کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_نهم

🔹 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان #نگران او می‌دیدم.

هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا

🔹 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید.

مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این #حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.

🔹 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.

چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.

🔹 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.

خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...»

🔹 پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»

نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»

🔹 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.

از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.

🔹 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.

آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند.

🔹 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ #حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟»

و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد.

🔹 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.

حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم.

🔹 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا #مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.

مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_نهم❤️

سمیرا – باشه . فردا منتظرتم .

خوشحال شدم که زود قانع شد .

من – حتماً

و زود خداحافظی کردیم . احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست پویا و یا به عادت خودش براي سر در آوردن !

کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟

از روي تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم .

حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم .

من – تو اینجا چیکار می کنی ؟

لبخندي به روم زد .

رضوان – سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته .

من – سلام . در ضمن بی سلام و همینجوري هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟

رضوان – براي افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم .

من – خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه

با دست بهم اشاره کرد .

رضوان – همین که تا الان خواب بوده ؟

چشم غره اي بهش رفتم که باعث خنده ش شد .

رضوان – این مدلی زشت می شی .

من – من همیشه خوشگلم .

چشمکی زد .

رضوان – خانوم خوشگل شنیدم روزه اي ؟

من – چیه ؟ نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟

بلند شد اومد طرفم .

رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي .

شونه اي بالا انداختم .

من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم .

رضوان دستی به شونه م کشید .

رضوان – آفرین حالا می شه گفت نمازت براي خداست .

با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم .

من – گشنمه رضوان .

لبخندي زد .

رضوان – هر کاري اولش سخته .

سري تکون دادم .

از سخت سخت تره .

من – فعلا

و رفتم به سمت دستشویی .

بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم .

بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم .

مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت .

مامان – تو کی بیدار شدي ؟

نگاهش کردم .

من – سلام . ظهر به خیر .

مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه .

بعد هم گفت .

مامان - چیزي نمی خوري ؟

حق به جانب گفتم .

من – روزه ام .

مامان – می تونی تحمل کنی ؟

من – سعی می کنم .

و دوباره از ضعف دلم گفتم .

من – ولی من گشنمه .

مامان سریع گفت .

مامان – بیا یه چیزي بخور .

کمی از جام بلند شدم . ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم .

من – نمی خورم . ولی گشنمه .

و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم .

مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد .

رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام .

رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .

من – اصلاً حال هیچ کاري رو ندارم .

رضوان – بیا حرف بزنیم .

من – بگو .

رضوان – یه راهی به ذهنت نمی رسه بریم خونه ي نرگس اینا ؟

اخم کردم .

من – بریم که چی بشه ؟

رضوان – می خوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ي کسی نیست ؟

من – تا حالا نپرسیده بودي ؟

رضوان ابرویی بالا انداخت .

رضوان – نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود .

لبخندي زدم .

من – ا ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟

لبخندش بیشتر شد .

رضوان – آره .

من – یه نظر دیده یا دو نظر ؟

رضوان مشتی به شونه م زد .

رضوان – خودت رو لوس نکن .

خندیدم .

من – خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلاله نیست .

رضوان – به جاي اذیت کردن یه بهونه پیدا کن .

من – که چی ؟

رضوان حرصی گفت .

رضوان – که بریم خونه شون .

بلند شدم نشستم .

من – بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟

رضوان – چرا نیاي ؟

من – چون با یکی تو اون خونه قهرم .

شماتت بار گفت .

رضوان – بچه بازي در نیار مارال ! یه اتفاق افتاد ، یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت

من – از نظر من تموم نشده .

رضوان – به خاطر من کوتاه بیا . به خدا دست تنهام . منم و همین یه داداش . گناه داره . قول می دم یه وقتی بریم که ایشون خونه
نباشن .

من – حالا چون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم .

خندید .

رضوان – از دست تو . کی می خواي از این کارا دست برداري ؟

من – وقت گل نی . در ضمن دنبال بهونه هم نباش .

رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون .

من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم .

لبخندي زد .

رضوان – آفرین . اینم بهونه .

اخمی کردم .

من – فقط یه جوري بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما !

رضوان سري تکون داد و با لبخند " باشه " اي گفت .

پشت در خونه ي سمیرا کمی صبر کردم .

آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم .

اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید یه مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم

من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفاي امیرمهدي کمی از آرایش کردنم رو کم