کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاه_و_چهارم45⃣
نماز جماعت
از آن سر سالن صدای اذان می آمد. تیمم کردم و به سمتی که موذن ایستاده بود رفتم.
علی صالحی،رزمنده سبزه بندرعباسی،پیش نماز شد و همگی در چندین صف پشت سرش به نماز ایستادیم،با همان لباس های خونی. بین دونماز دیدم نگهبانان عراقی آمدند پشت پنجره و با تعجب تکبیر و رکوع و سجود مارا تماشا کردند. فرماندهان ارتش عراق به سربازانشان گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست اند. همین نمازخوانی مجوس ها بود که آن ها را کشانده بود پشت پنجره و در حیرت فرو برده بود. بعد از نماز،یکی از سربازان عراقی از من پرسید:"انت مسلم؟" گفتم:" بله من مسلمونم." گفت:" ایرانی مجوس!"
چیزی نگفتم. از کنار پنجره رد می شدم که در سالن باز شد. دو سرباز مسلح عراقی آمدند داخل. یک راست رفتند سراغ علی صالحی و با مشت و لگد بلندش کردند و با خود بردند. اسارت داشت چهره واقعی خودش را نشان داد. برای جوان بندرعباسی دعا کردیم. چند دقیقه بعد اورا با سروصوتی ورم کرده انداختند داخل زندان تا دیگر به فکر برپاکردن نمازجماعت نیفتد!
ساعتی با حسن از پیشآمد تلخی به اسم "اسارت" حرف زدیم. بعد روی همان سیمان های سفت و سرد به خواب رفتیم؛راحت تر از پادشاهی که در بستری از پرقو خوابیده باشد!
نیمه های شب با های و هوی عراقی ها و به هم در زندان از خواب پریدیم. باید می رفتیم به اتاق بازجویی؛یکی یکی. آنجا دو افسر عراقی،با کمک یک مترجم عرب،سوالاتی پرسیدند مشابه آنچه ظهر فرمانده عراقی در سنگر پرسیده بود. سعی کردم جواب هایی مشابه بدهم که بعدها توی دردسر نیفتم. بازهم گفتم که فرماندهمان شهید شده و گفتم به دلیل تاریکی شب تانک ها و ادوات خودی را ندیده ام و از تعداد نیروهای شرکت کننده در عملیات بی اطلاعم.
افسر عراقی،برای اینکه مطمئن شود راست می گویم،تمام قد روبه رویم ایستاد. دست سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم. توی چشم هایم دو سیم فشار قوی برق اتصال کردند و توی گوشهایم انگار طوفان به پا شد: هو ... هو ... هو...
این دومین سیلی دردناک اسارت بود؛یکی درخاک وطن و دومی در بصره. سیلی اول دلم و سیلی دوم گوشم را به درد آورد. افسر عراقی یک بار دیگر سئوال هایش را تکرار کرد. می خواست بداند از آن کشیده آبدار نتیجه بهتری گرفته است یا نه. جواب های من اما همان ها بود که قبلا تحویلش داده بودم. مشخصاتم را به عنوان نیروی بسیجی ثبت کرد و از اتاق بازجویی بیرونم انداخت. نوبت حسن شد. او هم رفت و جواب های صبح را تکرار کرد و چند سیلی و مشت و لگد خورد و برگشت.
دیگر می توانستیم راحت بخوابیم. درد گوش هم نتوانست خواب را از چشمم بگیرد. پادشاه دوباره در بستری از پرقو به خواب رفت!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاه_و_پنجم55⃣
طلوع صبح اسارت
از مناره های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود. بیدار شدم. همه بیدار شده بودند. با تیمم به نماز ایستادیم؛این بار اما نه به جماعت. آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم. خبری از صبحانه نبود. ولی نگهبان ها اجازه دادند برویم دستشویی. راحت شدیم.
ساعت حدود 10بود. نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود. برش داشتم. رویش نوشته شده بود:"جبن." معنای این کلمه را نمی دانستم. به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد،خواستم بازش کنم. وسیله ای نداشتم. هیچ کس نداشت. دیشب،قبل از ورود،انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی. قوطی را گذاشتم سر جایش اما نیم ساعت بعد که گرسنگی اذیتم کرد،دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش. فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناسایی ام را شب قبل ندیده بودند. هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کند و گرد بود. باید تیزش می کردم؛مثل چاقو. طوری که عراقی ها متوجه نشوند،کشیدمش روی سیمان کف سالن؛آن قدر که تیزِ تیز شد،مثل چاقو. به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم. چیزی مثل لاستیک بود. گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم. سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی می شود"جبن"؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاه_و_ششم65⃣
به سوی بغداد
ظهر،سربازی داخل شد،با یک گونی نان و سطلی آب. این بار سیبی در کار نبود. سیب ها فقط برای فیلم برداری بود. ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقی ها. اتوبوس ها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند. راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم،مبادا از او جدا بیفتم. وقتی اسم اورا قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین. او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم:"احمد،محمد،یوسف،یوسف زاده."
به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم. از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت:"احمد!" حسن بود. صندلی کناری اش خالی بود. رفتم نشستم و خدارا شکر کردم.
دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛با دست های بسته. حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگتر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش می دانست. حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاع های آفتاب سرخ را روی دشت تماشا می کرد. در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان می گذشت و خواهد گذشت فکر می کردم؛به مادرم و ناله های او برای"آخرو"ش،که من بودم،به یگانه خواهرم،فاطمه،که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود،به هفت برادر مهربان،که همگی بزرگتر از من بودند،و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من باخبر می شدند. با خود گفتم:" لابد آنها تا حالا متوجه شده اند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشته ام. چندروز دیگر که بگذرد و من به خانه برنگردم حتما موسی و یوسف راه می افتند توی جبهه ها و بیمارستان ها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند. کاش می توانستم همین الان آنها را از سرنوشت. سنگینی که بر شانزده سالگی ام افتاده باخبر کنم."
چشمم افتاد به محمد آب پیکر،اسیر خوزستانی،که از اردوگاه جنگ زده های کرمان عازم جبهه شده بود. با سری باندپیچی شده از زخم ترکش،کف اتوبوس افتاده بود. تکان نمی خورد. گمان می کردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام کند. یکی از اسرا خم شد روی محمد،لحظه ای نگاهش کرد،و ناامیدانه گفت:"تموم کرد!"
همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند. یکی دیگر از اسرا،برای اطمینان،از روی صندلی اش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیر خوزستانی. کمی ساکت ماندیم و بعد گفت:"نه بابا! نفس می کشه." خوشحال شدیم. قلب محمد هنوز می تپید.
اتوبوس از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز می گذشت. آن دورها،در حاشیه جاده بصره به بغداد،کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمی گشتند. با گاوهایی زیر بار. چادرشبهای بزرگ علف. چقدر دلم می خواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد. اما روزگار به دلخواه من نبود.
اتوبدس همچنان تخته گاز می رفت که یکی از اسرا افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.
-بر محمد و آل محمد صلوات.
همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند. یکی دیگر گفت:"برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات."
-اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!
آن دو اسیر،با ذکر صلوات،کار بزرگی کردند. فضا به کلی عوض شد. روحیه ای تازه گرفتیم و باریکه ای از امید به دلهایمان راه پیدا کرد.
راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین در آورد و نوار دیگری گذاشت:"بعدتو گریه رفیقم،غم تو داده فریبم،حالا من تنها و خسته،توی این شهر غریبم." عجب! راننده عرب چطور فهمیده بودآن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاه_و_هفتم75⃣
کودکی هایم
مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پر کشید تا روستای خودمان. دم غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور می کردند و غبار بلندشده از زیر سم هایشان تا شب در هوا می ماند. آن لحظه ها از تاریک شدن هوا دلگیر می شدم. شب روستا تاریک بود و وهمناک.
های و هوی گوسفندان، که در گاش ها خاموش می شد و سکوت سنگینی می افتاد روی روستا مادرم فانوس ها را روشن می کرد. یکی را می گذاشت توی اتاق مهمان خانه،که دیوارهای سفیو گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی می کردیم، و فانوس دیگر را می برد به اتاق مجاور،که دیوارهایش کاهگلی بود. آن اتاق کاهگلی،که به وسیله طاقچه ای به اتاق سفید ما وصل می شد،به آشپزخاته و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود. کوچک تر که بودم پیش مادر می خوابیدم. اما بزرگ تر که شدم لحاف پنبه ای و تشک نازک ابری ام را توی اتاق سفید پهن می کردم و در کنار برادرهایم،محسن و حسین و علی و حسن،می خوابیدم.
ایام عید،یوسف و موسی هم،که آن سال ها در شهر درس می خواندند،به جمع ما اضافه شدند و به این ترتییب اتاق سفید هفت نفره می شد. برادر هشتم،که عیسی بود،زن و بچه داشت و در همسایگی ما،در خانه خودش،زندگی می کرد.
توی اتاق گلی معمولا غلیفی روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم می کردیم. وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود،موقع مشق نوشتن زیر فانوس،یک مشکل اساسی داشتیم. دفترچه نفر سوم جایی قرار می گرفت که سایه دسته فانوس می افتاد همان جا و همیشه خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_پنجاه_و_هشتم85⃣
کودکی هایم(2)
گاهی حسن،برادر بزرگمان،کشمکش ما را که می دید،بلند می شد و یکی از چراغ توری های قراضه ای که گوشه اتاق بود تعمیر می کرد،پر از نفتش می کرد،توری اش را عوض می کرد،توی بشقاب نعل شکل آن مقداری الکل می ریخت،توری نو و سفید را که مثل کیسه ای ابریشمی بود به الکل آغشته می کرد،و الکل داخل بشقابک را آتش می زد تا لوله اصلی چراغ گرم شود. بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند. در آخرین مرحله شیرهوا را باز می کرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری می گرفت. توری می سوخت،باد می کرد،خاکستر می شد، و مثل یک توپ سفید می درخشید و اناق پر از نور می شد.
یکی از همان شب ها،که فانوس اتاق ما فیتیله تمام کرده بود؛حسن همه چراغ توری های کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد. اما هر یک نقصی داشت و روشن نمی شد. حسن تلاش کرد؛ولی کاری از پیش نبرد. حوصله اش سر رفت. با انبردست توری چراغ را فشار داد. توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما برآمد. حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت:"حالا درستش می کنم. صبر کنید!" هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد. او تراکتور رومانی اش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛آن قدر نزدیک که به سختی می شد از اتاق خارج شد. دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید. لامپ کوچکی،از همان هایی که معمولا توی جعبه ابزارش پیدا می شد،به سیم ها وصل کرد و نوری سفید و قوی تر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق. همه چیز عالی شد. فقط یک مشکل کوچک هموز وجود داشت؛ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم. سختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد!
شب شده بود و من همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس هارا روشن می کردند تا بچه ها بنشینند پای دفترمشقشان.
با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که می گفت:"احمد،عجب روزگاریه ها! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم می رفتیم مشهد. ولی این اتوبوس خدا می دونه داره کجا می بره!"...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاه_و_نهم95⃣
بغداد
آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان شهر بغداد شدیم.
راننده اتوبوس دستش را گذاشته بود روی بوق و بر نمی داشت. این طوری به اهالی پایتخت می گفت دارد اسیر می برد.
محمد آب پیکر هنوز بی حرکت کف اتوبوس افتاده بود. دیگران روی صندلی ها نشسته بودند و به آینده ای که در انتظارشان بود فکر می کردند. در همین لحظه صدای کسی،که اورا نمی دیدم،پیچید توی اتوبدس. همه به طرف صاحب صدا سرک کشیدند. اسیرجوانی بود که غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گویی اش را از او بگیرد. خطاب به راننده اتوبدس گفت:"آقای راننده،بی زحمت همین چهارراه اول نگه دارید،پیاده می شم!" خندیدیم و این اولین خنده مان پس از اسارت بود. یکی دیگر از اسرا طلواتی طلب کرد.
فرستادیم. فضا عوض شد. روحیه گرفتیم. جو ساکت و غمناک اتوبوس شکست. چقدر به آن خنده و صلوات نیاز داشتیم در آن ثانیه ها.
اتوبدس وارد شهر شده بود. رفتار بغدادی ها هم مثل مردم بصره بود؛معجونی از فحش و ستایش. در خیابانی عریض،مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده می شد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی. اتومبیل اسکورت قبل از همه داخل شد و پشت سرش اتوبوس های حامل اسرا از در بزرگ داخل شدند. گویا به مقصد رسیده بودیم. آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود با خیابان های تمیز،که از میان نخل های بلند می گذشتند. در آن پادگان بزرگ،که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است،سربازان کلاه سرخ با پوشه ای زیر بغل،میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.
از اتوبوس پیاده شدیم. از کوچه ای باریک گذشتیم که انتهای آن دری آهنی از سمت چپ باز می شد. در محوطه ای کوچک چندسرباز عراقی گویا به انتظار ما ایستاده بودند. آنجا حیاط یک زندان بود که بالای در ورودی اش نوشته شده بود:"لایدخل الانسان،الا ان یخرج انسانا اخری."
کل مساحتش از پنجاه متر مربع بیشتر نبود. دو در آهنی با قفل های بزرگ از حیاط کوچک به دو زندان کوچکتر باز می شد.
زندان ها با یک تیغه نازک از هم جدا می شدند؛که اگر نبود،دو زندان روی هم شکل نیم دایره ای پیدا می کرد به قط حدود 7 متر.
روی درهای خاکستری زندان ها دو دریچه کوچک دیده می شد که در آن لحظه هردو بسته بودند. وارد شدیم. توی زندان بوی نم می آمد؛بویی شبیه اتاق تزریقات یا بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک بشود.
آن زندان سه گوش دوازده متری گنجایش همه ما را نداشت. چفت هم نشستیم،در آن فضای گرم و بسته. چه زجری می کشیدند همه زخمی ها. جاگیر که شدیم،چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند. با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند. غیر از آنها مرد دیگری هم بود که به نظر می رسید درجه بالاتری دارد. این را می شد از رفتار احترام آمیز افسرها با او فهمید. آن ها او را جناب سرهنگ تقوی* صدا می زدند. جناب سرهنگ تقوی،با پایی که تا کمر در گچ بود،روی تشک پنبه ای و کهنه ای نشسته بود و به دیوار زندان تکیه کرده بود. اسیر بود؛ولی ابهت نظامی اش را همچنان با خود داشت...
________________________
*"داخل نمی شود انسان به اینجا،مگر آنکه هنگام خروج به انسان دیگری تبدیل شده باشد.*
*سرهنگ بهمن تقوی متولد ۱٣۱٧دهاقان اصفهان است. وی در زمان اسیر شدن سی سال در ارتش ایران خدمت کرده بود. مردی بود خوش قلب و به شدت وطن پرست. سرهنگ،پس از هشت سال و نیم اسارت،به وطن بازگشت و اکنون دهه هفتم زندگی اش را در گلشهر نجف آباد با سربلندی می گذراند.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
بسم رب الشهدا
#قسمت_پنجاه_یکم
#هادی_دلها


الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم

-بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته

بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی

-کاش یه فیلم بود ازش میدیدم

محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم
من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع
ازش دارم

-میشه ببینمش

محسن :بله

بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه

-بهار کجا میری عه


بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت

محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم
ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم


چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید

وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود

بهار: خخخ مبارک باشه

یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار

وای گوشیش موند دستم 😣

بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁
بدوووو😁

-وای نه من روم نمیشه

عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم
همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد

اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل #شهید_مهدی_قاضی_خانی

که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد

چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم

سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت

وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد

عطیه من داشت عروس میشد

#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_دوم
#هادی_دلها


🔹راوی عطیه


روبروی آینه نشسته بودم ب خودم نگه میکردم
موهای بلوند شده ،لباس عروس

صدای گوشی بلند شد سید بود

سید:سلام عروس نازم

-سلام آقای داماد من کجای؟
عروس خسته شد

سید: نیم ساعت دیگه پشتم نازگلم

کتم پوشیدم
به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منو برد کربلای زمان اباعبدالله
اونجا که دیدم بی بی زینب حسین ،عباس ،علی اکبر داد ولی چادرش نداد محجبه شدم

ب حال برگشتم شنلم پوشیدم

-خانم ارایشگر میشه کمکم کنید چادرم سر کنم

آرایشگر:حیف نیست این خوشگلی بذاری زیر چادر

-حیف اینکه ب جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره


سید که اومد منو با چادر دید سرش اورد زیر گوشم گفت : تمام دنیام ب پات میریزم
عاشقتم عطیه که عروس محجبه منی 😍❤️

دستم ب دست مرد غیرتمندم دادم سوار ماشین عروس شدیم

-سیدم

سید:وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم

-خب ☹️باشه
میخاستم بگم بریم پیش شهید میردوستی و شهیدهادی


سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه
چشم


خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا

بهترین جای عروسیم اونجا بود که عطیه دوتا بلیط کربلا بهمون داد گفت هدیه از طرف حسین


یه جای من میخاستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا ب حرمت دعای مادرم و لقمه حلال پدرم دستم گرفتم و هدایتم کردن

سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم


#ادامه_دارد

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_سوم
#هادی_دلها


دوروز از عروسیمون میگذره و امروز قراره ب سمت میعادگاه عاشقان کربلا پرواز کنیم

تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش ب تابلو اعلانات پرواز بود

سید:بیا این آب هویج بخور انقدر زل زدی ب اون تابلو میترسم چشمات ضعیف میشه

-سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز


سید:خانمم باید ی ۴۵دقیقه صبر کنی


یهو صدای تو سالن انتظار ۱
مسافرین محترم پرواز تهران-نجف لطفا ب سالن انتظار ۲ حرکت کنید

راه افتادم برم
یهو سید گفت :خیلی ممنون ک منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی

-ببخشید هول شدم 🙈

بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم گرفت گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دوبار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه

خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کرد

-😊😊😊منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم

بعداز نیم ساعت در فرودگاه نجف ب زمین نشستیم

-سید الان باید چیکار کنم

سید: الان هیچی همراه بقیه میریم هتل
غسل زیارت میکنیم
بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر


دست ب دست سید وارد حرم حضرت علی (ع) شد

اشکام باهم مسابقه میدن روبروی صحن طلایی آقا زانوهام بغل کردم گفتم فقط شما میتونستید زندگیم یهو انقدر عوض کنید

سرم گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای من و خودش میخوند گوش دادم



اینجا حرم اول مظلوم عالمه
مردی که در خیبر شکست ولی یک روزی برای از هم نپاچیدن اسلام سکوت کرد و انتقام همسر جوانش نگرفت


از روزی ک تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسرجوانش چشم به چشم بشه

اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی

دلم میخاد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه

دوروز از اومدنمون بودمون در جوار علی بن ابیطالب میگذرد و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزای برای مادرپدرمون خواهرحسین ،خانم رضایی بخریم

-محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم ب زبونت نمیاری

سید:اینو پدرم یادم داد،

آخرین روز سفرمون فرستاد ما امروز چندساعتی بازار بودیم بعداز زیارت آخر ب سمت کوفه حرکت کردیم

و قراره از اونجا ب کربلا بریم


کوفه باید دید نمیتوان را توصیف کرد ،سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست

بالاخره وارد کربلا میشویم
انگار خوابم منگ

#ادامه_دارد

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_سوم
#هادی_دلها


دوروز از عروسیمون میگذره و امروز قراره ب سمت میعادگاه عاشقان کربلا پرواز کنیم

تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش ب تابلو اعلانات پرواز بود

سید:بیا این آب هویج بخور انقدر زل زدی ب اون تابلو میترسم چشمات ضعیف میشه

-سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز


سید:خانمم باید ی ۴۵دقیقه صبر کنی


یهو صدای تو سالن انتظار ۱
مسافرین محترم پرواز تهران-نجف لطفا ب سالن انتظار ۲ حرکت کنید

راه افتادم برم
یهو سید گفت :خیلی ممنون ک منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی

-ببخشید هول شدم 🙈

بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم گرفت گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دوبار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه

خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کرد

-😊😊😊منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم

بعداز نیم ساعت در فرودگاه نجف ب زمین نشستیم

-سید الان باید چیکار کنم

سید: الان هیچی همراه بقیه میریم هتل
غسل زیارت میکنیم
بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر


دست ب دست سید وارد حرم حضرت علی (ع) شد

اشکام باهم مسابقه میدن روبروی صحن طلایی آقا زانوهام بغل کردم گفتم فقط شما میتونستید زندگیم یهو انقدر عوض کنید

سرم گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای من و خودش میخوند گوش دادم



اینجا حرم اول مظلوم عالمه
مردی که در خیبر شکست ولی یک روزی برای از هم نپاچیدن اسلام سکوت کرد و انتقام همسر جوانش نگرفت


از روزی ک تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسرجوانش چشم به چشم بشه

اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی

دلم میخاد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه

دوروز از اومدنمون بودمون در جوار علی بن ابیطالب میگذرد و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزای برای مادرپدرمون خواهرحسین ،خانم رضایی بخریم

-محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم ب زبونت نمیاری

سید:اینو پدرم یادم داد،

آخرین روز سفرمون فرستاد ما امروز چندساعتی بازار بودیم بعداز زیارت آخر ب سمت کوفه حرکت کردیم

و قراره از اونجا ب کربلا بریم


کوفه باید دید نمیتوان را توصیف کرد ،سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست

بالاخره وارد کربلا میشویم
انگار خوابم منگ

#ادامه_دارد

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_چهارم
#هادی_دلها


راهی حرم میشویم بین الحرمین تو بین الحرمین جیغ زدم گریه کردم

من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم
من میدانم در کربلا چه گذشت
من چادری شدم چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان حجاب زینب کبری تکانی نخورد

محمد:عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریت صدات ب گوش نامحرم نخوره



دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود

محمد:خانمم ی خبر خوب بهت بدم

-چی شده ؟

محمد:محسن و خواهر حسین نامزد شدن

الانم رفتن مزار شهید دهقان

-وااااای خدا عزیزدلم

محمد:الان عزیزدلت کی بود ؟
خواهرحسین یا محسن


-عه سید اذیت نکن

کربلا در کربلا میماند
گر زینب نبود

و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر شهدا نبودن

#ادامه_دارد

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_پنجم
#هادی_دلها

🔹راوی زینب

دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ،دلم بی نهایت هوای حسینم کرده لباسام عوض میکنم وارد پذیرایی میشم رو ب مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
داداش جلوی من میاد با آجیش بره بهشت زهرا
سریع از جا میپره میگه آخجون الان حاضر میشم

دستای کوچلوش تو دستم میگرم مرتضی ک حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن : اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون ک حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله سنی خودش تا بیست سال بعد حساب کرد و رو به هممون گفت : منم میخام مثل داداش حسین شهید بشم ولی شهید آزادسازی قدس

مرتضی:آجی گل نمیخای بخری ؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت : یه خانم وقتی مرد پیشش دست تو جیبش نمیکنه
-الهی من فدای این مرد بشم

سر مزار رفتیم هیچ نشانی از حسین توش نبود
حتی پلاکش
ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد پیکر عزیزمن تو خاک سوریه موند مثل مجید قربانخانی،مرتضی کریمی، زکریاشیری،الیاس چگینی ،محمدبلباسی ،علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
ولی جواب تمام انتظار ها چیه #سهمیه
کجای عالم حالا مثلا یه سهمیه حج ،یا یه سهمیه کنکور برای کسی مثل من برادر جوانش میشه
کجای عالم سهمیه برای زینب بلباسی که هیچ ذهنیت واقعی از پدرش نداره سهمیه میشه
با یادآوری حرفهای تلخی که شنیدم میفتم روی مزار خالی حسینم و از ته دل زار میزنم
حسین دلم برای عطر تنت یه ذره شده
گمنامی چه میدونن اون جاهلانی که خانواده شهدای مدافع حرم و وطن به گرفتن پولهای میلیونی متهم میکنن
چه میدونن از دل زن جوانی که تو اوج جوانی بیوه میشه
چه میدونن از دل خواهری که شب عروسیش ب جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش
کجان اون جاهلان که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبنی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبنی همش خواب بوده
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیردل برگشت

با صدای مرتضی که با ترس میگه : آجی خوبی ؟
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم
و به سمت مزار شهید میردوستی میرم تنها تسلی دل بی قرارم تو این۱۴ماه گمنامی حسین

بعداز حدود سه ساعت برمیگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا روبرو میشم

-چیزی شده
مامان:خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی
گفتم فرداشب بیان

پیش بابا از خجالت آب میشم

فردا خیلی زود میرسه طبق سفارش برادشهیدم همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون خودش برگشت سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹تو خونه ما حاضر بودن
بعد صحبتهای دونفره که تابلو بود همو دوست داریم
تا ۲۵مرداد به محرمیت موقتی هم درمیایم تا اون روز عقد عروسیمون یک جا بگیریم
و محسن ۱۶شهریور اعزام بشه سوریه

با مهریه یک جلد کلام الله مجید ،یک جفت آینه و شمدان ،۱۴سکه بهار آزادی و ۲۵۰شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰شهیدگمنام به مدت ۵ماه به عقد موقت محسن دراومدم

با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همچیز واقعیه

#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_ششم
#هادی_دلها

🔹راوی محسن چگینی


با شرم متوسطی رو ب پدر زینب میگم:حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم

حاج آقا: پسرم زینب الان زن توه
رو به زینب ادامه میدن :زینب جان حاضر شو با آقامحسن برو

رو به زینب میگم :اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم ☺️

-باشه چشم 😊

سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار شهید دهقان هست

یاد چهارده ماه پیش میفتم زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب به حسین گفتم وسط معقر نظامی

برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم

چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز

مهدی: دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا
خواهر حسین خواب محمدرضا دیده بود
خواهرم میگفت خواهر حسین چندبار خواب محمدرضا دیده

امروز صبح به مهدی زنگ زدم

-سلام داداش خوبی ؟
مهدی:سلام ممنون تو خوبی ؟
-مهدی جان قرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با خواهر حسین رفتن چیذر مزار محمدرضا ؟
مهدی:نه داداش نشد
خواهرم کربلا بود بعدشم که خواهر حسین با درسهاش درگیر بود،
قرار بود بیاد بامنو خانمم بریم بازم نشد
-اهان ممنون
راستی امروز شماهم میاید خونه حسین اینا
مهدی:نه داداش مبارکتون باشه
من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن

-باشه
به خانواده سلام برسون


مهدی بی نهایت از لحاظ قد ،قیافه شبیه حسین بود
برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود

بعداز یک ساعت میرسیم چیذر
پیاده میشم و در ماشین برای زینب باز میکنم

با دیدن تابلوه امامزاده خشکش میزنه

دستاش که حالا لرزش آشکارا مشخصه تو دستم میگرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم
بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه
نزدیک مزار محمدرضا خانمی میبنم که مطمئنم حاج خانم دهقانه
آروم دست زینب رها میکنم و زیر گوشش میگم :مادر محمدرضا سر مزارشه برای همین دستت رها کردم

صورت مهتابیش سرخ میشه

به مزار که میرسیم با مادر محمدرضا سلام علیک میکنیم

#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_هفتم
#هادی_دلها

🔹راوی زینب

با محسن سوار ماشین شدیم سخت و خجالت آور بود تنها بودن با مردی ک تا ۵دقیقه پیش نامحرمم بود حالا از تمام دنیا محرمتره بهم ،بعداز حدود یه ساعت شایدم بیشتر جلوی مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار وقتی کنار مزار محمدرضا رسیدیم خم شدم فارغ از تمام دنیا نشستم کنار مزارش شروع کردم به گریه کردن
اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعداز شهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده
ساعتها میگذشت من فقط تمام فشار روحی این چهارده ماه انتظار با گریه میگفتم
از دست دادن جوان خیلی سخته تو کربلا سیدالشهدا خیلی داغ دید اما دوجا نفس کم آورد #شهادت_علی_اکبرش و شهادت برادرش #حضرت_عباس شاید خیلی ها بگن برادرت با خدا معامله کردی
همین معامله یه کم دلت آروم میکنه
اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه
با بلند شدن الله اکبر اذان دست محسن زیر بغلم میگره :بهتره اول یه آب میوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم برای نماز
چون تو کم خونی داری با این همه گریه الان دوباره در مرز غش کردنی
با تعجب میپرسم :تو از کجا میدونی من کم خونی دارم
سرش زیر میندازه میگه :حسین بهم گفته بود

-😳😳😳حسین

محسن:به وقتش همه چیز میفهمی

نماز مون دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم

بعدشم محسن منو برد شام بیرون

آخرشب وقتی رسیدیم دم خونه ماشین خاموش کرد چرخید سمت من و گفت :
زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن
اگه حسین برادرت بود دوست،همرزم،همکارم بود داغ من بیشتر از تو نباشه کمترم نیست

-چشم گریه نمیکنم

محسن:آفرین خانم گلم
برو شب بخیر

وارد خونه که شدم یکم کنار مامان بابا نشستم بعدش رفتم بخونم
هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم
تو حسینه معراجم تو بغل بهار دارم التماس میکنم
بهار تروخدا فقط ی دقیقه صورتش ببینم فقط یه دقیقه 😭😭

شهید مدافع وطن محسن چگینی

با جیغ بلند از خواب بیدار شدم
مامان بابا کنارم بود بابا پاشد با اضطراب وصف ناپذیریی گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد
تا اومدن محسن فقط گریه میکردم با صدای زنگ مامان پاشد
تو آستانه در گفت :فکر کنم خواب شهادت تورو دیده پسرم
بهتره خودت آرومش کنی

محسن:خانمم چی شده ؟
چرا گریه میکنی عزیزدلم ؟

-محسن تو منو تنها نمیذاری مگه نه؟😭😭😭
تروخدا بگو بگو که تو دیگه شهید نمیشی 😭😭😭

من بودم محسنی که میخاست آرومم کنه
بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد

از فردای اونروز همش میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه

#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_هشتم
#هادی_دلها

🔹راوی محسن

امروز دوازدهم فروردین ماهه هرسال همین موقعه یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال تولد امام زمان ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای گمنام پخش میکردیم
پارسال که رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهید ترک حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکس فهمیدیم
حسین از جمع ما خدایی شد و برنگشتن پیکرش کمر همه رو شکست
مهدی تو این ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شده
محمد یک بار سکته رد کرده اما خانواده ،خانمش خبر ندارن
خودمم که اندازه تمام دنیا دلم برای رفیقم تنگه
زینب دختری هفده ساله که خیلی تو این چهارده ماه داغون شد
شب اول صیغه مون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون
وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید
یاد حرفای حسین تو معقر افتادم
زینب یه دختر حساس بود
به رسم هرساله گلا خریدم میخاستم با زینب این کار امسال انجام بدم خانم کوچلوی نازم
سرراهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیدا شدم یه خرس یه ماشین کنترلی خریدم
تا خونه زینب اینا ی ربعی راه بود
وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم
-الوسلام خانمم خوبی؟
من پایین منتظرتم
لطفا مرتضی باخودت بیار
ممنون

زینب با مرتضی سوار ماشین شدن

مرتضی:عه این همه گل
-مهریه آبجی خانمت دیگه
میخام مهرش بدم از دستش خلاص بشم
زینب: واقعا 😡
-اوه اوه چ فلفل نازی شدی
شوخی کردم جوجه من
.
.
بفرمایید این ماشین برای آقا مرتضی
اینم ی خرس برای خرس کوچلوی من

زینب حرصش دراومد خرس پرت کرد سمتم گفت :نمیخام
خرسم خودتی
پسر بد
من قهرم

-خب ببخشید من خرسم حالا آشتی
زینب ؛اوهوم اوهوم

داشتیم گلا سر مزار شهدای گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد محمد بود
زنگ زد بود برای فردا همه دعوت کنه باغ پدرش
وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن جمع خانوادگیه

#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_نهم
#هادی_دلها

🔹راوی زینب

امروز سیزده بدر دیروز محمدآقا زنگ زده بود دعوتمون کرد باغ پدرش
نمیدوستیم کیا به جز ما دعوت هستن قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که باهم بریم بابا ایناهم خودشون بیان
وقتی رسیدیم دیدیم بهار اینا،مهدیه اینا ،خواهرشوهرم اینا ،برادرشوهرم اینا و برادر شوهر و خواهرشوهر عطیه هم بودن
خداشکر چندتا پسر بچه بود تا مرتضی حوصلش نره

-وای من حوصلم سر رفت
نشستیم داریم همو نگاه میکنیم

عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم

یه ساعتی بازی کردیم
یهو خواهرزاده کوچلوی محمد دوید اومد سمت عطیه و چادر عطیه کشید و گفت : زن دایی بریم وسطی بازی .
-فاطمه جونم اینجا نمیشه ک عزیزم
فاطمه: چلا خاله
-آخه نامحرم هست جیگر خاله
عطیه :بیاید بریم یه جایی از باغ که اصلا معلوم نمیشه
-کجا
عطیه :پشت اون اتاق تکی

وااااااااااای پشت اون اتاق یه آبشار مصنوعی بود خیلی حال داد
بعدچندساعت نشسته بودیم با بهار صحبت میکردیم
که صدای یکی از آقایون خانمها تشریف بیارید برای پهن سفره

-پاشیم بریم
بهار :تو بشین محسن داره میاد پیشت

بهار رفت یهو خودم وسط استخر وسط باغ دیدم

-محسسسسسن میکشمت
خیییییییییلی نامردی
الان چیکار کنم خیسم کردی 😭

محسن : خخخ برات لباس آوردم بیا برو عوض کن
بجاش یه آب تنی کردی 😂😁🙈😍

تعطیلات نوروزی تموم شد و ما برگشتیم مدرسه
چندروز بعدش محمد اعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود چون شنیده بود تو سوریه عملیاته
به محسن و مامان زنگ زدم گفتم شب میرم پیش عطیه میمونم
عطیه حق داشت بی تابی کنه با هر زنگ در ،تلفن قلبش بریزه
چون هردو ازدواج کرده بودیم میخاستیم سال جدید تحصیلی بریم مدرسه بزرگسالان
امتحانهای خرداد رسید و چون محمد سوریه بود معدل عطیه خیلی افت کرد ولی من طبق قولم معدلم ۱۹اومد
مرداد ماه نزدیک بود و ما دنبال کارای عروسیمون بودیم
اما مردادماه ۹۶ خبری همه جهان دگرگون کرد شهادت پاسداری دهه هفتادی به نام #محسن_حججی

#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بهترین پناه خدا:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه❤️

من – حتی اونی که بهش علاقه اي ندارم ؟

رضوان نگاه دوخت به چشمام .

رضوان – می خواي خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟

من – هر کس دنبال خوشبختیه . ولی با کسی که دوسش داره .

رضوان – و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟

من – رضوان سخته بخواي بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی

رضوان – از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله .

مطمئن باش اونی که ازدواج
باهاش به صالحت باشه بالاخره عاشقت می کنه .

من – کی ؟

شماتت بار نگاهم کرد .

رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر شوهرت و به دلت می ندازه .

نگاهش کردم .

رضوان – بهش اعتماد کن .
من – بهش اعتماد دارم . به خصوص با این اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده .

رضوان – آفرین . پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش .

سري تکون دادم . بازم راست می گفت . مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟ چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟

در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم .

و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو
براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم
به هم گره می خورد .. "

با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه می دونستم به این راحتی نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضاي خودت "

صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست

باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی . پس تو جلسه ي خواستگاریت باید حجاب داشته باشی
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_یک❤️

آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن .

انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند .

انقدر در حین طناب زدن با امیرمهدي ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و با تن خسته به تختم پناه بردم و خوابیدم .

مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .

با هر دوشون قهر بودم . هم مهرداد و هم رضوان .

از شب خواستگاري رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود .

بیشتر سرگرم جور کردن برنامه براي اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن . حتی حالی ازم نپرسیدن .

به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه .

حال مساعدي نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم . مثل کسی که بین یه دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره . یا گربه اي که به دنبال سر کالف ، هی دور خودش میپیچه و دست از پا درازتر بر می گره سرجاي اولش .

و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم . می ریختم تو خودم و هر لحظه کالفه تر می شدم . شاید توقع زیادي داشتم که حالم رو بفهمن .

تو اون چهار روز یه بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کارکنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندي زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاري می خواي انجام بدي راضی کنی
خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟

یعنی میومد اون روزي که انقدر عاشقش بشم که بخوام به خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟
بعید می دونستم .

از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدي به خاطر تدریس به اون بچه هاي بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود . من
رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود .

انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدي رو بگذرونم .

تنهاي تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم .

حس می کردم براي کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمی گیره . یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی !

هم دوستاي سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبري نبود ، هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .

براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم .
وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم .

وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون .

منم لج کردم و گفتم نمی رم .

مطمئنا برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف ً بزنن . حضور من دیگه براي چی بود ؟

خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم . هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم وزمین و زمان
دادم .

بی خیالم بشن . بغض بزرگی تو گلوم بود و
دعا دعا کردم واقعاً اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی
وقت خالیم ! رو پر کرد .

نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم .

مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن .

مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت .

مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟
آروم آروم به سمتش رفتم .

من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟

مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم .
نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناري ایستاده بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن . رضا هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود .اون دیگه چرا ؟

سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمی دید .

من – در هر صورت نمیام .

مهرداد – زشته مارال . همه منتظرت هستن !
من – فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه .
باید لج کنی ؟

مهرداد – حتماً
من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟

مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟

من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده .

مهرداد – لج نکن دختر خوب . برو حاضر شو .
شونه اي بالا انداختم .

من – یه جوري آبروداري کن . من نمیام .

اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم .

باید بیاي .

مهرداد – باهات کار دارم . امشب حتماً
انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوري رفتار می کنه !

اخمی کرد .

مهرداد – منتظریم . زود حاضر شو .

منم اخم کردم .

من – چشم !

وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم . تند شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم . چه اون زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر می داد چه
حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن .
شب نیمه ي ماه و میالد بود و من حسابی بغض داشتم .

سرم رو به سمت آسمون بالا بردم و با یه دل حسرت زده رو به خدا گفتم " خدایا می شه بهم عیدي بدي و این غم رو یه جوري از دلم پاك کن
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_دو❤️

امیرمهدي – می شه یه جا بشینیم

شاخ رو سرم سبز شد . این امیرمهدي بود ؟ می خواست با من روي یه نیمکت بشینه ؟ اونم تو پارك

مات و مبهوت نگاهش کردم .

نگاهی به اطراف انداخت و با دست به نیمکت خالی اي اشاره کرد

امیرمهدي – بریم اونجا ؟

نگاه کردم . یه نیمکت زیر درخت شاعرانه و .... عاشقانه .

آروم گفتم .

من – بریم .

با فاصله ازم نشست .

نگاهی به اطراف انداخت و گفت.

امیرمهدي – راستش من همیشه براي انجام هر کاري از عقل و شرع کمک می گیرم .

هیچوقت نشده راهی روبا دل انتخاب کنم و
بخوام پیش برم ! امشب شب میلاد امام حسن (ع) هست و من دلم می خواد امشب برام یه شب خوب و استثنایی باشه .

برگشت به سمتم بدون اینکه نگاهم کنه .
امیرمهدي – به نظرتون اون شب تو کوه ... اتفاق خاصی افتاد ؟

با تعجب نگاهش کردم .

من – باید می افتاد ؟

امیرمهدي – نیفتاد ؟

من – چرا خب . ممکنه به خاطر اون محرمیت یه ساعته فیلتون یاد هندوستان کرده باشه و یادتون افتاده باشه نیاز دارین به یه همدم
و می خواین ازدواج کنین . و یا در خوش بینانه ترین حالت ، حتما به من ...

سکوت کردم .

می خواستم از حالت صورتش پی ببرم می تونم جمله م رو کامل کنم یا نه . حوصله نداشتم دوباره عصبیش کنم .

ولی صورتش به هیچ عنوان تغییري نکرد . و من موندم یعنی منتظره بقیه ش رو بگم ؟
بگم ممکنه به من علاقه پیدا کرده باشی ؟ کی ؟ امیرمهدي ؟ به من ؟ علاقه ؟ عمرا

براي همین اینطور ادامه دادم .

من – که خب همیشه حالت خوش بینانه غلطه . چون اصلاً ممکن نیست آدمی مثل تو عاشق بشه !

جمله ي آخرم رو با تمسخر گفتم و صاف نشستم و به رو به روم خیره شدم .اما حرفش باعث شد برگردم به طرفش .

امیرمهدي – چرا فکر می کنین من تا حالا عاشق نشدم ؟ من عاشق خدام . عاشق ذاتش . عاشق عدالتش .

عاشق این همه زیبایی که آفریده . این درخت ها و گل و گیاهی که با منظور و انقدر منظم کنار هم قرار گرفته . عاشق این بوي مدهوش کننده ي روح و روان .

عاشق نیرویی که بهم عطا کرده . عاشق دم و بازدمم که هر بار رو به روي خدا می ایستم به نماز بابتش ازش تشکر می کنم .

عاشق ماه و خورشید ، روز و شب که به گفته ي خودش هیچوقت از هم پیشی نمی گیرن .

عاشق عجایبی که با خلق حیوانات جلوي
چشمم قرار داده . و هرچیزي که باعث می شه یاد خدا بیفتم . حتی شیطان چون از ترسش روزي چند بار به خدا پناه می برم .

من – اینا که همه ش ربط به خدا و دین داره . یه چیزي خارج از دین بگو . مثل علم .

امیرمهدي – هیچ چیزي از خدا و دین جدا نیست . این رو همیشه یادتون باشه . همون علم هم به خدا ربط داره . مثلاً علم فیزیک
می گه هر عملی یه عکس العمل داره . اگر زمین با نیروي جاذبه ما رو به سمت خودش می کشونه ما هم بهش نیرو وارد می کنیم .

خوب این نیروها رو خدا آفریده . مگه غیر از اینه ؟ از هر طرف حرفش منتهی می شد به خدا .

من – چیزي غیر از خدا هم میبینی ؟

لبخندي زد .

امیرمهدي – نه . هر چیزي آینه اي از حضور خداست .

من – اینجوري دنیات خشکه . فقط و فقط دینه .

امیرمهدي – خیلی دوست دارم با دنیاتون آشنا بشم و ببینم تو دنیاي شما چه چیزي وجود داره که دنیاي من رو خشک می دونین !

من – یه مثال می زنم . تو دنیاي مذهبی تو حرف زدن با نامحرم ایراد داره . الان من و تو داریم با هم حرف می زنیم . چه ایرادي
داره ؟ هیچکدوم قصد سواستفاده نداریم .

هیچکدوم بحث رو به بیراهه نمی کشونیم . نه صداي من با ناز و عشوه ست و نه تو به
چیزي هاي غیر اصولی فکر می کنی . ولی از نظر تو هنوز حرف زدن با نامحرم ایراد داره .

کمی سکوت کرد . انگار داشت به حرفام فکر می کرد .

با سکوتش حق به جانب گفتم .

من – دیدي افکارت زیادي خشکه !

دم عمیقی گرفت .

امیرمهدي – همه ي آدم ها مثل من و شما نیستن . بعضی افراد با قصد جلو میان . مثل همون پسر تو پاساژ .

شونه بالا انداختم .

من – اونا خودشون مرض دارن . ادم می تونه با همچین ادمایی حرف نزنه .

سري به معناي تأیید تکون داد .

امیرمهدي – درسته . ولی ما که طرف مقابلمون رو نمی شناسیم !

من – با دو سه جمله ي اول همیشه می شه به نیت آدم مقابل پی برد .

امیرمهدي – همیشه نه ولی بیشتر مواقع بله .

من – پس حرف من رو تأیید می کنی .

امیرمهدي – براي همیشه کاربرد نداره . در ضمن چه اجباریه به حرف زدن تا ببینیم طرفمون چه جور آدمیه؟

من – یعنی با کسی حرف نزنیم چون ممکنه مرض داشته باشه ؟

امیرمهدي – یعنی با هر کسی وارد هر بحثی نشیم . به خصوص بحثاي بی سر و ته .

من – اینجوري رو قبول دارم .
و سکوت کردم .
کمی که گذشت گفت .

امیرمهدي – از بحث اصلی دور شدیم .
نگاهش کردم .

من – من وارد هر بحثی نمی شم !

خندید .

امیرمهدي – می شه یه چند دقیقه به حرفام گوش کنین ؟

پشت چشم نازك کردم که طبق معمول چون
بهترین پناه خدا:
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_سه❤️

باید چی می گفتم ؟
نه می تونستم براش توضیح بدم و نه می تونستم راحت پا روي پا بندازم و بهش جواب رد بدم . بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
مستقیم نگاهش کردم .
من – می شه یه کم فکر کنم ؟
هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی می کرد . نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي –حتما ً
بلند شد که بره . کمی تنهام بذاره . گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم . شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و
چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم گیري .
دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! اگر جوابتون مثبت بود که هیچی . ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین . حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده .
سرم رو پایین انداختم .
نمی تونستم بگم . نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم سکوتم رو که دید رفت . رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم
ایستاده و حرف می زدن .
رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
باید چه جوابی می دادم ؟ اگر این فرصت رو به خودمون می دادم چی می شد ؟ اگر خدا قهرش می گرفت که چرا به قولم پایبند نبودم ؟ اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش
به خطر می افتاد ؟
رضوان – چی شد ؟ به کجا رسیدین ؟
برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم . تنها بود .
دوباره به حالت اول نشستم .
من – به بن بست رسیدم .
رضوان – چرا ؟
من – تو خبر داشتی امشب قراره ..
نرگس – همه خبر دارن .
متعجب از حضور و حرف نرگس ، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
من – همه ؟
نرگس – آره . بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه .
نگاهی به رضوان انداختم .
تکونی به سرش داد .
رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن . برنامه ي امشبم براي همین بود .
سري به حالت تأسف تکون دادم . عجب اوضاعی . فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم بهش می گفتم . البته از
امیرمهدي غیر از این بعید بود .
نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟
خیلی مظلومانه پرسید .
من – فعلاً هیچی .
رضوان اومد کنارم نشست .
رضوان – چرا ؟
من – به خاطر قولی که به خدا دادم .
رضوان – مارال !!!! اون مال چند ماه پیش بود !
من – آره بود . ولی قولم همیشگی بود .
رضوان – تو دیوونه اي ؟
من – نه . ولی دارم می شم . یعنی قطعاً می شم . یعنی من امشب می میرم . یعنی ... واي رضوان ... من چیکارکنم ؟
درمونده و با بغض نگاهش کردم .
رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار .
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟ اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
رضوان درمونده نگاهی به نرگس انداخت و خیلی سریع برگشت به سمتم .
رضوان – باید یه راهی باشه .
من – نمی دونم ..
نرگس – می شه بگین موضوع چیه ؟ من نباید بدونم ؟
رضوان – من برات می گم .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی خواي به خودش بگی ؟
من – نه .... نمی تونم .
نرگس – بالاخره می گین یا نه ؟
رضوان برگشت به سمتش . کمی مکث کرد . انگار تو گفتنش تردید داشت . چندبار دهنش رو براي گفتن باز کرد و بست ولی چیزي نگفت

اخر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو براي گفتن جزم کرد .
رضوان – وقتی آقاي درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین ...
دوباره نیم نگاهی به من انداخت ..
رضوان – ممم .... مارال ... مم .... مارال ... می خواست ... یعنی ...
کلافه پریدم میون حرفش ... پر درد گفتم .
من – نگرانش بودم .... نمی خواستم براش اتفاقی بیفته ... نمی خواستم چیزیش بشه ... نذر کردم ... با خدا حرف زدم گفتم سالم برگرده ... گفتم اگر زنده بگرده ازش می
گذرم و دیگه نمی خوامش .... گفتم من و دلم به درك فقط سالم باشه ، زنده باشه ... من دیگه هیچی نمی خوام من ... من ...
زنده بودنش برام مهم بود
دیگه به دلم کاري نداشتم کاري نداشتم نرگس
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .
گرماي دست کسی روي دستم نشست
نرگس_ واقعا خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گرفتار تو کرده
من – چه فایده ؟
نفس عمیقی کشید
نرگس – بهش بگو مارال
وحشت زده نگاهش کردم
من – چی بگم ؟
نرگس – همینایی که الان گفتی
رضوان – آره . بگی بهتره
من – من هیچی نمی گم
رضوان – بچه نشو مارال
من – من نمی گم .
نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت .
نرگس – می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم .
سري تکون دادم .
من – نمی تونم .
رضوان – دارن میان .
نگاهمون رفت سمت امیرمهدي که با دو تا لیوان آبمیوه داشت به طرفمون میومد .
هر دو بلند شدن و نرگس خیلی جدي بهم