بهترین پناه خدا:
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_سه❤️
باید چی می گفتم ؟
نه می تونستم براش توضیح بدم و نه می تونستم راحت پا روي پا بندازم و بهش جواب رد بدم . بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
مستقیم نگاهش کردم .
من – می شه یه کم فکر کنم ؟
هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی می کرد . نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي –حتما ً
بلند شد که بره . کمی تنهام بذاره . گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم . شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و
چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم گیري .
دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! اگر جوابتون مثبت بود که هیچی . ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین . حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده .
سرم رو پایین انداختم .
نمی تونستم بگم . نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم سکوتم رو که دید رفت . رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم
ایستاده و حرف می زدن .
رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
باید چه جوابی می دادم ؟ اگر این فرصت رو به خودمون می دادم چی می شد ؟ اگر خدا قهرش می گرفت که چرا به قولم پایبند نبودم ؟ اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش
به خطر می افتاد ؟
رضوان – چی شد ؟ به کجا رسیدین ؟
برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم . تنها بود .
دوباره به حالت اول نشستم .
من – به بن بست رسیدم .
رضوان – چرا ؟
من – تو خبر داشتی امشب قراره ..
نرگس – همه خبر دارن .
متعجب از حضور و حرف نرگس ، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
من – همه ؟
نرگس – آره . بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه .
نگاهی به رضوان انداختم .
تکونی به سرش داد .
رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن . برنامه ي امشبم براي همین بود .
سري به حالت تأسف تکون دادم . عجب اوضاعی . فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم بهش می گفتم . البته از
امیرمهدي غیر از این بعید بود .
نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟
خیلی مظلومانه پرسید .
من – فعلاً هیچی .
رضوان اومد کنارم نشست .
رضوان – چرا ؟
من – به خاطر قولی که به خدا دادم .
رضوان – مارال !!!! اون مال چند ماه پیش بود !
من – آره بود . ولی قولم همیشگی بود .
رضوان – تو دیوونه اي ؟
من – نه . ولی دارم می شم . یعنی قطعاً می شم . یعنی من امشب می میرم . یعنی ... واي رضوان ... من چیکارکنم ؟
درمونده و با بغض نگاهش کردم .
رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار .
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟ اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
رضوان درمونده نگاهی به نرگس انداخت و خیلی سریع برگشت به سمتم .
رضوان – باید یه راهی باشه .
من – نمی دونم ..
نرگس – می شه بگین موضوع چیه ؟ من نباید بدونم ؟
رضوان – من برات می گم .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی خواي به خودش بگی ؟
من – نه .... نمی تونم .
نرگس – بالاخره می گین یا نه ؟
رضوان برگشت به سمتش . کمی مکث کرد . انگار تو گفتنش تردید داشت . چندبار دهنش رو براي گفتن باز کرد و بست ولی چیزي نگفت
اخر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو براي گفتن جزم کرد .
رضوان – وقتی آقاي درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین ...
دوباره نیم نگاهی به من انداخت ..
رضوان – ممم .... مارال ... مم .... مارال ... می خواست ... یعنی ...
کلافه پریدم میون حرفش ... پر درد گفتم .
من – نگرانش بودم .... نمی خواستم براش اتفاقی بیفته ... نمی خواستم چیزیش بشه ... نذر کردم ... با خدا حرف زدم گفتم سالم برگرده ... گفتم اگر زنده بگرده ازش می
گذرم و دیگه نمی خوامش .... گفتم من و دلم به درك فقط سالم باشه ، زنده باشه ... من دیگه هیچی نمی خوام من ... من ...
زنده بودنش برام مهم بود
دیگه به دلم کاري نداشتم کاري نداشتم نرگس
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .
گرماي دست کسی روي دستم نشست
نرگس_ واقعا خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گرفتار تو کرده
من – چه فایده ؟
نفس عمیقی کشید
نرگس – بهش بگو مارال
وحشت زده نگاهش کردم
من – چی بگم ؟
نرگس – همینایی که الان گفتی
رضوان – آره . بگی بهتره
من – من هیچی نمی گم
رضوان – بچه نشو مارال
من – من نمی گم .
نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت .
نرگس – می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم .
سري تکون دادم .
من – نمی تونم .
رضوان – دارن میان .
نگاهمون رفت سمت امیرمهدي که با دو تا لیوان آبمیوه داشت به طرفمون میومد .
هر دو بلند شدن و نرگس خیلی جدي بهم
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_سه❤️
باید چی می گفتم ؟
نه می تونستم براش توضیح بدم و نه می تونستم راحت پا روي پا بندازم و بهش جواب رد بدم . بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
مستقیم نگاهش کردم .
من – می شه یه کم فکر کنم ؟
هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی می کرد . نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي –حتما ً
بلند شد که بره . کمی تنهام بذاره . گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم . شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و
چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم گیري .
دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! اگر جوابتون مثبت بود که هیچی . ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین . حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده .
سرم رو پایین انداختم .
نمی تونستم بگم . نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم سکوتم رو که دید رفت . رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم
ایستاده و حرف می زدن .
رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
باید چه جوابی می دادم ؟ اگر این فرصت رو به خودمون می دادم چی می شد ؟ اگر خدا قهرش می گرفت که چرا به قولم پایبند نبودم ؟ اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش
به خطر می افتاد ؟
رضوان – چی شد ؟ به کجا رسیدین ؟
برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم . تنها بود .
دوباره به حالت اول نشستم .
من – به بن بست رسیدم .
رضوان – چرا ؟
من – تو خبر داشتی امشب قراره ..
نرگس – همه خبر دارن .
متعجب از حضور و حرف نرگس ، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
من – همه ؟
نرگس – آره . بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه .
نگاهی به رضوان انداختم .
تکونی به سرش داد .
رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن . برنامه ي امشبم براي همین بود .
سري به حالت تأسف تکون دادم . عجب اوضاعی . فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم بهش می گفتم . البته از
امیرمهدي غیر از این بعید بود .
نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟
خیلی مظلومانه پرسید .
من – فعلاً هیچی .
رضوان اومد کنارم نشست .
رضوان – چرا ؟
من – به خاطر قولی که به خدا دادم .
رضوان – مارال !!!! اون مال چند ماه پیش بود !
من – آره بود . ولی قولم همیشگی بود .
رضوان – تو دیوونه اي ؟
من – نه . ولی دارم می شم . یعنی قطعاً می شم . یعنی من امشب می میرم . یعنی ... واي رضوان ... من چیکارکنم ؟
درمونده و با بغض نگاهش کردم .
رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار .
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟ اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
رضوان درمونده نگاهی به نرگس انداخت و خیلی سریع برگشت به سمتم .
رضوان – باید یه راهی باشه .
من – نمی دونم ..
نرگس – می شه بگین موضوع چیه ؟ من نباید بدونم ؟
رضوان – من برات می گم .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی خواي به خودش بگی ؟
من – نه .... نمی تونم .
نرگس – بالاخره می گین یا نه ؟
رضوان برگشت به سمتش . کمی مکث کرد . انگار تو گفتنش تردید داشت . چندبار دهنش رو براي گفتن باز کرد و بست ولی چیزي نگفت
اخر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو براي گفتن جزم کرد .
رضوان – وقتی آقاي درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین ...
دوباره نیم نگاهی به من انداخت ..
رضوان – ممم .... مارال ... مم .... مارال ... می خواست ... یعنی ...
کلافه پریدم میون حرفش ... پر درد گفتم .
من – نگرانش بودم .... نمی خواستم براش اتفاقی بیفته ... نمی خواستم چیزیش بشه ... نذر کردم ... با خدا حرف زدم گفتم سالم برگرده ... گفتم اگر زنده بگرده ازش می
گذرم و دیگه نمی خوامش .... گفتم من و دلم به درك فقط سالم باشه ، زنده باشه ... من دیگه هیچی نمی خوام من ... من ...
زنده بودنش برام مهم بود
دیگه به دلم کاري نداشتم کاري نداشتم نرگس
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .
گرماي دست کسی روي دستم نشست
نرگس_ واقعا خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گرفتار تو کرده
من – چه فایده ؟
نفس عمیقی کشید
نرگس – بهش بگو مارال
وحشت زده نگاهش کردم
من – چی بگم ؟
نرگس – همینایی که الان گفتی
رضوان – آره . بگی بهتره
من – من هیچی نمی گم
رضوان – بچه نشو مارال
من – من نمی گم .
نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت .
نرگس – می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم .
سري تکون دادم .
من – نمی تونم .
رضوان – دارن میان .
نگاهمون رفت سمت امیرمهدي که با دو تا لیوان آبمیوه داشت به طرفمون میومد .
هر دو بلند شدن و نرگس خیلی جدي بهم