🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
🔹 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
🔹 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
🔹 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
🔹 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
🔹 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
🔹 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
🔹 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
🔹 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
🔹 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
🔹 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
🔹 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژا
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
🔹 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
🔹 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
🔹 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
🔹 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
🔹 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
🔹 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
🔹 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
🔹 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
🔹 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
🔹 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
🔹 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژا
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_پنجم❤️
دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .
به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .
اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه .
بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري کنم .
چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم
طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟
نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .
من – خوبم .
رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .
رضوان – آخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوري روزه می گیرن ؟
با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه
. ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .
چون طاهره خانوم سریع پرسید .
طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟
و رضوان با ناراحتی جواب داد .
رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمی خوره . مثل اینکه فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا
طاهره خانوم با مهربونی گفت .
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم .
من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده . برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه .
طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی " اي گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود .
دلم هري ریخت پایین . من با عشق امیرمهدي باید چیکار می کردم ؟
من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟
اي زلال سبز جاري
جاي خوب غسل تعمید
بی تو باید مرد و پژمرد
زیر خاك باغچه پوسید ..
من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..
چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیرمهدي
و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .
و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو .
و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد "
و من از درون شکستم .
چشم تو با هق هق من
با شکستن آشنا نیست
این شکستن بی صدا بود
هر صدایی که صدا نیست.
خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام .
این آخرین دیدار ما بود .
با تو بدرود اي مسافر
هجریت تو بی خطر باد
پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..
نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم
بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
از زنگ صداش دلم لرزید .
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
اخم کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان .
من – جواب بده دیگه !
رضوان – با شما هستن مارال جان !
بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم .
نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم .
نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم . دلم می خواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه .
و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ،
باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا بذاره .
براي همین سر سنگین جواب دادم .
من – بفرمایید !
دیدم که ابروهاش بالا رفت .
دیدم که متعجب شد .
دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد .
دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد .
دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد .
دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید .
می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم .
اما به یکباره گفت .
امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟
مردد نگاهش کردم .
از کجا فهمیده بود ؟
نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟
نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه .
نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم .
من – بله . من لیسانس ریاضی دارم .
سري تکون داد و با لحن نرمی گفت .
امیرمهدي – اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه اي رو که سر چهارراه دیدیم ؟
یادم بود . همون روزي که این دلخوري و این مسائل شروع شد . می شد فراموش کنم ؟
سري تکون دادم.
من – یادمه .
امیرمهدي – برادر اون دختر و چندتا بچه ي دیگه که مثل اونا هستن ، نتونستن تو امتحانات خرداد
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_پنجم❤️
دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .
به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .
اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه .
بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري کنم .
چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم
طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟
نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .
من – خوبم .
رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .
رضوان – آخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوري روزه می گیرن ؟
با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه
. ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .
چون طاهره خانوم سریع پرسید .
طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟
و رضوان با ناراحتی جواب داد .
رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمی خوره . مثل اینکه فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا
طاهره خانوم با مهربونی گفت .
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم .
من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده . برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه .
طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی " اي گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود .
دلم هري ریخت پایین . من با عشق امیرمهدي باید چیکار می کردم ؟
من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟
اي زلال سبز جاري
جاي خوب غسل تعمید
بی تو باید مرد و پژمرد
زیر خاك باغچه پوسید ..
من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..
چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیرمهدي
و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .
و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو .
و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد "
و من از درون شکستم .
چشم تو با هق هق من
با شکستن آشنا نیست
این شکستن بی صدا بود
هر صدایی که صدا نیست.
خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام .
این آخرین دیدار ما بود .
با تو بدرود اي مسافر
هجریت تو بی خطر باد
پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..
نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم
بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
از زنگ صداش دلم لرزید .
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
اخم کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان .
من – جواب بده دیگه !
رضوان – با شما هستن مارال جان !
بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم .
نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم .
نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم . دلم می خواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه .
و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ،
باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا بذاره .
براي همین سر سنگین جواب دادم .
من – بفرمایید !
دیدم که ابروهاش بالا رفت .
دیدم که متعجب شد .
دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد .
دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد .
دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد .
دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید .
می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم .
اما به یکباره گفت .
امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟
مردد نگاهش کردم .
از کجا فهمیده بود ؟
نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟
نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه .
نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم .
من – بله . من لیسانس ریاضی دارم .
سري تکون داد و با لحن نرمی گفت .
امیرمهدي – اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه اي رو که سر چهارراه دیدیم ؟
یادم بود . همون روزي که این دلخوري و این مسائل شروع شد . می شد فراموش کنم ؟
سري تکون دادم.
من – یادمه .
امیرمهدي – برادر اون دختر و چندتا بچه ي دیگه که مثل اونا هستن ، نتونستن تو امتحانات خرداد