کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_چهارم

🔹 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»

دلم نمی‌آمد در هدف تیر #تکفیری‌ها تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.

🔹 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!»

شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.

🔹 ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.

چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.

🔹 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه #قرآن دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند.

مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد.

🔹 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.

برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»

🔹 به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!»

لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»

🔹 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.

هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»

🔹 بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنه‌ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»

می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»

🔹 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد.

هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.

🔹 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»

هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»

🔹 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»

و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_چهارم،❤️

حواسش کاملاً به من بود . این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم

چون خودش که نگاهم نمی کرد .

بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجازباشه و اولین چیزي که
تو دهنم اومد این بود .

من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر
گشته ... ممد ........

نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت .

نه شگفت زده بود و نه خوشحال .
نه ناراحت و یا عصبانی . خنثی بود و این باعث می شد نتونم بفهمم تو ذهنش چی می گذره .

از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .

من – آه و واویال .... کو جهان آرا ....

یه لحظه کمرم سوخت . دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد .

می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه که صداي سالم امیرمهدي تو خونه پیچید .

و در جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد .

من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم .

خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید .

وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان .

وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید .

همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه .

احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره . منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم .

منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود .

در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود .

و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد .

توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..

بغض کردم .

اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد . یه حرفی می زد .

ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم .

چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟

و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ...

حضور رقیب ... حضور رقیب .."

تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟
کی اومد که بدت اومده از
من ؟

نگاه ازش گرفتم و اخم کردم .

غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم .

حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم نباشه .

طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد .

طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟

رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم .

طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟

همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا

آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم .

امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین .

من رو کامل ندید گرفت .

حرص خوردم و اخم کردم .

بغض کردم و اخم کردم .

دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم .
رضوان خیلی سریع گفت .

رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم خونه .

طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ي خودتونه

رضوان – ممنون . منزل امید ماست . ولی به خدا باید بریم .

تعارف نداریم . این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم .

به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت اخمام تو هم رفت

سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا
من خبر نداشتم ؟

یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت .

سریع چشمام رو بستم . حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟

با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم .

طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟

رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت .

رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن

برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جاي بحث خواستگار من بود ؟

نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت .

نگاهش به زمین بود . نه اخمی و نه لبخندي ! نه ناراحتی و نه تعجبی !

باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود .

باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟

کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو نمی زد .

کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم .

نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم

ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی .

توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .

دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم .

میخ شده بودم به زمین .مغرم فرمان می داد برو و دلم با