👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ڪلیپ

همیشه ے چیزے ته دلت هس ک فقط
#خدا میداند..🌱

🍀🍀🍀🍀
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهارم 🌸🍃یه دفعه بابای بهزاد اومد تو اتاق من فورا سلام کردم و احوالش رو پرسیدم بهش میگفتم عمو ، اونم مثل همیشه با #خوش_اخلاقی جوابم را داد نُها جون خوش اومدی چتونه بازم با بهزاد مثل سگ و گربه به جون هم افتادید منم گفتم از…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجم

🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم دعا کن همیشه اینجوری خوشحال باشم وحید گفت نها میخوای باهم کشتی بگیریم گفتم نه بیا مبارزه کنیم گفت باشه با مشت و لگد زدیم رو سر و کول هم مبارزه کردیم حامد و حمیدم با مهنا هم اومدن جلو مبارزه و بازی قاطی هم میکردیم صدای خندهامون تمام خونه رو گرفته بود حتی خنده مامان عزیزم در اومده بود مامانم گفت نها اگه تو نباشی این دنیا برام تاریکه مهنا گفت نترس مامان خودم برات روشنش میکنم منم یه بالش برداشتم اول مهنا رو زدم گفتم ای حسود مهنا فقط میخندید همشون رو با بالش میزدم وا اونا جیغ میزدن و میخندیدن.
بابام اومد گفت چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون مامان گفت همش زیر سر نهاست بابا گفت بیا نها اگر راست میگی با خودم کشتی بگیر زورت به بچه رسیده نامرد... من با خندههای پر ذوق و امید گفتم باشه بیا بابام آغوش باز کرد تا باهام کشتی بگیره منم صفت به خودم چسپوندم سرم رو شونش گذاشتم گفتم بابای خودم من همیشه خاک پاتم من نمیتونم باتو کشتی بگیرم بابام خندید گفت ای لاکردار ببین چه سیاستی داره میدونه نمتونه خاکم کنه خودشو چطور برام لوس میکنه... بابام سرم رو زیر بغلش گذاشت فشار داد بلندم کرد و پیشونیم رو بوسید😌...اون روز بهترین روز زندگیم بود... شب شد بابام صدام زد گفت نها شیردخترم بیا کارت دارم من با خوشحالی صدای پر انرژی رفتم گفت بیا بشین کارت دارم گفتم بفرمایید پادشاهم بابام خندید گفت این زبون نداشتی چکار میکردی؟ گفتم خوب هیچی زبون نداشتم الان مرده بودم؛ بابام از حرفم ناراحت شد گفت خدا_نکنه چرا اینو میگی از این حرفها نزن من دوست ندارم...به بابام گفتم یه چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی سرم داد نمیزنی؟ گفت بگو امشب شب توه هر چی دوست داری بگو من با خوشحالی گفتم قول؟ گفت قول... گفتم بابا من الان گفتم میمیرم ولی تو گفتی #خدا_نکنه ؟ بابام گفت اره گفتم الانم میگم... گفتم تو الان از خدا خواستی که مرگ منو نبینی چطور ازش چیزی میخوای ولی دوسش نداری..؟!؟ بابام خیلی از حرفم جا خورد گفت نها شروع نکن منم گفتم بابا بخدا قسم فقط برام سواله همین... بابام گفت ما تو یه کشور به اصطلاح مسلمانیم و زبون یاد میگیره ، بعد من خدا رو قبول دارم ولی این نماز خوندن و روزه گرفتن. خشک رفتار کردن یا برم طابع یه مرد عرب باشم یا من به زبون عربی با خدا حرف بزنم رو قبول ندارم... گفتم باشه بابا یه سوال دیگه اگر من تورو دوست نداشته باشم همیشه باهات قهر کنم نزدیکت نیام و کارهای که تو دوست نداری رو انجام بدم و یا هر لطفی در حقم کنی من از تو تشکر نکنم ازم ناراحت میشی یا نه...؟! گفت معلومه من تمام زندگیم رو پای شما گذاشتم پس ازتون انتظار دارم جوگیر شدم گفتم اخ قربون بابای خودم برم خب الله سبحان این همه نعمت بهمون داده خب اونم انتظار دراره ازش تشکر کنیم... بابام گفت من خودم تلاش کردم به دست آوردم... گفتم بابا جون یکی پشتت بود یکی کمکت کرده تا بتونی اون زحمت هارو بکشید این دیگه دست تو نیست تا براش تلاش کنی پس چرا شکر گذار نیستی که خدا پنج فرزند سالم بهت عطا کرد... این خودش بهترین نعمته بابا... به قول قدیمیا زبونش خشک شد حرفی براش نموند گفت خوب چرا چیزهای که ما دوست داریم مثلا مشروب رو حرام کرده ؟! گفتم بابا تا اون حد سواد دینی ندارم ولی اینو میدونم مشروب برای این حرامه ادم رو #بی_اختیار میکنه عقلش رو ازش میگیره به بدن آسیب میرسونه... الله سبحان بدن سالم بهت داده نمیخواد با میوهایی که پر از ویتامین سلامت بدن هست یه مواد دروست کنید تا به بدنتون آسیب برسونی بازم بابام کم آورد... دیگه نتوست جواب بده گفت من نمیتودنم جواب این بلبل زبونی های تورو بدم من گفتم این حرف من نیست حرف #الله_سبحان هستش... 😔سرم داد زد گفت کم بگو الله الله به عربی نگو رو اعصابم نرو زبان خودم بگو خدا منم گفتم باشه بابای قول دادی ناراحت ؛ فقط میخواستم بابام از این #نابودی که تو #نوجوانی بهش منتقل کرده بودن رو از بین ببرم...

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شا‌ءالله

@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_هفتم

🌸🍃بازم مثل همیشه دردهام بیشتر و بیشتر شد حامد گفت مامان بابا توافقی ازهام جدا شدن.. نمیدونستم برای مامانم خوشحال باشم یا ناراحت چون میدونستم زندگی سخت تری در پیش داره..همیشه تو دعاهام برای مامانم دعا میکردم که هدایت بشه میدونستم از پدرم جدا بشه میتونه لذت_ایمان رو ببره... انتخاب خواهر و برادرم هام رو دادن دست خودشون که پیش بابام بمونه یا پیش مامانم...همه شون مامانم رو انتخاب کردن بابام رفت برای خودش یه خونه اجاره کرد البته برادرهام بزرگ بودن میتونستن خرج خانواده رو بدن... ولی زندگی من بخاطر جدایی بابا و مامانم سخت تر شد طعنه و تشر شوهرم و خانوادهاش شب روز منو عذاب میداد به الله هر چی حرف میزد قلبم درد میگرفت... بیست روزی از بچه دارشدنم میگذشت یه روز صبح که هنوز خواب بودیم صدای گوشی شوهرم بلند شد شوهرم بیدار شد گوشی رو برداشت جواب داد صدای یه زن بود میگفت کجایی چرا نمیایی اونم همش میگفت الو الووو صدات نمیاد بعدش قطع کرد؛ منم خودم رو به خواب زده بودم که نفهمه بیدارم تو جاش بلند شد رفت طرف آشپزخونه گوشی رو گذاشت رو اُپن.صدای گوشیش خیلی زیاد بود حتی نمیدونست چطوری از گوشی استفاده کنه سوادش خیلی کم بود هر چی براش هم توضیح میدادم یاد نمیگرفت بازم گوشیش زنگ خورد فورا جواب داد که ما بیدار نشیم بازم همون زن بود بدون هیچ شکی شنیدم؛گفت چرا نیومدی منتظرتم جلوی بنگاه ایستادم خیلی منتظرت بودم اونم گفت باشه الان میام جایی نرو اونم کمی قربون صدقه شوهرم رفت و قطع کرد... 😭قلبم از جا داشت کنده میشد تو دلم گفتم خدایا دیگه نه نمتونم خیانت رو تحمل کنم با بدبختی باهاش زندگی میکنم اون با زنهای دیگه باشه نمیشه؛ نتوانستم خودم بگیرم بلند شدم گفتم کی بود بهت زنگ زد؟ گفت دوستمه زنگ زد برم معامله یه خونه براش انجام بدم منم گفتم این دوستت مرده یا زن گفت مرده زن کجا بود؟ من با عصبانیت گفتم #بی_وجدان خودم صدای زن شنیدم چرا دروغ میگی گفت نه تو حساسی داری بهم تهمت میزنی اون زن نبود... 😔من از خودم مطمئن بودم که زن بود بدون هیچ شکی قسم خوردم که با گوشهای خودم صدای زن رو شنیدم بهم گفت ببین مسلمانا همینجوری شب و روز نماز میخونن ولی همیشه دنبال تهمتن تو داری بهم تهمت میزنی من به جای تو باشم دیگه نماز نمیخونم... 😔فقط مسخره کرد گفتم تو جرئت داری قسم بخور بگو زن نبود بدون هیچ ترسی قسم به اسم الله خورد وای سبحان الله چطور میتونست به این راحتی قسم بخوره... یه درد دیگه به دردهایم اضافه شدن بدبختی هایم انگار تمومی نداشت مونده بودم چکار کنم با دوتا بچه بیشتر از این عذاب میکشیدم که اون با زنان بدکاره باشه لمسشون کنه و بعد خودم یا بچه هام رو لمس کنه عذاب میکشیدم و فقط کارم شده بود گریه؛ خانواده شوهرم از یه طرف که هر روز با بهانه ای عذابم میدادن؛ اول میگفتن تو اجاقت کوره درخت بی ثمر را باید ببری پرت کنی 😳الان که پسر دار شدم با پسر دارشدنم عذابم میدن میگفتن نها دیگه پسر دارشده دیگه بر سر هممون #سلطنت میکنه به جاری های دیگهش تشر میده که من پسر دارم اونا ندارن... #وایییی خدایا چکار کنم از دست این قوم؟ دیگه از خیانت های شوهرم مطمئن شده بودم چندی نگذشت فهمیدم داره مواد هم مصرف میکنه... هرچه دعوا کردم هر چی ازش تمنا میکردم که بخاطر بچهها هم بود دست از این خانمان سوز برداره ولی بیشتر به طرفش میرفت...مدتی گذشت فشار روحی و جسمیم بیشتر شد بازم افسردگی سراغم اومد یه نا امیدی وحشتناک و افسردگی بعد از زایمان با دردهام آغشته شد بیشتر داغونم میکرد.. نماز عصر بود وضو گرفتم نماز بخونم با ذهن آشفته ای که داشتم نماز شروع کردم تو فکر خیانت و گذشتهام بودم یه دفعه احساس کردم قلبم هیچ حس و رحمی نداره سبحان الله به خودم گفتم من دارم برای کی برای چی نماز میخونم..؟ شاید حق با پدرم باشه کسی نباشه براش سجده کنم... 😔(استغفرالله برایم دعا کنید که خدا این گناه بزرگم را ببخشه💔) با خودم گفتم شاید اصلا العیاذ بالله خدایی نباشه که حقم رو از اینا بگیره شاید عذاب قبری و جهنمی نباشه؟ باید خودم دست بکار بشم انتقامم را بگیرم و به زور نمازم رو تمام کردم... با این که ایمانم را از دست داده بودم ولی واقعیتش از ته دلم میدونستم که #خدا_با_منه ولی از #شوک_های_عصبی که پیدا کرده بودم دچار لغزش در ایمانم شده بودم... وقتی نمازهام به زور میخوندم گریه میکردم میگفتم من این مدت به امید_خدا زندگی کردم تنها همدم و همرازم خدا بود اگه خدا هم العیاذبالله دروغ باشه و خدا فقط تو تخیلاتم باشه وایییی چی داره به سرمیاد😭حالم بد بود گریه های من تمومی نداشت یه شب با ناراحتی و دلتنگی زیادی خوابیدم

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله

@admmmj123
.
.
خدایا‌‌هر‌ثانیه‌با‌تو‌بودنم،
عین‌‌ِخوشبختیه..!
توکه‌کنارِمنی‌

معجزه‌ای‌در‌من‌‌‌‌‌‌‌‌هست‌
به‌نام‌‌ِآرامش!((:♥️
‌.
- #خدا_جانمـ 🌿'

|•❤️•| @admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت1 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست…
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت2

👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
پدرم گفت براش #آیه_الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...

وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...

👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت...

#ادامه‌ دارد ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌸🍃 #تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست #قسمت3 پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن... پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا…
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت4

مگه #اذان گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....

👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....


👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...

😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدونید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسم‌الله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمی‌کنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...

✍🏼یه مدت که گذشت روزی بابام #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...

عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...

#ادامه‌داردان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_یازدهم

✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم
#مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا
#مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...

#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد
خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با
#آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....

شروع کرد با
#بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم
#خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت
#حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم
#آموزش دادن رو رو کنم

💫بسم الله الرحمن الرحیم

چندین حدیث و آیه در مورد
#جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...

☝️🏼️همانند قول الله تعالی

📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا

😊میتونستم
#احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد
#خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این
#هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...

❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی

همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و
#اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قابل توجه اونایی ک از سفره های افطار وسحریشون استوری میگیرن برا صفحات اجتماعی

هستن کسایی که وسع مالی ندارند برای تدارک یک افطاری ساده اون سفره رنگارنگ رو با فقرا به اشتراک بذارید نه با فضای مجازی

اونوقت فرمانروای دوجهان لایکت میکنه عزیز
#خدا میشی رفیق🌸
•••♡{🕊}♡•••


🕊| #آيه🌱
| #خدا💎

﴿ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلتَحَداً ﴾
و هࢪگز جز او پنآهے نخوآهے ٻآفٺ
..



‹لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ
هیچ پنـاهگاهی جز خود
خدا نیست . .›
سوره‌توبه/آیه۱۱۸

#اےهمه‌پناهم‌خدا



┄┅✵◈♡🤍♡◈✵┅┄
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیستم ✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو... 🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_یکم

✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که
#مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم که برادر #شیرمونه مانع من و سوژین بود چون میدونست که اونا محرمه همدیگر هستند...

🌸🍃عموم مردی گمراهی بود ولی زن عمو یه مسلمان عادی بود به
#محمد گفته بود که ازدواج شون درست نیست مونده بود #خواهرم که من جرات نمیکردم بهش بگم رابطه شون خیلی بد شده بود بخاطر اینکه سوژین مسلمان شده بود و باوجود #دعوا و #مخالفت های خانوادمون من بعد از دو هفته به #مسجد برگشتم و همراه خواهرم درسم تموم شد...

بعد خواهرم باصدای لرزان گفت خواهرم منو به شاگردی خودتون میپزیرید اشکای منم همیشه آماده بود وقتی منم
#گریه کردم خواهرم گفت خدایا شکرت که این روزم دیدم . . . .

🌸🍃من معلم قرآن بودم اولین معلم دینش اما معلم خوبی نبودم نمیدونم از
#ضعف_ایمان بود یا چیزی دیگری نمیتونستم و میترسیدم که به #خواهرم بگم محمد برادرمونه ....

آرامشم رو از دست داده بودم به هر کی
#میگفتم میگفت پناه برالله مگه همچین چیزی ممکنه...
تا اینکه یه روز رفتم اتاق خواهر
#نماز میخواند وقتی خواهرمو تو هال دیدم خیلی از خودم #شرم کردم تو دلم همش از خواهرم عذرخواهی میکردم و از #خدا میخواستم منو ببخشه میخواستم برم بیرون صدای گریه خواهرم اومد قلبمو لرزوند #عذاب_وجدان بهم #جرئت نمیداد از اتاق بیرون برم....

🌸🍃بلاخره اون روز همه چیز رو به خواهرم گفتم خواهر فقط این چند کلمه رو به زبون آورد و گفت.....خواهرم از
#خدا نمیترسی این همه مدت بهم نگفتی خدا من رو ببخشه لطفا از اتاقم برو بیرون...

😔اون شب هیچکی ناراحتتر از منو سوژین نبود از
#رحیم و #رحمان بودن #الله شکی نداشتم و از #ترس بودن خودم از هم شکی نداشتم با هر #توبه ای که میکردم بیشتر حالم بدتر بدتر میشد صدای #اذان صبح به گوشم رسید رفتم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
#الهی❤️
می‌دانم تو برای امیدواران در جایگاه اجابتی.
آنچه را که در دلهای مان و اگر به خیر و صلاح مان است را اجابت کن🙂🤲

#خدا_جانم🌱💛
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123