👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.64K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_یازدهم

✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم
#مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا
#مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...

#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری
#قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با
#آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....

شروع کرد با
#بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم
#خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت
#حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم
#آموزش دادن رو رو کنم

💫بسم الله الرحمن الرحیم

چندین حدیث و آیه در مورد
#جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...

☝️🏼️همانند قول الله تعالی

📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا

😊میتونستم
#احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد
#خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این
#هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...

❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی

همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و
#اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_سوم 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش
#نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی
#موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام
#آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات
#حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم
#ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه
#ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من
#مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی
#خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با
وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام
#احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

#ادامه_دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_سوم ✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی.... 🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_چهارم

✍🏼آخر اینطوری شد که هر روز قبل
#مسجد یا بعد مسجد یه سری حتما به محمد میزدم بعضی وقتا نهار یا شام براش درست میکردم میبردم هر وقتم میرفتم بهم میگفت چرا میای؟ دیگه نیا...

حرف هر روزش بود اما من
#میدونستم از ته دلش نبود تا کلا دیگه مطمئن شدم اونم یه روز نتونستم برم #مسجد به محمدم سر نزدم...
عصر ساعت 5 بهم زنگ زد گفت اتفاقی که افتاده که نیامدی؟ منم گفت نه چه
#اتفاقی الحمدالله که هیچی نشده عمدا گفتم تو که همش میگفتی نیا منم گفتم دیگه بسه مزاحمت نمیشم #برادر جان اونم هیچی نگفت و قطع کرد..

🌸🍃اون روز مطمئن شدم یه جورایی
#رابطه مون مثل سابق شده منم همین برام کافی بود ، محمد پسر عاقلی بود و همیشه خواستار #حق بود از اون طرف مهناز دوستم #ازدواج کرد با پسر عمویه #فرشته من و خواهرم بخاطر خانوادمون نتونستیم به عروسیش بریم اون روزم مثل روز های معمولی به مسجد رفتیم شام واسه خودمون درست کرده و برای محمد هم گذاشتم خواهرمو گذاشتم مسجد و خودم رفتم خونه...

وقتی منو دید رنگش زرد شد اما
#خوشحالم شد سریع فهمیدم یه کاسه زیر نیم کاسه ست(همیشه وقتی تنها میرفتم نمیرفتم تو ولی اون روز رفتم تو)حدسم درست بود #چشام دیگه دنیا رو ندید فقط اینو دیدم رو میز غذا خوری #مشروب گذاشته شده.....

🌸🍃بدون هیچ حرفی هیچ کاری همشون به پرت کردم کف
#زمین انداختم شکوندم سرش داد زدم بهش حرف بد زدم ......

اونم چیزی گفت خیلی ناراحتم کرد دوباره همون کلمه که همیشه منو خیلی از
#وجود اذیت میکرد (اسلام اینو بهت یاد داده) این زود #قضاوت کردن رو؟
دهنم قفل شد اون ادامه داد خودت میدونی
#روژین من اون موقع که توم مسلمان نبودی مخالفت میشدم بخاطر خوردن اینا همیشه از #ادمای مشروبی متنفر بودم اینا مال من نیستن دیونه وقتی اومدم روی میز بود....

گفت اسلام اینا رو بهت یاد داد؟ منم این دفعه
#دق میکردم جوابشو نمیدادم گفتم نه این اشتباهه #من بود نه #اسلام دیگه هیچی نگفتم...

🌸🍃 اما برام بیشتر ثابت شد واقعا
#پسر عاقلی است غذا رو براش گرم کردم #قرآن گوشیم رو روشن کردم تا زمین رو تمییز کردم قرآن رو گرفتم محمدم هیچی نگفت که چرا #قرآن گرفتی...
وقت رفتن به محمد گفتم میدونی
#اسلام بهم چی یاد داده اینکه وقتی اشتباهی کردی بجاش #جبران کنی اسلام #دین_خوبی_هاست من بهت ثابت میکنم....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_ششم ✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده... این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع…
‍ ️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_هفتم

✍🏼با گذشتن زمان
#رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن
#رابطه #خانواده‌مون بودیم با #مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...


🌸🍃دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل
#زندگی مون اینطوری بودیم
#پدر و #مادر مون باهامون حرف میزدن #محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم #شوخی میکردیم....


➖️اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم
#باور و #عقیده هامون بودن که عرض تا آسمان باهم فرق داشت

😔نمیدونم اونا رو چقدر
#اذیت میکرد اما #وجود منو خورد میکرد و میکنه..........

🌸🍃منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف معلم برادرمم شده بودم....

سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من
#شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش......

🌸🍃سر
#کلاس #درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از #الله نمیخواستم
تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد خونه شون وقتی رفتیم چند
#خواهر و #برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی #خوشحال بودم ولی اونجا بود خیلی دلم #تنگ شده بود دلیلشم #چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته)

چهرشون هر دوتاش بود بلاخره
#طاقت نیاوردم و گفتم ، به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که #دعوا نکردی؟؟ گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم
#نگران بودم....

اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم
#نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط میکردم چه کار #بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله


@admmmj123