👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#حب_حلال💖 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_دهم 🌸🍃فردای آن روزِ سخت مرا از بیمارستان آوردن از دور بابام رو دیدم خیلی براش ناراحت بودم.جلو ویلا پیاده شدیم مامانم دستم رو گرفت نگاهی تلخ به بابام کرد گفت هیچ وقت نمیبخشمت و اومدیم داخل تو پذیرایی نشستیم دایی…
#حب_حلال💖
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_یازدهم
🌸🍃مدتی تو خونه استراحت کردم ولی چه استراحتی دعوای بابا و مامانم پایانی نداشت مامانم همش میگفت کی بشه از دستش راحت بشم آه نُها کاش تو بزرگتر بودی تو رو شوهر میدادم خودم رو نجات میدادم از بابات طلاق میگرفتم از یه طرف حق داشت از طرف دیگه فکر خواهر و برادرای کوچیکم بودم منم گفتم مامان من نمیتونم این همه درد تورو ببینم چرا میخوای اول منو شوهر بدی بعد خودت نجات بدی؟ من خواهر و برادرام رو بزرگ میکنم تو هم خودت رو نجات بده حیفه این همه زیبایی و خوبی تو نیست که بابام قدرش رو ندونه؟ 😔مامانم با دلی پر از غم گفت نمیشه نهایم نمیشه تو خیلی زیبای چشم طمع بر سرت خیلی زیاده خودت میدونی تو این سن کم چندین بار خاستگار برات اومده یا فک و فامیل تو رو عروس خودشون صدا میکنند بخصوص خونه عموت، بمیرم دختر بهشون نمیدم منم خندیدم بی اختیار این گفتم ولی نمیدونم چرا ؛ گفتم مامان اگه خونه خاله بخوان چی یه نگاه آرومی بهم کرد گفت چیه ناقالا چی تو سرته؟ اینقدر خجالت کشیدم گفتم همینطوری و زود حرف رو پیچوندم دیگه چیزی نگفتم اذان عصر بود رفتم وضو بگیرم مامانم گفت نها بابات بفهمه بازم دعوا میشه تو هنوز بچه ای گناه نیست نماز نخونی دخترم انقدر فرصت داری نماز بخونی بزار بزرگ تر بشی بعد شروع کن به نماز خوندن... گفتم مامان شاید اجل بهم فرصت نده گفت خدا نکنه نها زبونت رو گاز بگیر و مامان به فکر فرو رفت... منم طرف اتاقم رفتم صدایی تو اتاقم میاومد تعجب کردم کار مهنا فضوله اومده سر وقت وسایل هام در رو باز کردم دیدم حامد برادر کوچلوی عزیزمه رفته بود سر کشوم تمام لباسهام رو بهم زده بود منم آغوشش گرفتم بوسیدمش و گازش گرفتم ، کوچلوی خودم چرا مثل بچه گربهها رفتی سر وسایلهام اونم با زبون بچگونش گفت علوسکت رو بهم بده... بینیش رو گرفتم و گفتم آخه تو پسری دختر که نیستی بهت عروسک بدم... عروسکی که به دیوار چسپونده بودم رو دادم بهش؛ حامد رو خیلی دوست داشتم حتی بعضی شب هاپیش خودم میخوابوندم ، با پوست سبزش همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) روزها گذشت تعطیلات تابستان به آخر رسید با خوشحالی گفتم وای مدرسهها باز شدن خیلی خوبه بابام گفت اره مدرسه ها باز شدن برای بازی گوشیهای نها خانم... منم شونم رو انداختم بالا گفتم دست درد نکنه آقای رضایی مثل اینکه دخترتون بزرگ شده بازی گوشی از ما گذشته این کار بابام گفت اره میدونم خوب میشناسمت راستم میگفت... (فکر کنم بزرگم بشم این بازی گوشی باهامه...) من یه سال بزرگتر شده بودم اون موقه من سیزده سال داشتم بازم مثل سال قبل هر روز بهزاد میومد جلوی مدرسه نصف راه را باهم میرفتیم بهزاد خیلی شوخ طبع بود همیشه باحرف هاش منو میخندوند هر روز زنگ آخر مدرسه میشد فورا کتاب و وسایلهامو زود جمع میکردم زودتر به بهزاد برسم معلوم بود عاشقش شده بودم بدون اینکه خودمم بفهمم روزها و ماهها گذشت... بهمن ماه بود شب مهمون داشتیم یه شب برفی سرد بود تو حیاط رفتم زیر برف راه میرفتم برای خودم شعرهای بچگانهای میگفتم... چشمامو میبستم دور خودم با دامن پرچینم دور خودم میچرخیدم صدای زنگ در اومد انگار مهمون اومده روسری سرم انداختم درو باز کردم خونه دختر عمهام بودن... با دماغهای قرمزشون که از سردی هوا بود اومدن داخل بعد از سلام و احوال پرسی نشستن و مامانم فورا یه چای دارچینی که الانم اون بوی لذت بخشش رو یادم هست آورد تا کمی گرم بشن... شام خوردن بابام و شوهر دخترعمهام سرگرم حرف زدن بودن یه لحظه از بابام شنیدم که میگفت نه بابا کمال چی میگی اون هنوز یه دختر بچه ست اصلا حرفش رو نزن کنجکاو شدم منظور بابام چی بود؟ بیخیال حرفشون شدم اون شب هم گذشت چند شب از مهمونی گذشت که یه روز دم دمای عصر بو بازم آقا کمال اومد جلوی در گفت بابات خونهست..؟ رفتم جلوی مغازه بابات نبود... گفتم نه هنوز نیومده خونه شاید رفته سرکش قالیهای انبار قرار این روزا برن تهران فرشهای دستی ببرن نمایشگاه...اینو گفتم و رفت، فکر کنم رفت طرف انبار
#ادامهداردانشاءالله
کانال های مرتبط به ما👇
➦ @admmmj123
➦ @gomalat_nab8
➦ @DOST34
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_یازدهم
🌸🍃مدتی تو خونه استراحت کردم ولی چه استراحتی دعوای بابا و مامانم پایانی نداشت مامانم همش میگفت کی بشه از دستش راحت بشم آه نُها کاش تو بزرگتر بودی تو رو شوهر میدادم خودم رو نجات میدادم از بابات طلاق میگرفتم از یه طرف حق داشت از طرف دیگه فکر خواهر و برادرای کوچیکم بودم منم گفتم مامان من نمیتونم این همه درد تورو ببینم چرا میخوای اول منو شوهر بدی بعد خودت نجات بدی؟ من خواهر و برادرام رو بزرگ میکنم تو هم خودت رو نجات بده حیفه این همه زیبایی و خوبی تو نیست که بابام قدرش رو ندونه؟ 😔مامانم با دلی پر از غم گفت نمیشه نهایم نمیشه تو خیلی زیبای چشم طمع بر سرت خیلی زیاده خودت میدونی تو این سن کم چندین بار خاستگار برات اومده یا فک و فامیل تو رو عروس خودشون صدا میکنند بخصوص خونه عموت، بمیرم دختر بهشون نمیدم منم خندیدم بی اختیار این گفتم ولی نمیدونم چرا ؛ گفتم مامان اگه خونه خاله بخوان چی یه نگاه آرومی بهم کرد گفت چیه ناقالا چی تو سرته؟ اینقدر خجالت کشیدم گفتم همینطوری و زود حرف رو پیچوندم دیگه چیزی نگفتم اذان عصر بود رفتم وضو بگیرم مامانم گفت نها بابات بفهمه بازم دعوا میشه تو هنوز بچه ای گناه نیست نماز نخونی دخترم انقدر فرصت داری نماز بخونی بزار بزرگ تر بشی بعد شروع کن به نماز خوندن... گفتم مامان شاید اجل بهم فرصت نده گفت خدا نکنه نها زبونت رو گاز بگیر و مامان به فکر فرو رفت... منم طرف اتاقم رفتم صدایی تو اتاقم میاومد تعجب کردم کار مهنا فضوله اومده سر وقت وسایل هام در رو باز کردم دیدم حامد برادر کوچلوی عزیزمه رفته بود سر کشوم تمام لباسهام رو بهم زده بود منم آغوشش گرفتم بوسیدمش و گازش گرفتم ، کوچلوی خودم چرا مثل بچه گربهها رفتی سر وسایلهام اونم با زبون بچگونش گفت علوسکت رو بهم بده... بینیش رو گرفتم و گفتم آخه تو پسری دختر که نیستی بهت عروسک بدم... عروسکی که به دیوار چسپونده بودم رو دادم بهش؛ حامد رو خیلی دوست داشتم حتی بعضی شب هاپیش خودم میخوابوندم ، با پوست سبزش همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) روزها گذشت تعطیلات تابستان به آخر رسید با خوشحالی گفتم وای مدرسهها باز شدن خیلی خوبه بابام گفت اره مدرسه ها باز شدن برای بازی گوشیهای نها خانم... منم شونم رو انداختم بالا گفتم دست درد نکنه آقای رضایی مثل اینکه دخترتون بزرگ شده بازی گوشی از ما گذشته این کار بابام گفت اره میدونم خوب میشناسمت راستم میگفت... (فکر کنم بزرگم بشم این بازی گوشی باهامه...) من یه سال بزرگتر شده بودم اون موقه من سیزده سال داشتم بازم مثل سال قبل هر روز بهزاد میومد جلوی مدرسه نصف راه را باهم میرفتیم بهزاد خیلی شوخ طبع بود همیشه باحرف هاش منو میخندوند هر روز زنگ آخر مدرسه میشد فورا کتاب و وسایلهامو زود جمع میکردم زودتر به بهزاد برسم معلوم بود عاشقش شده بودم بدون اینکه خودمم بفهمم روزها و ماهها گذشت... بهمن ماه بود شب مهمون داشتیم یه شب برفی سرد بود تو حیاط رفتم زیر برف راه میرفتم برای خودم شعرهای بچگانهای میگفتم... چشمامو میبستم دور خودم با دامن پرچینم دور خودم میچرخیدم صدای زنگ در اومد انگار مهمون اومده روسری سرم انداختم درو باز کردم خونه دختر عمهام بودن... با دماغهای قرمزشون که از سردی هوا بود اومدن داخل بعد از سلام و احوال پرسی نشستن و مامانم فورا یه چای دارچینی که الانم اون بوی لذت بخشش رو یادم هست آورد تا کمی گرم بشن... شام خوردن بابام و شوهر دخترعمهام سرگرم حرف زدن بودن یه لحظه از بابام شنیدم که میگفت نه بابا کمال چی میگی اون هنوز یه دختر بچه ست اصلا حرفش رو نزن کنجکاو شدم منظور بابام چی بود؟ بیخیال حرفشون شدم اون شب هم گذشت چند شب از مهمونی گذشت که یه روز دم دمای عصر بو بازم آقا کمال اومد جلوی در گفت بابات خونهست..؟ رفتم جلوی مغازه بابات نبود... گفتم نه هنوز نیومده خونه شاید رفته سرکش قالیهای انبار قرار این روزا برن تهران فرشهای دستی ببرن نمایشگاه...اینو گفتم و رفت، فکر کنم رفت طرف انبار
#ادامهداردانشاءالله
کانال های مرتبط به ما👇
➦ @admmmj123
➦ @gomalat_nab8
➦ @DOST34
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_دهم ✍🏼رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو #اذان رو گفتن و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر #ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه…
💥تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_یازدهم
✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و همه ما رو از دست میدی توانش داری خانوادتو تو خودتو از ما جدا کردی ؟!
🌸🍃میخواست بره بیرون بازم دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم #مامان اینا چیزی ندونن اونم هیچی نگفت دو روز گذشت بخاطر اینکه #سحری نمیکردم خیلی ضعف کرده بودم افطاریم چیز زیادی نمیتونستم بخورم...رفتم دکتر گفت باید حتما سحری کنی شب زنگ گوشی مو تنظیم کردم زنگ خورد بلند شدم وقتی داشتم میرفتم پایین واسه #سحری سوژین بیرون اومد یه نگاهی سنگینی بهم کرد و رفت من رفتم پایین یه چیزای از غذایی دیشب مونده بود رو گاز داشتم همش یواش یواش کارا رو میکردم که صدای در اتاق مامان اینا اومد .. وای خدا الان چیکار کنم مامانم بود اومد گفت #روژین دخترم چیکار میکنی مامان ؟؟ منم گفتم خیلی گرسنمه مامان گفت باشه چرا منو بیدار نکردی گفتم احتیاجی نیست... گفت اصلا به خودت نمیرسی این روزا اصلا خورد خوراکت برام جالب نیست نه صبحانه نه نهار شبام که یه ذره کسی ندونه انگار #روزه هستی وقتی اینو رنگم سفید شد.
➖باباهم اومد گفت این صداها چیه میاد مامان گفت همون #اذان مسلمان واسه بیدار شدن واسه سحری منم گفتم مامان تو کجا میدونی گفتن کوچیک که بودم این صدارو خیلی دوس داشتم و همیشه #همراه مامان وبابام و خواهرام بلند میشدم منم من یه لبخند زدم گفتم چه خوب بود... نمیدونم چطوری این کلمه به زبون اومد مامان یه کمی بهم نگاه کرد گفت نه #غذات نسوزه رفتارش فرق کرد منم غذارو آوردم که بخورم لقمه رو بخورم یه لحظه #بسم_الله بگم یه ذره شم گفتم فقط بسم... بقیه شو تو دلم گفتم مامان همون لحظه بهم مشکوک شده بود گفت من میرم میخوابم من خوشحال شدم گفتم باشه غذا مو خوردم در آخر گفتم #الحمدالله اینارو از مهناز یاد گرفته بودم داشتم قابلمه رو از روی میز برمیداشتم مامانم دوبار پیداش شد..
😳گفت اون کلمه اون کلمه چی بود گفتی منم گفتم کدوم من چیزی نگفتم اونم گفت روژین من #خنگ نیستم بهم بگو من تو رو #برادر و #خواهرات رو #دروغگو بار نیاوردم بهم بگو چرا گفتی الحمدالله منم #سکوت کرده بودم مامانم داد بیراه راه انداخت همه اومدن آشپزخانه گفتن چی شد اونم گفت روژین باید جواب بده سرم بلند کردم خانوادم رو به روم بودن مامانم بابام دو تا خواهرام نمیدونستم چیکار کنم چی بگم اما دهنمو باز کردم گفتم من #مسلمان شدم مامان بدون اجازه دادن به کلمه دیگم موهام و گرفت منو زد و همش بهم میگفت تو کی هستی واسه خودت تصمیم گرفتی و منو پرت کرد به کابینت و کفش آشپزخانه اومد طرف به دهنم زد و میگفت این دهنو میشکنم که بهش گفتی من #مسلمان شدم
🌸🍃 بابام اومد منو از دست مامان نجات داد گفت چیکار میکنی بچه رو کشتی اون هنوز بچه است یه #هوس زود گذره تموم میشه میره منم با این کلمه خیلی عصبی شدم با دهن پر از خون گفتم چیکار دارین میگین 14 سال مارو تو #غفلت و #نادانی و #جهل بزرگ کردی 14 سال عمرمو صرف #گناه و بدبختی هدر دادین 14 سال عمر بدون یه #سجده به خدام هدر رفت الانم این حرفا من مسلمانم و مسلمانم خواهم ماند مگر منو بکشید من هیچ وقت دوباره به #جهل و #نادانی قبل بر نمیگردم و زودم رفتم بالا رفتم اتاقم در قفل کردم دعوامون انقد بزرگ بود همه #همسایه ها از پنجره هاشون سرشون رو بیرون آورده بود....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_یازدهم
✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و همه ما رو از دست میدی توانش داری خانوادتو تو خودتو از ما جدا کردی ؟!
🌸🍃میخواست بره بیرون بازم دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم #مامان اینا چیزی ندونن اونم هیچی نگفت دو روز گذشت بخاطر اینکه #سحری نمیکردم خیلی ضعف کرده بودم افطاریم چیز زیادی نمیتونستم بخورم...رفتم دکتر گفت باید حتما سحری کنی شب زنگ گوشی مو تنظیم کردم زنگ خورد بلند شدم وقتی داشتم میرفتم پایین واسه #سحری سوژین بیرون اومد یه نگاهی سنگینی بهم کرد و رفت من رفتم پایین یه چیزای از غذایی دیشب مونده بود رو گاز داشتم همش یواش یواش کارا رو میکردم که صدای در اتاق مامان اینا اومد .. وای خدا الان چیکار کنم مامانم بود اومد گفت #روژین دخترم چیکار میکنی مامان ؟؟ منم گفتم خیلی گرسنمه مامان گفت باشه چرا منو بیدار نکردی گفتم احتیاجی نیست... گفت اصلا به خودت نمیرسی این روزا اصلا خورد خوراکت برام جالب نیست نه صبحانه نه نهار شبام که یه ذره کسی ندونه انگار #روزه هستی وقتی اینو رنگم سفید شد.
➖باباهم اومد گفت این صداها چیه میاد مامان گفت همون #اذان مسلمان واسه بیدار شدن واسه سحری منم گفتم مامان تو کجا میدونی گفتن کوچیک که بودم این صدارو خیلی دوس داشتم و همیشه #همراه مامان وبابام و خواهرام بلند میشدم منم من یه لبخند زدم گفتم چه خوب بود... نمیدونم چطوری این کلمه به زبون اومد مامان یه کمی بهم نگاه کرد گفت نه #غذات نسوزه رفتارش فرق کرد منم غذارو آوردم که بخورم لقمه رو بخورم یه لحظه #بسم_الله بگم یه ذره شم گفتم فقط بسم... بقیه شو تو دلم گفتم مامان همون لحظه بهم مشکوک شده بود گفت من میرم میخوابم من خوشحال شدم گفتم باشه غذا مو خوردم در آخر گفتم #الحمدالله اینارو از مهناز یاد گرفته بودم داشتم قابلمه رو از روی میز برمیداشتم مامانم دوبار پیداش شد..
😳گفت اون کلمه اون کلمه چی بود گفتی منم گفتم کدوم من چیزی نگفتم اونم گفت روژین من #خنگ نیستم بهم بگو من تو رو #برادر و #خواهرات رو #دروغگو بار نیاوردم بهم بگو چرا گفتی الحمدالله منم #سکوت کرده بودم مامانم داد بیراه راه انداخت همه اومدن آشپزخانه گفتن چی شد اونم گفت روژین باید جواب بده سرم بلند کردم خانوادم رو به روم بودن مامانم بابام دو تا خواهرام نمیدونستم چیکار کنم چی بگم اما دهنمو باز کردم گفتم من #مسلمان شدم مامان بدون اجازه دادن به کلمه دیگم موهام و گرفت منو زد و همش بهم میگفت تو کی هستی واسه خودت تصمیم گرفتی و منو پرت کرد به کابینت و کفش آشپزخانه اومد طرف به دهنم زد و میگفت این دهنو میشکنم که بهش گفتی من #مسلمان شدم
🌸🍃 بابام اومد منو از دست مامان نجات داد گفت چیکار میکنی بچه رو کشتی اون هنوز بچه است یه #هوس زود گذره تموم میشه میره منم با این کلمه خیلی عصبی شدم با دهن پر از خون گفتم چیکار دارین میگین 14 سال مارو تو #غفلت و #نادانی و #جهل بزرگ کردی 14 سال عمرمو صرف #گناه و بدبختی هدر دادین 14 سال عمر بدون یه #سجده به خدام هدر رفت الانم این حرفا من مسلمانم و مسلمانم خواهم ماند مگر منو بکشید من هیچ وقت دوباره به #جهل و #نادانی قبل بر نمیگردم و زودم رفتم بالا رفتم اتاقم در قفل کردم دعوامون انقد بزرگ بود همه #همسایه ها از پنجره هاشون سرشون رو بیرون آورده بود....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_یازدهم
گوزل
شب چادرِ سیاه خود را گسترانده بود. سوزِ هوای زمستانی، اهالی روستا را خانهنشین کرده بود. آسمان امشب بدون لکّهای ابر، زیبایی چشمگیری داشت.
بعد از نماز عشاء مادر گفت:
«سفره رو پهن کنیم، ممکنه پدرتون دیر بیاد؛ تا مأمورا خوابشون نبره نمیتونن بیان.»
نپذیرفتیم. گفتیم که منتظرش میمانیم.
زمان به کُندی میگذشت. عقربهی ساعت روی دوازده جاخوش کرده بود. بعد از انتظاری طویل صدای گوشی بلند شد. پدر پشت در، منتظر ایستاده بود. من و مادر برای گشودن در به حیاط رفتیم. مجاهدِ دلیر با قامتی رعنا وارد شد. خود را در آغوشش انداختم. دست نوازشگرش روی سرم به حرکت درآمد.
بچهها منتظر ورودش بودند. به محض رسیدن به داخل خانه شادمان به سمتش آمدند.
برای گرمکردن خانه بخاری نداشتیم. کمی هیزم مانده بود. آنها را آوردم و در بخاریای که از همسایه قرض گرفته بودیم قرار دادم و روشنش کردم.
بعد از اندکی پدر رو به مادر گفت:
«خب اُم منصورجان برای خوردن هر چی دارین بیارین که خیلی گرسنهام.»
_ «چشم. بچهها هم چیزی نخوردن. منتظرتون بودن تا با هم غذا بخوریم.»
پدر لبخندی زد. سفره را پهن کردیم.
منصور گفت:
«پدر، امروز پسرِ قمندان قادرو دیدم. خیلی اسرار داشت تا کمکش کنیم بره جهاد. اونطوری که از حرفاش معلوم بود واقعا مُصمّمه و هدفش فقط جهاده.»
_ «اسمش چیه و چند سالشه؟!»
احسان جواب داد:
«اسمش عثمانه. به گمونم شونزده سالشه!»
فاطمه با تعجب گفت: «همون عثمان! اونکه گمراه بود!»
پدرم با درایت گفت: «اینطوری نگو دخترم. شاید میخواد عمرِ زمان بشه!»
با حیرت گوش به حرفهایشان سپرده بودم؛ سبحانالله چه سخن زیبایی "عمرِ زمان"!
_ «خب پسرم اگر عثمان به حرفاش صادق باشه، پس چرا قبول نکنیم! باید با یاری الله کمکش کنیم. اون میتونه کمک زیادی به مجاهدین بکنه... بهش بگو فعلا عازم سنگر نمیشه؛ باید مجاهد استخباراتی بشه و در بین دولت بمونه؛ از هر عملیات اونها ما رو مطلع کنه. اینطوری خیلی خوب میشه.»
_ «چشم. فردا بهش میگم.»
شبی بهیاد ماندنی را در کنار هم سپری کردیم. بعد از مدتها دور هم بودیم. فضای خانه را متحول شده بود.
آن شب هم پدر نماند و همراه دوستانش برگشت. باز اندوه مهمان خانهی کوچک قلبم شد.
***
عثمان
در تراسِ اتاقم روی صندلی نشسته بودم. به آسمان چشمنواز و ستارههای چشمکزن در شبِ تار خیره شده بودم. سوز هوا به صورتم شلاق میزد و لرزشی را در تنم ایجاد میکرد.
اینروزها با نظارهکردنِ به اطراف، به وجودِ خالقی بیهمتا پیمیبردم که کائنات را چه ظریف و زیبا آفریده!
ذکر الله بر زبانم جاری بود. وجودم را هراسی دربرگرفته بود؛ ترسِ باورنکردنِ حرفهایم و قبولنکردن خودم در این مسیر پُر پیچوخم! اگر پدر منصور به من اعتماد نکند چه؟!
پروردگارا تو خود شاهدی که مِهر جهاد در قلبم رخنه کرده، ناامیدم نکن.
بلند شدم. به سمت غمخوار همیشگیام رفتم. سجده کردم. گریه امانم را بُرید. تضرع کردم و از خدایی که چنین بیقرار جهادم کرده بود، کمک خواستم.
«یاالله یاریام کن؛ من و خانوادهام رو از این تاریکی نجات بده...»
در حال مناجات، نوای دلانگیزِ اذانِ صبح در فضای اتاق پیچید. اشتیاقِ رفتن به مسجد را داشتم اما پدرم اجازه نمیداد.
صبحهنگام، خورشید نورافشانی میکرد و برفها در حال ذوبشدن بودند.
بعد از صرف صبحانه به اتاق برگشتم. گوشیام زنگ میخورد. شماره ناشناس بود. دودل جواب دادم. صدایی آشنا از آنسو آمد.
_ «السلام علیکم برادر عثمان. منم منصور.»
بعد از احوالپرسی گفت:
«میتونم ببینمت؟!»
اضطراب در وجودم چنگ میانداخت. سریع پرسیدم:
«با پدرت حرف زدی؟ چی شد؟! چی گفتن؟!»
_«آره حرف زدم.»
_ «توفیق جهاد نصیبم میشه یا نه؟!»
_ «اره الحمدلله. باید از نزدیک با هم حرف بزنیم. کنار رودخونه بیا منتظرتم.»
_ «چشم برادر من الان حرکت میکنم.»
به محضِ خاموش کردن گوشی سجدهی شکر بهجای آوردم. خوشحال بودم و شادی آن لحظه قابل توصیف نبود. منتظر اجازه نماندم و سریع از خانه بیرون زدم.
احسان و منصور کنار رودخانه منتظر ایستاده بودند. کنارشان رسیدم و دست دادم. منصور بیفوتِ وقت سرِ اصل مطلب رفت.
_ «من با پدرم صحبت کردم، گفت فعلا باید با سلاح فکری جهاد کنی.»
_ «منظورت چیه؟!»
_ «ببین عثمان، پدر و عموهات تو ارکان دولتی جایگاه خاصی دارن. تو هم باید بینشون نفوذ کنی و هر چی عملیات و مأموریت دارن به مجاهدین اطلاع بدی. تو عملیاتهای استشهادی هم باید کمک کنی؛ مثلاً ما بهت بمب میدیم و تو باید آمریکاییها رو نابود کنی.»
حرفهایش را در ذهن بالا و پایین میکردم که ادامه داد:
#قسمت_یازدهم
گوزل
شب چادرِ سیاه خود را گسترانده بود. سوزِ هوای زمستانی، اهالی روستا را خانهنشین کرده بود. آسمان امشب بدون لکّهای ابر، زیبایی چشمگیری داشت.
بعد از نماز عشاء مادر گفت:
«سفره رو پهن کنیم، ممکنه پدرتون دیر بیاد؛ تا مأمورا خوابشون نبره نمیتونن بیان.»
نپذیرفتیم. گفتیم که منتظرش میمانیم.
زمان به کُندی میگذشت. عقربهی ساعت روی دوازده جاخوش کرده بود. بعد از انتظاری طویل صدای گوشی بلند شد. پدر پشت در، منتظر ایستاده بود. من و مادر برای گشودن در به حیاط رفتیم. مجاهدِ دلیر با قامتی رعنا وارد شد. خود را در آغوشش انداختم. دست نوازشگرش روی سرم به حرکت درآمد.
بچهها منتظر ورودش بودند. به محض رسیدن به داخل خانه شادمان به سمتش آمدند.
برای گرمکردن خانه بخاری نداشتیم. کمی هیزم مانده بود. آنها را آوردم و در بخاریای که از همسایه قرض گرفته بودیم قرار دادم و روشنش کردم.
بعد از اندکی پدر رو به مادر گفت:
«خب اُم منصورجان برای خوردن هر چی دارین بیارین که خیلی گرسنهام.»
_ «چشم. بچهها هم چیزی نخوردن. منتظرتون بودن تا با هم غذا بخوریم.»
پدر لبخندی زد. سفره را پهن کردیم.
منصور گفت:
«پدر، امروز پسرِ قمندان قادرو دیدم. خیلی اسرار داشت تا کمکش کنیم بره جهاد. اونطوری که از حرفاش معلوم بود واقعا مُصمّمه و هدفش فقط جهاده.»
_ «اسمش چیه و چند سالشه؟!»
احسان جواب داد:
«اسمش عثمانه. به گمونم شونزده سالشه!»
فاطمه با تعجب گفت: «همون عثمان! اونکه گمراه بود!»
پدرم با درایت گفت: «اینطوری نگو دخترم. شاید میخواد عمرِ زمان بشه!»
با حیرت گوش به حرفهایشان سپرده بودم؛ سبحانالله چه سخن زیبایی "عمرِ زمان"!
_ «خب پسرم اگر عثمان به حرفاش صادق باشه، پس چرا قبول نکنیم! باید با یاری الله کمکش کنیم. اون میتونه کمک زیادی به مجاهدین بکنه... بهش بگو فعلا عازم سنگر نمیشه؛ باید مجاهد استخباراتی بشه و در بین دولت بمونه؛ از هر عملیات اونها ما رو مطلع کنه. اینطوری خیلی خوب میشه.»
_ «چشم. فردا بهش میگم.»
شبی بهیاد ماندنی را در کنار هم سپری کردیم. بعد از مدتها دور هم بودیم. فضای خانه را متحول شده بود.
آن شب هم پدر نماند و همراه دوستانش برگشت. باز اندوه مهمان خانهی کوچک قلبم شد.
***
عثمان
در تراسِ اتاقم روی صندلی نشسته بودم. به آسمان چشمنواز و ستارههای چشمکزن در شبِ تار خیره شده بودم. سوز هوا به صورتم شلاق میزد و لرزشی را در تنم ایجاد میکرد.
اینروزها با نظارهکردنِ به اطراف، به وجودِ خالقی بیهمتا پیمیبردم که کائنات را چه ظریف و زیبا آفریده!
ذکر الله بر زبانم جاری بود. وجودم را هراسی دربرگرفته بود؛ ترسِ باورنکردنِ حرفهایم و قبولنکردن خودم در این مسیر پُر پیچوخم! اگر پدر منصور به من اعتماد نکند چه؟!
پروردگارا تو خود شاهدی که مِهر جهاد در قلبم رخنه کرده، ناامیدم نکن.
بلند شدم. به سمت غمخوار همیشگیام رفتم. سجده کردم. گریه امانم را بُرید. تضرع کردم و از خدایی که چنین بیقرار جهادم کرده بود، کمک خواستم.
«یاالله یاریام کن؛ من و خانوادهام رو از این تاریکی نجات بده...»
در حال مناجات، نوای دلانگیزِ اذانِ صبح در فضای اتاق پیچید. اشتیاقِ رفتن به مسجد را داشتم اما پدرم اجازه نمیداد.
صبحهنگام، خورشید نورافشانی میکرد و برفها در حال ذوبشدن بودند.
بعد از صرف صبحانه به اتاق برگشتم. گوشیام زنگ میخورد. شماره ناشناس بود. دودل جواب دادم. صدایی آشنا از آنسو آمد.
_ «السلام علیکم برادر عثمان. منم منصور.»
بعد از احوالپرسی گفت:
«میتونم ببینمت؟!»
اضطراب در وجودم چنگ میانداخت. سریع پرسیدم:
«با پدرت حرف زدی؟ چی شد؟! چی گفتن؟!»
_«آره حرف زدم.»
_ «توفیق جهاد نصیبم میشه یا نه؟!»
_ «اره الحمدلله. باید از نزدیک با هم حرف بزنیم. کنار رودخونه بیا منتظرتم.»
_ «چشم برادر من الان حرکت میکنم.»
به محضِ خاموش کردن گوشی سجدهی شکر بهجای آوردم. خوشحال بودم و شادی آن لحظه قابل توصیف نبود. منتظر اجازه نماندم و سریع از خانه بیرون زدم.
احسان و منصور کنار رودخانه منتظر ایستاده بودند. کنارشان رسیدم و دست دادم. منصور بیفوتِ وقت سرِ اصل مطلب رفت.
_ «من با پدرم صحبت کردم، گفت فعلا باید با سلاح فکری جهاد کنی.»
_ «منظورت چیه؟!»
_ «ببین عثمان، پدر و عموهات تو ارکان دولتی جایگاه خاصی دارن. تو هم باید بینشون نفوذ کنی و هر چی عملیات و مأموریت دارن به مجاهدین اطلاع بدی. تو عملیاتهای استشهادی هم باید کمک کنی؛ مثلاً ما بهت بمب میدیم و تو باید آمریکاییها رو نابود کنی.»
حرفهایش را در ذهن بالا و پایین میکردم که ادامه داد:
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_دهم محمد سه روز دیگر هم در خانهٔ بسمالله ماندم. وقتی فهمید از یک ملّت هستیم از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از سالها همزبانی یافته و دنیایش رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ هوایم را خوب داشت. در طی این سه روز که همچون قرنی برای من…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_یازدهم
محمد
با طیکردن راهها و تحمل سختیها به سرزمین عشاق الشهادة رسیدیم. نزد مجاهدین رفتیم. به گروه فدائیان اسلام و آزادگان راه قرآن ملحق شدیم.
روزها و شبها را در میدان نبرد یا در سنگر، با فراق محبوبم میگذراندم. در عملیاتِ آزادیِ اسیران، همیشه پیشقدم بودم تا بلکه او را بیابم.
ما مجاهدان، عزرائیلِ جان اهل بدعت و صیادانِ دشمنان اهل سنت بوده و هستیم. همچو خاری در چشم خاصمان دوران فرو میرویم و خواب را از دیدههای آنها میربائیم. با دردِ امت به جنگ دینفروشانِ ستیزهکار برمیخیزیم و قاتلان را به جزایشان میرسانیم.
به امید زندگی ابدی، خوشیها و راحتیها را از خود میرانیم؛ تا اسلام در دنیا سرافراز گردد و در آخرت جنّت و حورانش نصیب ما شود.
***
اسما
ماهها به جرم تروریستبودن در شکنجهگاه بهسر میبردیم. آسمان شبِ را به خواب میدیدیم. روزها اندک زمانی را در محوطه میگشتیم و باز ما را برمیگرداندند. زندگی شبانهروزی برای ما بیمعنا شده بود. تنها دلخوشیام طلبههایم بودند که در حال آموختن قرآن و تعلیم دین بودند.
فرزندم که به دنیا آمد، وظیفهی دیگری به دوشم نهاده شد؛ تربیت اولادی مجاهد در راه الله.
نامش را جندالله گذاشتم.
به چهرهٔ کودکم که دقیق میشدم محمدم را میدیدم. کاملا شبیه پدرش بود. با جثّهٔ کوچکش مرهم زخمهای بیحد قلبم و آرامش دلِ تنگم شده بود.
یک سالش که شد، در کنار خواهران واژههای قرآن را با زبان شیرینِ کودکانهاش تکرار میکرد. حرفزدن او با قرآن آغاز شده بود و با دنیای بیرون هیچ آشنایی نداشت.
روزی فرماندهٔ ارشد دولت به زندان آمد. با دیدن ما پرخاشگرانه رو به زندانبان گفت:
«اینجا چه خبره؟! اینها رو آوردین اینجا که ریشهشون خشک بشه یا عقیدهی بقیه زندانیها رو خراب کنن؟!»
زندانبان صم بکمٌ ایستاده بود و به خود میلرزید. فرمانده دستور تعذیب ما را داد. حنیفه مادر محدثه، جسارت به خرج داد و جلوی او ایستاد. بیهیچ واهمهای جواب داد:
«گوش کن چی میگم غلام یهود و نصارا! ما اگه از شکنجهشدن میترسیدیم، حالا اینجا نبودیم! ما راحتیمون رو ویل کردیم و فرسنگها راه رو طی کردیم تا دینِ الله و این امت غریب رو نصرت کنیم! به امید اینکه تو جنّت کنار محمد رسول اللهﷺ و اصحابش باشیم.
ما از هیچ احدی ترسی نداریم، جز اون ذاتی که ما رو خلق کرده! اونوقت ما رو با شکنجهدادن میترسونی؟!»
صورت فرمانده که از خشم کبود شده بود به سمت نگهبان چرخید. با چشمهای گشاده فریاد زد:
«این زن رو بیار اتاق شکنجه...! انگاری خیلی تشنهی زجر کشیدنه!»
جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. حنیفه را پشتسر خود قرار دادیم و مانع بردنش شدیم. گفتم:
«مگه از رو جنازه ما رد بشین که بخوایین اونو ببرین!»
فرمانده با باتومی که به دستش داشت، خواهران را با ضربوشتم کنار زد. بازوی حنیفه را گرفت و بیمعطلی او را به دنبال خود کشید و برد.
گریههای جانسوز محدثهی ششساله فضا را پر کرده بود. حال همه بد بود. ناامید کنار هم نشستیم. دست به دعا شدیم و از الله امداد خواستیم.
بعد از گذشت چند ساعت خبر رسید که حنیفه زیر شکنجه و آزار آنها به شهادت رسیده است. زندان برای ما ماتمسرا شد. محدثه خون گریه میکرد. او را به آغوش گرفتم تا آرام شود؛ اما بیقراری او بیش از این حرفها بود!
الله شهادت حنیفه را به درگاه خود بپذیرد. همسفر مهربان و شجاعی بود. اکنون دخترکش را تنها گذاشت و به آرزویش رسید.
در آن دنیای تاریک و بیرحم زندان، با جنایتهایی که بر سر مجاهدان و ناصران دینِ الله میشد، احساس میکردم قلبم در حال انفجار است.
محدثه و جندالله به خواب رفته بودند. طاقتم طاق شده بود. سمت دفتر و خودکارم رفتم. آنها را برداشتم و به گوشهای پناه بردم.
"مجاهدم، قلبم میگوید زندهای و اکنون در حال پیکار هستی. امروز یکی از همسفریها را از دست دادیم. خواهرم اممحدثه، آخرتش را آباد کرد اما قاتلانش دنیا و آخرت خود را تباه کردند.
عزیزتر از جانم، هیچوقت خواهران اسیر خود را فراموش نکن. جنایت امروز وجودم را به درد آورده. دانستم نباید به دشمنان اسلام رحم کرد و به آنها فرصت داد. آنها در حق مسلمانان هیچ ابایی ندارند و رحم و مروت سرشان نمیشود.
اگر روزی دفترم به تو رسید این پیغام مرا به امت برسان: زندگی دنیا چند روز بیش نیست. همهٔ ما روز رستاخیز جوابگو هستیم. جزا و عقوبتِ سکوت در مقابلِ ظلم و نادیدهگرفتن حق را خواهیم چشید.
محمدم، وقتی خواهری اسیر نصرانیها شد و زیر شکنجهٔ آنها به تنگ آمد؛ آنلحظه پادشاه وقت معتصمبالله را از مغرب صدا زد. خداوند قادر و توانا صدای او را به دربار پادشاه در مشرق زمین رساند. معتصمبالله لبیکگویان لشکری چندین هزار نفری را برای انتقام و سرکوبی دستدرازان گُسیل داشت.
#قسمت_یازدهم
محمد
با طیکردن راهها و تحمل سختیها به سرزمین عشاق الشهادة رسیدیم. نزد مجاهدین رفتیم. به گروه فدائیان اسلام و آزادگان راه قرآن ملحق شدیم.
روزها و شبها را در میدان نبرد یا در سنگر، با فراق محبوبم میگذراندم. در عملیاتِ آزادیِ اسیران، همیشه پیشقدم بودم تا بلکه او را بیابم.
ما مجاهدان، عزرائیلِ جان اهل بدعت و صیادانِ دشمنان اهل سنت بوده و هستیم. همچو خاری در چشم خاصمان دوران فرو میرویم و خواب را از دیدههای آنها میربائیم. با دردِ امت به جنگ دینفروشانِ ستیزهکار برمیخیزیم و قاتلان را به جزایشان میرسانیم.
به امید زندگی ابدی، خوشیها و راحتیها را از خود میرانیم؛ تا اسلام در دنیا سرافراز گردد و در آخرت جنّت و حورانش نصیب ما شود.
***
اسما
ماهها به جرم تروریستبودن در شکنجهگاه بهسر میبردیم. آسمان شبِ را به خواب میدیدیم. روزها اندک زمانی را در محوطه میگشتیم و باز ما را برمیگرداندند. زندگی شبانهروزی برای ما بیمعنا شده بود. تنها دلخوشیام طلبههایم بودند که در حال آموختن قرآن و تعلیم دین بودند.
فرزندم که به دنیا آمد، وظیفهی دیگری به دوشم نهاده شد؛ تربیت اولادی مجاهد در راه الله.
نامش را جندالله گذاشتم.
به چهرهٔ کودکم که دقیق میشدم محمدم را میدیدم. کاملا شبیه پدرش بود. با جثّهٔ کوچکش مرهم زخمهای بیحد قلبم و آرامش دلِ تنگم شده بود.
یک سالش که شد، در کنار خواهران واژههای قرآن را با زبان شیرینِ کودکانهاش تکرار میکرد. حرفزدن او با قرآن آغاز شده بود و با دنیای بیرون هیچ آشنایی نداشت.
روزی فرماندهٔ ارشد دولت به زندان آمد. با دیدن ما پرخاشگرانه رو به زندانبان گفت:
«اینجا چه خبره؟! اینها رو آوردین اینجا که ریشهشون خشک بشه یا عقیدهی بقیه زندانیها رو خراب کنن؟!»
زندانبان صم بکمٌ ایستاده بود و به خود میلرزید. فرمانده دستور تعذیب ما را داد. حنیفه مادر محدثه، جسارت به خرج داد و جلوی او ایستاد. بیهیچ واهمهای جواب داد:
«گوش کن چی میگم غلام یهود و نصارا! ما اگه از شکنجهشدن میترسیدیم، حالا اینجا نبودیم! ما راحتیمون رو ویل کردیم و فرسنگها راه رو طی کردیم تا دینِ الله و این امت غریب رو نصرت کنیم! به امید اینکه تو جنّت کنار محمد رسول اللهﷺ و اصحابش باشیم.
ما از هیچ احدی ترسی نداریم، جز اون ذاتی که ما رو خلق کرده! اونوقت ما رو با شکنجهدادن میترسونی؟!»
صورت فرمانده که از خشم کبود شده بود به سمت نگهبان چرخید. با چشمهای گشاده فریاد زد:
«این زن رو بیار اتاق شکنجه...! انگاری خیلی تشنهی زجر کشیدنه!»
جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. حنیفه را پشتسر خود قرار دادیم و مانع بردنش شدیم. گفتم:
«مگه از رو جنازه ما رد بشین که بخوایین اونو ببرین!»
فرمانده با باتومی که به دستش داشت، خواهران را با ضربوشتم کنار زد. بازوی حنیفه را گرفت و بیمعطلی او را به دنبال خود کشید و برد.
گریههای جانسوز محدثهی ششساله فضا را پر کرده بود. حال همه بد بود. ناامید کنار هم نشستیم. دست به دعا شدیم و از الله امداد خواستیم.
بعد از گذشت چند ساعت خبر رسید که حنیفه زیر شکنجه و آزار آنها به شهادت رسیده است. زندان برای ما ماتمسرا شد. محدثه خون گریه میکرد. او را به آغوش گرفتم تا آرام شود؛ اما بیقراری او بیش از این حرفها بود!
الله شهادت حنیفه را به درگاه خود بپذیرد. همسفر مهربان و شجاعی بود. اکنون دخترکش را تنها گذاشت و به آرزویش رسید.
در آن دنیای تاریک و بیرحم زندان، با جنایتهایی که بر سر مجاهدان و ناصران دینِ الله میشد، احساس میکردم قلبم در حال انفجار است.
محدثه و جندالله به خواب رفته بودند. طاقتم طاق شده بود. سمت دفتر و خودکارم رفتم. آنها را برداشتم و به گوشهای پناه بردم.
"مجاهدم، قلبم میگوید زندهای و اکنون در حال پیکار هستی. امروز یکی از همسفریها را از دست دادیم. خواهرم اممحدثه، آخرتش را آباد کرد اما قاتلانش دنیا و آخرت خود را تباه کردند.
عزیزتر از جانم، هیچوقت خواهران اسیر خود را فراموش نکن. جنایت امروز وجودم را به درد آورده. دانستم نباید به دشمنان اسلام رحم کرد و به آنها فرصت داد. آنها در حق مسلمانان هیچ ابایی ندارند و رحم و مروت سرشان نمیشود.
اگر روزی دفترم به تو رسید این پیغام مرا به امت برسان: زندگی دنیا چند روز بیش نیست. همهٔ ما روز رستاخیز جوابگو هستیم. جزا و عقوبتِ سکوت در مقابلِ ظلم و نادیدهگرفتن حق را خواهیم چشید.
محمدم، وقتی خواهری اسیر نصرانیها شد و زیر شکنجهٔ آنها به تنگ آمد؛ آنلحظه پادشاه وقت معتصمبالله را از مغرب صدا زد. خداوند قادر و توانا صدای او را به دربار پادشاه در مشرق زمین رساند. معتصمبالله لبیکگویان لشکری چندین هزار نفری را برای انتقام و سرکوبی دستدرازان گُسیل داشت.