👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_دهم ✍🏼رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو #اذان رو گفتن و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر #ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه…
💥تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_یازدهم

✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو
#جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و همه ما رو از دست میدی توانش داری خانوادتو تو خودتو از ما جدا کردی ؟!

🌸🍃میخواست بره بیرون بازم دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم
#مامان اینا چیزی ندونن اونم هیچی نگفت دو روز گذشت بخاطر اینکه #سحری نمیکردم خیلی ضعف کرده بودم افطاریم چیز زیادی نمیتونستم بخورم...رفتم دکتر گفت باید حتما سحری کنی شب زنگ گوشی مو تنظیم کردم زنگ خورد بلند شدم وقتی داشتم میرفتم پایین واسه #سحری سوژین بیرون اومد یه نگاهی سنگینی بهم کرد و رفت من رفتم پایین یه چیزای از غذایی دیشب مونده بود رو گاز داشتم همش یواش یواش کارا رو میکردم که صدای در اتاق مامان اینا اومد .. وای خدا الان چیکار کنم مامانم بود اومد گفت #روژین دخترم چیکار میکنی مامان ؟؟ منم گفتم خیلی گرسنمه مامان گفت باشه چرا منو بیدار نکردی گفتم احتیاجی نیست... گفت اصلا به خودت نمیرسی این روزا اصلا خورد خوراکت برام جالب نیست نه صبحانه نه نهار شبام که یه ذره کسی ندونه انگار #روزه هستی وقتی اینو رنگم سفید شد.

باباهم اومد گفت این صداها چیه میاد مامان گفت همون
#اذان مسلمان واسه بیدار شدن واسه سحری منم گفتم مامان تو کجا میدونی گفتن کوچیک که بودم این صدارو خیلی دوس داشتم و همیشه #همراه مامان وبابام و خواهرام بلند میشدم منم من یه لبخند زدم گفتم چه خوب بود... نمیدونم چطوری این کلمه به زبون اومد مامان یه کمی بهم نگاه کرد گفت نه #غذات نسوزه رفتارش فرق کرد منم غذارو آوردم که بخورم لقمه رو بخورم یه لحظه #بسم_الله بگم یه ذره شم گفتم فقط بسم... بقیه شو تو دلم گفتم مامان همون لحظه بهم مشکوک شده بود گفت من میرم میخوابم من خوشحال شدم گفتم باشه غذا مو خوردم در آخر گفتم #الحمدالله اینارو از مهناز یاد گرفته بودم داشتم قابلمه رو از روی میز برمیداشتم مامانم دوبار پیداش شد..

😳گفت اون کلمه اون کلمه چی بود گفتی منم گفتم کدوم من چیزی نگفتم اونم گفت روژین من
#خنگ نیستم بهم بگو من تو رو #برادر و #خواهرات رو #دروغگو بار نیاوردم بهم بگو چرا گفتی الحمدالله منم #سکوت کرده بودم مامانم داد بیراه راه انداخت همه اومدن آشپزخانه گفتن چی شد اونم گفت روژین باید جواب بده سرم بلند کردم خانوادم رو به روم بودن مامانم بابام دو تا خواهرام نمیدونستم چیکار کنم چی بگم اما دهنمو باز کردم گفتم من #مسلمان شدم مامان بدون اجازه دادن به کلمه دیگم موهام و گرفت منو زد و همش بهم میگفت تو کی هستی واسه خودت تصمیم گرفتی و منو پرت کرد به کابینت و کفش آشپزخانه اومد طرف به دهنم زد و میگفت این دهنو میشکنم که بهش گفتی من #مسلمان شدم

🌸🍃 بابام اومد منو از دست مامان نجات داد گفت چیکار میکنی بچه رو کشتی اون هنوز بچه است یه
#هوس زود گذره تموم میشه میره منم با این کلمه خیلی عصبی شدم با دهن پر از خون گفتم چیکار دارین میگین 14 سال مارو تو #غفلت و #نادانی و #جهل بزرگ کردی 14 سال عمرمو صرف #گناه و بدبختی هدر دادین 14 سال عمر بدون یه #سجده به خدام هدر رفت الانم این حرفا من مسلمانم و مسلمانم خواهم ماند مگر منو بکشید من هیچ وقت دوباره به #جهل و #نادانی قبل بر نمیگردم و زودم رفتم بالا رفتم اتاقم در قفل کردم دعوامون انقد بزرگ بود همه #همسایه ها از پنجره‌ هاشون سرشون رو بیرون آورده بود....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ام ✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه... 🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_یکم


✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با
#برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...

🌸🍃محمد برگشت یه
#نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا #سوژین ...!گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این #نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود #خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال او شد... من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز #دیگری بود

تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در
#مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...

🌸🍃اما همش تو دلم میگفتم
#خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م
#الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرمو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود)

هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی
#گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت #روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر #دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...#پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...

🌸🍃فقط میدونستم اونم مثل من
#موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به #عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش #معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه.....

با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه
#ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از #خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت #چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر #فرقی نداره چه بهتر با یه #موحد از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم #نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #موحد بودنش بود.

تا اینکه بعد چن روز......


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
#شب خود را نورانی کنیم با ذکر الله(ج)📿
#سبحان الله و بحمدی، سبحان الله العظیم،
#سبحان الله #الحمدالله #استغفرالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃♥️.....
و بعدا شب خود را نورای کنید.
#چیطور؟🤔
با بخشش همه را عفوا کنید و راحت بخوابید.🛌😇