‹ هرچه بیشتر به خاطر خدا صبر کنیم
خدا بیشتر بخاطر ما عجله خواهد کرد
و هرچه بیشتر در سختیها لبخند بزنیم
خدا زودتر آسایش را به ما میرساند♥️
#خدایا_شکرت♥️
حب حلال
خدا بیشتر بخاطر ما عجله خواهد کرد
و هرچه بیشتر در سختیها لبخند بزنیم
خدا زودتر آسایش را به ما میرساند♥️
#خدایا_شکرت♥️
حب حلال
#خدایا
حاجات اعضای این کانال و تمام امت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر آورده بگردان #خدایا تو به راز دل ها آگاهی هر خواهر و برادر مسلمان که هدف خیری و آروزی داره به آن برسان و همسرانه صالح نصیب شان کن .
#الهی_آمین 🤲
#شبتان_نورانی ✨
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
حاجات اعضای این کانال و تمام امت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر آورده بگردان #خدایا تو به راز دل ها آگاهی هر خواهر و برادر مسلمان که هدف خیری و آروزی داره به آن برسان و همسرانه صالح نصیب شان کن .
#الهی_آمین 🤲
#شبتان_نورانی ✨
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
#خدایا
حب و بغض را از قلبمان بیرون کن
نسبت به کسانی که
زمانی دوستمان داشتند
و حالا
نه ...
آمین
#شبتون_بی_غم💜
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
حب و بغض را از قلبمان بیرون کن
نسبت به کسانی که
زمانی دوستمان داشتند
و حالا
نه ...
آمین
#شبتون_بی_غم💜
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
#خدایا دانشی ده؛غم نگیرم
بده آرامشی ؛ماتم نگیرم
#خدایا از شهامت بی نصیبم
شهامت ده که آرامش بگیرم
#خدایا؛این تفاوت بر من آموز
که در گمراهی مطلق نمیرم
بده آرامشی ؛ماتم نگیرم
#خدایا از شهامت بی نصیبم
شهامت ده که آرامش بگیرم
#خدایا؛این تفاوت بر من آموز
که در گمراهی مطلق نمیرم
#خدایا
هر تاریکی را به نور
هر قهری را به آشتی
هر رنجی را به رحمت
هر فراقی را به وصل
هر ناممکنی را ممکن بگردان
#الهی_آمین
اللهم صلی علی محمد و آل محمد❤️
هر تاریکی را به نور
هر قهری را به آشتی
هر رنجی را به رحمت
هر فراقی را به وصل
هر ناممکنی را ممکن بگردان
#الهی_آمین
اللهم صلی علی محمد و آل محمد❤️
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ام ✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه... 🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_یکم
✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...
🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا #سوژین ...!گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این #نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود #خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال او شد... من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز #دیگری بود
➖تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در #مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...
🌸🍃اما همش تو دلم میگفتم #خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م #الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرمو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود)
➖هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی #گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت #روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر #دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...#پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...
🌸🍃فقط میدونستم اونم مثل من #موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به #عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش #معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه.....
➖با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه #ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از #خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت #چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر #فرقی نداره چه بهتر با یه #موحد از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم #نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #موحد بودنش بود.
تا اینکه بعد چن روز......
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_یکم
✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...
🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا #سوژین ...!گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این #نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود #خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال او شد... من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز #دیگری بود
➖تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در #مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...
🌸🍃اما همش تو دلم میگفتم #خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م #الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرمو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود)
➖هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی #گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت #روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر #دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...#پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...
🌸🍃فقط میدونستم اونم مثل من #موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به #عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش #معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه.....
➖با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه #ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از #خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت #چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر #فرقی نداره چه بهتر با یه #موحد از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم #نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #موحد بودنش بود.
تا اینکه بعد چن روز......
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123