👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_پنجم🍀 یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو... همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_ششم🍀
این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور چشمام #سیاه و #کبود شده بود انگار 60 سال سن داشتم....
پدر و مادرم برای نهار و شام ده نوع غذا حاضر میکردن میگفتن فقط یک لقمه بخور ولی من هر #لقمه که میخوردم بالا میآوردم ، دکترا گفتن این اصلا خوب نمیشه... خیلی وقتا تا صبح #شهادتین میگفتم و با پروردگارم حرف میزدم انتظار نداشتم خوب بشم دیگه اکثر اوقات میگفتم تموم میمیرم دیگه...
هرکی میاومد بالای سرم #اشک میریخت اما در آن سختیها و دردها میگفتم #یاالله_دوستت_دارم ذکر میکردم و درمانم رو ادامه دادم... کم کم رو به بهبودی رفتم هیچکس نمیدونه چطور شد ولی من حالم بهتر شد #اراده الله متعال بود تا 21 سالگی بیماریم #کنترل شد اما رفتم برای پای مصنوعی متاسفانه انقدر از بالا قطع شده بود که گفتن پای مصنوعی نمیتونم بزارم و فعلا دو تا عصا #جور من رو میکشن...
یکبار #استاد تجویدم من رو بعد از شیمی درمانی دید اولش منو نشناخت بعد گفت تو آسیه هستی؟ گفتم بله... گفت الان با عصا راه میری و سخت از الله میخام دوان دوان وارد #بهشت شوی...
اشکم در اومد از #شدت خوشحالی برای این دعای زیبا... در یکی از مساجد شروع به #تدریس کردم بچهها و بزرگا قرآن میخواندن و من #لذت میبردم سبحان الله چقدر لذت داشت گوش دادن به صدای #بندگان خدا وقتی کلامش را میخوانند و روزای خوبی داشتم با #شاگردان و #دوستان عزیزم... اما خادم مسجد در طول یک سال و نیم سر وقت مشخص در رو برام باز نمیکرد و من #مجبور بودم با دردهای طاقت فرسا جلوی در مسجد بایستم و درد بکشم باز میگفتم اشکالی نداره....
رسیدم به سن 22 سالگی دیگه خبر بهبودی و کنترل بیماریم به همه رسید از طرفی خودمم کلاس گذاشته بودم #مشخص بود حالم بهتره دیگه #خواستگار ها زیاد شدند مسئله دین و بعد از اون پام خیلی مهم بود
با همه خواستگارا در مورد پام حرف میزدم این سوالات رو میکردن پای مصنوعی میتونید بزارید یا نه؟با پای مصنوعی و عصا هم دارید ؟ با یک عصا میتونید راه برید یا نه؟ میدیدم که مسئله پام براشون بی نهایت مهمه در حقیقت هم خیلی مهمه ولی همه چیز نبود...
بعد از مدتی یکی از #علما یک پسری به اسم #عبدالله معرفی کرد گفت باهم حرف بزنید عبدالله در کشوری دیگر بود اما فارسی زبان و هم مذهب بودیم با پیام حرف زدیم #شرح کامل زندگیم رو دادم و نظرش در مورد پام خیلی برام مهم بود... فقط گفت حیفه آدمی مثل شما با #سختی زندگی کنه اگر قسمت هم بشیم ان شاالله تلاش میکنم بهترین پای مصنوعی برات تهیه کنم فقط و فقط برای #راحتی خودت... سبحان الله با این حرفش فهمیدم عبدالله #تنها کسی است که به #ظاهر اهمیت نمیده ؛ گفتم با کسی ازدواج میکنم به #فرائض پایبند باشه و #اخلاقش خوب باشه #رزق_حلال سر سفره ش باشه اونم گفت باید خانم من هم باید به فرائض پایبند باشه مطیعم باشه بهم احترام بزاره و...
میدونستم عبدالله با همه #فرق داره ولی زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه به خواهرش پیام دادم گفتم خبری از عبدالله دارید گفت عبدالله #تصادف کرده و توی #کما است اون روز فهمیدم چقدر دوستش دارم اشکم بند نمیاومد جلوی همه حتی پدر و مادر و برادرام بلند بلند گریه میکردم
خیلی #دوستش_داشتم و همش دعا میکردم و نماز استخاره هم میخوندم برای #ازدواج با عبدالله که یک شب خواب دیدم استاد تفسیرم گفت این پسر جدا از اینکه خیلی دوستت داره ایمانت رو #قوی میکنه...
با خواهرش حرف میزدم حالشو میپرسیدم ؛ بعد از 15 روز خواهرش پیام داد عبدالله به هوش اومده و همش میگه #آسیه و هیچی یادش نمونده گفت کمکم حالش بهتر شده گفته آسیه چطوره بهش گفته بودن که آسیه تو این مدت ازدواج کرده گفته بود #باور نمیکنم دیگه خودش شماره م رو گرفت گفت بگو که ازدواج نکردی؟ وقتی صداش رو شنیدم فقط گریه میکردم گفتم نه #ازدواج نکردم....
الحمدلله کم کم بهتر شد #تقدیر الله بر این شد که بعد از سه ماه اومد شهرمون...
بهش گفتم قبل از خواستگاری من رو از نزدیک با یک پا ببین که تو رو در بایسی گیر نکنی #رک بگو اگر منو نخواستی... گفت کجا بیام؟ گفتم بیا مسجد جلو در مسجد دیدمش رفتیم تو مسجد هردومون #نماز_سنت خوندیم به استاد تفسیر هم گفتیم بیاد #نصیحتمون کنه... استاد تفسیر اومد گفتم آقا عبدالله این از ظاهرم و اینکه هر کاری میتونم انجام بدم الا #پذیرایی که به عهده #مرد خونه خواهد بود.. گفت کی بیام خواستگاری؟ و استادم هردومون رو نصیحت کرد....
فردا شبش #عبدالله با #استاد به #خواستگاری اومد...
✨#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_ششم🍀
این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور چشمام #سیاه و #کبود شده بود انگار 60 سال سن داشتم....
پدر و مادرم برای نهار و شام ده نوع غذا حاضر میکردن میگفتن فقط یک لقمه بخور ولی من هر #لقمه که میخوردم بالا میآوردم ، دکترا گفتن این اصلا خوب نمیشه... خیلی وقتا تا صبح #شهادتین میگفتم و با پروردگارم حرف میزدم انتظار نداشتم خوب بشم دیگه اکثر اوقات میگفتم تموم میمیرم دیگه...
هرکی میاومد بالای سرم #اشک میریخت اما در آن سختیها و دردها میگفتم #یاالله_دوستت_دارم ذکر میکردم و درمانم رو ادامه دادم... کم کم رو به بهبودی رفتم هیچکس نمیدونه چطور شد ولی من حالم بهتر شد #اراده الله متعال بود تا 21 سالگی بیماریم #کنترل شد اما رفتم برای پای مصنوعی متاسفانه انقدر از بالا قطع شده بود که گفتن پای مصنوعی نمیتونم بزارم و فعلا دو تا عصا #جور من رو میکشن...
یکبار #استاد تجویدم من رو بعد از شیمی درمانی دید اولش منو نشناخت بعد گفت تو آسیه هستی؟ گفتم بله... گفت الان با عصا راه میری و سخت از الله میخام دوان دوان وارد #بهشت شوی...
اشکم در اومد از #شدت خوشحالی برای این دعای زیبا... در یکی از مساجد شروع به #تدریس کردم بچهها و بزرگا قرآن میخواندن و من #لذت میبردم سبحان الله چقدر لذت داشت گوش دادن به صدای #بندگان خدا وقتی کلامش را میخوانند و روزای خوبی داشتم با #شاگردان و #دوستان عزیزم... اما خادم مسجد در طول یک سال و نیم سر وقت مشخص در رو برام باز نمیکرد و من #مجبور بودم با دردهای طاقت فرسا جلوی در مسجد بایستم و درد بکشم باز میگفتم اشکالی نداره....
رسیدم به سن 22 سالگی دیگه خبر بهبودی و کنترل بیماریم به همه رسید از طرفی خودمم کلاس گذاشته بودم #مشخص بود حالم بهتره دیگه #خواستگار ها زیاد شدند مسئله دین و بعد از اون پام خیلی مهم بود
با همه خواستگارا در مورد پام حرف میزدم این سوالات رو میکردن پای مصنوعی میتونید بزارید یا نه؟با پای مصنوعی و عصا هم دارید ؟ با یک عصا میتونید راه برید یا نه؟ میدیدم که مسئله پام براشون بی نهایت مهمه در حقیقت هم خیلی مهمه ولی همه چیز نبود...
بعد از مدتی یکی از #علما یک پسری به اسم #عبدالله معرفی کرد گفت باهم حرف بزنید عبدالله در کشوری دیگر بود اما فارسی زبان و هم مذهب بودیم با پیام حرف زدیم #شرح کامل زندگیم رو دادم و نظرش در مورد پام خیلی برام مهم بود... فقط گفت حیفه آدمی مثل شما با #سختی زندگی کنه اگر قسمت هم بشیم ان شاالله تلاش میکنم بهترین پای مصنوعی برات تهیه کنم فقط و فقط برای #راحتی خودت... سبحان الله با این حرفش فهمیدم عبدالله #تنها کسی است که به #ظاهر اهمیت نمیده ؛ گفتم با کسی ازدواج میکنم به #فرائض پایبند باشه و #اخلاقش خوب باشه #رزق_حلال سر سفره ش باشه اونم گفت باید خانم من هم باید به فرائض پایبند باشه مطیعم باشه بهم احترام بزاره و...
میدونستم عبدالله با همه #فرق داره ولی زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه به خواهرش پیام دادم گفتم خبری از عبدالله دارید گفت عبدالله #تصادف کرده و توی #کما است اون روز فهمیدم چقدر دوستش دارم اشکم بند نمیاومد جلوی همه حتی پدر و مادر و برادرام بلند بلند گریه میکردم
خیلی #دوستش_داشتم و همش دعا میکردم و نماز استخاره هم میخوندم برای #ازدواج با عبدالله که یک شب خواب دیدم استاد تفسیرم گفت این پسر جدا از اینکه خیلی دوستت داره ایمانت رو #قوی میکنه...
با خواهرش حرف میزدم حالشو میپرسیدم ؛ بعد از 15 روز خواهرش پیام داد عبدالله به هوش اومده و همش میگه #آسیه و هیچی یادش نمونده گفت کمکم حالش بهتر شده گفته آسیه چطوره بهش گفته بودن که آسیه تو این مدت ازدواج کرده گفته بود #باور نمیکنم دیگه خودش شماره م رو گرفت گفت بگو که ازدواج نکردی؟ وقتی صداش رو شنیدم فقط گریه میکردم گفتم نه #ازدواج نکردم....
الحمدلله کم کم بهتر شد #تقدیر الله بر این شد که بعد از سه ماه اومد شهرمون...
بهش گفتم قبل از خواستگاری من رو از نزدیک با یک پا ببین که تو رو در بایسی گیر نکنی #رک بگو اگر منو نخواستی... گفت کجا بیام؟ گفتم بیا مسجد جلو در مسجد دیدمش رفتیم تو مسجد هردومون #نماز_سنت خوندیم به استاد تفسیر هم گفتیم بیاد #نصیحتمون کنه... استاد تفسیر اومد گفتم آقا عبدالله این از ظاهرم و اینکه هر کاری میتونم انجام بدم الا #پذیرایی که به عهده #مرد خونه خواهد بود.. گفت کی بیام خواستگاری؟ و استادم هردومون رو نصیحت کرد....
فردا شبش #عبدالله با #استاد به #خواستگاری اومد...
✨#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_هشتم ✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد #چیزی بگم عوضش کردم... دستامو تند گرفته بود با…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_بیست_نهم
✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم....
🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوس دارم برادرم درس #دینی بخونه اونم یه چند جای رو بهم گفت و همچنین شیراز را پیشنهاد داد واسه محمد...
➖خیلی دوست داشتم و من و خواهرم بریم اما شدنی نبود همین #کلاسم دیگه با هزار #دعوا می اومدیم تصمیم گرفتم به محمد بگم واسه شیراز.....
➖وقتی بهش گفتم قبول نکرد میگفت نمیتونم تو دوری و #غربت درس بخونم بعدشم نمیتونم حفظم را ادامه بدهم هر چی باهاش حرف میزدم قبول نمیکرد آخر یه با کمک یه #برادر الحمدالله قبول کرد و رفت شیراز واسه خوندن درس دینی و #حفظ_قرآن هر چند برام خیلی سخت بود دوری برادرم اما خیلیم خوشحال بودم و امید داشتم برادرم بشه یک #عالم ..
🌸🍃منو خواهرمم خودمون مشغول حفظ بودیم اما #معلمی و برنامه ای درست نداشتیم واسه حفظ در این مواقع هم درس #مدرسه هم داشتیم...
➖سال دوم دبیرستان بودیم از یه طرفم من #خواستگار داشتم پسر عمه خودم (خانوادی عمه الحمدالله #مسلمان بودن البته دو پسرو یه دخترش پسرهاش موحدن الحمدالله)
🌸🍃منو خواهرم هر چی #خواستگار موحد داشتیم بدون اینکه بیان خونه بابام ردشون میکرد و هر چی از خدا بیخبر بود بهشون اجازه میداد بیان خواستگاری...
➖این اولین #موحدی بود که پدرم اجازه داد بیاد خواستگاری اونم بخاطر #خواهرش (بجز پدر و دو عموم همه طایفه مون مسلمان بودن) پسر عمه ظاهرا آدمی خیلی محترم و #باایمانی بودن از نظر #ظاهر و #اخلاق هم خیلی خوب بود اما من اصلا قصد #ازدواج نداشتم و پدرمم قصد نداشت اولا منو به این #مسلمان موحد بده دوما سنم کم بود...
🌸🍃خیلی خوب یادمه شبی که قرار بود بیان چه #دعوایی بود تو خونمون مامانم چه شری درست کرده بود بابا بخاطر خواهر بزرگتر چاره ای نداشت...
➖من عمه م رو خوب نمیشناختم عین #بیگانه ها بودیم هیچ وقت یادم نمی اومد که عمه م خونه ی ما اومده باشه ما هم فقط چند باری رفته بودیم اونم واسه عروسی یا خونه پدربزرگم همدیگر دیده بودیم البته تازگی ها هر وقت ما میرفتیم خونه پدربزرگ اونام می اومدن و از دیدن منو #سوژین خیلی خوشحال میشد.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_بیست_نهم
✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم....
🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوس دارم برادرم درس #دینی بخونه اونم یه چند جای رو بهم گفت و همچنین شیراز را پیشنهاد داد واسه محمد...
➖خیلی دوست داشتم و من و خواهرم بریم اما شدنی نبود همین #کلاسم دیگه با هزار #دعوا می اومدیم تصمیم گرفتم به محمد بگم واسه شیراز.....
➖وقتی بهش گفتم قبول نکرد میگفت نمیتونم تو دوری و #غربت درس بخونم بعدشم نمیتونم حفظم را ادامه بدهم هر چی باهاش حرف میزدم قبول نمیکرد آخر یه با کمک یه #برادر الحمدالله قبول کرد و رفت شیراز واسه خوندن درس دینی و #حفظ_قرآن هر چند برام خیلی سخت بود دوری برادرم اما خیلیم خوشحال بودم و امید داشتم برادرم بشه یک #عالم ..
🌸🍃منو خواهرمم خودمون مشغول حفظ بودیم اما #معلمی و برنامه ای درست نداشتیم واسه حفظ در این مواقع هم درس #مدرسه هم داشتیم...
➖سال دوم دبیرستان بودیم از یه طرفم من #خواستگار داشتم پسر عمه خودم (خانوادی عمه الحمدالله #مسلمان بودن البته دو پسرو یه دخترش پسرهاش موحدن الحمدالله)
🌸🍃منو خواهرم هر چی #خواستگار موحد داشتیم بدون اینکه بیان خونه بابام ردشون میکرد و هر چی از خدا بیخبر بود بهشون اجازه میداد بیان خواستگاری...
➖این اولین #موحدی بود که پدرم اجازه داد بیاد خواستگاری اونم بخاطر #خواهرش (بجز پدر و دو عموم همه طایفه مون مسلمان بودن) پسر عمه ظاهرا آدمی خیلی محترم و #باایمانی بودن از نظر #ظاهر و #اخلاق هم خیلی خوب بود اما من اصلا قصد #ازدواج نداشتم و پدرمم قصد نداشت اولا منو به این #مسلمان موحد بده دوما سنم کم بود...
🌸🍃خیلی خوب یادمه شبی که قرار بود بیان چه #دعوایی بود تو خونمون مامانم چه شری درست کرده بود بابا بخاطر خواهر بزرگتر چاره ای نداشت...
➖من عمه م رو خوب نمیشناختم عین #بیگانه ها بودیم هیچ وقت یادم نمی اومد که عمه م خونه ی ما اومده باشه ما هم فقط چند باری رفته بودیم اونم واسه عروسی یا خونه پدربزرگم همدیگر دیده بودیم البته تازگی ها هر وقت ما میرفتیم خونه پدربزرگ اونام می اومدن و از دیدن منو #سوژین خیلی خوشحال میشد.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_ام
✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه...
🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.
➖فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....
➖گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من #سبحان_الله این برادر برادر منه...
🌸🍃واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ...
✍🏼 #ادامه_دارد_انشاءالله......
@admmmj123
#قسمت_سی_ام
✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه...
🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.
➖فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....
➖گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من #سبحان_الله این برادر برادر منه...
🌸🍃واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ...
✍🏼 #ادامه_دارد_انشاءالله......
@admmmj123