🏠خانـــهای کوچک...
♥️اگر زنـی خــوب و #ایماندار داشـته باشد #بهشت اســت...
🏯امـــــا اگــر #قصری_مجلل...
🖤زنــی مهربان و با ایــمان نداشت خرابه و #ویــرانه اســت...
حب حلال ❤️
♥️اگر زنـی خــوب و #ایماندار داشـته باشد #بهشت اســت...
🏯امـــــا اگــر #قصری_مجلل...
🖤زنــی مهربان و با ایــمان نداشت خرابه و #ویــرانه اســت...
حب حلال ❤️
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجم 🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی:
#قسمت_ششم
🌸🍃ولی مثل اینکه بابام نمیخواد واقعیت رو قبول کنه شاید اون حرف هام روش تاثیر داشته باشه شایدم فقط بخاطر اینکه بهم قول داده بود که حرفم رو گوش کنه سرم داد نکشه سکوت کرد اون شب شبی آرومی بود خیلی خوب خوابیدم انگار سالها بود اینجوری نخوابیده بودم صدای زنگ تلفن به گوشم رسید بیدار شدم همه خواب بودن من بلند شدم گوشی تلفن را برداشتم با صدای خواب آلود گفتم الو بفرمایید گفت سلام بر #ملکه خودم بر #ملکه قلبم خواب از چشام پرید دست و پای خودم رو گم کردم به پتُ پت افتادم گفت نترس چته؟ گفتم الهی خفه شی بهزاد خندید گفت چیه ترسیدی؟خواستم یه خبر خوش بهت بدم. گفتم بگو دیوونه ؛ گفت امروز بلند شدم #نماز_صبح رو خودندم😍وایی خیلی خوشحال شدم آفرین بهزاد افرین الان بهت میگن یه پسر مسلمان خندید گفت خیالت راحت اگه اینجوری پیش بره میشم یه #ماموستا که تو دوست داری من ذوق کردم گفتم جدی میگی بهزاد؟ گفت تو بخوای بخدا اینکار رو میکنم گفتم پس خانواده ات چی؟ گفت تو برام مهمی از تمام دنیا دست میکشم بخاطر تو👩❤️👨دلم یهو ریخت یه لحظه یه جوری شدم گفتم بهزاد گفت جانم گفتم از تمام دنیا دست کشیدی ولی از عبادت و بندگیت دست نکشی گفت تورو داشته باشم دست نمیکشم گفتم بهزاد دیوونه تو باید #عبادت_الله را از ته دل و بخاطر الله انجام بدی نه بخاطر کس دیگه شاید من مردم بهزاد حرفم رو قطع کرد گفت خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر اون روز من هم میریم منم خندیدم گفتم باشه نترس بادمجون بم آفت نداره از بهزاد خداحافظی کردم گوشی رو گذاشتم به اتاقم رفتم تو فکر حرفهای بهزاد بودم رو تختم دراز کشیدم نمیدانستم برای بهزاد خوشحال باشم یا ناراحت تو این فکرها بودم که خوابم برد خواب عجیبی دیدم تو خوابم یه جای خیلی زیبا بودم یه مکان چهارگوش که تمام دیوارهایش از الماس و طلا بود سرم رو بالا گرفتم فقط نور و زیبایی را میدیدم دور خودم میچرخیدم دو نفر سمت چپ و راستم بودن ولی نمیدیدمشون گفتم اینجا کجاست؟ یکیشون جواب داد گفت: اینجا خونه خداست من با تعجب گفتم مگر خدا خونه داره؟ گفت اره کعبه قبله همه مسلمانان اینجا داخل کعبه است من از خوشحالی نمیدانستم چی بگم یکیشون گفت این دوتا صندوق رو میبینی؟ گفتم اره میبینم خیلی زیبا بودن هر دوتاشون مثل هم بودن هیچ فرقی باهام نداشتن گفت میتونی بگی این صندوق ها کدامش بهشت توشه و کدوم جهنم؟! من نمیتونستم تشخیص بدم چون هر دو مثل هم بودن با اشاره انگشت گفتم این #بهشت و اون یکی #جهنم است.گفتن اشتباه کردی منم از ترس به گریه افتادم فقط میگفتم توبه خدایا توبه با گریه و زاری... گفت الله همه بندگانش را میبخشد با گریه و زاری که میکردم از خواب پریدم انقدر گریه کرده بودم بالشم رو خیس کرده بودم بلند شدم نشستم نمیتوانستم جلوی اشکام رو بگیرم مُهنا تو اتاق خودش صدای گریه ام رو شنید اومد گفت چته نها چی شده😳 ؟ کمی برام آب آورد خوردم دستش رو خیس کرد رو صورتم کشید گفت چی شده خواب بد دیدی گفتم نمیدونم بد بود یا خوب بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم... نگاه کردم هنوز بابا و مامانم خواب بودن ساعت رو نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود فاصله تلفن حرف زدن من با بهزاد و خواب که دیده بودم نزدیک ده دقیقه ای میشد انگار فاصله طول شب روز بود خوابی که دیده بودم.به آرومی رفتم وضو گرفتم که بابام نفهمه ، بعدش تو اتاقم خواستم نماز بخونم ولی بازم به خودم گفتم ولی الان وقت نماز نیست ولی دلم #بی_قرار بود نمتونستم آروم بگیرم در اتاق رو قفل کردم دو رکعت نماز خوندم ولی نمیدونستم چه نیتی کنم فقط گفتم خدایا میخوام از گناه هام بگذری نماز خوندم قرانم رو آوردم شروع کردم قرآن خوندن فقط عربیش رو میخوندم نمیدونستم معنیش چیه موقع قرآن خوندنم فقط کارم شده بود گریه اشکام نمیگذاشت کلمه های قرآن رو ببینم یک دفعه صدای در اتاقم اومد خواست در رو باز کنه منم با صدای گریون سعی کردم کسی نفهمه گفتم بله بابام بود یاالله بابامه هول شدم گفتم باباجون وایسا اومدم اونم پشت در میگفت چته نها چرا گریه میکنی؟😰منم جانمازم رو بلند کردم هولکی زیر تختم قایم کردم و قرآن روگذاشتم تو لباس هام در کشو رو بستم سعی کردم چشام رو پاک کنم بابام نفهمه در رو باز کردم بابام اومد تو اتاق گفت چرا گریه میکنی دخترم؟ گفتم هیچی بابایی کمی مریضم گفت چرا هیچی بهم نگفتی زود باش برو لباست رو بپوش بریم دکتر دستش رو پیشونیم گذاشت گفت تب که نداری گفتم نه دل درد دارم ولی الان بهترم خیلی خوبم... بابام گفت باید الان بریم دکتر ببینم چرا دختر گلم مریضه منم گفتم باباجون الان نمیتونم با مامان میرم تو برو سرکارت
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_ششم
🌸🍃ولی مثل اینکه بابام نمیخواد واقعیت رو قبول کنه شاید اون حرف هام روش تاثیر داشته باشه شایدم فقط بخاطر اینکه بهم قول داده بود که حرفم رو گوش کنه سرم داد نکشه سکوت کرد اون شب شبی آرومی بود خیلی خوب خوابیدم انگار سالها بود اینجوری نخوابیده بودم صدای زنگ تلفن به گوشم رسید بیدار شدم همه خواب بودن من بلند شدم گوشی تلفن را برداشتم با صدای خواب آلود گفتم الو بفرمایید گفت سلام بر #ملکه خودم بر #ملکه قلبم خواب از چشام پرید دست و پای خودم رو گم کردم به پتُ پت افتادم گفت نترس چته؟ گفتم الهی خفه شی بهزاد خندید گفت چیه ترسیدی؟خواستم یه خبر خوش بهت بدم. گفتم بگو دیوونه ؛ گفت امروز بلند شدم #نماز_صبح رو خودندم😍وایی خیلی خوشحال شدم آفرین بهزاد افرین الان بهت میگن یه پسر مسلمان خندید گفت خیالت راحت اگه اینجوری پیش بره میشم یه #ماموستا که تو دوست داری من ذوق کردم گفتم جدی میگی بهزاد؟ گفت تو بخوای بخدا اینکار رو میکنم گفتم پس خانواده ات چی؟ گفت تو برام مهمی از تمام دنیا دست میکشم بخاطر تو👩❤️👨دلم یهو ریخت یه لحظه یه جوری شدم گفتم بهزاد گفت جانم گفتم از تمام دنیا دست کشیدی ولی از عبادت و بندگیت دست نکشی گفت تورو داشته باشم دست نمیکشم گفتم بهزاد دیوونه تو باید #عبادت_الله را از ته دل و بخاطر الله انجام بدی نه بخاطر کس دیگه شاید من مردم بهزاد حرفم رو قطع کرد گفت خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر اون روز من هم میریم منم خندیدم گفتم باشه نترس بادمجون بم آفت نداره از بهزاد خداحافظی کردم گوشی رو گذاشتم به اتاقم رفتم تو فکر حرفهای بهزاد بودم رو تختم دراز کشیدم نمیدانستم برای بهزاد خوشحال باشم یا ناراحت تو این فکرها بودم که خوابم برد خواب عجیبی دیدم تو خوابم یه جای خیلی زیبا بودم یه مکان چهارگوش که تمام دیوارهایش از الماس و طلا بود سرم رو بالا گرفتم فقط نور و زیبایی را میدیدم دور خودم میچرخیدم دو نفر سمت چپ و راستم بودن ولی نمیدیدمشون گفتم اینجا کجاست؟ یکیشون جواب داد گفت: اینجا خونه خداست من با تعجب گفتم مگر خدا خونه داره؟ گفت اره کعبه قبله همه مسلمانان اینجا داخل کعبه است من از خوشحالی نمیدانستم چی بگم یکیشون گفت این دوتا صندوق رو میبینی؟ گفتم اره میبینم خیلی زیبا بودن هر دوتاشون مثل هم بودن هیچ فرقی باهام نداشتن گفت میتونی بگی این صندوق ها کدامش بهشت توشه و کدوم جهنم؟! من نمیتونستم تشخیص بدم چون هر دو مثل هم بودن با اشاره انگشت گفتم این #بهشت و اون یکی #جهنم است.گفتن اشتباه کردی منم از ترس به گریه افتادم فقط میگفتم توبه خدایا توبه با گریه و زاری... گفت الله همه بندگانش را میبخشد با گریه و زاری که میکردم از خواب پریدم انقدر گریه کرده بودم بالشم رو خیس کرده بودم بلند شدم نشستم نمیتوانستم جلوی اشکام رو بگیرم مُهنا تو اتاق خودش صدای گریه ام رو شنید اومد گفت چته نها چی شده😳 ؟ کمی برام آب آورد خوردم دستش رو خیس کرد رو صورتم کشید گفت چی شده خواب بد دیدی گفتم نمیدونم بد بود یا خوب بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم... نگاه کردم هنوز بابا و مامانم خواب بودن ساعت رو نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود فاصله تلفن حرف زدن من با بهزاد و خواب که دیده بودم نزدیک ده دقیقه ای میشد انگار فاصله طول شب روز بود خوابی که دیده بودم.به آرومی رفتم وضو گرفتم که بابام نفهمه ، بعدش تو اتاقم خواستم نماز بخونم ولی بازم به خودم گفتم ولی الان وقت نماز نیست ولی دلم #بی_قرار بود نمتونستم آروم بگیرم در اتاق رو قفل کردم دو رکعت نماز خوندم ولی نمیدونستم چه نیتی کنم فقط گفتم خدایا میخوام از گناه هام بگذری نماز خوندم قرانم رو آوردم شروع کردم قرآن خوندن فقط عربیش رو میخوندم نمیدونستم معنیش چیه موقع قرآن خوندنم فقط کارم شده بود گریه اشکام نمیگذاشت کلمه های قرآن رو ببینم یک دفعه صدای در اتاقم اومد خواست در رو باز کنه منم با صدای گریون سعی کردم کسی نفهمه گفتم بله بابام بود یاالله بابامه هول شدم گفتم باباجون وایسا اومدم اونم پشت در میگفت چته نها چرا گریه میکنی؟😰منم جانمازم رو بلند کردم هولکی زیر تختم قایم کردم و قرآن روگذاشتم تو لباس هام در کشو رو بستم سعی کردم چشام رو پاک کنم بابام نفهمه در رو باز کردم بابام اومد تو اتاق گفت چرا گریه میکنی دخترم؟ گفتم هیچی بابایی کمی مریضم گفت چرا هیچی بهم نگفتی زود باش برو لباست رو بپوش بریم دکتر دستش رو پیشونیم گذاشت گفت تب که نداری گفتم نه دل درد دارم ولی الان بهترم خیلی خوبم... بابام گفت باید الان بریم دکتر ببینم چرا دختر گلم مریضه منم گفتم باباجون الان نمیتونم با مامان میرم تو برو سرکارت
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_هفتم 🌸🍃دو روز خونه مهنا بودم برام سخت بود چون شوهرش به خودم و دخترم نامحرم بود هر چند شوهرش از آب هم پاک تربود ولی اسلام عزیزم جایز نمیدانست...بدون اینکه چیزی یا وسایلی داشته باشم دنبال خونه گشتم گفتم اللە پشتمه…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌸🍃اون شب برای خانوادم ثابت شد که من دیگه هدایت شدم ولی هیچی نگفتن... بعد از مدتی گفتن الان فهمیدم چرا خونه زندگیت را جا گذاشتی این کارهات یه بهانه است تو دروغ میگفتی که طلاقت دیگه نمانده بخاطر عقیدهات بوده که بچههات را سرگردان کردی... 😔از اون روز حرف طعنه های خانوادم شروع شد منم برام هیچی مهم نبود دیگه کسی نمیتوانست بهم امر و نهی کنه یا برام تصمیم بگیره برای خودم خونه داشتم دیگه خودم بزرگ خودم بودم دیگه باید از خدا چی میخواستم... ❤️الله متعال بچههام رو بهم داده بود الان فهمیده بودم حکمتهای الله سبحان چرا هر بار خونه رو ترک میکردم و بچههام رو جا میزاشتم موفق به جدایی نمیشدم مادرم سد راهم بود درسته عذاب زیادی کشیدیم ولی ارزش #باهم_بودن را داشت... محمد گفت مامان دیدی دعاهامون پیش الله برآورده شد از خدا خواستم امتحانش را برامون آسون کنه مامانمون رو بهم بده خدایا شکرت که مامانم بهم دای بغلش کردم بوسیدمش... گفتم کارهای خدارو چی دیدی پسرم.. بچه هام راحت میتونستن عبادتشون بکنن منم همینطور عبادت الله را به و بعد بچه های عزیز و صبورم را به دست آورده بودم... برادر غربا با کمک کردناشون خیلی کمک حالم شدن از نظر مالی اون اوایل خیلی بهم کمک کرد برادر غربا الله متعال #بهشت_فردوس را نصیب خودت و خانواده محترمت کنه اللهم_امین... برادر غربا یک مرد واقعی و اهل ایمان بود و بدون ریا مثل یک برادر تنی پشتم بود.... برادر زید هم از کمک کردنم به هر نوعی دست بر نمیداشت و تلاش می کرد الله متعال یه خانم موحد و اهل ایمان نصیبش کنه، و بهشت فردوس نصیب خودش و خانوادش کنه اللهم امین.... بعد یه هفته به لطف الله سبحان یه کار پیدا کردم اولین شغل زندگیم بود، شغل آشپزی چون تو عمرم بیرون از خونه هیچ شغلی نداشتم ولی میدونستم میتونم آشپز خوبی باشم تو یه هتل پنج ستاره مشغول به کار شدم یک ماه کار کردم کار خیلی سختی بود برام باید هر روز ساعت سه الی چهار صبح بیدار میشدم چون تو آشپزخانه قسمت صبحانه خوریش کار میکردم سختی کار در این بود باید بچه هام رو نصف شب تو اون خونه قدیمی و ترسناک تنها میگذاشتم... بعد تو راه خودمم تا به هتل میرسیدم خیلی میترسیدم حتی یه شب یه پژو از کنارم گذشت چند تا مرد توش بودن دیدن من اون موقعه شب تنها هستم و با چادر و نقابی که داشتم دور میدان رو زدن و به طرفم اومدن با حرف های بد و زشت و با هزار بدبختی اون شب خودم رو به هتل رسوندم... با خودم گفتم برم پیش مدیر هتل و بهشون بگم که این موقعیت ساعتی مناسب یک زن نیست، ولی متاسفانه هر چی بهشون میگفتم لااقل ساعت کاریم رو به شیش صبح تغییر بدن جوابم رو نمیدادن... 😳حتی ازم ایراد میگرفتن میگفتن باید با مانتو کوتاه و آرایش شده بیام سرکار دیدم فایده نداره بعد یه ماه از هتل اومدم بیرون چون ناموسم در خطر بود... بعد مدتی یه کار دیگه پیدا کردم رفتم یه مرغ فروشی کار کردم ؛ مرغ زنده را سر میبریدن من باید پاکش میکردم خیلی بوی بدی داشت با هزار بدبختی اون کار رو تحمل کردم تا ماه مبارک رمضان.... یه روز حالم خیلی بد شد بخاطر بوی مرغ و بارها دستم زخمی شده بود با پاک کردن مرغ و میکروب از طریق زخم وارد بدنم شده بود و مریض شدم روزه بودم که حالم به حدی بد شد از هوش رفتم فوری بستریم کردن گفتن احتمالا آنفولانزای مرغی داره با آزمایشهایی که ازم گرفتن شکرالله اشتباه تشخیص دادن پس از یک هفته ترخیصم کردن برگشتم خونه... 😔ولی دکتر کار کردن در مرغ فروشی رو برام ممنوع کرد... شکرالله رو به جا آوردم دعا کردم که الله متعال اون مریضی سخت رو ازم دور کرد؛ بعد از یه هفته بازم دنبال کار گشتم ،تو کانال های تلگرام چند تا کار بود که تو پاساژها فروشنده میخواستن ولی متأسفانه به درد من نمیخورد به خاطر حجابم.... بعد از مدتی یه کار دیگه پیدا کردم اون هم ربطش به آشپزی بود خوشحال شدم که کار پیدا کردم... 😔ولی خوشحالیم خیلی زیاد طول نکشید چون صاحب کارم بهم پیشنهادهای شیطانی داد و منم باهاش دعوام شد و از اون جا هم اومدم بیرون... دیدم من یه زن جوانم نمیتونم تو جایی کار کنم که مرد نامحرم باشه حتی هر چند حجابم کامل باشه ولی چشم بعضی از مردهای هوس_باز به هیچ عنوان بسته نمیشه مدتی تو خونه بیکار شدم خیلی بهمون سخت گذشت برادر زید فهمید بازم شروع کرد به کمک کردنم... خانوادم فهمیدن من بیکارم و کرایه خونه دادم... اومدن خونه مون بجای اینکه بشن #مرهم_دردم شدن #نمک_زخمم ..مادرم و ناپدریم با اصرار و حرف هاشون که مثل تیغ قلبم رو میبرید پیشنهاد میدادن من برگردم خونه قبلی، هر چی باهاشون حرف میزدم و میگفتم به من نامحرمه ولی گوش نمیدادن
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌸🍃اون شب برای خانوادم ثابت شد که من دیگه هدایت شدم ولی هیچی نگفتن... بعد از مدتی گفتن الان فهمیدم چرا خونه زندگیت را جا گذاشتی این کارهات یه بهانه است تو دروغ میگفتی که طلاقت دیگه نمانده بخاطر عقیدهات بوده که بچههات را سرگردان کردی... 😔از اون روز حرف طعنه های خانوادم شروع شد منم برام هیچی مهم نبود دیگه کسی نمیتوانست بهم امر و نهی کنه یا برام تصمیم بگیره برای خودم خونه داشتم دیگه خودم بزرگ خودم بودم دیگه باید از خدا چی میخواستم... ❤️الله متعال بچههام رو بهم داده بود الان فهمیده بودم حکمتهای الله سبحان چرا هر بار خونه رو ترک میکردم و بچههام رو جا میزاشتم موفق به جدایی نمیشدم مادرم سد راهم بود درسته عذاب زیادی کشیدیم ولی ارزش #باهم_بودن را داشت... محمد گفت مامان دیدی دعاهامون پیش الله برآورده شد از خدا خواستم امتحانش را برامون آسون کنه مامانمون رو بهم بده خدایا شکرت که مامانم بهم دای بغلش کردم بوسیدمش... گفتم کارهای خدارو چی دیدی پسرم.. بچه هام راحت میتونستن عبادتشون بکنن منم همینطور عبادت الله را به و بعد بچه های عزیز و صبورم را به دست آورده بودم... برادر غربا با کمک کردناشون خیلی کمک حالم شدن از نظر مالی اون اوایل خیلی بهم کمک کرد برادر غربا الله متعال #بهشت_فردوس را نصیب خودت و خانواده محترمت کنه اللهم_امین... برادر غربا یک مرد واقعی و اهل ایمان بود و بدون ریا مثل یک برادر تنی پشتم بود.... برادر زید هم از کمک کردنم به هر نوعی دست بر نمیداشت و تلاش می کرد الله متعال یه خانم موحد و اهل ایمان نصیبش کنه، و بهشت فردوس نصیب خودش و خانوادش کنه اللهم امین.... بعد یه هفته به لطف الله سبحان یه کار پیدا کردم اولین شغل زندگیم بود، شغل آشپزی چون تو عمرم بیرون از خونه هیچ شغلی نداشتم ولی میدونستم میتونم آشپز خوبی باشم تو یه هتل پنج ستاره مشغول به کار شدم یک ماه کار کردم کار خیلی سختی بود برام باید هر روز ساعت سه الی چهار صبح بیدار میشدم چون تو آشپزخانه قسمت صبحانه خوریش کار میکردم سختی کار در این بود باید بچه هام رو نصف شب تو اون خونه قدیمی و ترسناک تنها میگذاشتم... بعد تو راه خودمم تا به هتل میرسیدم خیلی میترسیدم حتی یه شب یه پژو از کنارم گذشت چند تا مرد توش بودن دیدن من اون موقعه شب تنها هستم و با چادر و نقابی که داشتم دور میدان رو زدن و به طرفم اومدن با حرف های بد و زشت و با هزار بدبختی اون شب خودم رو به هتل رسوندم... با خودم گفتم برم پیش مدیر هتل و بهشون بگم که این موقعیت ساعتی مناسب یک زن نیست، ولی متاسفانه هر چی بهشون میگفتم لااقل ساعت کاریم رو به شیش صبح تغییر بدن جوابم رو نمیدادن... 😳حتی ازم ایراد میگرفتن میگفتن باید با مانتو کوتاه و آرایش شده بیام سرکار دیدم فایده نداره بعد یه ماه از هتل اومدم بیرون چون ناموسم در خطر بود... بعد مدتی یه کار دیگه پیدا کردم رفتم یه مرغ فروشی کار کردم ؛ مرغ زنده را سر میبریدن من باید پاکش میکردم خیلی بوی بدی داشت با هزار بدبختی اون کار رو تحمل کردم تا ماه مبارک رمضان.... یه روز حالم خیلی بد شد بخاطر بوی مرغ و بارها دستم زخمی شده بود با پاک کردن مرغ و میکروب از طریق زخم وارد بدنم شده بود و مریض شدم روزه بودم که حالم به حدی بد شد از هوش رفتم فوری بستریم کردن گفتن احتمالا آنفولانزای مرغی داره با آزمایشهایی که ازم گرفتن شکرالله اشتباه تشخیص دادن پس از یک هفته ترخیصم کردن برگشتم خونه... 😔ولی دکتر کار کردن در مرغ فروشی رو برام ممنوع کرد... شکرالله رو به جا آوردم دعا کردم که الله متعال اون مریضی سخت رو ازم دور کرد؛ بعد از یه هفته بازم دنبال کار گشتم ،تو کانال های تلگرام چند تا کار بود که تو پاساژها فروشنده میخواستن ولی متأسفانه به درد من نمیخورد به خاطر حجابم.... بعد از مدتی یه کار دیگه پیدا کردم اون هم ربطش به آشپزی بود خوشحال شدم که کار پیدا کردم... 😔ولی خوشحالیم خیلی زیاد طول نکشید چون صاحب کارم بهم پیشنهادهای شیطانی داد و منم باهاش دعوام شد و از اون جا هم اومدم بیرون... دیدم من یه زن جوانم نمیتونم تو جایی کار کنم که مرد نامحرم باشه حتی هر چند حجابم کامل باشه ولی چشم بعضی از مردهای هوس_باز به هیچ عنوان بسته نمیشه مدتی تو خونه بیکار شدم خیلی بهمون سخت گذشت برادر زید فهمید بازم شروع کرد به کمک کردنم... خانوادم فهمیدن من بیکارم و کرایه خونه دادم... اومدن خونه مون بجای اینکه بشن #مرهم_دردم شدن #نمک_زخمم ..مادرم و ناپدریم با اصرار و حرف هاشون که مثل تیغ قلبم رو میبرید پیشنهاد میدادن من برگردم خونه قبلی، هر چی باهاشون حرف میزدم و میگفتم به من نامحرمه ولی گوش نمیدادن
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
.*💭تصـــــــــور کـــن...*
*♥️رســـول اللهﷺ تــو را به واســطهی درود فرســتادن بر او و پیــروی از راه زیبــای زندگــی اش انتــخابت کند...*
*👑که در نــزد او بر روی تخـــت هایی زرین در #بهشت_فردوس تکــیه بزنی و عطرش تمــام غمها و اشــکهای دنیــایت را بر هم بریـــزد...*
*💔بـــی وفـــا نبـــاش...🤚🏼*
*⏱هر لحـــ✨ــــظه #صلوات بفــرست*
*اون شخــصیتی که آرامـــش امروزت از وجــود با برکــت اوســـت...*
*اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد،*
*كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ*
*إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد*
*اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد،*
*كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ*
*إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد*
💐🎋💐🎋💐🎋💐🎋
*♥️رســـول اللهﷺ تــو را به واســطهی درود فرســتادن بر او و پیــروی از راه زیبــای زندگــی اش انتــخابت کند...*
*👑که در نــزد او بر روی تخـــت هایی زرین در #بهشت_فردوس تکــیه بزنی و عطرش تمــام غمها و اشــکهای دنیــایت را بر هم بریـــزد...*
*💔بـــی وفـــا نبـــاش...🤚🏼*
*⏱هر لحـــ✨ــــظه #صلوات بفــرست*
*اون شخــصیتی که آرامـــش امروزت از وجــود با برکــت اوســـت...*
*اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد،*
*كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ*
*إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد*
*اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد،*
*كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ*
*إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد*
💐🎋💐🎋💐🎋💐🎋
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت1 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت2
👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش میکردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
پدرم گفت براش #آیه_الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...
👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت...
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت2
👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش میکردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
پدرم گفت براش #آیه_الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...
👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت...
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
🏠خانـــهای کوچک...
♥️اگر زنـی خــوب و #ایماندار داشـته باشد #بهشت اســت...
🏯امـــــا اگــر #قصری_مجلل...
🖤زنــی مهربان و با ایــمان نداشت خرابه و #ویــرانه اســت...
ڪانال زیباے حب حلال 💍💞
♥️اگر زنـی خــوب و #ایماندار داشـته باشد #بهشت اســت...
🏯امـــــا اگــر #قصری_مجلل...
🖤زنــی مهربان و با ایــمان نداشت خرابه و #ویــرانه اســت...
ڪانال زیباے حب حلال 💍💞
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_پنجم🍀 یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو... همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_ششم🍀
این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور چشمام #سیاه و #کبود شده بود انگار 60 سال سن داشتم....
پدر و مادرم برای نهار و شام ده نوع غذا حاضر میکردن میگفتن فقط یک لقمه بخور ولی من هر #لقمه که میخوردم بالا میآوردم ، دکترا گفتن این اصلا خوب نمیشه... خیلی وقتا تا صبح #شهادتین میگفتم و با پروردگارم حرف میزدم انتظار نداشتم خوب بشم دیگه اکثر اوقات میگفتم تموم میمیرم دیگه...
هرکی میاومد بالای سرم #اشک میریخت اما در آن سختیها و دردها میگفتم #یاالله_دوستت_دارم ذکر میکردم و درمانم رو ادامه دادم... کم کم رو به بهبودی رفتم هیچکس نمیدونه چطور شد ولی من حالم بهتر شد #اراده الله متعال بود تا 21 سالگی بیماریم #کنترل شد اما رفتم برای پای مصنوعی متاسفانه انقدر از بالا قطع شده بود که گفتن پای مصنوعی نمیتونم بزارم و فعلا دو تا عصا #جور من رو میکشن...
یکبار #استاد تجویدم من رو بعد از شیمی درمانی دید اولش منو نشناخت بعد گفت تو آسیه هستی؟ گفتم بله... گفت الان با عصا راه میری و سخت از الله میخام دوان دوان وارد #بهشت شوی...
اشکم در اومد از #شدت خوشحالی برای این دعای زیبا... در یکی از مساجد شروع به #تدریس کردم بچهها و بزرگا قرآن میخواندن و من #لذت میبردم سبحان الله چقدر لذت داشت گوش دادن به صدای #بندگان خدا وقتی کلامش را میخوانند و روزای خوبی داشتم با #شاگردان و #دوستان عزیزم... اما خادم مسجد در طول یک سال و نیم سر وقت مشخص در رو برام باز نمیکرد و من #مجبور بودم با دردهای طاقت فرسا جلوی در مسجد بایستم و درد بکشم باز میگفتم اشکالی نداره....
رسیدم به سن 22 سالگی دیگه خبر بهبودی و کنترل بیماریم به همه رسید از طرفی خودمم کلاس گذاشته بودم #مشخص بود حالم بهتره دیگه #خواستگار ها زیاد شدند مسئله دین و بعد از اون پام خیلی مهم بود
با همه خواستگارا در مورد پام حرف میزدم این سوالات رو میکردن پای مصنوعی میتونید بزارید یا نه؟با پای مصنوعی و عصا هم دارید ؟ با یک عصا میتونید راه برید یا نه؟ میدیدم که مسئله پام براشون بی نهایت مهمه در حقیقت هم خیلی مهمه ولی همه چیز نبود...
بعد از مدتی یکی از #علما یک پسری به اسم #عبدالله معرفی کرد گفت باهم حرف بزنید عبدالله در کشوری دیگر بود اما فارسی زبان و هم مذهب بودیم با پیام حرف زدیم #شرح کامل زندگیم رو دادم و نظرش در مورد پام خیلی برام مهم بود... فقط گفت حیفه آدمی مثل شما با #سختی زندگی کنه اگر قسمت هم بشیم ان شاالله تلاش میکنم بهترین پای مصنوعی برات تهیه کنم فقط و فقط برای #راحتی خودت... سبحان الله با این حرفش فهمیدم عبدالله #تنها کسی است که به #ظاهر اهمیت نمیده ؛ گفتم با کسی ازدواج میکنم به #فرائض پایبند باشه و #اخلاقش خوب باشه #رزق_حلال سر سفره ش باشه اونم گفت باید خانم من هم باید به فرائض پایبند باشه مطیعم باشه بهم احترام بزاره و...
میدونستم عبدالله با همه #فرق داره ولی زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه به خواهرش پیام دادم گفتم خبری از عبدالله دارید گفت عبدالله #تصادف کرده و توی #کما است اون روز فهمیدم چقدر دوستش دارم اشکم بند نمیاومد جلوی همه حتی پدر و مادر و برادرام بلند بلند گریه میکردم
خیلی #دوستش_داشتم و همش دعا میکردم و نماز استخاره هم میخوندم برای #ازدواج با عبدالله که یک شب خواب دیدم استاد تفسیرم گفت این پسر جدا از اینکه خیلی دوستت داره ایمانت رو #قوی میکنه...
با خواهرش حرف میزدم حالشو میپرسیدم ؛ بعد از 15 روز خواهرش پیام داد عبدالله به هوش اومده و همش میگه #آسیه و هیچی یادش نمونده گفت کمکم حالش بهتر شده گفته آسیه چطوره بهش گفته بودن که آسیه تو این مدت ازدواج کرده گفته بود #باور نمیکنم دیگه خودش شماره م رو گرفت گفت بگو که ازدواج نکردی؟ وقتی صداش رو شنیدم فقط گریه میکردم گفتم نه #ازدواج نکردم....
الحمدلله کم کم بهتر شد #تقدیر الله بر این شد که بعد از سه ماه اومد شهرمون...
بهش گفتم قبل از خواستگاری من رو از نزدیک با یک پا ببین که تو رو در بایسی گیر نکنی #رک بگو اگر منو نخواستی... گفت کجا بیام؟ گفتم بیا مسجد جلو در مسجد دیدمش رفتیم تو مسجد هردومون #نماز_سنت خوندیم به استاد تفسیر هم گفتیم بیاد #نصیحتمون کنه... استاد تفسیر اومد گفتم آقا عبدالله این از ظاهرم و اینکه هر کاری میتونم انجام بدم الا #پذیرایی که به عهده #مرد خونه خواهد بود.. گفت کی بیام خواستگاری؟ و استادم هردومون رو نصیحت کرد....
فردا شبش #عبدالله با #استاد به #خواستگاری اومد...
✨#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_ششم🍀
این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور چشمام #سیاه و #کبود شده بود انگار 60 سال سن داشتم....
پدر و مادرم برای نهار و شام ده نوع غذا حاضر میکردن میگفتن فقط یک لقمه بخور ولی من هر #لقمه که میخوردم بالا میآوردم ، دکترا گفتن این اصلا خوب نمیشه... خیلی وقتا تا صبح #شهادتین میگفتم و با پروردگارم حرف میزدم انتظار نداشتم خوب بشم دیگه اکثر اوقات میگفتم تموم میمیرم دیگه...
هرکی میاومد بالای سرم #اشک میریخت اما در آن سختیها و دردها میگفتم #یاالله_دوستت_دارم ذکر میکردم و درمانم رو ادامه دادم... کم کم رو به بهبودی رفتم هیچکس نمیدونه چطور شد ولی من حالم بهتر شد #اراده الله متعال بود تا 21 سالگی بیماریم #کنترل شد اما رفتم برای پای مصنوعی متاسفانه انقدر از بالا قطع شده بود که گفتن پای مصنوعی نمیتونم بزارم و فعلا دو تا عصا #جور من رو میکشن...
یکبار #استاد تجویدم من رو بعد از شیمی درمانی دید اولش منو نشناخت بعد گفت تو آسیه هستی؟ گفتم بله... گفت الان با عصا راه میری و سخت از الله میخام دوان دوان وارد #بهشت شوی...
اشکم در اومد از #شدت خوشحالی برای این دعای زیبا... در یکی از مساجد شروع به #تدریس کردم بچهها و بزرگا قرآن میخواندن و من #لذت میبردم سبحان الله چقدر لذت داشت گوش دادن به صدای #بندگان خدا وقتی کلامش را میخوانند و روزای خوبی داشتم با #شاگردان و #دوستان عزیزم... اما خادم مسجد در طول یک سال و نیم سر وقت مشخص در رو برام باز نمیکرد و من #مجبور بودم با دردهای طاقت فرسا جلوی در مسجد بایستم و درد بکشم باز میگفتم اشکالی نداره....
رسیدم به سن 22 سالگی دیگه خبر بهبودی و کنترل بیماریم به همه رسید از طرفی خودمم کلاس گذاشته بودم #مشخص بود حالم بهتره دیگه #خواستگار ها زیاد شدند مسئله دین و بعد از اون پام خیلی مهم بود
با همه خواستگارا در مورد پام حرف میزدم این سوالات رو میکردن پای مصنوعی میتونید بزارید یا نه؟با پای مصنوعی و عصا هم دارید ؟ با یک عصا میتونید راه برید یا نه؟ میدیدم که مسئله پام براشون بی نهایت مهمه در حقیقت هم خیلی مهمه ولی همه چیز نبود...
بعد از مدتی یکی از #علما یک پسری به اسم #عبدالله معرفی کرد گفت باهم حرف بزنید عبدالله در کشوری دیگر بود اما فارسی زبان و هم مذهب بودیم با پیام حرف زدیم #شرح کامل زندگیم رو دادم و نظرش در مورد پام خیلی برام مهم بود... فقط گفت حیفه آدمی مثل شما با #سختی زندگی کنه اگر قسمت هم بشیم ان شاالله تلاش میکنم بهترین پای مصنوعی برات تهیه کنم فقط و فقط برای #راحتی خودت... سبحان الله با این حرفش فهمیدم عبدالله #تنها کسی است که به #ظاهر اهمیت نمیده ؛ گفتم با کسی ازدواج میکنم به #فرائض پایبند باشه و #اخلاقش خوب باشه #رزق_حلال سر سفره ش باشه اونم گفت باید خانم من هم باید به فرائض پایبند باشه مطیعم باشه بهم احترام بزاره و...
میدونستم عبدالله با همه #فرق داره ولی زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه به خواهرش پیام دادم گفتم خبری از عبدالله دارید گفت عبدالله #تصادف کرده و توی #کما است اون روز فهمیدم چقدر دوستش دارم اشکم بند نمیاومد جلوی همه حتی پدر و مادر و برادرام بلند بلند گریه میکردم
خیلی #دوستش_داشتم و همش دعا میکردم و نماز استخاره هم میخوندم برای #ازدواج با عبدالله که یک شب خواب دیدم استاد تفسیرم گفت این پسر جدا از اینکه خیلی دوستت داره ایمانت رو #قوی میکنه...
با خواهرش حرف میزدم حالشو میپرسیدم ؛ بعد از 15 روز خواهرش پیام داد عبدالله به هوش اومده و همش میگه #آسیه و هیچی یادش نمونده گفت کمکم حالش بهتر شده گفته آسیه چطوره بهش گفته بودن که آسیه تو این مدت ازدواج کرده گفته بود #باور نمیکنم دیگه خودش شماره م رو گرفت گفت بگو که ازدواج نکردی؟ وقتی صداش رو شنیدم فقط گریه میکردم گفتم نه #ازدواج نکردم....
الحمدلله کم کم بهتر شد #تقدیر الله بر این شد که بعد از سه ماه اومد شهرمون...
بهش گفتم قبل از خواستگاری من رو از نزدیک با یک پا ببین که تو رو در بایسی گیر نکنی #رک بگو اگر منو نخواستی... گفت کجا بیام؟ گفتم بیا مسجد جلو در مسجد دیدمش رفتیم تو مسجد هردومون #نماز_سنت خوندیم به استاد تفسیر هم گفتیم بیاد #نصیحتمون کنه... استاد تفسیر اومد گفتم آقا عبدالله این از ظاهرم و اینکه هر کاری میتونم انجام بدم الا #پذیرایی که به عهده #مرد خونه خواهد بود.. گفت کی بیام خواستگاری؟ و استادم هردومون رو نصیحت کرد....
فردا شبش #عبدالله با #استاد به #خواستگاری اومد...
✨#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفدهم ✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_هجدهم
✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....
🌸🍃خیلی #خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....
➖ کم کم عاشق #چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!
✨یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه #گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...
🌸🍃این موضوع رو به #سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...
➖سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم #جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_هجدهم
✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....
🌸🍃خیلی #خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....
➖ کم کم عاشق #چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!
✨یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه #گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...
🌸🍃این موضوع رو به #سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...
➖سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم #جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نوزدهم ✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم... 😊چادرم رو سر کردم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیستم
✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...
🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...
🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست #چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...
➖سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این #چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به #اسلام میرن...
🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با #گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...
😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم #خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
➖بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد #اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر #دل و #جرئت بود....
🌸🍃 گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا #دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .
✨اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء #اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...
❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین #دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این #فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله.
@admmmj123
#قسمت_بیستم
✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...
🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...
🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست #چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...
➖سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این #چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به #اسلام میرن...
🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با #گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...
😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم #خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
➖بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد #اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر #دل و #جرئت بود....
🌸🍃 گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا #دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .
✨اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء #اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...
❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین #دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این #فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله.
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_هفتم ✍🏼با گذشتن زمان #رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله.... ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن #رابطه #خانوادهمون بودیم با #مسلمان شدن محمد…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_بیست_هشتم
✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد #چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست ، وقت رفتن خیلی بهم اسرار کرد #پیشش بمونم حتی قسمم داد...
🌸🍃منم یک دفعه #ناراحت شدم گفتم اخه تو چرا #قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم #طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی #بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم #افسوس میخورم....😭
➖چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی #نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام #احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این #داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...
🌸🍃 من چیکار کردم خواهر رفته بود #جهاد برای #دفاع از #کودکان و #زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم #شام و عراق....
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و #باارزش ترین #هدیه دنیا رو بهم داد ♡ #اسلام ♡.....
➖خواهرم رفت از دین #الله دفاع کنه هر چن منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو و شوهرش #سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت خواهر مهناز عزیزتر جانم...
🌸🍃از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم #گریه کردن و #دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعا #ناراحت بودم هزاران #کاش تو #دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...
➖چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه #نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و #افسوس گذشته رو میخوردم...
🌸🍃تا اینکه محمد منو #نصیحت و #دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش #روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست #خواهر جان در #بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و #دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به گریه م انداخت اما خیلی دلمو اروم کرد...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_بیست_هشتم
✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد #چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست ، وقت رفتن خیلی بهم اسرار کرد #پیشش بمونم حتی قسمم داد...
🌸🍃منم یک دفعه #ناراحت شدم گفتم اخه تو چرا #قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم #طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی #بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم #افسوس میخورم....😭
➖چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی #نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام #احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این #داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...
🌸🍃 من چیکار کردم خواهر رفته بود #جهاد برای #دفاع از #کودکان و #زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم #شام و عراق....
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و #باارزش ترین #هدیه دنیا رو بهم داد ♡ #اسلام ♡.....
➖خواهرم رفت از دین #الله دفاع کنه هر چن منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو و شوهرش #سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت خواهر مهناز عزیزتر جانم...
🌸🍃از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم #گریه کردن و #دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعا #ناراحت بودم هزاران #کاش تو #دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...
➖چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه #نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و #افسوس گذشته رو میخوردم...
🌸🍃تا اینکه محمد منو #نصیحت و #دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش #روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست #خواهر جان در #بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و #دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به گریه م انداخت اما خیلی دلمو اروم کرد...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123