👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_چهارم

🌸🍃با جاری هام خیلی صمیمی نبودم چون #مادر_شوهر و #خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و #بد_زبونی و #بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام اومدن خونمون و نشستن پای حرف زدن و از خواهرشوهرم و مادرشوهرم که به بهم تهمت جدید زدن... خیلی عذاب میکشیدم از حرف هاشون مدتی این حرفها ادامه داشت دیگه خوابی برام نمونده بود تنها فکر میکردم و زجر میکشیدم...واقعا افسردگی شدیدی گرفتم منی که در حد جنون تبسم رو دوست داشتم اون مدت نمیتونستم حتی به تبسم خوب برسم شوهرم انقدر نفهم و بیدرک بود که نمیفهمید باهام درست برخورد کنه هر چی رفتار اونو میدیدم بیشتر داغون تر میشدم یه روز تصمیم گرفتم به جاریهام گفتم ازتون خواهش میکنم دیگه حرفی او از خدا بیخبرها بهم نگید چون داغونم و تحمل این همه بدبختی را ندارم..نمیتوانستم مثل جاریهام باشم مادرشوهرم بخصوص خواهرشوهرم به جاریهام هم تهمت میزد یا فحش و بد بیرا میگفتم ولی نمیتوانستم حرف برای اونها بگم خودم درد میکشیدم میگفتم من به اونها هم بگم اونا هم مثل من درد میکشن و بعد هم میترسیدم اونا برن پیش شوهراشون بگن ؛ اونا شوهراشون پشتشون رو میگرفتن ولی شوهر من اینجوری نبود یه روز یکی از جاری هام خونه پدرشوهرم بودیم خواست بازم حرف بزنه گفتم ازت خواهش میکنم دیگه هیچی نگو چند روزه قرص اعصاب میخورم تا آروم بشم...گفت بخدا یه حرفی شنیدم دارم دیوانه میشم گفتم هرچی هست نگو از #تهمت که بدتر نیست؛ به دخترم گفتن حرام زاده است یا خواهرشوهرم گفت نها از شوهرم خوشش اومده...😳گفت به خدا از اونا بدتره منم با تعجب گفتم از اون تهمت ها بدتر فکر نکنم بدتر داشته باشیم...گفت به خدا قسم بدتره منم اولحظه آشپزی میکردم داشتم برنج رو توی سافی میریختم آب کشش کنم کنجکاو شده بودم گفتم از اون تهمت بدتر هم هست؟ قبل اینکه بهم بگه خیلی قسمم داد تا به کسی نگم منم بهش قول دادم جاری هام هر دوتاشون بچه دار شده بودن اوناهم دختر داشتن بچه هاشون رو خیلی دوست داشتم بعضی وقتها میرفتم خونهشون و دخترش رو ازش میگرفتم میآوردم خونه خودمون براش غذا درست میکردم بهش میدادم دخترش فقط یازده ماه داشت... گفت اون روز یادته اومدی دنبال دخترم ثنا منم نذاشتم ببری خونه خودتون؛داشتم دیونه میشدم...گفت چندشب پیش خواهرشوهرم خونه ما بودن؛ گفتم اره خبر دارم شب قبلش خونه ما بودن بعد اومدن خونه شما... گفت آره همون شب یه چیزی بهم گفته دارم دیوانه میشم برام قابل هضم نیست؛ گفتم سبحان الله چیه بگو گفت پول برادرشوهرم که گم کردن گفتن نها دزدیده و بهم گفتن طلاهام رو همینجوری تو کمد نزارم تو بیایی بدزدی.. 😳چشمام از حدقه بیرون اومد گفتم چیییی😱؟گفت کاش فقط اون بود خواهرشوهرم گفته دخترم ثنا رو بهت ندم ببری خونه خودتون تو نها رو مثل ما نمیشناسی ثنا رو میبره خونه خودشون ثنا هم کوچکه هیچی نمیدونه نمیفهمه با یه چیزی یا اشیایی به دخترت تجاوز میکنه و #پرده_بکارت دخترت پاره میکنه و کسی هم نمیفهمد که #زن_عموش این بلا رو سرش آورده 😭یاالله قلبم به درد اومد پاهام #بی_حس شدن نمیتونستم روی پاهام بایستم سافی برنج رو که میخواستم آبکش کنم دستم بود به جاریم گفتم از دستم بگیره الان میافته دارم میمیرم دستم رو روی قلبم گذاشتم نفسم بند اومد صورتم کبود شد نفس نفس میزدم نفسم بالا بیاد ولی بیشتر خفه میشدم جاریم خیلی ترسیده بود صدام میزد نها نها چی شد؟ چشمام قرمز شده بودن هر کار میکردم نمتوانستم نفس بکشم فقط میدونستم اشک هام امانم نمیدادن خودم با مشت رو قلبم میزدم تا نفسم بالا بیاد جاریم گریه میکرد همش میگفت نها غلط کردم کاش بهت نمیگفتم؛ دوید طرف یخچال برام آب آورد تمام آب سرد را روی صورتم پاشید آب سرد مثل یک شوک بود و نفسم بالا اومد زدم زیر گریه و زاری رو زانوهام افتادم تند تند به زمین مشت میکوبیدم و میگفتم خدا تاکی خدا تاکی😭؟ دیگه صبرم تموم شده 😔حالم خیلی بد شد افسردگیم بدتر شد همش باخودم میگفتم اخر خدایا چه گناهی کردم باید این همه عذاب بکشم ولی بازم تو اون شرایط سخت میگفتم خدایا ناشکرت نیستم راضیم به رضایت؛ کسی ندارم براش #درد_دل کنم فقط خودت رو دارم و بس درد دلهای را ناشکری حساب نکن. طوری شده بودم که با سایهِ خودم حرف میزدم یاتو آینه خودم رو سرزنش میکردم یا تو شیشه دکور خودم رو میدیدم و درد دل و گریه میکردم به خودم میگفتم نها چرا باید این همه بدبختی سرت بیاد به خودم محبت میکردم خودم رو ناز میکردم قربون صدقه خودم میرفتم و بالشی تو بغلم میگذاشتم و گوشهای مینشستم بالش رو جلوی دهنم میگذاشتم و از ته دل فریاد میزدم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت1 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست…
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت2

👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
پدرم گفت براش #آیه_الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...

وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...

👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت...

#ادامه‌ دارد ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_ششم

😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که
#مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون درست شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو
#باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر دوباره به همون شماره تلفونی که مصطفی یادداشت کرده بود زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید آخه با خودم گفتم شاید تلفن خونمون خراب شده باشه ،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم تلفون کجاست
ساریه هم نگران شد اینقد استرس داشتم نتونستم باهاش درست صحبت کنم و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از
#عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد
#افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم

😭
#انا_لله_و_انا_الیه_راجعون

😔💔با
#شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک
#خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی
#کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه دوباره زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت
#دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشستم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از
#شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی واسم دوخته بود، به ساریه گفتم برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن
#تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما
#سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت
#شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من
#دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
😔گفتن تو
بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی #عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭😔این
#تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
💔قلبم پاره شده بود تکه های
#قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز #مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از
#درد و #غم و #اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم...

ادامه دارد...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفدهم ✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_هجدهم


✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو
#مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....

🌸🍃خیلی
#خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....


کم کم عاشق
#چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!

یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه
#گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...

🌸🍃این موضوع رو به
#سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...

سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم
#جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123