👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_نوزدهم 🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیستم

🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق داشت من مادر شدم تبسم تمام دردهایم را از بین میبرد چند ماه گذشت تبسم ده ماهش بود یه دختر سفیدِ #موطلایی با #چشمای_آبی و تپل😍 ؛یه روز رفتم دم در که بچه ای تو کوچه که اسمش علی بود هربار بهش پول میدادم برام از مغازه خرید کنه نمیگذاشتن خودم برم زمستان بود هیچکی جلو در نبود خواستم برگردم تو خونه که پدرشوهرم رو دیدم وحشت کردم گفت کجا بودی؟گفتم هیچ دم در بودم خواستم به علی پول بدم برام خرید کنه هیچی نگفت ولی دلم آشوب بود خواستم برم تو اتاق پذیرایی بلند شد با فحش ناموسی و حرفهای زشت بیرونم کرد گفت دیگه حق نداری بیایی اینجا... گفتم چکار کردم بابا چرا این کار رو میکنی فقط فحشم میداد گفت برو بیرون😔تبسم رو بغل کردم رفتم تو اتاق فقط گریه کردم تبسم با دستای کوچلوش اشکام پاک رو میکرد نازم میکرد منم باهاش #درد_دل میکردم میگفتم برام دعا کن اتفاق بدی نیوفته... نیم ساعتی گذشت شوهرم از سرکار که با یکی از برادرهاش باوهم کار میکردن اومدن خونه هنوز کفشهاشون رو نکنده بودن که پدرشوهرم اومد جلوی اتاقمون گفت تو مرد نیستی تو #بی_ناموسی... تو اگه بیناموسی قبول کنی ما قبول نمیکنیم همون لحظه لال شدم شوهرم گفت چی شده بهم بگید؟ اونم شوکه شده بود گفت الان دنبالش رفتم ببینم کجا میره دنبالش کردم دیدم که تو کوچه با یه مرد قرار گذاشته تا منو دید مرده پا به فرار گذاشت😭سبحان الله از این #تهمت بعد گفت یه روز دیگه خونه فلانی بود که برای زن های دیگه مرد میاره خونه خودم دیدم از اون خونه بیرون اومد... #برادرشوهرم گفت اره منم دیدمش حتی یه روزهم خونه فلان همسایه بود که چندتا پسر بزرگ دارن... یاالله یاالله نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم به الله قسم دروغه چرا دروغ میگید؟ فقط قسم میخوردم از اتاق رفتن بیرون شوهرم در اتاق رو بست و قفل کرد وای دلم داشت میترکید به الله قسم دروغه دارن دروغ میگن ولی گوشش هیچی نمی شنید انقدر کتکم زد انقدر با مشت به سرم کوبید مغزم داشت مترکید😔هرچی داد زدم ازش خواهش کردم جوابی نداد گریه میکردم از مردم کمک میخواستم موهام رو میگرفت سرم رو محکم میکوبید به زمین یه دختر چهارده ساله با یه بچه ده ماهه😭زیر دستش بیهوش شدم ولی اوهنوز منو میزد انگار میخواست منو بکشه دیگه از دنیا هیچ خبری نداشتم تو عالم #بی_هوشی توی یک باغ پر از میوه و گل بودم تو این باغ یه مسجد زیبا بود رفتم تو مسجد نشستم گفتن چه آرزویی داری گفتم هیچ وقت از تبسم جدا نشم که چشام رو باز کردم که یکی بالاسرم نشسته اب با پنبه تو دهنم میکرد شوهرم بود زدم زیر گریه تمام بدنم درد میکرد گفت هنوز نمردی؟ به زور خودم رو از زمین جدا کردم دست کردم در چمدانم که نزدیکم بود قرآنی که همیشه باهام بود دستم روش گذاشتم گفتم به قرآن قسم همش #تهمته #دروغه ولی اون نمیخواست باور کنه بازم موهام رو گرفت خواست کتکم بزنه چشام رو بستم دستم رو روی سرم گذاشتم یکم موهام کشید بازم ولم کرد شب تا صبح درد کشیدم حتی نمیتونستم به تبسم شیر بدم تمام بدنم خونی و کبود شده بود نمیدونستم سرم رو از روی بالش بردارم باور نمیکردم تا صبح زنده باشم.چند بار #شهادتین گفتم بلاخره صبح شد و آفتاب در اومد خیلی دوست داشت برم زیر آفتاب که شاید کمی درد بدنم کم بشه به زور رو بدنم دنبال خودم کشوندم رفتم زیر آفتاب نشستم خواستم سرم رو بالا بگیرم تا آسمون رو نگاه کنم ولی نتوانستم؛ زدم زیر گریه ناامیدی سراغم اومد یه حال عجیبی پیدا کردم حرص و عقده و کینه و نفرت تمام بدنم رو گرفته بود برای شیطان بهترین فرصت بود... کمی فکر کردم یه لحظه به خودم گفتم تا کی #تهمت ؟ تا کی من #بی_گناه را تا حد مرگ کتک بزنن؟ اگر اونا #با_ناموسن چرا خودشون خواستن بهم #تجاوز کنن؟

حتی به شوهرم عرضه نداشت از ناموسش دفاع کنه یا از اون خونه دورم کنه... شیطان تو قلبم رخنه کرد به خودم گفتم من که هیچ حسی به شوهرم ندارم ؛ بوی بد #سیگار و #مشروبش حالم رو به هم میزنه... قسم خوردم این تهمت ها رو واقعی کنم گفتم از این دقیقه من دنبال گناه میرم با یه مرد دوست میشم کسی که #عاشقش بشم سبحان الله از این تصمیم و از این گناه😔


#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیستم 🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

🦋
#قسمت_بیست_و_یکم

🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله
@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_سوم

🌸🍃توی اون حال خرابم بابام بهم زنگ زد نشست پای #درد_دل کردن بابام چند ماه بعد از ازدواجم ورشکست شد هیچ پول و مالی براش نمونده بود همیشه بهم میگفت تمام خیر و برکت خونه منو بردی خونه پدرشوهرت.... خونه پدرشوهرم اون موقع خیلی فقیر بودن با فروختن شیر و ماست زندگی به سر میبردن یا با کارگری پسرهاش ولی بعد از مدتی پول دست پاشون رو گرفت و چقدر بد بودن هزار برابر بدتر شدن.... 😔پدرم حرف میزد میخواستم تلفن رو قطع کنم واقعیتش ازش #نفرت داشتم چون باعث تمام #بدبختی هام بود ، ولی خودم رو به زور کنترل کردم و کمی آرومش کردم
پدر از دیدگاه دیگه خیلی خوب بود حتی توی دوران ثروتش مردم فقیر زیاد کمک میکرد یا تو روستاهای دور بچه هایی که مریض بودن خانوادهاشون توان خرج دکتر بچه هاشون رو نداشتن و یا یتیم بودن میآورد خونه خودمون و میبرد دکتر... پدرم بزرگترین بدبختیش این تعصب کورد بودنش بود.شوهرم برگشت خونه خواستم درباره برادرش بهش بگم به خودم گفتم چه فایده ای داره مگر مال پدرش رو نگفتم ولی براش مهم نبود😭 تو دلم نگهش داشتم ولی تو فکر حرف برادر شوهرم بودم که گفت اون زنی که من عاشقشم شوهرش قدرش رو نمیدونه و بهش خیانت میکنه؛ یکم بهش نگاه کردم به خودم گفتم یعنی داره بهم خیانت میکنه! چطور میتونه؟ تمام مردم من و اونو میبینن میگن چطور باهاش ازدواج کردی؟ حیف تو نیست؟ ولی کسی نبود دردهای دلم رو درک کند چند روزی از ماجرای برادر شوهرم گذشت تو خونه سرگرم کار بودم تبسم تو حیاط بازی میکرد من بیخیال داشتم کار کردم خیلی به تضئین خونه علاقه داشتم و خودم گل و قاب گل درست میکردم تو همون حال که کار میکردم تو فکر زندگی و حرف های گذشته بودم که یک نفر منو گرفت... 😳سبحان الله قلبم داشت از جا کنده میشد باور کنید قدرت از دست پام گرفته شد دستهاش رو دیدم فهمیدم کیه برادرشوهر نادانم بود به زور دستهاش رو باز کردم گفتم ولم نکنی جیغ میزنم و آبرویت را میبرم😡 اونم ولم کرد هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ؛ گفتم از خدا نمیترسی؟میدونی چقدر گناهه گفت من دست خودم نیست دلم رو چکار کنم؟ من با صدای بلند همش میگفتم یا الله یا الله یا الله از این جاهلیت و گناه گفتم بشین کارت دارم نشست با زبان نرم سعی کردم باهاش حرف بزنم گفتم برادر خودم این کار وسوسه شیطان ملعونه میخواد تو رو به کارهای بد بکشاند چون الان در سنی هستی راحت شیطان تو قلبت رخنه میکنه تو باید آنقدر ایمان داشته باشی بتونی از گناه دوری کنی گفت توروخدا ولمون کن شیطان کجا بود؟ آدم خودش شیطانه... آخه ایمان رو از کجا بیارم تا به حال پدرم و مادرم یه حرفی از خدا برامون نگفته فقط سر زبان مردم اسم خدا رو شناختیم گفتم مادرت که نماز میخونه ؛ گفت به نظرخودت نمازش قبوله؟! شب روز قسم ناحق میخوره همیشه دنبال غیبت و تهمت است واقعیتش حرفی برام نموند گفتم باشه حق باتوست خودت که بزرگ شدی پسری و آزادی میتونی بری دنبال دین و ایمان... خندید گفت دیگه از سر ما گذشته این ها رو باید از بچگی یاد بگیری نه الان هر جوری باهاش حرف میزدم یه جوابی داشت ؛ تو حال حرف زدن تبسم اومد تو خونه بعد باباش اومد به برادرش گفت کی اومدی ؟ گفت یه کمی میشه ولی باید برم کار دارم اون روز کمی آرومش کردم حتی کمی هم از کارش پشیمون شد نزدیک چند ماه از ماجرا گذشت که بازم برادرشوهر نادانم دست بردارم نبود واقعیتش خواستم بترسونمش به دروغ گفتم یه خواب بدی بهت دیدم گفت چه خوابی؟ به دروغ گفتم تو خواب دیدم تو آتیش جهنم میسوزی و از خدا میخواستی تو رو ببخشه ولی کسی نبود صدات رو بشنوه گفت جدی میگی؟ گفتم خودت میدونی من هیچ وقت دروغ نمیگم به جون تبسم قسمم داد مجبور شدم قسم به اسم تبسم بخورم (اون موقع نمیدونستم قسم غیر_الله شرکه)ولی برادرشوهرم معلوم بود خیلی ترسیده بود دیگه هیچی نگفت و با اون خواب دروغی ازم دور شد شکر خدا از اون درد راحت شدم و خودم رو ازش دور میکردم.تبسم اون اردک زشت انقدر خوشکل و زیبا شده بود با موهای طلایی و فرفری هر جا میرفتم با خودم میبردمش همه ازش عکس میگرفتن و نازش میکردن یه روز تو خیابان بودم که یه توریست آلمانی با همسرش تبسم رو دیدن به طرفش اومدن نازش کردن با اشاره و بعضی کلمههای فارسی باهاش حرف زدن مترجمشون گفت میگن اجازه داریم از دخترتون عکس بگیریم؟گفتن این دختر ایرانی نیست با این موهای طلایی و چشمای آبی باید مال کشور ما باشه بوسش کردن عکس ازش گرفتن و رفتن خانواده شوهرم برای اینکه من پسر نداشتم خیلی بهم سرکوفت میزدن اذیتم میکردن من دوباره جرئت بچه دار شدن را نداشتم میگفتم تبسم بسته اگه بتونم اونو خوشبخت کنم مثل خودم نشه کافیه

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله
@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_چهارم

🌸🍃با جاری هام خیلی صمیمی نبودم چون #مادر_شوهر و #خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و #بد_زبونی و #بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام اومدن خونمون و نشستن پای حرف زدن و از خواهرشوهرم و مادرشوهرم که به بهم تهمت جدید زدن... خیلی عذاب میکشیدم از حرف هاشون مدتی این حرفها ادامه داشت دیگه خوابی برام نمونده بود تنها فکر میکردم و زجر میکشیدم...واقعا افسردگی شدیدی گرفتم منی که در حد جنون تبسم رو دوست داشتم اون مدت نمیتونستم حتی به تبسم خوب برسم شوهرم انقدر نفهم و بیدرک بود که نمیفهمید باهام درست برخورد کنه هر چی رفتار اونو میدیدم بیشتر داغون تر میشدم یه روز تصمیم گرفتم به جاریهام گفتم ازتون خواهش میکنم دیگه حرفی او از خدا بیخبرها بهم نگید چون داغونم و تحمل این همه بدبختی را ندارم..نمیتوانستم مثل جاریهام باشم مادرشوهرم بخصوص خواهرشوهرم به جاریهام هم تهمت میزد یا فحش و بد بیرا میگفتم ولی نمیتوانستم حرف برای اونها بگم خودم درد میکشیدم میگفتم من به اونها هم بگم اونا هم مثل من درد میکشن و بعد هم میترسیدم اونا برن پیش شوهراشون بگن ؛ اونا شوهراشون پشتشون رو میگرفتن ولی شوهر من اینجوری نبود یه روز یکی از جاری هام خونه پدرشوهرم بودیم خواست بازم حرف بزنه گفتم ازت خواهش میکنم دیگه هیچی نگو چند روزه قرص اعصاب میخورم تا آروم بشم...گفت بخدا یه حرفی شنیدم دارم دیوانه میشم گفتم هرچی هست نگو از #تهمت که بدتر نیست؛ به دخترم گفتن حرام زاده است یا خواهرشوهرم گفت نها از شوهرم خوشش اومده...😳گفت به خدا از اونا بدتره منم با تعجب گفتم از اون تهمت ها بدتر فکر نکنم بدتر داشته باشیم...گفت به خدا قسم بدتره منم اولحظه آشپزی میکردم داشتم برنج رو توی سافی میریختم آب کشش کنم کنجکاو شده بودم گفتم از اون تهمت بدتر هم هست؟ قبل اینکه بهم بگه خیلی قسمم داد تا به کسی نگم منم بهش قول دادم جاری هام هر دوتاشون بچه دار شده بودن اوناهم دختر داشتن بچه هاشون رو خیلی دوست داشتم بعضی وقتها میرفتم خونهشون و دخترش رو ازش میگرفتم میآوردم خونه خودمون براش غذا درست میکردم بهش میدادم دخترش فقط یازده ماه داشت... گفت اون روز یادته اومدی دنبال دخترم ثنا منم نذاشتم ببری خونه خودتون؛داشتم دیونه میشدم...گفت چندشب پیش خواهرشوهرم خونه ما بودن؛ گفتم اره خبر دارم شب قبلش خونه ما بودن بعد اومدن خونه شما... گفت آره همون شب یه چیزی بهم گفته دارم دیوانه میشم برام قابل هضم نیست؛ گفتم سبحان الله چیه بگو گفت پول برادرشوهرم که گم کردن گفتن نها دزدیده و بهم گفتن طلاهام رو همینجوری تو کمد نزارم تو بیایی بدزدی.. 😳چشمام از حدقه بیرون اومد گفتم چیییی😱؟گفت کاش فقط اون بود خواهرشوهرم گفته دخترم ثنا رو بهت ندم ببری خونه خودتون تو نها رو مثل ما نمیشناسی ثنا رو میبره خونه خودشون ثنا هم کوچکه هیچی نمیدونه نمیفهمه با یه چیزی یا اشیایی به دخترت تجاوز میکنه و #پرده_بکارت دخترت پاره میکنه و کسی هم نمیفهمد که #زن_عموش این بلا رو سرش آورده 😭یاالله قلبم به درد اومد پاهام #بی_حس شدن نمیتونستم روی پاهام بایستم سافی برنج رو که میخواستم آبکش کنم دستم بود به جاریم گفتم از دستم بگیره الان میافته دارم میمیرم دستم رو روی قلبم گذاشتم نفسم بند اومد صورتم کبود شد نفس نفس میزدم نفسم بالا بیاد ولی بیشتر خفه میشدم جاریم خیلی ترسیده بود صدام میزد نها نها چی شد؟ چشمام قرمز شده بودن هر کار میکردم نمتوانستم نفس بکشم فقط میدونستم اشک هام امانم نمیدادن خودم با مشت رو قلبم میزدم تا نفسم بالا بیاد جاریم گریه میکرد همش میگفت نها غلط کردم کاش بهت نمیگفتم؛ دوید طرف یخچال برام آب آورد تمام آب سرد را روی صورتم پاشید آب سرد مثل یک شوک بود و نفسم بالا اومد زدم زیر گریه و زاری رو زانوهام افتادم تند تند به زمین مشت میکوبیدم و میگفتم خدا تاکی خدا تاکی😭؟ دیگه صبرم تموم شده 😔حالم خیلی بد شد افسردگیم بدتر شد همش باخودم میگفتم اخر خدایا چه گناهی کردم باید این همه عذاب بکشم ولی بازم تو اون شرایط سخت میگفتم خدایا ناشکرت نیستم راضیم به رضایت؛ کسی ندارم براش #درد_دل کنم فقط خودت رو دارم و بس درد دلهای را ناشکری حساب نکن. طوری شده بودم که با سایهِ خودم حرف میزدم یاتو آینه خودم رو سرزنش میکردم یا تو شیشه دکور خودم رو میدیدم و درد دل و گریه میکردم به خودم میگفتم نها چرا باید این همه بدبختی سرت بیاد به خودم محبت میکردم خودم رو ناز میکردم قربون صدقه خودم میرفتم و بالشی تو بغلم میگذاشتم و گوشهای مینشستم بالش رو جلوی دهنم میگذاشتم و از ته دل فریاد میزدم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123