دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ سَِـَِڪَِسَِیَِ 💦
2.15K subscribers
555 photos
11 videos
489 files
687 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
! احساس حقارت بهم دست داد. با این همه دک و پز عرضه نداشتم وارد یه مهمونی زپرتی بشم. اینا همه از اثرات روابط عمومی قوی‌ای بود که داشتم! دست به دامن هومن شدم و بهش زنگ زدم. پنج دقیقه نکشید که در باز شد و خود هومن دستم رو گرفت و کشید تو.
-بیا تو تا همسایه‌ها نفهمیدن!
احساس کردم ورودی خونه آشناست. با یکم فکر و دیدن آیینه‌ای که رو به رومون قرار داشت، فهمیدم اینجا دقیقا همونجاییه که ترمه از خودش عکس گرفته بود و برام فرستاد. وقتی جلوتر رفتیم، انگار یه مرتبه از تو کویر خشک بی‌آب و علف، پرت شدم وسط یه جنگل استوایی پر از رطوبت! همه چیز تغییر کرد. از تاریکی نسبی خونه بگیر تا موسیقی بلندی که درحال پخش بود. از دیدن دکوراسيون و نقشه خونه تعجب کردم. محیط به شدت تمیز و بدون وسایل اضافی بود و سرامیکهای کف برق میزد. مقابلم یه سالن خیلی بزرگ قرار داشت که چینش سرامیک‌های مشکی مرکزش به شکل دورانی بود و انگار صاحب خونه تو نقشه خونه يه سری تغییرات اساسی ایجاد کرده و خونه رو مخصوص مهمونی درست کرده بود. باید حرفم رو در مورد مهمونی زپرتی پس می‌گرفتم! طرف راستم یه راهرو با چندتا در چوبی بود و حدس میزدم طرف دیگه آشپزخونه و سرویس بهداشتی باشه. دور تا دور پیست رقص، میزهای بیلیارد و پوکر قرار گرفته بود و عده‌ای مشغول بازی بودن. حدود بیست نفرم تو پیست رقص درحال رقص بودن. در حالی که همچنان محو فضا بودم، هومن دوباره بازوم رو گرفت و من رو به سمتی کشید. چندتا کاناپه گوشه دیوار بود که توسط چند نفر اشغال شده بودن. دختر و پسر‌هایی که تقریبا همگی تو رنج سنی خودم بودن. با نزدیک شدن من، بعضی‌هاشون با کنجکاوی نگاهم کردن. تو سکوت چهره‌هاشون رو زیر نظر گرفتم. تعداد زیاد دخترهای بزک کرده باعث شد گوشه ابروم بالا بره. اگه مثل قبل بود، هیچ توجهی به حضور این همه دختر اونم با این سر و شکل نمی‌کردم، اما حالا بدم نمی‌اومد زیر چشمی پر و پاچه‌شون رو دید بزنم! ظاهر و اندام هر کدوم با اون یکی فرق می‌کرد. انصافا هنوز هیچی نشده از این شرایط خوشم اومده بود!
-معرفی می‌کنم، رفیق صمیمی و همخونه‌ام، آقا کاوه!
با فشار دست هومن، قدمی جلو گذاشتم و به اجبار با اونایی که حواسشون به جمع ما بود دست دادم و از آشناییمون ابراز خوشحالی کردم. نفر آخری که دستم رو به سمتش دراز کردم، ترمه بود. تازه متوجه حضورش شده بودم. دقیقا همون لباس‌هایی که تو عکس دیده بودم به تن داشت. دستم تو هوا مونده بود و ترمه با یه حالت خاصی نگاهم می‌کرد. احساس بدی بهم دست داد. جلوی نگاه همه داشتم ضایع می‌شدم. حالا دیگه می‌دونستم اخلاق ترمه چیه. کینه‌ای بود و به هر قیمتی که شده تلافی می‌کرد. یکی از دخترا گفت:
-هومن، انگار دوست دخترت دل خوشی از آقا کاوه نداره!
بالاجبار دستم رو عقب کشیدم اما نگاهم رو از ترمه جدا نکردم. با نگاهم براش خط و نشون کشیدم:
-دهنتو سرویس می‌کنم!
هومن گفت:
-چیز خاصی نیست مهشید جون، ترمه جان الکی بزرگش می‌کنه!
ترمه پوزخند زد و نگاهش رو ازم جدا کرد. ازش فاصله گرفتم و همراه هومن روی قسمت خالی یکی از کاناپه‌ها نشستم. هومن یه لیوان مشروب آماده رو به سمتم گرفت و گفت:
-بزن روشن شی! اعصابت رو بیخود خورد نکن.
پوزخند زدم. معلوم بود طرف ترمه رو می‌گیره! لیوان رو از دستش گرفتم. با اینکه همچنان عرق سگی رو ترجیح می‌دادم، اما تو این زمان و تو این مکان چیزی که نصیبم میشد یه اسکاچ بود و مطمئنا این آرزوی خیلیا بود! یکی از پسر‌ها که سمت چپم نشسته بود ازم پرسید:
-خب جناب کاوه خان! کارت چیه؟ دانشجویی؟
نمی‌خواستم این سوال رو جواب بدم. کلا دوست نداشت
م کسی از زندگی خصوصیم چیزی بدونه. اما قبل از اینکه حرفی بزنم، هومن پیش‌دستی کرد و تموم پیشینه و تاریخچه‌ام رو روی دایره ریخت. اینکه پسر فلانيم و تو فلان شرکت یه سمت دهن پر کن دارم. خلاصه از اینکه فهمیدن بچه پولدارم، پشماشون ریخت! به وضوح متوجه تغییر نوع نگاهشون به خودم شدم.
به ویژه دخترها که تلاش می‌کردن من رو به حرف بگیرن. منم سعی می‌کردم با حوصله باهاشون حرف بزنم. پسری که ازم سوال پرسیده بود و حالا می‌دونستم اسمش پدرامه، تلفنش زنگ خورد و با یه ببخشید از جا بلند شد. هنوز کامل دور نشده بود که ترمه در کمال تعجب از جاش بلند شد و اومد جای پدرام رو پر کرد. حالا هومن سمت راست و ترمه سمت چپم نشسته بودن. از فاصله نزدیک نگاهش کردم. با این لباس‌ها، دروغ نبود اگه زیباترین دختر اونجا به حساب می‌اومد. یا شایدم باب سلیقه من بود که این‌طور فکر می‌کردم. الحق که هومن چه آهویی رو شکار کرده بود! ترمه‌هم متقابلا نگاهم کرد و گفت:
-هوم؟
دلم می‌خواست بپرسم: “فازت چیه؟” اما حرفی نزدم. بعد از اون بود که هر دختری که سعی می‌کرد من رو به حرف بگیره، ترمه یه چیزی بارش می‌کرد و دهنش رو می‌بست. خیلی زود فهمیدم دلش نمی‌خواد دختری از اون جمع نزدیک من بشه. نگاه معنی داری به هومن انداختم و هومن آهسته گفت:
-حساس نشو، دخترای اینجا از گرگ بیابون بدترن!
الان باید باور می‌کردم که ترمه به خاطر من داره این کار رو می‌کنه؟ یکم باورش سخت بود. کم کم جو حاکم و بیس موزیک من رو گرفت و هوس رقص کردم. در حالی که نوک کفشم رو هماهنگ با ریتم موزیک به زمین می‌کوبیدم، یه مرتبه ترمه از جا بلند شد، دست من و هومن رو گرفت و کشید.
-چیکار می‌کنی؟
-بلند شین بریم باهم برقصیم.
هومن گفت:
-ولم کن حوصله ندارم.
ترمه کم نیاورد و بازم دست‌هامون رو کشید:
-پاشین دیگه تنبلا!
من که بلند شدم، هومنم پوفی کشید و بلند شد. سه نفری رفتیم وسط پیست رقص. کلی آدم دور و برمون بود و رقص نور باعث می‌شد با یه لحظه غفلت، همدیگه رو گم کنیم. به محض اینکه شروع به رقصیدن کردم، هومن و ترمه دو نفری باهمدیگه مشغول رقص شدن و فهمیدم که دستم تو پوست گردو مونده! اونقدر نزدیک بهم بودن که من نمی‌تونستم بهشون اضافه بشم. چند دقیقه‌ای تنهایی رقصیدم تا اینکه وسط جمعیت، چشمم به یه دختر افتاد که اونم مثل خودم تنها بود. از نگاه سرگردونش حدس میزدم شاید پارتنرش رو گم کرده باشه. به چهره‌اش می‌خورد هول و حوش هیجده سالش باشه و سنش نسبت به بقیه پایین‌تر بود. به هر حال بد نبود منم شانسم رو امتحان می‌کردم! نزدیکش شدم و گفتم:
-تنهایی؟
دختره برگشت و نگاهم کرد. یه لباس شب طلایی به تن داشت و روی صورتش آرایش داشت، اما بازم نتونسته بود روی سن پایینش سر پوش بذاره. با دیدن من اخمی کرد و روش رو برگردوند. با خودم فکر کردم الان اگه هومن جای من بود چی می‌گفت؟ دوباره جلو رفتم و گفتم:
-منم تنهام. می‌تونیم حداقل امشب همدیگه رو از تنهایی در بیاریم.
تقریبا پشت سرش بودم. بالاخره گوشه چشمی نثارم کرد و گفت:
-از غریبه‌ها خوشم نمیاد.
-من آدم بدی نیستم!
-از کجا بدونم؟
-بهم مهلت بده تا ثابتش کنم.
با مکث چرخید و رو به روم ایستاد. با این حرکت فهمیدم که برای اولین‌بار تو عمرم مخ یه دختر رو زدم! از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی ساده‌تر بود. شایدم دخترای اینجا خیلی پایه بودن. لبخند زدم و با فاصله نزدیک، باهاش رقصیدم. کمی بعد، با دست راست دست چپش رو گرفتم و دست چپم رو از زیر بغلش رد کردم و به سمت خودم کشیدم. حس کردم دختره از لمس دستم لرزید، اما چیزی نگفت. احساس خوبی بهم دست داد. حس کردم می‌تون
م با کمی اراده هر دختری رو که بخوام رام خودم کنم. با این وجود بیشتر از این پیش نرفتم. دوست نداشتم حس بدی بهش دست بده. گفتم:
-اسمت چیه؟
خیره به صورتم گفت:
-ملیکا. اسم تو چیه؟
اسمم رو گفتم و پرسیدم:
-چند سالته؟
-17.
تعجب کردم و گفتم:
-جدی؟
-آره، چطور؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-هیچی، ولش کن.
دیگه حرفی نزدم. چند دقیقه گذشت و احساس کردم ملیکا خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد. این رو به عنوان یه چراغ سبز در نظر گرفتم و دستم رو از بین دو کتفش بردم پایین‌تر تا روی گوی کمرش. اندام خوبی داشت، البته که به اندام ترمه نمی‌رسید. تو زندگیم و بین دخترهایی که اطرافم بودن، با اختلاف خوش اندام‌ترینشون گلاره بود و بعد از اون ترمه. بعد از اونم هانیه و پرستو بودن. در حقیقت گلاره نه تنها بین نزدیکان، بلکه بین تموم دخترهایی که دیده بودم بهترین اندام رو داشت. حیف که…سرم رو جلو بردم و بغل گوش دختره گفتم:
-لباس قشنگی داری.
برای اولین‌بار از زمانی که دیده بودمش لبخند زد و گفت:
-واقعا؟ سلیقه مامانمه.
منم لبخندی زدم و گفتم:
-چقدر خوب!
دستم یک وجب پایین‌تر رفت و دقیقا روی مرز باسن و کمرش قرار گرفت. ضربان قلبم بالا رفت و پمپاژ خون به سمت کیرم رو احساس کردم. وقتی بازم واکنش منفی ندیدم، تصمیم گرفتم دستم رو ببرم پایین‌تر، اما قبل از اینکه تصمیمم رو عملی کنم، بازوم کشیده شد و از ملیکا جدا شدم. ملیکا معترض گفت:
-هی!
به خودم که اومدم، ترمه جلوم ایستاده بود و با انرژی داشت می‌رقصید و تلاش می‌کرد من رو برقصونه. از شدت تعجب نتونستم چیزی بگم. ملیکا با عصبانیت بازوی ترمه رو کشید و گفت:
-این چه کاری بود؟ فکر کردی اینجا کجاست؟
ترمه خونسرد و بدون اینکه خودش رو ناراحت کنه، لبخندی زد و گفت:
-عزیزم، تو پارتنر من رو دزدیدی، بعد اعتراضم داری؟
ملیکا برگشت و با چشم‌های گرد شده به من زل زد.
-تو که گفتی تنهایی.
از دروغ شاخدار ترمه زبونم. بند اومد.
-من…من به خدا… .
قبل از اینکه جمله‌ام کامل بشه، ملیکا با چشم‌های پر اشک داد کشید:
-لعنت بهت! شما پسرا همتون مثل همین.
و بدو بدو بین جمعیت گم شد. خواستم برم دنبالش که ترمه دستم رو گرفت و نذاشت. با عصبانیت گفتم:
-معلوم هست داری چه غلطي می‌کنی؟
یه دفعه دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو جلو آورد. با فکر اینکه میخواد لب‌هام رو ببوسه، چشم‌هام گرد شد اما صورتش درست تو فاصله چند سانتی‌متری از صورتم متوقف شد.
-دارم مگس‌های مزاحم رو از دور شیرینی پر میدم.
همچنان بی‌حرکت بودم و اون می‌رقصید. چرا باید دست من رو پس میزد و بعدش من رو شیرینی خطاب می‌کرد؟ گفتم:
-خیلی رو مخی!
خندید و گفت:
-توام خیلی رو مخی! خودت رو دست بالا میگیری فکر می‌کنی کی هستی! از پسرای مغرور اصلا خوشم نمیاد.
اگه خوشش نمی‌اومد پس چرا می‌رقصید؟ همین رو به زبون آوردم.
-اگه خوشت نمیاد چرا اینجایی؟
گفت:
-تو فرق داری. رفیق هومنی! داداشیش به حساب میای.
سری تکون دادم و خسته از بی‌حرکت بودن، آروم آروم منم مشغول رقص شدم. ترمه دختر عجیبی بود. یه دفعه چشمم افتاد به هومن که درست چندمتر اون طرف‌تر با یه دختر دیگه مشغول رقص بود. گفتم:
-ناراحت نمیشی هومن داره با یه دختر دیگه میرقصه؟
خونسرد گفت:
-من به هومن اعتماد کامل دارم.
-حتی اگه با دختره بخوابه؟
-اگه من رو در جریان بذاره، نوش جونش!
فکر کردم شوخی می‌کنه، اما از چهره‌اش چیزی دستگیرم نشد. تو چشم‌هاش زل زدم تا افکارش رو بخونم. تلاش بی‌نتیجه‌ای بود. واقعا این دو نفر رو درک نمی‌کردم. دست‌هام بالا اومد و منم دست‌هام رو دور گردنش قفل کردم. با اینکه کار، صورت‌هامون بهم نز
دیک شد. به لب‌های ماتیک خورده‌اش نگاه کردم و گفتم‌:
-یعنی الان ایرادی نداره اگه یکی دیگه لب‌های تو رو ببوسه؟
در کمال تعجب اونم صورتش رو جلو آورد. لب‌هامون شاید فقط یه سانت از هم فاصله داشت. گفت:
-یه جوری حرف می‌زنی انگار نه انگار اون شب چطور با زبونت بین پاهام رو لیس میزدی و برام می‌خوردی!
جا خوردم. انتظار نداشتم بعد از چهل روز، اینجور ناگهانی همه چیز رو به روم بیاره. اصلا به چهره‌ بیبی فیسش نمی‌خورد با این لحن صحبت کنه. ادامه داد:
-تو لخت من رو دیدی، منم لخت تو رو. بدتر از همه اینکه باهم سکس داشتیم. بعد تو از بوسه حرف میزنی؟
فقط نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:
-شایدم بعد چهل روز یادت رفته؟ ها؟ می‌خوای یادت بیارم؟
قبل از اینکه متوجه منظورش بشم دستم رو گرفت و از دور گردنش باز کرد. بعد از مچ دستم گرفت و از زیر دامن کوتاه لباس به بین پاهاش برد. یکه‌ای خوردم و خواستم دستم رو دربیارم که پاهاش رو قفل کرد و نذاشت. دوباره به همون حالت اول، دست‌هاش رو دور گردنم قفل کرد و گفت:
-فقط محض یادآوری! بذار یادت بیاد بین پاهام چی دارم.
گرمای بین پاهای، باعث شد آب دهنم رو قورت بدم. داشتم طاقتم رو از دست میدادم. دستم رو لای پاش تکون دادم و به حالتی در آوردم که کسش دقیقا کف دستم قرار گرفت. از روی شورت، نرمی واژنش رو احساس می‌کردم.
-یکی می‌بینه!
-همه تو حال خودشونن.
چند ثانیه زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم:
-لعنت بهت ترمه!
و صورتم رو بردم جلو تا لب‌های لعنتیش رو ببوسم. با دست جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
-آ آ! عجله نکن. من نگفتم قراره دوباره اتفاقات اون شب رو رقم بزنیم.
بازم می‌خواست اذیت کنه. تو سکوت صورتم رو عقب کشیدم. براش داشتم!
-الان فقط یه کار می‌تونی انجام بدی.
منظورش رو فهمیدم. تو موضع قدرت بود و کاری از دستم برنمی‌اومد، اما به خودم قول دادم تلافی رو سرش در می‌آوردم. انگشت‌هام رو بین پاهاش به حرکت در آوردم و مشغول مالیدن کسش شدم. به محض مالیدن چشم‌هاش رو از لذت باریک کرد و گفت:
-هومن میگه بلد نیستی چطور با خانوم‌ها ارتباط برقرار کنی، ولی من میگم خوب بلدی چطور با خانوم‌ها رفتار کنی! به خصوص با بدنشون.
-یه روزی التماسم می‌کنی که محکم‌تر بکنمت!
بلند خندید و اونجا بود که دستم رو از زیر دامنش بیرون آورد. ادامه دادم:
-اشکت رو در میارم.
-زیاد خوشبین نباش. فعلا که اشک تو داره در میاد.
پوزخند زدم و خواستم عقب بکشم، اما بازم دستم رو گرفت و گفت:
-ناراحت نشو. امشب نمی‌ذارم دست خالی بری.
از دستش کلافه شده بودم. با پا پیش می‌کشید و با دست پس میزد. دیگه خسته شده بودم. دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم
-برو بابا!
حین دور شدن، صدای خنده‌اش رو شنیدم. همونجا به خودم قول دادم دیگه نزدیکش نشم. رفتم سر جای اولم نشستم و تو سکوت، لیوان مشروبم رو پر کردم. یه دفعه چشمم افتاد به پدرام. خم شده بود روی میز و داشت خط‌های سفید روی میز رو به دماغ می‌کشید. دو تا خط رو اسنیف کرد و سرش رو آورد بالا. سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم نگاه کرد.
-می‌خوای؟
نگاهم رو بین پدرام و پودرهای که حدس میزدم کوکائین باشه به گردش در آوردم. دوست داشتم تجربه‌های جدیدی کسب کنم. تو هر زمینه‌ای! محدودیت کافی بود. با مکث سرم رو تکون دادم و پدرام یه کاغذ لوله شده رو به سمتم گرفت.
-بیا.
یکم رفت کنار. با تردید جاش رو اشغال کردم و طبق همون چیزی که دیده بودم، یه سر لوله رو وارد بینیم کردم و سر دیگه‌اش رو روی خط سفید گذاشتم. سوراخ بینی دیگه‌ام رو با انگشت بستم. نفسم رو دادم بیرون و محکم از دماغ نفس کشیدم. پودرها که وارد دماغم شد، چند ثانیه ص
بر کردم و بعد، محکم عطسه کردم. پدرام خندید و گفت:
-تازه کاریا! زیاد نزن اوور نزنی. یه خط دیگه بزن بسته.
سر تکون دادم و خط بعدی رو اسنیف کردم. لوله رو دادم دست پدرام و برگشتم سر جام.
-دمتگرم.
چشمک زد و گفت:
-مخلص!
گوشه مبل نشستم و منتظر موندم ببینم چه تغییری حس می‌کنم. بار اولم بود. اولین چیزی که حس کردم گرما بود. یقه پیرهنم رو باز کردم و خودم رو باد زدم. تقریبا یک ربعی گذشت و خیلی زود از تنهایی حوصله‌ام سر رفت. برخلاف همیشه دوست داشتم با بقیه معاشرت کنم. بلند شدم و رفتم سمت کاناپه کناری که شلوغ‌تر بود. خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم با آدم‌هایی که اونجا بودن اُخت شدم. اصلا برام مهم نبود که اینا غریبه‌ان. فکرشم نمی‌کردم بتونم انقدر راحت سر صبحت رو با بقیه باز کنم. راحت تو بحث‌هاشون شرکت می‌کردم و بلند میخندیدم. ضربان تند قلبم رو حس می‌کردم اما پشیمون نبودم. حال خوبی بود! تازه اونجا بود که هوس دوباره رقصیدن به سرم زده بود. دلم می‌خواست انرژیم رو خالی کنم.
-کاوه؟!
با صدای متعجب هومن، برگشتم و دیدم با ترمه بغل کاناپه ایستادن. از دیدن من که بغل یه پسره به اسم رامتین نشستم و دستم دور گردنشه و نیشم تا بنا گوشه وا شده، پشماش ریخته بود! دستش رو گرفتم و کشیدم تا بشینه:
-داش هومنم که اینجاست! بشین با رفیقام آشنا شو.
-رفیقات؟!
به چشم‌های گرد شده‌اش نگاه کردم و گفتم:
-پس چی؟
سرش رو آورد بغل گوشم و گفت:
-چه کوفتی زدی؟
خندیدم و گفتم: یه چیز خوب!
تو چشمام زل زد و بعد، لبخند زد.
-ای لاشی!
و اونجا بود که اونم دست ترمه رو گرفت و به جمعمون اضافه شد. تا یکساعت بعد، فقط صدای خنده می‌اومد. اونقدر خندیده بودم که اشکم در اومده بود. واقعا حس فوق‌العاده‌ای بود. هیچوقت انقدر نخندیده بودم. یواش یواش از جمعیت سالن کاسته شد. به ساعت که نگاه کردم، دو نصفه شب رو نشون می‌داد. از روی مبل که بلند شدم، حس کردم نمیتونم روی پاهام بایستم. هومن کمکم کرد و گفت:
-کجا میخوای بری؟
-دست به آب.
اونم خیلی مست بود، اما اوضاعش به مراتب از من بهتر بود. رفتیم دستشویی و وقتی برگشتیم فقط چند نفر مونده بودن. ترمه یه پالتوی بلند کرم رو لباس قبلی پوشیده بود. پالتو و چکمه‌هاش بلند بودن اما بازم پاهای لخت برنزه‌اش از زیر پالتو مشخص بود. یکم حالم بهتر بود پس از هومن جدا شدم. هومن دستش رو اینبار بغل ترمه پیچید.
-بریم؟
ترمه خودش رو تو بغلش لوس کرد و گفت:
-دلت می‌خواد بریم؟
دیدم که هومن چنگی به باسن ترمه زد و با خنده گفت:
-چه جورم!
از حرف هومن فهمیدم جفتشون بدجوری حشری شدن و احتمالا از اینجا که خارج شدیم میرن روی کار. اما مکانش رو نمی‌دونستم. ترمه‌ خندید و از همدیگه لب گرفتن.
اهمی کردم و گفتم:
-اگه لاس زدنتون باهم تموم شد که بریم.
ترمه با ابروی بالا رفته گفت:
-چیه حسودیت میشه؟
پوزخند زدم و گفتم:
-به چی دقیقا؟
-میشه شما دو نفر انقدر خروس جنگی نباشید؟
جفتمون همزمان باهم جواب هومن رو دادیم:
-نوچ!
-نه!
هومن دست دیگه‌اش رو دور گردن من پیچید و درحالی که من و ترمه رو باهم به دنبال خودش می‌کشید، از خونه خارج شدیم.
-باهمدیگه دوست باشید.
گفتم:
-ترمه با من مشکل داره.
-من مشکلی با تو ندارم!
سرم کشیدم و نگاهش کردم. گفتم:
-مطمئنی؟
-کاملأ!
یکم نگاهش کردم. لعنتی چقدر سکسی بود. بدجوری دوست داشتم بکنمش. واقعا گاییدن این دختر لذت بخش بود. سرم رو تکون دادم تا این افکار از سرم خارج بشه. اثرات کوکائین بود. قولی که به خودم دادم برام یادآوری شد. دیگه نباید نزدیک ترمه می‌شدم. وارد آسانسور که شدیم، هومن که مشخص بود بدجوری زده بالا
، دستش رو از دور گردنم باز کرد و رفت تو نخ ترمه:
-شب خوبی بود نه؟
ترمه درحالی که سرش رو به دیوار آسانسور تکیه داده بود، پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت و گفت:
-عالی بود عزیزم. تا باشه از این شبا.
-فردا شب کوروش دعوتمون کرده.
ترمه جواب داد:
-هرجا می‌خواد باشه، فقط مهمونی باشه!
هومن خندید و چسبید بهش. سراشون بهم نزدیک شد و همدیگه رو با لبخند بوسیدن. دست هومن بی‌مقدمه رفت لای پای ترمه. حدس میزدم به این خاطر که قبلا سه تایی باهم رابطه داشتیم سریع پیش رفت، وگرنه این رفتار جلوی یه نفر دیگه بی‌احتیاطی بود. تا رسیدن به طبقه همکف مشغول بوسیدن هم بودن. کیرم شق شده بود و نمی‌تونستم پنهونش کنم. وقتی درهای آسانسور باز شد، گفتم:
-بسه لبای هم رو کندین.
خوشبختانه کسی تو لابی نبود. همه رفته بودن پی زندگیشون. از آسانسور بیرون اومدیم و هومن گفت:
-تازه کجاش رو دیدی!
بازم یه حرف دیگه که نشون می‌داد قراره یه اتفاقاتی بیفته! از آپارتمان بیرون اومدیم. ماشین هومن کمی پایین‌تر کنار خیابون پارک بود. بین اون همه ماشین مدل بالا، انصافا خیلی ضایع بود! اما خب هومن کسی بود که با همین ماشین قراضه با بچه پولدارها می‌چرخید. بدو بدو جلوتر از من و ترمه رفت و درهای ماشین رو باز کرد. به ترمه گفتم:
-انگاری خیلی تو کفه.
ترمه لبخند زد و گفت:
-تو کف نیست، تشنشه. منم می‌خوام سیرابش کنم.
پرسیدم:
-کجا؟
جوابی نداد. وقتی نزدیک شدم، فهمیدم اوضاع از چه قراره و مکان کجاست. هومن صندلی‌های ماشین رو خوابونده بود و به محض اینکه ترمه از سمت راننده نشست، چکمه‌هاش رو از پاهاش در آورد و انداخت زیر صندلی، بعد خود هومن پالتوی ترمه رو در آورد و چسبیدن به هم و به همدیگه پیچیدن. از سمت پنجره شاگرد خم شدم و با تعجب گفتم:
-روانیا یکی رد میشه میبینه.
هومن لب‌هاش رو جدا کرد و گفت‌:
-ساعت دو نیم صبحه!
گوشه لبم رو جوییدم و با نگاهی به ابتدا و انتهای خیابونِ خلوت، در رو باز کردم. نشستم رو صندلی عقب. هومن با عجله پیرهنش رو در آورد و شلوارش رو با تقلا تا زانوهاش کشید پایین. کیرش رو تو تاریکی دیدم که چطور از بین پاهاش آویزون بود. با صدایی که زیاد بلند نبود، گفت:
-می‌خوام مثل جنده‌ها واسم ساک بزنی.
ترمه با نیشخند گفت:
-مگه جنده‌ها چجوری ساک میزنن؟
هومن سر ترمه رو گرفت و به بین پاهاش هدایت کرد:
-اینجوری!
مثل بار قبلی ترمه اول از همه با دهنش کار رو شروع کرد. هنوز هیچی نشده سرش با سرعت زیاد بین پای هومن بالا و پایین شد و صدای قلپ قلپ مانندی اومد که نشون میداد داره سعی می‌کنه کیر هومن رو تا ته تو گلوش جا بده. هومن آه غلیظی کشید. هیچ حرفی نمی‌زدم و فقط نگاه می‌کردم. من بالا بودم، اما هنوز یادم بود که به خودم قول داده بودم دیگه دست به ترمه نزنم. هومن از موهای ترمه گرفت و گفت:
-جنده‌ی کاربلد به تو میگن.
ترمه تفی روی کیر هومن انداخت و با دست مشغول جق زدن و پخش کردن آب دهنش شد. همزمان گفت:
-توام مهربونترین کسکش دنیایی!
فکر می‌کردم هومن از حرف ترمه ناراحت بشه، اما هیچ اثری از ناراحتی تو صورتش نبود. ترمه مجدد کیر هومن رو تو دهنش کرد و همزمان که ساک میزد، با دست تخم‌های هومن رو می‌مالید. کیرم کاملا سفت شده بود، اما همچنان بهش دست نمی‌زدم.
-بسه بسه! پاهاتو باز کن، زودباش.
هومن عجول بود. ترمه به بدنه ماشین تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد. خوبی دامن کوتاهی که پوشیده بود همین بود. دسترسی بیشتری داشت!خیلی دوست داشتم لای پاهاش رو ببینم اما زاویه‌ مناسبی نداشتم. هومن دو زانو جلوی ترمه نشست و سرش رو برد بین پاهاش. از حرکت دستش فهمیدم شورتش
رو داد کنار و بعد مشغول خوردن شد. آه شهوتی ترمه بلند شد. ناله‌هاش بدجوری تحریکم می‌کرد. وقتی با دست به سینه‌هاش چنگ زد، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا به کیرم دست نزم. تا به حال سینه‌هاش رو ندیده بودم. اصلا حواسم به سینه‌هاش نبود. وقتی نیم‌تنه‌اش رو داد پایین و سینه راستش افتاد بیرون، به آرزوم رسیدم. همونطور که فکر می‌کردم، نوک قهوه‌ای داشت و یه مقدار خیلی کمی افتادگی داشت که یه جلوه جالب به سینه‌هاش داده بود. زیاد بزرگ نبودن، اما قشنگ بودن. یکم سینه‌هاش رو مالید و بعد، هومن گفت:
-دراز بکش که طاقت ندارم.
ترمه خندید و اونجا بود که اتفاقی که تو دلم منتظرش بودم افتاد. خیلی ناگهانی به سمت من دراز کشید، جوری که پاهام رو از هم باز کردم تا سرش به پاهام نخوره. هومن که معلوم بود بدجوری تحریک شده، سراسیمه رفت پشت ترمه و با آه کوتاه ترمه و تکونی که به بدنش وارد شد، فهمیدم اولین تلمبه رو زده. من هنوز نمی‌دونستم میخوام چیکار کنم. به خودم قول داده بودم به ترمه دست نزنم، اما از اعماق وجودم میخواستم بهشون اضافه بشم. با ضربه‌های هومن، ترمه با دو تا دست پاهام رو گرفت. از لمس پاهام توسط ترمه، بیشتر از قبل تحریک شدم. دلم می‌خواست شلوارم رو بکشم پایین و کیرم رو که انگار تو قفس بود آزاد کنم. هومن یه لحظه وحشی شد و رگباری شروع کرد به تلمبه زدن. جوری که ترمه از شدت لذت زل زد تو چشم‌هام، لبش رو گاز گرفت و یه لحظه چشم‌هاش سفیدی رفت. پارچه شلوارم بین انگشت‌ها مچاله شده بود. از دیدن این صحنه روانی شدم. اونجا بود که گفتم گور بابای هرچی قوله! با یه صدای خش‌دار و گرفته از شهوت گفتم:
-منم بازی؟
هومن که به خاطر بیرون افتادن کیرش دست از تلمبه‌های رگباریش کشیده بود و داشت دوباره کیرش رو تنظیم می‌کرد، خیلی راحت جوابم رو داد:
-توام بازی.
انگار موضوع خاصی نیست. انگار نه انگار که با زدن این حرف، دوست دخترش رو با من تقسیم می‌کنه. هرچند بعد از بار اولی که باهم داشتیم، انتظار دیگه به جز این نداشتم. کمی باسنم رو بلند کردم و شلوار لعنتی رو کشیدم پایین. حرکاتم شتاب زده بود. شلوار و شورت رو از زانوهام عبور دادم و پاهام کاملا لخت شد. من هیچی نگفتم، خود ترمه کمی بالاتر خرید و کیرم رو گرفت. سرش که اومد پایین، سرم رو به صندلی تکیه دادم و از لزجی دهنش لذت بردم. فوق‌العاده بود. درحالی که یه کیر دیگه از پشت وارد کسش میشد، مشغول ساک زدن کیر من شد. سرش رو با دوتا دست گرفتم و گفتم:
-بهم نگاه کن.
دوست داشتم بهم نگاه کنه. چیزی که مي‌خواستم رو انجام داد. بدون اینکه ارتباط چشمی بینمون قطع بشه، کیرم رو ساک میزد و حتی تکون‌هایی که می‌خورد این ارتباط رو قطع نمی‌کرد. هومن پاهای ترمه رو گرفت و از هم باز کرد. یکم جا به جا شد و تو یه پوزیشن بهتر، دوباره تلمبه‌های رگباریش رو شروع کرد و با صدای بلندی گفت:
-اوففف چقدر تنگه!
ورود و خروج سریع کیرش تو واژن ترمه، باعث شد ترمه دست از ساک زدن برای من بکشه. یه ناله عمیق و جیغ مانند کرد و در کمال ناباوری، از شدت لذت با چشم‌های خمار از شهوت خندید. یه خنده‌ای که باعث شد من کنترلم رو از دست بدم، سرش رو تو دستهام گرفتم و با گفتن یه جون کشیده لب‌هاش رو برای اولین بار بوسیدم. محکم و بدون وقفه، وقتی اونم لب‌هام رو بوسید، طاقت از کف دادم و سرش رو ول کردم. دوباره کیرم رو وارد دهنش کردم و اینبار خودم با دست از موهاش گرفتم و تند تند سرش رو بالا و پایین کردم. سکسمون رو به خشونت میرفت و هیچکی ناراحت نبود. دستم رو از زیر به سینه‌هاش رسوندم و با لمسشون، حس کردم آبم
میخواد بیاد. گفتم:
-لعنتی چه سینه‌هایی داری. دوست دارم آبم رو بریزم روشون.
ترمه کیرم رو از دهنش در آورد و گفت:
-باید اول از صاحابش اجازه بگیری!
متوجه منظورش شدم. این که هنوز هومن رو صاحب بدنش فرض می‌کرد جالب بود! گفتم:
-هومن اجازه هست آبم رو بریزم رو سینه‌های دوست دخترت؟
هومن کاملا تو حس و حال خودش بود و مشخص بود داره از کس ترمه به قدر کافی لذت می‌بره. لمبرای باسن ترمه رو با دو دست می‌کشید و از هم باز می‌کرد و با دقت کیرش رو عقب و جلو می‌کرد. بعد از یه تأخیر کوتاه گفت:
-بریز رو صورتش.
انتظار این جواب رو نداشتم. اصلا فکر نمی‌کردم حواسش به ما باشه. درحالی که تو شوک حرفش بودم، ادامه داد:
-دوست دارم آبت رو روی صورت جنده دوست داشتنیم ببینم.
مگه می‌تونستم مقاومت کنم؟ تا همین‌جا‌هم به اعتقاد خودم خوب طاقت آورده بودم. حرف‌های تحریک آمیز هومن باعث شد آبم به سرعت جاری بشه. کیرم رو با دست راست گرفتم و از دهن ترمه بیرون آوردم، با دست چپ به موهاش چنگ زدم و صورتش رو آوردم بالا. همونطور که با یه دست برای خودم جق میزدم، آبم با شدت تو صورت ترمه پاشید. مقداری از آبم روی موهای ترمه و دست چپم ریخت و حتی ابرو و چشم‌هاش از آب سفیدم پر شد. ناله‌های پر از لذتم تا چند ثانیه بعد از ارضا شدنم ادامه داشت. نفس زنون دوباره به صندلی تکیه دادم و سر ترمه رو رها کردم. ترمه با لبخند شیطونی با نوک انگشت آب کمرم رو از روی چشمهاش پاک کرد و بعد، دوباره کیرم رو تو دهنش فرو کرد. مقداری از آبم وارد دهنش شد ولی اون مشکلی با این قضیه نداشت. هنوز بدنش تکون می‌خورد و هومن با یه کمر سفت مشغول گاییدنش بود. خم شد و از پشت موهای ترمه رو گرفت و کشید. با این کار بدن ترمه از روی پاهام بلند شد و باعث شد سینه‌هاش بالای کیرم قرار بگیره. دیدن سینه‌هاش تو اون وضعیت باعث شد این فکر تو سرم بیفته که اگه کاری نکنم، قطعا بعدش پشیمون میشم. پس یکم روی صندلی به پایین خزیدم و کیرم دقیقا زیر سینه‌های آویزونش قرار گرفت. باسنم رو بالا دادم و کیرم رو لای سینه‌هاش فرو کردم و با یه شهوت عجیبی که بیشتر شبیه شهوت حیوونها بود، مشغول تلمبه زدن لای سینه‌هاش شدم. لزجی آب خودم باعث می‌شد مشکلی برای عقب جلو کردن کیرم نداشته باشم. هومن چندتا آه بلند کشید و با یه داد بلند که مطمئن بودم از بیرون ماشین شنیده می‌شد، فهمیدم که ارضا شده. وقتی متوجه شدم خودش رو از پشت به ترمه چسبونده، فهمیدم داره تو کسش ارضا میشه. حشری‌تر شدم و با چندتا تلمبه کوتاه، آبم جاری شد و برای بار دوم تو یک شب ارضا شدم. آبم به مراتب از بار قبلی کمتر بود و فقط لای سینه‌هاش پر آب شد. تا قبل امشب هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم دوبار پشت هم ارضا بشم. هومن بالاخره از روی ترمه بلند شد و روی صندلی راننده نشست. تموم تنش خیس عرق بود. صدای نفس‌های تند سه تاییمون تو ماشین پیچیده بود. هومن آروم گفت:
-عالی بود.
ترمه به راست چرخید و کف ماشین دراز کشید. به خاطر هيکل کوچیکش به راحتی کف پراید دراز کشید. زمزمه کرد:
-بی‌نظیر بود.
من و هومن بهش نگاه کردیم. با یه کُس پر آب، و صورت و سینه‌هایی که آب من روشون ریخته شده بود. تصویر زنده از یه جنده خوشگل و خوش بدن که باعث شده بود سه نفرمون از رابطه لذت کامل ببریم. هومن از داشبورد جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و مشغول پاک کردن بدن ترمه شد. اینکه داشت آب من رو از روی بدن دوست دخترش پاک می‌کرد، باعث می‌شد میل به سومین ارضا تو وجودم زنده بشه. ترمه گفت:
-زیاد پیگیرش نشو، حموم لازمم!
سه‌تایی خندیدیم. بلند شدم و مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم. همگی راضی
بودیم. سه نفر که از رابطه سه‌تایی بینشون به اندازه چندتا رابطه جنسی معمولی لذت می‌بردن. چند دقیقه‌ای طول کشید تا خودمون رو جمع و جور کنیم و به سمت خونه حرکت کنیم. تا اینجا که عالی پیش رفته بود، باید می‌دیدم آینده چه خوابی برام دیده!ادامه دارد… .[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]نوشته: کنستانتین

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با زن عموی بیوه (۱)
1402/10/27
#زن_بیوه #زن_عمو

سلام خدمت تمام اعضای سایت شهوانی از همین اول بگم من تجربه داستان نویسی اینا ندارم ناشیم دیگه اولین بارمه و کاملا مو به مو داستانم واقعیه.زیاد حاشیه نمیرم داستان مال یه ماه پیشه و میرم سر اصل مطلب من یه پسر ۱۹ساله قد وزن متوسط ورزشکار پوست سفید اهل یکی از شهرای ایران و زن عمومم یه زن تقریبا ۴۶،۴۷ ساله مذهبی ریزه میزه لاغر اما تو پر رنگ پوستشم روشنه تقریبا وکونشم خوش فرم. تقریبا ۶سال پیش بود که عموم فوت شد و زن عموم موند ویه پسر کوچیک و شوهرم نکرد گفت بعد اون خدا بیامرز شوهر نمیکنم رابطه شم با بقیه اعضای خونواده خوب نبود زیاد ولی با ما خوب بود اززمانی هم که یادمه زن عموم منو دوس داشت میگفت پسر خوبی هستیو بیشتر از سنت میفهمی و این حرفا تا رسید به یه ماه پیش من اصلا فکر سکس باهاش تو سرم نبود ولی دوسه پیش که اومون خونمون یادمه سریه اتفاقایی حالم بد بو اومد پیشم حرف میزد باهامو دل داریم میدادو بقیه هم اونور بودن دیدم شرت و سوتین سکسیشو دراورد تامیزد جلوم گفتم چرا این اینجوری میکنه یادمه شرت و سوتینشم بنفش بود اون همیشه تو ذهنم بود تایه ماه پیش گفتم یه احوالی ازشون بپرسم پیام دادم تلگرام سلام زن عمو چطورین خوبین (اینم بگم تو یه شهر دیگه زندگی میکنن با مادرش و پسر عموم )جواب داد گفت :سلام عزیزم چه عجب احوالی از ما پرسیدی و این حرفادیگه شب شد پیام ندادم خوابیدم صبح ساعت یازده اینا بود پیام دادسلام احوال پرسی کردو گفتمن تنهام بیچاره ام و این حرفادیگه شروع کرد دردودل کردن اول بار بود چت میکردیم باهم اینجوری بعد هی میگفت من تنهام با یه بچه کوچیک چیکار کنم این حرفا منم گفتم ما کنارتونم همیشه درسته سنم کمه ولی میایم سر میزنیم بهتون اونم گفت تو مثل پسرمی دوست دارم دوسه بارم تو پیاما قربون صدقم رفت و میگفت تنهام یه زن تنها هیچ امیدی ندارم هی درد دل میکرد و یه چیزی گفت اصلا شوک شدم گفت پسر خالم که یه مرد ۵۳سالس گفته صیغم شو منم گفنم یا خدا چی میگه این چجور روش میشه واین حرفا منم گفتم قلط کرده غیرتی شدمو گفت اروم باش عزیزم من اصلا جوابشو ندادم منم گفتم ناراحت نباشین درست میشه همه چی گفت چی درست میشه من ۶سال تنهام و دیگه زد سیم اخر اصلا تعجب کردم که این زن عموی مذهبی این حرفارو میزنه منم گفتم تنها نیستین من هستم گفت تنهایی منظورم چیز دیگه س الان دوزاریم افتاد گفتم عه پس اینجوریه منم گفتم منظورتو میفهمم گفت چیه منظورم بچه بهم برخورد گفت بچه گفتم منظورتون تنهایی و کمبود محبت و چیزای دیگه س دیگه کامل روم باز شده بود اونم گفت من همیشه میگفتم تو بیشتر از سنت میفهمی گفتم زنعمو من بچه نیستم و دیگه زیاد حاشیه نریم رومون بهم باز شده بودو قرار سکس گذاشتیم و خیلیم خجالتی بود تو چت اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط فهمیدم کیرمو میخواد اینم بگم کل کل داشتیم باهم سر سایز کیرمم هی میگفت بچه بهم عمدا میگفت منم عکس کیرمو فرستادم واسش شق شق شده بود تو عکس رگاش باد کرده بود کیرم حدود ۲۰سانته و کلفت خوش فرم سفید دیدم عکس رو سین کرد فورا جواب داد چهههه خبرهههه گفتم چی گفت چه چیزیه گفتم قابل نداره گفت نصیب ما نمیشه گفتم قرار گذاشتیم که نصیب شما بشه گفت چطوری من این شهر تو اون شهر خلاصه هرجوری شد گفتم به خوانواده که دو سه روز برم اون شهر هم وسایل ورزشی بخرم هم به فامیل سر بزنم اونام قبول کردن زنعمومم دیگه طاقت نداشت ۶سال بود کیر نخورده بود هی میگفت بیا پیشمون بیا باورمم نمیشد زنعموم ۴۷ساله م انقدر حشری باشه بدجور داغ بود توچت باورشم الانم سخته واسم خلاصه بریم سر اصل مطلب و سکس دیگه رفتم خونشون
زنعموم قبل رفتنم مادرش و پسر عمومو دک کرده بود برن خونه خواهرش دیگه طاقت نداشتم اصلا تو حال خودم نبودم رسیدم دم در خونشون دیدم حشری خانوم اومد دم در با یه چادر سفید صورتش شکسته شده بود توذوقم خورد ولی هیکلش رو فرم بود کون خوشگلشم تو چشم بود اومد دم درو سلام احوال اینا دیگه رفتیم تو گفت طاقت ندارم بیا شروع کنیم منم گفتم چشم اومدم بغلش کنم گفت برو اونور گفتم مگه نگفتی شروع کنیم گفت نه باید صیغه بخونیم 😁گفتم بخونیم یه چیزی گفتیمو دیگه شروع کردیم خیلی داغ شده بود هی میگفت شوهرمی و این حرفا ولی تو سکس حرفه ای نبود کیرمو از تو شرت در اورد گفت وای چه چیزیه این جیگرمو حال میاره منم گفتم دیدی گفتم نصیبت میشه کیرم خیلی زود شق میشه شق شق بود یکم کیرمو خورد بلدم نبوو بخوره گفتم داگی شو بکنم اونم داگی شد شلوارشو با شرتش کشیدم پاین دیدم جوون چه کون خوشگلی کونش عالی بود سفید خوشگل انگار ۱۸سالش بود منم کیرمو اروم مالیدم سر کصش اونم هی میگفت جون جون بکن منم اول بارم بود سکس میکردم گفتم الانه که ابم بیاد اونم کصش داغ داغ انگار اتیش بود هی میگفت جون بکن دیگه منم مثل ندید بدیتا تا تهشو جا کردم تو کصش بخدا یه جیغی کشیدم گفتم تمام پاره شد گفت پارم کردی اروم بابا چیکار میکنی تو اول بارته دیگه بشین زمین خودم سوارش بشم منم گفت باش دراز کشیدم اومد کیرمو یکم خورد گفت کیر مال خودمه بعدکیرمو اروم اروم کررد تو کصش یه حالی میداد کص تنگش اونم هی اه ناله میکرد قربون صدقم میرفت میگفت کیر خودمه فیط میگفت ابت نیاد جان من منم دست خودم نبود یهو گفتم داره میاد فورا دوزانو نشست منم بلند شدم کلی ابم اومد خالی کرد رو سینه های کوچیکش اونم گفت جانم قربون اب کیره کلفتت بشم من بعد کیرمو میک زد فورا شق شد به پهلو دراز کشید دوباره اروم اروم کردم تو کس تنگش دیگه وارد شدم با هر تلمبم یه آهی میکشید میگفت جانم قربونت خودت کیرت بشم بعد دیگه یه ربع با کصش بازی کردم اروم اروم تلمبه میزدمو اونم تو آسمونا بود هی قربون صدقم میرفت بعد گفت پاشو سرپا بکن اونم پاشد ریزه میزه بود رفت یه بالشت اورد کیرمو اروم کردم تو کصش اونم گفت خودم میزنم یه جوری جلو عقب میکرد صدای تلمبه هاش کل خونه رو برداشته بود هی اه اه ناله میکرد معلوم نبود کی ارضا شده بود دیگه نا نداشتم آبم داشت میومد گفتم داره میاد مگه سیر میشد این زن گفت نه بکن قربون کیر درازت بشم گفتم داره میاد گفت باش کیرمو از کصش در اورد یه آه کشید بعد دوباره ابم اومد خالی کردم رو سینه هاش دیگه گفتم من برم حموم تو حمومم یه دست دیگه حال داد بهم .استقبال بشه قسمت بعدی هم میزارم
نوشته: خ

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لذت رفاقت با یک‌ بی غیرت (۱)
1402/10/27
#بیغیرتی

سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز تر از جانم
بنده داستان‌ نویسم،و از اسمش پیداست «داستان»این متن هیچگاه اتفاق نیوفتاده،پس از انجام دادن آن در زندگی واقعی خود بپرهیزید💙با ژانری که خودم دوست دارم،داستان‌نویسی رو تو این سایت شروع میکنم،ولی حتما بهم پیشنهاد بدید توی‌ چه زمینه ای ادامه به کار بدم.مثل همیشه با حمید سوار‌ موتور ۱۲۵ شده بودیم و کوچه هارو متر میکردیم،
نه اهل تیکه انداختن بودیم،نه اهل نگاه کردن به پرو پاچه مردم
سرمون تو‌ کار‌ خودمون بود
۱۸ سالگی برای دو تا جوون مثل ما سخت ترین روزای زندگیه.
کلاس دوازدهم بودیم،فشار کنکور از یه طرف،فشار خدمت از یه طرف دیگه،
اون روز داشتیم دنبال کتاب کنکور میگشتیم،علارغم تمام روز های عمرم
اون روز خیلی عجیب بود،انقدر سرد بود که سرمو پشت حمید قایم‌ کرده بودم،
سرمو از پشتش اوردم بالا،یه نگاه به پیاده رو کردم:«واااای حمید این زنه عجب بدنی دااااارهه»
زنی با قدی ۱۶۵الی۱۷۰
وزنی حدودا ۶۵/۷۰
رون هایی درشت و ورزشکاری،کمر بازیک،و سینه هایی حدودا ۷۵ رو به بالا،(از دیدنش داشتم لذت میبردم)
حمید که برق چشماش رو میشد حتی از پشت کلاه کاسکتش هم دید گفت:«بدنش شبیه مامانمه»
سکوت گنگی برقرار شد.
حمید رو از دوران ابتدایی میشناختم،بچه زرنگ و باهوشی بود
پسر اول و آخر خانوادش بود،
من مامانش رو خاله طاهره صدا میزدم،
قد ۱۶۸ سانتی،وزن ۶۸کیلویی،موهای سیاه،چشم و ابروی مشکی
فوق العاده مهربون،از شوهرش طلاق گرفته بود بخاطر خیانت با سه زن!!!
حمید رو بجای مهریه قبول کرده بود.
پرستار بود،ولی علیرغم همه اینا فقط ۳۸ سالش بود.
زیر لب آروم زمزمه کردم:«آره»
حمید گفت:«چیزی گفتی؟»
انگار که جا خورده باشم گفتم:«اره‌،داداش، شبیهشه»
دم کتابفروشی پیاده شدیم،با هزاران کار و بدبختی تونسته بودیم مشاور بگیریم و کتاب بخریم،
حمید گفت:«خب داداش بریم خونه ما»
گفتم:«نه داداش،باید برم یتیم خونه،آقای رضایی منتظرمه،نگران میشه»
حمید با خنده گفت:«برو باباااا،آقای رضایی فقط منتظر نشسته ۱۸ سالت بشه با تیپا بندازتت بیرون»
راست میگفت؛قانون‌ یتیم‌ خونه ها همین بود،۱۸ سال که شدی یه پس انداز بهت میدن،بعدشم حاجی حاجی مکه
برا خودم برنامه داشتم،تو یه مکانیکی کار می کردم،برا کنکورم درس میخوندم،قراره نبود اوضاع همین جور بگذره.
حمید ادامه داد:«بیا بریم داداششش،طاهره جون برات غذای مورد علاقتو درست کردها»
از کلاس دهم تا الان مامانش رو طاهره جون صدا میزنه،اونم فقط جلو من!
سرمو انداختم پایین:«نمیخوام مزاحم باشم»
حمید زد تو سرم:«کم‌تر گوه اضافی بخور،خونه ما خونه توعه،طاهره جونم،طاهره‌ جون توهم هست»
نمیدونم با خودم چه فکری کردم،که اون لحظه هیچ سو برداشتی نکردم از حرفش.
گفتم:«باشه بریم،ولی دم یه قنادی وایسا برا خاله شیرینی بگیرم»
آخه عاشق شیرینی تر بود!رسیدیم به در ساختمون،خونشون طبقه سوم بود،رفتیم‌ بالا
سعی کردم،خودمو با دیسیپلین(خوش برخورد و خوش رو) نشون بدمحمید در زد،منتظر موندم،منتظر‌ موندم،منتظر…
نمیدونم این همه استرس برا چی بود!
با باز شدن در رشته افکارم پاره شد.
بوی خوش قورمه سبزی تموم سلول‌ های بدنمو‌ پر کرد،
بعدش نسیم‌ خنک و سرد کولر
و در آخر چهره ی بی عیب و‌ نقص خاله طاهره
یه تاپ تنش‌ بود،که بخاطر من،یه پیرهنم پوشیده بود
دامن کوتاهی تا بالای زانو
که ساق پاشو کامل میشد تماشا کرد.
حمید رفت داخل
دم در وایسادم.شیرینی رو دادم دست خاله طاهره،
بغلم کرد و دوتا بوسه از هوا گرفت.
یه لحظه با خودم فکر کردم چی میشد الان لباس رو لپم بود
ولی ۲ ثانیه بیشتر‌ طول نکشید تا از خودم بابت فکرم بدم بیاد!
سلام و احوال پرسی شروع شد
تا صحبت راجب کتابا و مشاور و کار و همه چی
خاله گفت:«خب من برم میزو بچینم تا ناهارو بخوریم»
همین که رفت حمید زد به شونم:«حیف شد لپاتو‌ ماچ‌ نکردا»
انگار که نفهمیده باشم چی‌ گفته،گفتم:«اره،حیف»
بعد انگار که به برق ۲۲۰ وصل شده باشم برگشتم و حمید و نگاه کردم
ولی بجای یه صورت متعجب یا عصبانی،برق چشماش رو دیدم،
قیافش شبیه کسی بود که سالها منتظر یه چیزیه
حمید گفت:«نگاش کن،اندامشو بیین،آدم دلش نمیخواد از بغلش بیاد بیرون»
نمیدونستم چی باید بگم،گوشم سوت میکشید
باور نمیکردم
فقط گفتم:«اره،هرکسی آرزوشه اینطور بدنی رو‌ برا خودش داشته باشه»
وقتی حمید اون حرف رو زد تمام مسیر های زندگیم عوض شد،
یک جمله پنج حرفی همه چیز رو از اون ساعت و مکان عوض کرد!
«میخوای مامانم مال تو باشه؟»انگار که زمان ایستاده باشه،چشمام سیاهی رفت!
گفتم:«منظورت چیه؟»
حمید گفت:«منظورم اینه که طاهره جون مال تو باشه،هر وقت دلت خواست باهاش سکس داشته باشی،اصلا بشه خانوم‌ خونت»
بریده گفتم:«یه…هوفف…یعنی داری جدی میگی؟»
حمید که انگار ۵‌ دور متادون زده باشه با هیجان گفت:«معلومه که آره،
عاشقم اینم مامانم با تو بخوابه،فقط کیر تو بره تو کصش،
میخوام بهت کمک کنم مال تو بشه،نظرت‌ چیه؟!»
سکوت کردم،
همون لحضه،خاله طاهره صدامون زد.
جو میز سنگین بود،
خاله طاهره گفت:«کاوه،چیزی شده؟غذا بده؟میخوای برم نیمرو درست کنم؟»
برق گرفتم:«نه خاله جان ممنون،من بخاطر خدمت و کنکور اینا یکم فشار رومه،تو فکر بودم،اتفاقا خیلیم خوشمزست»بعد غذا حمید منو کشوند تو اتاق.
شروع کرد توضیح دادن:«ببین میدونم باورش برات سخته،ولی من بی غیرتم،از اینکه ناموسم زیر کیر باشه لذت میبرم.
ولی خب منم یه قوانینی دارم برا خودم،خوشم نمیاد مادرم به هر کسی کس بده،دلم میخواد به تو بده.»
گفتم:«حمید،لب کلام تو بگو،از من چی میخوای؟»
حمید گفت:« آ باریکلا،قربون دهنت،ببین من ازت میخوام بشی پارتنر مامانم،تو خونه ما بمونی،بشی شوهرش
منم فقط از دیدن شما لذت ببرم،وقتی که انگشتش میکنی
یا دزدکی بوسش میکنی،یا داری باهاش سکس خشن میکنی،عاشق اینم که ببینم ولذت ببرم»هوفی کردم و گفتم:«یعنی تو الان به من کمک میکنی،مادرتو بکنم؟»
حمید گفت:«آره خودشه»
به شلوارش نگاه کردم،کیرش داشت شلوارشو جر‌ میداد
بدون هیییچ فکری گفتم:«قبول،من باید چکار کنم؟»
حمید گفت:«اونش دیگه با من»خاله طاهره در زد،اومد تو
گفت:«بچها من دیگه باید برم سر شیفت،فعلا»
همین کافی بود تا بعد چند دیقه حمید منو ببره تو اتاق خاله طاهره
گفت:« ببند و باز نکن،بشین رو تخت»
بعد یه دیقه گفت:«حالا باز کن»
چشمامو باز کردم
یه شورت مشکی تو دست راستش و یه شرت سفید تو دست راستش
گفت:«میخوای کاری کنم بری فضا»
گوشیشو داد دستم
گفت:«برو تو پوشه bgh»
پوشه رو باز کردم رمز میخواست
حمید گفت:«بزن tahere80»
خدای من!!
چی میدیدم
۲/۳هزار تا عکس از طاهره بود
و یه پوشه دیگه که نوشته بود:«مخصوص»
گفت:«باز نکن اونو تا بهت بگم»
شلوارمو در اورد
زانو زد جلوم
گفت:«تو عکسارو ببین،منم برات جق میزنم»
دو انگشت وازلین زد به کیرم
گفت:«فقط ازش تعریف کن تا منم حال کنم»
شروع کردیم
عکسارو دونه دونه باز کردم
خیلی حال میداد
عکسای اول همون عکسای عادی و توی طبیعت بود
به عکسای پوشه بعد که رسیدم!!
همش یواشکی بود
حشریتم ۱۰ برابر شد
اولین عکس،طاهره دراز کشیده بود رو شکم و داشت تلویزیون میدید.
کونش داشت شلوارکو جر میداد،بهش دقت نکرده بودم تا حالا
خیلی بزرگ بود،
ناخواسته گفتم:«چقدر کونش بزرگه،دلم میخواد لیسش بزنم»
حمید با لبخند گفت:« باید جرشششش
بدییی»
رفتم عکس بعد
رو مبل نشسته بود،بغل ممه اش از کنار تاپش معلوم بود
و اون کون خوشگل و نرمش آخ
رفتم عکس بعد
دولا شده بود یه چیزی برداره،شلوارش نازک بود
شرت نداشت!!
چشمام برق زده
گفتم:«وای،کیرم تو این کون سفید،عجب کونی داره»
حمیدم فقط جق میزد برا من و شرت مامانش رو بو میکشید
رفتم عکس بعد،از لای در شورت پاش بود
دولا شده بود
شرته رفته بود لای قاچ کونش
گفتم:«کاش کیر من اون تو بود»
حمید گفت:«اونم به زودی میره،حالا برو تو پوشه مخصوص»
رفتم داخل،یه فیلم بود
بازش کردم،باورم نمیشد،ساعت پنج صبح بود،خاله لخت لختت کف حال
داشت با کصش ور میرفت و با یه ماژیک حال میکرد
صدای آه و نالش میومد،
با اولین اوییی که گفت آبم اومد و حمید ریختش تو شر مشکیهگفت:«حالا وقت اینه که شروع کنیم!»پایان پارت اولمنتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستم
دوستدار شما م.د نوشته: م.د

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
کون مفتی
1402/10/27
#سکس_گروهی #گی

سلام
اشکان هستم ۲۰ سالمه
این داستان رو که می‌خوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به چند ماه پیش
تولد یکی از دوستام بود که قرار شد تو باغ براش جشن بگیریم.
تعدادمون زیاد بود و هرکی رفیقاش رو با خودش آورده بود
که چشمم یک پسر خوشگلی رو گرفت اسمش نیما بود . ولی اصلا به فکر کردنش نبودم
و فقط بعضی وقتا دیدش میزدم . خودش و دوستاش مست کرده بودن و باهم شوخی میکردن و میخندیدن . ساعت های ۲ صبح بود که جشن تموم شد و همه خسته بودم هرکی میرفت یه جا می خوابید بعضیا تو آلاچیق
بعضیا تو اتاق
من و رفیقام تو آلاچیق خوابیده بودیم که یک ساعت بعدش من تشنم شد رفتم داخل خونه آب بخورم که دیدم صدا از اتاق میاد و فهمیدم هنوز نخوابیدن.
منم که خوابم نمی‌برد رفتم در اتاقو باز کردم دیدم بله رفیقای نیما رو نیما هستن و دارن ترتیبشو میدن .
تا منو دیدن نیما سریع شلوارشو کشید بالا ولی رفیقاش به یه ورشون نبود و میخندیدن .
منم اولش خندم گرفته بود ولی سریع خندمو جمع کردم گفتم به به بکن بکن تو راه بوده .
گفتم منم می‌خوام اولش نیما قبول نکرد گفتم خب شما بکنین من نگاه کنم . که به اجبار نیما شلوارشو کشید پایین داشت به رفیقاش کون میداد.
عجب صحنه ای بود
رفیقش داشت تلمبه میزد بقیه هم کیرشونو نوبتی میکردن تو دهنش .
و حتی جا عوض شد یکی اومد کونشو داد سمت نیما نیما هم اونو میکرد .
همشون تقریبا یکم اثرات مستی رو داشتن که منم رفتم جلو گفتم منم بکنم . اولش گفت نه و این حرفا که با کلی حرف خرش کردم و رفتم پشتش
یکی از رفیقاش کاندوم رو داد و کشیدیم رو کیرمون و کیرمونو با چند بار عقب و جلو فرو کردیم تو سوراخش 😁
خودش و رفیقش ارضا شده بودن .
و منم بعد از ۱۰ دقیقه تلمبه زدن بالاخره ارضا شدم و ابمو ریختم تو کاندوم
نیما بعد از من آب تمام رفیقاشو اورده بود .
منم خوشحال بودم که یک کون مفتی کردم😁نوشته: اشکان


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
همه چی از گفتن فانتزی های همسرم شروع شد (۲)
1402/10/27
#خیانت #همسر #بیغیرتی

معنی غیرت برای مرد و هرزگی برای زن چیه؟
من هرزه ام یا پوریا بی غیرت؟
این معنیش با روشنفکری خیلی متفاوت بود…
.
ساعت از سه صبح گذشته بود
تو صفحه چت تلگرام… داشتم برای فردا هماهنگ میکردم
برگشتم به پوریا نگاه کردم که راحت خوابیده بود
.
ساعت به 6 عصر نزدیک میشد…
و استرس من بیشتر
از حموم اومدم
جلو آیینه وایسادم و به خودم نگاه میکردم
شونه هامو جمع کردم… که حوله از شونه هام سر خورد و افتاد کنار پام…
تن برهنه خودمو نگاه میکردم…
نوک سینه هام سیخ شده بود و تموم تنم مور مور میشد…پای چپم و پهلوی پای راستم گذاشتم و به لای پام نگاه کردم که شیو شده بود و خودمم با دیدنش یه حالی میشدم
کمدو باز کردم…
یه ست گیپور دو تیکه برداشتم که قسمت وسطش که روی کس و کونمو می گرفت نرم بود و بغلاش گیپور کار شده بود.
ساپورت مشکی قد 80 که پوریا خودش واس همین فانتزیش گرفته بود و چون خودم نبودم سایزش و ببینم به زور تنم میرفت و برداشتم… با یه تاپ مشکی کوتاه جذب… که سفیدی سینه هام بیشتر از لای شالم به چشم بخوره
یه مانتو نازک جلو باز مشکی که از جلو حجم سینه هام و لای پام بهتر دیده شه
در اتاق باز شد…
*جایی میری؟؟
#آره عزیزم با غزل بیرون قرار داریم میخوایم بریم کافه
*خب بزار آماده شم برسونمت
#نه نیازی نیست خودم میرم تو خسته ای استراحت کن.
داشت میرفت که چشمش به لباسای روی تخت افتاد
*اینارو میخوای بپوشی؟؟؟
#اهممم چطورن؟؟
*افتضاحن… یعنی چی اخه… اینجوری که نمیشه بری بیرون… رسما بیا منو بکنن
#چرا چشه مگه؟ خوبه با خودت اینارو گرفتم آقای غیرتی
چشاش گرد شد… عصبی شد
*متوجه نشدم غیرتی یعنی چی؟ با مسخره اینو گفتی… نکنه بخاطر اون حرفاس؟ مگه نگفتم همه چیز و باهم قاطی نکن.
در و بست و رفت بیرون…
با عصبانیتش یکم استرس گرفتم و پشیمون شدم از رفتن.
اما این خواسته خودش بود…
نمی خواست بدونه که مثل سری قبل استرس نگیره و اون دعوای…
.
موهای بلندم که تا روی کمرم بود و دم اسبی بستم و شالمو سرم کردم… ادکلن ورساچه و برداشتم و حسابی رو خودم خالی کردم
از جیب پوریا سیگار و فندکش و برداشتم…
از اتاق اومدم بیرون پوریا ایستاده بود که با دیدن من همینجوری بهم خیره شده بود و داشت با چشماش منو میخورد…
رفتم سمتش… نزاشتم حرفی بزنه
دستمو بردم تو شلوارش… کیرشو گرفتم
و در حالی که داشتم میمالیدم
چشامو ریز کردم…
با صدای حشری و خمار بهش گفتم
#مگه نمیخواستی خوش بگذرونم؟؟ مگه نمیگفتی با حال کردن من حال میکنی عزیزم؟… دارم میرم حال کنم که حال تو جا بیاد… اگرم دوست نداری همین الان بگی نمیرم عزیزم
*واقعا میخوای انجامش بدی؟
#قول نمیدم اگه پسر خوبی باشی و مث سری پیش برخورد نکنی… شاید اگه موقعیتش پیش اومد انجام دادم…
یه بوس از لباش کردم و بدون حرفی درو باز کردم و زدم بیرون
.
دوتا خیابون پایین تر قرار گذاشتم
یه کوییک سفید از دور بهم چراغ زد
سوار ماشین که شدم جوووون گفتنش شروع شد
+اوففففف جوووونم چه جیگری هستی تو
#خب حالا نکنی مارو… سلامت کو
دستشو آورد لای پام…
+سلاممو با دیدن این قورت دادم…
#خب حرکت کن زودتر تا تو گلوت گیر نکرده… اینجا همه آشنان داداشم نبینه مارو
مجبور بودم واس اینکه نخواد سو استفاده کنه بهش بگم مجردم تا پیگیر نباشه و نخواد ازم آتو بگیره که بعدا داستان شه برام
تو مسیر هر مدلی که میخواست دست مالیم میکرد و منم دیگه داشتم دیوونه میشدم
+عجب کسی هستی تو بچه… یه جوری بکنمت نتونی راه بری
#جووون بابا… اخه میکنی یا فقط لب و دهنی…
+جرت میدم عشقم… بریم ی جای خلوت پیدا کنیم
دستش و برده بود تو شرتم و داشت کصمو انگشت میکرد… منم دستم تو شلوارش
بود و داشتم کیرشو میمالیدم… تموم تنم داغ شده بود… استرس داشتم و نگران از اینکه نکنه اتفاق بدی بیفته… نکنه خفتم کنه… نکنه پوریا دنبالم اومده باشه…
با دستی که پشت سرم گذاشته بود و به سمت کیرش میبرد به خودم اومدم…
کیرش اصلا اون چیزی که تو عکس داده بود نبود تهش 15 سانت…
کیر پوریا خیلی بزرگ تر و کلفت تر بود…
کیرشو تو دهنم کردم و شروع کردم به خوردن و لیس زدنش…
+اووووف… عاشقتم… بخورش عزیزم…
دستش رو کونم بود و داشت کونمو چنگ میزد…
کیرش تو دهنم بود و داشتم براش ساک میزدم…
.
رفتیم تو یه جای پرت بیرون از شهر… تو یه بیابون
خیلی نگران بودم…
خیلی استرس داشتم…
نکنه گوشی و مدارک رو ازم بگیره…
نکنه مارو کسی ببینه و بیاد خفتمون کنه…
نکنه به دوست یا رفیق شم گفته بیاد…
از ماشین پیاده شد،منم پیاده شدم و رفتم در عقب و باز کردم دوتا زانومو گذاشتم رو صندلی عقب و داگی شدم.
کونم از ماشین بیرون بود
اومد پشت سرم
کونمو یه چنگ زد و تند تند جوووون میکشید…
تموم شلوارم خیس شده بود از ترشح…
وقتی مانتومو کنار زد و تاپمو داد بالا… دستاشو گذاشت روی کمر لختم…
نمیشه توصیف کرد چه حسی داشت لمس دستای مرد دیگه ای جز شوهرت…
روی تن لختی که جز همسرت کسی لمسش نکرده…
شلوارمو پایین کشید و بعد شرتمو…
خواست کصمو بخوره که من نزاشتم و گفتم #زودتر انجامش بده
+باشه عشقم… الان میکنم تو کصت… دوست داری آره؟؟ همینو میخواستی دیگه؟؟
کیرش و گذاشت تو کصم و شروع کرد به تلمبه زدن
#اوفففففففف
داشتم چیکار میکردم؟؟
توی بیابون… تو ماشین یه غریبه… تو این شب تاریک…
نگاهم به صندلی ماشینش بود.
این ماشین ماشین ما نبود…!
برگشتم و به اون نگاه کردم که با لذت و حس قدرتش پشتم بود.
این مرد که شوهر من نیست… !
باد سردی به کونم میخورد
صدای تلمبه هاش انگار همه جای اون بیابون شنیده می شد…انگار باهر برخوردش به کس و کون من همه تو اون تاریکی میدونستن که یکی اون اطراف داره کص یکی رو مثل یه وحشی میکنه
دستاش روی کمرم بود…
کیر داغشو تو کصم حس میکردم…
#جوووون… جرممممم بده…پارم کن…
+آههههه جنده خانوم دارم پارت میکنم… دارم جرت میدم…
#آرههههه همینه… بکن منو…جرم بده…
آبش داشت میومد…
+کجا بریزم عشقم…
یاد حرفای پوریا افتادم… که میخواست با کس و کون آب کیری برگردم خونه.
#رو کونم بریز
داغی آب کیرشو رو کونم حس کردم…
خواست برام تمیزش کنه که نزاشتم…
شرتمو کشیدم بالا و اون متعجب بود از کارم…
تو ماشین یه سیگار روشن کردم.
سر همون خیابون پیاده شدم
.
درو باز کردم
لامپ های خونه خاموش بود…
صدای اب و که شنیدم فهمیدم پوریا حمومه…
رفتم دم حموم
#سلام عزیزم چطوری…
*سلام
.
.
.
ادامه داردنوشته: Married woman7

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●