کانون ادبی هنری سها
635 subscribers
546 photos
38 videos
7 files
92 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@z_mahramian

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دوم

سلام.
در هوایی دل‌پذیر برایت می‌نویسم. کسی چه می‌داند! شاید هوا نیست که دل‌پذیر است. شاید یادهای پراکندهٔ تواند که بر دانه‌دانه آجرهای تنم، دل‌پذیری را حک می‌کنند. نکند شور و نشاطِ در بازی دخترک هم پندارهٔ توست؟! توگویی، آواز جنبش قلبم را در تماس توپ با زمین، می‌یابم.
آری. همان همیشگیی‌ست که گمان می‌کنی. همان بوستان همیشگی، همان جای همیشگی و همان دفتر همیشگی. دفتری که هنوز نگفته‌ای وقتی کاغذهایش تمام شوند، چه چیز را شایستهٔ نقش‌بست واژه‌هایت بیابم! البته، صندلی دیگر همان صندلی همیشگی نیست. مادری رویش دعا می‌گفت؛ امیدوارم مرا هم لحاظ کرده باشد. برخلاف صندلی اما، همان عشق‌بازی همیشگی خاطرت با دیوارهای موریانه‌نشین نشمین‌گاه سر بود، که کشش این‌همه همیشگی را دوباره در من بیدار کرد.
بگذریم...
از احوالم برایت بگویم. چشم‌هایم در سیاهی چشمک‌زن، ماهم را جست‌و‌جو می‌کنند و هم‌زمان، آخرین صحبتمان را مزه‌مزه می‌کنم. می‌دانم؛ درست می‌گفتی. اما مگر نمی‌دانستی از آن شبی که فردایش قولت را زیرپا گذاشتی، عقل و منطق را در انبار بقچه‌پیچ کرده‌ام؟ خاطرم هست. از عیب و ایراد می‌گفتی. از کامل‌نبودن آدم‌ها. اما انگار، قدرت عشق را دست‌کم گرفته بودی. بگذار حالا برایت بگویم‌؛ آخر می‌دانی، آن زمان که مخاطب تو باشی، زبان را در نسیم اندیشه‌هایت، گم می‌کنم.
آری. داشتم می‌گفتم. عشق، نقاش است؛ آن هم زبردست‌ترینِ نقاشان. هنگامی که به‌راستی در پس دیدگان دیگری آشیان کند، با نو‌ک انگشتانش، کژی‌ها را نوازش کرده و ازنو، گرته‌برداریشان می‌کند. خط‌چین‌ها بر کشتی سوار می‌شوند، در خیال عاشق شناور می‌گردند، مرز عقل را پشت‌سر گذاشته و در پس ذهن، طرحی زیبا به خود می‌گیرند؛ نه‌تنها زیبا، بلکه زیباترینِ طرح‌ها.
پس دل‌بندم! به خاطر من نه، به خاطر چین کمان‌ابروانت، به خاطر گل‌خنده‌های لطیفت که تمام نشوند، به خاطر لحن صدایت که آتشش در ملایمی‌ست، غصهٔ کاستی‌ها را نخور. چراکه بینندگان تو، مهمان‌نوازند؛ آشیان را در بغل دارند. عشق هم ترک‌وطن نخواهد کرد. آخر به لطف نیکی‌هایت، همواره مطبوع و بهارم.
از تصورات می‌گفتی. از بت‌سازی. با آن حرف‌ها دیگر مطمئن شدم همهٔ آن جان‌کندن‌هایی که برای نمایش یاقوت عشقِ خزیده‌دراعماق‌دلم از سر می‌گذراندم، همهٔ آن کلماتی که در طوفان احساسم به تو، تکه‌پاره می‌شدند و به تپق می‌افتادم و همهٔ آن شب‌هایی که به خواب نرفتم تا مبادا غریبه در افکارم پیش آید، باد در قفس بوده‌اند و بس. اگر نبودند، کم‌ِکم این را می‌دانستی که قربانت شوم! من هرگز تو را در بستر خیال تصور نمی‌کرده و نمی‌کنم. می‌پرسی، پس فراغت‌هایی که کرکر‌ه‌ها را تاریک می‌کنم و در خود غوطه‌ور می‌شوم چه چیز را تصور می‌کنم؟ می‌گویم، باتوبودن را پیش چشم می‌آرم؛ نه خود تو را. چراکه ممکن‌التصویر کلّاٰ؛ تو تنها، ممکن‌الوجودی.
باز هم هست. از شناخت و شناختن و شناخته‌شدن می‌گفتی. آن روز نفهمیدم. امشب که مرور می‌کنم، بیشتر نمی‌فهمم. یعنی می‌گویی، تمام گره‌های درهم‌تنیدهٔ وجودت را در نداشتنت باز کنم؟! معماهایت را حل کنم، پاسخ‌ها را بادقت در کفهٔ ترازو بچینم و بعد ببینم به‌صلاح است عاشقت باشم یا نه؟! این دیگر نهایت بی‌انصافی‌ست! کفر نباشد، خود کفر است! راستش را بخواهی، آن‌ها را در قلک گِلی سینه‌، پس‌انداز کرده‌ام. به کناری گذاشته‌ام برای آن ایام که دست‌درستت، دیده‌دررویت و نفس‌درنفست، مسیر گیسوانت در بناگوش را چشم‌بسته می‌پیمایم. آن هنگام، قلک را می‌شکنم؛ تو طلوع می‌کنی، سپس در میان بازوانم آورده و عاشق‌ترت می‌شوم.

پی‌نوشت یک- ردپای مهربانت در دست‌نوشته‌هایم را، فراوان دوست دارم.
پی‌نوشت دو- دیدی دیگر بی‌ادب نبودم؟

#محمدپارسا_مظاهری
دانشجوی پزشکی ورودی ٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی- ۳
کانون ادبی‌هنری سها
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره سوم

 “تقدیم به تمام کسانی که هر روز میبینمشان ولی آن ها «او» نیستند”

نمیدانم کجایی، دقیقا چه میکنی؟ چه چیزی تو را آزرده است و یا چقدر دلواپسی!

نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گویندگان: نیلوفر خیرخواه و محمدپارسا مظاهری

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_سوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره سوم

“تقدیم به تمام کسانی که هر روز میبینمشان ولی آن‌ها «او» نیستند”

نمیدانم کجایی، دقیقا چه میکنی؟!
چه چیزی تو را آزرده است و یا چقدر دلواپسی! شاید هم خوشحالی ‌و همه چیز بر وفق مراد توست.  من اما، در گوشه‌ای از این شهر ریشه‌هایم را میسوزانم، همه چی در حال سوختن است و پوستم ملتهب تر از گونه سرخ تو، به هنگام شرمساریست.

عمیقا، میخواهم با تو صحبت کنم حتی برای چند لحظه‌ای، هر چه بگویم برای تو کلماتی بیش نیست؛ من با احساسات با تو سخن میگویم و تو با کلمات به من پاسخ می‌دهی!

گاهی به دست انسان‌ها خیره می‌شوم و چشم‌هایشان را نگاه می‌کنم، چگونه توانستند از پس این زندگی بر بیایند؟! احساس می‌کنم بی‌تو قدرت رد شدن از جریان زندگی را ندارم؛ هرچند، دیوانگی به نظر برسد اما تو قدرتی ناب به من می‌بخشی. من چه چیزی می‌توانم به تو هدیه کنم هنگامی که دیگر نفسی در سینه ندارم و تو کاملا خوب هستی؟ شاید دارم آرام آرام می‌شکنم و باز تکه‌های شکسته شده را با دست‌های خونی جمع می‌کنم و به امید هدیه کردن به تو آن ها را از نو کنار هم می‌چینم.

نمی‌دانم چه اتفاقی دارد می‌افتد، دیگر حال دوستانمان خوب نیست! روزی، دوستی میگفت نمی‌دانم چگونه مظلومانه داری درد می‌کشی؟ سخت نیست؟ چرا آن چیزی را که باید به دست نمی‌آوری؟
گاهی آنقدر نمی‌شود به دست آورد که پاپیچ زندگی می‌شویم. قدرش را می‌دانی و زیباییش را تحسین می‌کنی،فارغ از اینکه چیزی در باطن قلبت را فشرده می‌کند.
دیگر از لحظات شادی و لذت‌بخش می‌ترسم، در عمق خنده‌هایم خنجری تیز به جانم فرو می‌رود. چرا؟
میدانی،
آدم‌هایی مثل تو از درخشش ستاره در یک شب تار لذت می‌برند، از یک دوستی بی‌معنی ولی ساده خوشحال می‌شوند، سرشار از لحظات کوچک اما قدرتمند زندگی‌اند. ای کاش می‌توانستم آدم‌هایی مثل تو را پیدا کنم تا با رقص زمان‌، می‌رقصیدیم و با ناز کردن فصل‌های سال، ما نیز پژمرده و زنده می‌شدیم؛ کاش بادها و موج‌ها به فرمان ما بودند و ساعت‌ها در آن ها می‌لرزیدیم و می‌رفتیم.
ای کاش ما با جریان زندگی، زندگی می‌کردیم. ای کاش آن را سخت‌تر از آنچه که هست نمی‌پنداشتیم و هنگامی که جهان به ساز ما می‌رقصید به یکدیگر می‌گفتیم:
"هر اتفاقی می‌خواهد رخ دهد،
تو
قدرتمند هستی!"

پی نوشت:
آن روز داشتم وسایل را مرتب می‌کردم اما نمی‌دانم چرا بوی تو لابه‌لای آن‌‌ها پنهان شده بود؛ تا آخر روز بویت را همراهم داشتم و این نزدیک‌ترین تجربه من بود، به شنیدنِ این جمله معروف “همه جا بوی توست”
بدون اغراق!


مو به مو خود را جدا از لای آن مو می‌کنم
بازی خون است و دستم را چنین رو می‌کنم؟!

بودنش را خواستم، او بوی خود را هدیه داد
خانه را با هدیه‌اش گه‌گاه خوشبو میکنم

من دهان‌های پر از قند و نبات و شهد را
کی برابر با لبی از بوسه‌ی او می‌کنم؟!

جز کلامی سرد هرگز پاسخی با خود نداشت
این نیایش‌ها که با آن چشم و ابرو می‌کنم

تکه‌هایم را برایش باز چسباندم به هم
رستمی هستم که فکر نوشدارو می‌کنم

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران


#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_سوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره چهارم

یادت هست روز هایی را که هیچوقت انتهایی نداشتند؟ سرخوشانه زندگی می کردیم و گاه گاهی برای مشکلاتی که اکنون از آن ها دردی دور به جای مانده اشک می ریختیم؟

نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: مهدی عندلیب
گوینده متن: علی پورلر
گوینده شعر: محمدپارسا مظاهری
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
نوازنده پیانو اول: تانیا موسوی
نوازنده پیانو دوم: پارسا میرزاییان

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره چهارم

یادت هست روز هایی را که هیچوقت انتهایی نداشتند؟ سرخوشانه زندگی می کردیم وگاه گاهی برای مشکلاتی که اکنون از آن ها دردی دور به جای مانده اشک می ریختیم؟ پیری ؟
کدام پیری؟ تا وقتی دستان تو را میگرفتم و بدنت را نوازش میکردم این خیال ها در سرم نبود، از کجا میدانستم پوستت دگر لطافت اش را از دست می دهد؟ از کجا میدانستم
خنده هایت با چین هایی مثل دامن عروسیت همراه می شود؟ عروس من؛ چرا پیر شدیم؟
ای کاش، بیشتر میدیدمت، بیشتر میخواستمت. میدانی، حالا که دیگر همه چیز از دستمان رفته و تو مثل خیالی دور تنها باقی مانده قلب شکسته ام هستی؛ خوب گوش کن، عزیز من برای یک بار هم که شده ناتوانی ام را احساس کن.
من تو را تمام تو را، نقص هایت ،خشم هایت، بی حالیت، سرزندگی ات، دروغ هایت و چشم هایت را میخواستم، من تو را و تمام چیز هایی که تو را تو میکرد میخواستم، چرا آن ها را دریغ کردی؟
یکوقت جواب که ندادی نه؟ فقط گوش کن.
بستن موهایت زمانی که عصبانی بودی، لرزش خفیف پاهایت وقتی نگران بودی، چشم هایت وقتی از زندگی میگفتی، خنده هایت، وای از خنده هایت که حاضرم بزرگترین جنگ های دنیا را برایشان راه بیندازم، لرزیدنت به هنگام سرما و گل انداختن پوستت وقتی از چیز هایی که جرئت گفتنشان را نداشتی ولی ناچار میشدی به قلبت خیانت کنی و با لحنی آرام و برایم روایت میکردی، نگاه هایت به من، چرا نگذاشتی اعماق وجودم دست نخورده باقی بماند؟ نگاهت بی شرم ترین و در عین حال نجیب ترین نگاه جهان بود ، دست هایت، چه قدرت عجیبی در آن ها بود! چه لطافت و پاکی در آن ها بود، دستانم را بیشتر میگرفتی، دستانم را…
اگر بیشتر بگویم، تاب اش را ندارم.

من تو را حفظ بودم، من تو را مانند نقاشی ماهر به هنگام شنیدن کلمه عشق در ذهنم تصور میکردم و با این حال چگونه گذاشتم بی نظیرترین نقاشی ذهنم پاک شود؟ آن تکه جانم برود؟
کنار آمده ام، با همه، با تو ،ولی با خودم؟ لطیفه ای است اگر بگویم من به قبل از تو برمیگردم. تقصیر تو نیست، خودت را یکوقت مقصر ندانی، جرم تو سنگین تر از این حرفاست تکه جانم. ای کاش زندانی بند بند قلبم میشدی ای مجرم فراری من.
ای کاش حکم عشق را به پای تو نمیزدند، ای کاش فال من در این شب و امسال تو را به یادم نمی آورد، این بدن توانایی درد کشیدن ندارد، قلبم ناتوان شده است، می گویند برای پیریست ولی من خوب میدانم عشق تو پیرم را در آورد و می آورد و نمیدانم تا کجا با من همراه است ولی چیز زیادی نمانده است، شاید آن سوی آسمان ببینمت، آن سوی تمام درد ها. آنجا میبینمت.

پی نوشت:
میدانم نامه پر از قطرات اشک است، تصمیم ندارم دوباره روی کاغذی نو بنویسم.
اگر برای بار دیگر این کلمات را بنویسم قطرات خون که از چشمانم جاری میشود این بار کاغذ نامه را راحت نمیگذارند.
برایت فال گرفتم ولی دستانم توانایی قدیم را ندارند، کتاب از دستم رها شد و فالت را گم کردم، شاید اینگونه بهتر است، هیچوقت نخواهم فهمید من در فالت وجود داشتم یا فقط الهامی از یک عاشق خسته بودم.

زخم ناسور اعتمادم را
روی آیینه در خودم دیدم
از تو ای آنکه قاتلم بودی
من سر سوزنی نرنجیدم

جای تیرت به صورتم پیداست
این دو گویی که خالی از نورند
چشم‌ها را هدف گرفتی، من
چشم گفتم چرا نپرسیدم

خنده‌ها بعد رفتنت، رفتند
زرد و افسرده مثل پاییزم
هر چه می‌دیدم از تو می‌دیدم
هر چه فهمیدم از تو فهمیدم

صبر کن از تو کینه در دل نیست
تو بلندی و دست من کوتاه
گرم و عاشق تویی، تو خورشید و
من یخی زیر پای خورشیدم

ذره‌ای یخ که آب شد از شرم
وز حقارت به روی خاک افتاد
مزد نالایقی همین بوده است
من مبدل به خاک گردیدم

*
بعد خیام و کوزه‌هایش، من
قصه از جاودانگی دارم
تا نوازش کنی مرا روزی
مثل یک گل دوباره روئیدم

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم

مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم می‌نویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده می‌کنم...

نویسنده: نیلوفر خیرخواه
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیلوفر خیرخواه
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سه تار: امیررضا عرب
نوازنده گیتار: امیرحسین کاظمی
نوازنده پیانو: یاسمین گیویان
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم

مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم می‌نویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده می‌کنم.
می‌ترسم بنویسم و همین چیزهایی که بی‌محابا پشت هم می‌بافم، دور گردنم بیفتد و جانم را بگیرد.
نمی‌دانم چرا کلمات از دستم فراری شده‌اند، دست تکان می‌دهم تا یکی دوتا خوبشان را برایتان بگیرم اما مشتم را که باز می‌کنم خالی‌ست. پس چه بنویسم؟
در و دیوار ذهنم از هجوم فکرها نم زده و دارد مرا از درون پوک می‌کند. چه بنویسم؟

قرار بود این متن عاشقانه باشد
اما تقصیر من چیست؟ تو نیستی که اگر بودی، موهای این نوشته را شانه می‌زدم، اتو کشیده‌تر می‌نوشتم، لبخند می‌آویختم از نقطه‌هایش و تو را می‌گذاشتم بالای سر تک تک این کلمات.
تو اگر بودی،
اصلا کاغذ اینطور در خودش جمع نمی‌شد که هیچ، کلمات به تنش سیخ می‌شدند و بر خطوط تنش نت‌های صدایت را می‌سرود.
تو اگر بودی، دیوار ذهن که هیچ، دیوار چین را فرو می‌ریختیم و از نو، می‌ساختیم.

تو نیستی که اگر بودی، قاب عکسمان از همین دیوارهایی که باهم سبز رنگشان کردیم، پژمرده نمی‌شد و نمی‌افتاد؛ پنجره‌ها آفتاب را از این خانه نمی‌دزدیدند و کبوترها از پشت‌بام قهر نمی‌کردند.
تو نیستی اما سایه‌ات در کنارم روز به روز قد می‌کشد. می‌ترسم آخِر آنقدر بزرگ شود که مرا هم در تاریکی‌اش فرو بَرَد.
راستش را بخواهی، همه امیدم به همین برف‌هاست. به اینکه رد پایت را پوشانده باشند و تو نشانی خانه را گم کرده باشی. اما آخَر کدام برف؟!
این منم که تو را، همراهم را، راهم را گم کرده‌ام، در میان این خیابانی که کوچه‌ها در دلش می‌پیچند و خاطره بالا می‌آورد.
تقصیر من که نیست،
شانه‌هایم بهانه‌ات را می‌گیرند؛ توده ابری بزرگ در چشمم رفته که هرچه جان می‌کنم بیرون نمی‌آید. ای کاش نگاهت را در آینه جا نمی‌گذاشتی، عطرت را میان صفحات کتابی که هدیه دادی پنهان نمی‌کردی و پیش از رفتن، خاکستر سیگارت را روی ته‌مانده رنگ این زندگی نمی‌تکاندی.

به یاد می‌آوری؟! یادت هست که با انگشتانم بازی می‌کردم و از ترسهایم برایت می‌گفتم؟ هیچ، فقط خواستم بگویم پس از تو، با تمامی آنها هم‌آغوش شدم. دلتنگی‌ات زیر چشمهایم را سیاه کرد، درد گوشه‌ای از قلبم را از کار انداخت، تنهایی سیاهی موهایم را گرفت، نبودنت لبخندم را دزدید. اما چیزی نیست.
گمان می‌کردم پاییز بدون تو، پای رفتن نداشته باشد اما رفت. می‌ترسیدم شمع‌های تولدم خاموش نشوند. گُر گرفتند، مرا سوزاندند، اما خاموش شدند. سرمای دی‌ماه هم آنقدر که فکر می‌کردم اگر نباشی و کتت را بهم تعارف نکنی، سخت باشد، سخت نبود. تمام شبهایی که می‌ترسیدم آسمان لجاجت کند و صبح نشود، صبح شد. من بدون تو غذا خوردم، خوابیدم، در خیابانها راه رفتم، به ماه خیره شدم. همه چیز گذشت فقط نمی‌دانم در این میان نفس هم می‌کشیدم یا نه.

حالا مانده آخِرین قرارمان، قدم زدن در اولین برف تهران، چیزی نیست؛ از پس آن هم برمی‌‌آیم.
اینجا همه‌چیز مرتب است. بازنگرد؛
بازنگرد که دیگر آمدنت هم مرا زنده نخواهد کرد...

هوا ابریست در چشمم ولی باران نمی‌گیرد
دلم دریای اشک اما رهِ طغیان نمی‌گیرد

کلامی را هم‌آورد خروش دل نمی‌بینم
و گر بینم، دم گفتن، زبان فرمان نمی‌گیرد

اگر آشفته گفتم، بگذر از من، موپریشانم!
که زلف واژه‌ها بی‌شانه‌ات سامان نمی‌گیرد

تو هرچند از کفم رفتی چو برفی در تَفِ آتش،
ستم‌ها با دلم کردی و دل تاوان نمی‌گیرد،

چنان عشق تو جا خوش کرده در قلبم، که کس جایش
به صد ترفند و مکر و حیله و دستان نمی‌گیرد

چو رفتی، برنگرد! این مُرده را تنها رهایش کن!
که دیگر آتش جانت در این بی‌جان نمی‌گیرد

من آن رودم که سر بر سنگ‌ها کوبید و در دل گفت:
«جهان سخت است و با سختان دمی آسان نمی‌گیرد»

نویسنده: #نیلوفر_خیرخواه
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره ششم

گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی می‌دانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد...

نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: مهدی عندلیب
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده گیتار:صدرا عالی
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدی نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره ششم

گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی می‌دانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان می‌کنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش می‌کشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه می‌کشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او می‌دویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران

برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...

اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمی‌شود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام می‌دانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"

تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...

اجازه می‌دهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظه‌های خوشی در خودم رقم بزنم...

برای مرغ خیالم قفس نمی‌سازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟

قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم

تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم‌ آن، طعنه‌‌ای به بم بزنم

شنیده‌ام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟

بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظه‌های خوشی در خودم رقم بزنم...

نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم

مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم.‌..

نویسنده: نیکو رحیم زاده
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیکو رحیم زاده
گوینده شعر: محمدرضا خان محمدی
نوازنده پیانو: پارسا میرزاییان
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم

مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم.‌ آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده‌. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟

تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟

کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟

افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.

راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!

تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.

اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.

و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست

پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.

از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود

با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود

گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!

اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود

«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود

نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم

بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...

نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: نیکو رحیم زاده
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سنتور: پارسا مصیبی فر
نوازنده سه‌تار: منا تقدیسی
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
آهنگسازی و تنظیم نهایی: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم

بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را می‌خواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی

نامه اول؛  خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛  اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور می‌شود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان می‌کنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛

اما من همچنان می‌نویسم، حتی در انتهای نامه هایم می‌گویم
دوستت دارم به امید دیدارت...

چطور می‌شود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام می‌گوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر می‌کنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور می‌نویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، می‌نویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام

داشتم برایت می‌نوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمی‌توانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش می‌کشد...

زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمی‌رسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...


نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور

شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور

خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور

شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟

سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور

گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور

سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور

نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره نهم
کانون ادبی-هنری سُها
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم

جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را می‌ترکاند
ولی دوستش دارم...

نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدی‌نژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم

جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را می‌ترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان می‌رسد ولیکن کمی دستانِ عقربه‌ها را به خودم می‌کشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمی‌خواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر می‌شود نامه به گیرنده‌اش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش می‌نویسم. با راویِ روایت‌های این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک‌ می‌شود. عکس‌هایت را می‌بوید. صدایت را می‌بوسد. راه رفتنت را لمس می‌کند و پیچ‌وتاب موهایت را می‌شنود. آمیختگی حس‌هایم را با اشک‌هایم به پایان می‌برم. با دودی که از ریه‌هایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل می‌شوند و آرام‌آرام از کنار سیبیل‌های مردانه‌ام روانه می‌شوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم می‌خزند و نرم‌نرمک، هق‌هق‌ها به قهقهه‌های ابرهایی تبدیل می‌شوند که نمی‌بارند؛ که با درد، می‌خواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بی‌رحمانه ابری‌ست.
مدتی‌ست حوالیِ تو پرسه می‌زنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کرده‌ام و می‌کنم و قدم‌هایم، تکانه‌هایی لرزان از دلتنگی می‌شوند. من راه می‌روم ولی گام‌هایم ایستاده‌اند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربه‌ها را سردرگم می‌کند. مرا نمی‌بینی ولی تو را حس می‌کنم در تک‌تک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شده‌اند. روزها می‌گذرند و غباری نآاشنا بر چروک‌های صورتم می‌نشنید و فکر می‌کنم که بزرگ می‌شوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمی‌شوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق مانده‌ام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود می‌گیرد و این شیارهای روی پیشانی‌ام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانه‌ی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالان‌ها، مرا به خود می‌رُبایند. من می‌خوانم، پس نیستم. بهانه‌ی خوبی‌ست که در اندوهِ تو عمیق‌تر شوم، پس تو را در معانی جست‌وجو می‌کردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شده‌ام. و به این بهانه شاید از جایی عبور می‌کردم که تو چند لحظه قبل از آن‌جا می‌گذشتی. هوای آن‌جا را نفس می‌کشیدی. زمین‌ آن‌جا زیر پایت می‌بوده و اصلا کافی‌ست، به آن‌جا حسودی‌ام می‌شود.
از این‌ها که بگذریم، بحث پزشکی‌تر می‌شود؛ می‌رسم به روایت‌ ضربان‌های وقت‌وبی‌وقت، به تپش‌های شبانگاه و هجومِ وحشیانه‌شان به افکار و روانم، به توهّمات و بی‌خوابی‌ها، به اضطراب‌ها، به نخندیدن‌ها و فلوکستین‌ها و ایندرال‌ها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخی‌ِ ساده‌اند.
خب، نامه‌نگاری کافی‌ست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالس‌ها و ضربان‌های محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود‌، در کمال احترام و ادب حتی این تکانه‌های غیرمستقیمت را سُرمه‌ی چشمانم می‌کنم و می‌پذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همه‌ی این‌ها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبه‌ی دهانم آزاد نمی‌شود.  مرا ببخش که زیاده‌گویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کرده‌اند، و دیگر کلمه‌ای ندارم که بگویم...

نویسنده: #امیررضا_رمضانی 
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در این تاریکی

جا مانده‌ام از خویشتن
و فراموش شده‌ام میان تکه‌پاره‌های وجودی‌ام
مرا پیدا کن در لابه‌لای زندگی‌

در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقی‌ست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور می‌کند و مرا از خودم، تاریک‌تر

عصاره‌ی این لحظه در همین کلمات نهفته ‌است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصله‌ی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعه‌جرعه سیاه‌تر می‌کنند

و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانه‌ات،
نجابتِ آبشار‌ی‌ست که سیاه‌مستم می‌کند

درست در همین لحظه است 
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی می‌رساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی‌ با صدایی شفاف از موج می‌آید

تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظه‌ام را به شعر درمی‌آورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهی‌ام سوسو می‌زنند
که تاریکی‌هایم دل به آن می‌بازند
و این چنین است که نور، افسرده می‌شود

من رفته بودم
و چه سبک‌بال از خویشتن عبور می‌کردم
چرا که همه‌ی داشته‌هایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته‌ بودم،
چمدان،
تکه‌تکه‌های خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهی‌تر می‌شد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی

فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی می‌کرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند

من درواقع خودم را جا گذاشتم 
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکی‌ام بود

آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگ‌ترین هویت روی زمین می‌شود
مادامی که در انتظارِ نامه‌ای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم داده‌اند
که به تاریکی‌ام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.

[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]

شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
کانون_ادبی_هنری_سها_نوشتم_و_نخواندی_شماره_دهم
<unknown>
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم

نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور ؟

نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نازنین خلیلی
گوینده شعر: امین طالبی
میکس و مستر: آرمین طهماسبی
آهنگساز: پوریا جناب
نوازنده تنبور: علی ایزدی
گرافیست: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم

نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما‌ کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخ‌نما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!

پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر‌ آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید  انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟

قربانِ نگاهِ تو که دل می‌بَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا می‌خَرَد از من؟

چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!

تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!

از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانه‌به‌سر بَهرِ خبر می‌پرد از من

دیوار و در و پنجره دَم می‌زند از تو
کو آینه‌ای تا خبری آوَرَد از من؟!

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندان‌پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره ۱۱
کانون ادبی هنری سها - soha_javaneh
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره یازدهم

چه حکمتی‌ست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است...؟

نویسنده: زهرا محرمیان معلم
گوینده متن: نازنین خلیلی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی - قسمت یازدهم

چه حکمتی‌ست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!
نگاه می کنم به کلبه ی کوچک برفیم... هنوز سرد است... می لرزد... انگار این بوران تمامی ندارد
می روم کنارش... "آهههههه" ... نفس می کشد... خسته شده... دستم را می گذارم روی دیوارش...
- این دوران هم تمام می‌شود کلبه... آن وقت من می مانم و تو و تمام خاطرات برف سردی که وقتی به آن فکر کنیم، تنها شیرینی آب شدن برف روی کلاه من و روزنه های تو یادمان می آید...
در را که باز می کنم دنیای موازی این بوران باز می‌شود... نقطه ی عکس... می پرم در آغوش گرم عکس‌های به دیوار زده... پر از صدای خنده که سرنگ ها همگان قرمز و رنگ ها همگان قرمز می چرخند با سما مولویان... قرمز...
کشیده می شوم درون سیاهچاله ی خیال... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
تاریک مثل سکوت! روشن مثل برق... نگاه می کنم... چشمک چشمک چشمک که اینجا آسمان کهکشان دل من است... نیلی... پر از ستاره... آرام آرام می‌شمرم... دب اکبر، دب اصغر، عقرب... "اون چنگالشه، عه اینم گاو! مثلث تابستانه کو؟! کو؟! آهان این هم جبار که تازه بیدار شده!"
فرصت آرزو... شهاب اول، دوم، سوم... هفتم!
آخر ستاره ی دردانه ی من... طلوع کن که در انزوای رصدخانه ی قلبم هنوز حلقه ی دستانم می چرخد به دورت... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
چه حکمتی‌ست در این مردن... در عاشقانه ترین مردن و مغز را به فضا بردن... و گریه را... به خلا بردن...
چه حکمتی‌ست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!

پی. نوشت:
میدانم شاید چیزی نفهمیده باشی... می‌دانم شاید قلب قرمز تو و اشک های نیلی من هیچگاه با هم تلاقی نکنند... اما امید من به سرانجام زمانیست که شاید روزی، کنارت بنشینم و اشک هایم را بر روی قلبت بریزم... آن وقت تو بگویی دیدی این بار تو نوشتی و من خواندم؟

#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ۹۶ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱