🖋 نوشتم و نخواندی– شماره ششم
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان میکنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش میکشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه میکشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او میدویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران
برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...
اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمیشود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام میدانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"
تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...
اجازه میدهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
برای مرغ خیالم قفس نمیسازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟
قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم
تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم آن، طعنهای به بم بزنم
شنیدهام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟
بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان میکنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش میکشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه میکشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او میدویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران
برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...
اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمیشود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام میدانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"
تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...
اجازه میدهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
برای مرغ خیالم قفس نمیسازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟
قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم
تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم آن، طعنهای به بم بزنم
شنیدهام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟
بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت اول
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم...
نویسنده: نیکو رحیم زاده
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیکو رحیم زاده
گوینده شعر: محمدرضا خان محمدی
نوازنده پیانو: پارسا میرزاییان
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم...
نویسنده: نیکو رحیم زاده
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیکو رحیم زاده
گوینده شعر: محمدرضا خان محمدی
نوازنده پیانو: پارسا میرزاییان
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم. آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟
تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟
کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟
افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.
راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!
تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.
اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.
و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست
پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.
از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود
با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود
گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!
اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود
«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود
نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم. آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟
تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟
کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟
افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.
راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!
تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.
اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.
و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست
پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.
از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود
با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود
گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!
اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود
«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود
نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: نیکو رحیم زاده
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سنتور: پارسا مصیبی فر
نوازنده سهتار: منا تقدیسی
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
آهنگسازی و تنظیم نهایی: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: نیکو رحیم زاده
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سنتور: پارسا مصیبی فر
نوازنده سهتار: منا تقدیسی
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
آهنگسازی و تنظیم نهایی: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را میخواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی
نامه اول؛ خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛ اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور میشود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان میکنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛
اما من همچنان مینویسم، حتی در انتهای نامه هایم میگویم
دوستت دارم به امید دیدارت...
چطور میشود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام میگوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر میکنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور مینویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، مینویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام
داشتم برایت مینوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمیتوانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش میکشد...
زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمیرسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...
نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور
شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور
خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور
شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟
سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور
گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور
سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را میخواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی
نامه اول؛ خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛ اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور میشود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان میکنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛
اما من همچنان مینویسم، حتی در انتهای نامه هایم میگویم
دوستت دارم به امید دیدارت...
چطور میشود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام میگوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر میکنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور مینویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، مینویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام
داشتم برایت مینوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمیتوانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش میکشد...
زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمیرسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...
نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور
شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور
خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور
شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟
سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور
گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور
سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🎙بخشی از #ویس جلسه نمایشنامه خوانی مرگ فروشنده ٢🕴
#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
📣 رادیو سها - نقالی داستان زال و روابه
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹به مناسبت ٢۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی
▫️گوینده: غزال کوشکی
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹به مناسبت ٢۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی
▫️گوینده: غزال کوشکی
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت سوم
تو در همه جا هستی و نیستی
بخش دوم
عکست که روی طاقچه هست نمیخندد، تازه نواری سیاه هم دارد، این تو هستی؟ ، اینطور فکر نمیکنم! تو در همه چیز و همه کسی، در آفتاب اعصاب خورد کن تابستان و باد خنک بهار، بارون تیز پاییز و سُر خوردن های زمستان.
چشم هایت در چشم جهان است و صدایت در زمزمه های باد میان همان چادر کوچک پاره پاره ای که به درخت فندق بستی؛ تو در خطوط رنگی تلویزیون و کبریت های سوخته کنار گاز هستی، در قبض های خانه و نوک مداد های گیر کرده لای تراش قدیمی، چسبناکی عطر های تاریخ گذشته و باطری های از کار افتاده ساعت های بی خط خوردگیت.
تو در همه جا هستی و نیستی.
کجایی.
همراه کن دلم را تا هر کجا که خواهی
زیرا دگر ندارم، جز قلب تو پناهی
هر صبح امید دارم دیدار روی ماهت
هر شب کشانده پیشم اندوه تو سپاهی
هرگه که لب گشودی، از نیکی و ملاحت
افتاد از سر عقل اندر پیت کلاهی
بسیار جهد کردم در آمدن به کویت
تا عاقبت ربودم از چشم تو نگاهی
تابی دگر نمانده در قلب من ز هجرت
آه از خیال وصلت! آه این امید واهی!
هرچند پیش چشمت عاصی و روسیاهم
جز مهر تو ندارم در نامه ام گناهی
دانم نظر نمایی بر حال من ولیکن
روزی که رسته باشد از گور من گیاهی
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تو در همه جا هستی و نیستی
بخش دوم
عکست که روی طاقچه هست نمیخندد، تازه نواری سیاه هم دارد، این تو هستی؟ ، اینطور فکر نمیکنم! تو در همه چیز و همه کسی، در آفتاب اعصاب خورد کن تابستان و باد خنک بهار، بارون تیز پاییز و سُر خوردن های زمستان.
چشم هایت در چشم جهان است و صدایت در زمزمه های باد میان همان چادر کوچک پاره پاره ای که به درخت فندق بستی؛ تو در خطوط رنگی تلویزیون و کبریت های سوخته کنار گاز هستی، در قبض های خانه و نوک مداد های گیر کرده لای تراش قدیمی، چسبناکی عطر های تاریخ گذشته و باطری های از کار افتاده ساعت های بی خط خوردگیت.
تو در همه جا هستی و نیستی.
کجایی.
همراه کن دلم را تا هر کجا که خواهی
زیرا دگر ندارم، جز قلب تو پناهی
هر صبح امید دارم دیدار روی ماهت
هر شب کشانده پیشم اندوه تو سپاهی
هرگه که لب گشودی، از نیکی و ملاحت
افتاد از سر عقل اندر پیت کلاهی
بسیار جهد کردم در آمدن به کویت
تا عاقبت ربودم از چشم تو نگاهی
تابی دگر نمانده در قلب من ز هجرت
آه از خیال وصلت! آه این امید واهی!
هرچند پیش چشمت عاصی و روسیاهم
جز مهر تو ندارم در نامه ام گناهی
دانم نظر نمایی بر حال من ولیکن
روزی که رسته باشد از گور من گیاهی
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره نهم
کانون ادبی-هنری سُها
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدینژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدینژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان میرسد ولیکن کمی دستانِ عقربهها را به خودم میکشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمیخواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر میشود نامه به گیرندهاش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش مینویسم. با راویِ روایتهای این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک میشود. عکسهایت را میبوید. صدایت را میبوسد. راه رفتنت را لمس میکند و پیچوتاب موهایت را میشنود. آمیختگی حسهایم را با اشکهایم به پایان میبرم. با دودی که از ریههایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل میشوند و آرامآرام از کنار سیبیلهای مردانهام روانه میشوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم میخزند و نرمنرمک، هقهقها به قهقهههای ابرهایی تبدیل میشوند که نمیبارند؛ که با درد، میخواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بیرحمانه ابریست.
مدتیست حوالیِ تو پرسه میزنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کردهام و میکنم و قدمهایم، تکانههایی لرزان از دلتنگی میشوند. من راه میروم ولی گامهایم ایستادهاند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربهها را سردرگم میکند. مرا نمیبینی ولی تو را حس میکنم در تکتک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شدهاند. روزها میگذرند و غباری نآاشنا بر چروکهای صورتم مینشنید و فکر میکنم که بزرگ میشوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمیشوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق ماندهام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود میگیرد و این شیارهای روی پیشانیام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانهی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالانها، مرا به خود میرُبایند. من میخوانم، پس نیستم. بهانهی خوبیست که در اندوهِ تو عمیقتر شوم، پس تو را در معانی جستوجو میکردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شدهام. و به این بهانه شاید از جایی عبور میکردم که تو چند لحظه قبل از آنجا میگذشتی. هوای آنجا را نفس میکشیدی. زمین آنجا زیر پایت میبوده و اصلا کافیست، به آنجا حسودیام میشود.
از اینها که بگذریم، بحث پزشکیتر میشود؛ میرسم به روایت ضربانهای وقتوبیوقت، به تپشهای شبانگاه و هجومِ وحشیانهشان به افکار و روانم، به توهّمات و بیخوابیها، به اضطرابها، به نخندیدنها و فلوکستینها و ایندرالها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخیِ سادهاند.
خب، نامهنگاری کافیست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالسها و ضربانهای محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود، در کمال احترام و ادب حتی این تکانههای غیرمستقیمت را سُرمهی چشمانم میکنم و میپذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همهی اینها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبهی دهانم آزاد نمیشود. مرا ببخش که زیادهگویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کردهاند، و دیگر کلمهای ندارم که بگویم...
نویسنده: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان میرسد ولیکن کمی دستانِ عقربهها را به خودم میکشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمیخواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر میشود نامه به گیرندهاش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش مینویسم. با راویِ روایتهای این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک میشود. عکسهایت را میبوید. صدایت را میبوسد. راه رفتنت را لمس میکند و پیچوتاب موهایت را میشنود. آمیختگی حسهایم را با اشکهایم به پایان میبرم. با دودی که از ریههایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل میشوند و آرامآرام از کنار سیبیلهای مردانهام روانه میشوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم میخزند و نرمنرمک، هقهقها به قهقهههای ابرهایی تبدیل میشوند که نمیبارند؛ که با درد، میخواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بیرحمانه ابریست.
مدتیست حوالیِ تو پرسه میزنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کردهام و میکنم و قدمهایم، تکانههایی لرزان از دلتنگی میشوند. من راه میروم ولی گامهایم ایستادهاند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربهها را سردرگم میکند. مرا نمیبینی ولی تو را حس میکنم در تکتک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شدهاند. روزها میگذرند و غباری نآاشنا بر چروکهای صورتم مینشنید و فکر میکنم که بزرگ میشوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمیشوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق ماندهام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود میگیرد و این شیارهای روی پیشانیام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانهی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالانها، مرا به خود میرُبایند. من میخوانم، پس نیستم. بهانهی خوبیست که در اندوهِ تو عمیقتر شوم، پس تو را در معانی جستوجو میکردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شدهام. و به این بهانه شاید از جایی عبور میکردم که تو چند لحظه قبل از آنجا میگذشتی. هوای آنجا را نفس میکشیدی. زمین آنجا زیر پایت میبوده و اصلا کافیست، به آنجا حسودیام میشود.
از اینها که بگذریم، بحث پزشکیتر میشود؛ میرسم به روایت ضربانهای وقتوبیوقت، به تپشهای شبانگاه و هجومِ وحشیانهشان به افکار و روانم، به توهّمات و بیخوابیها، به اضطرابها، به نخندیدنها و فلوکستینها و ایندرالها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخیِ سادهاند.
خب، نامهنگاری کافیست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالسها و ضربانهای محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود، در کمال احترام و ادب حتی این تکانههای غیرمستقیمت را سُرمهی چشمانم میکنم و میپذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همهی اینها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبهی دهانم آزاد نمیشود. مرا ببخش که زیادهگویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کردهاند، و دیگر کلمهای ندارم که بگویم...
نویسنده: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در این تاریکی
جا ماندهام از خویشتن
و فراموش شدهام میان تکهپارههای وجودیام
مرا پیدا کن در لابهلای زندگی
در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقیست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور میکند و مرا از خودم، تاریکتر
عصارهی این لحظه در همین کلمات نهفته است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصلهی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعهجرعه سیاهتر میکنند
و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانهات،
نجابتِ آبشاریست که سیاهمستم میکند
درست در همین لحظه است
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی میرساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی با صدایی شفاف از موج میآید
تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظهام را به شعر درمیآورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهیام سوسو میزنند
که تاریکیهایم دل به آن میبازند
و این چنین است که نور، افسرده میشود
من رفته بودم
و چه سبکبال از خویشتن عبور میکردم
چرا که همهی داشتههایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته بودم،
چمدان،
تکهتکههای خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهیتر میشد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی
فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی میکرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند
من درواقع خودم را جا گذاشتم
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکیام بود
آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگترین هویت روی زمین میشود
مادامی که در انتظارِ نامهای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم دادهاند
که به تاریکیام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.
[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]
شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
جا ماندهام از خویشتن
و فراموش شدهام میان تکهپارههای وجودیام
مرا پیدا کن در لابهلای زندگی
در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقیست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور میکند و مرا از خودم، تاریکتر
عصارهی این لحظه در همین کلمات نهفته است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصلهی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعهجرعه سیاهتر میکنند
و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانهات،
نجابتِ آبشاریست که سیاهمستم میکند
درست در همین لحظه است
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی میرساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی با صدایی شفاف از موج میآید
تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظهام را به شعر درمیآورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهیام سوسو میزنند
که تاریکیهایم دل به آن میبازند
و این چنین است که نور، افسرده میشود
من رفته بودم
و چه سبکبال از خویشتن عبور میکردم
چرا که همهی داشتههایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته بودم،
چمدان،
تکهتکههای خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهیتر میشد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی
فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی میکرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند
من درواقع خودم را جا گذاشتم
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکیام بود
آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگترین هویت روی زمین میشود
مادامی که در انتظارِ نامهای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم دادهاند
که به تاریکیام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.
[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]
شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
کانون_ادبی_هنری_سها_نوشتم_و_نخواندی_شماره_دهم
<unknown>
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور ؟
نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نازنین خلیلی
گوینده شعر: امین طالبی
میکس و مستر: آرمین طهماسبی
آهنگساز: پوریا جناب
نوازنده تنبور: علی ایزدی
گرافیست: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور ؟
نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نازنین خلیلی
گوینده شعر: امین طالبی
میکس و مستر: آرمین طهماسبی
آهنگساز: پوریا جناب
نوازنده تنبور: علی ایزدی
گرافیست: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت چهارم
در ستایش او و کره زمین
بخش دوم
چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در ستایش او و کره زمین
بخش دوم
چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره ۱۱
کانون ادبی هنری سها - soha_javaneh
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره یازدهم
چه حکمتیست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است...؟
نویسنده: زهرا محرمیان معلم
گوینده متن: نازنین خلیلی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
چه حکمتیست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است...؟
نویسنده: زهرا محرمیان معلم
گوینده متن: نازنین خلیلی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی - قسمت یازدهم
چه حکمتیست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!
نگاه می کنم به کلبه ی کوچک برفیم... هنوز سرد است... می لرزد... انگار این بوران تمامی ندارد
می روم کنارش... "آهههههه" ... نفس می کشد... خسته شده... دستم را می گذارم روی دیوارش...
- این دوران هم تمام میشود کلبه... آن وقت من می مانم و تو و تمام خاطرات برف سردی که وقتی به آن فکر کنیم، تنها شیرینی آب شدن برف روی کلاه من و روزنه های تو یادمان می آید...
در را که باز می کنم دنیای موازی این بوران باز میشود... نقطه ی عکس... می پرم در آغوش گرم عکسهای به دیوار زده... پر از صدای خنده که سرنگ ها همگان قرمز و رنگ ها همگان قرمز می چرخند با سما مولویان... قرمز...
کشیده می شوم درون سیاهچاله ی خیال... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
تاریک مثل سکوت! روشن مثل برق... نگاه می کنم... چشمک چشمک چشمک که اینجا آسمان کهکشان دل من است... نیلی... پر از ستاره... آرام آرام میشمرم... دب اکبر، دب اصغر، عقرب... "اون چنگالشه، عه اینم گاو! مثلث تابستانه کو؟! کو؟! آهان این هم جبار که تازه بیدار شده!"
فرصت آرزو... شهاب اول، دوم، سوم... هفتم!
آخر ستاره ی دردانه ی من... طلوع کن که در انزوای رصدخانه ی قلبم هنوز حلقه ی دستانم می چرخد به دورت... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
چه حکمتیست در این مردن... در عاشقانه ترین مردن و مغز را به فضا بردن... و گریه را... به خلا بردن...
چه حکمتیست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!
پی. نوشت:
میدانم شاید چیزی نفهمیده باشی... میدانم شاید قلب قرمز تو و اشک های نیلی من هیچگاه با هم تلاقی نکنند... اما امید من به سرانجام زمانیست که شاید روزی، کنارت بنشینم و اشک هایم را بر روی قلبت بریزم... آن وقت تو بگویی دیدی این بار تو نوشتی و من خواندم؟
#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ۹۶ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
چه حکمتیست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!
نگاه می کنم به کلبه ی کوچک برفیم... هنوز سرد است... می لرزد... انگار این بوران تمامی ندارد
می روم کنارش... "آهههههه" ... نفس می کشد... خسته شده... دستم را می گذارم روی دیوارش...
- این دوران هم تمام میشود کلبه... آن وقت من می مانم و تو و تمام خاطرات برف سردی که وقتی به آن فکر کنیم، تنها شیرینی آب شدن برف روی کلاه من و روزنه های تو یادمان می آید...
در را که باز می کنم دنیای موازی این بوران باز میشود... نقطه ی عکس... می پرم در آغوش گرم عکسهای به دیوار زده... پر از صدای خنده که سرنگ ها همگان قرمز و رنگ ها همگان قرمز می چرخند با سما مولویان... قرمز...
کشیده می شوم درون سیاهچاله ی خیال... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
تاریک مثل سکوت! روشن مثل برق... نگاه می کنم... چشمک چشمک چشمک که اینجا آسمان کهکشان دل من است... نیلی... پر از ستاره... آرام آرام میشمرم... دب اکبر، دب اصغر، عقرب... "اون چنگالشه، عه اینم گاو! مثلث تابستانه کو؟! کو؟! آهان این هم جبار که تازه بیدار شده!"
فرصت آرزو... شهاب اول، دوم، سوم... هفتم!
آخر ستاره ی دردانه ی من... طلوع کن که در انزوای رصدخانه ی قلبم هنوز حلقه ی دستانم می چرخد به دورت... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
چه حکمتیست در این مردن... در عاشقانه ترین مردن و مغز را به فضا بردن... و گریه را... به خلا بردن...
چه حکمتیست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!
پی. نوشت:
میدانم شاید چیزی نفهمیده باشی... میدانم شاید قلب قرمز تو و اشک های نیلی من هیچگاه با هم تلاقی نکنند... اما امید من به سرانجام زمانیست که شاید روزی، کنارت بنشینم و اشک هایم را بر روی قلبت بریزم... آن وقت تو بگویی دیدی این بار تو نوشتی و من خواندم؟
#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ۹۶ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره ۱۲
کانون ادبی هنری سها - soha_javaneh
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دوازدهم
تو را در خواب دیدم
چونان مست و خندهزنان که گویی در رهِ عشق یکه تازِ میدان است
نویسنده و گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
نگارگر: پارسا لطفی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
تو را در خواب دیدم
چونان مست و خندهزنان که گویی در رهِ عشق یکه تازِ میدان است
نویسنده و گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
نگارگر: پارسا لطفی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
تو را در خواب دیدم
که چون مُشک و عنبر
چونان عطرِ افشانده بر قلب چاک چاکم، تسنیم برگرفته بر تمام وجودم
باد صبا گوید از خاطرهِ بوی چون عنبر تو، تسکینی شیرین تر نیست برای این دل خوگرفته به هوایت...
رهایی در هر سو؛ و من در تلاش برای کشفِ مسیری منتهی به تو
گویی ز بوی بهار و گل و صبحِ بیداری از رویای بیرویای تو، مستِ رنجورم
تو چه دانی که در پسِ این چهرهِ درهم تنیدهِ خندان، در این رهِ تاریک؛ چه حالی است مرا.
یادمانده ای از روزگارِ گرمِ گذشته در جعبه خاطراتم، با غبارِ غم مدفون شده است
عشق به خنده ات، خنده ای که گویند بیعانه هزار غلام رومی به گِردَش نمیرسد
حال بدان که چه کرده با خواب های این عاشق لاجان؛
~ با اینکه مسیر بیقراری هایمان از هم گسست
اما
هنوز با شنیدن تمامِ آنچه به تو مربوط میشود، دلم سوار بر التهابی به قصد سوزاندنِ این روزگارِ پر آشوب، به قصد بلعیدن ایامِ خوشِ قدیم میخروشد و آرام نمیگیرد...
اسمش عشق است یا سایه ای افکنده بر تابوی زندگی ام؟
کدامش♡
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علومپزشکی تهران
نگارگر: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
که چون مُشک و عنبر
چونان عطرِ افشانده بر قلب چاک چاکم، تسنیم برگرفته بر تمام وجودم
باد صبا گوید از خاطرهِ بوی چون عنبر تو، تسکینی شیرین تر نیست برای این دل خوگرفته به هوایت...
رهایی در هر سو؛ و من در تلاش برای کشفِ مسیری منتهی به تو
گویی ز بوی بهار و گل و صبحِ بیداری از رویای بیرویای تو، مستِ رنجورم
تو چه دانی که در پسِ این چهرهِ درهم تنیدهِ خندان، در این رهِ تاریک؛ چه حالی است مرا.
یادمانده ای از روزگارِ گرمِ گذشته در جعبه خاطراتم، با غبارِ غم مدفون شده است
عشق به خنده ات، خنده ای که گویند بیعانه هزار غلام رومی به گِردَش نمیرسد
حال بدان که چه کرده با خواب های این عاشق لاجان؛
~ با اینکه مسیر بیقراری هایمان از هم گسست
اما
هنوز با شنیدن تمامِ آنچه به تو مربوط میشود، دلم سوار بر التهابی به قصد سوزاندنِ این روزگارِ پر آشوب، به قصد بلعیدن ایامِ خوشِ قدیم میخروشد و آرام نمیگیرد...
اسمش عشق است یا سایه ای افکنده بر تابوی زندگی ام؟
کدامش♡
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علومپزشکی تهران
نگارگر: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
📚قصه های بیصدا - قسمت پنجم
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱