🍰 کیک سینما - ١
فیلم" banshees of inisherin"
داستان رفاقتی که سمی میشود! از همان داستان ها که هرچه بیشتر پیش بروی، بیشتر فروخواهی رفت!
مردی روستایی (پادریک) که تا حالا از دار دنیا تنها یک خواهر فهمیده و باسواد، یک الاغ که با او شدیداً همذاتپنداری میکند، و یک دوست خیلی صمیمی (کالم) برای صحبتهای روزمره داشته، متوجه میشود که دوستش دیگر علاقهای به همصحبتی با او ندارد. گویی به بیهوده بودن حرفهایشان پی برده و میخواهد کمی - حداقل در اواخر عمرش - مفید باشد. این شروع ویرانکننده، خود آغازیست بر یک دشمنی و کینهتوزی عمیق میان این دو دوست قدیمی. دشمنیای که هرچه داستان پیش میرود بیشتر شده و در آخر رنگ خون به خود میگیرد! انگار یکسری چیزها را نمیشود فراموش کرد...! (دیالوگ آخر فیلم)
کالین فارل (در نقش پادریک)، با هنرمندی تمام، یک مرد سادهی خنگ و درعین حال خوش قلب را به نمایش میگذارد و به زیبایی هرچه تمام تر این کودک درونش را بیرون کشیده و به مخاطب نشان میدهد. این زوج فارل و گلسون (در نقش کالم)، در فیلم «in Bruges»، ساختهی همین کارگردان (مارتین مکدونا) نیز بازی خیرهکنندهای از خود به جای گذاشته بودند که همین خاطرهی خوش، سبب شد مکدونا به فکر استفادهی دوباره از این زوج بیفتد.
کارگردانی بهجا و مسلط، به همراه قاببندی های گاهاً خیرهکننده و معنادار، رنگ و روحی متناسب با فضای داستانی فیلم به آن میبخشد.
به طور کلی، «Banshees of Inisherin»، فیلم احساس است. احساس دوستی، تنهایی، غم و دشمنی؛ که اگر مخاطب با آن همراه شود، یقیناً اثری به یادماندنی برایش خواهد بود...!
#امین_طالبی
دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_اول #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم" banshees of inisherin"
داستان رفاقتی که سمی میشود! از همان داستان ها که هرچه بیشتر پیش بروی، بیشتر فروخواهی رفت!
مردی روستایی (پادریک) که تا حالا از دار دنیا تنها یک خواهر فهمیده و باسواد، یک الاغ که با او شدیداً همذاتپنداری میکند، و یک دوست خیلی صمیمی (کالم) برای صحبتهای روزمره داشته، متوجه میشود که دوستش دیگر علاقهای به همصحبتی با او ندارد. گویی به بیهوده بودن حرفهایشان پی برده و میخواهد کمی - حداقل در اواخر عمرش - مفید باشد. این شروع ویرانکننده، خود آغازیست بر یک دشمنی و کینهتوزی عمیق میان این دو دوست قدیمی. دشمنیای که هرچه داستان پیش میرود بیشتر شده و در آخر رنگ خون به خود میگیرد! انگار یکسری چیزها را نمیشود فراموش کرد...! (دیالوگ آخر فیلم)
کالین فارل (در نقش پادریک)، با هنرمندی تمام، یک مرد سادهی خنگ و درعین حال خوش قلب را به نمایش میگذارد و به زیبایی هرچه تمام تر این کودک درونش را بیرون کشیده و به مخاطب نشان میدهد. این زوج فارل و گلسون (در نقش کالم)، در فیلم «in Bruges»، ساختهی همین کارگردان (مارتین مکدونا) نیز بازی خیرهکنندهای از خود به جای گذاشته بودند که همین خاطرهی خوش، سبب شد مکدونا به فکر استفادهی دوباره از این زوج بیفتد.
کارگردانی بهجا و مسلط، به همراه قاببندی های گاهاً خیرهکننده و معنادار، رنگ و روحی متناسب با فضای داستانی فیلم به آن میبخشد.
به طور کلی، «Banshees of Inisherin»، فیلم احساس است. احساس دوستی، تنهایی، غم و دشمنی؛ که اگر مخاطب با آن همراه شود، یقیناً اثری به یادماندنی برایش خواهد بود...!
#امین_طالبی
دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_اول #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ٣
فیلم "EO"
"فیلمی جنونآمیز، خاص و تا حد زیادی جسور! فیلمی که نقش اول آن یک الاغ است!"
الاغی (به اسم EO) که تا به حال همراه یک زن در نمایشهای سیرک بازی می کرده، به واسطهی اعتراضات مردم نسبت به خشونت علیه حیوانات در سیرک، حالا باید از آن جدا شده و مسیر خود را در پیش بگیرد. اما این وابستگی و دلبستگی او به زن اینقدر زیاد است، که در طول فیلم هرگز او را رها نمیکند. گویی که EO همواره در طلب بازگشت به آن سیرک میباشد.
این الاغ در طول سفر در سراسر قارهی اروپا، با آدمهای مختلفی روبرو شده و سختیها و ناملایمتیهای زیادی از بعضی از آنها میبیند که فیلمساز به زیبایی این ناملایمتیها به نمایش گذاشته و مخاطب را از آنها آگاه میکند.
نکتهی جالب راجع به فیلم، بدون داستان بودن آن است. فیلمساز، ما را با یک الاغ همراه کرده و جهان را از دید او به نمایش میگذارد که اگر از انصاف نگذریم، در این کار موفق هم بوده است.
استفادهی بجا از نور و موسیقی برای فیلم کار کرده و آنرا به مراتب معنادارتر و به لحاظ سمعی بصری زیباتر میکند.
فیلمساز، با کلوزآپهای به موقع، از الاغ بازی میگیرد! و به او شخصیت میبخشد به طوری که او را قادر به ایجاد ارتباط حسی با مخاطب میگرداند. همین که الاغ را «او» خطاب میکنم، خود حاکی از آن است که فیلمساز کار خود را کرده!
به هر حال، فیلم EO، فیلمی خاص است که مخاطب خاص خود را میطلبد. اگر دنبال فیلمی میگردید که بدون ادعا، شما را با خود همراه کرده و جهان را از نگاهی دیگر نشانتان دهد، این فیلم انتخاب خوبی خواهد بود...!
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_سوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم "EO"
"فیلمی جنونآمیز، خاص و تا حد زیادی جسور! فیلمی که نقش اول آن یک الاغ است!"
الاغی (به اسم EO) که تا به حال همراه یک زن در نمایشهای سیرک بازی می کرده، به واسطهی اعتراضات مردم نسبت به خشونت علیه حیوانات در سیرک، حالا باید از آن جدا شده و مسیر خود را در پیش بگیرد. اما این وابستگی و دلبستگی او به زن اینقدر زیاد است، که در طول فیلم هرگز او را رها نمیکند. گویی که EO همواره در طلب بازگشت به آن سیرک میباشد.
این الاغ در طول سفر در سراسر قارهی اروپا، با آدمهای مختلفی روبرو شده و سختیها و ناملایمتیهای زیادی از بعضی از آنها میبیند که فیلمساز به زیبایی این ناملایمتیها به نمایش گذاشته و مخاطب را از آنها آگاه میکند.
نکتهی جالب راجع به فیلم، بدون داستان بودن آن است. فیلمساز، ما را با یک الاغ همراه کرده و جهان را از دید او به نمایش میگذارد که اگر از انصاف نگذریم، در این کار موفق هم بوده است.
استفادهی بجا از نور و موسیقی برای فیلم کار کرده و آنرا به مراتب معنادارتر و به لحاظ سمعی بصری زیباتر میکند.
فیلمساز، با کلوزآپهای به موقع، از الاغ بازی میگیرد! و به او شخصیت میبخشد به طوری که او را قادر به ایجاد ارتباط حسی با مخاطب میگرداند. همین که الاغ را «او» خطاب میکنم، خود حاکی از آن است که فیلمساز کار خود را کرده!
به هر حال، فیلم EO، فیلمی خاص است که مخاطب خاص خود را میطلبد. اگر دنبال فیلمی میگردید که بدون ادعا، شما را با خود همراه کرده و جهان را از نگاهی دیگر نشانتان دهد، این فیلم انتخاب خوبی خواهد بود...!
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_سوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ٧
فیلم Roman Holiday (1953)
"تعطیلات رُمی، فیلمی سرگرمکننده، عاشقانه، کمدی و فراتر از همهی اینها زندگیبخش و معناساز است."
پرنسسی زیبا با بازی به یادماندنی آدری هپبورن، در مسیر سفر به اروپا از رم، پایتخت ایتالیا دیدن کرده و برای مدتی در آن میماند. ماندنی که خود آغازیست بر قصهی عاشقانه و دوستداشتنی فیلم.
پرنسس، که از امور تشریفاتی اطراف خود و بیاحساس برخورد کردن خدمهی قصرش خسته شده، تصمیم به کاری پر مخاطره اما هیجان انگیز و لذت بخش میگیرد. او، نیمه شب از قصر بیرون زده و بیمقصد راهی خیابانهای چشمنواز شهر رم میشود. در این اثنا، او با خبرنگاری (با بازی گرگوری پک) که از قضا قرار است فردا با او مصاحبهای داشته باشد آشنا شده و با حالتی از مستی، -به علت داروهای خواب آوری که در قصر به او دادهاند- شب را در خانهی مرد سپری میکند.
مرد، که از هویت واقعی پرنسس با خبر است، تصمیم میگیرد روز را با او سپری کرده و در همین حین، مخفیانه عکسهایی از پرنسس برای چاپ در روزنامه بگیرد. غافل از اینکه همین گشت و گذار دونفره در شهر کار دستش میدهد و دل خبرنگار قصهی ما را در دام چشمهای آهویی پرنسس گرفتار میکند.
این داستان به غایت زیبا، تبدیل به فیلمنامهای قوی شده و خوشبختانه زیر دست کارگردانی سینمابلد قرار گرفته. ویلیام وایلر، که به خوبی هر چه تمامتر، از پس این فیلمنامه بر آمده، رابطهای احساسی و عاشقانه میان یک پرنسس و خبرنگار را به نمایش میگذارد.
وایلر ریزبین و دقیق، این استعدادش را با کمدی درمیآمیزد و سکانسهایی جذاب، سرخوش و گاها خندهدار را به ما نشان میدهد.
خلاصه که اگر میخواهید وقتتان را به زیباترین و لذتبخش ترین حالت بگذرانید، این فیلم پراحساس و سرخوش را به شما پیشنهاد میکنم.
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_هفتم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم Roman Holiday (1953)
"تعطیلات رُمی، فیلمی سرگرمکننده، عاشقانه، کمدی و فراتر از همهی اینها زندگیبخش و معناساز است."
پرنسسی زیبا با بازی به یادماندنی آدری هپبورن، در مسیر سفر به اروپا از رم، پایتخت ایتالیا دیدن کرده و برای مدتی در آن میماند. ماندنی که خود آغازیست بر قصهی عاشقانه و دوستداشتنی فیلم.
پرنسس، که از امور تشریفاتی اطراف خود و بیاحساس برخورد کردن خدمهی قصرش خسته شده، تصمیم به کاری پر مخاطره اما هیجان انگیز و لذت بخش میگیرد. او، نیمه شب از قصر بیرون زده و بیمقصد راهی خیابانهای چشمنواز شهر رم میشود. در این اثنا، او با خبرنگاری (با بازی گرگوری پک) که از قضا قرار است فردا با او مصاحبهای داشته باشد آشنا شده و با حالتی از مستی، -به علت داروهای خواب آوری که در قصر به او دادهاند- شب را در خانهی مرد سپری میکند.
مرد، که از هویت واقعی پرنسس با خبر است، تصمیم میگیرد روز را با او سپری کرده و در همین حین، مخفیانه عکسهایی از پرنسس برای چاپ در روزنامه بگیرد. غافل از اینکه همین گشت و گذار دونفره در شهر کار دستش میدهد و دل خبرنگار قصهی ما را در دام چشمهای آهویی پرنسس گرفتار میکند.
این داستان به غایت زیبا، تبدیل به فیلمنامهای قوی شده و خوشبختانه زیر دست کارگردانی سینمابلد قرار گرفته. ویلیام وایلر، که به خوبی هر چه تمامتر، از پس این فیلمنامه بر آمده، رابطهای احساسی و عاشقانه میان یک پرنسس و خبرنگار را به نمایش میگذارد.
وایلر ریزبین و دقیق، این استعدادش را با کمدی درمیآمیزد و سکانسهایی جذاب، سرخوش و گاها خندهدار را به ما نشان میدهد.
خلاصه که اگر میخواهید وقتتان را به زیباترین و لذتبخش ترین حالت بگذرانید، این فیلم پراحساس و سرخوش را به شما پیشنهاد میکنم.
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_هفتم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ٨
فیلم Stagecoach (1939)
دلیجان که طبق برخی رایگیریها برترین فیلم وسترن تاریخ سینما شناخته شده، اثری است که فرای از سبک وسترن و اسبسواریهایش، به انسان و روابط عمیق انسانی میپردازد.
با شنیدن سبک وسترن ممکن است مردانی با کلاههای لبه دار و شلوارهایی از جنس چرم، سوار بر اسبها درحال تاخت و تاز به سوی گروهی سرخپوست در ذهنتان تداعی شود اما در این فیلم، که نقطه عطفی در سینمای وسترن محسوب میشود، شاید به سختی بشود اینگونه سکانسهایی را پیدا کرد!
حال ممکن است بپرسید اگر فیلم وسترن است و دربارهی هیچ یک از این موضوعات حرف نزده، پس عملا چه دارد؟!
فیلم دلیجان، قصهی سفر یک دلیجان و مسافرهایش است به سمت شهرهای مرزی که محل سکونت سرخپوست های آپاچی میباشد.
در حین مسیر، فیلمساز (جان فورد عزیز) تمرکزش را روی رفتارها و منش های انسانی کاراکترها گذاشته و به معنای واقعی کلمه کاراکتر میسازد.
کلوزاپ های بجا و معنادار درکنار بازی های به شدت خوب -خصوصا جان وین در نقش کید- مخاطب را با شخصیتها همراه میکند و او را از عمق تفکرات شخصیتها آگاه میسازد.
فیلمی که برخلاف بیشتر آثار امروزی، حرف بزرگی برای گفتن ندارد اما (بازهم برخلاف بیشتر آثار امروزی!) از پس گفتن همان حرف کوچک به خوبی هر چه تمام درمیآید. جان فورد بزرگ، اسطورهی سینما و استاد وسترن، خوب میداند که سینما جای حرف زدن و مفهوم رساندن نیست! جای لذت است و از پس لذت و سرگرمی باید حرف زد! و به همین دلیل است که سرتاسر فیلم فریاد میزند: زنده باد حرف کوچک!
فیلم دلیجان را ببینید، چندین و چند بار هم ببینید و هربار از دیدنش لذت ببرید...!
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_هشتم #سها #جوانه #سینما_کلاسیک #classic_cinema
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم Stagecoach (1939)
دلیجان که طبق برخی رایگیریها برترین فیلم وسترن تاریخ سینما شناخته شده، اثری است که فرای از سبک وسترن و اسبسواریهایش، به انسان و روابط عمیق انسانی میپردازد.
با شنیدن سبک وسترن ممکن است مردانی با کلاههای لبه دار و شلوارهایی از جنس چرم، سوار بر اسبها درحال تاخت و تاز به سوی گروهی سرخپوست در ذهنتان تداعی شود اما در این فیلم، که نقطه عطفی در سینمای وسترن محسوب میشود، شاید به سختی بشود اینگونه سکانسهایی را پیدا کرد!
حال ممکن است بپرسید اگر فیلم وسترن است و دربارهی هیچ یک از این موضوعات حرف نزده، پس عملا چه دارد؟!
فیلم دلیجان، قصهی سفر یک دلیجان و مسافرهایش است به سمت شهرهای مرزی که محل سکونت سرخپوست های آپاچی میباشد.
در حین مسیر، فیلمساز (جان فورد عزیز) تمرکزش را روی رفتارها و منش های انسانی کاراکترها گذاشته و به معنای واقعی کلمه کاراکتر میسازد.
کلوزاپ های بجا و معنادار درکنار بازی های به شدت خوب -خصوصا جان وین در نقش کید- مخاطب را با شخصیتها همراه میکند و او را از عمق تفکرات شخصیتها آگاه میسازد.
فیلمی که برخلاف بیشتر آثار امروزی، حرف بزرگی برای گفتن ندارد اما (بازهم برخلاف بیشتر آثار امروزی!) از پس گفتن همان حرف کوچک به خوبی هر چه تمام درمیآید. جان فورد بزرگ، اسطورهی سینما و استاد وسترن، خوب میداند که سینما جای حرف زدن و مفهوم رساندن نیست! جای لذت است و از پس لذت و سرگرمی باید حرف زد! و به همین دلیل است که سرتاسر فیلم فریاد میزند: زنده باد حرف کوچک!
فیلم دلیجان را ببینید، چندین و چند بار هم ببینید و هربار از دیدنش لذت ببرید...!
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_هشتم #سها #جوانه #سینما_کلاسیک #classic_cinema
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ١١
فیلم The ghost & Mrs.Muir
فیلمی که با سینمایش روحتان را لمس خواهد کرد. فیلمی ساده، اما در عین حال بسیار ظریف و عاشقانه، البته نه از آن عاشقانه های گریه آور، بلکه از آنها که تا مرز اشک مخاطب را برده و در غلیان احساسات غوطهور میکند.
خانم میور که به تازگی همسرش فوت کرده، با جدا شدن از مادر و خواهر همسرش، به شهری دور نقل مکان کرده و از قضا یکی از پرماجراترین و ارزانترین خانه ها را اجاره میکند. خانه ای که همهی خریدارانش حداکثر پس از یک روز به دلایل نامعلوم از آن گریخته اند!
ظاهرا روح صاحب خانه که دریانورد بوده در خانه سرگردان است. خانم میور اما با شجاعت تمام و البته میزان زیادی لجبازی، تصمیم به ماندن در آن خانه میگیرد. ماندنی که به تبع باعث روبرو شدن او با روح دریانورد میشود.
اما این دفعه برعکس هربار جناب روح عاشق خانم میور شده و دست از آزار و اذیت آنها برمیدارد.
تا همین جای داستان را بدانید، برای دیدنش انگیزه کافی را خواهید داشت. یکی از نقاط قوت فیلم همین ایدهی جدید عشق میان روح و انسان است که با سینمایی درست و تکنیکی توسط «منکویچ» به نمایش گذاشته میشود.
کلوزاپ های به موقع، حرکات درست دوربین و قاب بندیها، کار کرده و حس تولید میکنند. همان حسی که ما را تا پای گریه برده و بدون قطرهای اشک بازمیگرداند.
«روح و خانم میور»، از آن فیلمهایی است که قطعا پس از دیدنش در حافظهتان خواهد ماند و چه بسا بعد از بارها تماشا، هنوز به سرپایی بار اول خواهد بود. این فیلم لطیف و جلادهندهی روح را حتما ببینید تا زندگی را کمتر جدی بگیرید :)
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_یازدهم #سها #جوانه #سینما_کلاسیک #classic_cinema
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم The ghost & Mrs.Muir
فیلمی که با سینمایش روحتان را لمس خواهد کرد. فیلمی ساده، اما در عین حال بسیار ظریف و عاشقانه، البته نه از آن عاشقانه های گریه آور، بلکه از آنها که تا مرز اشک مخاطب را برده و در غلیان احساسات غوطهور میکند.
خانم میور که به تازگی همسرش فوت کرده، با جدا شدن از مادر و خواهر همسرش، به شهری دور نقل مکان کرده و از قضا یکی از پرماجراترین و ارزانترین خانه ها را اجاره میکند. خانه ای که همهی خریدارانش حداکثر پس از یک روز به دلایل نامعلوم از آن گریخته اند!
ظاهرا روح صاحب خانه که دریانورد بوده در خانه سرگردان است. خانم میور اما با شجاعت تمام و البته میزان زیادی لجبازی، تصمیم به ماندن در آن خانه میگیرد. ماندنی که به تبع باعث روبرو شدن او با روح دریانورد میشود.
اما این دفعه برعکس هربار جناب روح عاشق خانم میور شده و دست از آزار و اذیت آنها برمیدارد.
تا همین جای داستان را بدانید، برای دیدنش انگیزه کافی را خواهید داشت. یکی از نقاط قوت فیلم همین ایدهی جدید عشق میان روح و انسان است که با سینمایی درست و تکنیکی توسط «منکویچ» به نمایش گذاشته میشود.
کلوزاپ های به موقع، حرکات درست دوربین و قاب بندیها، کار کرده و حس تولید میکنند. همان حسی که ما را تا پای گریه برده و بدون قطرهای اشک بازمیگرداند.
«روح و خانم میور»، از آن فیلمهایی است که قطعا پس از دیدنش در حافظهتان خواهد ماند و چه بسا بعد از بارها تماشا، هنوز به سرپایی بار اول خواهد بود. این فیلم لطیف و جلادهندهی روح را حتما ببینید تا زندگی را کمتر جدی بگیرید :)
#امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_یازدهم #سها #جوانه #سینما_کلاسیک #classic_cinema
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره سوم
“تقدیم به تمام کسانی که هر روز میبینمشان ولی آنها «او» نیستند”
نمیدانم کجایی، دقیقا چه میکنی؟!
چه چیزی تو را آزرده است و یا چقدر دلواپسی! شاید هم خوشحالی و همه چیز بر وفق مراد توست. من اما، در گوشهای از این شهر ریشههایم را میسوزانم، همه چی در حال سوختن است و پوستم ملتهب تر از گونه سرخ تو، به هنگام شرمساریست.
عمیقا، میخواهم با تو صحبت کنم حتی برای چند لحظهای، هر چه بگویم برای تو کلماتی بیش نیست؛ من با احساسات با تو سخن میگویم و تو با کلمات به من پاسخ میدهی!
گاهی به دست انسانها خیره میشوم و چشمهایشان را نگاه میکنم، چگونه توانستند از پس این زندگی بر بیایند؟! احساس میکنم بیتو قدرت رد شدن از جریان زندگی را ندارم؛ هرچند، دیوانگی به نظر برسد اما تو قدرتی ناب به من میبخشی. من چه چیزی میتوانم به تو هدیه کنم هنگامی که دیگر نفسی در سینه ندارم و تو کاملا خوب هستی؟ شاید دارم آرام آرام میشکنم و باز تکههای شکسته شده را با دستهای خونی جمع میکنم و به امید هدیه کردن به تو آن ها را از نو کنار هم میچینم.
نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد، دیگر حال دوستانمان خوب نیست! روزی، دوستی میگفت نمیدانم چگونه مظلومانه داری درد میکشی؟ سخت نیست؟ چرا آن چیزی را که باید به دست نمیآوری؟
گاهی آنقدر نمیشود به دست آورد که پاپیچ زندگی میشویم. قدرش را میدانی و زیباییش را تحسین میکنی،فارغ از اینکه چیزی در باطن قلبت را فشرده میکند.
دیگر از لحظات شادی و لذتبخش میترسم، در عمق خندههایم خنجری تیز به جانم فرو میرود. چرا؟
میدانی،
آدمهایی مثل تو از درخشش ستاره در یک شب تار لذت میبرند، از یک دوستی بیمعنی ولی ساده خوشحال میشوند، سرشار از لحظات کوچک اما قدرتمند زندگیاند. ای کاش میتوانستم آدمهایی مثل تو را پیدا کنم تا با رقص زمان، میرقصیدیم و با ناز کردن فصلهای سال، ما نیز پژمرده و زنده میشدیم؛ کاش بادها و موجها به فرمان ما بودند و ساعتها در آن ها میلرزیدیم و میرفتیم.
ای کاش ما با جریان زندگی، زندگی میکردیم. ای کاش آن را سختتر از آنچه که هست نمیپنداشتیم و هنگامی که جهان به ساز ما میرقصید به یکدیگر میگفتیم:
"هر اتفاقی میخواهد رخ دهد،
تو
قدرتمند هستی!"
پی نوشت:
آن روز داشتم وسایل را مرتب میکردم اما نمیدانم چرا بوی تو لابهلای آنها پنهان شده بود؛ تا آخر روز بویت را همراهم داشتم و این نزدیکترین تجربه من بود، به شنیدنِ این جمله معروف “همه جا بوی توست”
بدون اغراق!
مو به مو خود را جدا از لای آن مو میکنم
بازی خون است و دستم را چنین رو میکنم؟!
بودنش را خواستم، او بوی خود را هدیه داد
خانه را با هدیهاش گهگاه خوشبو میکنم
من دهانهای پر از قند و نبات و شهد را
کی برابر با لبی از بوسهی او میکنم؟!
جز کلامی سرد هرگز پاسخی با خود نداشت
این نیایشها که با آن چشم و ابرو میکنم
تکههایم را برایش باز چسباندم به هم
رستمی هستم که فکر نوشدارو میکنم
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
“تقدیم به تمام کسانی که هر روز میبینمشان ولی آنها «او» نیستند”
نمیدانم کجایی، دقیقا چه میکنی؟!
چه چیزی تو را آزرده است و یا چقدر دلواپسی! شاید هم خوشحالی و همه چیز بر وفق مراد توست. من اما، در گوشهای از این شهر ریشههایم را میسوزانم، همه چی در حال سوختن است و پوستم ملتهب تر از گونه سرخ تو، به هنگام شرمساریست.
عمیقا، میخواهم با تو صحبت کنم حتی برای چند لحظهای، هر چه بگویم برای تو کلماتی بیش نیست؛ من با احساسات با تو سخن میگویم و تو با کلمات به من پاسخ میدهی!
گاهی به دست انسانها خیره میشوم و چشمهایشان را نگاه میکنم، چگونه توانستند از پس این زندگی بر بیایند؟! احساس میکنم بیتو قدرت رد شدن از جریان زندگی را ندارم؛ هرچند، دیوانگی به نظر برسد اما تو قدرتی ناب به من میبخشی. من چه چیزی میتوانم به تو هدیه کنم هنگامی که دیگر نفسی در سینه ندارم و تو کاملا خوب هستی؟ شاید دارم آرام آرام میشکنم و باز تکههای شکسته شده را با دستهای خونی جمع میکنم و به امید هدیه کردن به تو آن ها را از نو کنار هم میچینم.
نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد، دیگر حال دوستانمان خوب نیست! روزی، دوستی میگفت نمیدانم چگونه مظلومانه داری درد میکشی؟ سخت نیست؟ چرا آن چیزی را که باید به دست نمیآوری؟
گاهی آنقدر نمیشود به دست آورد که پاپیچ زندگی میشویم. قدرش را میدانی و زیباییش را تحسین میکنی،فارغ از اینکه چیزی در باطن قلبت را فشرده میکند.
دیگر از لحظات شادی و لذتبخش میترسم، در عمق خندههایم خنجری تیز به جانم فرو میرود. چرا؟
میدانی،
آدمهایی مثل تو از درخشش ستاره در یک شب تار لذت میبرند، از یک دوستی بیمعنی ولی ساده خوشحال میشوند، سرشار از لحظات کوچک اما قدرتمند زندگیاند. ای کاش میتوانستم آدمهایی مثل تو را پیدا کنم تا با رقص زمان، میرقصیدیم و با ناز کردن فصلهای سال، ما نیز پژمرده و زنده میشدیم؛ کاش بادها و موجها به فرمان ما بودند و ساعتها در آن ها میلرزیدیم و میرفتیم.
ای کاش ما با جریان زندگی، زندگی میکردیم. ای کاش آن را سختتر از آنچه که هست نمیپنداشتیم و هنگامی که جهان به ساز ما میرقصید به یکدیگر میگفتیم:
"هر اتفاقی میخواهد رخ دهد،
تو
قدرتمند هستی!"
پی نوشت:
آن روز داشتم وسایل را مرتب میکردم اما نمیدانم چرا بوی تو لابهلای آنها پنهان شده بود؛ تا آخر روز بویت را همراهم داشتم و این نزدیکترین تجربه من بود، به شنیدنِ این جمله معروف “همه جا بوی توست”
بدون اغراق!
مو به مو خود را جدا از لای آن مو میکنم
بازی خون است و دستم را چنین رو میکنم؟!
بودنش را خواستم، او بوی خود را هدیه داد
خانه را با هدیهاش گهگاه خوشبو میکنم
من دهانهای پر از قند و نبات و شهد را
کی برابر با لبی از بوسهی او میکنم؟!
جز کلامی سرد هرگز پاسخی با خود نداشت
این نیایشها که با آن چشم و ابرو میکنم
تکههایم را برایش باز چسباندم به هم
رستمی هستم که فکر نوشدارو میکنم
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم
مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم مینویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده میکنم.
میترسم بنویسم و همین چیزهایی که بیمحابا پشت هم میبافم، دور گردنم بیفتد و جانم را بگیرد.
نمیدانم چرا کلمات از دستم فراری شدهاند، دست تکان میدهم تا یکی دوتا خوبشان را برایتان بگیرم اما مشتم را که باز میکنم خالیست. پس چه بنویسم؟
در و دیوار ذهنم از هجوم فکرها نم زده و دارد مرا از درون پوک میکند. چه بنویسم؟
قرار بود این متن عاشقانه باشد
اما تقصیر من چیست؟ تو نیستی که اگر بودی، موهای این نوشته را شانه میزدم، اتو کشیدهتر مینوشتم، لبخند میآویختم از نقطههایش و تو را میگذاشتم بالای سر تک تک این کلمات.
تو اگر بودی،
اصلا کاغذ اینطور در خودش جمع نمیشد که هیچ، کلمات به تنش سیخ میشدند و بر خطوط تنش نتهای صدایت را میسرود.
تو اگر بودی، دیوار ذهن که هیچ، دیوار چین را فرو میریختیم و از نو، میساختیم.
تو نیستی که اگر بودی، قاب عکسمان از همین دیوارهایی که باهم سبز رنگشان کردیم، پژمرده نمیشد و نمیافتاد؛ پنجرهها آفتاب را از این خانه نمیدزدیدند و کبوترها از پشتبام قهر نمیکردند.
تو نیستی اما سایهات در کنارم روز به روز قد میکشد. میترسم آخِر آنقدر بزرگ شود که مرا هم در تاریکیاش فرو بَرَد.
راستش را بخواهی، همه امیدم به همین برفهاست. به اینکه رد پایت را پوشانده باشند و تو نشانی خانه را گم کرده باشی. اما آخَر کدام برف؟!
این منم که تو را، همراهم را، راهم را گم کردهام، در میان این خیابانی که کوچهها در دلش میپیچند و خاطره بالا میآورد.
تقصیر من که نیست،
شانههایم بهانهات را میگیرند؛ توده ابری بزرگ در چشمم رفته که هرچه جان میکنم بیرون نمیآید. ای کاش نگاهت را در آینه جا نمیگذاشتی، عطرت را میان صفحات کتابی که هدیه دادی پنهان نمیکردی و پیش از رفتن، خاکستر سیگارت را روی تهمانده رنگ این زندگی نمیتکاندی.
به یاد میآوری؟! یادت هست که با انگشتانم بازی میکردم و از ترسهایم برایت میگفتم؟ هیچ، فقط خواستم بگویم پس از تو، با تمامی آنها همآغوش شدم. دلتنگیات زیر چشمهایم را سیاه کرد، درد گوشهای از قلبم را از کار انداخت، تنهایی سیاهی موهایم را گرفت، نبودنت لبخندم را دزدید. اما چیزی نیست.
گمان میکردم پاییز بدون تو، پای رفتن نداشته باشد اما رفت. میترسیدم شمعهای تولدم خاموش نشوند. گُر گرفتند، مرا سوزاندند، اما خاموش شدند. سرمای دیماه هم آنقدر که فکر میکردم اگر نباشی و کتت را بهم تعارف نکنی، سخت باشد، سخت نبود. تمام شبهایی که میترسیدم آسمان لجاجت کند و صبح نشود، صبح شد. من بدون تو غذا خوردم، خوابیدم، در خیابانها راه رفتم، به ماه خیره شدم. همه چیز گذشت فقط نمیدانم در این میان نفس هم میکشیدم یا نه.
حالا مانده آخِرین قرارمان، قدم زدن در اولین برف تهران، چیزی نیست؛ از پس آن هم برمیآیم.
اینجا همهچیز مرتب است. بازنگرد؛
بازنگرد که دیگر آمدنت هم مرا زنده نخواهد کرد...
هوا ابریست در چشمم ولی باران نمیگیرد
دلم دریای اشک اما رهِ طغیان نمیگیرد
کلامی را همآورد خروش دل نمیبینم
و گر بینم، دم گفتن، زبان فرمان نمیگیرد
اگر آشفته گفتم، بگذر از من، موپریشانم!
که زلف واژهها بیشانهات سامان نمیگیرد
تو هرچند از کفم رفتی چو برفی در تَفِ آتش،
ستمها با دلم کردی و دل تاوان نمیگیرد،
چنان عشق تو جا خوش کرده در قلبم، که کس جایش
به صد ترفند و مکر و حیله و دستان نمیگیرد
چو رفتی، برنگرد! این مُرده را تنها رهایش کن!
که دیگر آتش جانت در این بیجان نمیگیرد
من آن رودم که سر بر سنگها کوبید و در دل گفت:
«جهان سخت است و با سختان دمی آسان نمیگیرد»
نویسنده: #نیلوفر_خیرخواه
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم مینویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده میکنم.
میترسم بنویسم و همین چیزهایی که بیمحابا پشت هم میبافم، دور گردنم بیفتد و جانم را بگیرد.
نمیدانم چرا کلمات از دستم فراری شدهاند، دست تکان میدهم تا یکی دوتا خوبشان را برایتان بگیرم اما مشتم را که باز میکنم خالیست. پس چه بنویسم؟
در و دیوار ذهنم از هجوم فکرها نم زده و دارد مرا از درون پوک میکند. چه بنویسم؟
قرار بود این متن عاشقانه باشد
اما تقصیر من چیست؟ تو نیستی که اگر بودی، موهای این نوشته را شانه میزدم، اتو کشیدهتر مینوشتم، لبخند میآویختم از نقطههایش و تو را میگذاشتم بالای سر تک تک این کلمات.
تو اگر بودی،
اصلا کاغذ اینطور در خودش جمع نمیشد که هیچ، کلمات به تنش سیخ میشدند و بر خطوط تنش نتهای صدایت را میسرود.
تو اگر بودی، دیوار ذهن که هیچ، دیوار چین را فرو میریختیم و از نو، میساختیم.
تو نیستی که اگر بودی، قاب عکسمان از همین دیوارهایی که باهم سبز رنگشان کردیم، پژمرده نمیشد و نمیافتاد؛ پنجرهها آفتاب را از این خانه نمیدزدیدند و کبوترها از پشتبام قهر نمیکردند.
تو نیستی اما سایهات در کنارم روز به روز قد میکشد. میترسم آخِر آنقدر بزرگ شود که مرا هم در تاریکیاش فرو بَرَد.
راستش را بخواهی، همه امیدم به همین برفهاست. به اینکه رد پایت را پوشانده باشند و تو نشانی خانه را گم کرده باشی. اما آخَر کدام برف؟!
این منم که تو را، همراهم را، راهم را گم کردهام، در میان این خیابانی که کوچهها در دلش میپیچند و خاطره بالا میآورد.
تقصیر من که نیست،
شانههایم بهانهات را میگیرند؛ توده ابری بزرگ در چشمم رفته که هرچه جان میکنم بیرون نمیآید. ای کاش نگاهت را در آینه جا نمیگذاشتی، عطرت را میان صفحات کتابی که هدیه دادی پنهان نمیکردی و پیش از رفتن، خاکستر سیگارت را روی تهمانده رنگ این زندگی نمیتکاندی.
به یاد میآوری؟! یادت هست که با انگشتانم بازی میکردم و از ترسهایم برایت میگفتم؟ هیچ، فقط خواستم بگویم پس از تو، با تمامی آنها همآغوش شدم. دلتنگیات زیر چشمهایم را سیاه کرد، درد گوشهای از قلبم را از کار انداخت، تنهایی سیاهی موهایم را گرفت، نبودنت لبخندم را دزدید. اما چیزی نیست.
گمان میکردم پاییز بدون تو، پای رفتن نداشته باشد اما رفت. میترسیدم شمعهای تولدم خاموش نشوند. گُر گرفتند، مرا سوزاندند، اما خاموش شدند. سرمای دیماه هم آنقدر که فکر میکردم اگر نباشی و کتت را بهم تعارف نکنی، سخت باشد، سخت نبود. تمام شبهایی که میترسیدم آسمان لجاجت کند و صبح نشود، صبح شد. من بدون تو غذا خوردم، خوابیدم، در خیابانها راه رفتم، به ماه خیره شدم. همه چیز گذشت فقط نمیدانم در این میان نفس هم میکشیدم یا نه.
حالا مانده آخِرین قرارمان، قدم زدن در اولین برف تهران، چیزی نیست؛ از پس آن هم برمیآیم.
اینجا همهچیز مرتب است. بازنگرد؛
بازنگرد که دیگر آمدنت هم مرا زنده نخواهد کرد...
هوا ابریست در چشمم ولی باران نمیگیرد
دلم دریای اشک اما رهِ طغیان نمیگیرد
کلامی را همآورد خروش دل نمیبینم
و گر بینم، دم گفتن، زبان فرمان نمیگیرد
اگر آشفته گفتم، بگذر از من، موپریشانم!
که زلف واژهها بیشانهات سامان نمیگیرد
تو هرچند از کفم رفتی چو برفی در تَفِ آتش،
ستمها با دلم کردی و دل تاوان نمیگیرد،
چنان عشق تو جا خوش کرده در قلبم، که کس جایش
به صد ترفند و مکر و حیله و دستان نمیگیرد
چو رفتی، برنگرد! این مُرده را تنها رهایش کن!
که دیگر آتش جانت در این بیجان نمیگیرد
من آن رودم که سر بر سنگها کوبید و در دل گفت:
«جهان سخت است و با سختان دمی آسان نمیگیرد»
نویسنده: #نیلوفر_خیرخواه
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت اول
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم. آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟
تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟
کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟
افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.
راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!
تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.
اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.
و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست
پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.
از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود
با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود
گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!
اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود
«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود
نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم. آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟
تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟
کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟
افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.
راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!
تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.
اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.
و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست
پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.
از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود
با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود
گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!
اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود
«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود
نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱