📣 رادیو سها
بحر طویل 📜
حربه تفرقه
قسمت نهم
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹بحرطویل های هدهد میرزا - ابوالقاسم حالت
▫️گوینده: فاطمه نسیم
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌿
بحر طویل 📜
حربه تفرقه
قسمت نهم
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹بحرطویل های هدهد میرزا - ابوالقاسم حالت
▫️گوینده: فاطمه نسیم
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌿
Audio
📣 رادیو سها
بحر طویل 📜
حربه تفرقه
قسمت نهم
باغبانی که به تدبیر و عمل، بین همه اهل محل، بود مثل، رفت به بستان و خود و وارد آن باغ شد و دید که... 🌳
▫️گوینده: فاطمه نسیم
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌿
بحر طویل 📜
حربه تفرقه
قسمت نهم
باغبانی که به تدبیر و عمل، بین همه اهل محل، بود مثل، رفت به بستان و خود و وارد آن باغ شد و دید که... 🌳
▫️گوینده: فاطمه نسیم
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌿
🍰 کیک سینما - ٩
فیلم American History X (1998)
⭐️ IMDB: 8.5/10
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_نهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم American History X (1998)
⭐️ IMDB: 8.5/10
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_نهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ٩
فیلم American History X (1998)
فیلمی صریح ٫ مخرب و قانع کننده که شاید تماشای آن چندان آسان نباشد ؛ هیچکس در این فیلم کاملا سالم بیرون نمی آید نه سفیدپوستان ٫ نه سیاه پوستان و نه شما بعنوان بیننده.
داستان فیلم روایتی ست از نژادپرستی و تمام آنچه این ایدئولوژی شنیع به سرکسانی می آورد که با آن همسو می شوند. Derek (Edward Norton) که بعد از مرگ پدرش دچار گرایش های تند نئونازی شده است و آنارشی گری و عصیان را بیان غیرمنطقی خواسته ها در برابر حضور رنگین پوستان می داند به جرم قتل دوسیاه پوست به زندان می افتد. در پی اتفاقاتی او درون زندان با خود و آنچه ب آن معتقد بوده دست و پنجه نرم می کند و سرانجام بعد از آزادی نهتنها خودش تغییر کرده بلکه سعی در اصلاح برادر کوچکترش دارد که به تقلید از او مانند گذشتهٔ Derek می اندیشد.
این فیلم که به خوبی تاثیر محیط پیرامون و اطرافیان بر نگرش انسان ها را نشان می دهد یک درامای گیرا با هدف کنار گذاشتن عقاید سیستماتیک محیطی است که به افراد آموخته و یا تحمیل شده است.
کارگردان این فیلم Tony Kaye با استفاده از روایت غیرخطی داستانی جذاب را با فیلمنامه David Mckenna تعریف میکند و سعی دارد با دیدی خنثی به Derek که از گذشته نژادپرستانه وحشتناک خود خارج میشود نگاه کند.
این اثر برخلاف اکثر فیلم های با موضوع مشابه به صفر و صدی قاطع مختوم نمیشود و کاملا بی طرفانه و از مقام انسانیت به ماجرا نگاه میکند.
همکاری kaye و Mckenna یک اثر هنری ایجاد کرده که در رأس آن اجرای قدرتمندی از Norton قرار میگیرد. Norton به خوبی تسلطش را در تغییر قالب به نمایش میگذارد طوری که حس تنفر شما نسبت به او وقتی با نگاه آتشین و شیطان گونه دستانش را برای پلیس بالابرده به حس همدلی برای او در پایان فیلم تبدیل میشود تا حدی که حتی پذیرش عواقب اجتناب ناپذیر رفتارهای غیرمسئولانه پیشین او برای شما بعنوان بیننده سخت میشود.
استفاده از رنگ های سیاه و سفید در بخش های خاص نیز چیزی بیش از یک سبک است و ماهیت موضوعی دارد تمام فلاش بک ها به دوران قبل از آزادی Derek سیاه و سفید هستند چرا که پیش از این Derek جهان را دو کرانه می بیند به طوری که سیاه و سفید در مقابل هم هستند . این ترفند kaye کمک میکند گذشته Derek زشت تر و واقع گرایانه تر به نظر برسد.
چیزی که فیلم را سنگین تر میکند جدای از انتخاب های کارگردانی kaye و فیلمبرداری (باز هم توسط kaye) موسیقی متن آن است. Anne Dudley با قطعات مختلف خود حس بسیار شدیدتری به فضا می بخشد و صدای کلاسیک اثار ارکسترال به فیلم چیزی ماورای موسیقی متن سنتی اضافه میکند.
تاریخ مجهول آمریکا را ببینید چرا که به جای به تصویر کشیدن نمایشی از پیش تعیین شده ٫در قالب فیلمی مستند نما محتوای نسبتا تکراری را به شکل خالص و ناب در میآورد.
#مهسا_آرین
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_نهم #سها #جوانه #سینما_کلاسیک #classic_cinema
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم American History X (1998)
فیلمی صریح ٫ مخرب و قانع کننده که شاید تماشای آن چندان آسان نباشد ؛ هیچکس در این فیلم کاملا سالم بیرون نمی آید نه سفیدپوستان ٫ نه سیاه پوستان و نه شما بعنوان بیننده.
داستان فیلم روایتی ست از نژادپرستی و تمام آنچه این ایدئولوژی شنیع به سرکسانی می آورد که با آن همسو می شوند. Derek (Edward Norton) که بعد از مرگ پدرش دچار گرایش های تند نئونازی شده است و آنارشی گری و عصیان را بیان غیرمنطقی خواسته ها در برابر حضور رنگین پوستان می داند به جرم قتل دوسیاه پوست به زندان می افتد. در پی اتفاقاتی او درون زندان با خود و آنچه ب آن معتقد بوده دست و پنجه نرم می کند و سرانجام بعد از آزادی نهتنها خودش تغییر کرده بلکه سعی در اصلاح برادر کوچکترش دارد که به تقلید از او مانند گذشتهٔ Derek می اندیشد.
این فیلم که به خوبی تاثیر محیط پیرامون و اطرافیان بر نگرش انسان ها را نشان می دهد یک درامای گیرا با هدف کنار گذاشتن عقاید سیستماتیک محیطی است که به افراد آموخته و یا تحمیل شده است.
کارگردان این فیلم Tony Kaye با استفاده از روایت غیرخطی داستانی جذاب را با فیلمنامه David Mckenna تعریف میکند و سعی دارد با دیدی خنثی به Derek که از گذشته نژادپرستانه وحشتناک خود خارج میشود نگاه کند.
این اثر برخلاف اکثر فیلم های با موضوع مشابه به صفر و صدی قاطع مختوم نمیشود و کاملا بی طرفانه و از مقام انسانیت به ماجرا نگاه میکند.
همکاری kaye و Mckenna یک اثر هنری ایجاد کرده که در رأس آن اجرای قدرتمندی از Norton قرار میگیرد. Norton به خوبی تسلطش را در تغییر قالب به نمایش میگذارد طوری که حس تنفر شما نسبت به او وقتی با نگاه آتشین و شیطان گونه دستانش را برای پلیس بالابرده به حس همدلی برای او در پایان فیلم تبدیل میشود تا حدی که حتی پذیرش عواقب اجتناب ناپذیر رفتارهای غیرمسئولانه پیشین او برای شما بعنوان بیننده سخت میشود.
استفاده از رنگ های سیاه و سفید در بخش های خاص نیز چیزی بیش از یک سبک است و ماهیت موضوعی دارد تمام فلاش بک ها به دوران قبل از آزادی Derek سیاه و سفید هستند چرا که پیش از این Derek جهان را دو کرانه می بیند به طوری که سیاه و سفید در مقابل هم هستند . این ترفند kaye کمک میکند گذشته Derek زشت تر و واقع گرایانه تر به نظر برسد.
چیزی که فیلم را سنگین تر میکند جدای از انتخاب های کارگردانی kaye و فیلمبرداری (باز هم توسط kaye) موسیقی متن آن است. Anne Dudley با قطعات مختلف خود حس بسیار شدیدتری به فضا می بخشد و صدای کلاسیک اثار ارکسترال به فیلم چیزی ماورای موسیقی متن سنتی اضافه میکند.
تاریخ مجهول آمریکا را ببینید چرا که به جای به تصویر کشیدن نمایشی از پیش تعیین شده ٫در قالب فیلمی مستند نما محتوای نسبتا تکراری را به شکل خالص و ناب در میآورد.
#مهسا_آرین
دانشجوی دندانپزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_نهم #سها #جوانه #سینما_کلاسیک #classic_cinema
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - قسمت نهم
علائم مرگ - بخش اول
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_نهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
علائم مرگ - بخش اول
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_نهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - علائم مرگ
تخت پانزدهِ c مال من بود (مال من بود؟ یعنی چه؟)، بیمار قبلی ام خوشحال بود. با اون خوش گذشت. خوب شد و رفت. میروم سر پانزدهِ c. از همراهش میپرسم، میگوید کنسر ریه دارد (کنسر ریه...مرگ). تا همین پریروز هم حالش خوب بوده. حتی پس از تنگی نفس اخیر هم هوشیار بوده و مشکلی نداشته. پسرش جوان است، هنزفری در گوش دارد و از همه چیز ظاهرا آگاه است. خودش ولی خواب است. روز اولی که دیدمش خواب بود. فردایش ولی نه، اینتوبه بود. دخترش کنارش بود، او هم جوان و کپی پدرش. میروم مثلا پروگرس نوت بگذارم.
+دیروز چه طور بودند؟
-خوب بودند، صحبت میکردند، شام خوردند، صبح که شد، اکسیژن شان افتاد.
پرونده را میخوانم: "درخواست مشاوره با سرویس بیهوشی: بیمار را از لحاظ اینتوبه شدن بررسی فرمایید."
مهم ترین سوال من در این بیمار، یک سوال پاتوفیزیولوژیک بود: چرا اساسا یک فرد به اینتوبه شدن نیاز پیدا میکند؟ مکانیسم اش چیست؟(اراده مایل به دانستن مکانیسم)
"...به محض رویت درخواست مشاوره، بر بالین بیمار حاضر شدیم. در هوای اتاق، اکسیژن 90 دارد. بنابر این و یک سری چیز های دیگر، بیمار با لارنگوسکوپ اینتوبه شد."
تمام بیمارستانی ها، پزشک، پرستار، خدماتی: (اینتوبه...مرگ). همان پارچه معروف هم روی دهانش بود، که هیچ وقت نفهمیدم چرا پارچه میگذارند روی دهان اینتوبه ها، روی دهان نیمه باز شان. استاد در راند سری به دستگاه اینتوبه میزند تا تنظیمات را عوض کند. بعد موقع رفتن سراغ مریض بعدی، به ما میگوید PEEP اش را روی ۵ بگذاریم. میرویم بالای سر دستگاهی که چیزی ازش بلد نیستیم. یک چیز چرخاندنی داشت، آن را میچرخانیم تا بین گزینه های مختلف روی دستگاه جابجا شود و ناگهان، از آن لرز های کوتاه: دستگاه خاموش شد، دیگر صدایی از اکسیژن نمی آمد، بوق اخطار زد، رنگ قرمز نشان داد. وحشت!کشتیمش! و یک نفر از آن پشت میگوید استاد خودتان بروید بهتر است! یک نفری که همراه بیمار نیست. و استاد می آید و دستگاه درست میشود.
فردا میشود. روز آخر بخش و من در تختی در همان سالن، از بیماری دیگر شرح حال میگیرم، که نمره ام را تضمین کنم... نمره! و اینجاست که میفهمیم آن خاموشی ناگهانی دستگاه اینتوبه و بوق اخطار دادنش، گویی عادی است! هر یک دقیقه یک بار یا کمتر، این اتفاق می افتاد! و من که بارهای اول خودم را نمیتوانستم با آن وفق دهم! هر بار صدای اخطار، رعشه به تنم می انداخت! و با خودم میگفتم: این پسرش چی فکر میکنه؟ قلبش نمیریزه هر بار؟
تلاش میکنم به صدایش عادت کنم. دور آن تخت را هاله ای گرفته بود. انگار یک آدم آهنی بغل تخت است. ترس... و پرستاری که بالای سرش بلند میگوید: این هم لووفد اش! من رفتم! [شیفت را تحویل میدهد...]
سر راند امروز، استاد از رزیدنت میپرسد: "پروگنوز این ها را چطور تعیین کنیم؟ الان همراهش بپرسد در مورد پدرش، چه میگویی به او؟" پاسخ، مثل خیلی دیگر از پاسخ های پزشکی، چیزی نیست جز یک score، اسکور تعیین کننده مرگ! گوی پیشگویی طبابت.
رزیدنت میپرسد آزمایش هایش کو؟ و من که به نظرم بیمار کیس جذابی نبود و کسی به او اهمیتی نمیداد و حدس نمیزدم آزمایش هایش مهم باشد، آزمایش هایش را در نیاورده بودم. سریع میروم پشت سیستم. بیکربنات،پ هاش و ....
ادامه دارد...
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_نهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
تخت پانزدهِ c مال من بود (مال من بود؟ یعنی چه؟)، بیمار قبلی ام خوشحال بود. با اون خوش گذشت. خوب شد و رفت. میروم سر پانزدهِ c. از همراهش میپرسم، میگوید کنسر ریه دارد (کنسر ریه...مرگ). تا همین پریروز هم حالش خوب بوده. حتی پس از تنگی نفس اخیر هم هوشیار بوده و مشکلی نداشته. پسرش جوان است، هنزفری در گوش دارد و از همه چیز ظاهرا آگاه است. خودش ولی خواب است. روز اولی که دیدمش خواب بود. فردایش ولی نه، اینتوبه بود. دخترش کنارش بود، او هم جوان و کپی پدرش. میروم مثلا پروگرس نوت بگذارم.
+دیروز چه طور بودند؟
-خوب بودند، صحبت میکردند، شام خوردند، صبح که شد، اکسیژن شان افتاد.
پرونده را میخوانم: "درخواست مشاوره با سرویس بیهوشی: بیمار را از لحاظ اینتوبه شدن بررسی فرمایید."
مهم ترین سوال من در این بیمار، یک سوال پاتوفیزیولوژیک بود: چرا اساسا یک فرد به اینتوبه شدن نیاز پیدا میکند؟ مکانیسم اش چیست؟(اراده مایل به دانستن مکانیسم)
"...به محض رویت درخواست مشاوره، بر بالین بیمار حاضر شدیم. در هوای اتاق، اکسیژن 90 دارد. بنابر این و یک سری چیز های دیگر، بیمار با لارنگوسکوپ اینتوبه شد."
تمام بیمارستانی ها، پزشک، پرستار، خدماتی: (اینتوبه...مرگ). همان پارچه معروف هم روی دهانش بود، که هیچ وقت نفهمیدم چرا پارچه میگذارند روی دهان اینتوبه ها، روی دهان نیمه باز شان. استاد در راند سری به دستگاه اینتوبه میزند تا تنظیمات را عوض کند. بعد موقع رفتن سراغ مریض بعدی، به ما میگوید PEEP اش را روی ۵ بگذاریم. میرویم بالای سر دستگاهی که چیزی ازش بلد نیستیم. یک چیز چرخاندنی داشت، آن را میچرخانیم تا بین گزینه های مختلف روی دستگاه جابجا شود و ناگهان، از آن لرز های کوتاه: دستگاه خاموش شد، دیگر صدایی از اکسیژن نمی آمد، بوق اخطار زد، رنگ قرمز نشان داد. وحشت!کشتیمش! و یک نفر از آن پشت میگوید استاد خودتان بروید بهتر است! یک نفری که همراه بیمار نیست. و استاد می آید و دستگاه درست میشود.
فردا میشود. روز آخر بخش و من در تختی در همان سالن، از بیماری دیگر شرح حال میگیرم، که نمره ام را تضمین کنم... نمره! و اینجاست که میفهمیم آن خاموشی ناگهانی دستگاه اینتوبه و بوق اخطار دادنش، گویی عادی است! هر یک دقیقه یک بار یا کمتر، این اتفاق می افتاد! و من که بارهای اول خودم را نمیتوانستم با آن وفق دهم! هر بار صدای اخطار، رعشه به تنم می انداخت! و با خودم میگفتم: این پسرش چی فکر میکنه؟ قلبش نمیریزه هر بار؟
تلاش میکنم به صدایش عادت کنم. دور آن تخت را هاله ای گرفته بود. انگار یک آدم آهنی بغل تخت است. ترس... و پرستاری که بالای سرش بلند میگوید: این هم لووفد اش! من رفتم! [شیفت را تحویل میدهد...]
سر راند امروز، استاد از رزیدنت میپرسد: "پروگنوز این ها را چطور تعیین کنیم؟ الان همراهش بپرسد در مورد پدرش، چه میگویی به او؟" پاسخ، مثل خیلی دیگر از پاسخ های پزشکی، چیزی نیست جز یک score، اسکور تعیین کننده مرگ! گوی پیشگویی طبابت.
رزیدنت میپرسد آزمایش هایش کو؟ و من که به نظرم بیمار کیس جذابی نبود و کسی به او اهمیتی نمیداد و حدس نمیزدم آزمایش هایش مهم باشد، آزمایش هایش را در نیاورده بودم. سریع میروم پشت سیستم. بیکربنات،پ هاش و ....
ادامه دارد...
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_نهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
نوشتم و نخواندی - شماره نهم
کانون ادبی-هنری سُها
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدینژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدینژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان میرسد ولیکن کمی دستانِ عقربهها را به خودم میکشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمیخواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر میشود نامه به گیرندهاش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش مینویسم. با راویِ روایتهای این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک میشود. عکسهایت را میبوید. صدایت را میبوسد. راه رفتنت را لمس میکند و پیچوتاب موهایت را میشنود. آمیختگی حسهایم را با اشکهایم به پایان میبرم. با دودی که از ریههایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل میشوند و آرامآرام از کنار سیبیلهای مردانهام روانه میشوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم میخزند و نرمنرمک، هقهقها به قهقهههای ابرهایی تبدیل میشوند که نمیبارند؛ که با درد، میخواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بیرحمانه ابریست.
مدتیست حوالیِ تو پرسه میزنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کردهام و میکنم و قدمهایم، تکانههایی لرزان از دلتنگی میشوند. من راه میروم ولی گامهایم ایستادهاند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربهها را سردرگم میکند. مرا نمیبینی ولی تو را حس میکنم در تکتک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شدهاند. روزها میگذرند و غباری نآاشنا بر چروکهای صورتم مینشنید و فکر میکنم که بزرگ میشوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمیشوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق ماندهام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود میگیرد و این شیارهای روی پیشانیام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانهی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالانها، مرا به خود میرُبایند. من میخوانم، پس نیستم. بهانهی خوبیست که در اندوهِ تو عمیقتر شوم، پس تو را در معانی جستوجو میکردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شدهام. و به این بهانه شاید از جایی عبور میکردم که تو چند لحظه قبل از آنجا میگذشتی. هوای آنجا را نفس میکشیدی. زمین آنجا زیر پایت میبوده و اصلا کافیست، به آنجا حسودیام میشود.
از اینها که بگذریم، بحث پزشکیتر میشود؛ میرسم به روایت ضربانهای وقتوبیوقت، به تپشهای شبانگاه و هجومِ وحشیانهشان به افکار و روانم، به توهّمات و بیخوابیها، به اضطرابها، به نخندیدنها و فلوکستینها و ایندرالها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخیِ سادهاند.
خب، نامهنگاری کافیست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالسها و ضربانهای محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود، در کمال احترام و ادب حتی این تکانههای غیرمستقیمت را سُرمهی چشمانم میکنم و میپذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همهی اینها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبهی دهانم آزاد نمیشود. مرا ببخش که زیادهگویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کردهاند، و دیگر کلمهای ندارم که بگویم...
نویسنده: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را میترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان میرسد ولیکن کمی دستانِ عقربهها را به خودم میکشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمیخواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر میشود نامه به گیرندهاش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش مینویسم. با راویِ روایتهای این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک میشود. عکسهایت را میبوید. صدایت را میبوسد. راه رفتنت را لمس میکند و پیچوتاب موهایت را میشنود. آمیختگی حسهایم را با اشکهایم به پایان میبرم. با دودی که از ریههایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل میشوند و آرامآرام از کنار سیبیلهای مردانهام روانه میشوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم میخزند و نرمنرمک، هقهقها به قهقهههای ابرهایی تبدیل میشوند که نمیبارند؛ که با درد، میخواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بیرحمانه ابریست.
مدتیست حوالیِ تو پرسه میزنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کردهام و میکنم و قدمهایم، تکانههایی لرزان از دلتنگی میشوند. من راه میروم ولی گامهایم ایستادهاند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربهها را سردرگم میکند. مرا نمیبینی ولی تو را حس میکنم در تکتک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شدهاند. روزها میگذرند و غباری نآاشنا بر چروکهای صورتم مینشنید و فکر میکنم که بزرگ میشوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمیشوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق ماندهام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود میگیرد و این شیارهای روی پیشانیام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانهی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالانها، مرا به خود میرُبایند. من میخوانم، پس نیستم. بهانهی خوبیست که در اندوهِ تو عمیقتر شوم، پس تو را در معانی جستوجو میکردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شدهام. و به این بهانه شاید از جایی عبور میکردم که تو چند لحظه قبل از آنجا میگذشتی. هوای آنجا را نفس میکشیدی. زمین آنجا زیر پایت میبوده و اصلا کافیست، به آنجا حسودیام میشود.
از اینها که بگذریم، بحث پزشکیتر میشود؛ میرسم به روایت ضربانهای وقتوبیوقت، به تپشهای شبانگاه و هجومِ وحشیانهشان به افکار و روانم، به توهّمات و بیخوابیها، به اضطرابها، به نخندیدنها و فلوکستینها و ایندرالها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخیِ سادهاند.
خب، نامهنگاری کافیست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالسها و ضربانهای محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود، در کمال احترام و ادب حتی این تکانههای غیرمستقیمت را سُرمهی چشمانم میکنم و میپذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همهی اینها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبهی دهانم آزاد نمیشود. مرا ببخش که زیادهگویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کردهاند، و دیگر کلمهای ندارم که بگویم...
نویسنده: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در این تاریکی
جا ماندهام از خویشتن
و فراموش شدهام میان تکهپارههای وجودیام
مرا پیدا کن در لابهلای زندگی
در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقیست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور میکند و مرا از خودم، تاریکتر
عصارهی این لحظه در همین کلمات نهفته است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصلهی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعهجرعه سیاهتر میکنند
و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانهات،
نجابتِ آبشاریست که سیاهمستم میکند
درست در همین لحظه است
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی میرساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی با صدایی شفاف از موج میآید
تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظهام را به شعر درمیآورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهیام سوسو میزنند
که تاریکیهایم دل به آن میبازند
و این چنین است که نور، افسرده میشود
من رفته بودم
و چه سبکبال از خویشتن عبور میکردم
چرا که همهی داشتههایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته بودم،
چمدان،
تکهتکههای خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهیتر میشد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی
فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی میکرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند
من درواقع خودم را جا گذاشتم
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکیام بود
آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگترین هویت روی زمین میشود
مادامی که در انتظارِ نامهای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم دادهاند
که به تاریکیام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.
[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]
شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
جا ماندهام از خویشتن
و فراموش شدهام میان تکهپارههای وجودیام
مرا پیدا کن در لابهلای زندگی
در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقیست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور میکند و مرا از خودم، تاریکتر
عصارهی این لحظه در همین کلمات نهفته است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصلهی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعهجرعه سیاهتر میکنند
و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانهات،
نجابتِ آبشاریست که سیاهمستم میکند
درست در همین لحظه است
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی میرساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی با صدایی شفاف از موج میآید
تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظهام را به شعر درمیآورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهیام سوسو میزنند
که تاریکیهایم دل به آن میبازند
و این چنین است که نور، افسرده میشود
من رفته بودم
و چه سبکبال از خویشتن عبور میکردم
چرا که همهی داشتههایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته بودم،
چمدان،
تکهتکههای خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهیتر میشد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی
فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی میکرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند
من درواقع خودم را جا گذاشتم
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکیام بود
آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگترین هویت روی زمین میشود
مادامی که در انتظارِ نامهای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم دادهاند
که به تاریکیام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.
[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]
شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱