کانون ادبی هنری سها
771 subscribers
565 photos
42 videos
8 files
105 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@amintaleby

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
🖋 تاملات ملالت‌بار

صور اسرافیل
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالت‌بار - صور اسرافیل

از پسِ نهنگ‌کُشی آمده‌ام برادر. سینه‌اش را شکافتم، روده‌هایش را در آوردم و زیر و رو کردم و آخِر، به چنگم نیامد. در آن اوان، نرمشِ لطیف و هوسناکِ نهنگی دیگر پاهایم را بی‌قرار ساخت. آری من گاه با پاهایم اندیشه می‌کنم و گاه گوش‌هایم، چشم‌هایم و دست‌هایم. سوی حقیقت گرفتم جناب! اما به قول‌ آن پیرِ ماهی‌گیر، باد که از جهت مخالف وزیدن کرد، بادبان‌هایم را برافراشتم. دریا همین است قربان، ذات غضبناک و سیل‌گونه‌اش است که آن را "دریا" می‌کند. همین در-سطح-ماندن، درگیر ملعبه‌های طوفانیِ برون بودن. بزدلان در خانه‌هایشان هستند رفیق، دوران بازی‌های جوانی سرآمده، نقادی‌ها و عذاب‌وجدان گرفتن‌ها، کتاب‌خواندن‌ها و اخلاق‌مداری‌ها. آن نصیحت‌ها که بعد از منعقد شدنشان یادمان می‌آمد برایشان فلسفه‌ای ببافیم تا ناقص ننمایند. ما را اگر فضیلتی است، آن است که قادریم همه‌ فضیلت‌هارا در ازای یک نهنگِ خوش‌اندام از کف بدهیم. مارا همین یک حکمتِ شادان بس است. مورچگان را به حال خود واگذار و گو بی‌معناییِ زندگی‌ را با صدا‌های زیر و گوش‌خراششان فریاد کنند، اینان مباحثاتِ ایامِ جهالتمان را غایتِ اذهانِ بادکرده‌شان می‌دانند. مورچه است دیگر، مشتی خاک برایشان قصری است و قصر برایشان مشتی خاک! از همین روست که زندگی را ملامت می‌کنند. اینان درخت را هم برای سایه‌اش دوست دارند، ننگ بر شما ای سایه نشینان! اینان زندگی را نمی‌خواهند زیرا نهایتِ تنفرشان از زندگی به وسعت بی‌معنایی‌اش است، زین رو همانقدر بی‌معنا با چاقو‌های سرد و کُند کارِ خودشان را تمام می‌کنند، آری حتی مرگ‌ هم توان تطهیر این تسخیرشدگانِ بیچاره را ندارد. من به بهای ظلمتِ جوانی نورِ نوزادی را خریده‌ام و به بهای ریشِ سفیدم، حقانیتِ بازیگوشِ کودکانه‌ام را ستانده‌ام. از انتهای زندگی آمده‌ام و به انتهایش روانه‌ام. پوستینِ حزن را شکسته‌ام تا حزن را مقدس شمارم، دیگر خبری از سوءهاضمه‌ها نیست. آری زمانِ انتقامِ تمامی اندام‌ها از مغز فرارسیده است، حکومتِ مطلقه‌ی مغز به پایان دورانش رسیده، صور اسرافیل! حقیقت آمد و تمام مدعیانِ حقیقت در صحنه‌ی نبرد حاضر شده‌اند. کوه المپ، نه آنقدر بالا، نه آنقدر در سطح زمین، زندگی از این‌ نماست که دلبری می‌کند. جنگجویان پیله‌هایشان را می‌درند و با خون‌خواهیِ هستی به پیش می‌روند، سینه‌‌هایشان‌ را می‌شکافند و جیغِ شکست‌خورده‌ی پدرانشان، زن‌ها و خوک‌ها، آسمانِ المپ را جلا می‌دهد. همه‌اش را بر زمین رها می‌کنند و سبک‌بار می‌شوند. تمامِ گذشته را زیرِ قانون‌مندیِ سُم‌هایشان له می‌کنند و با هیبتِ نیمه اسبشان به نرمی به آسمان گام بر می‌دارند. فرا رسید، آیینِ ابدیِ نبرد، روزِ حقیقت و حرکت در تئاتری نامیرا! لوسیفر اشک‌هایش را پاک می‌کند و شادکام مسیرِ ابر‌هارا می‌گیرد. او اول کسی بود که سقوطِ بی‌پایان را دانست، اول کسی که پایان را نقض کرد و در زندانِ تزویرِ این آدمیان حبس شد. تایتان‌ها از راه می‌رسند، سنتور ‌ها زمین را ترک می‌گویند و زئوس را به مبارزه می‌کشند. خدایان خدایی‌ِشان را به نمایش ‌میگذارند و همه را شیفته‌ی نبوغ‌ِشان می‌کنند، حتی قربانی‌هایشان را! شادکام ضربه‌های کاری‌شان را می‌زنند و چون رامشگران و همسرایان، نغمه‌ی تراژدی را در هوا پخش می‌کنند. امروز روزِ پاسداری از دشمنی است، پاسداری از نبرد و مهم تر از همه پاسداری از مرگ! برادر آدمی اگر نمیرد چیزِ زیادی از زندگی دستگیرش ‌نخواهد شد. پرواز به سوی آبشار‌های دل‌انگیز و سرخِ بهشت، پیش به سوی انسان. این شما و این، رقصِ بینهایت!

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت سیزدهم

سکانس‌پلان اولین کشیک اینترنی-بخش دوم
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به علم طب خودم را مبتلا کردم ندانستم
"دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم"

کمال میل خود دیدم قبولی در پزشکی را 
در ایام دبیرستان چه‌ها کردم ندانستم

چو اندر کارنامه ناگهان دیدم قبولی را
هزاران بزم در هر سو به پا کردم ندانستم

ز کرم و انگل و ویروس، قارچ و باکتری، حیران 
هزاران نام اندر ذهن جا کردم ندانستم

بیوشیمی، پاتو، فارما، جنین و بافت و فیزیو
در اقیانوس پر کوسه شنا کردم ندانستم

همه شب تا سحر بیدار ماندم، این تن خود را
به آه و قهوه و غم آشنا کردم ندانستم

زدم عینک به چشم و خویش را دکتر صدا کردم
حسابم را ز مردم‌ها جدا کردم ندانستم

به هر کنکوریِ مشتاق گفتم سهل و آسان است
فَغان و اشک، هر شب در خفا کردم ندانستم

بپرسیدم طبیبی را ز راه و رسم طب گفتا
«خودم را وارد این ماجرا کردم ندانستم

اگر گفتم که یابم چیزکی اندر طریق طب
"معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم"»

در آخر رشته‌ای بگزین که نَبْوَد نُطْقِ تو هر دم
«چه گویم که چنین بر خود جفا کردم ندانستم»

شاعر: #مریم‌سادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد


*مصراع دوم بیت اول و مصراع دوم بیت یازده تضمینی از غزل شمارهٔ ٢٢٨ #هلالی_جغتایی :

اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم

بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم...

#چای_ادبی #کافه_هنر #جوانه #سها

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت سیزدهم

سکانس‌پلان اولین کشیک اینترنی-بخش سوم و آخر
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - سکانس پلان اولین کشیک اینترنی-بخش سوم

-اسم مریضت چی بود؟

-پرونده 20 رو میدید ترخیصشو بنویسم؟

[خب، چی بود اصلا؟ ، شرح حال کو کپی
کنم... ]

-دکتر برگه های تصویر برداری اینو ننوشتی؟ آی، ناراحت نشو با هم میریم.

[پاشو، حالا به راست، سه تا بردار شاید لازم شد، برگرد، صندلی، آغوش مادر، مهر زدن چه حالی میده]

دستت درد نکنه
دکتر برو
[آره دیگه برم نمی کشم...

غذا !
همینه فقط؟
پنیر و خرمام هست داخل
آخیش. سیر نشدم. با این وضع تغذیه و ورزشم بهم میخوره. کلا زندگیم چپه میشه که
سرویس شدم. تو چرا بازنگشتی دیگر؟

ساعت چنده؟ باید بخوابم یکم.
پختم با این روپوش لعنتی. آب، آب میخوام، مایع عقبم...
زیاد بخورم دستشوییم میگیره که!!
سر تحویلم. بدرک. بدرک لعنتی!]

-به، سلام!
-سلام چطوری؟

[اینام با الکتیو شروع کردن دارن صفا میکنن اینجا!

چای، چای میخوام.

واقعا مُردی؟ عجب میلی به داغون کردن خودم دارم...

پلی لیست افسردگی میخوام؟ خفه شو، خفه شو، اینطوری میشه ملت خودکشی میکنن؟!

چرا اینقدر ساکته اینجا؟ چرا اونقدر ساکت نیست بشه خوابید؟

دمپایی ندارم، پاهامو باید بشورم، هیپوتالاموس من اکتوپیکه، لای انگشتای پامه. نمیشه...
موال این تو چرا فرنگیه؟؟

داخل چرا موال نداره؟ حالا آب....

رزیدنتا چه آشنان. دارن کالاف میزنن؟ اینا باید هواپیما بازی کنن.

من تشک خودمو میخوام!

کثافت در صدا میده دیگه چرا میگی نچ در خیلی صدا میشه شرمنده. بذار کپه مرگمو بذارم.

مریض شدم؟ چرا بینی ام گرفته؟ من دارم هر روز می‌چائم؟ نه اینجا جاش نیست...

درخواست آهنگ سخیف. درین دین.

اینوری شو جای پاتو عوض کن!

میخوابی....


گرم شد پتو رو بردار. گردنم درد کرد، بالش کثافتو بنداز اونور. این تشک چرا اینطوریه؟؟؟

این چی میگه هی پیام میده. تو حوصله ات سر رفته من دارم اینجا پاره میشم.

راستی اون پرستاره چه خوشگل بود!
چرا اونجا مریض کم دارم.

باید بخوابم. تا 12 وقت دارم. بعد تا صبح باید باشم.

بکن ای صبح طلوع.!!]

نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت چهاردهم

مرگ، امید، لبخند
نویسنده: #اسم_مستعار
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_چهاردهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - مرگ، امید، لبخند

سه نفری توی بخش، سرگردان به دنبال بیمار سرحالی می‌گشتیم تا سمع کردن را تمرین کنیم. از کنار یکی از اتاق‌ها که گذشتم چشمم به مرد حدودا ۶۰ ساله‌‌‌ای افتاد. گفتم: <به نظر اوکی باشه. بریم تو.> وارد اتاق شدیم و مکالمه‌مان را با سلامی آغاز کردیم. پنج دقیقه اول از خاطرات و زندگی‌اش گفت و از اصطلاحاتی که به کار می‌برد مشخص بود فرد تحصیل کرده‌ایست. چشمم که به کتاب روی تخت افتاد، گفت: <هر چی می‌کشیم از اینه.> و به عنوان کتاب که اضطراب و افسردگی بود، اشاره کرد. وقتی صحبتش تمام شد، برای معاینه اجازه گرفتیم، با خنده گفت: <اجازه نمی‌خواد که، شما اصلا فک مارو بیار پایین.> از این استقبال ما هم خنده‌مان گرفت و برای معاینه، گوشی‌‌هایمان را بیرون آوردیم. عجیب بود، هر چه بلندتر نفس می‌کشید، بیشتر چیزی نمی‌شنیدم و از نگاه بقیه هم مشخص بود آن‌ها هم صدایی نشنیده‌اند. پیرمرد انگار افکارم را شنیده باشد، گفت: <نفسم در نمیاد. انقدر سیگار کشیدم دیگه ریه‌ای نمونده.> مکثی کردم و از سر کنجکاوی پرسیدم: <راستی چه تشخیصی دادن؟> با خنده پاسخ داد: <سرطانه احتمالا.> سکوت سنگینی فضا را پر کرد. ادامه داد: <حقیقتش اگر بگن الان میری ناراحت نمیشم، به هر حال، عمر و قسمت دست خداست. تا اونجا که تونستم سعی کردم خوب زندگی کنم، فرقی نداره حالا یا امروز میریم یا فردا...>
بعد از خداحافظی، از اتاق بیرون آمدیم. نیم‌نگاهی به چشمان غرق در فکرِ بچه‌ها انداختم. شاید آن‌ها هم، نمی‌دانم، شاید فقط به آنچه شاهدش بودند فکر می‌کردند.

نویسنده: #اسم_مستعار
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_چهاردهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
نوشتم و نخواندی - شماره ۱۱
کانون ادبی هنری سها - soha_javaneh
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره یازدهم

چه حکمتی‌ست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است...؟

نویسنده: زهرا محرمیان معلم
گوینده متن: نازنین خلیلی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی - قسمت یازدهم

چه حکمتی‌ست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!
نگاه می کنم به کلبه ی کوچک برفیم... هنوز سرد است... می لرزد... انگار این بوران تمامی ندارد
می روم کنارش... "آهههههه" ... نفس می کشد... خسته شده... دستم را می گذارم روی دیوارش...
- این دوران هم تمام می‌شود کلبه... آن وقت من می مانم و تو و تمام خاطرات برف سردی که وقتی به آن فکر کنیم، تنها شیرینی آب شدن برف روی کلاه من و روزنه های تو یادمان می آید...
در را که باز می کنم دنیای موازی این بوران باز می‌شود... نقطه ی عکس... می پرم در آغوش گرم عکس‌های به دیوار زده... پر از صدای خنده که سرنگ ها همگان قرمز و رنگ ها همگان قرمز می چرخند با سما مولویان... قرمز...
کشیده می شوم درون سیاهچاله ی خیال... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
تاریک مثل سکوت! روشن مثل برق... نگاه می کنم... چشمک چشمک چشمک که اینجا آسمان کهکشان دل من است... نیلی... پر از ستاره... آرام آرام می‌شمرم... دب اکبر، دب اصغر، عقرب... "اون چنگالشه، عه اینم گاو! مثلث تابستانه کو؟! کو؟! آهان این هم جبار که تازه بیدار شده!"
فرصت آرزو... شهاب اول، دوم، سوم... هفتم!
آخر ستاره ی دردانه ی من... طلوع کن که در انزوای رصدخانه ی قلبم هنوز حلقه ی دستانم می چرخد به دورت... می چرخم... می چرخد... می چرخیم... استپ!
چه حکمتی‌ست در این مردن... در عاشقانه ترین مردن و مغز را به فضا بردن... و گریه را... به خلا بردن...
چه حکمتی‌ست که در آغاز... نگاه من به سرانجام است؟!

پی. نوشت:
میدانم شاید چیزی نفهمیده باشی... می‌دانم شاید قلب قرمز تو و اشک های نیلی من هیچگاه با هم تلاقی نکنند... اما امید من به سرانجام زمانیست که شاید روزی، کنارت بنشینم و اشک هایم را بر روی قلبت بریزم... آن وقت تو بگویی دیدی این بار تو نوشتی و من خواندم؟

#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ۹۶ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_یازدهم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت پانزدهم

کشیک اضافه!
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_پانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
نوشتم و نخواندی - شماره ۱۲
کانون ادبی هنری سها - soha_javaneh
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دوازدهم

تو را در خواب دیدم
چونان مست و خنده‌زنان که گویی در رهِ عشق یکه تازِ میدان است

نویسنده و گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
نگارگر: پارسا لطفی
موسیقی: پارسا میرزائیان
تدوین و تنظیم: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
تو را در خواب دیدم
که چون مُشک و عنبر
چونان عطرِ افشانده بر قلب چاک چاکم، تسنیم برگرفته بر تمام وجودم
باد صبا گوید از خاطرهِ بوی چون عنبر تو، تسکینی شیرین تر نیست برای این دل خو‌گرفته به هوایت...
رهایی در هر سو؛ و من در تلاش برای کشفِ مسیری منتهی به تو
گویی ز بوی بهار و گل و صبحِ بیداری از رویای بی‌رویای تو، مستِ رنجورم
تو چه دانی که در پسِ این چهرهِ درهم تنیدهِ خندان، در این رهِ تاریک؛ چه حالی است مرا‌.
یادمانده ای از روزگارِ گرمِ گذشته در جعبه خاطراتم، با غبارِ غم مدفون شده است
عشق به خنده ات، خنده ای که گویند بیعانه هزار غلام رومی به گِردَش نمی‌رسد
حال بدان که چه کرده با خواب های این عاشق لاجان؛
~ با اینکه مسیر بی‌قراری هایمان از هم گسست
اما
هنوز با شنیدن تمامِ آنچه به تو مربوط می‌شود، دلم سوار بر التهابی به قصد سوزاندنِ این روزگارِ پر آشوب، به قصد بلعیدن ایامِ خوشِ قدیم می‌خروشد و آرام نمی‌گیرد...
اسمش عشق است یا سایه ای افکنده بر تابوی زندگی ام؟
کدامش♡

نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

نگارگر: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
🖋 ژابیژ

سرشک نخست
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #ژابیژ #سرشک_نخست

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
ژابیژ - سرشک نخست

بکارتِ سکوت جریحه‌دار شد و اندیشه‌ای عقیم ماند. فصل نو‌ی متجددان فرا‌رسیده. پیرِخردمند مصاحبتش با مارِ مضحک را به پایان رساند و سالک‌هارا فرا خواند: «دوستانِ من! وقت است که انزوای شکوهمندتان، آن عسل روان را تا بر شما گران نگشته رها کنید. وقت سقوط آقایان». اینک تو ای زیباترین دانشم، ای حکمتِ شخصی تر از شرمگاهم! تو را پشت پستوهای غار پنهان می‌کنم. زمان مرا ‌می‌خواند، این‌بار نیز نوای بازیچه‌اش را بو می‌کشم. بدبختی از طراوتِ پوستِ غرقِ عرق و فکرِ تهی از کلامم احوالم را می‌پرسد، از دور با لشکرِ سپاهیانِ گوش‌به‌فرمان و هم‌قدم نزدم می‌آید. راه رفتن‌هایشان یکسان و لباس‌هایشان همگون، رفته رفته بوی نم طبیعت از مشامم می‌گریزد و خشکی تا روده‌ام نفوذ می‌کند. به محض آن‌که یک‌نفرشان سمتم می‌آید زبان به ستایش لباس و قدم‌زدنش می‌گشایم. همین‌که نفسِ ناچیزش بند را به آب داد، کمی کمرم را شل می‌کنم و آرام به خواب می‌روم. این تاوانِ متجدد است، این که جنگل‌های اسپارتاکوسی چشمانش را با کوری‌ِ انسانِ مدرن عوض کند و درختان‌را، گِلِ دیوار و جوی‌هارا نبیند. «نویسنده‌ی این متن مردم‌گریز نیست»: اما ترجیح می‌دهد مردم را به حال خود واگذارد؛ بیایید بپذیریم، اینگونه برای هردوی‌ما بهتر است. شما در مشغله‌‌های طاقت‌فرسا و هوس‌های دمکراتیک‌تان، تن‌های خود را حجیم الجثه گردانید و من را در لاغری و سبکباریِ حماقت‌ها و دیوانگی‌ام تنها بگذارید. شما جلوی صندوق‌های پستی‌تان دهان‌باز انتظار بکشید و مرا با معدود طلوع‌های دل‌انگیزِ مانده تنها بگذارید. قول می‌دهم زندگی میان غول‌های شکم‌گنده‌ی تجاری-علمی را فرا گیرم. و زان پس یاد گیرم هنر تحقیرکردن را و سپس خنده‌های مصنوعی را، ذوق‌زدگی‌های ساختگی و حرف‌های کپک‌زده را. اما در تمام این مدت، تو ای دانش بی‌نهایتم، گوشه‌ای از این گورخانه تماشایم کن. بگذار گاه نگاهمان گره بخورد. بگذار دلی برای زندگی تنگ شود؛ گریه‌ی کودکم بر باد زمستان آهنگ شود. ذهن، زندانیِ انحنایی ممنوعه و لب، تشنه‌ی پستانِ زمین‌؛ پا، اسیرِ رقص و دست، کامجوی بی‌رحم. حقیقت کجاست؟ در دژ‌های فریبکاران اوتگارد یا درون گردو‌های پوست کاغذی ؟ یا حقیقت شاید صدای پای گربه‌ایست، ریشِ بانویی‌ست یا سرمای آتشی‌ست. آه ای برگ‌های خزان! رقصِ وداع‌تان سرودِ زندگی سر می‌دهد، شما نیز چون من سوی عسل عدن باز‌ خواهید گشت. اما هنوز برای غوطه‌ور شدن در عسل پوست نسوخته‌ای داریم.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #ژابیژ #سرشک_نخست

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
📚قصه های بی‌صدا - قسمت پنجم

ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم

به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.

پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛

در میان طوفان بر موج غم نشسته منم 
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم

این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….


با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان

آن اضطراب شب‌ها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران

جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران

زندانی نگاهی‌ست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان

از سرزمین خورشید، از قلب‌های بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان

تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پی‌اش شتابان

نقشی ز او ندارد، این ره‌گذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان

بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان

گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیده‌ای تو، عاشق بود پشیمان؟

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #مریم‌سادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت شانزدهم

تماما سبز
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_شانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - تماما سبز

روتیشن بیهوشی‌ بودم و سرخوش بین اتاق عملا میچرخیدم، وارد یکی از اتاقا شدم. خانمی روبروم روی تخت خوابیده بود. نمیدونم چند سالش بود، ولی سنش کم بنظر نمی رسید. نمیدونم، شاید اونم مثل خیلی از هم شکلای خودش بود و بزرگ تر و پربارتر از تقویمی بود که بهش گذشته. شاید روزگار بیشتر از بقیه تو مشتش فشارش داده بود و پرچروک‌تر از چیزی بود که باید می‌بود.

ما که رفتیم بالا سرش خواب بود، گرچه که خواب خوبی بنظر نمی رسید.
گفتن از icu آوردنش، رو دریپ نوراپی‌نفرین بود و با این حال فشارش ۶ بود و عملا قوای فکریش از این دنیا جدا شده بود.

استاد با آزردگی گفت زنده نمی مونه، ولی نمیتونیم هم بذاریم همینجوری بمیره و تنها راه عمل کردنشه، گرچه که شاید حتی از زیر همین عمل زنده بیرون نره.

فکر کردم چرا باید رنجی رو به بیمار تحمیل کرد که فایده ای نداره؟
با خودم گفتم شاید اگه من جای اون زن بودم ترجیح میدادم بذارنم تا آروم بمیرم، یه گوشه خونه خودم یا حداقل وقتی بمیرم که دستم تو دستای عزیزانم باشه، نه که اینجا بمیرم، تو یه اتاق تمام سبز، زیر تیغ، در حالی که دارن بالای سرم با انزجار میگن "اه، سوندش رو درست نذاشتن، زیرش همه خیسه"

نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_شانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam