🖋 نوشتم و نخواندی– شماره ششم
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان میکنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش میکشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه میکشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او میدویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران
برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...
اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمیشود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام میدانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"
تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...
اجازه میدهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
برای مرغ خیالم قفس نمیسازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟
قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم
تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم آن، طعنهای به بم بزنم
شنیدهام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟
بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان میکنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش میکشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه میکشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او میدویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران
برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...
اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمیشود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام میدانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"
تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...
اجازه میدهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
برای مرغ خیالم قفس نمیسازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟
قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم
تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم آن، طعنهای به بم بزنم
شنیدهام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟
بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را میخواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی
نامه اول؛ خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛ اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور میشود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان میکنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛
اما من همچنان مینویسم، حتی در انتهای نامه هایم میگویم
دوستت دارم به امید دیدارت...
چطور میشود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام میگوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر میکنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور مینویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، مینویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام
داشتم برایت مینوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمیتوانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش میکشد...
زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمیرسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...
نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور
شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور
خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور
شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟
سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور
گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور
سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را میخواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی
نامه اول؛ خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛ اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور میشود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان میکنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛
اما من همچنان مینویسم، حتی در انتهای نامه هایم میگویم
دوستت دارم به امید دیدارت...
چطور میشود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام میگوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر میکنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور مینویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، مینویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام
داشتم برایت مینوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمیتوانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش میکشد...
زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمیرسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...
نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور
شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور
خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور
شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟
سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور
گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور
سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تو را در خواب دیدم
که چون مُشک و عنبر
چونان عطرِ افشانده بر قلب چاک چاکم، تسنیم برگرفته بر تمام وجودم
باد صبا گوید از خاطرهِ بوی چون عنبر تو، تسکینی شیرین تر نیست برای این دل خوگرفته به هوایت...
رهایی در هر سو؛ و من در تلاش برای کشفِ مسیری منتهی به تو
گویی ز بوی بهار و گل و صبحِ بیداری از رویای بیرویای تو، مستِ رنجورم
تو چه دانی که در پسِ این چهرهِ درهم تنیدهِ خندان، در این رهِ تاریک؛ چه حالی است مرا.
یادمانده ای از روزگارِ گرمِ گذشته در جعبه خاطراتم، با غبارِ غم مدفون شده است
عشق به خنده ات، خنده ای که گویند بیعانه هزار غلام رومی به گِردَش نمیرسد
حال بدان که چه کرده با خواب های این عاشق لاجان؛
~ با اینکه مسیر بیقراری هایمان از هم گسست
اما
هنوز با شنیدن تمامِ آنچه به تو مربوط میشود، دلم سوار بر التهابی به قصد سوزاندنِ این روزگارِ پر آشوب، به قصد بلعیدن ایامِ خوشِ قدیم میخروشد و آرام نمیگیرد...
اسمش عشق است یا سایه ای افکنده بر تابوی زندگی ام؟
کدامش♡
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علومپزشکی تهران
نگارگر: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
که چون مُشک و عنبر
چونان عطرِ افشانده بر قلب چاک چاکم، تسنیم برگرفته بر تمام وجودم
باد صبا گوید از خاطرهِ بوی چون عنبر تو، تسکینی شیرین تر نیست برای این دل خوگرفته به هوایت...
رهایی در هر سو؛ و من در تلاش برای کشفِ مسیری منتهی به تو
گویی ز بوی بهار و گل و صبحِ بیداری از رویای بیرویای تو، مستِ رنجورم
تو چه دانی که در پسِ این چهرهِ درهم تنیدهِ خندان، در این رهِ تاریک؛ چه حالی است مرا.
یادمانده ای از روزگارِ گرمِ گذشته در جعبه خاطراتم، با غبارِ غم مدفون شده است
عشق به خنده ات، خنده ای که گویند بیعانه هزار غلام رومی به گِردَش نمیرسد
حال بدان که چه کرده با خواب های این عاشق لاجان؛
~ با اینکه مسیر بیقراری هایمان از هم گسست
اما
هنوز با شنیدن تمامِ آنچه به تو مربوط میشود، دلم سوار بر التهابی به قصد سوزاندنِ این روزگارِ پر آشوب، به قصد بلعیدن ایامِ خوشِ قدیم میخروشد و آرام نمیگیرد...
اسمش عشق است یا سایه ای افکنده بر تابوی زندگی ام؟
کدامش♡
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علومپزشکی تهران
نگارگر: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱