رادیو یلدا- قسمت دوم
Radio Yalda
❄️صدای پای زمستان
#رادیو_یلدا
قسمت دوم
ویژه برنامه کانون ادبی و هنری سها به مناسبت شب یلدا
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #یلدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
#رادیو_یلدا
قسمت دوم
ویژه برنامه کانون ادبی و هنری سها به مناسبت شب یلدا
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #یلدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
مرگ وودی آلن
دورهم خوانی
🎙 #ویس جلسه نمایشنامه خوانی مرگ
#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
📣 رادیو سها
بحر طویل 📜
عمو نوروز
قسمت دوم
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹بحرطویل های هدهد میرزا - ابوالقاسم حالت
▫️گوینده: زهرا دوستی
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
بحر طویل 📜
عمو نوروز
قسمت دوم
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹بحرطویل های هدهد میرزا - ابوالقاسم حالت
▫️گوینده: زهرا دوستی
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
Audio
📣 رادیو سها
بحر طویل 📜
عمو نوروز
قسمت دوم
رفقا خاطر خود شاد بدارید و ره غم مسپارید و گل و لاله بیارید و به هر سو بگذارید که یک بار دگر فصل بهار آمد و نوروز در آمد ز در ...
▫️گوینده: زهرا دوستی
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
بحر طویل 📜
عمو نوروز
قسمت دوم
رفقا خاطر خود شاد بدارید و ره غم مسپارید و گل و لاله بیارید و به هر سو بگذارید که یک بار دگر فصل بهار آمد و نوروز در آمد ز در ...
▫️گوینده: زهرا دوستی
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums
Audio
📣 یاد یلدا - رادیو سها
بزرگان فامیل در شب یلدا پرچم سفید به دست دارند! 🏳️
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹به مناسبت ویژه شب یلدا ١۴٠١
▫️گوینده: زهرا دوستی
▫️نویسنده: ستاره آزاد
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #یلدا #رادیو_یلدا #یاد_یلدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
بزرگان فامیل در شب یلدا پرچم سفید به دست دارند! 🏳️
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹به مناسبت ویژه شب یلدا ١۴٠١
▫️گوینده: زهرا دوستی
▫️نویسنده: ستاره آزاد
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #یلدا #رادیو_یلدا #یاد_یلدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
🍰 کیک سینما - ٢
فیلم The professor and the madman
⭐️ IMDB: 7.2/10
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم The professor and the madman
⭐️ IMDB: 7.2/10
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ٢
فیلم "The professor and the madman"
تا حالا فکر کردید این همه لغتنامه که در دنیا وجود دارد چطور ساخته می شوند؟! نزدیک به هزاران و هزاران کلمه با معانی مشابه و گوناگون جمع می شوند کنار هم تا مرجع کاملی بسازند از دنیای زبان. حتما با خودتان می گویید بخش درستی آمده ام؟! زبان و لغتنامه چه ربطی به معرفی فیلم دارد!
با دیکشنری آکسفورد که آشنایی دارید؟! معروف ترین دیکشنری به زبان انگلیسی که ارزش زیادی در جهان دارد. چه می شود اگر فیلمی به ما نشان دهد این دیکشنری فوق العاده چطور بوجود آمده؟!
فیلم the professor and mad man همان فیلمیست که با دیدن صحنه ی اول آن اصلا فکر نمی کنید وارد چه دنیایی شده اید! همان طور که فیلم جلو می رود شما کم کم متوجه می شوید که چطور یک مرد دیوانه و یک پروفسور به چنین لغتنامه ی بزرگی مربوط می شوند.
داستان از آنجا شروع می شود که پروفسور جیمز موری تصمیم به تألیف بزرگ ترین کتاب لغت زبان انگلیسی میگیرد. اما این پروفسور اسکاتلندی بدون هیچ مدرک دانشگاهی چطور می تواند به رویای خود جامه ی عمل بپوشاند و اصلا یک مرد دیوانه مثل دکتر ویلیام چستر ماینر چگونه می تواند به او کمک کند؟!
روند داستانی فیلم بسیار عالی طراحی شده است. جنبه های مختلف فیلم باعث می شود گاهی با خنده ها و خوشحالی پروفسور بخندیم، با فریاد های مرد دیوانه اخم هایمان در هم برود، حتی حال و هوای نوستالژیک کارتون های قدیمی مثل زنان کوچک یا سریال قصههای جزیره در ذهنمان یادآور شود و حس قشنگ کودکی وجودمان را پر کند.
اگر به دنبال فیلمی هستید که هم داستان جالبی داشته باشد و هم یکی از رویداد های فرهنگی ادبی جهان را به تصویر بکشد این فیلم قطعا گزینه ی مناسبی برای شماست... به دنیای لغت ها، ریشه ها، معانی و در یک کلام، زبان خوش آمدید!
#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ٩۶ علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم "The professor and the madman"
تا حالا فکر کردید این همه لغتنامه که در دنیا وجود دارد چطور ساخته می شوند؟! نزدیک به هزاران و هزاران کلمه با معانی مشابه و گوناگون جمع می شوند کنار هم تا مرجع کاملی بسازند از دنیای زبان. حتما با خودتان می گویید بخش درستی آمده ام؟! زبان و لغتنامه چه ربطی به معرفی فیلم دارد!
با دیکشنری آکسفورد که آشنایی دارید؟! معروف ترین دیکشنری به زبان انگلیسی که ارزش زیادی در جهان دارد. چه می شود اگر فیلمی به ما نشان دهد این دیکشنری فوق العاده چطور بوجود آمده؟!
فیلم the professor and mad man همان فیلمیست که با دیدن صحنه ی اول آن اصلا فکر نمی کنید وارد چه دنیایی شده اید! همان طور که فیلم جلو می رود شما کم کم متوجه می شوید که چطور یک مرد دیوانه و یک پروفسور به چنین لغتنامه ی بزرگی مربوط می شوند.
داستان از آنجا شروع می شود که پروفسور جیمز موری تصمیم به تألیف بزرگ ترین کتاب لغت زبان انگلیسی میگیرد. اما این پروفسور اسکاتلندی بدون هیچ مدرک دانشگاهی چطور می تواند به رویای خود جامه ی عمل بپوشاند و اصلا یک مرد دیوانه مثل دکتر ویلیام چستر ماینر چگونه می تواند به او کمک کند؟!
روند داستانی فیلم بسیار عالی طراحی شده است. جنبه های مختلف فیلم باعث می شود گاهی با خنده ها و خوشحالی پروفسور بخندیم، با فریاد های مرد دیوانه اخم هایمان در هم برود، حتی حال و هوای نوستالژیک کارتون های قدیمی مثل زنان کوچک یا سریال قصههای جزیره در ذهنمان یادآور شود و حس قشنگ کودکی وجودمان را پر کند.
اگر به دنبال فیلمی هستید که هم داستان جالبی داشته باشد و هم یکی از رویداد های فرهنگی ادبی جهان را به تصویر بکشد این فیلم قطعا گزینه ی مناسبی برای شماست... به دنیای لغت ها، ریشه ها، معانی و در یک کلام، زبان خوش آمدید!
#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ٩۶ علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دوم
سلام.
در هوایی دلپذیر برایت مینویسم. کسی چه میداند! شاید هوا نیست که دلپذیر است. شاید یادهای پراکندهٔ تواند که بر دانهدانه آجرهای تنم، دلپذیری را حک میکنند...
نویسنده و گوینده: پارسا مظاهری
موسیقی: Every Single Moment از Fabrizio Paterlini
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
سلام.
در هوایی دلپذیر برایت مینویسم. کسی چه میداند! شاید هوا نیست که دلپذیر است. شاید یادهای پراکندهٔ تواند که بر دانهدانه آجرهای تنم، دلپذیری را حک میکنند...
نویسنده و گوینده: پارسا مظاهری
موسیقی: Every Single Moment از Fabrizio Paterlini
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دوم
سلام.
در هوایی دلپذیر برایت مینویسم. کسی چه میداند! شاید هوا نیست که دلپذیر است. شاید یادهای پراکندهٔ تواند که بر دانهدانه آجرهای تنم، دلپذیری را حک میکنند. نکند شور و نشاطِ در بازی دخترک هم پندارهٔ توست؟! توگویی، آواز جنبش قلبم را در تماس توپ با زمین، مییابم.
آری. همان همیشگییست که گمان میکنی. همان بوستان همیشگی، همان جای همیشگی و همان دفتر همیشگی. دفتری که هنوز نگفتهای وقتی کاغذهایش تمام شوند، چه چیز را شایستهٔ نقشبست واژههایت بیابم! البته، صندلی دیگر همان صندلی همیشگی نیست. مادری رویش دعا میگفت؛ امیدوارم مرا هم لحاظ کرده باشد. برخلاف صندلی اما، همان عشقبازی همیشگی خاطرت با دیوارهای موریانهنشین نشمینگاه سر بود، که کشش اینهمه همیشگی را دوباره در من بیدار کرد.
بگذریم...
از احوالم برایت بگویم. چشمهایم در سیاهی چشمکزن، ماهم را جستوجو میکنند و همزمان، آخرین صحبتمان را مزهمزه میکنم. میدانم؛ درست میگفتی. اما مگر نمیدانستی از آن شبی که فردایش قولت را زیرپا گذاشتی، عقل و منطق را در انبار بقچهپیچ کردهام؟ خاطرم هست. از عیب و ایراد میگفتی. از کاملنبودن آدمها. اما انگار، قدرت عشق را دستکم گرفته بودی. بگذار حالا برایت بگویم؛ آخر میدانی، آن زمان که مخاطب تو باشی، زبان را در نسیم اندیشههایت، گم میکنم.
آری. داشتم میگفتم. عشق، نقاش است؛ آن هم زبردستترینِ نقاشان. هنگامی که بهراستی در پس دیدگان دیگری آشیان کند، با نوک انگشتانش، کژیها را نوازش کرده و ازنو، گرتهبرداریشان میکند. خطچینها بر کشتی سوار میشوند، در خیال عاشق شناور میگردند، مرز عقل را پشتسر گذاشته و در پس ذهن، طرحی زیبا به خود میگیرند؛ نهتنها زیبا، بلکه زیباترینِ طرحها.
پس دلبندم! به خاطر من نه، به خاطر چین کمانابروانت، به خاطر گلخندههای لطیفت که تمام نشوند، به خاطر لحن صدایت که آتشش در ملایمیست، غصهٔ کاستیها را نخور. چراکه بینندگان تو، مهماننوازند؛ آشیان را در بغل دارند. عشق هم ترکوطن نخواهد کرد. آخر به لطف نیکیهایت، همواره مطبوع و بهارم.
از تصورات میگفتی. از بتسازی. با آن حرفها دیگر مطمئن شدم همهٔ آن جانکندنهایی که برای نمایش یاقوت عشقِ خزیدهدراعماقدلم از سر میگذراندم، همهٔ آن کلماتی که در طوفان احساسم به تو، تکهپاره میشدند و به تپق میافتادم و همهٔ آن شبهایی که به خواب نرفتم تا مبادا غریبه در افکارم پیش آید، باد در قفس بودهاند و بس. اگر نبودند، کمِکم این را میدانستی که قربانت شوم! من هرگز تو را در بستر خیال تصور نمیکرده و نمیکنم. میپرسی، پس فراغتهایی که کرکرهها را تاریک میکنم و در خود غوطهور میشوم چه چیز را تصور میکنم؟ میگویم، باتوبودن را پیش چشم میآرم؛ نه خود تو را. چراکه ممکنالتصویر کلّاٰ؛ تو تنها، ممکنالوجودی.
باز هم هست. از شناخت و شناختن و شناختهشدن میگفتی. آن روز نفهمیدم. امشب که مرور میکنم، بیشتر نمیفهمم. یعنی میگویی، تمام گرههای درهمتنیدهٔ وجودت را در نداشتنت باز کنم؟! معماهایت را حل کنم، پاسخها را بادقت در کفهٔ ترازو بچینم و بعد ببینم بهصلاح است عاشقت باشم یا نه؟! این دیگر نهایت بیانصافیست! کفر نباشد، خود کفر است! راستش را بخواهی، آنها را در قلک گِلی سینه، پسانداز کردهام. به کناری گذاشتهام برای آن ایام که دستدرستت، دیدهدررویت و نفسدرنفست، مسیر گیسوانت در بناگوش را چشمبسته میپیمایم. آن هنگام، قلک را میشکنم؛ تو طلوع میکنی، سپس در میان بازوانم آورده و عاشقترت میشوم.
پینوشت یک- ردپای مهربانت در دستنوشتههایم را، فراوان دوست دارم.
پینوشت دو- دیدی دیگر بیادب نبودم؟
#محمدپارسا_مظاهری
دانشجوی پزشکی ورودی ٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
سلام.
در هوایی دلپذیر برایت مینویسم. کسی چه میداند! شاید هوا نیست که دلپذیر است. شاید یادهای پراکندهٔ تواند که بر دانهدانه آجرهای تنم، دلپذیری را حک میکنند. نکند شور و نشاطِ در بازی دخترک هم پندارهٔ توست؟! توگویی، آواز جنبش قلبم را در تماس توپ با زمین، مییابم.
آری. همان همیشگییست که گمان میکنی. همان بوستان همیشگی، همان جای همیشگی و همان دفتر همیشگی. دفتری که هنوز نگفتهای وقتی کاغذهایش تمام شوند، چه چیز را شایستهٔ نقشبست واژههایت بیابم! البته، صندلی دیگر همان صندلی همیشگی نیست. مادری رویش دعا میگفت؛ امیدوارم مرا هم لحاظ کرده باشد. برخلاف صندلی اما، همان عشقبازی همیشگی خاطرت با دیوارهای موریانهنشین نشمینگاه سر بود، که کشش اینهمه همیشگی را دوباره در من بیدار کرد.
بگذریم...
از احوالم برایت بگویم. چشمهایم در سیاهی چشمکزن، ماهم را جستوجو میکنند و همزمان، آخرین صحبتمان را مزهمزه میکنم. میدانم؛ درست میگفتی. اما مگر نمیدانستی از آن شبی که فردایش قولت را زیرپا گذاشتی، عقل و منطق را در انبار بقچهپیچ کردهام؟ خاطرم هست. از عیب و ایراد میگفتی. از کاملنبودن آدمها. اما انگار، قدرت عشق را دستکم گرفته بودی. بگذار حالا برایت بگویم؛ آخر میدانی، آن زمان که مخاطب تو باشی، زبان را در نسیم اندیشههایت، گم میکنم.
آری. داشتم میگفتم. عشق، نقاش است؛ آن هم زبردستترینِ نقاشان. هنگامی که بهراستی در پس دیدگان دیگری آشیان کند، با نوک انگشتانش، کژیها را نوازش کرده و ازنو، گرتهبرداریشان میکند. خطچینها بر کشتی سوار میشوند، در خیال عاشق شناور میگردند، مرز عقل را پشتسر گذاشته و در پس ذهن، طرحی زیبا به خود میگیرند؛ نهتنها زیبا، بلکه زیباترینِ طرحها.
پس دلبندم! به خاطر من نه، به خاطر چین کمانابروانت، به خاطر گلخندههای لطیفت که تمام نشوند، به خاطر لحن صدایت که آتشش در ملایمیست، غصهٔ کاستیها را نخور. چراکه بینندگان تو، مهماننوازند؛ آشیان را در بغل دارند. عشق هم ترکوطن نخواهد کرد. آخر به لطف نیکیهایت، همواره مطبوع و بهارم.
از تصورات میگفتی. از بتسازی. با آن حرفها دیگر مطمئن شدم همهٔ آن جانکندنهایی که برای نمایش یاقوت عشقِ خزیدهدراعماقدلم از سر میگذراندم، همهٔ آن کلماتی که در طوفان احساسم به تو، تکهپاره میشدند و به تپق میافتادم و همهٔ آن شبهایی که به خواب نرفتم تا مبادا غریبه در افکارم پیش آید، باد در قفس بودهاند و بس. اگر نبودند، کمِکم این را میدانستی که قربانت شوم! من هرگز تو را در بستر خیال تصور نمیکرده و نمیکنم. میپرسی، پس فراغتهایی که کرکرهها را تاریک میکنم و در خود غوطهور میشوم چه چیز را تصور میکنم؟ میگویم، باتوبودن را پیش چشم میآرم؛ نه خود تو را. چراکه ممکنالتصویر کلّاٰ؛ تو تنها، ممکنالوجودی.
باز هم هست. از شناخت و شناختن و شناختهشدن میگفتی. آن روز نفهمیدم. امشب که مرور میکنم، بیشتر نمیفهمم. یعنی میگویی، تمام گرههای درهمتنیدهٔ وجودت را در نداشتنت باز کنم؟! معماهایت را حل کنم، پاسخها را بادقت در کفهٔ ترازو بچینم و بعد ببینم بهصلاح است عاشقت باشم یا نه؟! این دیگر نهایت بیانصافیست! کفر نباشد، خود کفر است! راستش را بخواهی، آنها را در قلک گِلی سینه، پسانداز کردهام. به کناری گذاشتهام برای آن ایام که دستدرستت، دیدهدررویت و نفسدرنفست، مسیر گیسوانت در بناگوش را چشمبسته میپیمایم. آن هنگام، قلک را میشکنم؛ تو طلوع میکنی، سپس در میان بازوانم آورده و عاشقترت میشوم.
پینوشت یک- ردپای مهربانت در دستنوشتههایم را، فراوان دوست دارم.
پینوشت دو- دیدی دیگر بیادب نبودم؟
#محمدپارسا_مظاهری
دانشجوی پزشکی ورودی ٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
👩🏻⚕🧑🏻⚕ صدای درمان - قسمت دوم
روزگار عجیبی شده...
نویسنده: #محمدمهدی_ظهوری
پزشکی ورودی ٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #صدای_درمان #پزشکی_روایی #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
روزگار عجیبی شده...
نویسنده: #محمدمهدی_ظهوری
پزشکی ورودی ٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #صدای_درمان #پزشکی_روایی #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🧑🏻⚕👩🏻⚕ صدای درمان ٢ - روزگارِ عجیبی شده...
🔹پلان اول:
کشیک اورژانس بودم که یک بیمار ویزیت "سرویس جراحی" خورد.
با رزیدنتمون بالای سر بیمار حاضر شدیم؛
یک خانم ۸۵ ساله با هوشیاری نسبی که به خوبی نمیتونستند ارتباط بگیرند و شرح حال مناسبی ارائه بدن. متاسفانه همراهی هم نداشتند.
بیمار بطور کلی از "درد و اتساع شکم" شکایت داشتند.
در معاینه، تندرنس و مخصوصا "دیستنشن(تورم)" شکم واضح بود.
در نت سرویس طب اورژانس، شک به وجود "هوای آزاد" در شکم در گرافی بیمار ذکر شده بود.
برای بررسی دقیقتر درخواست سیتی اسکن قفسهسینه، شکم و لگن شد و با توجه به وضعیت بالینی نامساعد و آزمایشات مختل بیمار، رزیدنت محترم ارشد جراحی مورد اطلاع قرار گرفت.
بلافاصله بعد از انجام سیتی اسکن(که در اون تقریبا نصف قطر شکم با هوا پر بود!)، برای بیمار CV Line (دسترسی به رگ مرکزی جهت تزریق خون، سرم و دارو) تعبیه شد و هماهنگیهای لازم برای انتقال به "اتاق عمل اورژانس" صورت گرفت.
🔹پلان دوم:
در اتاق عمل حاضر شدیم و بیمار بعد از بیهوشی آماده عمل بود.
لایههای شکم رو به ترتیب از پوست و فاسیای سطحی و چربی و فاسیای عمقی برش زدیم و با برش آخرین لایه یعنی عضلات شکم بود که یکهو حجم زیادی از هوا به سرعت تخلیه و پوست شکم بطرز جالبی Collapse شد(روی خودش خوابید).
در این مرحله باید به دنبال محل "پرفوریشن(سوراخشدگی)" میگشتیم؛
باتوجه به حجم زیاد هوای جمع شده، انتظار پرفوریشنهای متعدد یا حداقل یک پرفوریشن با ابعاد بزرگ میرفت ولی هرچه داخل شکم رو از کولون و روده باریک تا قسمتهای مختلف معده گشتیم، بجز یک سوراخ کوچک در مجاورت دریچه پیلور، یافته دیگهای نصیبمون نشد که تفاوتِ انتظار ما از کیس و یافتهمون، "یک نکته جالب" رو تداعی میکرد...
🔹پلان سوم:
در حین ویزیت و انجام کارهای بیمار در اورژانس، باتوجه به اینکه نه خود بیمار بخوبی میتونستند شرححال بدن و نه همراهی داشتند، از پرسنل محترم اورژانس درمورد "شرححال و وضعیت اولیه بیمار هنگام مراجعه به بیمارستان" جویا شدیم که مشخص شد بیمار از اول هم همراه نداشته و توسط EMS(همون آمبولانس خودمون!) به بیمارستان آورده شده!
اون "نکته جالب" که بالاتر اشاره کردم این بود که متاسفانه بیمار تا زمانی که توسط آمبولانس به بیمارستان آورده بشه، چند روز به همون حال رها شده بوده و همون سوراخ کوچک کافی بوده تا طی اونهمه مدت، این حجم از گاز در شکم جمع بشه...
🔹پلان آخر:
در همون حینی که دنبال کارای مریض و شرح ماوقع اومدنشون به بیمارستان بودیم، بین وسایل بیمار "تکه کاغذی" پیدا کردیم که شماره دخترشون نوشته شده بود که از این بابت خوشحال شدیم، اما...
با اون شماره تماس که گرفتیم و "وضعیت اورژانسی بیمار و لزوم حضور همراهش در بیمارستان برای انجام کارهای بیمار و همچنین اجازه عمل" رو برای دخترشون توضیح که دادیم، جوابشون چیزی نبود جز اینکه:
"خودم میدونم مادرم بیمارستانه ولی الان کار دارم، شما کاراشو بکنین من فردا پسفردا میام" !
و بدون اینکه حتی "اسم بیمارستان" رو بپرسن گوشی رو قطع کردند!! (فردا پسفردا قرار بود دقیقا کجا بیان؟!)
دوباره باهاشون تماس گرفتیم و بیشتر و جدیتر قضیه رو توضیح دادیم و قرار شد زودتر خودشون رو برسونند.
حدود ۱ ساعت بعد تشریف آوردند و اولین چیزی که بهمون گفتند این بود:
"مادرم دیگه عمرشو کرده!
هرکجا رو میخواین برای رضایت عمل امضاء کنم و زودتر برم!!
کار دارم!!! "
همینجا بود که رزیدنت چیف و سال ۲ و ۱ و پرستار و منشی و نیروی کمکی و خدماتی و من، همگی بهتمون زد و واقعا نمیدونستیم چی باید بگیم.
تنها چیزی که مشترکا به ذهن همهمون رسید و بعد از رفتن ایشون به زبون آوردیم این بود که:
"آیا قراره من هم ۴۰ سال بعد با همین وضعیت توی خونه، آسایشگاه یا بیمارستان به حال خودم رها بشم...؟!"
واقعا روزگارِ عجیبی شده... :)
#محمدمهدی_ظهوری
دانشجوی پزشکی ورودی 96 علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #صدای_درمان #پزشکی_روایی #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🔹پلان اول:
کشیک اورژانس بودم که یک بیمار ویزیت "سرویس جراحی" خورد.
با رزیدنتمون بالای سر بیمار حاضر شدیم؛
یک خانم ۸۵ ساله با هوشیاری نسبی که به خوبی نمیتونستند ارتباط بگیرند و شرح حال مناسبی ارائه بدن. متاسفانه همراهی هم نداشتند.
بیمار بطور کلی از "درد و اتساع شکم" شکایت داشتند.
در معاینه، تندرنس و مخصوصا "دیستنشن(تورم)" شکم واضح بود.
در نت سرویس طب اورژانس، شک به وجود "هوای آزاد" در شکم در گرافی بیمار ذکر شده بود.
برای بررسی دقیقتر درخواست سیتی اسکن قفسهسینه، شکم و لگن شد و با توجه به وضعیت بالینی نامساعد و آزمایشات مختل بیمار، رزیدنت محترم ارشد جراحی مورد اطلاع قرار گرفت.
بلافاصله بعد از انجام سیتی اسکن(که در اون تقریبا نصف قطر شکم با هوا پر بود!)، برای بیمار CV Line (دسترسی به رگ مرکزی جهت تزریق خون، سرم و دارو) تعبیه شد و هماهنگیهای لازم برای انتقال به "اتاق عمل اورژانس" صورت گرفت.
🔹پلان دوم:
در اتاق عمل حاضر شدیم و بیمار بعد از بیهوشی آماده عمل بود.
لایههای شکم رو به ترتیب از پوست و فاسیای سطحی و چربی و فاسیای عمقی برش زدیم و با برش آخرین لایه یعنی عضلات شکم بود که یکهو حجم زیادی از هوا به سرعت تخلیه و پوست شکم بطرز جالبی Collapse شد(روی خودش خوابید).
در این مرحله باید به دنبال محل "پرفوریشن(سوراخشدگی)" میگشتیم؛
باتوجه به حجم زیاد هوای جمع شده، انتظار پرفوریشنهای متعدد یا حداقل یک پرفوریشن با ابعاد بزرگ میرفت ولی هرچه داخل شکم رو از کولون و روده باریک تا قسمتهای مختلف معده گشتیم، بجز یک سوراخ کوچک در مجاورت دریچه پیلور، یافته دیگهای نصیبمون نشد که تفاوتِ انتظار ما از کیس و یافتهمون، "یک نکته جالب" رو تداعی میکرد...
🔹پلان سوم:
در حین ویزیت و انجام کارهای بیمار در اورژانس، باتوجه به اینکه نه خود بیمار بخوبی میتونستند شرححال بدن و نه همراهی داشتند، از پرسنل محترم اورژانس درمورد "شرححال و وضعیت اولیه بیمار هنگام مراجعه به بیمارستان" جویا شدیم که مشخص شد بیمار از اول هم همراه نداشته و توسط EMS(همون آمبولانس خودمون!) به بیمارستان آورده شده!
اون "نکته جالب" که بالاتر اشاره کردم این بود که متاسفانه بیمار تا زمانی که توسط آمبولانس به بیمارستان آورده بشه، چند روز به همون حال رها شده بوده و همون سوراخ کوچک کافی بوده تا طی اونهمه مدت، این حجم از گاز در شکم جمع بشه...
🔹پلان آخر:
در همون حینی که دنبال کارای مریض و شرح ماوقع اومدنشون به بیمارستان بودیم، بین وسایل بیمار "تکه کاغذی" پیدا کردیم که شماره دخترشون نوشته شده بود که از این بابت خوشحال شدیم، اما...
با اون شماره تماس که گرفتیم و "وضعیت اورژانسی بیمار و لزوم حضور همراهش در بیمارستان برای انجام کارهای بیمار و همچنین اجازه عمل" رو برای دخترشون توضیح که دادیم، جوابشون چیزی نبود جز اینکه:
"خودم میدونم مادرم بیمارستانه ولی الان کار دارم، شما کاراشو بکنین من فردا پسفردا میام" !
و بدون اینکه حتی "اسم بیمارستان" رو بپرسن گوشی رو قطع کردند!! (فردا پسفردا قرار بود دقیقا کجا بیان؟!)
دوباره باهاشون تماس گرفتیم و بیشتر و جدیتر قضیه رو توضیح دادیم و قرار شد زودتر خودشون رو برسونند.
حدود ۱ ساعت بعد تشریف آوردند و اولین چیزی که بهمون گفتند این بود:
"مادرم دیگه عمرشو کرده!
هرکجا رو میخواین برای رضایت عمل امضاء کنم و زودتر برم!!
کار دارم!!! "
همینجا بود که رزیدنت چیف و سال ۲ و ۱ و پرستار و منشی و نیروی کمکی و خدماتی و من، همگی بهتمون زد و واقعا نمیدونستیم چی باید بگیم.
تنها چیزی که مشترکا به ذهن همهمون رسید و بعد از رفتن ایشون به زبون آوردیم این بود که:
"آیا قراره من هم ۴۰ سال بعد با همین وضعیت توی خونه، آسایشگاه یا بیمارستان به حال خودم رها بشم...؟!"
واقعا روزگارِ عجیبی شده... :)
#محمدمهدی_ظهوری
دانشجوی پزشکی ورودی 96 علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #صدای_درمان #پزشکی_روایی #قسمت_دوم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
📣 رادیو یلدا
برای آرایش مطلع کلامم از چه چیز عاریت گیرم حال آنکه تمام صباحت جهان استعاره از وجود توست
زندگیِ خزانِ بر جان رسیده و طراوتِ شاخه های خشکیده ی بر روح دمیده... 🍁
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹به مناسبت ویژه شب یلدا ١۴٠٢ - متن برگزیده مسابقه چله نشینی تا خورشید
▫️گوینده: محمدرضا خان محمدی
▫️نویسنده: زهرا فلاح پور
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #یلدا #رادیو_یلدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
برای آرایش مطلع کلامم از چه چیز عاریت گیرم حال آنکه تمام صباحت جهان استعاره از وجود توست
زندگیِ خزانِ بر جان رسیده و طراوتِ شاخه های خشکیده ی بر روح دمیده... 🍁
🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹به مناسبت ویژه شب یلدا ١۴٠٢ - متن برگزیده مسابقه چله نشینی تا خورشید
▫️گوینده: محمدرضا خان محمدی
▫️نویسنده: زهرا فلاح پور
#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #یلدا #رادیو_یلدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت دوم
بخش دوم
نفسی که گرفت، باقیماندهی راه را بدون توقف رفت. حالا رسیده بود. در را باز کرد و بعد روشن کردن چراغ، گوشهای نشست و به دیوار تکیه داد و خیره به ساعت ماند تا زمانش برسد. حالا زمانش رسیده بود. کلیدی را از جیبش درآورد و دریچهی زیر منبر را باز کرد و بعد رادیو را روشن کرد. یک الله اکبر اذان هنوز نگذشته بود که میکروفون را جلوی رادیو گذاشت. حالا میشد طنین اذان را که از بلندگوی مسجد در روستا میپیچید، بشنود. "الله اکبر" خیالش راحت شد. به منبر تکیه داد و به دیوارهای گلی مسجد که تا نیمه به آن رنگ سبز زده بودند خیره شد. ستونهای چوبی و کهنه مسجد با پارچههای سبز پوشیده بود و این ابهت و رمز و راز و قداستش را دو چندان میکرد. نگاهش به شمایلی که بالای ستون چوبی آویزان بود افتاد و در دل ذکر یا علی گرفت. نرمی انگشتش را بوسید و روی چشمش گذاشت و نگاهش را به بالای سرش انداخت. سقف مسجد که چند تیر چوبی بود که با مخلوط گلی کنار هم نگه داشته شده بودند، نگاهش را از آسمانِ حالا کمی روشن صبح جدا کرده بود. پیرمرد آرام به منبر تکیه داده بود و تا اذان تمام بشود یک صفحه از قرآن را میخواند. هیچوقت به مدرسه نرفته بود اما به اندازهی خواندن قرآن، سواد یاد گرفته بود. هر روز کارش همین بود. نیمهشب از خواب بلند میشد و وضویی میگرفت و به سمت مسجد میرفت تا برای اذان صبح چراغ مسجد روشن باشد.
"لا اله الا الله" اذان تمام شده بود. رادیو را خاموش کرد و به نماز خواندن ایستاد. نمازش که تمام شد همه چیز را به حالت قبل برگرداند، در مسجد را بست و به سمت خانه پیش رفت. حالا روشنی هوا کمی غلبهاش را بیشتر کرده بود اما چیزی از سوز سرمای هوا کم نشده بود. پیرمرد در راه بازگشت، خانهها را میدید که یکی یکی چراغهایشان روشن میشد. از بعضی خانهها بوی دلپذیر نان گرم و تازه بلند شده بود. پیرمرد آرام بود. و مطمئن. هوا همچنان سرد بود اما فکر گرمای کنار آتش بخاری و بوی چای تازهدمکشیده که حتما در خانه انتظارش را میکشید، دلش را گرم میکرد. قدمهایش استوارتر شده بود.
کم کم صدای آشنای جرینگ جرینگ زنگولههای گلههای گاو که موسیقی نامنظم اما سرزندهای مینواختند به گوش میرسید. چند سالی بود که بخاطر ناتوانیاش گاوهایش را فروخته بود. دیگر پاهایش نای پابهپای گله راه رفتن را نداشت.
حالا میدانست که وقتی به خانه برگردد میتواند استراحت کند تا اول صبح که شاید سری به باغ بزند. احساس آرامش پس از انجام دادن وظیفه در کنار طراوت و لطافت صبح روستا، قلبش را به وجد آورده بود. پیرمرد قدمهایش استوارتر شده بود. به خانه که رسید همه چیز مطابق انتظارش بود. همسرش گوشهای دراز کشیده بود و از چادر گلگلی کنار او فهمید که بعد از نماز چرتش برده. بوی چایتازهدمکرده که با بوی نان گرم مخلوط شده بود، پرههای بینیاش که از سرما خشک شده بود را قلقلک میداد. صدای به هم خوردن استکان از آشپزخانه معنیاش این بود که دخترش در حال آماده کردن صبحانه است. پیرمرد گوشهای کنار بخاری سرش را به دیوار تکیه داد و آرام پلکهایش گرم شد. پیرمرد احساس کرد که چقدر زندگی را دوست دارد.
نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بخش دوم
نفسی که گرفت، باقیماندهی راه را بدون توقف رفت. حالا رسیده بود. در را باز کرد و بعد روشن کردن چراغ، گوشهای نشست و به دیوار تکیه داد و خیره به ساعت ماند تا زمانش برسد. حالا زمانش رسیده بود. کلیدی را از جیبش درآورد و دریچهی زیر منبر را باز کرد و بعد رادیو را روشن کرد. یک الله اکبر اذان هنوز نگذشته بود که میکروفون را جلوی رادیو گذاشت. حالا میشد طنین اذان را که از بلندگوی مسجد در روستا میپیچید، بشنود. "الله اکبر" خیالش راحت شد. به منبر تکیه داد و به دیوارهای گلی مسجد که تا نیمه به آن رنگ سبز زده بودند خیره شد. ستونهای چوبی و کهنه مسجد با پارچههای سبز پوشیده بود و این ابهت و رمز و راز و قداستش را دو چندان میکرد. نگاهش به شمایلی که بالای ستون چوبی آویزان بود افتاد و در دل ذکر یا علی گرفت. نرمی انگشتش را بوسید و روی چشمش گذاشت و نگاهش را به بالای سرش انداخت. سقف مسجد که چند تیر چوبی بود که با مخلوط گلی کنار هم نگه داشته شده بودند، نگاهش را از آسمانِ حالا کمی روشن صبح جدا کرده بود. پیرمرد آرام به منبر تکیه داده بود و تا اذان تمام بشود یک صفحه از قرآن را میخواند. هیچوقت به مدرسه نرفته بود اما به اندازهی خواندن قرآن، سواد یاد گرفته بود. هر روز کارش همین بود. نیمهشب از خواب بلند میشد و وضویی میگرفت و به سمت مسجد میرفت تا برای اذان صبح چراغ مسجد روشن باشد.
"لا اله الا الله" اذان تمام شده بود. رادیو را خاموش کرد و به نماز خواندن ایستاد. نمازش که تمام شد همه چیز را به حالت قبل برگرداند، در مسجد را بست و به سمت خانه پیش رفت. حالا روشنی هوا کمی غلبهاش را بیشتر کرده بود اما چیزی از سوز سرمای هوا کم نشده بود. پیرمرد در راه بازگشت، خانهها را میدید که یکی یکی چراغهایشان روشن میشد. از بعضی خانهها بوی دلپذیر نان گرم و تازه بلند شده بود. پیرمرد آرام بود. و مطمئن. هوا همچنان سرد بود اما فکر گرمای کنار آتش بخاری و بوی چای تازهدمکشیده که حتما در خانه انتظارش را میکشید، دلش را گرم میکرد. قدمهایش استوارتر شده بود.
کم کم صدای آشنای جرینگ جرینگ زنگولههای گلههای گاو که موسیقی نامنظم اما سرزندهای مینواختند به گوش میرسید. چند سالی بود که بخاطر ناتوانیاش گاوهایش را فروخته بود. دیگر پاهایش نای پابهپای گله راه رفتن را نداشت.
حالا میدانست که وقتی به خانه برگردد میتواند استراحت کند تا اول صبح که شاید سری به باغ بزند. احساس آرامش پس از انجام دادن وظیفه در کنار طراوت و لطافت صبح روستا، قلبش را به وجد آورده بود. پیرمرد قدمهایش استوارتر شده بود. به خانه که رسید همه چیز مطابق انتظارش بود. همسرش گوشهای دراز کشیده بود و از چادر گلگلی کنار او فهمید که بعد از نماز چرتش برده. بوی چایتازهدمکرده که با بوی نان گرم مخلوط شده بود، پرههای بینیاش که از سرما خشک شده بود را قلقلک میداد. صدای به هم خوردن استکان از آشپزخانه معنیاش این بود که دخترش در حال آماده کردن صبحانه است. پیرمرد گوشهای کنار بخاری سرش را به دیوار تکیه داد و آرام پلکهایش گرم شد. پیرمرد احساس کرد که چقدر زندگی را دوست دارد.
نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱