📚 قصه های بیصدا - قسمت دوم
ایمان
پیرمرد همچنان که آستینهای بالازدهاش را روی دستهای هنوز خیسش پایین میزد، در گرگ و میش صبح، به دنبال کفشهایش میگشت. یک جفت کفش پلاستیکی که همراه روزهای سرد سال او بود. برف دیگر نمیبارید اما سوز سرمای صبحِ پس از یک شب برفی، بیرحمانه به صورتش میخورد و حالا صورتش از سرما سرخ شده بود و پوست دستش که از سالها کار کردن در جنگل زمخت شده بود، حالا از سرما خشکتر شده بود و نزدیک بود بترکد. راهی که دیروز غروب روی برف درست کرده بود حالا دوباره از برف پر شده بود اما همچنان میتوانست آن را از اطرافش که میشد گفت برف به زانو میرسید، تشخیص بدهد. پیرمرد حیاط خانهاش را که دو سراشیبی تند بود که با یک پیچ از هم جدا میشد طی کرد تا به خیابان اصلی برسد. زمین سر بود و پیرمرد قدمهایش را محکم برمیداشت و برای اینکه تعادلش را حفظ کند دستهایش را از جیب پالتوی کهنه و خاکخوردهاش بیرون آوردهبود و این سوز سرما را برایش دو چندان میکرد.
همه جا ساکت بود و چراغ خانهها همگی خاموش بودند و فقط دود بخاریهایی که از دودکش آنها به آسمان میرفت نشان میداد که کسی در این خانه آرام در بستر گرمش خوابیده. پیرمرد با هر قدم، جوانیاش را به یاد میآورد که چگونه با همین قدمهای محکم، سینهکش تپهها را در جنگل میگرفت و بالا میرفت و بعد از یک هفته یا بیشتر که بار اسبش را از هیزم پر میکرد به سمت روستا بازمیگشت. در راه بازگشت کمی هم از سبزیهای وحشی کوهی میکند تا دمکردهشان دوای درد مزمن پاهایش باشد که از خوابیدن در جنگل نم گرفته. پیرمرد، برای بیست سال، بیشتر روزهای زندگیاش را در جنگل گذرانده بود و به تنهایی و وحشت جنگل خو کرده بود و حالا با اینکه هر چه پیرتر شده بود، محتاطتر هم شده بود اما سکوت نیمهشب روستا وحشتی در دل او زنده نمیکرد.
پیرمرد بدن تنومند و ورزیدهاش را همچون هیکلی استوار بدون کوچترین لغزش و با آرامش و طمانینهای که مخصوص سردارانی است که از جنگی سخت با زخمهای بسیار و تلفات زیاد اما پیروز بازگشتهاند در سرازیری خیابان به سمت مقصدش میکشید. دستهای بلند و سینهی ستبرش ابهت خاصی به او داده بود و پاهایش که همچون ستونی بدن تنومندش را بر دوش میکشید محکم اما با آرامش بر زمین پر از برف کوفته میشد. قدمهایش مانند جوانیاش همچنان محکم بود اما دیگر خیلی نمیتوانست راه برود و نفس کم میآورد. هر چند قدم مجبور بود بایستد تا نفسی چاق کند. دستهای زمخت و حالا از سرما خشکشدهاش را به دیوار گلی خانهای تکیه میداد و خستگی مانند بخاری که با هر بازدم از دهانش خارج میشد، از جانش بیرون میرفت. هوای سرد، نفس کشیدن را برایش سختتر میکرد؛ دهانش خشک شده بود و پرههای بینیاش میسوخت...
نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
ایمان
پیرمرد همچنان که آستینهای بالازدهاش را روی دستهای هنوز خیسش پایین میزد، در گرگ و میش صبح، به دنبال کفشهایش میگشت. یک جفت کفش پلاستیکی که همراه روزهای سرد سال او بود. برف دیگر نمیبارید اما سوز سرمای صبحِ پس از یک شب برفی، بیرحمانه به صورتش میخورد و حالا صورتش از سرما سرخ شده بود و پوست دستش که از سالها کار کردن در جنگل زمخت شده بود، حالا از سرما خشکتر شده بود و نزدیک بود بترکد. راهی که دیروز غروب روی برف درست کرده بود حالا دوباره از برف پر شده بود اما همچنان میتوانست آن را از اطرافش که میشد گفت برف به زانو میرسید، تشخیص بدهد. پیرمرد حیاط خانهاش را که دو سراشیبی تند بود که با یک پیچ از هم جدا میشد طی کرد تا به خیابان اصلی برسد. زمین سر بود و پیرمرد قدمهایش را محکم برمیداشت و برای اینکه تعادلش را حفظ کند دستهایش را از جیب پالتوی کهنه و خاکخوردهاش بیرون آوردهبود و این سوز سرما را برایش دو چندان میکرد.
همه جا ساکت بود و چراغ خانهها همگی خاموش بودند و فقط دود بخاریهایی که از دودکش آنها به آسمان میرفت نشان میداد که کسی در این خانه آرام در بستر گرمش خوابیده. پیرمرد با هر قدم، جوانیاش را به یاد میآورد که چگونه با همین قدمهای محکم، سینهکش تپهها را در جنگل میگرفت و بالا میرفت و بعد از یک هفته یا بیشتر که بار اسبش را از هیزم پر میکرد به سمت روستا بازمیگشت. در راه بازگشت کمی هم از سبزیهای وحشی کوهی میکند تا دمکردهشان دوای درد مزمن پاهایش باشد که از خوابیدن در جنگل نم گرفته. پیرمرد، برای بیست سال، بیشتر روزهای زندگیاش را در جنگل گذرانده بود و به تنهایی و وحشت جنگل خو کرده بود و حالا با اینکه هر چه پیرتر شده بود، محتاطتر هم شده بود اما سکوت نیمهشب روستا وحشتی در دل او زنده نمیکرد.
پیرمرد بدن تنومند و ورزیدهاش را همچون هیکلی استوار بدون کوچترین لغزش و با آرامش و طمانینهای که مخصوص سردارانی است که از جنگی سخت با زخمهای بسیار و تلفات زیاد اما پیروز بازگشتهاند در سرازیری خیابان به سمت مقصدش میکشید. دستهای بلند و سینهی ستبرش ابهت خاصی به او داده بود و پاهایش که همچون ستونی بدن تنومندش را بر دوش میکشید محکم اما با آرامش بر زمین پر از برف کوفته میشد. قدمهایش مانند جوانیاش همچنان محکم بود اما دیگر خیلی نمیتوانست راه برود و نفس کم میآورد. هر چند قدم مجبور بود بایستد تا نفسی چاق کند. دستهای زمخت و حالا از سرما خشکشدهاش را به دیوار گلی خانهای تکیه میداد و خستگی مانند بخاری که با هر بازدم از دهانش خارج میشد، از جانش بیرون میرفت. هوای سرد، نفس کشیدن را برایش سختتر میکرد؛ دهانش خشک شده بود و پرههای بینیاش میسوخت...
نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت دوم
بخش دوم
نفسی که گرفت، باقیماندهی راه را بدون توقف رفت. حالا رسیده بود. در را باز کرد و بعد روشن کردن چراغ، گوشهای نشست و به دیوار تکیه داد و خیره به ساعت ماند تا زمانش برسد. حالا زمانش رسیده بود. کلیدی را از جیبش درآورد و دریچهی زیر منبر را باز کرد و بعد رادیو را روشن کرد. یک الله اکبر اذان هنوز نگذشته بود که میکروفون را جلوی رادیو گذاشت. حالا میشد طنین اذان را که از بلندگوی مسجد در روستا میپیچید، بشنود. "الله اکبر" خیالش راحت شد. به منبر تکیه داد و به دیوارهای گلی مسجد که تا نیمه به آن رنگ سبز زده بودند خیره شد. ستونهای چوبی و کهنه مسجد با پارچههای سبز پوشیده بود و این ابهت و رمز و راز و قداستش را دو چندان میکرد. نگاهش به شمایلی که بالای ستون چوبی آویزان بود افتاد و در دل ذکر یا علی گرفت. نرمی انگشتش را بوسید و روی چشمش گذاشت و نگاهش را به بالای سرش انداخت. سقف مسجد که چند تیر چوبی بود که با مخلوط گلی کنار هم نگه داشته شده بودند، نگاهش را از آسمانِ حالا کمی روشن صبح جدا کرده بود. پیرمرد آرام به منبر تکیه داده بود و تا اذان تمام بشود یک صفحه از قرآن را میخواند. هیچوقت به مدرسه نرفته بود اما به اندازهی خواندن قرآن، سواد یاد گرفته بود. هر روز کارش همین بود. نیمهشب از خواب بلند میشد و وضویی میگرفت و به سمت مسجد میرفت تا برای اذان صبح چراغ مسجد روشن باشد.
"لا اله الا الله" اذان تمام شده بود. رادیو را خاموش کرد و به نماز خواندن ایستاد. نمازش که تمام شد همه چیز را به حالت قبل برگرداند، در مسجد را بست و به سمت خانه پیش رفت. حالا روشنی هوا کمی غلبهاش را بیشتر کرده بود اما چیزی از سوز سرمای هوا کم نشده بود. پیرمرد در راه بازگشت، خانهها را میدید که یکی یکی چراغهایشان روشن میشد. از بعضی خانهها بوی دلپذیر نان گرم و تازه بلند شده بود. پیرمرد آرام بود. و مطمئن. هوا همچنان سرد بود اما فکر گرمای کنار آتش بخاری و بوی چای تازهدمکشیده که حتما در خانه انتظارش را میکشید، دلش را گرم میکرد. قدمهایش استوارتر شده بود.
کم کم صدای آشنای جرینگ جرینگ زنگولههای گلههای گاو که موسیقی نامنظم اما سرزندهای مینواختند به گوش میرسید. چند سالی بود که بخاطر ناتوانیاش گاوهایش را فروخته بود. دیگر پاهایش نای پابهپای گله راه رفتن را نداشت.
حالا میدانست که وقتی به خانه برگردد میتواند استراحت کند تا اول صبح که شاید سری به باغ بزند. احساس آرامش پس از انجام دادن وظیفه در کنار طراوت و لطافت صبح روستا، قلبش را به وجد آورده بود. پیرمرد قدمهایش استوارتر شده بود. به خانه که رسید همه چیز مطابق انتظارش بود. همسرش گوشهای دراز کشیده بود و از چادر گلگلی کنار او فهمید که بعد از نماز چرتش برده. بوی چایتازهدمکرده که با بوی نان گرم مخلوط شده بود، پرههای بینیاش که از سرما خشک شده بود را قلقلک میداد. صدای به هم خوردن استکان از آشپزخانه معنیاش این بود که دخترش در حال آماده کردن صبحانه است. پیرمرد گوشهای کنار بخاری سرش را به دیوار تکیه داد و آرام پلکهایش گرم شد. پیرمرد احساس کرد که چقدر زندگی را دوست دارد.
نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بخش دوم
نفسی که گرفت، باقیماندهی راه را بدون توقف رفت. حالا رسیده بود. در را باز کرد و بعد روشن کردن چراغ، گوشهای نشست و به دیوار تکیه داد و خیره به ساعت ماند تا زمانش برسد. حالا زمانش رسیده بود. کلیدی را از جیبش درآورد و دریچهی زیر منبر را باز کرد و بعد رادیو را روشن کرد. یک الله اکبر اذان هنوز نگذشته بود که میکروفون را جلوی رادیو گذاشت. حالا میشد طنین اذان را که از بلندگوی مسجد در روستا میپیچید، بشنود. "الله اکبر" خیالش راحت شد. به منبر تکیه داد و به دیوارهای گلی مسجد که تا نیمه به آن رنگ سبز زده بودند خیره شد. ستونهای چوبی و کهنه مسجد با پارچههای سبز پوشیده بود و این ابهت و رمز و راز و قداستش را دو چندان میکرد. نگاهش به شمایلی که بالای ستون چوبی آویزان بود افتاد و در دل ذکر یا علی گرفت. نرمی انگشتش را بوسید و روی چشمش گذاشت و نگاهش را به بالای سرش انداخت. سقف مسجد که چند تیر چوبی بود که با مخلوط گلی کنار هم نگه داشته شده بودند، نگاهش را از آسمانِ حالا کمی روشن صبح جدا کرده بود. پیرمرد آرام به منبر تکیه داده بود و تا اذان تمام بشود یک صفحه از قرآن را میخواند. هیچوقت به مدرسه نرفته بود اما به اندازهی خواندن قرآن، سواد یاد گرفته بود. هر روز کارش همین بود. نیمهشب از خواب بلند میشد و وضویی میگرفت و به سمت مسجد میرفت تا برای اذان صبح چراغ مسجد روشن باشد.
"لا اله الا الله" اذان تمام شده بود. رادیو را خاموش کرد و به نماز خواندن ایستاد. نمازش که تمام شد همه چیز را به حالت قبل برگرداند، در مسجد را بست و به سمت خانه پیش رفت. حالا روشنی هوا کمی غلبهاش را بیشتر کرده بود اما چیزی از سوز سرمای هوا کم نشده بود. پیرمرد در راه بازگشت، خانهها را میدید که یکی یکی چراغهایشان روشن میشد. از بعضی خانهها بوی دلپذیر نان گرم و تازه بلند شده بود. پیرمرد آرام بود. و مطمئن. هوا همچنان سرد بود اما فکر گرمای کنار آتش بخاری و بوی چای تازهدمکشیده که حتما در خانه انتظارش را میکشید، دلش را گرم میکرد. قدمهایش استوارتر شده بود.
کم کم صدای آشنای جرینگ جرینگ زنگولههای گلههای گاو که موسیقی نامنظم اما سرزندهای مینواختند به گوش میرسید. چند سالی بود که بخاطر ناتوانیاش گاوهایش را فروخته بود. دیگر پاهایش نای پابهپای گله راه رفتن را نداشت.
حالا میدانست که وقتی به خانه برگردد میتواند استراحت کند تا اول صبح که شاید سری به باغ بزند. احساس آرامش پس از انجام دادن وظیفه در کنار طراوت و لطافت صبح روستا، قلبش را به وجد آورده بود. پیرمرد قدمهایش استوارتر شده بود. به خانه که رسید همه چیز مطابق انتظارش بود. همسرش گوشهای دراز کشیده بود و از چادر گلگلی کنار او فهمید که بعد از نماز چرتش برده. بوی چایتازهدمکرده که با بوی نان گرم مخلوط شده بود، پرههای بینیاش که از سرما خشک شده بود را قلقلک میداد. صدای به هم خوردن استکان از آشپزخانه معنیاش این بود که دخترش در حال آماده کردن صبحانه است. پیرمرد گوشهای کنار بخاری سرش را به دیوار تکیه داد و آرام پلکهایش گرم شد. پیرمرد احساس کرد که چقدر زندگی را دوست دارد.
نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_دوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱