【رمان و بیو♡】
1.2K subscribers
998 photos
617 videos
16 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_هفتم

بابا: از متین هم کدام خبری داری؟ از روز محفل اصلاً دیده نمیشه

با یاد آوری از گپ متین دوباره رنجم تازه شد اما با لحن بی تفاوتی گفتم

مه: بلی چند دقیقه پیش زنگ زد فردا دوباره حرکت کرده میره
بابا: میره؟ کجا میره؟
مه: آلمان
مادر: یعنی چی که میره هنوز دو هفته هم از آمدنیو نشده چری ایقدر زود نیکه کدام مشکلی پیش آماده؟

نمی فهمیدم به جواب مادر چی بگم اما نمی خواستم کسی در مورد ما از چیزی با خبر بشن بناءََ مجبور به دروغ گفتن شدم

مه: دقیق نمیفهمم اما فکر کنم به کار و باریو کدام مشکلی پیش آمده رفتنی شده بلاخره چی امروز چی فردا باید بره دگه

از شب محفل همه متوجه رفتارا مشکوکانه متین شده بودن وظاهراً هیچ یک از اعضای خانه ازی رفتن بی موقع متین راضی به نظر نمی رسیدن اما به جلو مه بیشتر ازی به ای مسعله دامن نزدن و ساکت بودن هربار متوجه رنجش مادر بخاطری خود میشدم که ای بیشتر موجب عذاب مه می شد اما نمی تونستم کدام گپ قناعت بخش برای تسلای دل اینا بزنم چون خودم واقعاً از درون نابود بودم وقتی خودم علت ای رفتارا متینه متوجه نمی شدم چی رقم باید به مادر توضیحات میدادم پس آرام ماندن و سکوته ترجیع داده به آینده ای نامفهموم خود فکر می کردم

* * *

متین وقت رفتن هم حاضر نشد بخاطری خداحافظی با پدر و مادرم به دم خانه ما بیایه فقط با یک تماس کوتاه از مه خداحافظی کردو رفت که ای بی احترامی و بی پروائی او به مقابل خانواده ما باعث رنجش بابا شده بود و برای اولین بار با پدر او که دوست صمیمی و چندین ساله اینا بود تماس گرفته و با لحن تُندی جنجال و احساس دلخوری کردن ای بحث مسخره تا ماه های زیادی به داخل خونه تبسره میشد چون متین حتی لازم ندید با یک تماس کوتاه از بابا و بقیه معذرت خواهی کرده و ابراز پشیمانی کنه

* * *

دو سالو 4 ماه از رفتن متین گذشت...

به ای مدت چند تماس گرفته و هربار هم با لحن سردی سلام علیکی کردو مقدار پولی که به حساب مه روان میکرده یاد آور می شد و بس...
حال دگه ازیکه هیچ احساسی نسبت به مه نداره کاملاً مطمعن شدم و رفتارهای متین در کل عادی شده اما ازی بی تفاوتی او به هیچ یک از اعضای خانواده به جز مهرماه چیزی نگفتم نخواستم آتش دردی که در دل یک مادر بخاطری فرزند او روشن شده بوده سوزان تر بسازم رفت و آمد بین خانواده ما و خانواده متین کمرنگ شده بود و چندین بار بابا بخاطری درخواست طلاق نزد خانواده پویا رفتن اما هربار هم با چهره ای عصبانی به خانه بر می گشتن مه قربانی دوستی بی معنی که بین پدرا ما بود شده بودم که هیچ اختیاری از خود نداشتم فقط به بخت بدی که روزگار به مه رقم زده بود معیوسانه میدیدم

تا ایکه یک شب پدر و مادر متین به در خواست پدرم به نان شب دعوت شدن او شب بعد از صَرف غذای شب بابا سر موضوع مجدداً باز کردن

بابا: ببین منان جان خودتو میفهمی که دوستی مه وتو باهم پایداره مه از دوران جوانی تا به حال تور میشناسم و دختر خو هم بخاطری همی دوستی بین ما به بچه تو دادم فکر میکردم دخترم با فامیل تو خوشبخت میشه به اساس اعتمادی که به تو و فامیل محترم تو داشتم هیچ تحقیقاتی در مورد متین انجام ندادم و بدون فکر کردن دختری مثل دسته ای گل خو به شما دادم
منان: بد هم ندیدی هر کی دگه هم به جا تو می بوود بدون ایکه فرصته از دست بده ای وصلته قبول میکرد
بابا: البته که میداد چون چهره واقعی شمار کسی ندیده

باشنیدن ای حرف رنگ از روخ پدر متین پرید وبا صدای عصبی گفت

منان: آهسته آهسته ای حرمتار می شکنی عزیز !
_متوجه رفتار خو باش
بابا: حرمتا دقیقاً روزی شکسته شد که متین بدون خبر و خداحافظی از ما رفت و حتی پشت خو هم نگاه نکرد و هموته که میبینیم هیچ تلاشی برای خواستن خانم خود هم انجام نمیده حتی یکبار هم باما تماس نگرفته که در مورد ای موضوع به ما خاطر جمعی بده پس ازی واضع معلومه که هیچ علاقه ای به دختر مه نداره مه نمیتونم تا آخر عمر شاهد انتظار کشیدن و رنج دیدن دختر خو باشم بهتره هم مار وهم خودخو ازی رنجش آزاد کنیم و طلاق نگاره بدین تا روزگار و سرنوشت ماهم معلوم شه

پدر متین که تا این دم به گپا بابا پوزخند میزد و حرفا بابا جدی نمی گرفت بعد از شنیدن نام طلاق عصبانی شده تا حد امکان کوشش میکرد جلو عصبانیت خو بگیره

کاکامنان: تو به هوش خو هستی که چی میگی؟ به خانواده ما رسم طلاق وجود نداره دختریکه نامیو به نام خانواده ما بسته شد نمیتونه به هیچ عنوان حرف از جدایی و طلاق به زبان بیاره
بابا: اما ایرقم هم که منصفانه نیه نگار تا چی وقت باید به پای بچه نامرد تو بشینه
کاکا: یعنی چی که تا چی وقت؟ مجبوره تا آخر عمر به پای شوهر خو بشینه زنا ما و شما دختر نبودن؟ همو قسمی که خانم تو تا حالی به پا تو شیشته دختر تو هم وظیفه یو است

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_غم📚 #قسمت_ششم #سونیتا_احمدی📝 با خودم چند بار تکرار کردم دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را و باورم نمیشد چون باور کردنش خیلی سخت بود قلبم تند تند دیوانه وار میتپید دوباره سر دیوار بالا شدم هنوز ایستاد بود طرف او دیدم و اصلا نمیخواستم پلک بزنم از تمام…
#رمان_غم📚
#قسمت_هفتم
#سونیتا_احمدی📝

از شور و هیجان زیاد عرق ها چک چک از پیشانی من چکه میکرد
از میان خانه ها و جاده ها و جمعیت دور شدیم
جاده خلوت و نزدیکای عصر شده بود از فرصت استفاده کرده چادر را از سر بیرون کردم
موهای سیاه و بلندم از زیر شال پسته ای حلقه حلقه افتاده بود و وزش باد دیوانه ترش کرده بود.
از اول راه تا حال با احمد یک کلام هم گپ نزده بودم منتظر بودم او شروع کند
احمد تصادفا پشت سرش دید و ناگهان چشمایش برق عجیبی را به نمایش گذاشت که باعث شد هر دو همدیگر را با لبخند دلفریبی همراهی کنیم
نزدیک زمین های سبز و پر از گل های سرخ دختر رسیدیم و من خسته گی را بهانه کرده از گادی پیاده شدم حتی پرنده پر نمیزد
روز روز من بود من کنار احمدم و چقدر دوست داشتنی بود او لحظه خدا میداند
شروع به گپ زدن کردم
من: آخ جان احمد جان ببین چقدر گل سرخ دختر .
بی حد دوستشان دارم
طرف احمد دیدم که هنوز با من راحت نیست و سرش پایین است
گفتم چیزی شده
گفت: ‌

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد

عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

و به عمق چشمایم نظر کرده گفت
احمد: چی کردی محبوبه که محبوب ترین این دل شدی؟
تاب این همه عشق را نداشتم خواستم داخل زمین رفته و گل بچینم که ناگهان باز پایم تاب خورد
اینبار نفتادم بلکه دست های قوی احمد بود که دورم حلقه شد
احمد: دگر نمیگذاروم که بفتی محبوبم😉😊
انگار سطل ها در سطل ها آب جوش بالایم ریخته باشن
از خجالت زیاد صورتم سرخ شده بود و دیدم احمد ازم فاصله گرفته و رفت طرف گل های سرخ
خدا را شکر رفت وگرنه طاقت این همه نزدیکی دشوار بود
داخل زمین شدم و احمد یک دامن گل سرخ دختر چینده بود
و گفت: محبوبه جان بشین
منم روی علف های شیشتم
آمده پیشم نشست گفت اجازه است؟
با لبخند جوابش را دادم که دیدم تک تک گلها را برداشته و به موهایم آویزان کرد
اشک شوق از چشمایم جاری شده بود
که گفت: محبوبم چرا گریه؟
گفتم: احمدم از تو دور شدن مشکل شده
با این جمله
خنده اش فضای صحرا را پر کرد...



@RomanVaBio
🌕روزنهء امید
#قسمت_هفتم

سال ۱۳۹۲ (ه ش) ماه حمل
صدای شنیدم که از شنیدنش به حیرت افتادم.
خواهر جان!!!همین حالا باید برویم.

★★مصطفی★★
بعد از تقریبا یک و نیم ماه از آغیل بیرون میشدم.
از وقتی که تن زمستان زدهء درختان دِه شگوفه کرده بودند اینجا آمده بودیم.
هوای سرد هیلاق پوست صورتم را کلفت کرده است،درین مدت حتی وقت برای تراشیدن ریش و سبیلم نداشتم،احساس میکنم گونه هایم سنگین شده اند.
پس از بیست دقیقه پیاده روی رسیدم به جاده عمومی.
خیلی منتظر ماندم، مگر جاده ساکت و بی رهگذر بود.
درد زخم سرم در سرمای صبحگاهی هیلاق بیشتر شده بود،ولی هیچ دردِ به اندازه دوری از مادرم نبود،انتظار رسیدن به مادرم بسان مورِ من را از درون میخوردو پارچه های پوسیده شدهء تنم را برای گرگ های وحشی میداد، تا اندازهءکه نفسهایم تقریبا نیمه آه!!! بلند شد.
ازآن طرف موتر سراچه به رنگ سفید مانند سراب نمایان شد.
خورشید از پشت قلهء برفی دوشاخ شروع به روزنک زدن کرد، موترکه نزدیک شد با اشارهء دستم پیش پایم ایستاد، سلام کرده داخل موتر نشستم.
رانندهء موتر شخص پکول دار با یخن قاسمی دستمالک سیاه و سفید دور گردنش مانند مار تاب خورده بنظر میرسید.
مرد خوش برخورد و شوخ بود،قرار گفتهء خودش از مردم ولایت پنجشیر بود و راهی خانه خُسرش درولایت کندز بود، که میگفت:"کوچا رفته برم بیارمشان!"
بعد از حدود یکساعت به دِه رسیدم، از راننده تشکری کرده از موتر پیاده شدم.
اولتر از همه رفتم به خانهءکاکایم؛ دروازه چوبی حویلی با زنجیر قفل شده بود.
از درخت بید روسی محکم گرفته به دیوار بالا شدم،با یک پرش خود را به داخل حویلی انداختم.
بادیدن حویلی یادم از همان روزی آمد که بخاطر گرفتن شهادتنامه به پلخمری رفته بودم،اما؛زمانیکه آمدم هیچکس خانه نبود.
پس از یک گشت و گذار داخل حیاط چشمم به یک کاغذ مچاله شده داخل سوراخی دیوار افتاد.
کاغذ را باز کردم، دست خط مادرم بود؛همان خط شکسته و مرزایی.

یکدانهء مادر!!
شاید تا آمدنت من اینجا نباشم جایی میروم که حتی نشان من را پیدا نمیتوانی،این را بدان! این کار رابه خاطرخوبی تو کرده ام.
پسرم!
بدون از تو هیچکس را ندارم، نمیخواهم تورا از دست بدهم، مجبوری ام را درک کن!
جان مادر!!
هر گونه که میتوانی خودت را نجات داده درسهایت را ادامه بده، آینده خود را بساز.
لطفا کوشش نکن مرا پیدا کنی.

با احترام: "مادر دل شکسته ات"

با خواندن هر کلمه اش دلم به آتش میافتاد، گلویم گویا زخم شده بود و بالایش نمک پاشیده بودند،
خدایا!!!!
مادرم کجاست؟؟؟؟
این مجبوری چیست؟؟
فریاد زده خوب گریستم، پنهان از همه دنیا درین گوشهء دُنج تا توانستم بغض گلویم را خالی کردم.
شاید اولین مرد جهان بودم که بخاطر مادرش میگرید.
به دل غم دیده ات بمیرم الهی مادرجان!
سهم تو ازین جهان تنها من بودم که من راهم ازت گرفتند.
این را برایت وعده نمیدهم مادرجان! که از پی تو نیایم، پیدایت میکنم تورا ازین ظلم و مجبوری نجات میدهم مادرجان!
باپشت دست اشک هایم را پاک کردم، دست خط مادرم را به جیبم انداخته از بالای دیوار پریدم و از حویلی بیرون شدم.
در راه روان بودم که صدای از عقبم مرا متوجه ساخت.
دزد!!!!
دزد!!!!!
تا به عقب برگردم چند نفر دستانم را از پشت محکم گرفتند،و چیغ میزدند تو دزدی میکردی ناجوان!
حیف این جوانی ات نیست که دست به دزدی میزنی!!
با صدای خنده دار گفتم: آدم از خانه خودش دزدی میکند؟؟؟
این خانه کاکایم است، من برادر زادهء خلیل استم، شما به کدام حق از من بازجویی میکنید؟
دهن شان هاج! و واج! مانده من را میدیدند.
اما این حویلی را کاکایت سه روز قبل به پدرم گرو داد.
این خانه مربوط ما میشود، باید تا ولسوالی باما بروی، از کجا معلوم که کاکایت مارا به بازی گرفته باشد.
بازوهایم را ا دستانشان رها کرده گفتم: رابطه من با کاکایم خوب نیست، اصلا من بخاطر پیدا کردن او آمده بودم ازین معامله شما خبر نبودم.
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هفتم

پدرم گفت« با خبر نوید، هر چه گفت با او‌درگیر نشی او سهراب نام چهار عیب شرعی است چند وقت قبل بچه رستم با مرمی زد خدا طرفش بود که مرمی به پایش اصابت کرد. اگر یک روز تو را با مرمی بزند باز او وقت چی میکنی؟»
صدای بحث های پدرم و‌ نوید تا زمانی که وارد خانه شدند به گوشم میرسید و از آن پس صدا های شان ناپدید شد. در همین لحظه بی بی جانم در حالی که آستین هایش را پایین میکشید داخل اتاق شد ومن هم با کنجکاوی ازش پرسیدم« اَدی جان چی گپ ده باز که پدرم چرا سر و صدا را انداخته»

بی بی جانم گفت« نوید با بچه خان قریه بالا جنگ کرده دخترم. او بچه هم آل صالح نیست پدرت به ای خاطر قهر است.»
من:« متعجب شدم اَدی جان، نوید بچه ارامی است زود با کسی درگیر نمیشه تا این که صبرش به لب نرسد.»
بی بی جانم سر سفره نشست و گفت« ها صنمم، او سهراب نام بچه خوبی نیست با هر کس خود میزند، گناه نوید بیچاره نیست اما پدرت هم حق به جانب است بزرگان چی گفته اند با ادم بی حیا یا راه بدل یا کوچه بدل، خدا نگاه کند از دست او سهراب هر کاری میاید پس باید ما احتیاط کنیم دخترم»
من:« راست گفتی اَدی جان، اما تو تشویش نکن نوید بچه هوشیار است متوجه میباشد. به هر صورت بیا که من و تو هم بسم الله کرده شروع کنیم غذا سرد میشود»
بعد از شستن ظرف ها و ادای نماز خفتن مثل هرشب کتابچه ای را که مادرم قبل از مرگش در ان حرفهایش را به من نوشته بود از الماری برداشتم. وقتی صنف سوم را تمام کردم و دیگر پدرم مرا اجازه مکتب رفتن نداد، داکتر صبور این کتابچه برایم داد و گفت مادرم در وقت مرگش ای کتابچه را برایش داده و گفته وقتی بزرگ شدم برایم بدهد. داکتر صبور داکتر معالج مادرم بود و هنوز هم در شفاخانه قریه وظیفه اجرا میکند.

از شخصیت های محترم بین مردم است و همه او را به خاطر خدماتش دوست دارد. بعد از مرگ مادرم همیشه در مکتب به دیدنم می آمد بعضی اوقات هم خیلی به من خیره میشد و میگقت زیاد به مادرم شباهت دارم. هر زمانی که نوشته های این کتابچه را میخوانم احساس میکنم که سرم را روی زانو های مادرم گذاشتیم و او به زبان خوش موهایم را نوازش کرده با من سخن میگوید. شاید تا حال چندین بار خواندن این کتابچه را تمام کردیم اما هیچ از خواندنش سیر نمیشوم. نوشته های مادرم به مثل او کتابی است که هر قدر بیشتر بخوانی بیشتر مجذوبش میشوی. کتابچه را باز کردم امشب نوبت خواندن صفحه دهم بود. در روی صفحه اشک های خشکیده مادرم نمایانگر این بود که در وقت نوشتن مطالبش خیلی درد داشت.
با نوازش کردن اشک های خشکیده مادرم شروع به خواندنش کردم:
«بهار سال ۱۳۷۳سیزده هم ثور، روز دوشنبه
صنم جان، دختر عزیزم!
همین حالا که مصروف نوشتن کلمات چندی از قلبم به تو هستم، تو در کنارم در خواب نازی هستی. خیلی دوست داشتم که مثل راه رفتنت، بزرگ شدنت را هم بیبینم، در روز اول مکتبت موهایت را شانه بزنم، به اولین بار کتاب خواندت را بیبینم، شاهد دوست داشتن هایت باشم. اما زنده گی با من درتحقق این رویا ها یار نیست. از حرف های امروز داکتر صبور فهمیدم که زمانی زیادی در این دنیا ندارم هر چند او زیاد مرا دلداری میدهد که دوباره خوب میشوم اما وقتی با داکتر دیگر در مورد بیماری من حرف میزد فهمیدم که چند روز دیگر در این دنیا مهمان هستم. شاید این اخرین حرف های است که به تو مینویسم به این خاطر حرف های امروزم را به گوش دلت بشنو و همیشه به خاطر داشته باش!
شاید بعضی اوقات بالای من قهر شوی که چرا تو را در این دنیا تنها گذاشته رفتم، به خودم هم خیلی سخت است که کودک دوساله ام را در این دنیا گذاشته بروم. اما ما انسان ها در برهه های مختلف زنده گی دچار امتحان الهی میشویم. یعضی ها حادثه ای پشت سر میگذارند، بعضی ها دچار بیماری میشوند، بعضی ها درد فراق میکشند اما همه این امتحان ها فرصتی برای نرم کردن سختی های قلب ماست. کسانی که حکمت این امتحان ها را درک میکند قلب شان نرم میشوند اما کسانی که در این حکمت غضب را میبینند سخت تر از پیش میشوند .
امتحان من هم در این دنیا زنده گی کردن و شاید هم مردن با این بیکاری کشنده و سخت ترین فراق یعنی درد دوری از تو است. فراموش نکنی هر زمان مورد امتحان الهی قرار گرفتی باید از دسته ای کسانی باشی که این درد ها قلب را نرم بسازد نه یک تکه سنگ جان مادر.
خیلی خوب میفهمم تو در جایی بزرگ میشوی که تو را از دوست داشتن و عاشق شدن میترسانند. عشق را به معنی غلطش برایت معنی میکنند. در این جا عشق و دوست داشتن جرم و بی حیایی است. اما هیچ گاهی از عاشق شدن و دوست داشتن نترس، معنی عشق وسیع تر و بزرگ تر از حرف های است که از زبان این مردم میشنوی. بدون عشق عمر انسان بیهوده و بی معنی است. عشق خودش به تنهایی خودش یک دنیای کامل است و هیچ شیرینی دنیا نمیتواند حای طعم خوش عشق را پر زنده گی بگیرد.

@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هفتم

با آنها شباهت نداشت تنها رویاهش داکتر شدن بود میخواست دختری باشد ک به یک مرد متکی نیست
یک دختر مستقل،این رویا مثل گوشت و پوست در درون اسیه رشد کرده بود و بدونش زندگی کرده نمی توانست
یکبار امتحانش کرد اما چیزی نمانده بود زنده گی یگانه دخترم را از من بگیرد.من هم تا جایی که توان داشتم کمکش میکردم به این رویا برسد.

نزد اسیه رفتم ، همین که چشمش به من خورد در حال پاک کردن اشکهایش شد. کنارش نشستم وگفتم« آسیه دخترم میدانی چرا اسمت را آسیه گذاشتم؟.میدانی آسیه کیست؟ و اسمت چه معنی دارد؟»

گفت« میدانم پدر جان ،آسیه همسر فرعون ، از چهار زنی که به اساس فرموده پیامبر ما (ص) به کمال

رسیده است. اسیه به معنی شفا دهنده است».

گفتم «آفرین دخترم ،پیامبر ما میفرماید که :از مرد ها اشخاص زیادی به کمال رسیده اند اما از زن ها چهار زن است که به کمال رسیده است خدیجه بنت خویلد، فاطمه بنت محمد، مریم بنت عمران و آسبه بنت مزاحم

.اما چرا آسیه به کمال رسید دخترم میدانی؟»

گفت «آسیه به حضرت موسی ایمان اورد دین که فرعون شوهرش هرگز قبول نداشت دین همان طفلی که در خانه فرعون بزرگ شده بود فرعون تمام اطفال بنی اسراییل را به قتل رساند چون خواب نابودی خودش را دیده بود.اما امر الهی به مادر حضرت موسی این بود که کودک خود را در رود نیل رها کند . کودک را
که از سوی مادرش در رود نیل رها شده بود آسیه خانم فرعون پیدا کرد. آسیه


زنی بود ک صاحب اولادنمیشد و از انجا که خیلی دل بسته حضرت موسی شده بود، فرعون متقاعد ساخت تا او را از بین ن´ب´رد.و

قضای الهی همین شد که یک کودک از قبیله بنی اسراییل در خانه ای فرعون بزرگ شود»

گفتم« آسیه به تابوی زمان که ایمان به فرعون و کفر به خدا بود ن´ه گفت. آسیه تابو شکست .

فرعون زیورات ، قصرها و هر ان چیزی را که دیگر زنان ارزوی انرا داشتند در اختیار اسیه قرار داد تا به تابوی سرخم کند

اما از انجایی که نور حق در قلبش تجلی کرده بود آسیه فریب هیچ یکی را
نخورد و به هللا ایمان آورد .

وقتی اسیه را به میخ کشیدند و برسرش سنگ بزرگی را زدند میدانی چی گفت؟» آسیه لبخند ارامش بخشی زد و گفت« آسیه دعا کرد خداوندا خانه ای در نزد خود برای من بنا کن.و مرا ازشر فرعون وشکنجه اش و ظلم او وستمگرانش نجات ده. آسیه جان داد اما در تاریخ جهان جاویدان ماند».

گفتم«تو هم مثل او هستی.آسیه تابوی فرعون  ان زمان را که کفر به خدا بود را شکست و تو تابوی فرعون
این زمان را که تحصیل نکردن دختران است را شکستی.میدانی فرق در چیست؟ فرعون ان زمان به وجود خدا یگانه ایمان نداشت و با او اعالم دشمنی کرده بود .اما فرعون این زمان با استفاده از نام خداوند اوامر او را تحریف میکنند و مردم را از دین متنفر میسازد .کدام یک بدتر است دخترم؟»

گفت«فرعون این زمان بدتر است پدرجان. »

گفتم « آسیه دخترم، به یاد داشته باش همیشه درتاریخ کسانی قهرمان و جاویدان میشوند که سر به ظلم و تابوی نادرست خم نکنند.

@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_هفتم

:ارسلان

ارسلان:مادر جان تا مه نامه ره روان میکردم ناوقت میشد و مه خبر نداشتم که ایقه زود دیپلوم بتن برم به او خاطر خبر داده نتانستم
نسترن:خیره جان مادر همی که حالاهم برگشتی جای شکر است
ارسلان:اینه مادر بریتان سوغاتی هم اوردیم مچم که چی ره وش دارین خو باز هم ای پاچه ها در کابل نو برامده بود گفتم بریتان بیگیرم
نسترن:ای چطو مقبول است زنده باشی بچیم ای بیخی مود نو است ایتو دوخت پاچه ره کسی در قریه نداره
ارسلان:ها مادر در کابل نو امده بود گفتم حتما خوش تان میایه
شکیلا:لالا فکر کنم مه یادت رفتیم
ارسلان:تو چوچه گک چطو یادم بری بیا بیبین برت پیراهن خریدیم
شکیلا:تشکر لالا زیاد مقبول است
به لالایم عمران هم یک عطر گرفته بودم و به ینگیم هم یک پیراهن و سوغاتی شانه دادم
نسترن:بیا بچیم نان تیار است و به خدمتکار خانه ما گفت که زود دستر خوان ره بیچینه مه هم رفتم یک حمام گرفتم بعدش امدم که نان بخورم که پدرم هم امده بود بعد از دیدن مه پدرم مره قسمی که از عسکری امده بودم همتو در اغوش گرفت و گفت بعد ازی نمیمانم جای بری همه ما بعد از چند سال باهم دور یک دستر خوان جم شدیم
شب خواهرایم امدن و همراه اونا بودم که مادرم گفت به ارسلان یک دختر ره در قریه دیگه خوش کردیم دختر خان قریه است هموره بریش میگیرم ارسلان:مادر مه نمیخایم دختر ره که ندیدیم همراهش عروسی کنم مه میخواهم خودم به خود همسفر زندگیم ره تعیین کنم
نسترن:بچیم اینجه کابل نیست که مثل اونجه دخترا ره به دل خود خوش کده بیگیری اینجه قریه است
ارسلان:مادر دلت دگه هر کسی ره که به ای خانه میاری بیار ولی خانم مه نخواهد بود یکی و خلص
شیما:مادر بان لالایم به دل خود زن بیگیره بی ازو دخترای قریه خود ماره چی کده چقه دخترای مقبول است
نسترن:دخترم سیس مه در قریه هم بخاطرش رفتیم ما کلگی بخاطر پیسه و نام دختر خوده میتن
ارسلان:بیبی مادر مه خودم خوش میکنم و بعد ازی گپ رفتم اطاقم بعد از چند لحظه خوابم برد
چند روز در خانه بودم دلم تنگ شد گفتم یک کمی در قریه بگردم که چی تغییرات امده
به اسپم سوار شده که مادرم صدا کرد که بچیم یک کمی ترکاری هم از باغ بیار به باغبان بگو بریت میته
مه هم رفتم کل قریه ره چکر زدم نزدیک خانه بودم که یادم امد که مه خو ترکاری ناوردم و باغ هم دور است تا برم بیایم ناوقت میشه و رفتم دوکان قریه که نزدیک بود ترکاری بخرم که یک زن بود مثل عمیم اما گفتم نی عمه ام اینجه چی میکنه چند لحظه بعد یک مرد امد گفت فیروزه بیا که ناوقت شد از چی وقت در ترکاری فروشی استی هیچ دلت نیست خانه بری
فامیدم که عمیم است بسیار خوش شدم دلم بود برم پیشش اما نشه که دوباره برن از قریه چیزی نگفتم عمیم همراه او مرد که فکر کنم شاید کاکا محمود باشه رفت مه هم اسپم ره پیش دوکاندار ماندم و پشت شان رفتم که در قریه چند کوچه اوطرف تر از خانه ما خانه دارن
گفتم که حالی خو پیدایت کردم عمه یک روز خواهد امدم پیشت
دوباره به ترکاری فروشی رفته ترکاری گرفتم و برگشتم به خانه
فردا باید برم خانه عمه ام اما قسمی معلوم میشد که پدرم مره کدام جای میبره شب پدرم گفت که در مزار یک دوست قدیمیش است مهمانش کرده باید اونجه بره پیش خود گفتم که نشد خانه عمه ام برم پدرم مره هم همراه خود برد
تقریبا ۱ هفته اونجه بودیم بعد از یک هفته که امدیم
ترتیبات عید بود باز هم نمیشد که برم
اما یک روز پیش از عید صبح وقت از خانه حرکت کردم اسپم زخمی بود و دیگه اسپ ها هم نبود به چریدن برده بودن مجبور شدم با پای پیاده برم خانه عمه ام وقتی رسیدم عمه ام مره نشناخت بعد ازی که گفتم ارسلان استم زیاد خوشحال شد قربان و صدقیم شد
در بین حرف زدن بودیم که اواز بیسار ملایم و مقبول صدا کرد مادر مه امدم فهمیدم که دختر عمه ام است بعد از چند لحظه وارد اطاق شد
اه که چقدر زیبا بود دلم میشد که ساعت ها طرفش بیبینم دختر ساده اما مقبول بیدون کدام فیشن خیلی زیبا بود تا هنوز به او مقبولی دختری ره ندیده بودم تا مره دید زود دروازه ره پیش کرد قلبم در همان لحظه بندی چشمان اهو مانندش شد که عمه ام گفت ای لیمه است دخترم
خو پس نامش لیمه است اگه انتخاب نامش به دست مه باشه نامش ره دریایی طوفانی میمانم چون ان چشمان ابی اهو مانند در قلبم طوفان کرد در وقت رفتن هم چشمم پشت لیمیم میگشت که شاید یکبار دگه دیدارش در نصیبم شود اما لیمه نبود مثل ایکه مهتاب ره ابر بپوشانه در راه خانه به لیمه فکر میکردم که یک دست بالی شانیم زده شد و مرا از فکر بیرون که دیدم عمران است
عمران:لالا چی شده نی که کشتی ایت غرق شده
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_هفتم

با صدای پچ پچ مانندی بیدار شدم اما چشمانم را باز نکردم، فقط صدای یک زن را شنیدم که گفت: عروس‌ات یک‌ونیم ماهه باردار بوده اما متاسفانه جنین سقط شده! و دلیل سقط شدن جنین هم از ظاهرش هویدا است! شما چطور این دختر معصوم را به این حالت رسانی......؟ با واضح شدن صدای زن فهمیدم که قابله‌ی روستا است که مادر شوهرم با بی‌شرمی تمام، حرف قابله را قطع کرد و با حالت تهاجم‌گونه گفت: ما چه کار داریم به این دختر! خودش از بس حواس‌پرت است! دیروز در آشپزخانه به زمین افتاد و ظرف آب جوش روی پاهایش ریخت و پاهایش هم سوخت؛ در اصل این بلای جان ما شده!!! من که با شنیدن حرف های قابله ضربان قلبم مانند قلب گنجشک تند تند شروع کرد به تپیدن! گویا می‌خواست از جایش کنده شود. دیگر حرف مادر شوهرم را نمی شنیدم و اهمیتی هم نداشت که تمام گناه را سر منِ بی‌نوا انداخت! فقط فکرم درگیر آن طفل از دست رفته‌ای بود که خداوند آن را یک و نیم ماه در بدنم جان داد! طفلی که به دنیا نیامده من را ترک کرد. خدایا یعنی من با این سن‌ام مادر می شدم! چند بار در دل کلمه "مادر"را تکرار کردم و در ذهنم با چشمان بسته چهره‌ی یک نوزاد را مجسم کردم! نوزادی که در چهره‌اش جز معصومیت، چیز دیگری دیده نمی شد! خدایا باورم نمی‌شود، یعنی واقعاااا من مادر می شدم! "مادر" چه واژه‌‌ای زیبا! خدایا! مادر بودن چه حس خوبی است اما من محروم شدم از داشتن این حس نایاب! قطره اشکی از چشمان بسته‌ام جاری شد که در دل گفتم: خدایا! می‌دانستی، طفل‌ام با داشتن این چنین پدر و خانواده، آینده‌ی خوبی نمی‌داشت که آن را دوباره پس گرفتی! اگر پسر می‌بود یکی مثل احمد و اگر دختر می‌بود، شاید هم مثل من یک بدبخت می‌شد چون تنها چیزی که نزد اینها ارزش ندارد "دختر و زن" است. دوباره صدای قابله را شنیدم که گفت: مدتی باید استراحت کند و بعد از آن هم کار های سنگین را انجام ندهد، من باید کلینیک بروم، خدا حافظ! با شنیدن کلمه استراحت ناخودآگاه پوزخندی زدم، دلم می خواست به حرف قابله قهقه بزنم! استراحت، چه کلمه‌ی نا آشنا و نامفهوم است، برای من! اگر استراحت کنم، طفل از دست رفته‌ام  دوباره بر می‌گردد؟ یا آیا روح و روانم که خدشه برداشته، ترمیم می‌شود؟ روح روانی که هر دقیقه یک خراش بر می‌دارد! و یا آنهایی که این بلا را سرم آوردند، حال می‌گذارند من استراحت کنم؟ چه خیال پوچی! قابله هم چه دل خوشی دارد..... با صدای مادر شوهرم از فکر برآمدم، که تشکری کرد و گفت: زنده باشی خانم قابله! بسگل، خانم قابله را بدرقه کن. در دل گفتم: پس بسگل هم اینجا است! چند دقیقه بعد‌ صدای بسگل آمد که به مادرش گفت: مادر از خدا نترسیدید که بخاطر یک روز دیر آماده شدن غذا، چنین بلا را سرش آوردید؟! من که خوب می‌دانم تو احمد را بر ضد این دختر معصوم تحریک کردی! و بعد هم بدون داشتن ذره‌ی عذاب وجدان آمدی به خانه‌ی من و او پسر بی‌غیرتت هم تن این دختر مظلوم را سیاه و کبود کرد. شما چرا اینقدر ظالم هستید؟ چرا..... که مادر شوهرم حرف بسگل را قطع کرد و گفت: بس بس تو برای من یا نده که چه کنم و چه نکنم! تو هم زیاد طرف‌داری این عفریته را نکن، اصلا احمد خوب کرد، حقش بود! با حرف مادر شوهرم نمی‌دانم ناراحت شوم یا خنده کنم خدایا! یعنی من در نظر اینها عفریته‌ی بیش نیستم. پس اگر من عفریته هستم، اینها چه هستند؟ حتما فرشته‌ اند، آن هم از نوع فرشته‌ی عذاب! بسگل دوباره به مادرش گفت: مادر از خدا بترس! آه مهتاب عرش خدا را می‌لرزاند. بترس از روزی که آه مهتاب دامن‌گیرت شود. این دختر مظلوم است، اینکه در مقابل شما زبان بازی نمی‌کند به این معنی نیست که شما بخواهید هر چه بلا است، سرش بیاورید! این را فراموش کردی که مهتاب هم خدایی دارد! تو خودت تحمل داری که همین قسم بلا سر من بیاید؟ یعنی همینطور بی‌تفاوت می‌باش......  مادرشوهرم دوباره حرف بسگل را قطع کرد و گفت: حوصله ندارم دختر زیاد حرف نزن! خسته‌ام! می‌روم که بخوابم. بسگل نچ نچ کنان به مادرش گفت: درست است با تو حرف زدن فایده ندارد، پس به او پسر عزیز‌دردانه‌ات هم بگو که من با مهتاب می‌خوابم، امشب برود در اطاق مهمان بخوابد....... اولین بار بود که بسگلِ ساکت را چنین عصبانی می‌دیدم آن هم بخاطر من عصانی بود، یعنی اینقدر ترحم برانگیز شده‌ام که دل بسگل هم به حالم سوخت، یا شاید هم بسگل از جنس اینها نیست....... چند لحظه با چشمان بسته به مشاجره‌‌ی آنها گوش سپردم اما وقتی دیگر صدایی نشیندم، چشمانم را گشودم و ناله‌ی از درد کردم که بسگل طرفم آمد و با صورت بر افروخته‌ای،
【رمان و بیو♡】
#تمیم_تلاش #رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #قسمت_ششم # گفت آن‌هم اگر من می‌خواستم می‌توانم قبول نکنم برای اینکه شغل بازاری است و در زیر آفتاب سوزان خواهد بود، و ممکن مناسب من نباشد. وقتی خواستم جزیات را از عمو مراد بپرسم به من گفت: ببین دخترم! بابت اینکه در…
#تمیم_تلاش
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#قسمت_هفتم

تقسیم می‌نمود و از محصولات شهر هم جنس‌‌‌هایی را به شهر های دگر می‌برد.
مادرم نیز درین ماجرا‌ها خاموش نبود و با نقاشی های زیبایش به خرج خانه کمک نهایت را می‌کرد مادرم نقاش والایی بود!
آن‌‌ها توانستند در هُمان سه چهار سال اول خانهٔ قشنگ و مناسبی برای خودشان بسازند و آهسته آهسته در تجارت نیز رشد کنند.
بعد ازینکه از درگیری های روزگار اندکی فارغ شدند، فکر داشتن فرزندی در ذهن‌شان پدید آمد، ممکن اینکه خانه‌‌یی دارند و پول کافی برای یک زندگی خوب، بیش‌تر آن‌ها را به این تصمیم واداشت، مدت‌ها بعد دختری تولد شد که فال نیکی برای پدر و مادر گشت و آن‌ها توانستند قرض‌هایی را که گرفته بودند، یک سومش را تحویل صاحبانش دهند، ممکن برای همین موضوع در کنار شوق و علاقهٔ هنر‌مندانهٔ مادرم بود که نامم را “مروارید” گذاشتند، دانهٔ با ارزش و خاصی که فقط با تلاش و زحمت ماهی‌گیر ها و دریا شناسان از دل دریا و بلاخره از دل صدف دریایی به دست می‌آید، یکی از آن‌ها را پدرم که از یکی شهر هایی که دریاهای بزرگ داشت به عنوان تحفه برای مادرم قبل از ازدواج داده بود و به رسم همین ارزش داشتن ظاهری و معنوی آن، هم آن را نگه‌داشتند و هم نام من را مروارید گذاشتند، تا با هر بار صدا نمودن من به یاد عشق و محبت یک‌‌دگرشان باشند. بعد از یک ساله شدن من، سفر های پدرم به شهر های دورتر برای رشد و بلند بردن سرمایه‌‌‌یی خودش زیاد شد و هر باریکه می‌رفت مادرم را در خانهٔ خواهرش می‌برد و خاله‌ام و شوهرش که مردمان مِهربانی بودند ظاهراً از مایان به نیک‌ترین شیوهٔ ممکن مراقبت می‌کردند و با وجود داشتن دو فرزند هیچ چیز را از من و مادرم دریغ نمی‌کردند، آن زمانی هم که پدرم باز می‌گشت با خیال راحت در خانه می‌ماندیم، زندگی به همین شکل در جریانش جاری بود و من از ناز بودن خودم نعمت هایی را نصیب گشتم، دیری نگذشت که من جای نازدانه بودنم را به خواهرِ تازه واردم دادم و با این حال در خانه چهار فرد شدیم بعدها خداوندِ در کنار تمام لطف هایش یک برادر برای‌مان نیز داد که با آمدن او در زندگی خوش‌حال بودن پدر مادر من چند برابر شد و من که تازه شش سالم شده بود قرار شد به مدرسه بروم،
در آغاز بهار پدرم من را شامل مدرسه کرد و هر روز با من تا دم مدرسه می‌آمده و بعد از فارغ شدنم نیز من را مادرم به خانه می‌برده، تا اینکه کلاس درس‌مان بلند شده من رفتم در کلاس دوم.
در خانه نیز پدرم با من برای یادگیری درس‌ها کمک می‌کرد و مادرم نیز از من می‌خواست تا رسامی خوب هم باشم، با این حال من کودکی‌‌‌ام را در عالمی از تصویرها و کتاب‌های درسی سپری کرده‌‌‌ام و برای همین بوده که همه می‌گویند فرد باهوشی هستم، من پنج سال اول مدرسه را با تلاش های مادر و پدرم به درجهٔ عالی سپری کردم و با این وضع یازده سال از عمرم را گذشتانده بودم. زندگی هیچ نمی‌تواند پیش بینی کند، حتی آن‌هایی عمری را تجربه داشته‌‌‌اند من آن موقع هیچ‌چیزی را نمی‌دانستم که باید غیر قابل درک می‌نمود.
یازده سال را در کنار آن‌ها سپری کرده بودم و حالا دگر با من نخواهند بود، آن‌ها را دوست داشتم اما واقعاً نمی‌دانستم چه چیزی شده و کجا رفته‌اند که ماه‌هاست ندیده‌ام‌‌شان، ماه‌هاست در خانهٔ خاله‌‌‌ام زندگی می‌کنیم و هر روز دل‌تنگ ملاقات پدر و مادریم، نمی‌توانستم تمام ماجرا ها را درک کنم، اما همین را خوب می‌دانستم که یک خبرهایی شده که من از آن غافل‌ام… .


@RomanVaBio
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_هفتم

واژه غیرت در سرم اکو وار زنگ خورد! خدایا! پس پدر من اهل کجا و از چه جنسی بود که ناموس و غیرت برایش معنی نداشت! یک مرد غریبه بخاطر یک دختر روستایی که حتی او را درست نمی‌شناسد چنین یقه پاره می‌کند فقط بخاطر اینکه باورمند است، دختران و زنان این سرزمین ناموس مرد های این سرزمین است! خدایا! من دیگر توانایی ندارم که اینقدر تفاوت میان بنده هایت را برایم تک به تک رو نما می‌کنی! واقعا هنگ کرده‌ام! پدرم و داکتر هر دو از همین خاک هستند پس چرا پدرم مثل یک درنده رفتار می‌کرد و داکتر مرصاد مثل یک انسان! کلافه از این همه فکر و خیال نگاهی به بیرون کردم، یک لحظه یاد حرف آخرش افتادم با خود گفتم: مگر در شهر هم گرگ ها آزاد می‌گردند، اینطوری که به مردم آسیب می‌رسانند پس چطور این مردم با وجود گرگ ها اینطور آزادانه در شهر می‌چرخند؟! فکرم را به زبان آورده‌ام که در میان آن همه درد و غم داکتر چنان قهقه زد که موتر با موتر لرزید! گنگ به داکتر نگاه کردم و با خود گفتم: مگر من چه گفتم که اینطور می‌خندد؟ ناراحت شدم از اینکه من را اینگونه به تمسخر گرفته... چند لحظه بعد با همان خنده‌اش گفت: دختر تو چقدر ساده هستی! با شنیدن حرفش بیشتر ناراحت شدم و در دلم گفتم: خوب که چه؟ ساده هستم که ساده هستم! مگر ساده بودن خنده دارد؟ سپس با ناراحتی بیشتر سرم را پایین انداختم که با دیدن چهره‌ی ناراحتم کوشش کرد خنده‌اش را مهار کند اما ناموفق بود چون باز هم صورتش را خنده پوشانیده بود، بلاخره موفق شد که به خنده‌اش پایان دهد و گفت: ببین دختر خوب منظور من از گرگ، حیوان نبود! منظورم این بود که در شهر یا هرجا، بعضی از مرد ها که بویی از انسانیت نبرده‌ اند وقتی یک دختر را تنها و بی کس و بیچاره می‌بینند، دنبالش می‌افتند تا... کلافه سکوت کرد و پس از مکثی دستی پشت گردنش کشید و گفت: نمی‌دانم چطور برایت توضیح بدهم! اما من حالا منظورش را فهمیده بودم فقط با خودم فکر می‌کردم که پدر من هم یک گرگ بود که مثل یک گرگ درنده مهتاب را طعمه‌ی نَف٘س و هوسش کرد! خداوند لعنتت کند پدر که حتی با یاد آوریت هم حس انزجار برایم دست می‌دهد و از اینکه خون تو در رگ هایم جریان دارد، تمام بدنم در حصار نفرت قرار می‌گیرد. سرم را تکان دادم تا ذهنم خالی شود و درست تصمیم بگیرم، پس از اندکی تأمل با شرمندگی تمام رو به داکتر گفتم: بخاطر تمام خوبی های تان سپاسگذار تان هستم، من تا به حالی چنین رفتار خوبی از یک مرد با یک دختر یا زن ندیده بودم اما امروز وجود شما برایم فهماند که مرد ها همه از قماش پدرم و امثال پدرم نیست! سپس در دلم گفتم: هرچند هنوز هم شک و تردید مثل خوره مغزم را می‌خورد که امکان ندارد مردی پیدا شود که زن را چنین ارج بدهد! سری تکان دادم تا شک و تردیدم کار دستم ندهد و به داکتر بی‌احترامی نکنم! سپس با لحن آهسته‌ی گفتم: خیلی شرمنده‌ام از اینکه باز هم اسباب زحمت تان می‌شویم، اگر مشکلی نباشد چند مدتی من و نفس مزاحم مادربزرگ تان می‌شویم، امیدوارم که موجب ناراحتی ایشان نشویم تا آب ها از سر آسیاب بی‌افتد و من و نفس هم یک راه و چاره برای گذراندن زندگی مان پیدا کنیم. با تمام شدن حرفم داکتر مرصاد با یک لبخند مصنوعی نگاهم کرد و گفت: خواهش می‌کنم دیگر حرفی از شرمندگی نزن! فکر کن من برادرت هستم و حالا هم با هم خانه مادربزرگم می‌رویم! مادربزرگم کمی سرد و خشک بنظر می‌رسد اما زن مهربانی است کم کم که بشناسیش به مهربانی‌اش پی می‌بری! با شنیدن کلمه برادر پوزخندی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد چون همین نداشتن برادر مسبب این همه عذاب و بدبختی های مان، بود! اگر برادر می‌داشتم شاید پدرم هرگز هوس زن دیگری را نمی‌کرد و من هم حالا در این موقعیت قرار نمی‌گرفتم! و شاید هم حالم بد تر از این می‌بود و با یکی مثل پدرم ازدواج می کردم... با دیدن نفس که سرش را به سینه‌ام می‌مالید، لبخندی آمیخته با بغض مهمان صورتم شد و با دستان لرزانم پاکتی که لحظات پیش داکتر مرصاد دستم داده بود، را باز کردم و از داخل آن کیکی را گرفتم و به دست نفس دادم که با نگاه معصومانه‌اش نگاهم کرد و کیک را گرفت! چشم از نفس گرفتم و به داکتر نگاه کردم که موتر را روشن کرد و به حرکت در آورد! با راه افتادن داکتر به مقصد بعدی مان، چشمانم را دوباره بستم و به آینده فکر کردم که چه خواهد شد؟ آینده‌ای نامعلومی که شامل حال من و نفس می‌شد اما چیزی از نمی‌دانستیم...


#ادامه_دارد ...

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_روح_برگشته #نویسنده_سحر_عظیمی #قسمت_ششم تبسم: دستگیرش خراب اس کمی فشار بتی باز میشه ملکه: نشد تو بیا یک دفه تبسم: پی حرف مادرم از جایم بلند شده و سمت بیرون رفتم، چرا باز نشه کمی فشار بتی ملکه: ببین از ای هم کرده فشار بتم تبسم: به حیرت بودم با او فشار…
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هفتم

تبسم: بعد از تمام کردن غذا و اداء نماز به جان احسان و فواد رفتم هله بریم دگه
احسان: ما خو گفتیم که نمیریم
تبسم: بخیزین دگه خیره
فواد: برو مه خو نمیرم
تبسم: دیدم که هردوی شان حتا تکان نمیخورن نشستم و سرمه به زمین مانده تمثیل گریه کردنه کردم که صدای فواد بلند شد
فواد: بخیز او لک لک گریان نکو که بریم
تبسم: قول است
فواد: ها قول است بخیز
تبسم: عاجل ایستاده شده گفتم بریم
احسان: چقدر دروغ گو حتا گریه نکرده
تبسم: چی فکر کدی خی که گریه میکنم
فواد: برو دروغ گو نمیرم
تبسم: مرد هاره قول است ههههه
فواد: ای چال باز به همی خاطر قول گرفتی
تبسم: بلی ها ههههه
سارا: ههههه کلان کلان آدم هاره بازی دادی
احسان: هههه ماره چی میکنی ای شیشک حتا شیطانه بازی داده
تبسم: ههههه بخیر دگه، و کل شانه تا پیش دروازه کوچه تیله کرده بوردم ای پس حنا کجاست
سارا: اوره خواب بورده بود باز مادرم گفت کدام روز دگخ ببریش
تبسم: بیاین تا پیش گاز بدویم هرکی اول شد همو گاز بالا شوه
سارا: اگه کسی ببینه چی
تبسم: کل گی ده خانه های خود است نمیبینه کسی غم نخو، هله شروع یک، دو، سه و همه ما شروع به دویدن کردیم، ههههه اول شدم
فواد: دوم
احسان: مه سوم
سارا: مام چهارم هههههه
تبسم:خو دگه اول مه بالا میشم
سارا: باید تو اول میشدی کتی ازی پاهای درازت مثل زرافه میدویدی ههههه
احسان: ههههه ها وله خیلی تیز میدوید
تبسم: زیاد گپ نزنین، پس شو که بالا شوم در گاز بالا شدم وسارا شروع کرد به گاز دادنم باهربار پریدن گاز بیشتر شانه هایم گرنگ میشد گویا که گاز آهسته آهسته مره در خود غرق میکنه احساس کردم چیزی از طناب گاز در دستم می پیچیه شانه هایم هر لحظه سنگین میشد و نفس کشیدن برم سخت میشد تا بلاخره که از گاز پایان شدم
فواد: چی گپ شده
تبسم: ترسیدم از گاز
احسان: اقدر راه ره آمدی که همقه گک گاز بخوری
فواد: از چی ترسیدی از روح هههه
تبسم: ههههه ها از همو روح برگشته تو
سارا: خو بانین مه بالا میشم
تبسم: سیست برو مه گازت میتم، سارا بالا شد و مه شروع کردم به گاز دادنش ولی احساس میکردم چیزی از پشت تنه درخت به مه نگاه میکنه چند بار دیدم ولی کسی نبود، ترس در دلم هر لحظه بیشتر میشد تا که سارا از گاز پایان شد و رو به فواد کرده گفتم شما گاز نمیخورین
فواد: ما خو دختر نیستیم
تبسم: چرا نی که گاز تنها به دخترا است
فواد: ها تنها به شما است
تبسم: خو سیست بیا خی بریم خانه
احسان: بیاین یک دفه داخل او مخروبه هم بریم
سارا: وی مه نمیرم
تبسم: مام نمیرم
فواد: بریم ترسو ها ما از خاطر شما تا اینجه آمدیم شما هم تا اونجه برین از خاطر ما
تبسم: از ما خو جای خطرناک نبود از شما است
احسان: بیاین دگه بی غیرتی نکنین
تبسم: بلاخره با جرو بحث های زیاد موفق شدن ماره داخل ببرن، اوف که چقدر داخلش وحشتناک بود دیوار های داخل کاملأ خراب شده بود همه جا خیلی فرسوده و کهنه بود که فواد گفت
فواد: میفامین ده آخر ای خانه های مخروبه قبر یک شهید است تا حالی هیچ کس جرعت نکده پیش بره و او قبره ببینه
تبسم: به شانه فواد یکی زده گفتم چپ باش نترسان مره
احسان: فواد راست میگه مام شنیدیم مردم میـگن قبر یک دختر است
سارا: اوف شما چی بلا هستین ناق آمدیم همرای شما
تبسم: غرق در ترس خود بودم که فواد شروع کرد به خواندن بعضی از آیت های قرآنکریم وآهسته آهسته صدایش بلند میشد ود مه گفتم فواد نکو به خدا میترسم گویی فواد هیچ صدای مه نمی شنید که دفعتا چیغ بلند زد و گفت روح برگشته بیا تبسم ره ببر مام چیغ زده و فرار کردم و به تنهایی از مخروبه بیرون شدم دستم مه روی قلبم ماندم و از شدت ترس نفسک نفسک میزدم که متوجه گاز شدم هنوز هم شور میخورد برم جای تعجب بود چون کمی هم شمال نبود پس چطور ای گاز هنوز در حرکت بود با قدم. های سست سمت گاز در حرکت شدم تا دست به طناب گاز بردم که کسی از پشت تیله هم کرد و بوم گفت چیغ بلندی زدم و عاجل دور رفتم

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
چقدر نیاز داشتم به یکی که از من بپرسد خوب هستی بگویم اصلا نه.. چفدر نیاز داشتم یکی حالم را بپرسد.. آن موقع دیگر برایم مهم نبود مخاطب حرف هایم یک آشنا است یا بیگانه فقط نیاز داشتم به آدمی که ظرف دلم را نزدش خالی کنم و او گوش شنوای من باشد... دقیقا کاری که امیر…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هفتم
آدم ها تنها به دنیا میایند و تنها از دنیا میروند، اما در میان این دو تنهایی هرگز نمی خواهند تنها باشند..
آن روز صبح با حس متفاوتی از خواب برخواستم. نفس عمیقی گرفتم و لبخند زنان از جایم بلند شدم‌. ‌حس میکردم بار سنگینی از روی قلبم برداشته شده است. سبک شده بودم. نه اینکه بابت از دست دادن رویا هایم ناراحت نبودم ، بودم اما خودم را به این جمله که خدا بهترش را نصیبم خواهد کرد تسلی میدادم. مثل اینکه آدم چندین ساعت با گِل و خاک کار کند، کاملا با خاک و گرد آلوده شود، انقدر که از دست آلوده گی به خفقان برسد. در این موقع فقط دلش میخواهد با یک حمام از شر همه آلوده گی ها خالی شود. حس من دقیقا شبیه همین مورد بود. انقدر راحت شده بودم که حس میکردم دوباره متولد شده ام. و این احساس را مدیون حرف های دیشب امیر بودم.
از میان لباس هایم بهترین شان را انتخاب کردم. لباسی با زمینه ای لاجوردی و گل های سفید نسترن، چادر و کرمچ سفید هم با آن هماهنگ کردم. از اتاقم که بیرون شدم مادرم سر سفره در حال صرف صبحانه بود. بدون اینکه نگاهی به من بیندازد سرد و خشک گفت:« بیا صبحانه ات را بخور!»
کاملا آشکار بود جر و بحث های دیروز را فراموش نکرده. همیشه همینطور بود. او قهر میکردم حتی اگر مقصر هم میبود و من دوباره دل آسایش میکردم.
نزدیکش رفتم و خودم را خم کرده صورتش را بوسیدم و گفتم:« از من قهر نباش!
قول میدهم به آن موضوع زمین ها راه بهتری پیدا کنم..!». در جوابم فقط با یک لبخند اکتفا کرد و تنها همان لبخند به من کافی بو‌د.
از خانه بیرون رفتم و طبق معمول قدم زنان به سوی دانشگاه حرکت کردم. جاده های شهر مثل هر روز آدم های زیادی را در آغوشش جا داده بود. صدای رفت و آمد موتر ها، فروشنده گان میوه و سبزی که برای جلب توجه مشتری محصولات شان را تعریف میکردند، صدای خنده کودکان، قصه های عابرین همه با هم مخلوط شده در هوا میرقصید.
آفتاب انروز گرم و دلپذیر بود. گویا همه افراد و رفتار های آن روز با روز های دیگر فرق داشت. همه چیز دلگرم کننده بود. همه آن صورت هایی که نگاه میکردم لبخند و شادی برایم حکایت میکرد. یا شاید چیزی مرا دلگرم خودش کرده بود که هنوز به آن پی نبرده بودم.
هنوز از حویلی دانشگاه که همزمان با ورود دانشجویان همراه بود نگذشته بودم که صدای پیام مبایلم بلند شد:
« سلام استاد لیا..!
اگر دانشگاه هستید یکبار به اداره مالی سر بزنید. در بعضی اوراق رسمی  به امضای شما نیاز است.»
پیام را از روی صفحه قفل مبایل خواندم. متعلق به آقا فیاض بود.
از پله های مرمری دهلیز ورودی بالا رفتم، البته نیازی نبود زیاد دور بروم همین که وارد دهلیز اول میشدم دفتر دوم اداره مالی بود. تا میخواستم به دَر دفتر با انگشتم ضربه بزنم صدای آشنایی امیر از پشت در بگوشم رسید، البته بیشتر شبیه دعوا بود تا حرف زدن!
+:« چطور انسانیت است که یک محصل را از جریان امتحان بیرون بکشید آنهم برای چند افغانی!»
خانم اِیدا( مدیر مالی) که از آوازش معلوم بود خیلی عصبانی است در جواب امیر گفت:« ببخشید استاد امیر!!، انچیزی که شما چند افغانی میگویید تنها منبع در آمد ما است. در ضمن محصل ارجمند تان دو سمستر بدهکار است. چیزی که قانون دانشگاه ایجاب میکند باید با آن معامله شود.»
صدای آه عمیق امیر به گوشم رسید.با خود گفتم آیا او در برابر همه محصلانش همینطور مهربان است؟، او در مورد همه همینطور فکر میکند؟..
هنوز از این افکار خارج نشده بودم که امیر گفت:« باشد خانم اِیدا، میتوانید بدهکاری اش را از تنخواه من اخذ کنید اما دیگر فرزانه را از صحن امتحان بیرون نکنید.»
چهره اش را نمیتوانستم بیبینم اما از لرزش صدایش میتوانستم ناراحتی اش را درک کنم.
صدای ایدا خانم به گوشم رسید:« منظور تان از تنخواه کدام ماه است؟، شما حقوق تان را برداشتید.»
امیر که به احتمال زیاد چشمانش را از شدت قهر به هم میفشرد گفت:« از ماه جدید!»
انقدر حواسم مشغول و کنجکاو این گفتگو بود که قطع شدن آنرا را فراموش کرده بودم.. با باز شدن دَر چیزی نمانده بود با امیر برخورد کنم اما خوشبختانه در دقیقه نود پایم را عقب کشیدم. همین که سرم را بلند کردم با چهره ای ملایم امیر مقابل شدم. از خجالت زیاد دست و پایم را گم کردم که مبادا امیر متوجه این کارم شده باشد. اما از چهره اش معلوم نمیشد از چیزی بوی برده باشد یا شاید همانطور نشان میداد. با دیدنم لبخند ملیحی زد و صمیمانه گفت:« لیااا!
حالت چطور است؟، بهتر شدی!»
+:« تشکرر فعلا در بهترین حالت ممکنم قرار دارم!»
-:« خوشحال شدم....باید بروم درس دارم. بعدا میبینمت!» واز کنارم رد شد و رفت اما من تا ناپدید شدنش از منظره چشمانم نگاهش کردم.
با داخل شدنم در اداره مالی متوجه نگاهی کج ایدا خانم از عقب امیرشدم. حیران این طرز نگاهش بودم. اما به خودم زحمت فهمیدن را هم ندادم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتم

و این همه تدارکات هم برای همان است.
با این حرف من نگاهِ مادرم رنگ عوض کرده و سعی نمود تا خودش را بی‌خیال نشان دهد گویا اصلاً این سخنان من را نشنیده است.

صورت جدی به خود گرفته با همان حال که چشمانم را باریک می‌کردم گفتم:
_مادر!

مادرم با لب‌خند بسویم نگاه کرده گفت:
_بگو دخترم...
عمیق به چشمانش نگاه کرده گفتم:

_شما موضوعِ را از من پنهان می‌کنید، این‌جا چه اتفاقِ در راه است؟
مادرم تا خواست لب‌ به سخن بگشاید که در همان هنگام یاسمین وارد مطبخ شده گفت:
_مادر مهمانان آمدند.

وای یاسمین الهی نمیری همین‌حالا مگر موقع آمدن بود تازه قرار بود از این پنهان‌کاری‌های مادر و مادربزرگ آگاه شوم.

من هم که کارم به اتمام رسیده بود دستی به چادرم کشیده و با همان حالا از مطبخ خارج شده با خود گفتم:
_بگذار تا بیبینم این مهمانان ویژه‌ای پدر کی‌ها هستند؟!

با قدم‌های کوچک در مقابل در عمارت قرار گرفته سپس با دیدن صورت کاکا شریف نگاهِ به مادرم انداخته با خود گفتم:

_حال بگو این همه تدارکات برای چه بود کاکا شریف این‌جا آمده بود و منِ که گمان می‌کردم قرار است کی‌ها بی‌آیند وای که تمام روز من با این فکر گذشت. عجباَ...عجباَ....

با گرمی از همه‌گان استقبال نموده و مهمانان را یکی پس از دیگرِ بسوی اتاق مهمان هدایت نمودیم.

این نخستین باری بود که هم خانمان و هم آقايان در یک اتاقِ می‌نشستند و همین موضوع سبب می‌شد تا حس کنجکاوی من گل کند.

خدا جانم خودت مراقب این دل بی‌قرار من باش که اگر این‌گونه ادامه پیدا کند کاسه‌ای صبرم لبریز خواهد شد.

دیگر آن‌جا نشستن را جایز ندانسته و با سرعت از اتاق خارج شدم که در همین یکی در مقابل راه‌ام قرار گرفته و گوشی‌اش از دست‌اش افتاد.

بیدون نگاه کردن به صورت شخص لب‌خند کوچکِ مهمان لبان‌ام شده و با همان‌حال که گوشی را بلند می‌نمودم گفتم:
_ای وای ببخش......

که با دیدن صورت شخص حرف‌ام ناتکمیل ماند سپس هم‌ جایش را با آخمِ کوچک در صورت‌ام عوض نمود.