【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۸۸

لیمه:سارا میفهمم که درجه شهادت بلند است اما قلبم قبول نمیکند که دخترم را به خاک سیاه بسپارم که کرم ها و خزنده ها بخوریش هر لحظه که فکر میکنم دیوانه میشم
یک دست کوچک را بالای شانیم احساس کردم رویم را دور دادم برهان بود
برهان که به گپ زدن آمده بود
برهان:مادل ثنا هملایم باژی نمیکنه
برهان را در بغلم گرفتم اما اینبار صدای گریانم بلند شد
دهنم را به سر برهان گذاشتم و گفتم
لیمه:جان مادر ثنا دیگر بیدار نمیشه ثنا رفت دیگر بازی نمیکند همرایت خدایا چی ظلمی بود که در حقم رواه‌ دانستی به رضایت راضی استم اما وقت رفتن دخترم نبود
ارسلانم نزدیکم آمد و سرش را به سرم گذاشت و همرایم یکجا میگریست
ارسلان:لیمه‌ام آرام باش ببین برهان میترسد
طرف برهان دیدم که لبهایش میلرزید و شروع به گریه کردن کرد
عمران:پدر فکر نکنم جنگ آرام شود ثنا را دفن کنیم یا منتظر باشیم
تا آن دم متوجه جنگ نبودم گوشم را گرفتم اما صدای مرمی توپ ‌و تفنگ خیلی بلند بود
خان:بچیم چاره نیست فکر نکنم تا چند روز آرامی شود باید خودما دست به کار شویم
با گفتن گپ خان طرف ثنا دیدم آخرین روز ثنایم در خانه بود دخترم عروس شده از خانیم به همیشه میره
خوده را کش‌کش کره طرفش رساندم و مرده‌اش را در بغلم گرفتم و بوسیدم دیگر اشکی به ریختن نداشتم اما قلبم چنان درد می‌کرد که گویا کسی خنجر داخل قلبم نموده

سارا:
لیمه یک روز خوش را در زندگیش‌ ندید اگر یک روز خوش میبود باید تا چند ماه تاوان خوشی هایش را میداد نمیفهمم کدام زاغ سیاه به خوشی‌هایش نشسته
طرف لیمه که میدیدم قلبم را درد میگرفت
آفرینش چطور با این درد بزرگ کنار خواهد آمد
من که فکر میکنم اگر عایشه نباشد چی خواهد کردم اما او تا هنوز هم قوی است واقعا زن مثل لیمه پیدا نمیشه
لیمه خود را کش‌کش کرده طرف ثنا رساند و دخترش را در آغوش گرفت و بوسید و با صدای بلند همرایش گپ میزد
لیمه:ثنایم دختر مقبولم اینقدر از من و پدرت ناراضی بودی که ایقدر زود رفتی میبینم لباس سفید پوشیدی عروس شدی اما عروس خاک
و لیمه رو به آسمان کرد‌ و گفت
لیمه:خدایا گلهایت از خاک پیدا میشه اما دختر از گل نازک من زیر خاک میشه اهههههههههه
نمیتوانستم اشک هایم را کنترول کنم طرف عمران دیدم اولین بار بود که جریانش را میدیدم
طرف ارسلان دیدم که سرش را به سر برهان تکیه داده و به یکجا خیره شده بود
شکیلا رفت و برهان را از بغل ارسلان گرفت و با خود میخواست بیرون ببرد
نسترن:شکیلا کجا میبری بچه را
شکیلا:مادر اینجه دیق آورده کلتان گریه دارین
نسترن:نبرین بیار نمیبنی بیرون مرمی میباره
شکیلا هم با برهان در یک گوشه نشست
دوباره طرف لیمه دیدم که دخترش را در بغلش گرفته و شور خورده میره دیگر اشک نمیریخت دیگر ناله نمیکرد
خاله فیروزه ثنا را از بغلش گرفت بوسید و بالای دوشک آرام انداخت و از دست لیمه گرفت بیرون برد
ارسلان چهارغوک کرده خود را به دخترش رساند
و به رویش دست میزد
مادرجان ارسلان را به آن حالت دید شروع به گریه کردن و ناله کردن کرد
نسترن:مادر قربانت شود که در این جوانی درد اولاد را دیدی هم سن و سالت عروسی نکرده اما تو به درد اولادت نشستی
مادرجان هم پیش ثنا آمد
نسترن:الا ثنا دخترم خاکت شوم گل مادرکلان چطور رفتی داغ را به دل ما گذاشتی
ارسلان هیچ حرکتی نمیکرد دلم به حالش سوخت
به عمران نزدیک شدم و در گوشش گفتم
سارا:عمران یک کمی ارسلان را دلداری بتی بیچاره خود را از دست داده ببین هیچ حرکتی نمیکند حداقل کاش میگریست قلبش آرام می‌شد
عمران یک نفس عمیق گرفت و سرش را پایین و بالا کرد یعنی درست است
عمران از بازو های ارسلان گرفت
عمران:لالا خوب استی
ارسلان:نمیفهمم عمران نمیفهمم به نظر تو چطور خواهد بودم یکبار طرف ثنا ببین هیچ دلم نمیشه به خاک بسپارمش دیروز شام که آمدم در بغلم نشست از رویم بوسید و پدر میگفت بلند شد زورش به ترموز چای نمیکشید اما پیشم آورد فهمید که مانده استم حالی نیست چطور باور کنم
دیگر دختری ندارم که خسته باشم بیاید با صدای کوچکش پدر بگوید تا خسته‌گیم رفعه شود
عمران ارسلان را محکم در بغلش گرفت و هردو با صدای بلند میگریست
اما دوباره بالای خانه بم آمد و دوباره همه جا تاریک شد صدای کسی شنیده نمیشد اینبار فکر کردم عایشه را چیزی شد چون تا هنوز فکر ثنا از سرم بیرون نشده بود اما خوشبختانه عایشه در پهلویم بود و زنده بود اهههه خدایا شکرت
صدای از دور میامد که برهان برهان میگفت گوشهایم را تیز ساختم تا بفهمم چی کسی است که صدای لیمه بود و بلند برهان صدا میزد
چند دقیقه بعد دود از خانه گم شد اما خانه دیگر خانه نبود به ویرانه تبدیل شده بود
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۸۹

بی‌بی جان با عصا چوب خود به پای ارسلان آهسته زد ارسلان در جایش نشست
بی‌بی:زندگی سرت باشد بچیم
ارسلان:دوستا زنده باشند
بی‌بی:ای بچیت است
ارسلان:بلی بی‌بی بچیم است
بی‌بی:چقدر چهره ترا دارد تو که خورد بودی همین طور بود حتا شوخیت هم در جانش درآمده
ارسلان:ها بی‌بی دیگه بچی کی است
بی‌بی رو به طرف برهان کرد و دست تکان داد که بیاید طرفش
بی‌بی:بیا اینجه حله
برهان آهسته آهسته آمد و بی‌بی دستش را گرفت
بی‌بی:نامت چیست گل بچه
برهان:نامم بلهان اشت
بی‌بی:برهان چیقدر نامت مقبول است خودت واری
برهان:نام شما بی‌بی اشت
بی‌بی:هههههههه ها نام مه بی‌بی است
بی‌بی طرف ساعت دید و گفت
بی‌بی:اذان نماز دیگر را کردن من میرم نماز میخوانم لیمه دخترم تو هم بیا نمازت را بخان و یک کمی قرآن تلاوت کو بخاطر آرام شدنت
و بی‌بی با عصا خود دوباره به پای ارسلان زد که حتا اخ از ارسلان برامد
بی‌بی:بخیز او بچه مسلمان نیستی بخیز نماز بخوان
ارسلان:میخانم میخانم اینه خیستم
بی‌بی رفت و مره خنده گرفته بود
لیمه:ارسلان بی‌بی چرا همرایت ایرقم گپ میزند
ارسلان:نکو که دشمنی من و ازو از سابق است
لیمه:چطور مگر بی‌بی چیت میشه
ارسلان:بی‌بی عمه پدرم است پدرم این عمه خودرو زیاد دوست دارد زیاد پیشش میامد او وقت من خورد بودم خورد هم نبودم کلان بودم ولی بی اندازه شوخ هر کاری که می‌کرد برایش خراب میکردم به همی خاطر تا حالا همرایم درست گپ نمیزند
لیمه:ههههههه خوب می‌کند خدا خبر بیچاره را چطور آزار دادی
ارسلان:تو باش حالی ببین که چطور سرم قهر میشه مه هم از قصد قهرش میسازم ایتو خوشم میاید
لیمه:توبه بیچاره پیر زن است چی کارش داری
ارسلان:لیمه بان که با همین کارهایم ثنا یادم بره
لیمه:ثنا یاد ما نمیره شاید قلب ما صبر شود ولی یاد ما نخواهد رفت
ارسلان:ها خو بان که یک کمی قلبم صبر شود
رفتم که وضو بگیرم که برهان از پشتم آمد
برهان:مادل پیش ثنا میلی
لیمه:نی جان مادر میرم که وضو بگیرم
برهان:خی مادل مام وژو میگیلم
لیمه:بیا
از دستش گرفتم و در حویلی وضو میکردیم اما هیچ به همی وضو مره نماند گاهی از کوزه خود آب میگرفت گاهی از کوزه من
لیمه:برهان از یک کوزه آب بیگیر
برهان:نی در کوژه تو آب ژیاد است
مچم که از پدرش بنالم یا از بچیش
رفتن جای نماز را هموار کردم و در پیش روی جای نمازم خود را انداخت هیچ دور نمیشد
بلاخره مجبور شدم‌که جای نماز دیگری به خود بگیرم
دوباره به اطاقم آمدم و‌خوابم برد
وقت بیدار شدم هوا تاریک بود فکر کردم تازه شب شده اما همه خوابیده بودن که صدای اذان بلند شد مگر ساعت چند است که در این وقت اذان میتن طرف ساعت دیدم که به ۵ مانده یعنی صبح شده پس من ایقدر وقت خواب بودم
بلند شدم همه خواب بودن اما یک الیکین در اشپزخانه روشن بود فکر کردم از شب روشن مانده رفتم دیدم که جمیله خمیر می‌کرد یعنی اینقدر وقت خمیر را چی می‌کرد
جمیله مره دید و گفت
جمیله:صبح بخیر شب خوب خوابیدی
لیمه:صبح بخیر زنده باشی خوب بود در این صبح وقت خمیر را چی میکنی
جمیله:خوب نان میپزم در تندور
لیمه:نی اما در این صبح وقت خمیر
جمیله:ههههه این کار هر روزم است بی‌بی چای صبح را بعد از نماز صبح میخواهد به او خاطر وقت پخته میکنم
لیمه:خو که ایتو کاری است که همرایت انجام بتم
جمیله:نی کاری نیست زنده باشی
لیمه:خو باز هم اگر کاری بود برایم بگو تنها هستی
جمیله:پس اگر میخواهی کمکم کنی در سماوار آتش روشن کردیم اگر در سماوار آب بندازی زیاد خوب می‌شد چون آبش کم است
لیمه:درست است

@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۹۰

رفتم از چاه آب کشیدم و در سماوار انداختم سماوار نبود قهر خدا بود هر چی آب مینداختم داخلش هیچ معلوم نمیشد تا بلاخره پر شد آتشش را دیدم کم بود چوب انداختم و آتشش یک کمی شعله اورتر شد
خودم هم وضو میکردم که بی‌بی برامد
لیمه:صبح بخیر بی‌بی جان
بی‌بی:صبح تو هم بخیر
در کوزه به بی‌بی آب انداختم و در دستش دادم
بی‌بی:زنده باشی دخترم خداوند برایت صبر دل بته
لیمه:امین
رفتم نمازم را خواندم و آمدم تا با جمیله کمک کنم
جمیله در تندور نان میپخت
لیمه:جمیله کاری است که انجامش بتم
جمیله:ها است اگر میشه چای دم کو و گیلاس ها را در پتنوس بگذار
لیمه:درست است
در حال دم کردن چای بودم که سوال در ذهنم آمد که شوهر جمیله کجاست و چرا با بی‌بی و ایورش خسر و خشویش زندگی می‌کند
لیمه:جمیله یک سوال پرسان کنم خفه نمیشی
جمیله:نی پرسان کو چرا خفه شوم
لیمه:شوهرت کجاست
جمیله:حدس میزدم که سوالت همین باشد شوهرم در ایران است تقریبا یک سال شد مه نیامده بخاطر که درس هایش باقی مانده بود در همی وقت ها میاید اما معلوم نیست چی وقت هر لحظه امکان دارد مه بیاید


@RomanVaBio
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۹۱

لیمه:خو پس تو فقط یک ایور داری
جمیله:نی نام خدا ۶ ایور دارم این ایورم مجرد است و دیگرهایش عروسی کردن در خارج زندگی میکنن سال یکبار میایند
لیمه:نام خدا خی با شوهرت ۷ برادر می‌شوند پس چند ننو داری
جمیله:۵ ننو دارم
لیمه:آفرین خشویت چقه زیاد آورده ۷ جمع ۵ دوازده درجن پوره کرده
جمیله:هههههه چقه جالب گپ می‌زنی
صدای خاله گلالی (خشو جمیله) آمد
گلالی:او دختر جمیله چای صبح چی شد
جمیله:اینه خاله آوردم
لیمه:خاله گلالی خالیت است
جمیله:ها خالیم است از خوردترکی خاله گفتیم حالی در دهنم مادر نمیایه
لیمه:خو پس بریم
با جمیله سفره را هموار کردم و همه بخاطر چای صبح گرد سفره جمع شدن اما جای خالی ثنا را به شدت احساس میکردم هر چی میخواستم ازیادم ببرم اما نمیشد
سارا متوجه شد و گفت
سارا:به برهان غذا نمیتی
لیمه:میتم
یک کمی خود را با غذا دادن با برهان مصروف ساختم اما هر لحظه صحنه یادم میامد که ثنا غرق در خون بود
شیر اغا(خسر جمیله):چای صبح را که نوشیدن بریم یک چکر تا بیرون چی گفتین
خان:ها وله خوب میشه ما مردا یک طرف بریم
شیر اغا:پس درست است ما مردا میریم یک کمی سودا میاریم به خانه
و خطاب خاله گلالی کرد
شیر اغا:زن شما هم برین به باغ یک کمی فکر تان دیگر میشه
گلالی:خوب میشه مه بریم
بی‌بی با عصا چوب خود به دست ارسلان زد
ارسلان:اخخخ بی‌بی افگار شدم چی میکنی
بی‌بی:تو هم میری
ارسلان:ها میرم چیزی کار داشتی
بی‌بی باز با عصای خود به دستش زد
بی‌بی:به زنت یک کرشنیل همراه تار بیار که بافت را یادش بتم که فکرش دیگر شود
ارسلان:حالی بی‌بی چرا می‌زنی خو درست است میارم
باز دوباره با عصای خود به بازویش زد
بی‌بی:بیتربیه کتی مه زبان میکنی
شیراغا:مادر چی کارش داری بیچاره ره بانیش
بی‌بی:طرفی این بچه را نکو که مه از گذشته سر ازی قصدی استم
ارسلان:بی‌بی گذشته در گذشته ماند بیا حالی آشتی کنیم
‌دوباره بی‌بی عصای خود را بلند کرد که ارسلان را بزنه
ارسلان:نی نی نی آشتی نکو آشتی نکو
بی‌بی:ایتو لتت کنم خو در قصه این نمیشم که کلان شدی
ارسلان:خو درست است تسلیم استم چیزی نمیگم
همه مردا بلند شدن و بیرون رفتن
گلالی:بخیزین دگه که باز ناوقت میشه
همه ما آماده شدیم اما جمیله گفت
جمیله:شما دو‌ نفر چادر کلان ندارین
مه و سارا طرف همدیگر دیدیم
سارا:نی نداریم
جمیله:اینجه بد است که چادر کلان نپوشی باش من برایتان میارم
جمیله دو دانه چادر کلان آورد و هردوی ما پوشیدیم و بیرون شدیم
اما با خود ارسلان دوم را بیرون کشیده بودم اصلا آرام نمیشد یک طرف بدو و دیگر طرف نزدیک جوی آب که رسیدیم خیلی آب پاکی داشت
جمیله:این آب از چشمه قریه میاید زیاد آبش پاک است
اما برهان در داخل سنگ مینداخت و هر چی از دستش کش میکردم نمیامد
لیمه:خی من رفتم بان که بلا بیایه بخوریت
برهان:بلا مله نمیخوله پدل مه میگم که بژنیش
اوففف مجبور شدم که به زور بیارمش باغ شان خیلی باغ مقبول بود و در بین باغ شان کاریز هم بود
برهان:مادل باغ اینها سیب نداله
جمیله:دارد بیا برایت بکنم
جمیله به دست برهان سیب داد
لیمه:جان مادر تشکری نمیکنی
برهان:تشکر جلیمه
جمیله:هههههه جلیمه
لیمه:بچیم خاله جمیله بگو
برهان:خاله جلیمه
لیمه:آفرین جان مادر
بی‌بی:لیمه جمیله بیاین از درخت توت بتکانین که بخوریم
جمیله:درست است بی‌بی آمدم
مه بالای درخت بالا شدن سارا و جمیله چادر کلان را بخاطر که توت نریزد زیر درخت گرفتن
خیلی توت زیاد تکاندم
برهان:مادل ملام بالا ببل
نسترن:مادرت پس میایه همینجه باش
دوباره پایین آمدم و توت را شستیم و نوشجان کردیم
دوباره برگشتیم به خانه
بی‌بی:او دختر لیمه ساعت چند است
لیمه:ساعت از ده تیر است
بی‌بی:وی من نمازم را نخواندیم
بی‌بی رفت تا نمازش را بخواند خاله گلالی با مادرجان قصه داشت مه هم رفتم پیش جمیله و سارا
سارا:جمیله راستی چقدر وقت میشه که عروسی کردی
جمیله:تقریبا یک سال و چند ماه شد
سارا:یعنی نو عروسی کردی و شوهرت رفت
جمیله:ها بعد از عروسی زاهد دو ماه پیشم بود بعدش ایران رفت
سارا:آفرینت بخدا خیلی سخت آیت از شوهرت ایقدر وقت دور باشی
جمیله:سخت خو است ولی چاره چی است دو هفته پیش یک نامه روان کرده بود که میاید اما تا هنوز نامده
سارا:خیره ایقدر وقت منتظر بودی یک چند روز دیگر در سرش چی فرق می‌کند
دیدم دروازه تک‌تک شد
لیمه:من میرم باز میکنم حتما خان شان آمدن
رفتم دروازه را باز کردم یک بچه قد بلند با مو های سیاه و چشمان بزرگ سیاه و اندک ریش که به مقبولیش افزوده بود
لیمه:بفرماین کی را کار داشتین
پسر جوان:فکر کنم اینجه خانه شیراغا باشد همتو نیست
لیمه:بلی اما شما

@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۹۲

پسر جوان:مه زاهد استم پسر شیراغا
اوهو پس زاهد ای بوده وله خوب مقبولک خو است اما به مقبولی جمیله نمیرسد
زاهد:اجازه است داخل بیایم کسی خانه است
لیمه:بسیار معذرت میخواهم متوجه نبودم بفرماین
و پیش از زاهد داخل خانه شدم و خود را به جمیله رساندم
لیمه:خله جمیله حله حله بدو یک لباس مقبول بپوش فیشن کو
جمیله که تعجب کرده بود
جمیله:چی شده چرا
لیمه:گپ نزن برو که زاهد آمده
جمیله چشمایش از حدقه برامد
جمیله:چی میگی مزاق میکنی
لیمه:به سر بچیم قسم که آمده
سارا:برو او دختر که شوهرت مقبول ببینیت دلش خوش شود خدا خبر چطور پشتت دیق شده
جمیله:توبه سارا
جمیله از دست خوشحالی بال کشیده بود و طرف اطاقش رفت
بعد از چند لحظه پایین آمد خیلی مقبول شده بود و یک پیراهن گلابی پنچابی پوشیده بود
سارا:واه واه واه بچه مردمه در هوا میبری بخدا اگر بانیت
لیمه:راست میگه دیوانه میکنیش
سارا:هههههههههه
جمیله:چی بلا هستین شما راستی لیمه چی رقم شده بود
لیمه:ایقه مقبول بود اما به مقبولی تو نمیرسد
سارا:حله برو دیگه پیشش
جمیله رفت و سارا گفت
سارا:بخیز که بریم ببینیم چی می‌کند
لیمه:مارا چی بان شوهرش است هر چی که می‌کند به ما چی
سارا:دیوانگی نکو خو بی ازو در اطاق کلگی است
پشتش رفتیم اما جمیله پیش دروازه ایستاد بود
سارا:چرا داخل نرفتی
جمیله:میترسم
سارا:از چی میترسی فقط که به خواستگاریت آمده باشد خو شوهرت است
جمیله:نی مه نمیایم شما برین
طرف سارا دیدم طرفم چشمم کرد در دلم گفتم که باز در کله ای دختر چی میگرده‌
سارا دروازه را باز کرد و بلند گفت
سارا:جمیله بیا داخل اینجه چرا ایستاد هستی
جمیله هم داخل اطاق رفت
دیدم زاهد قسمی طرفش میدید که گویا حال قورتش می‌کند
سارا آهسته به جمیله گفت
سارا:جمیله میبینی هیچ چشم خوده دور نمیکند
چطور به شوق طرفت میبیند
زاهد:سلام
جمیله:علیکم سلام
بی‌بی:برو بچیم که خسته استی باز پسان گپ میزنیم او دختر جمیله برو پشت شوهرت
سارا:خدا از کور یک چشم میخواست خدا برایش دو چشم داد برو
لیمه:توبه دختر از دست تو بیچاره را چطور زیر تاثیر آوردی
سارا:هههههه چی کنیم دگه


#ادامه_دارد........

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان #عروس_خان #نویسنده_سماویه_احمدی #قسمت_۹۲ پسر جوان:مه زاهد استم پسر شیراغا اوهو پس زاهد ای بوده وله خوب مقبولک خو است اما به مقبولی جمیله نمیرسد زاهد:اجازه است داخل بیایم کسی خانه است لیمه:بسیار معذرت میخواهم متوجه نبودم بفرماین و پیش از زاهد داخل خانه…
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۹۳

از مرگ دخترم سه ماه گذشت اما به نبودش عادت نکردیم گاهی فکر میکنم که شاید حالی از دروازه داخل شود و مادر بگوید اما این کار ناممکن بود دیگر تا ابد صحبت نمیکرد خیلی دلم میگرفت
سال نو بود و همه بخاطرش آمادگی میگرفتن و ما هم باید از خانه بی‌بی جان میرفتیم
بی‌بی:بچیم نروید در این چند ماه زیاد عادت کردیم همراه تان حالی اگر بروید خانه خیلی خالی بنظر خواهد رسید
خان:عمه بخیر باز پیشت میایم ولی حالی باید برویم خودت خو میفهمی که کلان قریه استم در آن زمان هم خانیم ویران شد وگرنه نمیامدم اما جز خانه تو کسی را نداشتم که بروم حالی باید پس بروم خیلی مردم خانه ندارد باید از سر آباد شود اینجه ماندنم خوب نیست
بی‌بی:خی حداقل تا تجلیل سال نو خو باشین سمنک انداختیم باید بخورید اگر نی سخت خفه میشم
خان:درست است تا او وقت میباشیم انا بعد ازو میرویم راستی شما چرا نمیاین بخیر خانیم را که آباد ساختم شما را میخواهم یک کمی قریه را ببینین کشور تانرا ببینین در کشور بیگانه نشستین
بی‌بی:حتما چرا نی جمیله او جمیله کجاستی
جمیله:اینجه استم بی‌بی چیزی کار داشتی
بی‌بی:بچیم دیگ هر چیز را آماده کنین مه زن‌ها را خواستیم تا شام میرسند نشود که چیزی کم باشد خیلی بد است
جمیله:نی بی‌بی همه چیز آماده است تشویش نکنین
بی‌بی:خوب است لیمه دخترم تو هم همراه جمیله کمک کو که کار زود خلاص شود از زن‌ایورت خو خیر نیست خدا خبر که کار می‌کند یا نی
سارا:بی‌بی چرا غیبتم را میکنی
بی‌بی:غیبت چی دروغ میگم فقط ایتو بیکاره استی که خدا نشان نته
سارا:خیر باشد بی‌بی باز یک روزی یادم خواهد کردی که چقه خوب زن بود
بی‌بی:ها در تنبلی یادت خواهد کردم
با جمیله رفتم و دیگ ها را آماده کردیم سارا هم آمد و در حال جور کردنش بودیم که بعدا پخته شود
سارا:هی دخترا چی دعا می‌کنین در وقت که سمنک پخته می‌شود
جمیله:من دعا میکنم که خداوند برم یک طفل بدهد
مه و سارا هردو یکجا گفتیم
اووووو‌ووووووووووو
سارا:خو خی کار خطرناک است خوب میکنی بخیر انشاالله که پنج گانگی به دنیا بیاری ههههه
جمیله:پشک جورم کردی یکی بس است باز به دیگرهایش بعداً گپ میزنیم
سارا:خو درست است انشاالله که به مرادت برسی
لیمه:امین
سارا:خو لیمه تو چی دعا میکنی
لیمه:نمیفهمم فقط خداوند قلبم را صبر کند کافیست
جمیله:لیمه برهان کلان شده دیگه یک طفل دیگر بیار باز ببین ثنا یک کمی یادت خواهد رفت میفهمم که هیچ اولادی جای اولاد دیگر را گرفته نمیتواند ولی باز هم قلبت یک کمی صبر میشه
سارا:راست میگه لیمه یکی بیار حداقل قلبت آرام خواهد شد
لیمه:هر چی خواست خدا باشد
سارا:خواست خدا است فقط کار تو‌ و ارسلان است که به دنیا میارین یا نی
جمیله:ههههههه سارا چقدر دهنت باز است همین گپت از گفتن بود که گفتی
سارا:چرا دروغ میگم خو راست گفتیم
لیمه:ها آفرین آفرین هر گپ را همتو راست بگو دیوانه راستی نگفتی تو چی دعا میکنی
سارا:خوب معلوم است که میخواهم طفلم به خوبی تولد شود
(ها یادم رفته بود مه بگویم در این سه ماه معلوم شد که سارا هم حمل دارد)
دروازه خانه تک‌تک شد خالد(برادر زاهد) رفت دروازه را باز کرد و خانم‌های را که به شب دعوت کرده بودن آمدن
مه جمیله و سارا شیرینی های زیادی پخته بودیم
سارا ایقدر شیرینی خورد که بیخی دل مره زد اما او خورده میرفت
جمیله:بخیالم بچه میزائی
سارا:چطور
جمیله:بی‌بی میگه کسی که در حاملگیش زیاد شیرینی بخورد طفلش بچه است
سارا:خوب است دگه یک طفلم دختر حالی بچه در دهنت برکت عمران بچه زیاد دوست دارد
شب شد و سمنک انداختیم هر کس به نوبت کفگیر را در دیگ شور میداد و دعای خود را می‌کرد
خاله گلالی و مادرجان و مادرم شروع به دایره زدن و سرود سمنک را میخواندن:
سمنک در جوش ما کفچه زنیم
دیگران در خواب ما دفچه زنیم
سمنک نظر بهار است
میله شب زنده‌دار است
این نظر سال یکبار است
سال دیگر یا نصیب
سمنک در جوش ما کفچه زنیم
دیگران در خواب ما دفچه زنیم
بی شکر شیرینی دارد
خود به خود رنگینی دارد
طمع چو‌فرینی دارد
سال دیگر یا نصیب
سمنک در جوش ما کفچه زنیم
دیگران در خواب ما دفچه زنیم
خوش قدم باشد بهارت
لاله و گل مزارت
ای وطن باشم کنارت
سال دیگر یا نصیب
سمنک در جوش ما کفچه زنیم
دیگران در خواب ما دفچه زنیم
نوبت جمیله شد و چشمانش را بست و دعای خود را به دل گفت
نوبت سارا شد و یک کنی بلند‌گفت
سارا:به لیمه و سارا یک طفل مقبول بتی خدایا
جمیله:زنده باشی
نوبت من شد و از خداوند خواستم که دیگر درد را برام ندهد چون توانش را ندارم
سارا:لیمه چقدر دعایت دراز است بخیالم ده‌تا طفل میخوایی
@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۹۴

لیمه:نی طفل نمیخواهم فقط خواستم که دیگر برام درد ندهد چون توانش را ندارم
سارا:امین
شب تا نا وقت بیدار بودیم طرف های صبح خوابیدم
وقتی بیدار شدم دیدم ارسلان بیک ها را آماده کرده و با برهان چیزی میخورد
بلند شدم
لیمه:ارسلان چی شده چرا بیک ها را آماده کردی
ارسلان:صبح مقبولترین خانم دنیا بخیر میرم قریه
لیمه:صبح تو هم بخیر چی میخورین
ارسلان:هیچ سمنک میخوریم جان پدر به مادرت صبح بخیر گفتی
برهان:صبح بخیر مادر
لیمه:اخخخخ مادر قربان شود صبح مقبول تو هم بخیر
ارسلان:خو به بچیت قربان میشی باز مه بیچاره را یک صبح بخیر میتی
لیمه:حالی تو خو بچیم نیستی
ارسلان:بچیت که نیستم شوهرت خو استم
لیمه:خو ارسلانم شوهر جانم صبح‌ات بخیر
ارسلان:حالی شد حله حالی که بیدار شدی خوده آماده کو که حرکت می‌کنیم
لیمه:درست است بریم
خوب خلاصه قصه این که تقریبا دو نیم ماه در خانه پدریم بودیم چون یک کمی وضعیتش خوب بود و آهسته آهسته همه خانه های قریه ترمیم شد و آماده زندگی کردن
بعد از دو نیم ماه دوباره به خانه خان آمدیم اما با خانه قبلی خیلی فرق داشت خیلی بزرگ شده بود و خیلی اطاق های مقبولی داشت
تمام وسایل خانه هم خریداری شده بود و من هم لباسهایم را جابجا کردم
یک چیزی جالبی شده بود مه خودم حتا نفهمیده بودم ولی حمل داشتم میخواستم در یک وقت مناسب به ارسلان بگویم
ارسلان:خوش آمدی به خانه جدید ما
لیمه:خوش باشی
همین وقتش بود باید میگفتم
لیمه:اممممم ارسلان میخواهم یک چیزی برایت بگویم اما نمیفهمم که چی قسم
ارسلان:خوب بگو چیزی شده
لیمه:ها یک چیزی شده
ارسلان:اوفففف لیمه چرا گپ را دور میتی خو واضع بگو که چی شده
لیمه:مه حامله استم
ارسلان:چی
لیمه:مه حامله استم
ارسلان فکر کرد که مزاق میکنم اما چهره جدی مره دید گفت
ارسلان:جدی استی تو چطور امکان دارد دفعه پیش چطور دلبد بودی اما حالی هیچ
لیمه:هههههههه ارسلان فرق می‌کند یک دفعه آدم دلبدی میداشته باشد دفعه بعدی نی یا تا آخر میداشته باشد هر حاملگی فرق می‌کند
ارسلان:یعنی باز هم یک چوچه‌گک داریم
لیمه:بلی
ارسلان:خوب شد مه هر وقت طرف سارا که میدیدم میگفتم ماش ما هم داشته باشیم
لیمه:اما اگر فوت کند چی
ارسلان:لیمه چوپ شو ایتو گپها را نزن
دیدم برهان آمد و ارسلان برهان را در بغلش گرفت و به هوا بلند مینداختیش
ارسلان:بچیم برادر میشه
برهان:پدر برادر چیست
ارسلان:امممم یعنی مادرت به ما نو‌نو میاره
لیمه:ارسلان بد است چی گفته میری به طفل
ارسلان:چی بد است فقط کل گپ را گفتیم
برهان:از کجا میارد
لیمه:اینالی جواب بتی
ارسلان:از بازار میخرد
برهان:مادر مرام ببر به بازار مه میخواهم خودم خوش کنم
ارسلان:تو خودت یک روز در بازار بود
لیمه:ارسلان بخدا بد است کلان آدم چی گپهای بزنی
ارسلان:ههههههههه

یک سال بعد:
لیمه:جان مادر کامران مادرش بچه مقبولم
برهان:مادر کامران چی وقت کلان میشه
لیمه:امممم یک سال بعد
برهان:یک سال بعد من تا او وقت دیگر هم کلان میشم باز کامران همرایم بازی نمیکند
لیمه:می‌کند جان مادر
برهان:کاشکی لالایم مثل حمزه زود کلان شود
لیمه:حمزه از برادرت کرده کلان است جان مادر سه ماه بعد برادرت هم چهارغوک خواهد کرد
برهان:مادر ببین همزه آمد
دیدم حمزه چهارغوک کرده خود را پیش من رساند و طرف کامران میدید
سارا:ای بچه اینجه است من کل اطاق ها را گشتم نبود خود اینجه رسانده
لیمه:بانیش پیش کامران آمده طفل طفل را دوست دارد
برهان:خاله سارا تو به حمزه چی دادی که کلان شده
سارا:هههه به حمزه حالی غذا میتم چون هفت ماه شده
برهان:مادر خو به کامران هم غذا بتی هر روز شیر میتی او خو کلان نمیشه
لیمه:جان مادر ببین کامران دندان نداره اما حمزه
دندان دارد غذا خورده میتواند
سارا:من میرم که حمزه را حمام بتم باز پسان میام پیشت
لیمه:درست است
عایشه:برهان بیا بازی کنیم
برهان:بازی توب بازی کنیم
عایشه:نی گودیگک هایم است به اونها فیشن کنیم
برهان:اما من تو بازی را خوش ندارم بخاطر که دخترانه است
خندیم گرفته بوددکه بازی دخترانه و بچه گانه را کی برایش یاد داده
عایشه:خی سیس بیا توپ بازی می‌کنیم
لیمه:حله برین در حویلی توپ بازی کنین کامران خوابیده بیدار می‌شود
چند لحظه با کامران خوابیدم
با صدای ارسلان که کامران را ناز میداد بیدار شدم
ارسلان:جان پدرش چوچه‌گک پدرش چی وقت ایقه کلان شدی تو ها
ارسلان متوجه‌ام شد
ارسلان:مه بیدارت کردم نی معذرت میخواهم
لیمه:نی مهم نیست
با ارسلان شب جنگ کرده بودم بالای لباس های کامران تا هنوز همرایش درست گپ نمیزدم
ارسلان:تا چی وقت میخواهی قهر باشی بس نیست به همین اندازه قهر حتا شب جای خوابت را ازم جدا کردی
@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_۹۵

چیزی نگفتم و کامران را از بغلش گرفتم تا شیر بتم برایش اما ارسلان برایم نداد
ارسلان:سوال من جواب بتی
لیمه:ها قهر استم آشتی هم نمیکنم باز مادر این تو استی یا من خوب میفهمم که چی را باید بپوشد و چی را نی شب همرایم بالای لباس هایش جنگ کردی در ای هوای که یک کمی گرم شده میگی لباس نازک بپوشان برایش این طفل است تورا گرمی می‌کند ایره نی و باز تا هنوز چهلش پوره نشده
ارسلان:درست است خودت میفهمی اما چرا شب جای خوابت را ازم جدا کردی
لیمه:چون کامران گریه می‌کرد تره نارام میساخت
ارسلان یک ابرو بالا انداخت
ارسلان:بخاطر که کامران گریه می‌کرد ها لیمه مره بازی میتی یا خود را فقط که نمیفهمم بخاطر جنگ ما جدا کردی جای خوابت را
لیمه:ها به همی خاطر بود مشکل داری
ارسلان با صدای بلند گفت
ارسلان:ها مشکل دارم حق نداری جای خوابت را ازم جدا کنی فهمیده شد
چیزی نگفتم اما ارسلان دستم را گرفت و گفت
ارسلان:فهمیده شد
لیمه:فهمیده شد
ارسلان:ببین لیمه‌ام من نمیخواهم همرایت سرد رفتار کنم یا حرفی بزنم که ناراحت شویی اما خودت کاری میکنی که قهر شوم
لیمه:مه خو شب برایت هیچ چیزی نگفتم خودت قهر بودی او هم بالای یک گپ ناحق
ارسلان:خوب درست این گپت قبول پس جای خوابت را چرا جدا کردی
به این سوالش جوابی نداشتم چون ملامت بودم اما گفتم
لیمه:گفتم که کامران کریه می‌کرد
ارسلان طرفم میدید و یک نفس عمیق کشید
ارسلان:بگو به سوالت جواب ندارم چرا کامران را بهانه میگیری از چشمانت همه چیز واضع است مه میرم تا بازار چیزی کار نداری
لیمه:نی کار ندارم
ارسلان:همین حالا هم قهر استی دیگه روزها که پرسان میکردم یک عالم سودا میخواستم ولی حالی هیچ
لیمه:خوب کار ندارم چیزی
ارسلان:درست است مه رفتم
نمیدانم چرا وقتی ارسلان دروازه برامد احساس پیشمانی کردم که چرا همرایش به درستی حرف نزدم
برهان آمد اما با یک عالم گِل
لیمه:برهان بچیم این چی حال است جان مادر
برهان:مادر در گِل افتادم
شیطان میگفت که بخیز همرای چبلک خوب یک لت بتیش ولی خوردی خودم یادم آمد که هیچ بازی نمیتوانستم تا مادرم قهر نشود
بلند شدم و لباس های برهان را تبدیل کردم
دست‌هایش را گرفتم مثل برف یخ بود
لیمه:حله بیا همرایم خواب شو
برهان:مادر من گرسنه شدیم خوابم نمیبره
لیمه:بخیز خاله فرشته(خدمتکار خانه) را بگو که برایت غذا بته حله برو
برهان:نی مادر من نمیریم تو بیار برایم
لیمه:بخیز او بچه چرا گپم را نمیشنویی
سارا آمد و برایم نان آورد
برهان:اینه مادر همراه تو غذا میخورم
لیمه:ها دیگه پدرت واری تیار خور استی
مادرم آمد
فیروزه:دخترم نانت را درست بخور که جان بیگیری بیا برهان مه برایت غذا میتم
برهان:نی مه همراه مادرم میخورم
لیمه:بانیش مادر
فیروزه:لیمه دلم است هجران را زن بتیم کلان شده تا چی وقت مجرد بگرده
لیمه:مادرخورد بچه است زن را چی کند
فیروزه:نی بچیم بس‌اش است ۲۲ساله بچه است
لیمه:خو که زن میگیره برایش کدام دختر را خوش کردی برایش یا نی
فیروزه:ها امی خواهر نرگس که است
لیمه:نرگس خواهر خوانده مره میگی
فیروزه:ها همو نرگس خو عروسی کرد خواهر بهشته است همو را دلم است برایش بیگیرم خوب دختر است
لیمه:ها دختر خوب است بیگیری یکبار از هجران هم پرسان کو که چی میگه پسان باز نگوید که به دلم نیست
فیروزه:نی دلت جم اوره گفتم فقط خنده‌گک کرد دیگه چیزی نگفت دلش در زن‌گرفتن است
برهان:بی‌بی مامای مه زن میتین
فیروزه:ها جان بی‌بی‌اش زن میتیم
برهان:مادر به مه هم زن میگیری
لیمه:تو زن را چی میکنی
برهان:همرایش توپ بازی میکنم عایشه همرایم توپ بازی نمیکند و کامران و حمزه هم خورد است

#ادامه_دارد........

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان #عروس_خان #نویسنده_سماویه_احمدی #قسمت_۹۵ چیزی نگفتم و کامران را از بغلش گرفتم تا شیر بتم برایش اما ارسلان برایم نداد ارسلان:سوال من جواب بتی لیمه:ها قهر استم آشتی هم نمیکنم باز مادر این تو استی یا من خوب میفهمم که چی را باید بپوشد و چی را نی شب همرایم…
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_آخر

تقریبا در دو ماه عروسی برادرم شد و همچنان شکیلا هم عروسی کرد مادرم با برادرم خانه شان رفتن
شب یکشنبه بود و نفس مادرجان قیدی می‌کرد هر چی میکردیم جور نمیشد
به داکتر بردنش اما داکتر ها گفتن کاری از ما ساخته نیست
دو روز خیلی وضعیتش خراب بود حتا از جایش بلند شده نمیتوانست
چون هم نفس تنگی داشت و هم کمرش بی اندازه درد می‌کرد
بعد از دو روز در صبح روز چهارشنبه بیدار شدم دهنش باز بود و چشمانش پت پیش رفتم یک حالت دیگری را به خود گرفته بود
یک ترسی در دلم ایجاد شد آهسته پیش رفتم گفتم
لیمه:مادرجان
اما بلند نشد وارخطا شدم و شورش دادم اما هیچ چشم خود را باز نکرد به نبضش دستم را ماندم اما متاسفانه نمیزد
بلند چیغ زدم
لیمه:مادرجان
همه آمدن و وقتی مادرجان را به آن حالت دیدن گریه میکردن از همه کرده خان و ارسلان
همه را باخبر کردن و در شام همان روز دفنش کردن
وقتی دختر هایش آمد گفت
تمنا:پدر چرا منتظر ما نبودی حداقل همرایش خداحافظی میکردیم
خان:چی میکنینش بانین که در همو قبر خو آرام باشد اگر به شما منتظر میبودم گریه کرده خوده میکشتین
شیلا:پدر ایتو نگو ما بعد ازین مادر نداریم پیش کی بریم
خان گلویش پر از بغض شد و دیگر حرفی نزد
سارا:مادرت مه نیست ما خو استیم بیاین اینجه
تمنا:ینگه جای مادرم جدا است از شما جدا هیچ کس جای مادر را گرفته نمیتواند

سه سال بعد:
اه زندگی در این سه سال خیلی خوشی و خیلی غم را گذشتاندیم دوباره صاحب یک دختر شدم و ارسلان نامش را ثنا گذاشت هر جی گفتم نباید نامش ثنا باشد اما گفت بگذار یکی باشد جایش را بیگیره
ارسلان هم یک خانه جداگانه بخاطر من گرفت و فعلا همانجا زندگی می‌کنیم
روز ها و شبها در گذر و در بین این همه حال مادرم فوت کرد برادرانم زن گرفتن و صاحب اولاد و زندگی شدن خان فوت کرد و مردم هم بخاطر اینکه ارسلان در شهر درس خوانده بود و خیلی به خوبی میتوانست مشکل مردم را حل کند خان قریه شد عمران هم کوچکترین اعتراضی نکرد و با خانمش به زندگی خودشان ادامه داد
من هم زندگی خوش و آرام با فامیلم داشتم خیلی خوش میگذشت و در مدت چندین سال صاحب هفت طفل شدم اما درد ثنا را هرگز فراموش نکردم خداوند به هیچ مادری درد اولاد را نشان ندهد چون بی اندازه سخت است حتا اگر در خواب هم باشد
ارسلان هم مردی زندگی بود برایم هرگز نگذاشت پیشانیم چین بخورد با لفظ خوش و رفتار عالی مره ملکه قلبش ساخت و از خداوند بابت چنین همسری سپاسگذار استم
سال‌ها دوباره در گذر بود و همه اولادهایم عروسی کردند این بار ارسلان را واقعا از دست دادم دیگر مرد زندگیم زنده نبود قسمی خود را احساس میکردم مه زنده استم در حالکه مردیم
روزی به خانه یکی از اقوام دور ما رفتم که تقریبا سال‌های زیادی ندیده بودم شان
با یک دختری آشنا شدم که خیلی عاشق کتاب خواندن و رمان بود و تصادفاً همان زمانی بود که من سرنوشت زندگیم را در چند خط خلاصه کرده بودم و در یک کتابچه قدیمی نوشته بودم همان دختر که نامش سماویه بود ازم خواست کتابچه را بدهم
در اول نخواستم از درد زندگیم آگاه شود اما نمیدانم چه چیزی باعث شد تا کتابچه را دادم
سماویه هر خط کتابچه را با اشکی فراوان میخواند با شوق طرفش میدیدم که گفت
سماویه:خاله میشه تمام زندگیت را برایم قصه کنی
لیمه:نخیر دخترم نمیخواهم جگر خون شوی تو تا هنوز جوان استی به زندگی کردن ادامه بتی روزی خواهی یافت که هر انسان در زندگیش با چه سختی های روبرو میشه و بعدش با همان سختی پخته می‌شود تا آهن در کوره نرود فولاد درست نمیشه انسان هم مثل آهن است تا دلش داغ را نبیند پخته نمیشه
سماویه به فکر رفته بود طرفم دید و دوباره به زمین نگاه کرد و قطره اشکی از چشمش به زمین افتاد
از زنخش گرفته سرش را بلند کردم
لیمه:ببین دخترم اشک نریز تو دختر قلم و کتاب هستی با اشکت این وطن آباد نمیشه مثل من هزاران زن وجود دارد که اشک ریخته حتا بجای اشک خون ریخته اما کاری نتوانستند تو کاری بکن که تمام دروازه های خوشبختی به وطن باز شود تحصیل کو همه چیز از یک جای شروع و به جای ختم می‌شود مثل عمر انسان که شروع و پایان دارد

@RomanVaBio