【رمان و بیو♡】
#رمان_روح_برگشته #نویسنده_سحر_عظیمی #قسمت_ششم تبسم: دستگیرش خراب اس کمی فشار بتی باز میشه ملکه: نشد تو بیا یک دفه تبسم: پی حرف مادرم از جایم بلند شده و سمت بیرون رفتم، چرا باز نشه کمی فشار بتی ملکه: ببین از ای هم کرده فشار بتم تبسم: به حیرت بودم با او فشار…
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هفتم
تبسم: بعد از تمام کردن غذا و اداء نماز به جان احسان و فواد رفتم هله بریم دگه
احسان: ما خو گفتیم که نمیریم
تبسم: بخیزین دگه خیره
فواد: برو مه خو نمیرم
تبسم: دیدم که هردوی شان حتا تکان نمیخورن نشستم و سرمه به زمین مانده تمثیل گریه کردنه کردم که صدای فواد بلند شد
فواد: بخیز او لک لک گریان نکو که بریم
تبسم: قول است
فواد: ها قول است بخیز
تبسم: عاجل ایستاده شده گفتم بریم
احسان: چقدر دروغ گو حتا گریه نکرده
تبسم: چی فکر کدی خی که گریه میکنم
فواد: برو دروغ گو نمیرم
تبسم: مرد هاره قول است ههههه
فواد: ای چال باز به همی خاطر قول گرفتی
تبسم: بلی ها ههههه
سارا: ههههه کلان کلان آدم هاره بازی دادی
احسان: هههه ماره چی میکنی ای شیشک حتا شیطانه بازی داده
تبسم: ههههه بخیر دگه، و کل شانه تا پیش دروازه کوچه تیله کرده بوردم ای پس حنا کجاست
سارا: اوره خواب بورده بود باز مادرم گفت کدام روز دگخ ببریش
تبسم: بیاین تا پیش گاز بدویم هرکی اول شد همو گاز بالا شوه
سارا: اگه کسی ببینه چی
تبسم: کل گی ده خانه های خود است نمیبینه کسی غم نخو، هله شروع یک، دو، سه و همه ما شروع به دویدن کردیم، ههههه اول شدم
فواد: دوم
احسان: مه سوم
سارا: مام چهارم هههههه
تبسم:خو دگه اول مه بالا میشم
سارا: باید تو اول میشدی کتی ازی پاهای درازت مثل زرافه میدویدی ههههه
احسان: ههههه ها وله خیلی تیز میدوید
تبسم: زیاد گپ نزنین، پس شو که بالا شوم در گاز بالا شدم وسارا شروع کرد به گاز دادنم باهربار پریدن گاز بیشتر شانه هایم گرنگ میشد گویا که گاز آهسته آهسته مره در خود غرق میکنه احساس کردم چیزی از طناب گاز در دستم می پیچیه شانه هایم هر لحظه سنگین میشد و نفس کشیدن برم سخت میشد تا بلاخره که از گاز پایان شدم
فواد: چی گپ شده
تبسم: ترسیدم از گاز
احسان: اقدر راه ره آمدی که همقه گک گاز بخوری
فواد: از چی ترسیدی از روح هههه
تبسم: ههههه ها از همو روح برگشته تو
سارا: خو بانین مه بالا میشم
تبسم: سیست برو مه گازت میتم، سارا بالا شد و مه شروع کردم به گاز دادنش ولی احساس میکردم چیزی از پشت تنه درخت به مه نگاه میکنه چند بار دیدم ولی کسی نبود، ترس در دلم هر لحظه بیشتر میشد تا که سارا از گاز پایان شد و رو به فواد کرده گفتم شما گاز نمیخورین
فواد: ما خو دختر نیستیم
تبسم: چرا نی که گاز تنها به دخترا است
فواد: ها تنها به شما است
تبسم: خو سیست بیا خی بریم خانه
احسان: بیاین یک دفه داخل او مخروبه هم بریم
سارا: وی مه نمیرم
تبسم: مام نمیرم
فواد: بریم ترسو ها ما از خاطر شما تا اینجه آمدیم شما هم تا اونجه برین از خاطر ما
تبسم: از ما خو جای خطرناک نبود از شما است
احسان: بیاین دگه بی غیرتی نکنین
تبسم: بلاخره با جرو بحث های زیاد موفق شدن ماره داخل ببرن، اوف که چقدر داخلش وحشتناک بود دیوار های داخل کاملأ خراب شده بود همه جا خیلی فرسوده و کهنه بود که فواد گفت
فواد: میفامین ده آخر ای خانه های مخروبه قبر یک شهید است تا حالی هیچ کس جرعت نکده پیش بره و او قبره ببینه
تبسم: به شانه فواد یکی زده گفتم چپ باش نترسان مره
احسان: فواد راست میگه مام شنیدیم مردم میـگن قبر یک دختر است
سارا: اوف شما چی بلا هستین ناق آمدیم همرای شما
تبسم: غرق در ترس خود بودم که فواد شروع کرد به خواندن بعضی از آیت های قرآنکریم وآهسته آهسته صدایش بلند میشد ود مه گفتم فواد نکو به خدا میترسم گویی فواد هیچ صدای مه نمی شنید که دفعتا چیغ بلند زد و گفت روح برگشته بیا تبسم ره ببر مام چیغ زده و فرار کردم و به تنهایی از مخروبه بیرون شدم دستم مه روی قلبم ماندم و از شدت ترس نفسک نفسک میزدم که متوجه گاز شدم هنوز هم شور میخورد برم جای تعجب بود چون کمی هم شمال نبود پس چطور ای گاز هنوز در حرکت بود با قدم. های سست سمت گاز در حرکت شدم تا دست به طناب گاز بردم که کسی از پشت تیله هم کرد و بوم گفت چیغ بلندی زدم و عاجل دور رفتم
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هفتم
تبسم: بعد از تمام کردن غذا و اداء نماز به جان احسان و فواد رفتم هله بریم دگه
احسان: ما خو گفتیم که نمیریم
تبسم: بخیزین دگه خیره
فواد: برو مه خو نمیرم
تبسم: دیدم که هردوی شان حتا تکان نمیخورن نشستم و سرمه به زمین مانده تمثیل گریه کردنه کردم که صدای فواد بلند شد
فواد: بخیز او لک لک گریان نکو که بریم
تبسم: قول است
فواد: ها قول است بخیز
تبسم: عاجل ایستاده شده گفتم بریم
احسان: چقدر دروغ گو حتا گریه نکرده
تبسم: چی فکر کدی خی که گریه میکنم
فواد: برو دروغ گو نمیرم
تبسم: مرد هاره قول است ههههه
فواد: ای چال باز به همی خاطر قول گرفتی
تبسم: بلی ها ههههه
سارا: ههههه کلان کلان آدم هاره بازی دادی
احسان: هههه ماره چی میکنی ای شیشک حتا شیطانه بازی داده
تبسم: ههههه بخیر دگه، و کل شانه تا پیش دروازه کوچه تیله کرده بوردم ای پس حنا کجاست
سارا: اوره خواب بورده بود باز مادرم گفت کدام روز دگخ ببریش
تبسم: بیاین تا پیش گاز بدویم هرکی اول شد همو گاز بالا شوه
سارا: اگه کسی ببینه چی
تبسم: کل گی ده خانه های خود است نمیبینه کسی غم نخو، هله شروع یک، دو، سه و همه ما شروع به دویدن کردیم، ههههه اول شدم
فواد: دوم
احسان: مه سوم
سارا: مام چهارم هههههه
تبسم:خو دگه اول مه بالا میشم
سارا: باید تو اول میشدی کتی ازی پاهای درازت مثل زرافه میدویدی ههههه
احسان: ههههه ها وله خیلی تیز میدوید
تبسم: زیاد گپ نزنین، پس شو که بالا شوم در گاز بالا شدم وسارا شروع کرد به گاز دادنم باهربار پریدن گاز بیشتر شانه هایم گرنگ میشد گویا که گاز آهسته آهسته مره در خود غرق میکنه احساس کردم چیزی از طناب گاز در دستم می پیچیه شانه هایم هر لحظه سنگین میشد و نفس کشیدن برم سخت میشد تا بلاخره که از گاز پایان شدم
فواد: چی گپ شده
تبسم: ترسیدم از گاز
احسان: اقدر راه ره آمدی که همقه گک گاز بخوری
فواد: از چی ترسیدی از روح هههه
تبسم: ههههه ها از همو روح برگشته تو
سارا: خو بانین مه بالا میشم
تبسم: سیست برو مه گازت میتم، سارا بالا شد و مه شروع کردم به گاز دادنش ولی احساس میکردم چیزی از پشت تنه درخت به مه نگاه میکنه چند بار دیدم ولی کسی نبود، ترس در دلم هر لحظه بیشتر میشد تا که سارا از گاز پایان شد و رو به فواد کرده گفتم شما گاز نمیخورین
فواد: ما خو دختر نیستیم
تبسم: چرا نی که گاز تنها به دخترا است
فواد: ها تنها به شما است
تبسم: خو سیست بیا خی بریم خانه
احسان: بیاین یک دفه داخل او مخروبه هم بریم
سارا: وی مه نمیرم
تبسم: مام نمیرم
فواد: بریم ترسو ها ما از خاطر شما تا اینجه آمدیم شما هم تا اونجه برین از خاطر ما
تبسم: از ما خو جای خطرناک نبود از شما است
احسان: بیاین دگه بی غیرتی نکنین
تبسم: بلاخره با جرو بحث های زیاد موفق شدن ماره داخل ببرن، اوف که چقدر داخلش وحشتناک بود دیوار های داخل کاملأ خراب شده بود همه جا خیلی فرسوده و کهنه بود که فواد گفت
فواد: میفامین ده آخر ای خانه های مخروبه قبر یک شهید است تا حالی هیچ کس جرعت نکده پیش بره و او قبره ببینه
تبسم: به شانه فواد یکی زده گفتم چپ باش نترسان مره
احسان: فواد راست میگه مام شنیدیم مردم میـگن قبر یک دختر است
سارا: اوف شما چی بلا هستین ناق آمدیم همرای شما
تبسم: غرق در ترس خود بودم که فواد شروع کرد به خواندن بعضی از آیت های قرآنکریم وآهسته آهسته صدایش بلند میشد ود مه گفتم فواد نکو به خدا میترسم گویی فواد هیچ صدای مه نمی شنید که دفعتا چیغ بلند زد و گفت روح برگشته بیا تبسم ره ببر مام چیغ زده و فرار کردم و به تنهایی از مخروبه بیرون شدم دستم مه روی قلبم ماندم و از شدت ترس نفسک نفسک میزدم که متوجه گاز شدم هنوز هم شور میخورد برم جای تعجب بود چون کمی هم شمال نبود پس چطور ای گاز هنوز در حرکت بود با قدم. های سست سمت گاز در حرکت شدم تا دست به طناب گاز بردم که کسی از پشت تیله هم کرد و بوم گفت چیغ بلندی زدم و عاجل دور رفتم
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هشتم
تبسم: رویمه دور دادم هم شان از شدت خنده گرده های خوده محکم گرفته بودن عصابی گفتم شما یک روز مره میکشین
فواد: ههههه او ترسو چرا فرار کردی
تبسم: شکایت تره حتما به ملا صاحب میکنم بر تو ای چیزا را بخاطر همی یاد داده که مردمه بترسانی عه
فواد: نی یاد داده تا تو واری شیشک هاره بترسانم
سارا: اوف فواد کم بود قلبم ایستاده شوه چی بلا استی تو
احسان: هههه بریم دگه گریان نکنین
تبسم: هم ما طرف خانه حرکت کردیم ولی هر قدمی که میماندم احساس میکردم کسی پشت سرم است و بار بار عقب خوده نگاه میکردم بلاخره به خانه رسیدیم
فواد: تبسم از خیرت یک گیلاس چای برم بیار
احسان: برمام بیار
تبسم: درست است میارم، از اطاق بیرون شدم و سمت آشپزخانه رفتم ولی تنها نبودم حس میکردم کسی همرایم است و ای باعث میشد بار بار اطراف خوده نگاه کنم مصروف آماده ساختن چای بودم که کسی با صدای خفیف تبسم صدا زد دست و پایم کرخت شد نفسم کوتاهی میکرد و مجال حرف زدن نداشتم که به بار دوم اسمم صدا زده شد یک چیغ نسبتأ بلند سر دادم میخاستم فرار کنم که پایم به چیزی بند شد افتادم و از حال رفتم
فواد: سارا یک ساعت شده تبسم پشت چای رفته برو ببین چی شد، مچم باز ده چی مصروف شده، سارا بیرون رفت و بعد از گذشت چند لحظه صدای چیغ سارا بلند شد عاجل از جایم بلند شدم و طرف آشپزخانه دویدم دیدم که تبسم روی زمین افتاده بود و از سرش خون جاری بود بلندش کردم و داخل اطاق بردمش زخم پیشانیش زیاد عمیق نبود و با یک تکه بسته کردمش
ملکه: سارا ای چی قسم شد
سارا: مور جان وقتی رفتم دیدم همی قسم افتاده بود
تبسم: وقتی کمی به خود آمدم درد شدیدی در ناحیه سرم احساس میکردم و حلقم خیلی خشک شده بود آهسته آهسته چشم هایمه باز کردم که دیدم سارا بالا سرم نشسته بود و با صدای آهسته گفتم آب
سارا: ها مور جان به هوش امد، درست است میارم
ملکه: دخترم تره چی شد چی قسم افتادی
سارا: بگیر آب بنوش
تبسم: تشکر آب نوشیده گفتم مور جان تشویش نکو چیزی نیست
فرید: چی قسم افتادی دخترم
تبسم: پدر جان پایم بند ماند و افتادم
فواد: کتی ازی پاهای درازت پایت ده چی بند شد که افتادی
تبسم: ندیدم که ده چی بند شد
احسان: شیشک ماره زیاد ترساندی
تبسم: کور شوم اگه ترس تره دیده باشم هههه
احسان: چشم های تو خو پت بود بیازو ندیدی شیشک ههه
سارا: حالی چطور استی
تبسم: خوب استم خو تنها سرم درد میکنه
سارا: باش خی از او تابلیت های سردردی میارم بخو شاید کمی خوب شوی
فواد: بهه بهه سارا چقدر خدمت تبسم میکنی
سارا: بخیلی نکو فواد جان در ضمن تبسم خواهر مه است باید متوجه اش باشم
احسان: خی ما به بلایت ههههه
تبسم: هههههه کور نشین یک چند دقه دیده ندارین کسی نازم بته
سارا: پشت گپ های این ها نگرد بگیر ایره بخو و کمی دگام خواب شو
تبسم: تابلیت ره خوردم و چشم هایمه بسته کردم تا بخوابم وقتی چشم هایمه باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم و صدا کردم مور جان، پدر، فواد شما کجا هستین احسان، سارا، حنا صدای مه مشنوین که صدای گریه به گوشم رسید از اطاق به نیت پیدا کردن منبع صدا بیرون شدم همه جا تاریک بود فقد از پایان دروازه زیر خانه نور بیرون میشد آهسته آهسته به دروازه نزدیک شدم گوش مه پشت دروازه ماندم که صدای گریه یک دختر میامد و پی هم میگفت گناه مه نبود، گناه مه نبود با حس کنجکاوی دستگیر دروازه ره فشارم دادم و دروازه ره باز کردم اطاق کاملا تخیلی شده بود یک دختر سفید پوش با شال سیاه در کنج اطاق نشسته بود و یک مرد بالای سرش ایستاده بود و دخترکه لت و کوب میکرد و او دختر مدام میگفت گناه مه نبود گناه مه نبود با قدم های بلند سمت شان روان شدم تا مانع کار او مرد شوم ولی اصلأ نمیشد حضور مره هیچ متوجه نشدن و مه مثل یک فرد نامرعی داخل او اطاق بودم بعد از چند لحظه او مرد از اطاق بیرون شد و دخترک سر روی زانو ها خود ماند ک شروع کرد به گریه کردن هر چی میخواستم همرایش گپ بزنم ولی اصلأ صدایم بیرون نمیشد صدایم داخل گلونم حبث شده بود هر چقدر بلند فریاد میزدم صدای از دهنم بیرون نمیشد تا بلاخره که با یک چیغ خفیف از خواب بیدار شدم لباس هایم غرق در آب بود از سر و صورتم عرق میچکید و بلند بلند نفس میگرفتم
ملکه: تبسم چی شده خوب استی
تبسم: زبانم بند امده بود و توان حرف زدن نداشتم که فواد یک گیلاس آب برم داد آب ره نوشیدم کمی راحت شدم و متوجه حالت داخل اطاق شدم همه گی به طرز عجیبی نگاه میکردن و بر چند ثانیه سکوت حکم فرمایی میکرد تا که احسان سکوته از بین بورد
احسان: چی گپ شده سرتو از وقتی که از بیرون آمدیم بیخی مثل دیوانه ها شدی
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هشتم
تبسم: رویمه دور دادم هم شان از شدت خنده گرده های خوده محکم گرفته بودن عصابی گفتم شما یک روز مره میکشین
فواد: ههههه او ترسو چرا فرار کردی
تبسم: شکایت تره حتما به ملا صاحب میکنم بر تو ای چیزا را بخاطر همی یاد داده که مردمه بترسانی عه
فواد: نی یاد داده تا تو واری شیشک هاره بترسانم
سارا: اوف فواد کم بود قلبم ایستاده شوه چی بلا استی تو
احسان: هههه بریم دگه گریان نکنین
تبسم: هم ما طرف خانه حرکت کردیم ولی هر قدمی که میماندم احساس میکردم کسی پشت سرم است و بار بار عقب خوده نگاه میکردم بلاخره به خانه رسیدیم
فواد: تبسم از خیرت یک گیلاس چای برم بیار
احسان: برمام بیار
تبسم: درست است میارم، از اطاق بیرون شدم و سمت آشپزخانه رفتم ولی تنها نبودم حس میکردم کسی همرایم است و ای باعث میشد بار بار اطراف خوده نگاه کنم مصروف آماده ساختن چای بودم که کسی با صدای خفیف تبسم صدا زد دست و پایم کرخت شد نفسم کوتاهی میکرد و مجال حرف زدن نداشتم که به بار دوم اسمم صدا زده شد یک چیغ نسبتأ بلند سر دادم میخاستم فرار کنم که پایم به چیزی بند شد افتادم و از حال رفتم
فواد: سارا یک ساعت شده تبسم پشت چای رفته برو ببین چی شد، مچم باز ده چی مصروف شده، سارا بیرون رفت و بعد از گذشت چند لحظه صدای چیغ سارا بلند شد عاجل از جایم بلند شدم و طرف آشپزخانه دویدم دیدم که تبسم روی زمین افتاده بود و از سرش خون جاری بود بلندش کردم و داخل اطاق بردمش زخم پیشانیش زیاد عمیق نبود و با یک تکه بسته کردمش
ملکه: سارا ای چی قسم شد
سارا: مور جان وقتی رفتم دیدم همی قسم افتاده بود
تبسم: وقتی کمی به خود آمدم درد شدیدی در ناحیه سرم احساس میکردم و حلقم خیلی خشک شده بود آهسته آهسته چشم هایمه باز کردم که دیدم سارا بالا سرم نشسته بود و با صدای آهسته گفتم آب
سارا: ها مور جان به هوش امد، درست است میارم
ملکه: دخترم تره چی شد چی قسم افتادی
سارا: بگیر آب بنوش
تبسم: تشکر آب نوشیده گفتم مور جان تشویش نکو چیزی نیست
فرید: چی قسم افتادی دخترم
تبسم: پدر جان پایم بند ماند و افتادم
فواد: کتی ازی پاهای درازت پایت ده چی بند شد که افتادی
تبسم: ندیدم که ده چی بند شد
احسان: شیشک ماره زیاد ترساندی
تبسم: کور شوم اگه ترس تره دیده باشم هههه
احسان: چشم های تو خو پت بود بیازو ندیدی شیشک ههه
سارا: حالی چطور استی
تبسم: خوب استم خو تنها سرم درد میکنه
سارا: باش خی از او تابلیت های سردردی میارم بخو شاید کمی خوب شوی
فواد: بهه بهه سارا چقدر خدمت تبسم میکنی
سارا: بخیلی نکو فواد جان در ضمن تبسم خواهر مه است باید متوجه اش باشم
احسان: خی ما به بلایت ههههه
تبسم: هههههه کور نشین یک چند دقه دیده ندارین کسی نازم بته
سارا: پشت گپ های این ها نگرد بگیر ایره بخو و کمی دگام خواب شو
تبسم: تابلیت ره خوردم و چشم هایمه بسته کردم تا بخوابم وقتی چشم هایمه باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم و صدا کردم مور جان، پدر، فواد شما کجا هستین احسان، سارا، حنا صدای مه مشنوین که صدای گریه به گوشم رسید از اطاق به نیت پیدا کردن منبع صدا بیرون شدم همه جا تاریک بود فقد از پایان دروازه زیر خانه نور بیرون میشد آهسته آهسته به دروازه نزدیک شدم گوش مه پشت دروازه ماندم که صدای گریه یک دختر میامد و پی هم میگفت گناه مه نبود، گناه مه نبود با حس کنجکاوی دستگیر دروازه ره فشارم دادم و دروازه ره باز کردم اطاق کاملا تخیلی شده بود یک دختر سفید پوش با شال سیاه در کنج اطاق نشسته بود و یک مرد بالای سرش ایستاده بود و دخترکه لت و کوب میکرد و او دختر مدام میگفت گناه مه نبود گناه مه نبود با قدم های بلند سمت شان روان شدم تا مانع کار او مرد شوم ولی اصلأ نمیشد حضور مره هیچ متوجه نشدن و مه مثل یک فرد نامرعی داخل او اطاق بودم بعد از چند لحظه او مرد از اطاق بیرون شد و دخترک سر روی زانو ها خود ماند ک شروع کرد به گریه کردن هر چی میخواستم همرایش گپ بزنم ولی اصلأ صدایم بیرون نمیشد صدایم داخل گلونم حبث شده بود هر چقدر بلند فریاد میزدم صدای از دهنم بیرون نمیشد تا بلاخره که با یک چیغ خفیف از خواب بیدار شدم لباس هایم غرق در آب بود از سر و صورتم عرق میچکید و بلند بلند نفس میگرفتم
ملکه: تبسم چی شده خوب استی
تبسم: زبانم بند امده بود و توان حرف زدن نداشتم که فواد یک گیلاس آب برم داد آب ره نوشیدم کمی راحت شدم و متوجه حالت داخل اطاق شدم همه گی به طرز عجیبی نگاه میکردن و بر چند ثانیه سکوت حکم فرمایی میکرد تا که احسان سکوته از بین بورد
احسان: چی گپ شده سرتو از وقتی که از بیرون آمدیم بیخی مثل دیوانه ها شدی
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_نهم
تبسم: خواب بد دیدم
فواد: از خاطر خواب چیغ زده کل ماره ترساندی
سارا: خوب گذشت دگه حالی بیاین غذا بخوریم مه خیلی گشنه شدیم
تبسم: به ای پی بردم که ای خوابم با خواب های دگه ام کاملأ فرق داشت خیلی حقیقی به نظر میرسید که گویا خواب نبود و همه ره ده بیداری دیدم باشم، از جایم بلند شدم و با یک گروپ کوچک سمت دستشویی رفتم تا کمی آب به صورتم بزنم از اطاق بیرون شدم باز هم احساس قبلی که کسی مره تعقیب میکنه ره داشتم داخل دستشویی رفتم دگه او حسه نداشتم و راحت بودم دست و صورت خوده شستم بیرون شدم که باز هم حس کردم یکی پشت سرم اس ایستاده شدم، همه جا خیلی آرامی و تاریکی بود و کسی که پشت سرم بود ره میتانستم صدای نفس هایشه بشنوم باز هم غرق در عرق گشتم دست و پایم کرخت مانده بود حتا توان نداشتم پا از زمین بلند کرده فرار کنم راه دهنم بسته شده بود نمیتانستم فریاد بزنم خیلی در حالت بد قرار داشتم به صد مشکل کمی کوشش کردم کردم و روی خوده دور دادم که همو سفید پوش خوابم پیش چشمانم ظاهر شد چیغ بلندی سر داده روی زمین افتادم و آشک های بود که مجال دیدن چهره شه برم نمیداد فقد همی که انگشت خوده طوری بلند کرد که میخاست چیزی بگویه و وقتی مه به گریه و فریاد شروع کردم او سمت زیر خانه حرکت کرد گویا هیچ کسی در خانه نیست و کسی صدا مه نمی شنید تا وقتی که او سفید پوش وارد زیر خانه شد و همه گی بیرون شدن مه که روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم پدرم شان بالای سرم جمع شدن و پدرم گفت
فرید: تبسم دخترم تره چی شده امشب
تبسم: با لکنت زبان که داشتم گفتم پدر او..... اونجه یک نفر بود
فواد: ده کجا بود
تبسم: همینجه بود و باز داخل او اطاق رفت و انگشت خوده سمت زیر خانه گرفتم و فواد با چراغ دستی سمت زیر خانه رفت دروازه ره باز کرده داخل شد چند ثانیه نگذشته بود که بیرون امده گفت
فواد: اونجه خو کسی نبود تو حتما اشتباه دیدی
تبسم: چرا باور نمیکنی خودم به چشم هایم دیدمش
سارا: بخیز دروغ گو ناقی کل ماره امشب میترسانی اونهخو گفت که کسی نبود
فرید: خیره دخترم تاریکی بود حتما وهم پیچیده بود تره فواد بگیر خواهر ته داخل ببریم ویک بار دمش کو میشه خوب شوه
فواد: سیست پدر جان، بیا او شیشک
تبسم: فواد هیچ کس باور نمیکنه تو خو باور کو به خدا دیدمش
فواد: سیست سیست دگه نمی بینیش، برو اونجه بشین
تبسم: همه گی داخل شدن و فواد مره بالای دوشک شاند و خودش پیش رویم نشست و شروع کرد به خواندن آیت های قرآنکریم باخواندن هر آیه شانه هایم سنگین میشد و نفسم بند میامد و به جای صدای فواد صدای چیغ و فریاد دختری به گوشم میامد که کمک میخواست و فریاد میزد فریاد هایش خیلی سنگین و درد ناک بود و مه به جز همی صدا چیزی دگه ره نمیشنیدم گویی کسی مانع میشد تا آیت های قرآنکریم به گوشم نرسه دست هایمه آهسته آهسته فشار میدادم ولی فایده نداشت چشم هایمه بسته کردم و با صدای نسبتأ آرام گفتم فواد بس است
سارا: چی بس است چپ باش کم مانده
تبسم: ای بار کمی بلند تر گفتم فواد چپ باش پاهای مه جمع کردم و سر مه بین دست هایم محکم گرفتم و خوده کنترول میکردم ولی فواد آرام نشد چشم هایمه باز کردم و فواده تیله کردم و چند قدمی دورتر افتاد خود مام حیران بودم اگر ده حالت هادی ای قسم میکردم حتا تکان هم نمیخورد پس حالی چرا....
بعد از تیله کردن فواد با صدای بلند گفتم برت میگم چپ باش چرا نمیفامی به چند لحظه چپ ماندم و همه گی در جاهای خود شان کرخت شده بودن هیچ کس هیچ چیزی نمیگفت، متوجه رفتار های غیر نورمال خود بودم و باز هم سکوت حکم فرمایی میکرد و کسی لب به سخن نگشود و مه با صدای نسبتأ آرام گفتم مه نان نمیخورم شما بخورین و به جایم برگشتم و خوده در لحاف پیچاندم به ای فکر شدم چی جریان داره ای چی شده میره سرمه داخل لحاف کردم ولی وجود همه گی ره حس میکردم که چی کار میکنن در سکوت غذا ره میل کردن و همه سمت رخت های خواب خود رفت و فواد جای خواب خوده بالای سرمه انداخت تمام شب صدای های عجیب میشنیدم گویا با ای صدا ها کسی وجود خوده در خانه آشکار میساخت گاهی صدای جاروب، گاهی صدای ظرف، گاهی صدای پای و گاهی هم صدای ناله و فریاد های دختر، همه اینها ره میتانستم به بسیار شفافیت بشنوم دلم تنگ شد و سرمه از لحاف بیرون کردم دیدم همه گی خواب است از جایم بلند شدم و سمت دروازه رفتم که صدای فواد بلند شد
فواد: کجا میری ده ای وقت
تبسم: آب خوردن
فواد: صبر مام همرایت میایم
تبسم: فواد چراغ دستی ره روشن کرد و از اطاق خارج شدیم ولی باز هم وجود کسی ره در پشتم احساس میکردم ایستاده شدم و پشت سر ما نگاه کردم کسی نبود
فواد: چرا ایستاده استی بیا دگه
تبسم: پی حرف فواد حرکت کردیم سمت آشپزخانه در حال نوشیدن آب بودم که فواد گفت
فواد: چی میخایی
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_نهم
تبسم: خواب بد دیدم
فواد: از خاطر خواب چیغ زده کل ماره ترساندی
سارا: خوب گذشت دگه حالی بیاین غذا بخوریم مه خیلی گشنه شدیم
تبسم: به ای پی بردم که ای خوابم با خواب های دگه ام کاملأ فرق داشت خیلی حقیقی به نظر میرسید که گویا خواب نبود و همه ره ده بیداری دیدم باشم، از جایم بلند شدم و با یک گروپ کوچک سمت دستشویی رفتم تا کمی آب به صورتم بزنم از اطاق بیرون شدم باز هم احساس قبلی که کسی مره تعقیب میکنه ره داشتم داخل دستشویی رفتم دگه او حسه نداشتم و راحت بودم دست و صورت خوده شستم بیرون شدم که باز هم حس کردم یکی پشت سرم اس ایستاده شدم، همه جا خیلی آرامی و تاریکی بود و کسی که پشت سرم بود ره میتانستم صدای نفس هایشه بشنوم باز هم غرق در عرق گشتم دست و پایم کرخت مانده بود حتا توان نداشتم پا از زمین بلند کرده فرار کنم راه دهنم بسته شده بود نمیتانستم فریاد بزنم خیلی در حالت بد قرار داشتم به صد مشکل کمی کوشش کردم کردم و روی خوده دور دادم که همو سفید پوش خوابم پیش چشمانم ظاهر شد چیغ بلندی سر داده روی زمین افتادم و آشک های بود که مجال دیدن چهره شه برم نمیداد فقد همی که انگشت خوده طوری بلند کرد که میخاست چیزی بگویه و وقتی مه به گریه و فریاد شروع کردم او سمت زیر خانه حرکت کرد گویا هیچ کسی در خانه نیست و کسی صدا مه نمی شنید تا وقتی که او سفید پوش وارد زیر خانه شد و همه گی بیرون شدن مه که روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم پدرم شان بالای سرم جمع شدن و پدرم گفت
فرید: تبسم دخترم تره چی شده امشب
تبسم: با لکنت زبان که داشتم گفتم پدر او..... اونجه یک نفر بود
فواد: ده کجا بود
تبسم: همینجه بود و باز داخل او اطاق رفت و انگشت خوده سمت زیر خانه گرفتم و فواد با چراغ دستی سمت زیر خانه رفت دروازه ره باز کرده داخل شد چند ثانیه نگذشته بود که بیرون امده گفت
فواد: اونجه خو کسی نبود تو حتما اشتباه دیدی
تبسم: چرا باور نمیکنی خودم به چشم هایم دیدمش
سارا: بخیز دروغ گو ناقی کل ماره امشب میترسانی اونهخو گفت که کسی نبود
فرید: خیره دخترم تاریکی بود حتما وهم پیچیده بود تره فواد بگیر خواهر ته داخل ببریم ویک بار دمش کو میشه خوب شوه
فواد: سیست پدر جان، بیا او شیشک
تبسم: فواد هیچ کس باور نمیکنه تو خو باور کو به خدا دیدمش
فواد: سیست سیست دگه نمی بینیش، برو اونجه بشین
تبسم: همه گی داخل شدن و فواد مره بالای دوشک شاند و خودش پیش رویم نشست و شروع کرد به خواندن آیت های قرآنکریم باخواندن هر آیه شانه هایم سنگین میشد و نفسم بند میامد و به جای صدای فواد صدای چیغ و فریاد دختری به گوشم میامد که کمک میخواست و فریاد میزد فریاد هایش خیلی سنگین و درد ناک بود و مه به جز همی صدا چیزی دگه ره نمیشنیدم گویی کسی مانع میشد تا آیت های قرآنکریم به گوشم نرسه دست هایمه آهسته آهسته فشار میدادم ولی فایده نداشت چشم هایمه بسته کردم و با صدای نسبتأ آرام گفتم فواد بس است
سارا: چی بس است چپ باش کم مانده
تبسم: ای بار کمی بلند تر گفتم فواد چپ باش پاهای مه جمع کردم و سر مه بین دست هایم محکم گرفتم و خوده کنترول میکردم ولی فواد آرام نشد چشم هایمه باز کردم و فواده تیله کردم و چند قدمی دورتر افتاد خود مام حیران بودم اگر ده حالت هادی ای قسم میکردم حتا تکان هم نمیخورد پس حالی چرا....
بعد از تیله کردن فواد با صدای بلند گفتم برت میگم چپ باش چرا نمیفامی به چند لحظه چپ ماندم و همه گی در جاهای خود شان کرخت شده بودن هیچ کس هیچ چیزی نمیگفت، متوجه رفتار های غیر نورمال خود بودم و باز هم سکوت حکم فرمایی میکرد و کسی لب به سخن نگشود و مه با صدای نسبتأ آرام گفتم مه نان نمیخورم شما بخورین و به جایم برگشتم و خوده در لحاف پیچاندم به ای فکر شدم چی جریان داره ای چی شده میره سرمه داخل لحاف کردم ولی وجود همه گی ره حس میکردم که چی کار میکنن در سکوت غذا ره میل کردن و همه سمت رخت های خواب خود رفت و فواد جای خواب خوده بالای سرمه انداخت تمام شب صدای های عجیب میشنیدم گویا با ای صدا ها کسی وجود خوده در خانه آشکار میساخت گاهی صدای جاروب، گاهی صدای ظرف، گاهی صدای پای و گاهی هم صدای ناله و فریاد های دختر، همه اینها ره میتانستم به بسیار شفافیت بشنوم دلم تنگ شد و سرمه از لحاف بیرون کردم دیدم همه گی خواب است از جایم بلند شدم و سمت دروازه رفتم که صدای فواد بلند شد
فواد: کجا میری ده ای وقت
تبسم: آب خوردن
فواد: صبر مام همرایت میایم
تبسم: فواد چراغ دستی ره روشن کرد و از اطاق خارج شدیم ولی باز هم وجود کسی ره در پشتم احساس میکردم ایستاده شدم و پشت سر ما نگاه کردم کسی نبود
فواد: چرا ایستاده استی بیا دگه
تبسم: پی حرف فواد حرکت کردیم سمت آشپزخانه در حال نوشیدن آب بودم که فواد گفت
فواد: چی میخایی
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_روح_برگشته #نویسنده_سحر_عظیمی #قسمت_نهم تبسم: خواب بد دیدم فواد: از خاطر خواب چیغ زده کل ماره ترساندی سارا: خوب گذشت دگه حالی بیاین غذا بخوریم مه خیلی گشنه شدیم تبسم: به ای پی بردم که ای خوابم با خواب های دگه ام کاملأ فرق داشت خیلی حقیقی به نظر میرسید…
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_دهم
تبسم: گویی فواد با کسی دیگه حرف میزد چهار اطرافه نگاه کردم کسی نبود و فواد به شکل مرموز نگاهم میکرد سکوت اخیتار کردم و از آشپزخانه بیرون شدم و داخل اطاق رفته در جای خوابم دراز کشیدم که فواد گفت
فواد: تبسم
تبسم: بلی
فواد: میخایی یک چیزی بخانم
تبسم: نی گفته و دوباره سرمه داخل لحاف کردم، که خوابم بورد و صبح با صدای دروازه از خواب بیدار شدم پدر و مادرم نماز میخاندن و دیگرا نبودن در جای خوابم نشستم که پدرم سلام دور داد سلام پدر جان
فرید: علیکم سلام دخترم
تبسم: چرا مره به نماز بیدار نکردین
فرید: تو مریض بودی نخاستم بیدارت کنم
تبسم: به پدرم هیچ جوابی ندادم که فواد داخل اطاق شد و سلام کردم
فواد: علیکم سلام
تبسم: نگاه های فواد خیلی جالب بود خیلی نگاه های بامنی داشت
ملکه: دخترم تره....
تبسم: هنوز حرف مادرم تمام نشده بود که فواد انگشت خوده روی لب های خود گذاشت و رو به مادرم کرده بود از حرکاتش کم بود دیوانه شوم از جایم بلند شدم که فواد پرسید
فواد: کجا میری
تبسم: چرا اقدر مثل پولیس های جنایی سوال پرسان میکنی میرم وضوء کردن
فواد: سیست برو ضرورت نیست شیشک گری کنی
تبسم: توبه خدایا، بیرون رفتم که سارا و احسان پیچ پیچ میکردن و با دیدن مه چپ شدن و حیران حیران مره میدیدن، چی گپ است چرا ای قسم سیل دارین
احسان، سارا: هیچ گپ
تبسم: اوف ای کار های اینها مره دیوانه میکنه رفتم سمت دستشویی وضوء گرفته نماز خواندم بعد از خوردن صبحانه هر کس به شکل مرموز همرایم چشم به چشم میشد، مادرم ب حنا خمیره داش بردن پدر مام پشت برقی رفت تا برق هاره جور کنن و تنها ما چهار نفر ده خانه مانده بودیم از شوخی و خنده های چند روز پیش خبری نبود و کلشان آرام شیشته بودن و مصروف خود بودن فواد قرآنکریم میخواند احسان هم کتاب میخواند و سارا هم مصروف آیینه بود مه هم پهلوی بخاری شیشته بودم که صدای فواد آهسته آهسته بلند میشد وقتی صدایش بلند شد هم شان از زیر چشم مره نگاه میکردن و باز هم اتفاق قبلی افتاده شانه هایم سنگین شد میشد و گلونم فشرده میشد و نفسم بند میامد و به جای الفاظ قرآن صدای چیغ و فریاد به گوشم میامد وباز هم دست هایمه دور سرم مثل قالب ساختم و سرمه فشار میدادم چشم هایمه بسته کردم و به بسیار مشکل چند لحظه نشستم و دیدم که حالتم خراب تر شد از جایم بلند شدم سمت دروازه رفتم که باز فواد صدا زد
فواد: کجا میری
تبسم: با گپ های فواد ده جایم ایستاده شدم و با کنترول زیاد گفتم میرم حمام کردن
سارا: زخم پیشانیت هنوز خوب نشده
تبسم: بدون ازی که جواب سارا ره بتم از اطاق بیرون رفتم
سارا: بی تربیه گـپ نافام
فواد: همرایش غرض نگیر
سارا: مه او مکاره ره خوب میشناسم ناقی ات کارا ره میکنه
فواد: به سارا چیزی نگفتم و از پشت تبسم بیرون رفتم اینها فکر می کنن تبسم دورغ میگه ولی متاسفانه راست میگه تا وقتی که یک راه حل پیدا کنم باید به کسی چیزی نگویم
تبسم: هر جای که میرفتم حس میکردم کسی پشت سرم است و هر دقه پشت خوده میدیدم ولی وقتی داخل حمام رفتم دیگه او حسه نداشتم و چیزی را پشت خود احساس نمیکردم خوب بعد از حمام کردن و پوشیدن لباس های تمیز از حمام بیرون شدم فقد که پشت دروازه منتظرم بود داخل اطاق رفتم دیدم باز هم همه گی خاموش نشسته بود شانه ره گرفته رو به سارا کردم و گفتم آیینه ره چی کدی
سارا: ده سر الماری گک چوچه روی دهلیز ماندیم
تبسم: رفتم تا آیینه ره بگیرم و به صحنه عجیبی رو به رو شدم آیینه شکسته بود قسمی میده میده شده بود که فکر میکردی کسی با چکش زدیش دوباره به اطاق برگشتم و به سارا گفتم آیینه خو شکسته
سارا: چی مه خو جور اونجه مانده بودمش
تبسم: برو ببین، و پی حرفم هر سه شان از جای خود بلند شدن و بیرون رفتن
سارا: با دیدن آیینه چشم هایم از حدقه بیرون شد چطور اقدر میده میده شده مه خو جور اینجه مانده بودمش
فواد: حتما چیزی سرش افتاده بود یک آیینه است دگه پشتش نگردین دگه
احسان: فواد راست میگه بیاین بریم....
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_دهم
تبسم: گویی فواد با کسی دیگه حرف میزد چهار اطرافه نگاه کردم کسی نبود و فواد به شکل مرموز نگاهم میکرد سکوت اخیتار کردم و از آشپزخانه بیرون شدم و داخل اطاق رفته در جای خوابم دراز کشیدم که فواد گفت
فواد: تبسم
تبسم: بلی
فواد: میخایی یک چیزی بخانم
تبسم: نی گفته و دوباره سرمه داخل لحاف کردم، که خوابم بورد و صبح با صدای دروازه از خواب بیدار شدم پدر و مادرم نماز میخاندن و دیگرا نبودن در جای خوابم نشستم که پدرم سلام دور داد سلام پدر جان
فرید: علیکم سلام دخترم
تبسم: چرا مره به نماز بیدار نکردین
فرید: تو مریض بودی نخاستم بیدارت کنم
تبسم: به پدرم هیچ جوابی ندادم که فواد داخل اطاق شد و سلام کردم
فواد: علیکم سلام
تبسم: نگاه های فواد خیلی جالب بود خیلی نگاه های بامنی داشت
ملکه: دخترم تره....
تبسم: هنوز حرف مادرم تمام نشده بود که فواد انگشت خوده روی لب های خود گذاشت و رو به مادرم کرده بود از حرکاتش کم بود دیوانه شوم از جایم بلند شدم که فواد پرسید
فواد: کجا میری
تبسم: چرا اقدر مثل پولیس های جنایی سوال پرسان میکنی میرم وضوء کردن
فواد: سیست برو ضرورت نیست شیشک گری کنی
تبسم: توبه خدایا، بیرون رفتم که سارا و احسان پیچ پیچ میکردن و با دیدن مه چپ شدن و حیران حیران مره میدیدن، چی گپ است چرا ای قسم سیل دارین
احسان، سارا: هیچ گپ
تبسم: اوف ای کار های اینها مره دیوانه میکنه رفتم سمت دستشویی وضوء گرفته نماز خواندم بعد از خوردن صبحانه هر کس به شکل مرموز همرایم چشم به چشم میشد، مادرم ب حنا خمیره داش بردن پدر مام پشت برقی رفت تا برق هاره جور کنن و تنها ما چهار نفر ده خانه مانده بودیم از شوخی و خنده های چند روز پیش خبری نبود و کلشان آرام شیشته بودن و مصروف خود بودن فواد قرآنکریم میخواند احسان هم کتاب میخواند و سارا هم مصروف آیینه بود مه هم پهلوی بخاری شیشته بودم که صدای فواد آهسته آهسته بلند میشد وقتی صدایش بلند شد هم شان از زیر چشم مره نگاه میکردن و باز هم اتفاق قبلی افتاده شانه هایم سنگین شد میشد و گلونم فشرده میشد و نفسم بند میامد و به جای الفاظ قرآن صدای چیغ و فریاد به گوشم میامد وباز هم دست هایمه دور سرم مثل قالب ساختم و سرمه فشار میدادم چشم هایمه بسته کردم و به بسیار مشکل چند لحظه نشستم و دیدم که حالتم خراب تر شد از جایم بلند شدم سمت دروازه رفتم که باز فواد صدا زد
فواد: کجا میری
تبسم: با گپ های فواد ده جایم ایستاده شدم و با کنترول زیاد گفتم میرم حمام کردن
سارا: زخم پیشانیت هنوز خوب نشده
تبسم: بدون ازی که جواب سارا ره بتم از اطاق بیرون رفتم
سارا: بی تربیه گـپ نافام
فواد: همرایش غرض نگیر
سارا: مه او مکاره ره خوب میشناسم ناقی ات کارا ره میکنه
فواد: به سارا چیزی نگفتم و از پشت تبسم بیرون رفتم اینها فکر می کنن تبسم دورغ میگه ولی متاسفانه راست میگه تا وقتی که یک راه حل پیدا کنم باید به کسی چیزی نگویم
تبسم: هر جای که میرفتم حس میکردم کسی پشت سرم است و هر دقه پشت خوده میدیدم ولی وقتی داخل حمام رفتم دیگه او حسه نداشتم و چیزی را پشت خود احساس نمیکردم خوب بعد از حمام کردن و پوشیدن لباس های تمیز از حمام بیرون شدم فقد که پشت دروازه منتظرم بود داخل اطاق رفتم دیدم باز هم همه گی خاموش نشسته بود شانه ره گرفته رو به سارا کردم و گفتم آیینه ره چی کدی
سارا: ده سر الماری گک چوچه روی دهلیز ماندیم
تبسم: رفتم تا آیینه ره بگیرم و به صحنه عجیبی رو به رو شدم آیینه شکسته بود قسمی میده میده شده بود که فکر میکردی کسی با چکش زدیش دوباره به اطاق برگشتم و به سارا گفتم آیینه خو شکسته
سارا: چی مه خو جور اونجه مانده بودمش
تبسم: برو ببین، و پی حرفم هر سه شان از جای خود بلند شدن و بیرون رفتن
سارا: با دیدن آیینه چشم هایم از حدقه بیرون شد چطور اقدر میده میده شده مه خو جور اینجه مانده بودمش
فواد: حتما چیزی سرش افتاده بود یک آیینه است دگه پشتش نگردین دگه
احسان: فواد راست میگه بیاین بریم....
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_یازدهم
تبسم: هم شان داخل رفتن و مه به فکر آیینه زیر خانه افتادم، ام اونجه هم آیینه است برم اونجه خوده ببینم وسمت زیر خانه روان شدم ای بار دروازه باز بود و بدون کدام حرفی داخل شدم مصروف شانه کردن موهایم بودم که از آیینه دیدم همو سفید پوش اط پشتم تیر شد زود رویمه دور دادم چیزی نبود ترس بر دلم افتاد و زود زود موهایمه شانه کردم و رویمه دور داده میخاستم برم که نگاه هم به خودم افتاد غرق در آیینه بودم وچشم هایم در آیینه با چشم های خودم قفل مانده بود روی آیینه صورت مه نوازش میکردم و مثل دیوانه ها میخندیدم مصروف دیدن خود بودم که دروازه محکم بسته شد و سفید پوش در پشتم ظاهر شد سمت دروازه دویدم چیغ زدم کمک خواستم و به دروازه ضربه میزدم ولی کسی صدای مه نمیشنید داد که در همی لحظه صدای بلند شد
*نترس آرام باش
صدای باریک دخترانه ترس وجود مه چند برابر ساخت و فریاد هایم بلند تر شد فواد کمک کنین احسان، سارا صدای مه مشنوین گلویمه بعض گرفت و شروع کردم به گریه کردن و چنان بلند بلند فریاد میزدم که گلویم به سوزش امده بود به یک لحظه اصلأ نفهمیدم که چی شد ولی از واقعات پیش آمده به حیرت بودم از دروازه دور ایستاده بودم ویک میز کوچک پشت دروازه مانده گی بود و فواد دروازه ره با مشکل تیله میکرد اصلأ نفهمیدم چی قسم اینجه آمدم و او میزه کی پشت دروازه مانده مثل بت به جایم ایستاده بودم که سارا سمت مه آمد و گفت
سارا: دیوانه شدی تو هم پشت دروازه میزه میمانی هم چیغ میزنی تو چی میکنی تبسم عه
احسان: چرا ای کارا ره میکنی تبسم
فواد: هله بریم دگه خلاص شد
تبسم: به ای پی بردم که فواد همه چیزه میفامه ولی چرا چپ است چرا بار بار اجازه میته پیش همه گی دروغ گو معرفی شوم همه گی فکر میکنن مه تمثیل میکنم با فواد از اطاق خارج شدم و فواد به سارا گفت
فواد: سارا دروازه ره قفل کو و کلید شه بیار
تبسم: چرا قفل میکنی دروازه ره
فواد: همتور، تو بیا چیزی نیست
تبسم: با فواد داخل اطاق رفتم و ده جای قبلی خود شیشتم احسان و فواد هم دورتر از مه نشسته بودن و سارا کلید ره آورده دست فواد داد و فواد هم کلید ره به جیب خود ماند و هم شان مره زیر نظر داشتن که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد فهمیدم که فواد دوباره به خواندن شروع کرده کمی صبر کردم و روبه فواد کرده گفتم،
چرا مره آزار میتی و نمیمانی یک چند دقه همینجه بشینم با ای حرفم چشم های هرسه شان گشاده تر شد و مره میدیدن
احسان: فواد خو چیزی نکده تو بیخی دیوانه شدی
تبسم: فقد ده ای بین مه و فواد فهمیدیم که گپ از چی قرار بود وفواد دگه به خواندن ادامه نداد بالشت که در پشت سرم بود ره گرفته پهلویم ماندم و سرمه بالایش ماندم که خوابم بورد و با صدای آذان از خواب بیدار شدم دیدم شام شده اووو مه چقدر خواب شدم بلند شدم که پدرم با حنا خواب بود بودن آهسته از اطاق ییرون شدم وضوء گرفتم و نماز شام را اداء کردم و دوباره روی دهلیز رفتم طرف دروازه زیر خانه میدیدم بریک ثانیه نفهیمدم چی قسم شد ولی خوده پیش روی دروازه زیر خانه یافتم دست مه تا به دستگیر ماندم فواد صدا زد
فواد: اونجه چی میکنی تبسم
تبسم: فقد طرف فواد میدیدم و حرف برگفتن نداشتم که باز گفت
فواد: بیا هم ما ده بیرون استیم امشب اقدر خنک نیست
تبسم: طرف دروازه دیدم و دوباره طرف فواد دیدم دست مه از دستگیر پس کردم و طرف بیرون روان شدم
ملکه: بیدار شدی جان مادر چطور استی
تبسم: خوب استم
احسان: چرا موهایته مثل شیشک ها باز ماندی
تبسم: با حرف احسان دست به موهایم بردم و تازه متوجه شدم که باز هستن
ملکه: بیا بشین که برت ببافمش
تبسم: در حالیکه دستم به موهایم بود گفتم نخیر همی قسم میمانمش
سارا: خی مقصد ده شب پیش روی کسی نری هههه
تبسم: کسی پیش روی مه نیایه کافیست، نمیفامم مره چی شده بود ولی اصلأ شوق خندیدن نداشتم فقد میخاستم یک جای آرام و تاریک باشه مثل زیر خانه، همه روی حویلی بودیم ولی وجود کسی ره در پهلویم احساس میکردم که باعث میشده هر لحظه طرف راست مه نگاه کنم
سارا: چرا اقدر او طرفه سیل داری
تبسم: طرف سارا دیدم ولی چیزی نگفتم که برق ها آمد
فواد: هو شکر برق هم جور شد
احسان: هله بریم خی کل جایه ده روشنی ببینیم
ملکه: بیاین بریم خانه
سارا: سیست بریم
تبسم: بیاین اول زیر خانه ره ده روشنی ببینیم، با ای حرفم فواد حیرت زده گفت
فواد: چرا!!!
تبسم: خو برق است ده روشنی ببینیم
احسان: راست میگه بیاین بریم
تبسم: ولی خیلی خوب متوجه نگاه های عجیب فواد بودم
فواد: اوف خدا جان کمکم کو و برم یک راه حل نشان بتی...
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_یازدهم
تبسم: هم شان داخل رفتن و مه به فکر آیینه زیر خانه افتادم، ام اونجه هم آیینه است برم اونجه خوده ببینم وسمت زیر خانه روان شدم ای بار دروازه باز بود و بدون کدام حرفی داخل شدم مصروف شانه کردن موهایم بودم که از آیینه دیدم همو سفید پوش اط پشتم تیر شد زود رویمه دور دادم چیزی نبود ترس بر دلم افتاد و زود زود موهایمه شانه کردم و رویمه دور داده میخاستم برم که نگاه هم به خودم افتاد غرق در آیینه بودم وچشم هایم در آیینه با چشم های خودم قفل مانده بود روی آیینه صورت مه نوازش میکردم و مثل دیوانه ها میخندیدم مصروف دیدن خود بودم که دروازه محکم بسته شد و سفید پوش در پشتم ظاهر شد سمت دروازه دویدم چیغ زدم کمک خواستم و به دروازه ضربه میزدم ولی کسی صدای مه نمیشنید داد که در همی لحظه صدای بلند شد
*نترس آرام باش
صدای باریک دخترانه ترس وجود مه چند برابر ساخت و فریاد هایم بلند تر شد فواد کمک کنین احسان، سارا صدای مه مشنوین گلویمه بعض گرفت و شروع کردم به گریه کردن و چنان بلند بلند فریاد میزدم که گلویم به سوزش امده بود به یک لحظه اصلأ نفهمیدم که چی شد ولی از واقعات پیش آمده به حیرت بودم از دروازه دور ایستاده بودم ویک میز کوچک پشت دروازه مانده گی بود و فواد دروازه ره با مشکل تیله میکرد اصلأ نفهمیدم چی قسم اینجه آمدم و او میزه کی پشت دروازه مانده مثل بت به جایم ایستاده بودم که سارا سمت مه آمد و گفت
سارا: دیوانه شدی تو هم پشت دروازه میزه میمانی هم چیغ میزنی تو چی میکنی تبسم عه
احسان: چرا ای کارا ره میکنی تبسم
فواد: هله بریم دگه خلاص شد
تبسم: به ای پی بردم که فواد همه چیزه میفامه ولی چرا چپ است چرا بار بار اجازه میته پیش همه گی دروغ گو معرفی شوم همه گی فکر میکنن مه تمثیل میکنم با فواد از اطاق خارج شدم و فواد به سارا گفت
فواد: سارا دروازه ره قفل کو و کلید شه بیار
تبسم: چرا قفل میکنی دروازه ره
فواد: همتور، تو بیا چیزی نیست
تبسم: با فواد داخل اطاق رفتم و ده جای قبلی خود شیشتم احسان و فواد هم دورتر از مه نشسته بودن و سارا کلید ره آورده دست فواد داد و فواد هم کلید ره به جیب خود ماند و هم شان مره زیر نظر داشتن که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد فهمیدم که فواد دوباره به خواندن شروع کرده کمی صبر کردم و روبه فواد کرده گفتم،
چرا مره آزار میتی و نمیمانی یک چند دقه همینجه بشینم با ای حرفم چشم های هرسه شان گشاده تر شد و مره میدیدن
احسان: فواد خو چیزی نکده تو بیخی دیوانه شدی
تبسم: فقد ده ای بین مه و فواد فهمیدیم که گپ از چی قرار بود وفواد دگه به خواندن ادامه نداد بالشت که در پشت سرم بود ره گرفته پهلویم ماندم و سرمه بالایش ماندم که خوابم بورد و با صدای آذان از خواب بیدار شدم دیدم شام شده اووو مه چقدر خواب شدم بلند شدم که پدرم با حنا خواب بود بودن آهسته از اطاق ییرون شدم وضوء گرفتم و نماز شام را اداء کردم و دوباره روی دهلیز رفتم طرف دروازه زیر خانه میدیدم بریک ثانیه نفهیمدم چی قسم شد ولی خوده پیش روی دروازه زیر خانه یافتم دست مه تا به دستگیر ماندم فواد صدا زد
فواد: اونجه چی میکنی تبسم
تبسم: فقد طرف فواد میدیدم و حرف برگفتن نداشتم که باز گفت
فواد: بیا هم ما ده بیرون استیم امشب اقدر خنک نیست
تبسم: طرف دروازه دیدم و دوباره طرف فواد دیدم دست مه از دستگیر پس کردم و طرف بیرون روان شدم
ملکه: بیدار شدی جان مادر چطور استی
تبسم: خوب استم
احسان: چرا موهایته مثل شیشک ها باز ماندی
تبسم: با حرف احسان دست به موهایم بردم و تازه متوجه شدم که باز هستن
ملکه: بیا بشین که برت ببافمش
تبسم: در حالیکه دستم به موهایم بود گفتم نخیر همی قسم میمانمش
سارا: خی مقصد ده شب پیش روی کسی نری هههه
تبسم: کسی پیش روی مه نیایه کافیست، نمیفامم مره چی شده بود ولی اصلأ شوق خندیدن نداشتم فقد میخاستم یک جای آرام و تاریک باشه مثل زیر خانه، همه روی حویلی بودیم ولی وجود کسی ره در پهلویم احساس میکردم که باعث میشده هر لحظه طرف راست مه نگاه کنم
سارا: چرا اقدر او طرفه سیل داری
تبسم: طرف سارا دیدم ولی چیزی نگفتم که برق ها آمد
فواد: هو شکر برق هم جور شد
احسان: هله بریم خی کل جایه ده روشنی ببینیم
ملکه: بیاین بریم خانه
سارا: سیست بریم
تبسم: بیاین اول زیر خانه ره ده روشنی ببینیم، با ای حرفم فواد حیرت زده گفت
فواد: چرا!!!
تبسم: خو برق است ده روشنی ببینیم
احسان: راست میگه بیاین بریم
تبسم: ولی خیلی خوب متوجه نگاه های عجیب فواد بودم
فواد: اوف خدا جان کمکم کو و برم یک راه حل نشان بتی...
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_دوازدهم
تبسم: همه یک جای سمت زیرخانه رفتیم فواد کلیده از جیب خود کشید و قفل دروازه ره باز کرد
فواد: احسان تو برو یک چوکی همرای یک گروپ بیار
احسان: سیست
تبسم: با شوق و علاقه منتظر روشن شدن اطاق بودم که احسان با گروپ آمد فواد در چوکی بالا شد و گروپه انداخت ای که زیر خانه چقدر عجیب بود همه جا برق میزد فکر میکردی هر روز اینجه پاک میشه از فرصت استفاده کردم و رفتم خوده ده آیینه دیدم ای آیینه واقعأ عجیب و متفاوت بود خیلی زیبا بود و با او خط های طلایی که داشت زیبایش دو چند شده بود باز هم محو تماشای خود در آیینه بودم که فواد صدا زد
فواد: بیا دگه بس است
تبسم: به بار آخر خوده ده آیینه دیدم و بیرون شدم، فواد میخواست که دروازه ره قفل کنه برش گفتم چرا قفل میکنی
فواد: همتور دلم میشه
تبسم: نمیفامم چرا عصبانی شدم و از پیش شان رفتم و طبق روال همیشه گی غذا میل شد و همه سمت وضوء ونماز خود رفت منم وضوء گرفته و نماز ره اداء کردم در حال خواندن نماز احساس میکردم کسی نشسته و مره تماشاه داره خوب بلاخره نمازم خلاص شد و سمت جای خواب خود رفتم که فواد باز هم جای خوده در بالایی سرم انداخت نمیفامم چرا از دستش ناراحت بودم بخاطری که دروازه ره قفل کرد؟
چشم هایمه بسته کردم و خوابم بورد نمیفامم چقدر خواب شده بودم که با صدای دروازه بیدار شدم دیدم که حنا بیرون میرفت از جایم بلند شدم و از پشتش رفتم صدا کردم حنا ولی نشنید و از دروازه دهلیز بیرون شد هوا هم سرد بود و باد خیلی تند میورزید مه هم بیرون شدم ولی حنا روی حویلی نبود صدا کردم حنا! ولی نبود که یک نفر پشت درخت روی حویلی دیدم نزدیک آهسته آهسته نزدیک شدم که همو سفید پوش بود و گریه میکرد چند قدمی دیگه هم برداشتم که فواد صدا زد و او ناپدید شد
فواد: چی میکنی اینجه ده ای وقت شب
تبسم: رویمه دور دادم که فواد با سارا ایستاده بودن
سارا: تبسم ده ای وقت شب ده بیرون چی میکنی
تبسم: پشت حنا برآمدم که با ای گپم سارا عجیب عجیب طرفم سیل میکرد
سارا: حنای چی او دختر او خو خواب است
تبسم: نیست خواب همیالی بیرون شد
سارا: او یک خاشه طفل ده ای وقت بیرون چی کنه درضمن برو ببین خواب است
تبسم: پی حرف سارا عاجل سمت خانه رفتم که دیدم واقعأ حنا خواب بود، پس او کی بود که مه دیدم خدایا در چی بازی گیر افتادیم، که فواد و سارا هم داخل شدن
سارا: دیدی همه گی خواب اس مچم تو میخایی چی کنی هیچ نفامیدم
تبسم: به سارا هیچ جوابی نداشتم، ساعته دیدم که به نماز صبح کم وقت مانده در جای خواب خود نشستم و سرمه بالای زانو هایم ماندم نفهیدم چند لحظه همو قسم بودم که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند میامد سرمه با دستم فشار دادم و به فواد گفتم: نکو فواد سارا که از حرف هایم به تعجب افتاده بود گفت
سارا: تبسم فواد چی کده چرا خوده به دیوانه گی میزنی چرا خوش نیستی یک چند روز آرام باشیم
فواد: سارا چپ باش دگه همه گی خواب اس
تبسم: گلویمه بعض گرفت پی حرف سارا ازجایم بلند شدم و سمت بیرون حرکت کردم که فواد آهسته صدا زد
فواد: باز کجا میری
تبسم: ای بار حتا جواب فواده ندادم و از اطاق بیرون شدم که باز هم حس کردم کسی پشت سرم است آهسته گفتم کی استی چرا از پشتم میایی زنده گی مره خراب کدی کل گی برم دیوانه میگوین چرا ات میکنی، و رفته زیر درخت نشستم که از پشت درخت صدا بیرون شد
*گناه مام نبود
تبسم: در حالیکه اشک هایمه پاک میکردم کمی رویمه دور دادم که دامن او سفید پوش از پشت درخت معلوم میشد دگه ازش نمیترسیدم برش گفتم پشت مه عیلا بتی تره به خدا قسم میتم برو، به همی حرف بودم که چیزی محکم به دروازه کوچه خورد رویمه دور دادم پشت درخت دیدم او سفید پوش نبود فهمیدم که رفت، ناراحت بودم سرمه بالای زانو هایم ماندم که دستی بالای شانه ام مانده شد سر مه بلند کردم که فواد بود
فواد: چرا اینجه شیشتی
تبسم: چرا چپ استی چرا به کل گی نمیگی
فواد: حیران بودم که به ای گپش چی جواب بتم یعنی چطور فامیده که مام میفامم و گفتم چیره به کل گی بگویم
تبسم: لبخندی تلخی زدم و از جایم بلند شده رو به فواد کرده گفتم چیزی های ره که فامیدی مام میفامم خی دگه ات نکو، ای گپه گفته رفتم....
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_دوازدهم
تبسم: همه یک جای سمت زیرخانه رفتیم فواد کلیده از جیب خود کشید و قفل دروازه ره باز کرد
فواد: احسان تو برو یک چوکی همرای یک گروپ بیار
احسان: سیست
تبسم: با شوق و علاقه منتظر روشن شدن اطاق بودم که احسان با گروپ آمد فواد در چوکی بالا شد و گروپه انداخت ای که زیر خانه چقدر عجیب بود همه جا برق میزد فکر میکردی هر روز اینجه پاک میشه از فرصت استفاده کردم و رفتم خوده ده آیینه دیدم ای آیینه واقعأ عجیب و متفاوت بود خیلی زیبا بود و با او خط های طلایی که داشت زیبایش دو چند شده بود باز هم محو تماشای خود در آیینه بودم که فواد صدا زد
فواد: بیا دگه بس است
تبسم: به بار آخر خوده ده آیینه دیدم و بیرون شدم، فواد میخواست که دروازه ره قفل کنه برش گفتم چرا قفل میکنی
فواد: همتور دلم میشه
تبسم: نمیفامم چرا عصبانی شدم و از پیش شان رفتم و طبق روال همیشه گی غذا میل شد و همه سمت وضوء ونماز خود رفت منم وضوء گرفته و نماز ره اداء کردم در حال خواندن نماز احساس میکردم کسی نشسته و مره تماشاه داره خوب بلاخره نمازم خلاص شد و سمت جای خواب خود رفتم که فواد باز هم جای خوده در بالایی سرم انداخت نمیفامم چرا از دستش ناراحت بودم بخاطری که دروازه ره قفل کرد؟
چشم هایمه بسته کردم و خوابم بورد نمیفامم چقدر خواب شده بودم که با صدای دروازه بیدار شدم دیدم که حنا بیرون میرفت از جایم بلند شدم و از پشتش رفتم صدا کردم حنا ولی نشنید و از دروازه دهلیز بیرون شد هوا هم سرد بود و باد خیلی تند میورزید مه هم بیرون شدم ولی حنا روی حویلی نبود صدا کردم حنا! ولی نبود که یک نفر پشت درخت روی حویلی دیدم نزدیک آهسته آهسته نزدیک شدم که همو سفید پوش بود و گریه میکرد چند قدمی دیگه هم برداشتم که فواد صدا زد و او ناپدید شد
فواد: چی میکنی اینجه ده ای وقت شب
تبسم: رویمه دور دادم که فواد با سارا ایستاده بودن
سارا: تبسم ده ای وقت شب ده بیرون چی میکنی
تبسم: پشت حنا برآمدم که با ای گپم سارا عجیب عجیب طرفم سیل میکرد
سارا: حنای چی او دختر او خو خواب است
تبسم: نیست خواب همیالی بیرون شد
سارا: او یک خاشه طفل ده ای وقت بیرون چی کنه درضمن برو ببین خواب است
تبسم: پی حرف سارا عاجل سمت خانه رفتم که دیدم واقعأ حنا خواب بود، پس او کی بود که مه دیدم خدایا در چی بازی گیر افتادیم، که فواد و سارا هم داخل شدن
سارا: دیدی همه گی خواب اس مچم تو میخایی چی کنی هیچ نفامیدم
تبسم: به سارا هیچ جوابی نداشتم، ساعته دیدم که به نماز صبح کم وقت مانده در جای خواب خود نشستم و سرمه بالای زانو هایم ماندم نفهیدم چند لحظه همو قسم بودم که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند میامد سرمه با دستم فشار دادم و به فواد گفتم: نکو فواد سارا که از حرف هایم به تعجب افتاده بود گفت
سارا: تبسم فواد چی کده چرا خوده به دیوانه گی میزنی چرا خوش نیستی یک چند روز آرام باشیم
فواد: سارا چپ باش دگه همه گی خواب اس
تبسم: گلویمه بعض گرفت پی حرف سارا ازجایم بلند شدم و سمت بیرون حرکت کردم که فواد آهسته صدا زد
فواد: باز کجا میری
تبسم: ای بار حتا جواب فواده ندادم و از اطاق بیرون شدم که باز هم حس کردم کسی پشت سرم است آهسته گفتم کی استی چرا از پشتم میایی زنده گی مره خراب کدی کل گی برم دیوانه میگوین چرا ات میکنی، و رفته زیر درخت نشستم که از پشت درخت صدا بیرون شد
*گناه مام نبود
تبسم: در حالیکه اشک هایمه پاک میکردم کمی رویمه دور دادم که دامن او سفید پوش از پشت درخت معلوم میشد دگه ازش نمیترسیدم برش گفتم پشت مه عیلا بتی تره به خدا قسم میتم برو، به همی حرف بودم که چیزی محکم به دروازه کوچه خورد رویمه دور دادم پشت درخت دیدم او سفید پوش نبود فهمیدم که رفت، ناراحت بودم سرمه بالای زانو هایم ماندم که دستی بالای شانه ام مانده شد سر مه بلند کردم که فواد بود
فواد: چرا اینجه شیشتی
تبسم: چرا چپ استی چرا به کل گی نمیگی
فواد: حیران بودم که به ای گپش چی جواب بتم یعنی چطور فامیده که مام میفامم و گفتم چیره به کل گی بگویم
تبسم: لبخندی تلخی زدم و از جایم بلند شده رو به فواد کرده گفتم چیزی های ره که فامیدی مام میفامم خی دگه ات نکو، ای گپه گفته رفتم....
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_روح_برگشته #نویسنده_سحر_عظیمی #قسمت_دوازدهم تبسم: همه یک جای سمت زیرخانه رفتیم فواد کلیده از جیب خود کشید و قفل دروازه ره باز کرد فواد: احسان تو برو یک چوکی همرای یک گروپ بیار احسان: سیست تبسم: با شوق و علاقه منتظر روشن شدن اطاق بودم که احسان با گروپ…
رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_سیزدهم
فواد: به تبسم حیران بودم که چطور فامیده که مام از تمام حقیقت ها خبر دارم، پس حالی باید یکجایی پیش بریم
تبسم: داخل رفتم و به جای خوابم پناه بورده خواب شدم که با صدای سارا از خواب بیدار شدم
سارا: هله تبسم بخیز دگه چاشت شد بیخی دق آوردم
تبسم: چشم هایمه باز کردم گفتم ساعت چند است
سارا: 8:20 است
تبسم: از جایم بلند شدم دیدم کسی نیست، کل گی کجا اس
سارا: مادرم و حنا داش رفتن پدرم واحسان سر زمین ها رفتن و فواد هم گفت پیش استاد خود میره
تبسم: از اطاق خارج شدم و سمت دستشویی رفتم بعد از شستن دست و صورت خود طرف آشپزخانه رفتم تا برخود صبحانه آمده بسازم در حال آماده ساختن صبحانه بودم که یک طرف از الماری پایان افتاده شکست که سارا دویده آمد
سارا: اوو ظرفه شکستاندی
تبسم: مه نکدیم
سارا: امم جن های مه کدن، ای طرف بیا که جمع شان کنم
تبسم: از آشپزخانه ییرون شدم که شیشه دهلیز شکست که باعث شد سارا باز بیایه
سارا: تبسم تو چی کده میری
تبسم: سارا به خدا قسم مه چیزی نکدیم خودش شکست
سارا: چرا ده اقدر وقت نشکسته بود
تبسم: نمیفامم چرا باور نمیکنی، سارا چیزی نگفت و داخل آشپزخانه رفت که ای بار دروازه زیر خانه باز شد و به شدت خورد که باز هم مصادف بود با بیرون شدن سارا ولی ای بار خشم در چشم هایش دیده میشد
سارا: جواب ای کارهایته حتما به مادرم میتی تو روانی
تبسم: خیلی عصبانی شدم که سارا چرا به گپ هایم باور نمیکنه دست مه محکم به دیوار کوبیدم و چیغ کنان گفتم سارا مه چیزی نکدیم چرا نمیفامی تو گپه عه!
سارا: تو واقعا به یک داکتر روانی نیاز داری
تبسم: کم مانده بود دیوانه شوم چرا ای کارها میشه و آهسته آهسته طرف دروازه زیر خانه رفتم مگر ای قفل نبود چطور باز شد وقتی دست مه به دستگیر دروازه ماندم واقعا هم قفل بود پس ای چطور باز شد، دوباره به اطاق برگشتم و پهلویی بخاری نشستم که آهسته آهسته همه آمد و سارا ماجراح های امروزه بدون کمی و کاستی تعریف کرد و همه شروع کردن به سرزنش کردن مه به جز فواد که خاموشانه نگاه هم میکرد دکه واقعا توان بودن در داخل اطاقه نداشتم و بیرون شدم که باز هم وجود سفید پوش ره احساس میکردم و برش گفتم چرا ای کار هاره میکنی مگرمه نگفتم پشت مره عیلا بتی، ای بار هیچ جوابی دریافت نکردم و تاشب روی حویلی نشستم که بلاخره فواد امد
فواد: بیا بریم داخل هوا سرد اس
تبسم: بدون حرفی از جایم بلند شدم و سمت خانه حرکت کردم همه گی غذا میخوردن ولی مه که اشتها نداشتم غذا نخوردم و دور از همه گی نشستم همه مصروف غذا خوردن بودن و مه خیلی دل تنگ شدم بیرون رفتم و متوجه شدم که دروازه زیر خانه باز است و رفتم داخل چهار اطرافه نگاه کردم که دروازه محکم بسته شد و دوباره باز شد چند بار همی قسم شد و گروپ شروع کردن به گل و روشن شدن و چیزی دورم میچرخید ترس تمام وجود مه فرا گرفته بود زبانم بند آمده بود خواستم فرار کنم که توسط کسی کش شدم و به دیوار خوردم ای شانه ام شکست همرای دستم شانه مه محکم گرفتم باز کوشش کردم به فرار کنم که نقش زمین شدم در جایم نشستم که همه گی سراسیمه وارد اطاق شدن و همو قسم که دستم به شانه ام بود بلند شدم
سارا: تو چی قسم داخل آمدی دروازه خو قفل بود
تبسم: نبود قفل باز بود
احسان: باز چی دروازه خو شکسته
تبسم: با ای حرف احسان چشم های همه از حدقه بیرون شد، مه نشکستاندیم باز بود
سارا: خی چرا شانه ته محکم گرفتی
تبسم: چون ده دیوار خورد
ملکه: تبسم ای چی جریان داره تو چی کده میری کار های صبحت کم بود که حالی دروازه هاره میده میکنی میخایی خوده بکشی یا ماره
تبسم: مادر به خدا قسم مه چیزی نکدیم
سارا: بس کو دگه تبسم
تبسم: دگه چاره نداشتم طرف فواد دیده گفتم لطفا چپ نباش
احسان: مادر ای دخترت دیوانه شده
تبسم: چرا نمیفامین مه چیزی نکدیم
سارا: بریم دگه بانین ایره مچم چی میخایه
تبسم: همه گی از اطاق بیرون شد و به تعقیب شان مه بیرون شدم و سمت رخت خواب خود رفتم همه خوابیدن ولی مه آرام نبودم شانه ام درد میکد و صدا های که میشنیدم مره دیوانه میساخت
سارا: نیم شب با یک صدای از خواب بیدار شدم گویا کسی چیزی ره به جای میکوبید به جای تبسم دیدم نبود بلند شدم و سمت فواد رفتم، فواد فواد
فواد: امم چی شده
سارا: بیدار شو تبسم نیست
فواد: با شنیدن اسم تبسم عاجل بلند شدم، کجا رفته
سارا: نمیفامم
فواد: ای صدا از چی اس
سارا: مچم از بیرون میایه، از مکالمه مه و فواد احسان بیدار شد
احسان: چی شده.....
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_سیزدهم
فواد: به تبسم حیران بودم که چطور فامیده که مام از تمام حقیقت ها خبر دارم، پس حالی باید یکجایی پیش بریم
تبسم: داخل رفتم و به جای خوابم پناه بورده خواب شدم که با صدای سارا از خواب بیدار شدم
سارا: هله تبسم بخیز دگه چاشت شد بیخی دق آوردم
تبسم: چشم هایمه باز کردم گفتم ساعت چند است
سارا: 8:20 است
تبسم: از جایم بلند شدم دیدم کسی نیست، کل گی کجا اس
سارا: مادرم و حنا داش رفتن پدرم واحسان سر زمین ها رفتن و فواد هم گفت پیش استاد خود میره
تبسم: از اطاق خارج شدم و سمت دستشویی رفتم بعد از شستن دست و صورت خود طرف آشپزخانه رفتم تا برخود صبحانه آمده بسازم در حال آماده ساختن صبحانه بودم که یک طرف از الماری پایان افتاده شکست که سارا دویده آمد
سارا: اوو ظرفه شکستاندی
تبسم: مه نکدیم
سارا: امم جن های مه کدن، ای طرف بیا که جمع شان کنم
تبسم: از آشپزخانه ییرون شدم که شیشه دهلیز شکست که باعث شد سارا باز بیایه
سارا: تبسم تو چی کده میری
تبسم: سارا به خدا قسم مه چیزی نکدیم خودش شکست
سارا: چرا ده اقدر وقت نشکسته بود
تبسم: نمیفامم چرا باور نمیکنی، سارا چیزی نگفت و داخل آشپزخانه رفت که ای بار دروازه زیر خانه باز شد و به شدت خورد که باز هم مصادف بود با بیرون شدن سارا ولی ای بار خشم در چشم هایش دیده میشد
سارا: جواب ای کارهایته حتما به مادرم میتی تو روانی
تبسم: خیلی عصبانی شدم که سارا چرا به گپ هایم باور نمیکنه دست مه محکم به دیوار کوبیدم و چیغ کنان گفتم سارا مه چیزی نکدیم چرا نمیفامی تو گپه عه!
سارا: تو واقعا به یک داکتر روانی نیاز داری
تبسم: کم مانده بود دیوانه شوم چرا ای کارها میشه و آهسته آهسته طرف دروازه زیر خانه رفتم مگر ای قفل نبود چطور باز شد وقتی دست مه به دستگیر دروازه ماندم واقعا هم قفل بود پس ای چطور باز شد، دوباره به اطاق برگشتم و پهلویی بخاری نشستم که آهسته آهسته همه آمد و سارا ماجراح های امروزه بدون کمی و کاستی تعریف کرد و همه شروع کردن به سرزنش کردن مه به جز فواد که خاموشانه نگاه هم میکرد دکه واقعا توان بودن در داخل اطاقه نداشتم و بیرون شدم که باز هم وجود سفید پوش ره احساس میکردم و برش گفتم چرا ای کار هاره میکنی مگرمه نگفتم پشت مره عیلا بتی، ای بار هیچ جوابی دریافت نکردم و تاشب روی حویلی نشستم که بلاخره فواد امد
فواد: بیا بریم داخل هوا سرد اس
تبسم: بدون حرفی از جایم بلند شدم و سمت خانه حرکت کردم همه گی غذا میخوردن ولی مه که اشتها نداشتم غذا نخوردم و دور از همه گی نشستم همه مصروف غذا خوردن بودن و مه خیلی دل تنگ شدم بیرون رفتم و متوجه شدم که دروازه زیر خانه باز است و رفتم داخل چهار اطرافه نگاه کردم که دروازه محکم بسته شد و دوباره باز شد چند بار همی قسم شد و گروپ شروع کردن به گل و روشن شدن و چیزی دورم میچرخید ترس تمام وجود مه فرا گرفته بود زبانم بند آمده بود خواستم فرار کنم که توسط کسی کش شدم و به دیوار خوردم ای شانه ام شکست همرای دستم شانه مه محکم گرفتم باز کوشش کردم به فرار کنم که نقش زمین شدم در جایم نشستم که همه گی سراسیمه وارد اطاق شدن و همو قسم که دستم به شانه ام بود بلند شدم
سارا: تو چی قسم داخل آمدی دروازه خو قفل بود
تبسم: نبود قفل باز بود
احسان: باز چی دروازه خو شکسته
تبسم: با ای حرف احسان چشم های همه از حدقه بیرون شد، مه نشکستاندیم باز بود
سارا: خی چرا شانه ته محکم گرفتی
تبسم: چون ده دیوار خورد
ملکه: تبسم ای چی جریان داره تو چی کده میری کار های صبحت کم بود که حالی دروازه هاره میده میکنی میخایی خوده بکشی یا ماره
تبسم: مادر به خدا قسم مه چیزی نکدیم
سارا: بس کو دگه تبسم
تبسم: دگه چاره نداشتم طرف فواد دیده گفتم لطفا چپ نباش
احسان: مادر ای دخترت دیوانه شده
تبسم: چرا نمیفامین مه چیزی نکدیم
سارا: بریم دگه بانین ایره مچم چی میخایه
تبسم: همه گی از اطاق بیرون شد و به تعقیب شان مه بیرون شدم و سمت رخت خواب خود رفتم همه خوابیدن ولی مه آرام نبودم شانه ام درد میکد و صدا های که میشنیدم مره دیوانه میساخت
سارا: نیم شب با یک صدای از خواب بیدار شدم گویا کسی چیزی ره به جای میکوبید به جای تبسم دیدم نبود بلند شدم و سمت فواد رفتم، فواد فواد
فواد: امم چی شده
سارا: بیدار شو تبسم نیست
فواد: با شنیدن اسم تبسم عاجل بلند شدم، کجا رفته
سارا: نمیفامم
فواد: ای صدا از چی اس
سارا: مچم از بیرون میایه، از مکالمه مه و فواد احسان بیدار شد
احسان: چی شده.....
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_چهاردهم
سارا: تبسم نیست
فواد: هله بریم یکبار بیرونه ببینیم، همه باهم یکجا سمت حویلی رفتیم که دیدم تبسم روی حویلی است و سر خوده به درخت میکوبه صدایش کردم ولی جواب نداد دوباره صدا زدم ولی باز هم جوابی دریافت نکردم همه آهسته آهسته نزدیک میشدیم که بلاخره به تبسم رسیدیم دست خوده سر شانه اش مانده گفتم تبسم چی میکنی که گفت
تبسم: دست ته پس کو
فواد: آرام باش چیزی نیست
تبسم: گفتم دست ته پس کو
فواد: به حرفش گوش ندادم که مره تیله کرد وبه زمین پرت شدم حیران بودم که اقدر زوره از کجا کرده بود که سارا پیش رفت
سارا: تبسم چرا دیوانه گی.....
فواد: هنوز حرف سارا تمام نشده شده بود اوره هم تیله کردم
احسان: مه پیش رفتم و تبسم تکان دادم و گفتم به خود بیا تبسم به خود بیا
تبسم: با صدای احسان به خودم امدم که متوجه شدم روی حویلی استم و سارا همرای فواد روی زمین افتادن، شما اونجه چی میکنین
سارا: یعنی چی که چی میکنین هم تیله کردی هم پرسان میکنی
تبسم: مه تره تیله کردم!!؟؟؟
احسان: تنها اوره نی ببین فواده هم تیله کردی
تبسم: مه کسی ره تیله نکردیم درضمن چرا ما روی حویلی استیم
سارا: تو دیوانه شده بودی و سرته به درخت میزدی
تبسم: چی!!! مه نکدیم ای کارا ره به همی حرف بودم که مادرم صدا کرد
ملکه: اونجه چی میکنین شما عه
سارا: مادر دخترت باز دیوانه شده
ملکه: هله داخل بیاین که گپ بزنیم
تبسم: همه یی ما داخل رفتیم که مادرم گفت
ملکه: تبسم چرا ای کارا ره میکنی و همه گی ره میترسانی
تبسم: مور جانم به خدا قسم مه چیزی نکدیم نمیفامم ای کارها چی قسم میشه
فرید: دخترم دگه ای کار هاره نکو
تبسم: پدر چرا باور ندارین میگم مه چیزی..... تا میخواستم حرف مه تمام کنم که شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد باز هم فهمیدم کار فواد است سرمه با دست هایم فشار داده گفتم نکو فواد که سارا گفت
سارا: تبسم فواد چی کده که تو هردقه میگی نکو فواد
تبسم: ای بار با صدای بلند گفتم فواد چپ باش ولی فواد اصلأ گپ مه گوش نمیکرد و مه باز فواده تیله کردم و چیغ کنان گفتم تو هیچ گپه نمیفامی چند دفه گفتم چپ باش که سیلی محکمی از طرف مادرم حواله صورتم شد
ملکه: از چی وقت اقدر بی ادب شدی که همرای برادر کلانت ای قسم رفتار میکنی
تبسم: دست به صورت مانده بودم گریه میکردم و همه گی شروع کردن به سرزنش کردن مه دیگه توان شنیدن حرف های شانه نداشتم و به فواد گفتم خواهش میکنم چپ نباش که مادر باز میخواست مره بزنه که فواد مانع شد
فواد: مادر نکو دگه وقتش اس تمام حقیقته بفامین و روبه تبسم کرده گفتم ببخشی جان بیادر که تا حالی ماندم زجر بکشی
سارا: چی ره باید بفامیم
فواد: تبسم دروغ نمیگه ده ای خانه یک روح است روح برگشته مه از روز اول که اینجه امدیم فهمیدم که اینجه یک روح است ولی بی ضرر میخواستم همرایش ارتباط برقرار کنم ولی نمیتانستم شب ها و روز ها کوشش کردم حتا از استادم کمک خواستم ولی نتانستم ارتباط برقرار کنم که فهمیدم میخایه همرای تبسم ارتباط خوده برقرار کنه اول اجازه نمیدادم ولی حالی تیر از کمان خطا خورده ارتباطش همرای تبسم برقرار شده تا حدی که اوره هم دیده میتانه و هم همرایش گپ زده میتانه بعد از چند بار تحقیق از مردم فامیدم که روح یک دختر ده ای خانه است و قبرشام ده همو مخروبه ها است که تا حالی کسی جرعت نکرده پیش قبرش بره درضمن مردم گفتن ای دختر به علت بی حیایی سر بریده شده و حالی به احتمال زیاد بخاطر گرفتن انتقام آمده
تبسم: پس بی حیا...... هنوز حرفم تمام نشده بود که چیزی محکم از موهایم گرفت و چیغ زدم موهایم کنده شد
فواد: چی گپ شده
تبسم: عه موهایم عیلا کو به ادامه همی حرف از زمین بلند شدم و محکم به دیوار خوردم اخ شانه ام شکست وبه گریه افتادم چرا ات میکنی که دروازه باز شد و مه ازاطاق به دهلیز پرت شدم تمام بدنم درد داشت همو قسم روی زمین مانده بودم و گریه داشتم که دروازه زیر خانه باز شد و محکم بسته شد همه گی در جای خود کرخت مانده بود و کسی جرعت نمیکرد نزدیکم شوه تا بلاخره فواد طرفم دوید و مره بلند کرد
فواد:خوب استی....
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_چهاردهم
سارا: تبسم نیست
فواد: هله بریم یکبار بیرونه ببینیم، همه باهم یکجا سمت حویلی رفتیم که دیدم تبسم روی حویلی است و سر خوده به درخت میکوبه صدایش کردم ولی جواب نداد دوباره صدا زدم ولی باز هم جوابی دریافت نکردم همه آهسته آهسته نزدیک میشدیم که بلاخره به تبسم رسیدیم دست خوده سر شانه اش مانده گفتم تبسم چی میکنی که گفت
تبسم: دست ته پس کو
فواد: آرام باش چیزی نیست
تبسم: گفتم دست ته پس کو
فواد: به حرفش گوش ندادم که مره تیله کرد وبه زمین پرت شدم حیران بودم که اقدر زوره از کجا کرده بود که سارا پیش رفت
سارا: تبسم چرا دیوانه گی.....
فواد: هنوز حرف سارا تمام نشده شده بود اوره هم تیله کردم
احسان: مه پیش رفتم و تبسم تکان دادم و گفتم به خود بیا تبسم به خود بیا
تبسم: با صدای احسان به خودم امدم که متوجه شدم روی حویلی استم و سارا همرای فواد روی زمین افتادن، شما اونجه چی میکنین
سارا: یعنی چی که چی میکنین هم تیله کردی هم پرسان میکنی
تبسم: مه تره تیله کردم!!؟؟؟
احسان: تنها اوره نی ببین فواده هم تیله کردی
تبسم: مه کسی ره تیله نکردیم درضمن چرا ما روی حویلی استیم
سارا: تو دیوانه شده بودی و سرته به درخت میزدی
تبسم: چی!!! مه نکدیم ای کارا ره به همی حرف بودم که مادرم صدا کرد
ملکه: اونجه چی میکنین شما عه
سارا: مادر دخترت باز دیوانه شده
ملکه: هله داخل بیاین که گپ بزنیم
تبسم: همه یی ما داخل رفتیم که مادرم گفت
ملکه: تبسم چرا ای کارا ره میکنی و همه گی ره میترسانی
تبسم: مور جانم به خدا قسم مه چیزی نکدیم نمیفامم ای کارها چی قسم میشه
فرید: دخترم دگه ای کار هاره نکو
تبسم: پدر چرا باور ندارین میگم مه چیزی..... تا میخواستم حرف مه تمام کنم که شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد باز هم فهمیدم کار فواد است سرمه با دست هایم فشار داده گفتم نکو فواد که سارا گفت
سارا: تبسم فواد چی کده که تو هردقه میگی نکو فواد
تبسم: ای بار با صدای بلند گفتم فواد چپ باش ولی فواد اصلأ گپ مه گوش نمیکرد و مه باز فواده تیله کردم و چیغ کنان گفتم تو هیچ گپه نمیفامی چند دفه گفتم چپ باش که سیلی محکمی از طرف مادرم حواله صورتم شد
ملکه: از چی وقت اقدر بی ادب شدی که همرای برادر کلانت ای قسم رفتار میکنی
تبسم: دست به صورت مانده بودم گریه میکردم و همه گی شروع کردن به سرزنش کردن مه دیگه توان شنیدن حرف های شانه نداشتم و به فواد گفتم خواهش میکنم چپ نباش که مادر باز میخواست مره بزنه که فواد مانع شد
فواد: مادر نکو دگه وقتش اس تمام حقیقته بفامین و روبه تبسم کرده گفتم ببخشی جان بیادر که تا حالی ماندم زجر بکشی
سارا: چی ره باید بفامیم
فواد: تبسم دروغ نمیگه ده ای خانه یک روح است روح برگشته مه از روز اول که اینجه امدیم فهمیدم که اینجه یک روح است ولی بی ضرر میخواستم همرایش ارتباط برقرار کنم ولی نمیتانستم شب ها و روز ها کوشش کردم حتا از استادم کمک خواستم ولی نتانستم ارتباط برقرار کنم که فهمیدم میخایه همرای تبسم ارتباط خوده برقرار کنه اول اجازه نمیدادم ولی حالی تیر از کمان خطا خورده ارتباطش همرای تبسم برقرار شده تا حدی که اوره هم دیده میتانه و هم همرایش گپ زده میتانه بعد از چند بار تحقیق از مردم فامیدم که روح یک دختر ده ای خانه است و قبرشام ده همو مخروبه ها است که تا حالی کسی جرعت نکرده پیش قبرش بره درضمن مردم گفتن ای دختر به علت بی حیایی سر بریده شده و حالی به احتمال زیاد بخاطر گرفتن انتقام آمده
تبسم: پس بی حیا...... هنوز حرفم تمام نشده بود که چیزی محکم از موهایم گرفت و چیغ زدم موهایم کنده شد
فواد: چی گپ شده
تبسم: عه موهایم عیلا کو به ادامه همی حرف از زمین بلند شدم و محکم به دیوار خوردم اخ شانه ام شکست وبه گریه افتادم چرا ات میکنی که دروازه باز شد و مه ازاطاق به دهلیز پرت شدم تمام بدنم درد داشت همو قسم روی زمین مانده بودم و گریه داشتم که دروازه زیر خانه باز شد و محکم بسته شد همه گی در جای خود کرخت مانده بود و کسی جرعت نمیکرد نزدیکم شوه تا بلاخره فواد طرفم دوید و مره بلند کرد
فواد:خوب استی....
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_پانزدهم
تبسم: اوف کار جایم درد میکنه مه همرایش چی کردیم، فواد مره داخل بورد و بالای دوشک دراز کشیدم که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد رو به فواد کرده گفتم دگه نخان مره آذیت میکنی
فواد: تو چی قسم میفامی که میخانم مه خو ده دلم میخاندم
تبسم: تو هر وقت که چیزی بخانی شانه هایم سنگین میشه و نفسم بند میشه فکر میکنم کسی مره خفک میکنه
سارا: از خودم خیلی نفرت داشتم که به گپ های تبسم باور نکردم او چقدر عذاب میدید ولی مه همیشه توهین میکردمش، تبسم مره ببخش که به گپ هایت باور نمیکردم
تبسم: خدا ببخشه سارا جان، او شب هیچ کی خواب نداشت حتا حناگک چون صدا های عجیب و غریب از بیرون میامد وفواد بخاطر حفظ جان ما مجبور میشد آیت های قرآن ره تلاوت کنه که حال مه هر لحظه بدتر میشد به هزار مشکل اوشب سیاه خلاص شد وصبح شد همه بلند شدیم نماز خواندیم تا خداوند خودش ماره کمک کنه ولی از ترس کسی جای رفته نمیتانست که ده مبایل پدرم زنگ آمد، در خانه ما کسی از مبایل استفاده نمیکرد جز پدرم که او هم بخاطر یگان موضوعات مهم استفاده میشد خوب پدرم مبایله جواب داد که خاله زهرایم زنگ زده بود پدرم بعد از احوال پرسی مبایله به مادرم داد مادر مام بعد از احوال پرسی ویگان قصه های کوتا شروع کرد به تعریف ماجرا و از خالیم یک راه حل خواست و خاله مام گفت دو روز بعد پیش تان میایم، از آمدن خالیم واقعا خوشحال بودم خیلی دوستش داشتم، همه در اطاق نشسته بودیم و سکوت سختی حکم فرما بود که دروازه باز شد ترس در چشم های همه گی هویدا بود که پدرم گفت
فرید: فواد چرا یک کاری نمیکنی تو
فواد: پدر ای از حد مه بسیار بالا است نمیتانم کاری کنم او روز رفتم تا استاد غفاره بیارم مگر شاگردش گفت به شهر رفته و یک هفته بعد میایه
تبسم: خوب دو روز گذشت و مه هر روز اذیت میشدم و امروز قرار است خالیم بیایه و فواد همرای پدرم پشتش رفتن تا خانه بیاریش
زهرا: بعد از سال های طولانی دیدار دوباره و تازه شدن خاطرات دلارا خیلی درد ناک اس ولی بلاخره حق به حق دارش میرسه و مه باور داشتم که میایه و بلاخره آمد
ملکه: سارا کمی عجله کو شاید حالی خالیت برسه
سارا: سیست مور جان کم مانده
تبسم: همه آماده گی ها گرفته شده بود چون که بعد از سال ها خاله مه میدیدم همه روی ایستاده بودیم که دروازه کوچه تک تک شد و حنا رفت باز کرد که پدرم شان بودن و با خالیم داخل آمدن همه به استقبال خالیم رفتیم و بعد از احوال پرسی و رو بوسی همرای مادرم و سارا میخاست بامه احوال پرسی کنه که مه بلند شدم و روی زمین خوردم خالیم با فواد عاجل به سمت مه دویدن و مره بلند کرده داخل اطاق بردن
زهرا: خوب استی جان خاله
تبسم: خوب استم خاله جان خودت بخیر رسیدی
زهرا: ها گل خاله بخیر رسیدم
ملکه: سارا بر خالیت یک گیلاس چای بیار تا مانده گیش رفع شوه
سارا: به چشم مور جان
ملکه: زهرا چرا اولاد هاره ناوردی
زهرا: مه فقد اینجه بخاطر یک شب آمدیم فراد دوباره کابل میرم
تبسم: همه گی در قصه و احوال پرسی با خالیم مصروف بودن که خالیم طرف مه دیده گفت
سارا: جان خاله گپ های مره به دقت گوش کو روح که ده ای خانه اس از دختر کاکا بشیر و عزیز ترین شخص زنده گی مه اس یعنی از دلارا روز های که دلارا تجربه کرده بود حتا تصور کردنش هم دشوار اس و آخرین یادگار از دلارا ای کتابچه اس
تبسم: درد در سخنان خالیم درست فهمیده میشد و یک کتابچه ره از بکس خود گشید و ده دست مه ماند
زهرا: ده ای کتابچه تمام حقیقت های دلارا اس او بی گناه ترین فرد دنیا بود گل خاله
تبسم: از خالیم کتابچه ره گرفته و سمت حویلی رفتم و زیر درخت نشستم وشروع کردم به خواندن کتابچه، باخواند هر کلمه و هر جمله آشک هایم جاری شد و درد دلارا ره در وجود خود حس میکردم چنان باغم نوشته بود که خواندنش دلی از سنگ میخواست زجر های که کشیده بود واقعا سخت و جان سوز بود تا شب نشستم. و بدون کدام وقفه کتابچه ره کامل خواندم ولی در آخرش یک چیزی توجه مره جلب کرد ای که دلارا نوشته بود روی دیوار حک کردیم که برمیگردم آشک هایمه پاک کردم و عاجل سمت زیر خانه رفتم و به جستجو او جمله پرداختم که بلاخره پیدا کردم در دیوار که آیینه نصب بود واقعا حک شدا بود« برمیگردم» نوشته ره لمس کردم و آشک ریختم پس اینجه متعلق به تو بوده دلارایی غم دیده خوش آمدی روح برگشته خوش امدی با گفتن ای جملات از اطاق بیرون شدم و پیش خالیم رفتم....
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_پانزدهم
تبسم: اوف کار جایم درد میکنه مه همرایش چی کردیم، فواد مره داخل بورد و بالای دوشک دراز کشیدم که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد رو به فواد کرده گفتم دگه نخان مره آذیت میکنی
فواد: تو چی قسم میفامی که میخانم مه خو ده دلم میخاندم
تبسم: تو هر وقت که چیزی بخانی شانه هایم سنگین میشه و نفسم بند میشه فکر میکنم کسی مره خفک میکنه
سارا: از خودم خیلی نفرت داشتم که به گپ های تبسم باور نکردم او چقدر عذاب میدید ولی مه همیشه توهین میکردمش، تبسم مره ببخش که به گپ هایت باور نمیکردم
تبسم: خدا ببخشه سارا جان، او شب هیچ کی خواب نداشت حتا حناگک چون صدا های عجیب و غریب از بیرون میامد وفواد بخاطر حفظ جان ما مجبور میشد آیت های قرآن ره تلاوت کنه که حال مه هر لحظه بدتر میشد به هزار مشکل اوشب سیاه خلاص شد وصبح شد همه بلند شدیم نماز خواندیم تا خداوند خودش ماره کمک کنه ولی از ترس کسی جای رفته نمیتانست که ده مبایل پدرم زنگ آمد، در خانه ما کسی از مبایل استفاده نمیکرد جز پدرم که او هم بخاطر یگان موضوعات مهم استفاده میشد خوب پدرم مبایله جواب داد که خاله زهرایم زنگ زده بود پدرم بعد از احوال پرسی مبایله به مادرم داد مادر مام بعد از احوال پرسی ویگان قصه های کوتا شروع کرد به تعریف ماجرا و از خالیم یک راه حل خواست و خاله مام گفت دو روز بعد پیش تان میایم، از آمدن خالیم واقعا خوشحال بودم خیلی دوستش داشتم، همه در اطاق نشسته بودیم و سکوت سختی حکم فرما بود که دروازه باز شد ترس در چشم های همه گی هویدا بود که پدرم گفت
فرید: فواد چرا یک کاری نمیکنی تو
فواد: پدر ای از حد مه بسیار بالا است نمیتانم کاری کنم او روز رفتم تا استاد غفاره بیارم مگر شاگردش گفت به شهر رفته و یک هفته بعد میایه
تبسم: خوب دو روز گذشت و مه هر روز اذیت میشدم و امروز قرار است خالیم بیایه و فواد همرای پدرم پشتش رفتن تا خانه بیاریش
زهرا: بعد از سال های طولانی دیدار دوباره و تازه شدن خاطرات دلارا خیلی درد ناک اس ولی بلاخره حق به حق دارش میرسه و مه باور داشتم که میایه و بلاخره آمد
ملکه: سارا کمی عجله کو شاید حالی خالیت برسه
سارا: سیست مور جان کم مانده
تبسم: همه آماده گی ها گرفته شده بود چون که بعد از سال ها خاله مه میدیدم همه روی ایستاده بودیم که دروازه کوچه تک تک شد و حنا رفت باز کرد که پدرم شان بودن و با خالیم داخل آمدن همه به استقبال خالیم رفتیم و بعد از احوال پرسی و رو بوسی همرای مادرم و سارا میخاست بامه احوال پرسی کنه که مه بلند شدم و روی زمین خوردم خالیم با فواد عاجل به سمت مه دویدن و مره بلند کرده داخل اطاق بردن
زهرا: خوب استی جان خاله
تبسم: خوب استم خاله جان خودت بخیر رسیدی
زهرا: ها گل خاله بخیر رسیدم
ملکه: سارا بر خالیت یک گیلاس چای بیار تا مانده گیش رفع شوه
سارا: به چشم مور جان
ملکه: زهرا چرا اولاد هاره ناوردی
زهرا: مه فقد اینجه بخاطر یک شب آمدیم فراد دوباره کابل میرم
تبسم: همه گی در قصه و احوال پرسی با خالیم مصروف بودن که خالیم طرف مه دیده گفت
سارا: جان خاله گپ های مره به دقت گوش کو روح که ده ای خانه اس از دختر کاکا بشیر و عزیز ترین شخص زنده گی مه اس یعنی از دلارا روز های که دلارا تجربه کرده بود حتا تصور کردنش هم دشوار اس و آخرین یادگار از دلارا ای کتابچه اس
تبسم: درد در سخنان خالیم درست فهمیده میشد و یک کتابچه ره از بکس خود گشید و ده دست مه ماند
زهرا: ده ای کتابچه تمام حقیقت های دلارا اس او بی گناه ترین فرد دنیا بود گل خاله
تبسم: از خالیم کتابچه ره گرفته و سمت حویلی رفتم و زیر درخت نشستم وشروع کردم به خواندن کتابچه، باخواند هر کلمه و هر جمله آشک هایم جاری شد و درد دلارا ره در وجود خود حس میکردم چنان باغم نوشته بود که خواندنش دلی از سنگ میخواست زجر های که کشیده بود واقعا سخت و جان سوز بود تا شب نشستم. و بدون کدام وقفه کتابچه ره کامل خواندم ولی در آخرش یک چیزی توجه مره جلب کرد ای که دلارا نوشته بود روی دیوار حک کردیم که برمیگردم آشک هایمه پاک کردم و عاجل سمت زیر خانه رفتم و به جستجو او جمله پرداختم که بلاخره پیدا کردم در دیوار که آیینه نصب بود واقعا حک شدا بود« برمیگردم» نوشته ره لمس کردم و آشک ریختم پس اینجه متعلق به تو بوده دلارایی غم دیده خوش آمدی روح برگشته خوش امدی با گفتن ای جملات از اطاق بیرون شدم و پیش خالیم رفتم....
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_روح_برگشته #نویسنده_سحر_عظیمی #قسمت_پانزدهم تبسم: اوف کار جایم درد میکنه مه همرایش چی کردیم، فواد مره داخل بورد و بالای دوشک دراز کشیدم که باز شانه هایم سنگین شد و نفسم بند آمد رو به فواد کرده گفتم دگه نخان مره آذیت میکنی فواد: تو چی قسم میفامی که…
# رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_شانزدهم_آخرین_قسمت
تبسم: خاله حالی او علی نام کجاست
زهرا: حالی هم و نکبت زنده اس و ریس مکتبی اس کا دختر هایم اونجه درس میخانن ولی هنوز هم مثل سابق عیاش و مردم آزار اس
تبسم: خداوند جزایشه بته انشاالله
سارا: تبسم ده او کتابچه چی نوشته شده بود که اقدر دیر کردی
تبسم: نابودن شدن یک دختر نوشته شده بود بی عدالتی های که در حقش شده بود نوشته بود
سارا: پس گپ های که مردم در مورد دلارا میگفتن
تبسم: اونا غلطی خود مردم بود دلارا پاک ترین دختر دنیا بود راستی خاله تا حالی کاکا بشیر یا فیاض چرا به زیارت دلارا نامدن
زهرا: چی بگویم جان خاله کاکا بشیر فلج شده و شور خورده نمیتانه و فیاض هم از خاطر عذاب وجدان رویش نمیشه تا بیایه
تبسم: ای دلارای معصوم چی روز های که نکشیدی، خوب طبق معمول غذای شب میل شد و همه سمت جاهای خواب خود رفت و مه هم تا چشم بستم خوابم بورد در خواب دیدم که یک جای تاریک استم و فقد از دور صدای گریه کسی ره میشندیم آهسته آهسته سمت منبع صدا رفتم که دیدم در یک روشنی خفیف دختر سفید پوش یعنی دلارا نشسته بود ولی ای بار شال سیاه همرایش نبود و با سری که یک تار موی هم برش نمانده بودن نشسته بود و گریه میکرد آهسته آهسته نزدیک رفتم و با صدای لرزان اسم شه صدا زدم که گفت
*میبینی حتا موهای مه تراشیدن مگر گناه از موهایم بود
تبسم: او همی قسم گریه میکرد که دست مه روی شانه اش ماندم و گفتم هر کمکی که از مه ساخته باشه بخاطر آرامشت حاضر استم انجام بتم
*تو بزرگ ترین کمک خوده در حقم کردی با آمدنت به اینجه بزرگ ترین نیکی ره برم کردی 15 سال زندانی بودم و منتظر یک همرا بودم که بلاخره تو ای انتظاره تمام کردی
تبسم: ای ره گفته ک ناپدید شد هر چی صدا زدم دلارا دلارا ولی نبود، که دفعتأ از خواب پریدم باز هم غرق در عرق بودم و دست وپایم میلرزید بدونی اندکی تاخیر از جایم بلند شدم و سمت زیر خانه رفتم و روی دوشک نشستم دست به نوشته روی دیوار مانده گفتم همیشه همرایت استم دوست، امشب که اطاق دلارا پر از نورمهتاب بود گرچی کلکین کوچک داشت ولی خیلی روشن بود گویا که امشب مهتاب تمام نور خوده به همی اطاق اختصاص داده باشه ساعت ها نشستم و به نوشته روی دیوار خیره بودم به طرز عجیبی حکاکی شده بود به همی فکر ها بودم که نمیفامم چی قسم خوابم بورد صبح وقتی چشم هایمه باز کردم در جای خواب خود بودم دگه ای اتفاقات برم هادی شده بود، بعد از اداء نماز صبح و خوردن صبحانه خاله زهرا دوباره میخاست به کابل برگرده بعد از خدا حافظی و بدرقه کردن خالیم تا پیش دروازه در لحظه آخر برم گفت
زهرا: کتابچه دلارا پیش تو امانت باشه و بخاطر گرفتن او امانت پیشت میایه
تبسم: خالیم ای حرفه گفت و باهم خداحافظی کردیم پدرم و فواد هم همرایش رفتن خالیم رفت ومه مانده بودم با تمام خاطرات دلارا...
خوب قصه کوتا یک هفته از رفتن خالیم گذشته بود ومه طی ای یک هفته هر روز کتابچه دلارا ره میخواندم و با نوشته روی دیوار حرف میزدم ولی طی ای یک هفته دلارا ره ندیده بودم نه در خوابم آمده بود و نه در بیداریم دلم خیلی برش تنگ شده بود طرف ساعت نگاه کردم 2:30 ظهر بود چشم خوده بسته کردم و به امیدی که دلارا ره در خواب ببینم که بلاخره در خوابم آمد ولی ای بار خوشحال بود لبخند دلنشین بر لب داشت و میدوید و بار بار با صدای بلند تشکری میکرد که به یک دروازه رسید دروازه به رویش باز شد در عقب دروازه یک جای خیلی سفید و پر نور و دلارا داخل رفت و بین او نور ها ناپدید شد و با صدای سارا از خواب بیدار شدم
سارا: تبسم بیدار شو مادرم صدایت داره
تبسم: سیست بیدار شدم از جایم بلند شدم و طرف مادرم رفتم بلی مور جان
ملکه: میفامی خالیت زنگ زده بود و گفت او علی نام به علت جرم های فساد اخلاقی به زندانی شد و در راه موتر که قرار بود همرایش تا زندان برده شوه تصادف کرد و او علی جان به حق سپرد
تبسم: لبخند روی لب هایم نقش بست بخاطر مردن کسی خوشحال نمیشدم ولی او آدم حقش بود که پیش ازی از دنیا میرفت و بلاخره عدالت الهی برقرار شد و او بی شرف به جزای اعمالش رسید، از اطاق بیرون شدم و سمت زیر خانه رفتم باصحنه که دیدم فهمیدم که دلارا واقعأ رفته نوشته روی دیوار پاک شده بود و رویش خط خطی شده بود نوشته را لمس کرده گفتم ابدیت خوش دلارا سفر خوش داشته باشی در همین حرف ها بودم که سارا چیغ زد
سارا: تبسم عجله کو بیا اینجه
تبسم: دویده بیرون رفتم که دیدم کتابچه دلارا آتش گرفته
فواد: هله آتشه خاموش کنین
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_شانزدهم_آخرین_قسمت
تبسم: خاله حالی او علی نام کجاست
زهرا: حالی هم و نکبت زنده اس و ریس مکتبی اس کا دختر هایم اونجه درس میخانن ولی هنوز هم مثل سابق عیاش و مردم آزار اس
تبسم: خداوند جزایشه بته انشاالله
سارا: تبسم ده او کتابچه چی نوشته شده بود که اقدر دیر کردی
تبسم: نابودن شدن یک دختر نوشته شده بود بی عدالتی های که در حقش شده بود نوشته بود
سارا: پس گپ های که مردم در مورد دلارا میگفتن
تبسم: اونا غلطی خود مردم بود دلارا پاک ترین دختر دنیا بود راستی خاله تا حالی کاکا بشیر یا فیاض چرا به زیارت دلارا نامدن
زهرا: چی بگویم جان خاله کاکا بشیر فلج شده و شور خورده نمیتانه و فیاض هم از خاطر عذاب وجدان رویش نمیشه تا بیایه
تبسم: ای دلارای معصوم چی روز های که نکشیدی، خوب طبق معمول غذای شب میل شد و همه سمت جاهای خواب خود رفت و مه هم تا چشم بستم خوابم بورد در خواب دیدم که یک جای تاریک استم و فقد از دور صدای گریه کسی ره میشندیم آهسته آهسته سمت منبع صدا رفتم که دیدم در یک روشنی خفیف دختر سفید پوش یعنی دلارا نشسته بود ولی ای بار شال سیاه همرایش نبود و با سری که یک تار موی هم برش نمانده بودن نشسته بود و گریه میکرد آهسته آهسته نزدیک رفتم و با صدای لرزان اسم شه صدا زدم که گفت
*میبینی حتا موهای مه تراشیدن مگر گناه از موهایم بود
تبسم: او همی قسم گریه میکرد که دست مه روی شانه اش ماندم و گفتم هر کمکی که از مه ساخته باشه بخاطر آرامشت حاضر استم انجام بتم
*تو بزرگ ترین کمک خوده در حقم کردی با آمدنت به اینجه بزرگ ترین نیکی ره برم کردی 15 سال زندانی بودم و منتظر یک همرا بودم که بلاخره تو ای انتظاره تمام کردی
تبسم: ای ره گفته ک ناپدید شد هر چی صدا زدم دلارا دلارا ولی نبود، که دفعتأ از خواب پریدم باز هم غرق در عرق بودم و دست وپایم میلرزید بدونی اندکی تاخیر از جایم بلند شدم و سمت زیر خانه رفتم و روی دوشک نشستم دست به نوشته روی دیوار مانده گفتم همیشه همرایت استم دوست، امشب که اطاق دلارا پر از نورمهتاب بود گرچی کلکین کوچک داشت ولی خیلی روشن بود گویا که امشب مهتاب تمام نور خوده به همی اطاق اختصاص داده باشه ساعت ها نشستم و به نوشته روی دیوار خیره بودم به طرز عجیبی حکاکی شده بود به همی فکر ها بودم که نمیفامم چی قسم خوابم بورد صبح وقتی چشم هایمه باز کردم در جای خواب خود بودم دگه ای اتفاقات برم هادی شده بود، بعد از اداء نماز صبح و خوردن صبحانه خاله زهرا دوباره میخاست به کابل برگرده بعد از خدا حافظی و بدرقه کردن خالیم تا پیش دروازه در لحظه آخر برم گفت
زهرا: کتابچه دلارا پیش تو امانت باشه و بخاطر گرفتن او امانت پیشت میایه
تبسم: خالیم ای حرفه گفت و باهم خداحافظی کردیم پدرم و فواد هم همرایش رفتن خالیم رفت ومه مانده بودم با تمام خاطرات دلارا...
خوب قصه کوتا یک هفته از رفتن خالیم گذشته بود ومه طی ای یک هفته هر روز کتابچه دلارا ره میخواندم و با نوشته روی دیوار حرف میزدم ولی طی ای یک هفته دلارا ره ندیده بودم نه در خوابم آمده بود و نه در بیداریم دلم خیلی برش تنگ شده بود طرف ساعت نگاه کردم 2:30 ظهر بود چشم خوده بسته کردم و به امیدی که دلارا ره در خواب ببینم که بلاخره در خوابم آمد ولی ای بار خوشحال بود لبخند دلنشین بر لب داشت و میدوید و بار بار با صدای بلند تشکری میکرد که به یک دروازه رسید دروازه به رویش باز شد در عقب دروازه یک جای خیلی سفید و پر نور و دلارا داخل رفت و بین او نور ها ناپدید شد و با صدای سارا از خواب بیدار شدم
سارا: تبسم بیدار شو مادرم صدایت داره
تبسم: سیست بیدار شدم از جایم بلند شدم و طرف مادرم رفتم بلی مور جان
ملکه: میفامی خالیت زنگ زده بود و گفت او علی نام به علت جرم های فساد اخلاقی به زندانی شد و در راه موتر که قرار بود همرایش تا زندان برده شوه تصادف کرد و او علی جان به حق سپرد
تبسم: لبخند روی لب هایم نقش بست بخاطر مردن کسی خوشحال نمیشدم ولی او آدم حقش بود که پیش ازی از دنیا میرفت و بلاخره عدالت الهی برقرار شد و او بی شرف به جزای اعمالش رسید، از اطاق بیرون شدم و سمت زیر خانه رفتم باصحنه که دیدم فهمیدم که دلارا واقعأ رفته نوشته روی دیوار پاک شده بود و رویش خط خطی شده بود نوشته را لمس کرده گفتم ابدیت خوش دلارا سفر خوش داشته باشی در همین حرف ها بودم که سارا چیغ زد
سارا: تبسم عجله کو بیا اینجه
تبسم: دویده بیرون رفتم که دیدم کتابچه دلارا آتش گرفته
فواد: هله آتشه خاموش کنین
@RomanVaBio