#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش
#قسمت_هشتم
بابا: اما مه که خانم خو به امان خدا رها نکردم مثل مرد واری از زن و اولادا خو نگهداری کردم
منان: متین هم ایکاره نکرده فکر می کنی خواستن یک شخص به اوته کشوری آسانه؟؟ او هم تا حد لازم سعی و تلاش خو میکنه دگه ایکه نمیشه ، نمیشه
عبید:خوب حالی اگه ایرقم نمیشه حدی اقل از طریق دگه خواهر مار روان کنیم بده مردم چی میگن زد تا آخر عمر هم متین نتونه خانم خو بخوایه یا شاید هم اصلاً ای قصده نداشته باشه
منان: مثلاً از کدام طریق تو اگه راه حلی داری بگو مه خودم ایکاره میکنم
عبید: از طریق قاچاقی
کاکامنان با شنیدن ای گپ پوزخندی زد و بعد با لحن تمسخر آمیزی گفتن
منان: تو به کدام غیرت خو اجازه میدی خواهر تو به دست یک قاچاقبر بیگانه تسلیم کنیم او هم تنهایی
عرفان: قرار نیه که تنها بره اگه شوهر بی غیرتی داره شکر برادرایو مثل شیر پشت خواهر خو ایستادن در ضمن قاچاقبر هم آشنایه تضمینی به مدت کم میتونه مار او طرف مرز تیر کنه
منان: حالیکه وقت خود شما تصمیما خو بین خو بگرفتیم چری مار اینجی خواستین؟
بابا: چون ما سر ما از احترام باز میشه مثل بچه تو هرکاری سر به خود انجام نمیدیم مه تور فقط بخاطریکه بعد از ما و شوهر نگار کلان و اختیار داریو هستی خواستیم متین که جواب تماسا ما نمیده حدی اقل تو ازو اجازه بخوای که ما بتونیم خانمیو به پیشیو بفرستیم در ضمن فکر پولیو هم نباش مه خودم مصارف نگاره به دوش میگیرم فکر نکن که از دادن مصارف دختر خو کدام هراسی دارم
منان: نخیر لازم نکرده مه از خود آبرو و حیثیت دارم فکر کردی به چهار قِران پول اجازه میدم به همه جا نام مر بد کنی؟ باز به ای مدت ما طلا و زیورات زیادی به نگار گرفتیم میتونه اونار بفروشه بقیه پول هم هرچی شد به جمع شوهریو میگم بفرسته
بابا: باشه قبول قصد مه فقط رسیدن نگار به مقصدیو هست بس
منان: اما ای هم یاد تو باشه اگه هر اتفاقی به دختر تو افتاد از ما ندونی خودتو ای گپه پیشنهاد کردی و آمن ضامن سلامتیو هم به دوش خودتو هست صبا روز یخن گیر مه و یا بچه مه نباشی
مادر: خدا نکنه فال بد نبینین برادر انشالله که به سلامتی میرسن
منان: آدم باید شرایطه بسنجه خوهر جان مه نمام به آینده از خاطری دختر شما به جنجال بفتم
بابا: دعاهای ما پشت پناهیو است لازم نکرده تو فال وا کنی
کاکامنان: امیدوارم چیزی که تو میگی باشه مقصد از مه گفتن بود فقط خدا کنه پولا ما بیهوده هدر نره
عصبانیت از چهره بابا کاملا هویدا بود به زور و جبر کوشش میکردن به عصاب خود مسلط باشن تا کدام حرف خراب به مقابل حرفا ناسنجیده کاکا منان نزنن و ایجاد جنجال نکنن هر لحظه با فشردن انگشتان خود و گفتن کلمه شهادت به آسمان می دیدن و استغفار می کردن بعد ازیکه همه گی باهم به تفاهم رسیدن پدر مادر متین هم از منزل بیرون شدن و عرفان رو به طرف مه به بین جمع گفت
عرفان: هه 😏 مه گفتم ای خسور تو ایشته دست و دلباز شده نگو به او چند چوکه ناچیز طلاها تو خاطر جمع بوده بلاخره اونارم به ای طریق از چنگ تو بیرون می کنن
عبید: خوب بی ازو چی فکر کرده بودی آدمی که به قِران نقده میگه پول ایقذر مصارف گذافه میده؟
بابا: طلا اصلاً ارزش نداره فقط همی که دختر و بچه ما صحیح و سلامت به سر برسن کفایت میکنه
مادر: ها بخیر انشالله
و بعد متوجه اشکای جمع شده گی به چشمان زیبای مادر خو شدم علت ای اشکار می فهمیدم از اول همیشه وقتی مادر به رفتنم فکر می کردن هر لحظه اشک می ریختاندن اما ای بار چندین ترس دگه هم به اضطراب شان افزوده شد چون حالی هر دو فرزند خو به دست تقدیر سپردن که هیچ تضمینی هم به رسیدن مه و عرفان بدون کدام خوف و خطر وجود نداره
* * *
بلاخره طلاها هم فروخته شد و مابقی پول سفر مرم متین بدوش گرفت اوایل ازی طریق رفتن مه مخالفت نشان داد اما بعد از مدتی گفت اگر خواست و گریه های مادر او نمیبود هیچ وقت به رفتنم رضایت نشان نمیداد عرفان هم به طول ای مدت پولی که به خود از نوجوانی ذخیره کرده بود با خوشحالی جمع کرد سکیل زیر پاه خو هم فروخت و مابقی پول سفر اورم بابا جان به گردن گرفتن بعد از یک ماه سرگردانی به دنبال قاچاقبر معتبر تصمیم رفتن ما به دو روز بعد گرفته شد عرفان بابت ای سفر خییییلی خوشحال و هیجان زده بود چون رفتن به خارج از کشور رویایی چندین ساله او بود اما مه هیچ کدام هیجانی برای رفتن نداشتم شاید اگر رفتار متین نسبت به مه کمی هم خوب و عاشقانه میبود احساس مه هم فرق می داشت اما اخلاق سرد و رویه ای تند او هربار بیشتر به ترسو اضطراب مه می افزائید
@RomanVaBio
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش
#قسمت_هشتم
بابا: اما مه که خانم خو به امان خدا رها نکردم مثل مرد واری از زن و اولادا خو نگهداری کردم
منان: متین هم ایکاره نکرده فکر می کنی خواستن یک شخص به اوته کشوری آسانه؟؟ او هم تا حد لازم سعی و تلاش خو میکنه دگه ایکه نمیشه ، نمیشه
عبید:خوب حالی اگه ایرقم نمیشه حدی اقل از طریق دگه خواهر مار روان کنیم بده مردم چی میگن زد تا آخر عمر هم متین نتونه خانم خو بخوایه یا شاید هم اصلاً ای قصده نداشته باشه
منان: مثلاً از کدام طریق تو اگه راه حلی داری بگو مه خودم ایکاره میکنم
عبید: از طریق قاچاقی
کاکامنان با شنیدن ای گپ پوزخندی زد و بعد با لحن تمسخر آمیزی گفتن
منان: تو به کدام غیرت خو اجازه میدی خواهر تو به دست یک قاچاقبر بیگانه تسلیم کنیم او هم تنهایی
عرفان: قرار نیه که تنها بره اگه شوهر بی غیرتی داره شکر برادرایو مثل شیر پشت خواهر خو ایستادن در ضمن قاچاقبر هم آشنایه تضمینی به مدت کم میتونه مار او طرف مرز تیر کنه
منان: حالیکه وقت خود شما تصمیما خو بین خو بگرفتیم چری مار اینجی خواستین؟
بابا: چون ما سر ما از احترام باز میشه مثل بچه تو هرکاری سر به خود انجام نمیدیم مه تور فقط بخاطریکه بعد از ما و شوهر نگار کلان و اختیار داریو هستی خواستیم متین که جواب تماسا ما نمیده حدی اقل تو ازو اجازه بخوای که ما بتونیم خانمیو به پیشیو بفرستیم در ضمن فکر پولیو هم نباش مه خودم مصارف نگاره به دوش میگیرم فکر نکن که از دادن مصارف دختر خو کدام هراسی دارم
منان: نخیر لازم نکرده مه از خود آبرو و حیثیت دارم فکر کردی به چهار قِران پول اجازه میدم به همه جا نام مر بد کنی؟ باز به ای مدت ما طلا و زیورات زیادی به نگار گرفتیم میتونه اونار بفروشه بقیه پول هم هرچی شد به جمع شوهریو میگم بفرسته
بابا: باشه قبول قصد مه فقط رسیدن نگار به مقصدیو هست بس
منان: اما ای هم یاد تو باشه اگه هر اتفاقی به دختر تو افتاد از ما ندونی خودتو ای گپه پیشنهاد کردی و آمن ضامن سلامتیو هم به دوش خودتو هست صبا روز یخن گیر مه و یا بچه مه نباشی
مادر: خدا نکنه فال بد نبینین برادر انشالله که به سلامتی میرسن
منان: آدم باید شرایطه بسنجه خوهر جان مه نمام به آینده از خاطری دختر شما به جنجال بفتم
بابا: دعاهای ما پشت پناهیو است لازم نکرده تو فال وا کنی
کاکامنان: امیدوارم چیزی که تو میگی باشه مقصد از مه گفتن بود فقط خدا کنه پولا ما بیهوده هدر نره
عصبانیت از چهره بابا کاملا هویدا بود به زور و جبر کوشش میکردن به عصاب خود مسلط باشن تا کدام حرف خراب به مقابل حرفا ناسنجیده کاکا منان نزنن و ایجاد جنجال نکنن هر لحظه با فشردن انگشتان خود و گفتن کلمه شهادت به آسمان می دیدن و استغفار می کردن بعد ازیکه همه گی باهم به تفاهم رسیدن پدر مادر متین هم از منزل بیرون شدن و عرفان رو به طرف مه به بین جمع گفت
عرفان: هه 😏 مه گفتم ای خسور تو ایشته دست و دلباز شده نگو به او چند چوکه ناچیز طلاها تو خاطر جمع بوده بلاخره اونارم به ای طریق از چنگ تو بیرون می کنن
عبید: خوب بی ازو چی فکر کرده بودی آدمی که به قِران نقده میگه پول ایقذر مصارف گذافه میده؟
بابا: طلا اصلاً ارزش نداره فقط همی که دختر و بچه ما صحیح و سلامت به سر برسن کفایت میکنه
مادر: ها بخیر انشالله
و بعد متوجه اشکای جمع شده گی به چشمان زیبای مادر خو شدم علت ای اشکار می فهمیدم از اول همیشه وقتی مادر به رفتنم فکر می کردن هر لحظه اشک می ریختاندن اما ای بار چندین ترس دگه هم به اضطراب شان افزوده شد چون حالی هر دو فرزند خو به دست تقدیر سپردن که هیچ تضمینی هم به رسیدن مه و عرفان بدون کدام خوف و خطر وجود نداره
* * *
بلاخره طلاها هم فروخته شد و مابقی پول سفر مرم متین بدوش گرفت اوایل ازی طریق رفتن مه مخالفت نشان داد اما بعد از مدتی گفت اگر خواست و گریه های مادر او نمیبود هیچ وقت به رفتنم رضایت نشان نمیداد عرفان هم به طول ای مدت پولی که به خود از نوجوانی ذخیره کرده بود با خوشحالی جمع کرد سکیل زیر پاه خو هم فروخت و مابقی پول سفر اورم بابا جان به گردن گرفتن بعد از یک ماه سرگردانی به دنبال قاچاقبر معتبر تصمیم رفتن ما به دو روز بعد گرفته شد عرفان بابت ای سفر خییییلی خوشحال و هیجان زده بود چون رفتن به خارج از کشور رویایی چندین ساله او بود اما مه هیچ کدام هیجانی برای رفتن نداشتم شاید اگر رفتار متین نسبت به مه کمی هم خوب و عاشقانه میبود احساس مه هم فرق می داشت اما اخلاق سرد و رویه ای تند او هربار بیشتر به ترسو اضطراب مه می افزائید
@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_هشتم
#سونیتا_احمدی📝
احمد: میفهمی محبوبه جان اولین بار که دیدم تور هیچوقت فراموش نمیکنم 😂
من: عجب!
و به فکر فرو رفتم یادم آمد که اولین بار با سر لق و پای لق در را بروی احمد باز کرده بودم وای خدا با اعتراض گفتم
من: فراموشش کن لطفا😓
احمد: چشم حال باید برویم که دیر شده نزدیک شام است
گل های سرخ را از موهایم جدا کرده و به گوشه شالم بسته کرده گفتم باشه بریم
اما ناراحت شدم کاش زمین و زمان متوقف میشد و این لحظه جاویدانه میشد
با دل پر از اندوه به گادی بالا شدم و چادر را پوشیدم روی بند را هم پایین انداختم
باز سکوت مطلق حکمفرما شد و هیچکدام حرفی نمیزد به دلم میگفتم
من با این غریبه چه زود انس گرفتم که دگر آرام و قرار ندارم انگار قبل او هرگز زندگی نکردم بدون او همه چی بی رنگ و بوی است😓
من: احمد جان
احمد: بفرما محبوبه جان
من: خانه ما تا خانه شما خیلی فاصله دارد ازین به بعد چطور بیام دیدنت؟
در صدایم چنان معصومیتی نهفته بود که دل خودم را نیز کباب کرد چه برسد به دل احمد.
چند دقیقه ای احمد به فکر فرو رفت و گفت: نمیفهمم والا ولی خدا مهربان است هیچ چیز به فکر من نمیرسد محبوبه جانم
راست میگفت هیچ راهی نبود و نمیشد فکری به این وضع کرد
دل دل کردم که راجع به مجتبی بگم اما جرعت نکردم نتوانستم و بهتر بگم نخواستم بگم
نزدیک غروب آفتاب خانه رسیدیم و از گادی پایین شدم
برادرم قدوس دم در بود که با دیدنم پیش گادی آمده و گفت چه زود امدی
بعد نگاه به سوی احمد کرد احمد هم با خوشرویی تمام خوش آمدی کرد
های خدا حال نمیشه درست و حسابی خدا حافظی کنم چون به هیچ وجه خوش قدوس برادرم نمیامد
نگاه آخر و کوتاهی به احمد کردم و پایین شدم بقچه لباس را برادرم گرفت و به احمد گفت: کرایه تان چند میشه
احمد گفت: نذیره خاله جان سرم حق دارند کرایه نمیگیرم
قدوس برادرم که نام خاله را شنید دلش از بابت اینکه احمد شناس خاله است و با یک بیگانه نیامدم لبخند به لبش آمد و گفت
خیر بینی بفرما خانه
احمد: نه لالا نمیشه باید خانه برم که دیر میشه
قدوس: خو خودت بهتر میفهمی لالا خدا حافظ
احمد: خدا حافظ جان
این جان را بلند و از ته دل گفت که فهمیدم به من گفته😊 خوشحال شده و داخل خانه شدم...
@RomanVaBio
#قسمت_هشتم
#سونیتا_احمدی📝
احمد: میفهمی محبوبه جان اولین بار که دیدم تور هیچوقت فراموش نمیکنم 😂
من: عجب!
و به فکر فرو رفتم یادم آمد که اولین بار با سر لق و پای لق در را بروی احمد باز کرده بودم وای خدا با اعتراض گفتم
من: فراموشش کن لطفا😓
احمد: چشم حال باید برویم که دیر شده نزدیک شام است
گل های سرخ را از موهایم جدا کرده و به گوشه شالم بسته کرده گفتم باشه بریم
اما ناراحت شدم کاش زمین و زمان متوقف میشد و این لحظه جاویدانه میشد
با دل پر از اندوه به گادی بالا شدم و چادر را پوشیدم روی بند را هم پایین انداختم
باز سکوت مطلق حکمفرما شد و هیچکدام حرفی نمیزد به دلم میگفتم
من با این غریبه چه زود انس گرفتم که دگر آرام و قرار ندارم انگار قبل او هرگز زندگی نکردم بدون او همه چی بی رنگ و بوی است😓
من: احمد جان
احمد: بفرما محبوبه جان
من: خانه ما تا خانه شما خیلی فاصله دارد ازین به بعد چطور بیام دیدنت؟
در صدایم چنان معصومیتی نهفته بود که دل خودم را نیز کباب کرد چه برسد به دل احمد.
چند دقیقه ای احمد به فکر فرو رفت و گفت: نمیفهمم والا ولی خدا مهربان است هیچ چیز به فکر من نمیرسد محبوبه جانم
راست میگفت هیچ راهی نبود و نمیشد فکری به این وضع کرد
دل دل کردم که راجع به مجتبی بگم اما جرعت نکردم نتوانستم و بهتر بگم نخواستم بگم
نزدیک غروب آفتاب خانه رسیدیم و از گادی پایین شدم
برادرم قدوس دم در بود که با دیدنم پیش گادی آمده و گفت چه زود امدی
بعد نگاه به سوی احمد کرد احمد هم با خوشرویی تمام خوش آمدی کرد
های خدا حال نمیشه درست و حسابی خدا حافظی کنم چون به هیچ وجه خوش قدوس برادرم نمیامد
نگاه آخر و کوتاهی به احمد کردم و پایین شدم بقچه لباس را برادرم گرفت و به احمد گفت: کرایه تان چند میشه
احمد گفت: نذیره خاله جان سرم حق دارند کرایه نمیگیرم
قدوس برادرم که نام خاله را شنید دلش از بابت اینکه احمد شناس خاله است و با یک بیگانه نیامدم لبخند به لبش آمد و گفت
خیر بینی بفرما خانه
احمد: نه لالا نمیشه باید خانه برم که دیر میشه
قدوس: خو خودت بهتر میفهمی لالا خدا حافظ
احمد: خدا حافظ جان
این جان را بلند و از ته دل گفت که فهمیدم به من گفته😊 خوشحال شده و داخل خانه شدم...
@RomanVaBio
🌕روزنهء امید
#قسمت هشتم
سال ۱۳۷۰ ماه جوزا
تمام حیاط بوی سوختگی میداد، سکوت آزار دهندهء بر تمام خانه مسلط بود.
دود غلیظ از قسمت وسط حویلی بلند میشد، قد آتشش ازقد قوشخانه ما بلند تر بود.
جولان جولان خود را به فرزانه رساندم،چشمانش نیمه باز شد زیر لب چیزی میگفت که نمیتوانستم بشنوم.
تمام صورتش گویا با ذغال سیاه شده بود،
نزدیکش شدم سرش را بالای زانویم گذاشته میگشتم تا ببینم کجایش زخم برداشته است.
در کمال نا باوری همه جایش را سالم یافتم، اما یک نفر آنطرف تر میان خاک ها بسان گنجشکی پر پر میزد.
فرزانه را کشیده کشیده تا سُفه رساندم،دویده رفتم تا ببینم آن مرغک بسمل کیست.
وقتی که گوشهء دامن چین دارش را آغشته به خون دیدم نا خودآگاه فریاد هایم بلند شد:
مادررر!!!!!!
مادرجااااااان!!!!!!!!
★★فرزانه★★
دروازه حیاط را میزدند، یک حسی برایم میگفت محمود است.
هر چند اصرار داشتم که بازش کنم قاسم پدر سحر اجازه نمیداد و فریاد میزد که باز نکن!!!
قاسم و محمود هردو قمندان جبهه مجاهدین بودند.
به گمانم که کسی آدرس خانه را به جمعه سِک داده بود.
در کش و گیر رفتن بودم که زرغونه مادر سحر خود را سپر من ساخت، لحظهء نگذشته بوده مرمی های ها ان یکی پی دیگر به داخل حویلی پرتاپ میشد.
زرغونه با تمام توانش مرا سمت اتاقم تیله کرد یک مرمی هاوان پیش پایم اصابت کرد که از شدت صدایش توان شنیدن را از دست دادم با حالت ضعف دوباره نزدیک دروازه حیاط شدم که زرغونه را با خاک و خون یکجا دیدم از دامنش کش کردم، دستانم خونی شد و بیحال شدم.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که فریاد سحر به گوشم رسید، توانستم چشمانم را تا نیمهء مردمک باز نگهدارم.
چشمانم میان ابر سیاه دود دنبال زرغونه میگشت، با آواز که خودم نمیشنیدم به سحر گفتم:من خوب استم مادرت را ببین!
به گمانم که آوازم خیلی ضعیف بود و به گوش سحر نمیرسید.
درین وقت بود که زرغونه به مانند گوسفند قربانی در بین خاک غلط میخورد،با فریاد سحر به خودم آمدم که مادر جان گفته چیغ میزد، خودرا بالای سُفه یافتم.
قاسم سوی من دیده گفت: آخر مارا به کشتن میدهی!!!
با عجله دوید سمت زرغونه خانمش.
قاسم و سحر زرغونه را آوردند روی سُفه، چَرَه(پارچه فلزی مرمی هاوان) در قسمت ران پایش برخورد کرده بود.
قاسم با حالت پای خانمش چشمانش را بست و با یکی دو ضربه چَرَه را از داخل زخم بیرون کشید.
صورت همه دودی شده بود و سیاه.
سحر آفتابه لگند مسی را آورد قاسم ابتدا دست و صورت زرغونه را شست و سپس زخمش را.
صورت زرد گشتهء زرغونه از زیر سیاهی دود مانند چراغ بیرون زد.
خون از زخمش بسان چشمهء از کوهسار میجوشید.
بیحال و سست از جا بلند شدم دنبال داروی میگشتم که مادرم از بته های کوه پامیر آماده کرده بود.
یک مقدار بالای پارچهء نخی ریختم، مقداری زردچوبه را با آب مخلوط کرده بالای دارو انداختم و پارچه دارو دار را به ران پای زرغونه بستم.
کم کم خون ریزی زخم متوقف شد، خوب به یاد دارم که این دارو به زخم دست محمود چقدر موثر بود. سحر مرا در آغوش کشیده گریه میکرد.
خواهر و برادر سحر با دیدن حالت مادرش شروع کردن به زار زدن.
ولی این کار ما هیچ درد را درمان نمیکرد.
خورشید از میان ابر سیاه دود؛مانند علکین کم نور و بی انرژب میدرخشید، تا اینکه دود و آتش وسط حیاط تمام شد.
#قسمت هشتم
سال ۱۳۷۰ ماه جوزا
تمام حیاط بوی سوختگی میداد، سکوت آزار دهندهء بر تمام خانه مسلط بود.
دود غلیظ از قسمت وسط حویلی بلند میشد، قد آتشش ازقد قوشخانه ما بلند تر بود.
جولان جولان خود را به فرزانه رساندم،چشمانش نیمه باز شد زیر لب چیزی میگفت که نمیتوانستم بشنوم.
تمام صورتش گویا با ذغال سیاه شده بود،
نزدیکش شدم سرش را بالای زانویم گذاشته میگشتم تا ببینم کجایش زخم برداشته است.
در کمال نا باوری همه جایش را سالم یافتم، اما یک نفر آنطرف تر میان خاک ها بسان گنجشکی پر پر میزد.
فرزانه را کشیده کشیده تا سُفه رساندم،دویده رفتم تا ببینم آن مرغک بسمل کیست.
وقتی که گوشهء دامن چین دارش را آغشته به خون دیدم نا خودآگاه فریاد هایم بلند شد:
مادررر!!!!!!
مادرجااااااان!!!!!!!!
★★فرزانه★★
دروازه حیاط را میزدند، یک حسی برایم میگفت محمود است.
هر چند اصرار داشتم که بازش کنم قاسم پدر سحر اجازه نمیداد و فریاد میزد که باز نکن!!!
قاسم و محمود هردو قمندان جبهه مجاهدین بودند.
به گمانم که کسی آدرس خانه را به جمعه سِک داده بود.
در کش و گیر رفتن بودم که زرغونه مادر سحر خود را سپر من ساخت، لحظهء نگذشته بوده مرمی های ها ان یکی پی دیگر به داخل حویلی پرتاپ میشد.
زرغونه با تمام توانش مرا سمت اتاقم تیله کرد یک مرمی هاوان پیش پایم اصابت کرد که از شدت صدایش توان شنیدن را از دست دادم با حالت ضعف دوباره نزدیک دروازه حیاط شدم که زرغونه را با خاک و خون یکجا دیدم از دامنش کش کردم، دستانم خونی شد و بیحال شدم.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که فریاد سحر به گوشم رسید، توانستم چشمانم را تا نیمهء مردمک باز نگهدارم.
چشمانم میان ابر سیاه دود دنبال زرغونه میگشت، با آواز که خودم نمیشنیدم به سحر گفتم:من خوب استم مادرت را ببین!
به گمانم که آوازم خیلی ضعیف بود و به گوش سحر نمیرسید.
درین وقت بود که زرغونه به مانند گوسفند قربانی در بین خاک غلط میخورد،با فریاد سحر به خودم آمدم که مادر جان گفته چیغ میزد، خودرا بالای سُفه یافتم.
قاسم سوی من دیده گفت: آخر مارا به کشتن میدهی!!!
با عجله دوید سمت زرغونه خانمش.
قاسم و سحر زرغونه را آوردند روی سُفه، چَرَه(پارچه فلزی مرمی هاوان) در قسمت ران پایش برخورد کرده بود.
قاسم با حالت پای خانمش چشمانش را بست و با یکی دو ضربه چَرَه را از داخل زخم بیرون کشید.
صورت همه دودی شده بود و سیاه.
سحر آفتابه لگند مسی را آورد قاسم ابتدا دست و صورت زرغونه را شست و سپس زخمش را.
صورت زرد گشتهء زرغونه از زیر سیاهی دود مانند چراغ بیرون زد.
خون از زخمش بسان چشمهء از کوهسار میجوشید.
بیحال و سست از جا بلند شدم دنبال داروی میگشتم که مادرم از بته های کوه پامیر آماده کرده بود.
یک مقدار بالای پارچهء نخی ریختم، مقداری زردچوبه را با آب مخلوط کرده بالای دارو انداختم و پارچه دارو دار را به ران پای زرغونه بستم.
کم کم خون ریزی زخم متوقف شد، خوب به یاد دارم که این دارو به زخم دست محمود چقدر موثر بود. سحر مرا در آغوش کشیده گریه میکرد.
خواهر و برادر سحر با دیدن حالت مادرش شروع کردن به زار زدن.
ولی این کار ما هیچ درد را درمان نمیکرد.
خورشید از میان ابر سیاه دود؛مانند علکین کم نور و بی انرژب میدرخشید، تا اینکه دود و آتش وسط حیاط تمام شد.
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
بعضی ها در درون این دنیا هستند، بعضی ها در اتشش میسوزند، بعضی ها در حسرتش جان میدهند و بعضی ها تا ابد بیرون از این دنیا میمانند. عشق مثل افتاب است که زمین دل های ما را گرم و زنده میسازد.قلب که عاشق نباشد مثل سرزمینی که در ان افتاب طلوع نمیکند سرد و سنگ است. بدون شک که هیچ میوه ای بدون گرمی افتاب پخته نمیشود. میوه های قلب هم به خاطر به ثمر رسیدنشان به عشق نیاز دارند. به یاد داشته باش دخترم تا زمانی که عشق دنیای را تجربه نکنی به عشق الهی نمیرسی.
صنم دختر عزیزم!
شاید عمر برای من انقدر وفا نکند که تو را در خم وپیچ زنده گی همراهی کنم اما میدانم که دختر قوی را به دنیا اوردم و میتواند از عهده همه امتحان های زنده گی اش با سرفرازی براید. فقط در هیچ زمانی فراموش نکن چقدر قوی هستی، زن ها قوی ترین ادم های دنیا هستند فقط ضعف شان این است که فراموش میکنند چقدر قوی هستند. ازت میخواهم هیچ گاهی دچار این ضعف نشوی و هیچ زمانی خوب بودن را فراموش نکنی حتی اگر دیگران در مقابلت بد شدند چون ما باید به خاطر خودمان خوب باشیم نه به خاطر رفتار های دیگران.اگر هیچ کسی خوب بودن مان را نفهمید کاینات یک روزی این خوبی ها را برایما برمیگرداند. وقتی گاهی اوقات خدای ناخواسته دلت گرقت اول به خدا وبعد به کتاب ها پناه ببر. کتاب ها جادویی عجیبی دارند به ما قوت میبخشند و ما را با خودشان به دنیای دیگری میبرند. فراموش نکن شکست دادن زنی که کتاب میخواند خیلی دشوار است.هر زمانی دلت برایم تنگ شد درمقابل آیینه برو و به چهره ماه مانندت نگاه کن، چهره من را در آیینه خواهی دید چون تو خیلی شبیه خودم هستی. شاید من کنارت نباشم اما قلبم همیشه کنارت است، چاپ انگشتانم همیشه روی موهای طلایی رنگت است.
هر زمانی در این دنیا خودت را بی پناه احساس کردی به خداوند پناه ببر چون او پناه دهنده بی پناهان است....»
وقتی به خودم امدم ابر چشمانم به باریدن شروع کرده بود.تنها امشب نه بلکه هر شب که این نوشته ها را مرور میکردم ناخوداگاه چشمانم را اب میزد. سرم را رویبالشت گذاشتم و همانند کودک بی خبر از دنیا به خواب رفتم. نمیدانستم که زنده گی فردا سرنوشت جدیدی را برایم رقم میزند.....
@RomanVaBio
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
بعضی ها در درون این دنیا هستند، بعضی ها در اتشش میسوزند، بعضی ها در حسرتش جان میدهند و بعضی ها تا ابد بیرون از این دنیا میمانند. عشق مثل افتاب است که زمین دل های ما را گرم و زنده میسازد.قلب که عاشق نباشد مثل سرزمینی که در ان افتاب طلوع نمیکند سرد و سنگ است. بدون شک که هیچ میوه ای بدون گرمی افتاب پخته نمیشود. میوه های قلب هم به خاطر به ثمر رسیدنشان به عشق نیاز دارند. به یاد داشته باش دخترم تا زمانی که عشق دنیای را تجربه نکنی به عشق الهی نمیرسی.
صنم دختر عزیزم!
شاید عمر برای من انقدر وفا نکند که تو را در خم وپیچ زنده گی همراهی کنم اما میدانم که دختر قوی را به دنیا اوردم و میتواند از عهده همه امتحان های زنده گی اش با سرفرازی براید. فقط در هیچ زمانی فراموش نکن چقدر قوی هستی، زن ها قوی ترین ادم های دنیا هستند فقط ضعف شان این است که فراموش میکنند چقدر قوی هستند. ازت میخواهم هیچ گاهی دچار این ضعف نشوی و هیچ زمانی خوب بودن را فراموش نکنی حتی اگر دیگران در مقابلت بد شدند چون ما باید به خاطر خودمان خوب باشیم نه به خاطر رفتار های دیگران.اگر هیچ کسی خوب بودن مان را نفهمید کاینات یک روزی این خوبی ها را برایما برمیگرداند. وقتی گاهی اوقات خدای ناخواسته دلت گرقت اول به خدا وبعد به کتاب ها پناه ببر. کتاب ها جادویی عجیبی دارند به ما قوت میبخشند و ما را با خودشان به دنیای دیگری میبرند. فراموش نکن شکست دادن زنی که کتاب میخواند خیلی دشوار است.هر زمانی دلت برایم تنگ شد درمقابل آیینه برو و به چهره ماه مانندت نگاه کن، چهره من را در آیینه خواهی دید چون تو خیلی شبیه خودم هستی. شاید من کنارت نباشم اما قلبم همیشه کنارت است، چاپ انگشتانم همیشه روی موهای طلایی رنگت است.
هر زمانی در این دنیا خودت را بی پناه احساس کردی به خداوند پناه ببر چون او پناه دهنده بی پناهان است....»
وقتی به خودم امدم ابر چشمانم به باریدن شروع کرده بود.تنها امشب نه بلکه هر شب که این نوشته ها را مرور میکردم ناخوداگاه چشمانم را اب میزد. سرم را رویبالشت گذاشتم و همانند کودک بی خبر از دنیا به خواب رفتم. نمیدانستم که زنده گی فردا سرنوشت جدیدی را برایم رقم میزند.....
@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
یگانه رسم و قانونی ک ارزش تسلیم شدن دارد قانوت خداوند است فراموش نکن دخترم فرق نمیکند چندنفر از کارت خوشش میاید و ازتو حمایت میکنداگر تمام جهان هم مخالف تو باشد اما تو حق باشی و با صداقت رویایت را دنبال کنی، پیروز میشوی. من باور دارم دخترم که تو هم روزی مثل آسیه(همسر فرعون) قهرمان میشوی و تو هم روزی به رویایت دست پیدا خواهی کرد.اما باید از این جا برویم چون بدون این کار نمیتوانم تورا به رویایت برسانم».
من را دراغوش گرفت با چشمان اشک آلودش گفت« به خاطری پدری مثل تو هرچه شکر کنم کم است من حاال هم قهرمان هستم چون تو را دارم.کاش مادرم هم مثل تو من را دوست میداشت کاش درکم میکرد.کاش میدانست چقدر دلم می خواهد من را در اغوش بگیرد ومیدانست چقدر دل تنگش هستم».
گفتم« این چه حرفیست دخترم مگر میشود یگانه دخترش را دوست نداشته باشد.مادرت است دیگر نگرانی خود را با اعصبانیت اظهار میکند اما خیلی دوستت دارد فکر او هم نارام است به خاطر اینده شما به تشویش است همین که ایران برویم همه چیز درست میشود.حاال برو بخواب عزیزم».اسیه را تا اتاق خوابش همراهی کردم .دیدم خواب شد کمپل را سرش کشیدم د´ر را ب.
همین که به اتاق برگشتم و میخواستم بخوابم ، صدای گریان گلثوم به گوشم رسید. گفتم« ای داد از دست شما زن ها اشک یکی را پاک کردم حاال نوبت دیگرش رسیدهمچنان به گریه کردن
ادامه میداد نزدیکش نشستم سرش را روی شانه ام گذاشت پرسیدم گلثوم عزیز من چی شده؟»
گفت «حرف های آسیه را شنیدم. برای دخترم مادر خوبی نبودم.فکر میکند درکش نمیکنم
مگی میشود درکش نکنم ؟
اخر من نگرانش هستم هر روز تا این که خانه بر میگردد هزاران بار میمیرم دوباره زنده میشوم از ترس اینکه مبادا اسیبی برایش برسد».
پیشانی اش را بوسیدم گفتم« آسیه دختر هوشیاری است گلثوم او هم روز های سختی را میگذراند.تحمل این همه ان هم در این جوانی برایش کار ساده ای نیست. میدانم که میداند چقدر نگرانش هستی اما چی میشود
این نگرانیت را با عصبانیت ابراز نکنی عزیزم. دیگر الزم نیست نگران باشی از این جا میرویم بخیر».
گفت« ان شاءهللا یکبار ایران برویم به همه ای دردهای دخترم دوا میشوم. دیگر نمیگذارم اشک بریزد».
گفتم« پس حاال بخوابیم فردا زیاد کار داریم».
آسیه
با صدای مادرم که من را به خوردن صبحانه دعوت میکرد از خواب بیدار شدم صیح امروز از هر روزدیگر متفاوت بود آرزو کردم کاش هنوز نضف شب بود و من خواب بودم.
آرزو میکردم کاش همه ای این اتفاقات یک کابوس بود که با بیدار شدنم همه اش تمام میشد. همه وجودم را اندوه فرا گرفته بود مثل کسی بودم که از یک کوه مرتفع پایین افتیده و همه بدنش تکه تکه
است مثلی کسی که همه وجودش زخم عمیق داشته باشد و حتی مرحم هم دوای درد این زخم ها نمیشود.
از جایم بلند شدم جای خوابم را مرتب کردم امدم پایین برای صبحانه خوردن با صبح بخیری به همه نشستم مادرم برایم چای ریخت صبحانه ما خیلی وقت شده بود چای با نان خشک بود چیزی که شاید خیلی از خانواده ها در کابل نداشتند
@RomanVaBio
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
یگانه رسم و قانونی ک ارزش تسلیم شدن دارد قانوت خداوند است فراموش نکن دخترم فرق نمیکند چندنفر از کارت خوشش میاید و ازتو حمایت میکنداگر تمام جهان هم مخالف تو باشد اما تو حق باشی و با صداقت رویایت را دنبال کنی، پیروز میشوی. من باور دارم دخترم که تو هم روزی مثل آسیه(همسر فرعون) قهرمان میشوی و تو هم روزی به رویایت دست پیدا خواهی کرد.اما باید از این جا برویم چون بدون این کار نمیتوانم تورا به رویایت برسانم».
من را دراغوش گرفت با چشمان اشک آلودش گفت« به خاطری پدری مثل تو هرچه شکر کنم کم است من حاال هم قهرمان هستم چون تو را دارم.کاش مادرم هم مثل تو من را دوست میداشت کاش درکم میکرد.کاش میدانست چقدر دلم می خواهد من را در اغوش بگیرد ومیدانست چقدر دل تنگش هستم».
گفتم« این چه حرفیست دخترم مگر میشود یگانه دخترش را دوست نداشته باشد.مادرت است دیگر نگرانی خود را با اعصبانیت اظهار میکند اما خیلی دوستت دارد فکر او هم نارام است به خاطر اینده شما به تشویش است همین که ایران برویم همه چیز درست میشود.حاال برو بخواب عزیزم».اسیه را تا اتاق خوابش همراهی کردم .دیدم خواب شد کمپل را سرش کشیدم د´ر را ب.
همین که به اتاق برگشتم و میخواستم بخوابم ، صدای گریان گلثوم به گوشم رسید. گفتم« ای داد از دست شما زن ها اشک یکی را پاک کردم حاال نوبت دیگرش رسیدهمچنان به گریه کردن
ادامه میداد نزدیکش نشستم سرش را روی شانه ام گذاشت پرسیدم گلثوم عزیز من چی شده؟»
گفت «حرف های آسیه را شنیدم. برای دخترم مادر خوبی نبودم.فکر میکند درکش نمیکنم
مگی میشود درکش نکنم ؟
اخر من نگرانش هستم هر روز تا این که خانه بر میگردد هزاران بار میمیرم دوباره زنده میشوم از ترس اینکه مبادا اسیبی برایش برسد».
پیشانی اش را بوسیدم گفتم« آسیه دختر هوشیاری است گلثوم او هم روز های سختی را میگذراند.تحمل این همه ان هم در این جوانی برایش کار ساده ای نیست. میدانم که میداند چقدر نگرانش هستی اما چی میشود
این نگرانیت را با عصبانیت ابراز نکنی عزیزم. دیگر الزم نیست نگران باشی از این جا میرویم بخیر».
گفت« ان شاءهللا یکبار ایران برویم به همه ای دردهای دخترم دوا میشوم. دیگر نمیگذارم اشک بریزد».
گفتم« پس حاال بخوابیم فردا زیاد کار داریم».
آسیه
با صدای مادرم که من را به خوردن صبحانه دعوت میکرد از خواب بیدار شدم صیح امروز از هر روزدیگر متفاوت بود آرزو کردم کاش هنوز نضف شب بود و من خواب بودم.
آرزو میکردم کاش همه ای این اتفاقات یک کابوس بود که با بیدار شدنم همه اش تمام میشد. همه وجودم را اندوه فرا گرفته بود مثل کسی بودم که از یک کوه مرتفع پایین افتیده و همه بدنش تکه تکه
است مثلی کسی که همه وجودش زخم عمیق داشته باشد و حتی مرحم هم دوای درد این زخم ها نمیشود.
از جایم بلند شدم جای خوابم را مرتب کردم امدم پایین برای صبحانه خوردن با صبح بخیری به همه نشستم مادرم برایم چای ریخت صبحانه ما خیلی وقت شده بود چای با نان خشک بود چیزی که شاید خیلی از خانواده ها در کابل نداشتند
@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_هشتم
:ارسلان
عمران:بیبین لالا مه هم میخواهم پدر شوم اما سارا(خانم عمران)نمیخواهد و گپی دگه که سارا ره پیش چند داکتر بردم اما میگن که حمل گرفته نمیتانه چون چاق شده حالی گناه مه چیست
ارسلان:لالا یک بار کابل برو اونجه داکتر هایش لایق است انشاالله که میشه
عمران:در کابل تداوی میشه
ارسلان:ها اونجه یک رفیقم هم بود پدر نمیشد باز زنش ره برد پیش داکتر دوا داد بعد ازو یک ماه بعد برم گفت که کاکا میشی
عمران:در دهنت برکت خی یکبار به سارا بگویم که چی میگه
ارسلان:اما شیرینی مه چی میشه
عمران:هر وقت کاکا شدی هر چی خواستی میگیرم برت
ارسلان:خو سیس باز میبینیم
بعد از گپ زدن با عمران داخل خانه رفتم میخواستم با مادرم گپ بزنم اما مادرم خانه نبود خاله گلثوم (خدمتکار خانه) ره گفتم
ارسلان:خاله گلثوم مادرم مه ندیدی
گلثوم:خان صاحب خانم نسترن همرای شکیلا و شیما رفتن خرید کردن به بازار
ارسلان:درست است خاله چی پخته میکنی
گلثوم:خانم نسترن گفت که اشک پخته کنم
ارسلان:خاله یک کمی به مه میندازی زیاد گشنه شدیم
گلثوم:ها خان صاحب اینه حالی میندازم
خاله گلثوم چرا تنها کار میکنه خی سکینه کجاست باش پرسان کنم
ارسلان:خاله گلثوم خاله سکینه کجاست او چرا کار نمیکنه همرایتان امروز هیچ ندیدمش
گلثوم:او امروز رخصت گرفت باز سبا میایه مه رخصت استم امی چند روز عید ره نوبت کردیم
ارسلان:خو سیس خاله
خاله گلثوم برم اشک ره داد مه هم رفتم حویلی و در اونجه نوش جان کردم چند دقیقه بعد پدرم همراه چند نفر داخل امد و ۲ گاو ره برای قربانی اورده بود مه هم مجبور شدم که کمک کنم تا گاو ها ره بسته کنیم در وقت بسته کردن گاو دستم ره کدام چیزی برید خون زیاد میامد پدرم دگه نماند مره که بسته کنم مه هم رفتم اطاقم
خوده به پشت انداخته بودم که چهره زیبایی لیمه یادم امد وبا همان خون دستم نامش ره بالای سینه ام نوشتم
ایا من به راستی عاشق شدیم در همی فکر ها بودم که چشمم طرف رادیو افتاد رفتم روشنش کردم اهنگ احمد ظاهر بود که چقه زیبا میخواند
مردم شهر به تو گفت که تو زیبایی همه
من با زیبای همه چی چاره سازم
تو گل ناز همه سروی ته نازی همه
من با زیبایی همه چی چاره سازم
اه لیمه تو با مه چی کردی که در هر کجا توره میبینم در همان لحظه صدایی اذان شد رادیو ره خاموش کردم و در بین اذان از خداوند ایره ارزو کردم که لیمه ره به مه بدهد
بعدش نماز خوانده خوابیدم
چند لحظه بعد با صدایی مادرم بیدار شدم
نسترن:بچیم ارسلان مریض استی
ارسلان:نی مادر فقط یک کمی خوابم گرفته بود خواب شدم
نسترن:بچیم دستت ره چی کده
ارسلان:چیزی نی یک کمی زخمی شد از پیشم
نسترن:تو نشان بتی تو خو ایره بسته هم نکدی مچم که همرا تو بچه چی کنم
ارسلان:برم زن بیگی مادر
نسترن:مه خو میگرفتم برت خو تو نماندی بیار دستت ره که بسته کنم
مادرم دست مه بسته کرد دو چشمم طرف مادرم بود وقتی سیل کرد طرف چشمایی مادرم دیده گفتم عاشق شدیم مادر
نسترن:ارسلان
ارسلان:بگو مادر جان
نسترن:یعنی ای رقم خوابت، پایین نامدنت، کلش مثله عاشقی بوده
ارسلان:نی مادر مه نان خوردم باز بالا امدم خوابم بورد خواب شدم اما عاشق شدیم
نسترن:کی است از قریه است
ارسلان:هم از قریه است هم دختر عمه ام
نسترن:یک دقیقه فیروزه در قریه است
ارسلان:ها مادر ۸ سال است که امدن
نسترن:او بچه چی میگی تو در ایقه وقت که امدن پدرت چطو ندیده اگه دیده چرا به مه نگفته
ارسلان:مه چی بفامم مادر از پدرم پرسان کو و ها خیره مادر برو خواستگاریش
نسترن:نمیشه بچه جان پدرت اگه خبر شود هم توره او دنیا روان خواهد کرد هم مره
ارسلان:بیبین مادر یا لیمه یا هیچ کس
نسترن:نام دخترش لیمه است؟
ارسلان:بلی لیمه است لیمه خودم
نسترن:لیمه خو صنفی شکیلا است در مدرسه
ارسلان:لیمه مدرسه میره
نسترن:ها میره شکیلا زیاد دوستش داره میگه خوب دختر است مقبول هم است
ارسلان:مقبول نی مادر مقبول ترین زیبا ترین اما تو هم مقبول استی مادرم
نسترن:چاپلوسی نکو پشت لیمه نمیرم
ارسلان:مادر خیراست چی میشه برو پت از پدرم
نسترن:نمیشه پدرت نگفت دگه نام فیروزه در اینجه نباشه نشانیش در این خانه نباشه حالی تو دختر شه عروس این خانه میکنی
ارسلان:خو خیره همراه پدرم گپ بزن بیبین چی میگه
نسترن:نمیشه مه همراه پدرت گپ بزنم او خودش یک عالم کار داره ایره نمیتانم بگویم مه رفتم پایین
ارسلان:مادر مادر اما مادرم رفت اوففففف چی کنم چطور به عشقم برسم
اما خیره حداقل از دور خو دیده میتانم باش پیش شکیلا برم که مدرسه چی وقت میرم شکیلا ره صدا کردم شکیلا شکیلا کجاستی
شکیلا:اینجه استم لالا بگو چی میگی
شکیلا از اطاقش برامد
ارسلان:شکیلا خوارکم چند بجه میری مدرسه؟
شکیلا:ساعت ۴ میرم چرا
ارسلان:هیچ همتو پرسان کردم مه تا یک جایی میرفتم گفتم چی وقت میری که باز در وقت امدن یکجایی بیایم راستی چی وقت پس میایی
شکیلا:ساعت ۶ بجه...
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_هشتم
:ارسلان
عمران:بیبین لالا مه هم میخواهم پدر شوم اما سارا(خانم عمران)نمیخواهد و گپی دگه که سارا ره پیش چند داکتر بردم اما میگن که حمل گرفته نمیتانه چون چاق شده حالی گناه مه چیست
ارسلان:لالا یک بار کابل برو اونجه داکتر هایش لایق است انشاالله که میشه
عمران:در کابل تداوی میشه
ارسلان:ها اونجه یک رفیقم هم بود پدر نمیشد باز زنش ره برد پیش داکتر دوا داد بعد ازو یک ماه بعد برم گفت که کاکا میشی
عمران:در دهنت برکت خی یکبار به سارا بگویم که چی میگه
ارسلان:اما شیرینی مه چی میشه
عمران:هر وقت کاکا شدی هر چی خواستی میگیرم برت
ارسلان:خو سیس باز میبینیم
بعد از گپ زدن با عمران داخل خانه رفتم میخواستم با مادرم گپ بزنم اما مادرم خانه نبود خاله گلثوم (خدمتکار خانه) ره گفتم
ارسلان:خاله گلثوم مادرم مه ندیدی
گلثوم:خان صاحب خانم نسترن همرای شکیلا و شیما رفتن خرید کردن به بازار
ارسلان:درست است خاله چی پخته میکنی
گلثوم:خانم نسترن گفت که اشک پخته کنم
ارسلان:خاله یک کمی به مه میندازی زیاد گشنه شدیم
گلثوم:ها خان صاحب اینه حالی میندازم
خاله گلثوم چرا تنها کار میکنه خی سکینه کجاست باش پرسان کنم
ارسلان:خاله گلثوم خاله سکینه کجاست او چرا کار نمیکنه همرایتان امروز هیچ ندیدمش
گلثوم:او امروز رخصت گرفت باز سبا میایه مه رخصت استم امی چند روز عید ره نوبت کردیم
ارسلان:خو سیس خاله
خاله گلثوم برم اشک ره داد مه هم رفتم حویلی و در اونجه نوش جان کردم چند دقیقه بعد پدرم همراه چند نفر داخل امد و ۲ گاو ره برای قربانی اورده بود مه هم مجبور شدم که کمک کنم تا گاو ها ره بسته کنیم در وقت بسته کردن گاو دستم ره کدام چیزی برید خون زیاد میامد پدرم دگه نماند مره که بسته کنم مه هم رفتم اطاقم
خوده به پشت انداخته بودم که چهره زیبایی لیمه یادم امد وبا همان خون دستم نامش ره بالای سینه ام نوشتم
ایا من به راستی عاشق شدیم در همی فکر ها بودم که چشمم طرف رادیو افتاد رفتم روشنش کردم اهنگ احمد ظاهر بود که چقه زیبا میخواند
مردم شهر به تو گفت که تو زیبایی همه
من با زیبای همه چی چاره سازم
تو گل ناز همه سروی ته نازی همه
من با زیبایی همه چی چاره سازم
اه لیمه تو با مه چی کردی که در هر کجا توره میبینم در همان لحظه صدایی اذان شد رادیو ره خاموش کردم و در بین اذان از خداوند ایره ارزو کردم که لیمه ره به مه بدهد
بعدش نماز خوانده خوابیدم
چند لحظه بعد با صدایی مادرم بیدار شدم
نسترن:بچیم ارسلان مریض استی
ارسلان:نی مادر فقط یک کمی خوابم گرفته بود خواب شدم
نسترن:بچیم دستت ره چی کده
ارسلان:چیزی نی یک کمی زخمی شد از پیشم
نسترن:تو نشان بتی تو خو ایره بسته هم نکدی مچم که همرا تو بچه چی کنم
ارسلان:برم زن بیگی مادر
نسترن:مه خو میگرفتم برت خو تو نماندی بیار دستت ره که بسته کنم
مادرم دست مه بسته کرد دو چشمم طرف مادرم بود وقتی سیل کرد طرف چشمایی مادرم دیده گفتم عاشق شدیم مادر
نسترن:ارسلان
ارسلان:بگو مادر جان
نسترن:یعنی ای رقم خوابت، پایین نامدنت، کلش مثله عاشقی بوده
ارسلان:نی مادر مه نان خوردم باز بالا امدم خوابم بورد خواب شدم اما عاشق شدیم
نسترن:کی است از قریه است
ارسلان:هم از قریه است هم دختر عمه ام
نسترن:یک دقیقه فیروزه در قریه است
ارسلان:ها مادر ۸ سال است که امدن
نسترن:او بچه چی میگی تو در ایقه وقت که امدن پدرت چطو ندیده اگه دیده چرا به مه نگفته
ارسلان:مه چی بفامم مادر از پدرم پرسان کو و ها خیره مادر برو خواستگاریش
نسترن:نمیشه بچه جان پدرت اگه خبر شود هم توره او دنیا روان خواهد کرد هم مره
ارسلان:بیبین مادر یا لیمه یا هیچ کس
نسترن:نام دخترش لیمه است؟
ارسلان:بلی لیمه است لیمه خودم
نسترن:لیمه خو صنفی شکیلا است در مدرسه
ارسلان:لیمه مدرسه میره
نسترن:ها میره شکیلا زیاد دوستش داره میگه خوب دختر است مقبول هم است
ارسلان:مقبول نی مادر مقبول ترین زیبا ترین اما تو هم مقبول استی مادرم
نسترن:چاپلوسی نکو پشت لیمه نمیرم
ارسلان:مادر خیراست چی میشه برو پت از پدرم
نسترن:نمیشه پدرت نگفت دگه نام فیروزه در اینجه نباشه نشانیش در این خانه نباشه حالی تو دختر شه عروس این خانه میکنی
ارسلان:خو خیره همراه پدرم گپ بزن بیبین چی میگه
نسترن:نمیشه مه همراه پدرت گپ بزنم او خودش یک عالم کار داره ایره نمیتانم بگویم مه رفتم پایین
ارسلان:مادر مادر اما مادرم رفت اوففففف چی کنم چطور به عشقم برسم
اما خیره حداقل از دور خو دیده میتانم باش پیش شکیلا برم که مدرسه چی وقت میرم شکیلا ره صدا کردم شکیلا شکیلا کجاستی
شکیلا:اینجه استم لالا بگو چی میگی
شکیلا از اطاقش برامد
ارسلان:شکیلا خوارکم چند بجه میری مدرسه؟
شکیلا:ساعت ۴ میرم چرا
ارسلان:هیچ همتو پرسان کردم مه تا یک جایی میرفتم گفتم چی وقت میری که باز در وقت امدن یکجایی بیایم راستی چی وقت پس میایی
شکیلا:ساعت ۶ بجه...
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#ادامه_قسمت_هفتم گفت: خدا را شکر بلاخره بیدار شدی عزیزم! درد نداری؟ برایت غذای مقوی پختم، قابله گفت بسیار ضعیف هستی، باید غذا های قوی بخوری؛ من بروم آشپزخانه، زود پس می آیم...... حتی نای حرف زدن نداشتم که بگویم نرو من چیزی میل ندارم؛ چنان سوزش پاهایم طاقت…
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_هشتم
با یک صدایی دلخراش، وحشتزده از خواب پریدم که تمام بدنم از شدت درد مثل مار به هم پیچید. گنگ به اطرافم نگاه کردم که با دیدن پنجره باز، چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم! دوباره نگاهم را آن سوی پنجره دوختم. سپیدهدم بود و هنوز هوا روشن نشده بود. نسیم صبحگاهی بود که میوزید و برگ های درختان را نوازش کرده و به اهتزاز در آورده بود؛ پنجره اطاق هم بخاطر این نسیم ملایم صبحگاهی به هم میخورد و صدایی مهیبی را ایجاد میکرد که باعث وحشت من شد....... با سوزش چشمانم نگاهم را از پنجره گرفتم و بستم! چشمانی که بخاطر گریهی زیاد ورم کرده بود و حال بیخوابی هم به آن اضافه شد. در طول شب چندین بار با یک کابوس بیدار شدم و این کابوس و بیدار شدنم، خواب را از چشمانم ربوده بود؛ گویا وحشت در وجودم عجین شده باشد، چون کوچکترین صدا هم بدنم را به رعشه میانداخت....... آهسته سرم را روی بالشت گذاشته و خوابیدم....... بین خواب و بیداری بودم که صدای باز شدن دروازه آمد، چشمانم را باز کردم و به سوی دروازه سوق دادم که احمد داخل اطاق شد. ناخودآگاه با دیدن احمد تمام بدنم را وحشت فرا گرفت، پلک هایم شروع کرد به لرزیدن و در چشمانم نم اشک حلقه زد که به بسیار مشکل از ریزش آن جلوگیری کردم، سرم را نامحسوس کج کردم و به جای خواب بسگل نگاه کردم که آن هم نبود. بخاطر نبودن بسگل ترسم دو برابر شد اما احمد بدون حرف تفنگ شکاریاش را گرفت و چند لحظهی نگاهم کرد و بعد طرف بیرون قدم برداشت. با بیرون شدنش، بغضام ترکید. خدایا! خسته شدم! این چه زندگی است که با دیدن شوهرم ضربان قلبم بالا میرود، نه از عشق، بلکه از ترس و وحشتی که مسببش فقط خودش است! خدایا! تا به چه وقت این وحشت به زندگیم سایه میافگند؟! چرا از این دنیا خلاصم نمیکنی؟! خدایا! یک دختر بعد از خانه پدر، تنها امیدش شوهرش است. شوهر یعنی ستون خانه، شوهر یعنی پادشاه قلب زن؛ پس چرا شوهرم ستون خانهام نیست؟ چرا شوهرم به عوض پادشاه، جایگاه یک حیوان را در قلبم دارد؟ چرا خدایا! چرا؟! دیگر چشمانم تاب اشک ریختن را ندارد. تا چه وقت فقط اشک بریزم؟ یعنی راهی برای نجات این زندگی فلاکتبارم نیست؟! خدایا! من از جنس ایوب نیستم که صبر کنم! تا چه وقت باید صبر کنم؟ من دخترم! از جنس شکستنی! از جنس ظریف! دختری هستم از دیار تنهایی و بیکسی...... همیشه تمام زندگیام را در سکوت گذراندم چون ما زن ها نباید حرف بزنیم و هر تصمیمی که برای مان گرفته میشود، باید با جان دل بپذریم اما تا به کی سکوت کنم؟ چرا کمکم نمیکنی که این سکوت را بشکنم! دلم از آدم و عالم گرفته...... آنقدر اشک ریختم که بلاخره آفتاب طلوع کرد و من هم احساس سبکی میکردم. نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که خورشید سخاوتمندانه انوار طلاییرنگ خود را به زمین و کوه ها می بخشید و اطاق من هم از این سخاوت بیبهره نمانده بود. همینطور که به بیرون مینگریستم یک لحظه دوباره ذهنم پَر کشید به نگاهِ چند لحظه پیشِ احمد. نگاهی که عاری از هر گونه احساس بود، جز دو تیلهی سیاه رنگ که از سردی آن، یخ میزدی! خدایا!حتی ذرهای هم پیشمان نبود؟ یعنی ذرهای هم احساس ندامت نداشت؟ واقعااا یک انسان چقدر می تواند بی احساس و بی رحم باشد. اینها چه قسم انسان هستند. خدایا! حکمتت از خلقت این انسان ها چه می تواند باشد! چرا اینها اینقدر خدا ناترس هستند؟ من که هیچ اما ذرهای هم بخاطر طفل از دست رفته اش ناراحت نبود؟ یعنی واقعا باور کنم که ذرهای هم عذاب وجدان نداشت که باعث از بین رفتن طفل خود شده؟ ذهنم پُر شد از سوال های که جواب آن را نمی دانم....... با ذهن پر از سوال دوباره چشمانم خمار شد و به یک خواب عمیق فرو رفتم و از چهار اطرافم غافل شدم.........
@RomanVaBio
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_هشتم
با یک صدایی دلخراش، وحشتزده از خواب پریدم که تمام بدنم از شدت درد مثل مار به هم پیچید. گنگ به اطرافم نگاه کردم که با دیدن پنجره باز، چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم! دوباره نگاهم را آن سوی پنجره دوختم. سپیدهدم بود و هنوز هوا روشن نشده بود. نسیم صبحگاهی بود که میوزید و برگ های درختان را نوازش کرده و به اهتزاز در آورده بود؛ پنجره اطاق هم بخاطر این نسیم ملایم صبحگاهی به هم میخورد و صدایی مهیبی را ایجاد میکرد که باعث وحشت من شد....... با سوزش چشمانم نگاهم را از پنجره گرفتم و بستم! چشمانی که بخاطر گریهی زیاد ورم کرده بود و حال بیخوابی هم به آن اضافه شد. در طول شب چندین بار با یک کابوس بیدار شدم و این کابوس و بیدار شدنم، خواب را از چشمانم ربوده بود؛ گویا وحشت در وجودم عجین شده باشد، چون کوچکترین صدا هم بدنم را به رعشه میانداخت....... آهسته سرم را روی بالشت گذاشته و خوابیدم....... بین خواب و بیداری بودم که صدای باز شدن دروازه آمد، چشمانم را باز کردم و به سوی دروازه سوق دادم که احمد داخل اطاق شد. ناخودآگاه با دیدن احمد تمام بدنم را وحشت فرا گرفت، پلک هایم شروع کرد به لرزیدن و در چشمانم نم اشک حلقه زد که به بسیار مشکل از ریزش آن جلوگیری کردم، سرم را نامحسوس کج کردم و به جای خواب بسگل نگاه کردم که آن هم نبود. بخاطر نبودن بسگل ترسم دو برابر شد اما احمد بدون حرف تفنگ شکاریاش را گرفت و چند لحظهی نگاهم کرد و بعد طرف بیرون قدم برداشت. با بیرون شدنش، بغضام ترکید. خدایا! خسته شدم! این چه زندگی است که با دیدن شوهرم ضربان قلبم بالا میرود، نه از عشق، بلکه از ترس و وحشتی که مسببش فقط خودش است! خدایا! تا به چه وقت این وحشت به زندگیم سایه میافگند؟! چرا از این دنیا خلاصم نمیکنی؟! خدایا! یک دختر بعد از خانه پدر، تنها امیدش شوهرش است. شوهر یعنی ستون خانه، شوهر یعنی پادشاه قلب زن؛ پس چرا شوهرم ستون خانهام نیست؟ چرا شوهرم به عوض پادشاه، جایگاه یک حیوان را در قلبم دارد؟ چرا خدایا! چرا؟! دیگر چشمانم تاب اشک ریختن را ندارد. تا چه وقت فقط اشک بریزم؟ یعنی راهی برای نجات این زندگی فلاکتبارم نیست؟! خدایا! من از جنس ایوب نیستم که صبر کنم! تا چه وقت باید صبر کنم؟ من دخترم! از جنس شکستنی! از جنس ظریف! دختری هستم از دیار تنهایی و بیکسی...... همیشه تمام زندگیام را در سکوت گذراندم چون ما زن ها نباید حرف بزنیم و هر تصمیمی که برای مان گرفته میشود، باید با جان دل بپذریم اما تا به کی سکوت کنم؟ چرا کمکم نمیکنی که این سکوت را بشکنم! دلم از آدم و عالم گرفته...... آنقدر اشک ریختم که بلاخره آفتاب طلوع کرد و من هم احساس سبکی میکردم. نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که خورشید سخاوتمندانه انوار طلاییرنگ خود را به زمین و کوه ها می بخشید و اطاق من هم از این سخاوت بیبهره نمانده بود. همینطور که به بیرون مینگریستم یک لحظه دوباره ذهنم پَر کشید به نگاهِ چند لحظه پیشِ احمد. نگاهی که عاری از هر گونه احساس بود، جز دو تیلهی سیاه رنگ که از سردی آن، یخ میزدی! خدایا!حتی ذرهای هم پیشمان نبود؟ یعنی ذرهای هم احساس ندامت نداشت؟ واقعااا یک انسان چقدر می تواند بی احساس و بی رحم باشد. اینها چه قسم انسان هستند. خدایا! حکمتت از خلقت این انسان ها چه می تواند باشد! چرا اینها اینقدر خدا ناترس هستند؟ من که هیچ اما ذرهای هم بخاطر طفل از دست رفته اش ناراحت نبود؟ یعنی واقعا باور کنم که ذرهای هم عذاب وجدان نداشت که باعث از بین رفتن طفل خود شده؟ ذهنم پُر شد از سوال های که جواب آن را نمی دانم....... با ذهن پر از سوال دوباره چشمانم خمار شد و به یک خواب عمیق فرو رفتم و از چهار اطرافم غافل شدم.........
@RomanVaBio
#تمیم_تلاش
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#قسمت_هشتم
چند ماهِ دگر نیز به همین جهت گذشت و مایان از پدر و مادرم احوالی نداشتیم، خالهام نیز چیز خاصی از آنها نمیگفت، گاهی فقط اینکه حال شان خوبست و تا چند وقت دگر خواهند آمد و نباید مایان اشک بریزیم و همین طور دلآساییها که کمکی به حال مان نمیکرد. خواهر برادرم برای حضور پدر مادرم اسِرار زیادی و دلتنگشان شده بودند، من که بیشتر از آنها دلتنگ پدر مادرم شده بودم نمیتوانستم خودم را کنترول کنم، با این وضع! گاهی پنهان و گهی نیز پیدا میگریستم و از خالهام درمورد مادرم میپرسیدم او جوابهای خوشبینانهٔ هموارهگیاش را تکرار میکرد و با این حال من اندکی آرام شده و خالهام! یعنی مادر دومم را سخت در آغوش میگرفتم و او نیز به رسم این قرابت به من محبت زیادی نشان میداد. اغلب اوقات خالهام با شوهرش سروصدا برپا میکردند و به یک دگر توهین بینهایت نیز، من سر از قصه در نمیآوردم و میرفتم در اتاقی که خواهر و برادرم بودند.
دوران سختی بود! نه در خانهٔ خودمان بودیم و نه در کنار مادر و پدرم! در عین حال دعوا های خالهام و شوهرش که هرچند روز بعد یک باز حتماً تکرار میشد. همهچیز برای من قابل درک نبود و نمیتوانستم به جوابِ خوبی برسم. من و خواهرم به مدرسه میرفتیم و دوباره خانه میآمدیم، وقتی در راهِ مدرسه میبودیم به یاد همراهیِ پدرم میاُفتیدم چشمانم نمدار میشدند و آهسته در خودم میگریستم تا خواهرم و دگران ندانند که علتش چیست. سخت است بدون پدر مادر زندگی را پیش ببری! آنهم در حالی که میدانی چقدر یکدگر را دوست داشتید و حالا در کنارتان نیست. من نزدیک به یک سال این حرف ها و رفتار های متفاوت را تجربه کردم و میتوان گفت در آستانهٔ دوازده سالهگیام به طور غیر مستقیم تأثیرات این همه ماجرا در ذهن من مینشست.
زمستان سال آمد و مایان در خانهٔ خالهام هنوز عادت نکرده بودیم و برای همین هرزگاهی میزدیم زیر گریه و هِق هِق کنان اشک میریختیم! بعد خاله با ناز و نوازش ما را از گرسیتن باز میداشت و کلوچههای گرم و تازهیی را که همواره میپُخت و در خانه نگه میداشت، به دست مان میداد و شیر تازهیی را که شوهرش هر صبح از بازار میآورد با چهرهٔ خندان به مایان مینوشاند.
شبها تا دیروقت بیدار میماندم و به آنها فکر میکردم، اینکه در حال حاضر کجا هستند! چرا نمیآیند که ما را به خانهٔ خودمان ببرند، این حرفها بیشتر ذهنم را مشغول میکرد.
مخاطب عزیز زمستان آن سال را به خوبی سپری کردیم، آن سال هوا آنقدر سرد نبود و توانستیم فصل نسبتاً گرمی را بگذراندیم و وقتی بهار از راه رسید من دوباره با خواهر کوچکم به مدرسه میرفتم و برادرم با خالهام در خانه میماندند، یک روز بعد ازینکه از مدرسه آمدم و حینیکه در خانه داخل میشدم، خالهام با چشمان اشکآلودش ما را در آغوش گرفت و چند دقیقهیی نگهداشت! نمیدانستم چه اتفاقی افتاده! فقط متعجب از وضعیت خالهام بودم! بعد از من خواست تا خواهرم را به اتاق دگر ببرم و خودم برگردم، وقتی اینطور شد و برگشتم او را در حالی که روی یکی از صندلی های گوشهٔ نشسته بود یافتم، به سوی من رُخ نمود و با اشارهٔ دست خواست تا بروم و کنارش بنشینم، وقتی با رنگ پریده و با تعجب نزدیکش شدم و از او دلیل این اشک ریختن را پرسدیم گفت: حرفِ خاصی نیست عزیزم فقط اندکی پریشانیام برای مادر پدر تو چون هیچ خبری از آنها نیست و نمیدانم گفتن این حرف برای تو چقدر خوب خواهد بود یا نه اما برای اینکه تو فرزند بزرگ آنها هستی میگویم و امیدوارم کار معقول و درستی باشد چون وقتی فکر میکنم میبینم که نمیتوانم بیشتر از این ادامهاش دهم.
درین حال من دلهرهی پیدا کردم و رنگ صورتم سفید شد، من را در آغوش گرفت و ادامه داد… .
@RomanVaBio
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#قسمت_هشتم
چند ماهِ دگر نیز به همین جهت گذشت و مایان از پدر و مادرم احوالی نداشتیم، خالهام نیز چیز خاصی از آنها نمیگفت، گاهی فقط اینکه حال شان خوبست و تا چند وقت دگر خواهند آمد و نباید مایان اشک بریزیم و همین طور دلآساییها که کمکی به حال مان نمیکرد. خواهر برادرم برای حضور پدر مادرم اسِرار زیادی و دلتنگشان شده بودند، من که بیشتر از آنها دلتنگ پدر مادرم شده بودم نمیتوانستم خودم را کنترول کنم، با این وضع! گاهی پنهان و گهی نیز پیدا میگریستم و از خالهام درمورد مادرم میپرسیدم او جوابهای خوشبینانهٔ هموارهگیاش را تکرار میکرد و با این حال من اندکی آرام شده و خالهام! یعنی مادر دومم را سخت در آغوش میگرفتم و او نیز به رسم این قرابت به من محبت زیادی نشان میداد. اغلب اوقات خالهام با شوهرش سروصدا برپا میکردند و به یک دگر توهین بینهایت نیز، من سر از قصه در نمیآوردم و میرفتم در اتاقی که خواهر و برادرم بودند.
دوران سختی بود! نه در خانهٔ خودمان بودیم و نه در کنار مادر و پدرم! در عین حال دعوا های خالهام و شوهرش که هرچند روز بعد یک باز حتماً تکرار میشد. همهچیز برای من قابل درک نبود و نمیتوانستم به جوابِ خوبی برسم. من و خواهرم به مدرسه میرفتیم و دوباره خانه میآمدیم، وقتی در راهِ مدرسه میبودیم به یاد همراهیِ پدرم میاُفتیدم چشمانم نمدار میشدند و آهسته در خودم میگریستم تا خواهرم و دگران ندانند که علتش چیست. سخت است بدون پدر مادر زندگی را پیش ببری! آنهم در حالی که میدانی چقدر یکدگر را دوست داشتید و حالا در کنارتان نیست. من نزدیک به یک سال این حرف ها و رفتار های متفاوت را تجربه کردم و میتوان گفت در آستانهٔ دوازده سالهگیام به طور غیر مستقیم تأثیرات این همه ماجرا در ذهن من مینشست.
زمستان سال آمد و مایان در خانهٔ خالهام هنوز عادت نکرده بودیم و برای همین هرزگاهی میزدیم زیر گریه و هِق هِق کنان اشک میریختیم! بعد خاله با ناز و نوازش ما را از گرسیتن باز میداشت و کلوچههای گرم و تازهیی را که همواره میپُخت و در خانه نگه میداشت، به دست مان میداد و شیر تازهیی را که شوهرش هر صبح از بازار میآورد با چهرهٔ خندان به مایان مینوشاند.
شبها تا دیروقت بیدار میماندم و به آنها فکر میکردم، اینکه در حال حاضر کجا هستند! چرا نمیآیند که ما را به خانهٔ خودمان ببرند، این حرفها بیشتر ذهنم را مشغول میکرد.
مخاطب عزیز زمستان آن سال را به خوبی سپری کردیم، آن سال هوا آنقدر سرد نبود و توانستیم فصل نسبتاً گرمی را بگذراندیم و وقتی بهار از راه رسید من دوباره با خواهر کوچکم به مدرسه میرفتم و برادرم با خالهام در خانه میماندند، یک روز بعد ازینکه از مدرسه آمدم و حینیکه در خانه داخل میشدم، خالهام با چشمان اشکآلودش ما را در آغوش گرفت و چند دقیقهیی نگهداشت! نمیدانستم چه اتفاقی افتاده! فقط متعجب از وضعیت خالهام بودم! بعد از من خواست تا خواهرم را به اتاق دگر ببرم و خودم برگردم، وقتی اینطور شد و برگشتم او را در حالی که روی یکی از صندلی های گوشهٔ نشسته بود یافتم، به سوی من رُخ نمود و با اشارهٔ دست خواست تا بروم و کنارش بنشینم، وقتی با رنگ پریده و با تعجب نزدیکش شدم و از او دلیل این اشک ریختن را پرسدیم گفت: حرفِ خاصی نیست عزیزم فقط اندکی پریشانیام برای مادر پدر تو چون هیچ خبری از آنها نیست و نمیدانم گفتن این حرف برای تو چقدر خوب خواهد بود یا نه اما برای اینکه تو فرزند بزرگ آنها هستی میگویم و امیدوارم کار معقول و درستی باشد چون وقتی فکر میکنم میبینم که نمیتوانم بیشتر از این ادامهاش دهم.
درین حال من دلهرهی پیدا کردم و رنگ صورتم سفید شد، من را در آغوش گرفت و ادامه داد… .
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_اوقیانوس_عشق #جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء #نویسنده_بانو_خجسته #قسمت_هفتم واژه غیرت در سرم اکو وار زنگ خورد! خدایا! پس پدر من اهل کجا و از چه جنسی بود که ناموس و غیرت برایش معنی نداشت! یک مرد غریبه بخاطر یک دختر روستایی که حتی او را درست نمیشناسد…
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_هشتم
٭مرصاد٭
آهسته رانندگی میکردم و گهگاهی هم نگاهم را به صورت معصومانهی نرگس سوق میدادم و دزدکی نگاهش میکردم که چطور نفس را در آغوش گرفته و مثل یک مادر مهربان خوابیده بود. با خود گفتم: خدایا! کی فکرش را میکرد که سرنوشت این دختر را به اینجا ها بکشاند؟! این سرنوشت هم برای بعضی ها مثل مهتاب عجب هیولایی است! با یاد آوری مهتاب سری از تأسف تکان دادم و زیر لب با حرص گفتم: لعنت به همچین آدم هایی که اسم مرد را به یدک کشیده اند! همین ها هستند که اسم مرد را بد در میآورند! مگر غیرت مرد به زور و بازو است؟! خدایا! اینها دیگر چطور آدم هایی هستند؟ تحت چه شرایطی بزرگ شده اند که اینطور به یک زن به دیدهی کلفت و زیر دست مینگرند؟ آنقدر زیر لب حرف زدم و حرص خوردم که دلم میخواست فریاد بزنم تا عصبانیتم خالی شود اما میترسیدم که نرگس بیدار نشود! با شنیدن بوق های معتدد موتر ها نگاهی به جاده انداختم که پشت سر هم منتظر هستند تا موتر جلویی پیش برود که راه باز شود.... نگاهم را از جاده گرفتم و به پیاده رو های کنار جاده دوختم، پیاده رو هایی که رهگذران نالان و سرگردان در تک و دو بودند. تعدادی با شتاب در تکاپوی لقمه نان حلال و تعدادی هم خسته با شتاب راهی خانهی خود بودند. با دیدن مردمی که خستگی از سر و صورت آنها میبارید؛ متوجه خستگی خودم شدم و چشمانم را با دو انگشت، انگشت شصت و انگشت اشارهام بر هم فشردم! با خود گفتم: چقدر در فکر غرق شده بودم که حتی خستگی چند ساعت رانندگی بی وقفهام را هم نفهمیدم! پوفی کردم و با چرخاندن فرمان موتر مسیر خیرخانه را در پیش گرفتم چون میخواستم اول نرگس را پیش مادربزرگم برسانم بعد هم خانهی خودم بروم! خانهی که کسی انتطاریام را نمیکشد! با یاد آوری زمانیکه مادر مهربانم چشم انتظارم مینشست تا از مکتب بیایم، اشک در چشمانم حلقه زد! اما حالا نه مادری است که چشم انتظارم باشد و نه پدر و نه هم خواهر و برادری! چقدر تنها شدم! از دار دنیا همان خانواده را داشتم که دیگر نیستند! سال ها پیش زمانیکه به پاکستان مهاجرت کردیم، پدر و مادرم فوت شدند بعد از فوت مادر و پدرم هم، با خواهر و برادرانم و مادربزرگم چند سالی در پاکستان زندگی کردیم و درست زمانی که حامد کرزی بر کرسی ریاست جمهوری نشست، دوباره به افغانستان برگشتیم اما معیاد برادرم راه مهاجرت را پیش گرفت و کانادا نزد خالهام رفت! مادرم یک خواهر و یک برادر داشت که هر دو کانادا زندگی میکردند و با آمدن طالبان پدر و مادرم هم میخواستند آنجا پیش آنها بروند که سرنوشت یاری نکرد! بعد از نشستن حامدم کرزی بر کرسی جمهوریت من با مادربزرگ و خواهرانم پس به افغانستان برگشتیم و در ظرف دو سال کار های رفتن خواهرانم هم جور شد و رفتند اما همچنان من را از یاد نبرده اند، هرچند این روز ها معیاد همراهم قهر است چون اصرار دارد من هم نزد آنها بروم اما من هیچ جای دنیا را به همین کابل غبار آلود عوض نمیکنم! من در وطنم عشق را تجربه میکنم، آن هم عشق وطن! و عشق وطن متفاوت ترین عشق است! عشقی که در وجود کودک و بزرگ دیده میشود! عشقی که آدم را با دیدن یک خَس در گوشه و کنار وطن مجبور به ریختن اشک شوق میکند! عشقی که ذره ذره نفس های که میکشی از وجود این عشق عظیم است! پس عشق وطن بعد از عشق خدا و عشق مادر، گرانبها ترین عشق است! نگاه خسته اما مملو از عشقم را به آسمان غبار آلود کابل دوختم تقریبا هوا سرد شده بود و کم کم برگ های درختانِ کنار جاده زرد و رنجور شده بودند و این نشان دهندهی این بود که به زودی هلهله فصل عشاق همه دنیا را به جوش و خروش میاندازد و تا چشم روی هم بگذاری این فصل هم به انجام میرسد! فصلی که دلتنگی های آدم به اوج خود میرسد یا فصل رنگین کمانی که با رنگ های دلتنگی و عشق رنگ آمیزی شده است....
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_هشتم
٭مرصاد٭
آهسته رانندگی میکردم و گهگاهی هم نگاهم را به صورت معصومانهی نرگس سوق میدادم و دزدکی نگاهش میکردم که چطور نفس را در آغوش گرفته و مثل یک مادر مهربان خوابیده بود. با خود گفتم: خدایا! کی فکرش را میکرد که سرنوشت این دختر را به اینجا ها بکشاند؟! این سرنوشت هم برای بعضی ها مثل مهتاب عجب هیولایی است! با یاد آوری مهتاب سری از تأسف تکان دادم و زیر لب با حرص گفتم: لعنت به همچین آدم هایی که اسم مرد را به یدک کشیده اند! همین ها هستند که اسم مرد را بد در میآورند! مگر غیرت مرد به زور و بازو است؟! خدایا! اینها دیگر چطور آدم هایی هستند؟ تحت چه شرایطی بزرگ شده اند که اینطور به یک زن به دیدهی کلفت و زیر دست مینگرند؟ آنقدر زیر لب حرف زدم و حرص خوردم که دلم میخواست فریاد بزنم تا عصبانیتم خالی شود اما میترسیدم که نرگس بیدار نشود! با شنیدن بوق های معتدد موتر ها نگاهی به جاده انداختم که پشت سر هم منتظر هستند تا موتر جلویی پیش برود که راه باز شود.... نگاهم را از جاده گرفتم و به پیاده رو های کنار جاده دوختم، پیاده رو هایی که رهگذران نالان و سرگردان در تک و دو بودند. تعدادی با شتاب در تکاپوی لقمه نان حلال و تعدادی هم خسته با شتاب راهی خانهی خود بودند. با دیدن مردمی که خستگی از سر و صورت آنها میبارید؛ متوجه خستگی خودم شدم و چشمانم را با دو انگشت، انگشت شصت و انگشت اشارهام بر هم فشردم! با خود گفتم: چقدر در فکر غرق شده بودم که حتی خستگی چند ساعت رانندگی بی وقفهام را هم نفهمیدم! پوفی کردم و با چرخاندن فرمان موتر مسیر خیرخانه را در پیش گرفتم چون میخواستم اول نرگس را پیش مادربزرگم برسانم بعد هم خانهی خودم بروم! خانهی که کسی انتطاریام را نمیکشد! با یاد آوری زمانیکه مادر مهربانم چشم انتظارم مینشست تا از مکتب بیایم، اشک در چشمانم حلقه زد! اما حالا نه مادری است که چشم انتظارم باشد و نه پدر و نه هم خواهر و برادری! چقدر تنها شدم! از دار دنیا همان خانواده را داشتم که دیگر نیستند! سال ها پیش زمانیکه به پاکستان مهاجرت کردیم، پدر و مادرم فوت شدند بعد از فوت مادر و پدرم هم، با خواهر و برادرانم و مادربزرگم چند سالی در پاکستان زندگی کردیم و درست زمانی که حامد کرزی بر کرسی ریاست جمهوری نشست، دوباره به افغانستان برگشتیم اما معیاد برادرم راه مهاجرت را پیش گرفت و کانادا نزد خالهام رفت! مادرم یک خواهر و یک برادر داشت که هر دو کانادا زندگی میکردند و با آمدن طالبان پدر و مادرم هم میخواستند آنجا پیش آنها بروند که سرنوشت یاری نکرد! بعد از نشستن حامدم کرزی بر کرسی جمهوریت من با مادربزرگ و خواهرانم پس به افغانستان برگشتیم و در ظرف دو سال کار های رفتن خواهرانم هم جور شد و رفتند اما همچنان من را از یاد نبرده اند، هرچند این روز ها معیاد همراهم قهر است چون اصرار دارد من هم نزد آنها بروم اما من هیچ جای دنیا را به همین کابل غبار آلود عوض نمیکنم! من در وطنم عشق را تجربه میکنم، آن هم عشق وطن! و عشق وطن متفاوت ترین عشق است! عشقی که در وجود کودک و بزرگ دیده میشود! عشقی که آدم را با دیدن یک خَس در گوشه و کنار وطن مجبور به ریختن اشک شوق میکند! عشقی که ذره ذره نفس های که میکشی از وجود این عشق عظیم است! پس عشق وطن بعد از عشق خدا و عشق مادر، گرانبها ترین عشق است! نگاه خسته اما مملو از عشقم را به آسمان غبار آلود کابل دوختم تقریبا هوا سرد شده بود و کم کم برگ های درختانِ کنار جاده زرد و رنجور شده بودند و این نشان دهندهی این بود که به زودی هلهله فصل عشاق همه دنیا را به جوش و خروش میاندازد و تا چشم روی هم بگذاری این فصل هم به انجام میرسد! فصلی که دلتنگی های آدم به اوج خود میرسد یا فصل رنگین کمانی که با رنگ های دلتنگی و عشق رنگ آمیزی شده است....
@RomanVaBio
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هشتم
تبسم: رویمه دور دادم هم شان از شدت خنده گرده های خوده محکم گرفته بودن عصابی گفتم شما یک روز مره میکشین
فواد: ههههه او ترسو چرا فرار کردی
تبسم: شکایت تره حتما به ملا صاحب میکنم بر تو ای چیزا را بخاطر همی یاد داده که مردمه بترسانی عه
فواد: نی یاد داده تا تو واری شیشک هاره بترسانم
سارا: اوف فواد کم بود قلبم ایستاده شوه چی بلا استی تو
احسان: هههه بریم دگه گریان نکنین
تبسم: هم ما طرف خانه حرکت کردیم ولی هر قدمی که میماندم احساس میکردم کسی پشت سرم است و بار بار عقب خوده نگاه میکردم بلاخره به خانه رسیدیم
فواد: تبسم از خیرت یک گیلاس چای برم بیار
احسان: برمام بیار
تبسم: درست است میارم، از اطاق بیرون شدم و سمت آشپزخانه رفتم ولی تنها نبودم حس میکردم کسی همرایم است و ای باعث میشد بار بار اطراف خوده نگاه کنم مصروف آماده ساختن چای بودم که کسی با صدای خفیف تبسم صدا زد دست و پایم کرخت شد نفسم کوتاهی میکرد و مجال حرف زدن نداشتم که به بار دوم اسمم صدا زده شد یک چیغ نسبتأ بلند سر دادم میخاستم فرار کنم که پایم به چیزی بند شد افتادم و از حال رفتم
فواد: سارا یک ساعت شده تبسم پشت چای رفته برو ببین چی شد، مچم باز ده چی مصروف شده، سارا بیرون رفت و بعد از گذشت چند لحظه صدای چیغ سارا بلند شد عاجل از جایم بلند شدم و طرف آشپزخانه دویدم دیدم که تبسم روی زمین افتاده بود و از سرش خون جاری بود بلندش کردم و داخل اطاق بردمش زخم پیشانیش زیاد عمیق نبود و با یک تکه بسته کردمش
ملکه: سارا ای چی قسم شد
سارا: مور جان وقتی رفتم دیدم همی قسم افتاده بود
تبسم: وقتی کمی به خود آمدم درد شدیدی در ناحیه سرم احساس میکردم و حلقم خیلی خشک شده بود آهسته آهسته چشم هایمه باز کردم که دیدم سارا بالا سرم نشسته بود و با صدای آهسته گفتم آب
سارا: ها مور جان به هوش امد، درست است میارم
ملکه: دخترم تره چی شد چی قسم افتادی
سارا: بگیر آب بنوش
تبسم: تشکر آب نوشیده گفتم مور جان تشویش نکو چیزی نیست
فرید: چی قسم افتادی دخترم
تبسم: پدر جان پایم بند ماند و افتادم
فواد: کتی ازی پاهای درازت پایت ده چی بند شد که افتادی
تبسم: ندیدم که ده چی بند شد
احسان: شیشک ماره زیاد ترساندی
تبسم: کور شوم اگه ترس تره دیده باشم هههه
احسان: چشم های تو خو پت بود بیازو ندیدی شیشک ههه
سارا: حالی چطور استی
تبسم: خوب استم خو تنها سرم درد میکنه
سارا: باش خی از او تابلیت های سردردی میارم بخو شاید کمی خوب شوی
فواد: بهه بهه سارا چقدر خدمت تبسم میکنی
سارا: بخیلی نکو فواد جان در ضمن تبسم خواهر مه است باید متوجه اش باشم
احسان: خی ما به بلایت ههههه
تبسم: هههههه کور نشین یک چند دقه دیده ندارین کسی نازم بته
سارا: پشت گپ های این ها نگرد بگیر ایره بخو و کمی دگام خواب شو
تبسم: تابلیت ره خوردم و چشم هایمه بسته کردم تا بخوابم وقتی چشم هایمه باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم و صدا کردم مور جان، پدر، فواد شما کجا هستین احسان، سارا، حنا صدای مه مشنوین که صدای گریه به گوشم رسید از اطاق به نیت پیدا کردن منبع صدا بیرون شدم همه جا تاریک بود فقد از پایان دروازه زیر خانه نور بیرون میشد آهسته آهسته به دروازه نزدیک شدم گوش مه پشت دروازه ماندم که صدای گریه یک دختر میامد و پی هم میگفت گناه مه نبود، گناه مه نبود با حس کنجکاوی دستگیر دروازه ره فشارم دادم و دروازه ره باز کردم اطاق کاملا تخیلی شده بود یک دختر سفید پوش با شال سیاه در کنج اطاق نشسته بود و یک مرد بالای سرش ایستاده بود و دخترکه لت و کوب میکرد و او دختر مدام میگفت گناه مه نبود گناه مه نبود با قدم های بلند سمت شان روان شدم تا مانع کار او مرد شوم ولی اصلأ نمیشد حضور مره هیچ متوجه نشدن و مه مثل یک فرد نامرعی داخل او اطاق بودم بعد از چند لحظه او مرد از اطاق بیرون شد و دخترک سر روی زانو ها خود ماند ک شروع کرد به گریه کردن هر چی میخواستم همرایش گپ بزنم ولی اصلأ صدایم بیرون نمیشد صدایم داخل گلونم حبث شده بود هر چقدر بلند فریاد میزدم صدای از دهنم بیرون نمیشد تا بلاخره که با یک چیغ خفیف از خواب بیدار شدم لباس هایم غرق در آب بود از سر و صورتم عرق میچکید و بلند بلند نفس میگرفتم
ملکه: تبسم چی شده خوب استی
تبسم: زبانم بند امده بود و توان حرف زدن نداشتم که فواد یک گیلاس آب برم داد آب ره نوشیدم کمی راحت شدم و متوجه حالت داخل اطاق شدم همه گی به طرز عجیبی نگاه میکردن و بر چند ثانیه سکوت حکم فرمایی میکرد تا که احسان سکوته از بین بورد
احسان: چی گپ شده سرتو از وقتی که از بیرون آمدیم بیخی مثل دیوانه ها شدی
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_هشتم
تبسم: رویمه دور دادم هم شان از شدت خنده گرده های خوده محکم گرفته بودن عصابی گفتم شما یک روز مره میکشین
فواد: ههههه او ترسو چرا فرار کردی
تبسم: شکایت تره حتما به ملا صاحب میکنم بر تو ای چیزا را بخاطر همی یاد داده که مردمه بترسانی عه
فواد: نی یاد داده تا تو واری شیشک هاره بترسانم
سارا: اوف فواد کم بود قلبم ایستاده شوه چی بلا استی تو
احسان: هههه بریم دگه گریان نکنین
تبسم: هم ما طرف خانه حرکت کردیم ولی هر قدمی که میماندم احساس میکردم کسی پشت سرم است و بار بار عقب خوده نگاه میکردم بلاخره به خانه رسیدیم
فواد: تبسم از خیرت یک گیلاس چای برم بیار
احسان: برمام بیار
تبسم: درست است میارم، از اطاق بیرون شدم و سمت آشپزخانه رفتم ولی تنها نبودم حس میکردم کسی همرایم است و ای باعث میشد بار بار اطراف خوده نگاه کنم مصروف آماده ساختن چای بودم که کسی با صدای خفیف تبسم صدا زد دست و پایم کرخت شد نفسم کوتاهی میکرد و مجال حرف زدن نداشتم که به بار دوم اسمم صدا زده شد یک چیغ نسبتأ بلند سر دادم میخاستم فرار کنم که پایم به چیزی بند شد افتادم و از حال رفتم
فواد: سارا یک ساعت شده تبسم پشت چای رفته برو ببین چی شد، مچم باز ده چی مصروف شده، سارا بیرون رفت و بعد از گذشت چند لحظه صدای چیغ سارا بلند شد عاجل از جایم بلند شدم و طرف آشپزخانه دویدم دیدم که تبسم روی زمین افتاده بود و از سرش خون جاری بود بلندش کردم و داخل اطاق بردمش زخم پیشانیش زیاد عمیق نبود و با یک تکه بسته کردمش
ملکه: سارا ای چی قسم شد
سارا: مور جان وقتی رفتم دیدم همی قسم افتاده بود
تبسم: وقتی کمی به خود آمدم درد شدیدی در ناحیه سرم احساس میکردم و حلقم خیلی خشک شده بود آهسته آهسته چشم هایمه باز کردم که دیدم سارا بالا سرم نشسته بود و با صدای آهسته گفتم آب
سارا: ها مور جان به هوش امد، درست است میارم
ملکه: دخترم تره چی شد چی قسم افتادی
سارا: بگیر آب بنوش
تبسم: تشکر آب نوشیده گفتم مور جان تشویش نکو چیزی نیست
فرید: چی قسم افتادی دخترم
تبسم: پدر جان پایم بند ماند و افتادم
فواد: کتی ازی پاهای درازت پایت ده چی بند شد که افتادی
تبسم: ندیدم که ده چی بند شد
احسان: شیشک ماره زیاد ترساندی
تبسم: کور شوم اگه ترس تره دیده باشم هههه
احسان: چشم های تو خو پت بود بیازو ندیدی شیشک ههه
سارا: حالی چطور استی
تبسم: خوب استم خو تنها سرم درد میکنه
سارا: باش خی از او تابلیت های سردردی میارم بخو شاید کمی خوب شوی
فواد: بهه بهه سارا چقدر خدمت تبسم میکنی
سارا: بخیلی نکو فواد جان در ضمن تبسم خواهر مه است باید متوجه اش باشم
احسان: خی ما به بلایت ههههه
تبسم: هههههه کور نشین یک چند دقه دیده ندارین کسی نازم بته
سارا: پشت گپ های این ها نگرد بگیر ایره بخو و کمی دگام خواب شو
تبسم: تابلیت ره خوردم و چشم هایمه بسته کردم تا بخوابم وقتی چشم هایمه باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم و صدا کردم مور جان، پدر، فواد شما کجا هستین احسان، سارا، حنا صدای مه مشنوین که صدای گریه به گوشم رسید از اطاق به نیت پیدا کردن منبع صدا بیرون شدم همه جا تاریک بود فقد از پایان دروازه زیر خانه نور بیرون میشد آهسته آهسته به دروازه نزدیک شدم گوش مه پشت دروازه ماندم که صدای گریه یک دختر میامد و پی هم میگفت گناه مه نبود، گناه مه نبود با حس کنجکاوی دستگیر دروازه ره فشارم دادم و دروازه ره باز کردم اطاق کاملا تخیلی شده بود یک دختر سفید پوش با شال سیاه در کنج اطاق نشسته بود و یک مرد بالای سرش ایستاده بود و دخترکه لت و کوب میکرد و او دختر مدام میگفت گناه مه نبود گناه مه نبود با قدم های بلند سمت شان روان شدم تا مانع کار او مرد شوم ولی اصلأ نمیشد حضور مره هیچ متوجه نشدن و مه مثل یک فرد نامرعی داخل او اطاق بودم بعد از چند لحظه او مرد از اطاق بیرون شد و دخترک سر روی زانو ها خود ماند ک شروع کرد به گریه کردن هر چی میخواستم همرایش گپ بزنم ولی اصلأ صدایم بیرون نمیشد صدایم داخل گلونم حبث شده بود هر چقدر بلند فریاد میزدم صدای از دهنم بیرون نمیشد تا بلاخره که با یک چیغ خفیف از خواب بیدار شدم لباس هایم غرق در آب بود از سر و صورتم عرق میچکید و بلند بلند نفس میگرفتم
ملکه: تبسم چی شده خوب استی
تبسم: زبانم بند امده بود و توان حرف زدن نداشتم که فواد یک گیلاس آب برم داد آب ره نوشیدم کمی راحت شدم و متوجه حالت داخل اطاق شدم همه گی به طرز عجیبی نگاه میکردن و بر چند ثانیه سکوت حکم فرمایی میکرد تا که احسان سکوته از بین بورد
احسان: چی گپ شده سرتو از وقتی که از بیرون آمدیم بیخی مثل دیوانه ها شدی
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
البته بعد ها با تمام معنا علت این نگاه ها را درک کردم.اما.. ایدا خانم که هنوز متوجه آمدن من نشده بود پلکان مملو از ریملش را که بالای ان را به طور ظریفی لاینر کشیده بود پایین و بالا کرد. به احتمال زیاد زیر لب چیزی شبیه دشنام را نثار امیر میکرد. او خانم تقریبا…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
از اراده خدا تا کوچکترین ذره در کاینات در حال تغییر است. این قانون طبیعت است. اما گاهی این تغییرات انقدر سریع رخ میدهد که باورش انسان را به حیرت می اندازد.
مثل تغییرات درون من..!
دیگر از تنهایی خوشم نمی آمد. از تنهایی مثل سرش چسپناک که به دامن ما میچسپد بیزار بودم. اینکه چیزی برای گفتن داشته باشی و کسی برای شنیدنش نباشد خیلی وحشتناک است. دیگر دلم میخواست وقتی خسته از کار برمیگردم کسی باشد که سرم را روی شانه هایش گذاشته و او با مهر و محبت هایش باتری وجودم را ثد فیصد شارژ کند. خسته شده بودم از اینقدر بی کسی، از جنس آن خسته گی هایی که حتی نمیشد با ده گیلاس قهوه هم از میانش برداشت. این روز ها مادرم را بهتر درک میکردم، علت آن بی مهری ها و بد خلقی هایش را بیشتر میدانستم. تنهایی پوست و وجود انسان را خشک کرده میترکاند. هر قدر مرحم بگذاری هم نمیشود دوباره ملایم و نرم شود. مادرم سالها تنها بود. آه که خانه ای جنگ بسوزد، خراب شود که این همه قربانی از ما گرفت. تلفات جنگ تنها به مرده های افتاده روی زمین خلاصه نمیشود، تلفات جنگ روح خانواده های به جا مانده از قربانیان هستند که هرگز بزرگ نمیشود. شاید نزدیک به بیست سال ازختم جنگ میگذرد اما خانواده من هنوز تاوان انرا میپردازد. اخر در خانه ای که محبت نباشد مگر کودکی بزرگ میشود؟
نه هرگز..
شاید قد بکشد..
بلند شود..
راه برود..
اما هرگز بزرگ نمیشود..
خودم هم میدانستم آدم این روز هایم روز های قبل فرق داشت. در یکی از روز ها وقتی با فریده برای خرید لباس به بازار رفته بودیم، حرف های او بیشتر مرا متوجه این تغییرات ساخت. من او هنگام گذشتن از مقابل یک مغازه لباس فروشی به لباس عروس که خیلی زیبا بود خیره ماندیم. لباس دامن گشاد و بف داشت به اندازه زیر دامنش چهار تا کودک را میشد پنهان کرد. بالاتنه اش با مروارید های درخشان مزین شده بود که با آن برخورد نور آفتاب چشم ها را خیره میکرد.
فریده با دهن باز مانده اش همچنان که به لباس خیره مانده بود گفت:« ای خدا حتما در عروسی ام اینرا میخرم.»
من شانه اش را تکان داده گفتم:« آهای عزیزم بیدار شو هنور مجرد هستی اینرا فراموش نکن!»
فریده نگاهش را از لباس گرفت و همانطوری که با هم به راه افتاده بودیم گفت:« خوب شد گفتی اگر نه نمیدانستم. اخر نمیدانم خداوند چرا اینقدر انسان بی غیرت را نصیب من گردانیده!»
+:« کی را میگویی؟»
-:« یازنه ای بی غیرتت را، یعنی نمیگوید همسر عزیزم کجاست؟ چی میخواهد؟ منتظر نماند باید زودتر بروم. حتی به این اندازه ترسو است که به خوابم هم نمیاید!» و به من نگاه کرده گفت:« اخر تو بگو در خواب که نمیشه کسی را بلعید؟، مگر میشود؟»
از خنده نفس هایم به شمار امده بود. فریده هم همان طور که ادایم را در می آورد گفت:« البته دیگر به تو ریشخندی میاید. در هر چیز ریشخندی در ریش بابه هم ریشخندی!»
من که خنده هایم را به سختی ارام کرده بودم در حالی که از پله ها به طرف دوکان لباس بالا میرفتیم گفتم:« نه کجا ریشخندی است. باید حقیقت را بپزیری او از تو میترسد. از ترس حتی نمی خواهد به خوابت هم بیاید ههههه»
فریده که خریطه را از یک دست به دست دیگرش میگرفت گفت:« هممم، هر چه تو بگویی، البته مطمئن هستم به اندازه تو ترسناک نیستم. فراموش نکردم ان صنفی بیچاره ات چطور از ترس زیاد وقتی در محفل فراغت برایت میخواست پیشنهاد بدهد دست و پایش میلرزید. اگر من نمیبودم حتما پسر بیچاره همانجا سکته کرده تلف میشد. و لست دیگر از این قیبل ادم ها که اگر نام بگیرم شام میشود. اخر نمیدانم فقط تو را میخورد که انطور سیاه و کبود ساخته بودی چهره ات را!»
از این حرفش تکانی خوردم و سر جایم ایستادم. حالا دیگر در دهلیز طبقه دوم بودیم و فقط دو دوکان ازمحل فروش لباس فاصله داشتیم. فریده وقتی قدم های مرا پشت سرش احساس نکرد ایستاد و به عقب نگریست. ابرو هایش را بالا انداخته گفت:« چرا منتظر هستی؟، عجله کن دیگر!!»
همان طور که جدی نگاهش میکردم پرسیدم:« واقعا همینطور به نظر میرسم؟، ترسناک؟»
او چند قدم نزدیک امد و دستش را بن بازویم حلقه داده همانطوری که به راه می افتادیم گفت:« اوو نه لیا بان دگه فقط شوخی بود. اما واقعا تو خیلی جدی برخورد میکنی در این مسائل. لازم نیست عصبانی شوی و یا حالت را خراب بسازی فقط میتوانی با گفتن اینکه من از احساس شما ممنونم. یا مناسب شما نیستم موضوع را تمامش کنی!»
راست میگفت. من بیش از حد محافظه کار و جدی بودم در صنف درسی هم به گز آن هایی که در اخیر نامم پسوند خواهر اضافه میکردند، رابطه خوبی نداشتم. ما با هم همصنفی بودیم اما جز سلام و علیک حرفی تبادل نمیشد. حقیقتا من میترسیدم.
اما این روز ها در رابطه به امیر رفتارم خیلی فرق داشت. پیام هایش را بی درنگ جواب میدادم. به شوخی هایش علاقه داشتم. البته او هم در تغییر این رفتار ها دست کمی نداشت.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
از اراده خدا تا کوچکترین ذره در کاینات در حال تغییر است. این قانون طبیعت است. اما گاهی این تغییرات انقدر سریع رخ میدهد که باورش انسان را به حیرت می اندازد.
مثل تغییرات درون من..!
دیگر از تنهایی خوشم نمی آمد. از تنهایی مثل سرش چسپناک که به دامن ما میچسپد بیزار بودم. اینکه چیزی برای گفتن داشته باشی و کسی برای شنیدنش نباشد خیلی وحشتناک است. دیگر دلم میخواست وقتی خسته از کار برمیگردم کسی باشد که سرم را روی شانه هایش گذاشته و او با مهر و محبت هایش باتری وجودم را ثد فیصد شارژ کند. خسته شده بودم از اینقدر بی کسی، از جنس آن خسته گی هایی که حتی نمیشد با ده گیلاس قهوه هم از میانش برداشت. این روز ها مادرم را بهتر درک میکردم، علت آن بی مهری ها و بد خلقی هایش را بیشتر میدانستم. تنهایی پوست و وجود انسان را خشک کرده میترکاند. هر قدر مرحم بگذاری هم نمیشود دوباره ملایم و نرم شود. مادرم سالها تنها بود. آه که خانه ای جنگ بسوزد، خراب شود که این همه قربانی از ما گرفت. تلفات جنگ تنها به مرده های افتاده روی زمین خلاصه نمیشود، تلفات جنگ روح خانواده های به جا مانده از قربانیان هستند که هرگز بزرگ نمیشود. شاید نزدیک به بیست سال ازختم جنگ میگذرد اما خانواده من هنوز تاوان انرا میپردازد. اخر در خانه ای که محبت نباشد مگر کودکی بزرگ میشود؟
نه هرگز..
شاید قد بکشد..
بلند شود..
راه برود..
اما هرگز بزرگ نمیشود..
خودم هم میدانستم آدم این روز هایم روز های قبل فرق داشت. در یکی از روز ها وقتی با فریده برای خرید لباس به بازار رفته بودیم، حرف های او بیشتر مرا متوجه این تغییرات ساخت. من او هنگام گذشتن از مقابل یک مغازه لباس فروشی به لباس عروس که خیلی زیبا بود خیره ماندیم. لباس دامن گشاد و بف داشت به اندازه زیر دامنش چهار تا کودک را میشد پنهان کرد. بالاتنه اش با مروارید های درخشان مزین شده بود که با آن برخورد نور آفتاب چشم ها را خیره میکرد.
فریده با دهن باز مانده اش همچنان که به لباس خیره مانده بود گفت:« ای خدا حتما در عروسی ام اینرا میخرم.»
من شانه اش را تکان داده گفتم:« آهای عزیزم بیدار شو هنور مجرد هستی اینرا فراموش نکن!»
فریده نگاهش را از لباس گرفت و همانطوری که با هم به راه افتاده بودیم گفت:« خوب شد گفتی اگر نه نمیدانستم. اخر نمیدانم خداوند چرا اینقدر انسان بی غیرت را نصیب من گردانیده!»
+:« کی را میگویی؟»
-:« یازنه ای بی غیرتت را، یعنی نمیگوید همسر عزیزم کجاست؟ چی میخواهد؟ منتظر نماند باید زودتر بروم. حتی به این اندازه ترسو است که به خوابم هم نمیاید!» و به من نگاه کرده گفت:« اخر تو بگو در خواب که نمیشه کسی را بلعید؟، مگر میشود؟»
از خنده نفس هایم به شمار امده بود. فریده هم همان طور که ادایم را در می آورد گفت:« البته دیگر به تو ریشخندی میاید. در هر چیز ریشخندی در ریش بابه هم ریشخندی!»
من که خنده هایم را به سختی ارام کرده بودم در حالی که از پله ها به طرف دوکان لباس بالا میرفتیم گفتم:« نه کجا ریشخندی است. باید حقیقت را بپزیری او از تو میترسد. از ترس حتی نمی خواهد به خوابت هم بیاید ههههه»
فریده که خریطه را از یک دست به دست دیگرش میگرفت گفت:« هممم، هر چه تو بگویی، البته مطمئن هستم به اندازه تو ترسناک نیستم. فراموش نکردم ان صنفی بیچاره ات چطور از ترس زیاد وقتی در محفل فراغت برایت میخواست پیشنهاد بدهد دست و پایش میلرزید. اگر من نمیبودم حتما پسر بیچاره همانجا سکته کرده تلف میشد. و لست دیگر از این قیبل ادم ها که اگر نام بگیرم شام میشود. اخر نمیدانم فقط تو را میخورد که انطور سیاه و کبود ساخته بودی چهره ات را!»
از این حرفش تکانی خوردم و سر جایم ایستادم. حالا دیگر در دهلیز طبقه دوم بودیم و فقط دو دوکان ازمحل فروش لباس فاصله داشتیم. فریده وقتی قدم های مرا پشت سرش احساس نکرد ایستاد و به عقب نگریست. ابرو هایش را بالا انداخته گفت:« چرا منتظر هستی؟، عجله کن دیگر!!»
همان طور که جدی نگاهش میکردم پرسیدم:« واقعا همینطور به نظر میرسم؟، ترسناک؟»
او چند قدم نزدیک امد و دستش را بن بازویم حلقه داده همانطوری که به راه می افتادیم گفت:« اوو نه لیا بان دگه فقط شوخی بود. اما واقعا تو خیلی جدی برخورد میکنی در این مسائل. لازم نیست عصبانی شوی و یا حالت را خراب بسازی فقط میتوانی با گفتن اینکه من از احساس شما ممنونم. یا مناسب شما نیستم موضوع را تمامش کنی!»
راست میگفت. من بیش از حد محافظه کار و جدی بودم در صنف درسی هم به گز آن هایی که در اخیر نامم پسوند خواهر اضافه میکردند، رابطه خوبی نداشتم. ما با هم همصنفی بودیم اما جز سلام و علیک حرفی تبادل نمیشد. حقیقتا من میترسیدم.
اما این روز ها در رابطه به امیر رفتارم خیلی فرق داشت. پیام هایش را بی درنگ جواب میدادم. به شوخی هایش علاقه داشتم. البته او هم در تغییر این رفتار ها دست کمی نداشت.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هشتم
_ای وای ببخش...
که با دیدن صورت شخص حرفام ناتکمیل ماند سپس هم جایش را با آخمِ کوچک در صورتام عوض نمود.
با همان حال گفتم:
_بیبینم اینجا چه کار دارید؟ نکند قصد انتقام برسر دارید.
با این حرف من پوزخندِ زده گفت:
_عجب اعتماد به نفسِ هم دارید بگذارید به دیوار بزنم تا چشم نخورده است.
کنايه آمیز گفتم:
_فقط همین سخنان مادربزرگ گونهای شما را کم داشتم.
دستاش را تهدید وار در مقابل صورتام گرفته گفت:
_با من درست صحبت کن دختر گستاخ ورنه برایت بد تمام خواهد شد!
نخست نگاهِ به صورتاش سپس هم به انگشت دستاش انداخته و بیهیچ تعللِ در کار آن را محکم به دندان گرفتم که صدایی آخاش به هوا رفت با این صدایی داد او همه از اتاق خارج شده و نگاهِ به صورت او که از شدت درد زیاد کاملاً رنگ عوض نموده بود انداختند.
مادرم گفت:
_ماهنور دخترم اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
سپس در مقابل آن پسر از خود راضی قرار گرفته و نگران گفت:
_حالت خوب است پسرم؟
آه مادر جان مهربان من نگاه کن چگونه با او مهربان صحبت میکند.
مقصر که مادرم نیست، مادر مهربان من که نمیداند این پسر به ظاهر مظلوم نما چه بلاهای را که بر سر من نه آورده است.
اندکِ که از درد او کاسته شد و توانست تا نفسِ تازه کند نگاهِ برزخی خودش را به من دوخته و سپس با دیدن صورت مادرم لبخند را مهمان لبان خود کرده گفت:
_اتفاق رخ نداده گمان کنم زنبور مزاحمِ به دستام برخورد برای همین صدایی داد من بلند شد.
مادرم دستِ به صورت خود کشیده گفت:
_وای پسرکم حالا حالت چگونه است؟ لعنت به آن زنبوررر مزاحم...
با این حرف مادرم ناباورانه بسویش نگاه کردم که پسر مزاحم گفت:
_الهی آمین!
که در همان هنگام خواهرش صدا زد:
_وای این چنین نگوید، زنبور در این موقع شب اینجا چه کار میکند تازه اگر نیش زده باشد که حالا اینگونه راحت صحبت نمیتوانست... حالا هم اگر بود که چه خوب تازه دستاش هم درد نکند.
با این حرف او همه خندیده و وارد اتاق مهمان شدند.
خواهرش هم چشمکِ بسوی من زده و وارد اتاق شد؛ پسر غضبآلود بسوی من نگاه میکرد که با همان حال گفتم:
_چرا این چنین نگاه دارید قدرِ چشمان خود را درویش کنید بهتر است، گویا این نخستين بارِ است دخترِ به زيبايي من دیدید...
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هشتم
_ای وای ببخش...
که با دیدن صورت شخص حرفام ناتکمیل ماند سپس هم جایش را با آخمِ کوچک در صورتام عوض نمود.
با همان حال گفتم:
_بیبینم اینجا چه کار دارید؟ نکند قصد انتقام برسر دارید.
با این حرف من پوزخندِ زده گفت:
_عجب اعتماد به نفسِ هم دارید بگذارید به دیوار بزنم تا چشم نخورده است.
کنايه آمیز گفتم:
_فقط همین سخنان مادربزرگ گونهای شما را کم داشتم.
دستاش را تهدید وار در مقابل صورتام گرفته گفت:
_با من درست صحبت کن دختر گستاخ ورنه برایت بد تمام خواهد شد!
نخست نگاهِ به صورتاش سپس هم به انگشت دستاش انداخته و بیهیچ تعللِ در کار آن را محکم به دندان گرفتم که صدایی آخاش به هوا رفت با این صدایی داد او همه از اتاق خارج شده و نگاهِ به صورت او که از شدت درد زیاد کاملاً رنگ عوض نموده بود انداختند.
مادرم گفت:
_ماهنور دخترم اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
سپس در مقابل آن پسر از خود راضی قرار گرفته و نگران گفت:
_حالت خوب است پسرم؟
آه مادر جان مهربان من نگاه کن چگونه با او مهربان صحبت میکند.
مقصر که مادرم نیست، مادر مهربان من که نمیداند این پسر به ظاهر مظلوم نما چه بلاهای را که بر سر من نه آورده است.
اندکِ که از درد او کاسته شد و توانست تا نفسِ تازه کند نگاهِ برزخی خودش را به من دوخته و سپس با دیدن صورت مادرم لبخند را مهمان لبان خود کرده گفت:
_اتفاق رخ نداده گمان کنم زنبور مزاحمِ به دستام برخورد برای همین صدایی داد من بلند شد.
مادرم دستِ به صورت خود کشیده گفت:
_وای پسرکم حالا حالت چگونه است؟ لعنت به آن زنبوررر مزاحم...
با این حرف مادرم ناباورانه بسویش نگاه کردم که پسر مزاحم گفت:
_الهی آمین!
که در همان هنگام خواهرش صدا زد:
_وای این چنین نگوید، زنبور در این موقع شب اینجا چه کار میکند تازه اگر نیش زده باشد که حالا اینگونه راحت صحبت نمیتوانست... حالا هم اگر بود که چه خوب تازه دستاش هم درد نکند.
با این حرف او همه خندیده و وارد اتاق مهمان شدند.
خواهرش هم چشمکِ بسوی من زده و وارد اتاق شد؛ پسر غضبآلود بسوی من نگاه میکرد که با همان حال گفتم:
_چرا این چنین نگاه دارید قدرِ چشمان خود را درویش کنید بهتر است، گویا این نخستين بارِ است دخترِ به زيبايي من دیدید...