_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
_*رمان ویدئو چک*_
کدوم پروفایل؟
با توجه به رای شما پروفایل شماره ۳ رو چنل باقی میمونه😍😘❤️
Forwarded from Mah
شخصیت مرد مورد علاقتون تو رمان کیه؟
Anonymous Poll
80%
علیهان😍
28%
سهیل😊
30%
امیرعلی😜
امروز پارت نداریم ولی در عوض نظرسنجی بین شخصیت هارو داریم 😍
رای بدید ببینم کدوم یکی از پسرام محبوب تره😂❤️
من عاشق نویسندگی هستم.
عاشق وقتی ام که مینویسم.
میدونید چرا؟
چون در اون زمان هرجایی میتونم باشم.
یه جنگل بزرگ
یه خونه اشرافی تو انگلستان
یه خونه کاه گلی و قدیمی تو ایران
یه کارخونه بزرگ
یه زمین کشاورزی
شخصیت های داستانم دوستانم میشن
از اون هم نزدیک تر
خودم میشم
اون لحظه هرکسی میتونم باشم
یه دلقک سیرک
یه پیرزن ۸۰ ساله ی ساده دل و مهربون
یه مرد کارمند از طبقه فقیر جامعه
یه مرفه بی درد
یه آدم احمق
یه آدم باهوش
یه فقیر
یه ثروتمند
یه جوون بی کار
یه پیرمرد فراموش کار
یه دختر بدشانس
یه مرد عاشق
خلاصه هر کسی
و با این روش هر اون چه باید بیان کنم رو مینویسم.اون چیزی که خیلی ها میدونن خیلی ها هم نمیدونن.
برای همینم هست که اعتقاد دارم،قلم ابزار قدرتمندیه چون کاری که خیلی ها نمیتونن انجام بدنو انجام میده.
قلم به انسان جسارت و شجاعت میده
حرفایی که نمیشه زد رو مینویسه
از بی مرامی ها میگه از بدی ها و بی انصافی ها
از مهربونی ها میگه از لطف و صفای ادم ها
حرف دل خیلی ها رو میزنه
خلاف میل خیلی های دیگه حرف میزنه
قلم ابزاریه که هرگز خاموشی رو نمیپذیره🖋

^راحله رضائی^

روز قلم رو بر اهالی قلم مبارک❤️
حالا بگید ببینم شخصیت دختر مورد علاقتون تو رمان کیه؟😉
Anonymous Poll
65%
سارا😍
30%
یکتا😈
24%
ترنج😁
_*رمان ویدئو چک*_
Karzar.net/internet
بچه ها من امضا کردم شماهم امضا کنید❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_سه

هم من و هم ترنج با دهن باز و چشمای قد هندونه بهش زل زده بودیم.

+همون پس علیهانم از رفتارای دختره پشماش ریخته بود نمیدونست چیکار کنه.
و بقیه هم رو حساب اینکه جای داداششه هیچی نمیگفتن.

با حرفای ترنج کم کم موضوع برام واضح تر شد.
بریده بریده گفتم:

-ول..ولی چرا اون کارارو...میکرد؟!

+به خاطر اینکه شماها دیگه خیلی پررو شده بودید و کرم میریختید. هی به سهیل اشاره میزدید و چشم و ابرو میومدید و منو حرص میدادید،منم گفتم یه گوش مالی بدم بهتون. البته این مخصوص برای سارا بود.

بعد با یه لبخند مرموز و شیطانی به ترنج زل زد که باعث شد بیچاره اب دهنش رو از ترس پر سروصدا قورت بده.
من و ترنج لبخند پر حرصی بهم زدیم و بعد به یکتا خیره شدیم.
ثانیه بعد من و ترنج درحال دویدن دنبال یکتا دور پارک همیشگیمون بودیم و بلند بلند ازش میخواستیم که سره جاش بمونه.

*****************

^علیهان^

خودم رو روی تخت بالاتر کشیدم و از مامان که برامون چای اورده بود تشکر کردم.
یه هفته از تصادف گذشته بود.اتاق قدیمیم اصلا تغییر نکرده بود هنوز اون میز مطالعه ای که روز ها و شب های پشتش میشستم و درس میخوندم گوشه اتاق بود. همین طور تخت یه نفره ام که کنار پنجره بود و هر روز صبح مامان با کنار زدن پرده ها از خواب بیدارم میکرد. من اینجا خاطرات بدی نداشتم،ولی اون زمان شرایط خونه جوری شد که ترجیح دادم تمام خاطرات خوبم رو پشت سر بزارم و برم.

-خب چه خبر بچه ها؟ اوضاع رو به راهه؟

امیرعلی همون طور که چایش رو توی دستش میگرفت با خنده گفت:

+من که دیگه همه چی بر وفق مرادمه.
وقتی دیگه ترنج رو دارم چی میتونه کم باشه.

+خوشحالم برات داداش.
خوبه حداقل حال تو خوبه و به چیزی که میخواستی رسیدی.

هر دو کمی اخم هامون از سر نامفهومی در هم رفت.

-منظورت چیه سهیل؟!اتفاقی افتاده؟

با کلافگی دستش رو روی صورتش کشید و نفسش رو محکم بیرون داد:

+اگه بشه اسمشو اتفاق گذاشت.چی بگم اخه؟!این یه باتلاقه که هر لحظه بیشتر دارم توش فرو میرم.

-چی میگی پسر درست تعریف کن ببینیم چه خبره؟
داری نگرانمون میکنی.

تکیش رو به کاناپه راحتی ای که تو اتاقم بود میده:

+هیچی داداش همون جریان همیشگی ازدواج من با صبا و تلاش من برای خلاصی از این موضوع.
همون طور که براتون گفته بودم برای باز کردن اون گره فقط ۲ نیاز دارم و تو این یک هفته که با کمک مامان برای خودم وقت جور کردم،هیچ فکری برای زمان خریدن به ذهنم نرسید.دیگه دارم دیوونه میشم. فکر کنم دیگه چاره ای جز تسلیم شدن و ازدواج با صبا ندارم.

نچی میگم و بعد کمی فکر کردن با زدن بشکنی به حرف میام:

-تو چرا نمیری حست رو به یکتا اعتراف کنی؟!
اینجوری همه چی به صورت خودجوش اوکی میشه.هم وقت کافی برای حل کردن مشکلت داری هم از این بلاتکلیفی خلاص میشی و شاید یکتا قبول کرد باهات باشه.

با تردید نگاهی بهمون میندازه:

+راستش نمیدونم خیلی مطمئن نیستم در این مورد. میدونم بالاخره یه روز باید حرف دلمو بهش بزنم چه شانسی باشه چه نباشه. ولی حس میکنم هنوز زوده‌.

امیرعلی هم سری تکون میده:

+درسته.
به نظر منم الان برای اعتراف زوده هنوز. چون به احتمال خیلی زیاد اگه بره با یکتا حرف بزنه کلا شاید ۲۰ درصد احتمال داشته باشه که یکتا قبول کنه.
و سهیل شانسشو از دست میده و یکتا هم سعی میکنه ازش دوری کنه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_چهار

کلافگی و درموندگیشو کاملا میتونستی از صورتش بفهمی:

+پس من چیکار میتونم بکنم.اونا از اون ور گیر دادن دیگه بهونه ای هم برای معطل کردنشون ندارم.
یه راهی بزارید جلو پام. هرچی فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم.

با حالی که به خاطر این اوضاعش خراب شده بود میگم:

-والا داداش من که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.
یه دونه اعترافت به یکتا بود که اونم سوخت.
نگران نباش حتما یه راهی پیدا میشه. فقط امیدتو نباید از دست بدی.

یهو امیرعلی برای عوض کردن جو با لحن مسخره ای میگه:

+میگم میخوای کلا جریانو برا یکتا تعریف کن.بگو اینجوریه اینا نوه عمومو میخوان بکنن تو پاچم بیا یه مدت دوست دختر من شو تا از دستشون راحت شم.

و بعدش شروع میکنه به خندیدن.
همون لحظه منو سهیل بهم نگاهی کردیم و لبخند زدیم.بعد به سمت امیرعلی که همچنان داشت میخندید چرخیدیم.
وقتی سنگینی نگاهمونو حس کرد با قیافه ای که هنوز اثار خندیدن روش بود بهمون نگاه کرد:

+چیه اینجوری نگاه میکنید؟!
ولی خدایی چه چیز چرتی میشه مثلا یکتا بیاد نقش عشق اینو بازی کنه.

بعدش دوباره شروع به خندیدن کرد ولی وقتی که عکس العملی از ما ندید خنده رو لباش خشک شد.
صاف سر جاش نشست :

+نه نه حتی فکرشم نکنید.من این نگاهو خوب میشناسم.
اصلا دلم نمیخواد یکتا قاطی این بازی بشه پس از ذهنتون پاکش کنید.

سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد:

+نه میزارم یکتا قاطی این ماجرا بشه نه خودم توش کمکی میکنم. حالا هرچقدر میخوایید به این نگاهتون ادامه بدید.

من سهیل با بالا انداختن ابرویی رو به هم لبخندمون عمیق تر شد.

*************

^سهیل^

+باورم نمیشه باهات اومدم اینجا!

چشم هام رو از سر کلافگی تو حدقه چرخوندم:

-اووووف بسه دیگه امیر.
از وقتی اومدیم دهمین باره که این جمله رو میگی.اصلا نمیخواد بیای خودم میرم تنها باهاش حرف میزنم.

سمتم چرخید و تکیش رو به در ماشین و تک خنده تمسخرآمیزی سر داد:

+هه چاییدی اگه فک کردی همین جوری بری بالا میزاره ببینیش اگه من نیام باید سه ساعت بشینی اونجا که مریضاش تموم بشه بعد بری تو.

دهنم رو برای حرف زدن باز کردم که با بالا اوردن انگشت اشارش و تکون دادنش نمیزاره چیزی بگم و ادامه میده:

+و البته که خودت تنهایی میری باهاش حرف بزنی من خودمو قاتی نمیکنم.
تا اینجاشم باورم نمیشه اومدم و دارم کمک میکنم.
 
درماشین رو باز میکنم و همونجور که پیاده میشم میگم:

-الان که رفتیم بالا خیلیم خوب باورت میشه.
زودباش دیرشد.

بدون اهمیت به غرغرهای زیرلبیش جلوتر راه میوفتم.
مطب یکتا تو یه ساختمون ۴ طبقه که نمای خیلی قشنگی داشت بود.
همراه امیرعلی که حالا دست از غرغر کردن برداشته بود سوار اسانسور شدیم و امیرعلی دکمه طبقه دوم رو زد.
از اسانسور بیرون اومدیم و اینبار من بودم که پشت سر امیرعلی میرفتم.
جلوی واحد سمت چپ ایستاد. نگاهم به تابلوی طلایی که کنار در به دیوار زده شد بود خورد."یکتا رضایی دکتری روانشناسی بالینی"
به سمت واحد رو به رویی نگاه کردم.اونجا هم مثل مطب یکتا با یه تابلوی طلایی کنار در اسم دکتر رو نوشته بود"هومن فیاضی فوق تخصص جراحی پلاستیک،ترمیمی و زیبایی"
با باز شدن اجازه فکر دیگه ای رو پیدا نکردم و به سمت پیرمردی که با لبخند در رو باز کرده بود چرخیدم.
انگار امیر رو میشناخت چون بلافاصله با دیدنش خنده ای خوشحالی رو صورتش نشست و با خوشرویی جواب سلام هردومون رو داد و به داخل دعوتمون کرد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_پنج

از در که وارد میشدی با یه سالن مربع شکل تقریبا بزرگ روبه رو میشدی که جلوتر یه میز نیم دایره قرار داشت که یه خانم جوون که همون احتمالا منشی بود پشتش نشسته بود  و رو به روش صندلی هایی برای نشستن که حالا رو یکیش یه مرد میانسال نشسته بود قرار داشت.
به سمت منشی رفتیم.بعد از سلام کردن بهش گفتیم که میخواییم یکتا رو ببینیم.منشی که از حرفای امیرعلی فهمیده بودم خانم نعمتیه با قیافه متفکری گفت:

+اوووم...واقعا؟!
اخه خانم دکتر به من نگفته بودن که تشریف میارید.الان داخل بیمار هست لطفا بشینید تا هماهنگ کنم.

به سمت صندلی هایی که اشاره کرده بود رفتیم و روش نشستیم.اروم و زیر گوشش گفتم:

-امیرمطمئنی قرار نیس اینجا کاشته بشیم دیگه؟
اینجور که من میبینم خیلی مقرراتیه اینجا و خارج از نوبت فک نکنم بتونیم بریم تو.

تکیش رو به پشتیه صندلی داد و قیافه از خود راضی به خودش گرفت:

+هه!!نفوذ داداشتو دست کم گرفتیا.هرموقع که من اومدم اینجا امکان نداشته زیاد منتظر مونده باشم.بزار مریضه بیاد بیرون زود میریم تو.

همون موقع در اتاق باز میشه و یه دختر جوون حدودا ۱۷ ساله و یکتا بیرون میان.

+خب حرفامو فراموش نکن زهرا جان و تکالیفی هم که بهت گفتم رو حتما انجام بده. میخوام نتیجه عالیشو هفته اینده ببینم.

و با لبخند مهربونی از اون دخترخداحافظی کرد. هنوز مارو ندیده بود. روش رو سمت منشیش کرد و گفت:

+بیمار بعدی رو ۵ دقیقه دیگه بفرست تو.

نعمتی سریع سرش رو تکون داد:

+چشم خانم دکتر.
فقط مهمون دارید.

بعد با دستش به سمت ما اشاره کرد. با چرخیدن یکتا سمتمون از جا بلند شدیم.
ابرویی از روی تعجب بالا انداخت.

+سلام اینجا چیکار میکنید؟

جلورفتم:

-سلام. راستش میخواستم باهات حرف بزنم. زیاد طول نمیکشه امیدوارم وقت داشته باشی.

+یعنی انقدر مهمه که بدون خبر و تا اینجا یهویی اومدید؟

-اره واقعا مهمه. از اونجایی هم که فعلا کلاسمون کنسل شد مجبور شدم تا اینجا بیام.

همون لحظه امیرعلی وسط حرفم پرید و با تعجب گفت:

+چی؟!کلاستون کنسل شده؟!چرا؟!

چشم غره ریزی به خاطر حرف بی موقعش بهش رفتم:‌‌‌

-اره. چون کمتر از یکماه به عید مونده و کارای هردومون هم خیلی زیاد شده تصمیم گرفتیم تا سبک تر شدنش کلاس هارو کنسل کنیم.

بعد دوباره رو به یکتا کردم و منتظر بهش نگاه کردم‌.امیرعلی با لبخندی رو بهش کرد:

+فکر نمیکنم وقت نداشته باشی.حتما میتونید حرف بزنید.چون هروقت من میومدم با اینکه اینجا مریض هم بود میومدم تو.

یکتا یک تای ابروش رو بالا داد و نیش خندی زد:

+خب این دفعه کاملا اشتباه میکنی. همون طور که میبینی مریض دارم و منتظره پس باید بشینید و صبر کنید تا کارم تموم بشه بعد حرفتونو بزنید.

شونه ای بالا انداخت:

+اگرم نمیتونید صبرکنید تصمیم با خودتونه میتونید برید و بعدا هر وقت که وقت داشتم بیایید.

و بعد با رو کردن به سمت همون مرد میانسال و دعوتش به اتاق بدون نیم نگاهی به سمت ما داخل اتاقش شد.
از حالت تعجب بیرون اومدم و رو به امیرعلی که با چشم های گرد به جای خالی یکتا نگاه میکرد،کردم:

-هه واقعا دیدیم نفوذتونو امیرخان.مبهوت شدیم همه.میخوای یکم از این نفوذ زیادت کم کن.ها؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_شیش

امیرعلی معلوم بود از رفتارای یکتا تعجب کرده بود بدون توجه به حرف هام به در اتاق یکتا نگاهی میکنه و میشینه.
من هم کلافه تر روی صندلی کنارش می شینم.
منو بگو اخه به حرف این پسر گوش میدم.معلومه که دختره وسط مریضاش با ما حرف نمیزنه. پووووف مسخره هم شدیم جلو اینا.

+اقای رئوف ناراحت نشین.
شما همیشه قبل اومدن به خانم دکتر خبر میدادید ایشون هم به من میگفتن که براتون وقت خالی کنم که میایین منتظر نشین. ولی خب...اینبار خبری ندادید و اینجوری شد.

امیر سری تکون میده و دستی به پشت سرش میکشه:

+اوهوم درسته تقصیر خودم بود باید خبر میدادم.مشکلی نیست صبر میکنیم.

سری به تاسف تکون میدم و گوشیم رو از جیبم بیرون میارم تا کمی خودم رو سرگرم کنم، با یکی از همکارا داشتم چت می کردم که با صدای نازکی سرم رو بالا میارم.
همون منشی نعمتی بود، اولش فکر کردم با من نیست اما با سوراخ شدن پهلوم توسط امیرعلی متوجه شدم با من.
گوشی رو داخل جیبم می ذارم  و میگم:

-بله؟ با من بودید؟

انگشت های نازکش رو لای موهای رنگ شدش می بره و تاری از موهاش رو دور انگشتش میچرخونه.

+بله با شما بودم.
اومممم....می خواستم بدونم که شما با خانم دکتر نسبتی دارید؟

از سوالش یکم تعجب کردم. تو جواب دادن مکث کردم نمیدونستم یکتا دوست داره مارو بقیه باهم دوست بدونن یا نه؟!

-یکی از همکاراشون هستم.

به همین پاسخ کوتاه اکتفا کردم و دوباره گوشیمو دست میگیرم.اما انگار این منشی دست بردار نبود که نبود:

+اهاا.. یعنی شما هم روانشناسید؟ اگه جسارت نیست چند سالتونه؟

صدای خنده های ریز امیرعلی به گوشم میومد و سوالای این دختره هم کلافم کرده بود ،نمی دونم منشی بود یا گزارشگر.

-خانم محترم، انگار کارای مهم تری دارید شما.

با این حرفم از جام بلند میشم و به طرف امیر علی میگم:

-من برم یه مغازه یه اب معدنی بگیرم بیام

خواستم به سمت در قدم بردارم که نخود آش یهو میپره وسط:

-اقای دکتر اگه اب می خواید از ابدارخونه براتون بیارم.

اخمام از این همه فضولیش تو هم میره و با اعصبانیت بهش میگم:

-به نظرم شما باید گوشتون به زنگ تلفنا باشه نه به حرفای من.

امیر علی خنده ای می کنه و با کشیدن دستم اروم میگه:

-بیا بشین بابا...الان تموم میشه مریضاش، اینم یکم لاس بزنه حوصلش سر نره.دلش خوش بشه مختو زده.
منم همیشه میومدم با منم همین جوری بود ولی این اواخر با ترنج یه بار اومدم ترنجم یه رفتاری کرد که بدبخت حتی وقتی ترنجم همرام نیس جز رئوف چیزی نمیگه بهم.

روی صندلی میشینم و همراه رفتن چشم غره ای بهش میخندم. سرم رو پایین می ندازم به کاشی ها خیره میشم و تو فکر میرم.
با قرار گرفتن یه لیوان اب جلوم سرم رو بالا میارم و به منشی که نیشش رو تا بناگوش باز کرده بود نگاه می کردم.

-این چیه؟

+اب دیگه.

با حرص نگاهش می کنم و پوف کلافه ای می کشم.

-ایا من اب خواستم.

هول می کنه و با استرس میگه:

-اخه.. می خواستید برید اب معدنی بگیرید..گفتم حتما تشنتونه به خاطر همین اوردم.

لیوان میگرم و به دست امیرعلی میدم و خودم پا میشم به سمت راهرو میرم.
اینجا بهتر از این اون توئه دختره روانی انگار پسرخالشم با من اینجور راحت رفتار می کنه بدم میاد از این دخترای گیر.
خب وقتی میبینی پا نمیدم بکش کنار دیگه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_هفت

به دیوار تکیه میدم. دست تو جیب شلوارم میکنم و برای فرار از حس های مختلفی که تو مغزم درحال جنگ و تنش بودن پاکت سیگارم رو بیرون میارم.
خیلی ادم سیگاری ای نبودم شاید فقط هفته ای یک یا دو نخ بکشم.برای فرار از مشکلات و فکرهای دیوونه کننده ای که مثل خوره به جون وجودت میافتادن راه بدی نبود.
یه نخ گوشه لبم میزارم و با دست کشیدم به جیبم فندک مشکی و خوش دستمو که روش طرح گرگ زیبا و فریبنده ای به قشنگی روش حک شده بود بیرون میارم.
دوباره با نگاه کردن بهش و لمس کردنش به گذشته پرتاب میشم.

"+تولد تولد تولدت مبارک ایشالا ۱۲۰ ساله بشی و زنت بدن زودتر از شرت راحت شیم

بعد این حرفش خودش هم همراه بقیه بچه ها قش قش شروع به خندیدن میکنه.

-دیوونه مطمئن باش تا تو زن نگیری منم نمیگیرم. خدا ببین امنیت مملکتو دادن دست کی.از بچه هم بچه تری.

+خب خب حالا نوبت کادو هاس.ببین دیگه چقد خاطرتو میخواییم کادوم گرفتیم برات با اینکه تو با کردن کلت تو کیک خرابش کردی.

دهنم از تعجب باز میمونه. چه بچه پرروییه این خوبه تا اومدم خودش کلمو گرفت کرد تو کیک.قبل از اینکه بتونم چیزی بگم با گرفته شدم جعبه کوچیکی جلوم دهنمو میبندم.

در مقابل اعتراض بچه ها که میگفتن چرا کادو اون باید اول باز بشه با گفتن اینکه من گردن سهیل حق اب و گل دارم جعبه رو تو بغلم پرت میکنه.

اروم بازش میکنم. با چیزی که میبینم از تعجب ابروهام بالا میپره و سرم رو بالا میگیرم

-این چیه گرفتی پسره دیوونه؟!

+ماشالا کورم که شدی نمیبینی فندکه دیگه

-مگه من سیگار میکشم که برام فندک گرفتی اخه؟

با تخسی تمام شونه ای بالا میندازه:

+از کجا معلوم شاید من یه روز نبودم و خواستی از غم دوریم سیگار بکشی. حداقل باید یه فندک خوب داشته باشی یا نه؟"

اون موقع با اون حرفش شروع همه شروع به خندیدن کردیم.نه من و نه هیچ کس دیگه ای فکر نمیکردیم که این حرفش ممکنه یه روز به حقیقت تبدیل بشه.

+اقا؟اقای محترم؟

با شنیدن صدایی از فکر بیرون میام و با بیحواسی سرم رو به سمت صدا میچرخونم.

-بله بفرمایید؟بخشید حواسم نبود.

مرد جوون و خوش قیافه ای که صدام کرده بود با شک به حرف میاد:

+نه خواهش میکنم فقط میخواستم بگم اینجا سیگار ممنوعه نمیتونید بکشید.

سیگار رو از گوشه لبم برمیدارم و همون جور که سرجاش میزارم سرم رو تکون میدم:

-درسته متاسفم. اصلا متوجه نبودم اینجا جای سیگار کشیدم نیست.ممنون

مرد جوون سری تکون میده.همون لحظه در مطب یکتا باز میشه و یکتا بیرون میاد:

+سهیل؟

نگاهش به اون مرد جوون میوفته:

+عه سلام اقای دکتر.خوبید؟

اقای دکتر با دیدن یکتا گل و از گلش میشکفه و نیشش تا بناگوش باز میشه

+سلام بله ممنون شما چطورید چه خبرا؟

اونا همون جور احوال پرسی میکردن و من با یه تای ابروی بالا رفته بهشون نگاه میکنم.برای جلب توجه شون تک سرفه ای میزنم و میگم:

-یکتا معرفی نمیکنی؟

+اه درسته. دکتر فیاضی که مطبشون همین جا رو به رو مطب منه.

دستش رو سمت من میگیره:

+سهیل یکی دوستان من.

رو بهم سر تکون میدیم.حس خوبی بهش نداشتم.همون لحظه بیمار یکتا از در بیرون میاد و با خداحافظی ای به سمت اسانسور میره و سوار میشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
۵ پارت جدید تقدیم نگاهتون💚
هر حرفی انتقادی دارید میتونید از طریق لینک ناشناس زیر مستقیم به نویسنده بگید👇🏽

https://t.me/Nashenastel_bot?start=u367127915
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_هشت

بدون توجه به حضورش رو به یکتا کردم:

-بهتره بریم حرف هامون رو بیرون بزنیم.بریم؟

انتظار این حرفم رو نداشت:

+خب...باشه.ولی اخه وسایلم تو اتاقمه امیرعلی هم منتظره.

دستش رو تو دستام گرفتم و با گفتن با اجازه ای از کنار دکتر که اخم هاش رو توی هم کشیده بود و مرد جوون دیگه ای حالا از اسانسور بیرون اومده بود و انگار اشنای فیاضی بود با تعجب بهمون نگاه گذشتیم و سوار اسانسور شدیم.
با بسته شدن در انگار تازه به خودش اومد که با شدت دستش رو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت رو به من که خونسرد نگاهم به رو به رو بود کرد:

+این چه کاری بود کردی؟ها؟
برای چی جلوی همکارام دستمو میگیری و بدون اینکه بزاری چیزی بگم با خودت میکشونی؟
چی فکر کردی با خودت که همچین کاری کردی؟من...

وسط حرفش پریدم:

-انگار خیلی ناراحت شدی که دستت رو جلوی اقای دکتر گرفتم نه؟

اقای دکتر رو لحن مسخره و تمسخر امیزی گفتم.شوکه و حرص زیاد نگاهم کرد. چند بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز کرد ولی هربار میبستش.
انگار توقع اینکه در مقابل حرفاش همچین نتیجه گیری ای کرده باشم، برای همین نمیدونست چی بگه.
همون لحظه به همکف رسیدیم و با باز شدن در اسانسور ازش خارج شدم.و اونم پشت سرم با کفش های کمی پاشنه دارش تق تق کنان تند تند پشت سرم اومد:

+نخیر چه ربطی داره. اصلا تو چرا حرفو میپیچونی مگه منظور من این بود؟
اصلا این هیچی وسایل و گوشیم موندن بالا خانم نعمتی و امیرعلی هم منتظره مان. 

به ماشین که جلوی ساختمون پارکش کرده بودم رسیدیم.
سوییچ رو از جیبم بیرون میارم و قفل هارو باز میکنم و با باز کردن در سمت شاگرد بهش اشاره میکنم:

-زود باش سوار شو. به اندازه کافی معطل شدم.

از حرص شمای درشتش رو درشت تر میکنه.

+خجالت بکش خوبه خودت اومدی با من کار داشتی و این معطل شدنتم به خاطر بی برنامه بودنته که خبر ندادی میایین منم خیلی کشته مرده فهمیدن حرفات نیستم که اینجوری طلبکارم هستی.

دستی به پیشونیم میکشم.حق با اون بود.یکم تند رفتم انگار.ولی استرس حرفایی که میخوام بهش بزنم و یاداوری گذشته و همین طور دیدن اون دکتر جلوی مطب باعث بهم ریختن ذهنم و کلافه شدنم شد و جایی که نباید خواستم حرصم رو خالی کنم.

-خیله خب درست میگی.
حالا میشه سوار ماشین شی که بریم!

جلو اومد و با پشت چشم نازک کردنی سوار ماشین شد و دست به سینه مستقیم به جلو زل زد.در ماشین رو بستم و همون جور که نفسم رو محکم بیرون میفرستادم و ماشین رو دور میزدم که برم پشت رول بشینم فکر کردم قراره کارم با این دختر لجباز خیلی سخت بشه.

تو طول مسیر اصلا از جاش تکون نخورد و همون طور اخمو و دست به سینه به رو به روش زل زد.
جلوی کافه مورد نظرم پارک کردم و تا دهنم رو باز کردم در ماشین رو باز کرد و بدون حرفی پیاده شد و در رو محکم کوبید.
سری تکون دادم و همون طور که پیاده میشدم از خدا طلب صبر و شانس کردم.

دوشادوش هم جلو رفتیم و من بعد از باز کردن در کافه منتظر ایستادم تا اون وارد بشه و بعد خودم وارد شدم.
به سمت میز دو نفره و تو کنج کافه رفتیم و نشستیم‌.
بعد از دادن سفارشاتمون رو بهم کرد:

+خب نمیخوای حرف بزنی؟اون چیز مهم که باعث شد منو بدون گوشی و وسایلم تا اینجا بیاری چیه؟!

شروع میکنم به تعریف کردن ماجرا همه چی رو میگم از رفتارهای خودخواهانه ی حاج عمو از اینکه دلم نمیخواد با دختری که حسی بهش ندارم ازدواج کنم و حتی جریان اون تصادف ساختگی که با کمک ترنج و علیهان و امیرعلی انجامش دادیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_نه

فقط یک چیز رو بهش نمیگم اینکه نقشه ام برای خلاصی از این جریان چیه و قراره چیکار کنم.هرچی کمتر بدونه به نفع خودشه و کمتر درگیر میشه.همون بهتر بدونه که این بازی رو فقط و فقط به خاطر ازدواج نکردن با صبا دارم راه میندازم.
حتی اگه رابطمون تو این دوماه به سرانجام نرسه و جدا بشیم نمیخوام تو شعله این انتقام بسوزه. انتقامی که نطفش رو با اسیب زدن به کسی که حاضرم جونمم براش بدم بستن.
در طول حرف زدنم با سکوت بهم گوش میداد و گاهی از قهوه ای که سفارش داده بود میخورد.
نمیدونم به خاطر اینه که یه روانشناسه یا اینکه چون دختریه که بهش حس دارم ولی وقتی شروع به تعریف کردن کردم بعد مدتی کلمات بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشم از دهنم بیرون میومد و با اینکه این جریان رو هم برای ترنج و هم برای علیهان و امیرعلی تعریف کرده بودم ولی اینبار حس کردم با گفتنش یکم سبک شدم و کمی از سنگینی وجودم کم شد.خیلی دلم میخواس اون قسمت پر از درد رو که مثل یه زخم بزرگ و دردناک تو قلبم لونه ساخته بود رو هم برای اولین بار بیرون بریزم و به کسی که انقد حس ارامش بهم میده بگم،ولی حیف که نمیشد.

تکیه اش رو کامل به صندلی داد و پاش رو روهم انداخت.

+پس ازم میخوای که برای دوماه نقش نامزد عاشق پیشت رو جلوی خانوادت بازی کنم!
اینجا یه چیز بزرگ رو جا انداختی.برفرض که من اینکار رو کردم و بهت کمک کردم ولی...چی به من میرسه؟!

اخمام کمی از سر نفهمیدن توهم رفت:

-منظورت چیه؟!

+حتما توقع نداری که فقط به خاطر اینکه یه دختری رو به زور میخوان بدن بهت و توهم جرئت اینکه جلوشون وایسی رو نداری،بیام نقش نامزدت رو بازی کنم؟!
نقشی که تاثیر خیلی مهمی رو اتفاقات حال و قطعا اینده ام داره.

-ببین من...

وسط حرفم میپره:

+ من همه حرفاتو شنیدم اصلا موافق نیستم چون عقل دارم ازش استفاده میکنم بیکار ننداختمش ی گوشه که هرکی هرچی گفت بگم چشم.
واقعا چی دیدی  ازم ک فکر میکنی من همچین کاریو میکنم؟! این ایده احمقانه رو نمیدونم از کجا اوردی ولی از هرجا که اوردی ببر بزار همونجا.

هه!باید میدونستم قبول نمیکنه.اشتباه از من بود واقعا کی میاد الکی به یکی که خیلی وقت هم نیست میشناستش کمک کنه. دستی به پیشونیم میکشم:

-حق با توعه من نباید اصلا بهت میگفتم.

+معلومه که اشتباه کردی و حق هم کاملا با منه که هیچی رو خشک و خالی انجام نمیدم.

یکم گیج شدم.تک خنده ای میزنم و میگم:

-یعنی تو حتما باید اولش ادمو ضایع کنی مایوس کنی بعد تازه حرف اصلیتو بزنی.

به طور بامزه ای ابرویی با انداخت که باعث شد کوتاه بخندم:

-حالا بگو ببینم چی میخوای ازم؟میتونم انجام بدم یا نه.

لبخند شیطونی میزنه که حس میکنم باید بترسم:

+خب،باید شیش تا کار که من میگمو برام انجام بدی.و این شیش تا کار رو هم الان بهت نمیگم و هروقت که بخوام میتونم ازشون استفاده کنم و توهم حتما باید بدون چون و چرا قبولشون کنی و انجام بدی.

-شیش تااااا؟!!
چه خبره؟!به نظرت خیلی زیاد نیست؟تازه الان هم بهم نمیگی چه کارهایی ان.
لااقل بکنش دوتا.

+یکم انصاف داشته‌باش از شیش تا چجوری اومدی تو دو؟

- توهم یکم انصاف داشته باش خب شیش تا زیاده.

+ خب دو تام کمه.میکنمش پنج تا.

دستی تو هوا تکون میدم:

-نه حرف تو نه حرف من،وسطو نگه داریم.چهار تا کار.

بعد دستم رو جلو میبرم و میگم:

-حله.

با چشمای ریز بهم نگاه میکنه و بعد محکم دستش رو توی دستم میزاره و این میشه شروع همکاری ما.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
یعنی نقشه سهیل چیه؟!انتقام چیو میخواد بگیره؟!🤔

امان از دست این یکتا.از همینجا برای سهیل از خدا طلب صبر میکنم🤦‍♀😂

با لینک پیام ناشناس زیر حدس و نظر و انتقاداتون رو بهم بگین👇🏽

https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد

^سارا^

هدفون توی گوشم بود و همراه با اهنگی که پخش میشد با چشم های بسته به گذشته پرتاب شدم.
اگه کسی یه روز ازم بپرسه چیشد که فهمیدی عاشق شدی؟!اولین بار کجا بود؟! جواب دقیقی نمیتونم بهش بدم.شاید چون خودمم نمیدونم.
شاید اولین بار اونجایی بود که وقتی همراه دوستاش جلوی مدرسه ام درحال خندیدن بود دیدمش.

"۱۱ سال قبل"

ساعت ۵ بعد از ظهر بود.به خاطر کلاس تقویتی ای که مدرسه گذاشته بود به اصرار مامان توش شرکت کرده بودم و‌ تازه الان میخواستم برگردم خونه.
جلوی در مدرسه داشتم از بقیه بچه ها خداحافظی میکردم یادم نمیاد یکی از بچه ها چی گفت که همه شروع به قهقهه زدن کردیم.
یهو نگاهم به اون سمت خیابون افتاد و خشک شدم.فقط و فقط به اون خیره بودم.انگار زمان ایستاده بودو هیچ کس هم اون اطراف نبود.
نمیدونم چیشد و چه جوری شد فقط وقتی به خودم اومدم که همکلاسیم زهرا با ارنجش محکم به پهلوم ضربه زد و من ناخوداگاه از شدت درد جیغ کوتاهی کشیدم که باعث شد برای خفه کردنم از اون نیشگون های ریز معروفش بگیره که وقتی رفتم خونه با دیدن جای کبودیش کلی به باد فش بستمش. زهرا دستم رو کشید و از بقیه بچه ها یکم فاصله گرفتیم.

+خاک تو سرت دیوونه. دو ساعته زل زدی به پسر مردم هی دارم صدات میکنم انگار نه انگار ابروت رفت.همه فهمیدن. دوستای پسره هم دارن یه سره بهت میخندن.

انگار تازه با این حرف زهرا به عمق فاجعه پی بردم. سریع برگشتم و پشتم رو به سمت اون پسرا کردم.

-واییییییی زهرا نگووو!!
بدبخت شدم رفت دیگه اره؟!
واییییی زهرا حالا چه غلطی کنم؟!اگه دارودسته سمیه اینا برن به ماماناشون بگن اونام به مامان من...فاتحه ام رو باید بخونی دیگه.
مامان من که میدونی اصلا نمیزاره من توضیح بدم سریع میبره میدوزه تن من میکنه.

+خیله خب حالا اروم باش.سمیه اینا ندیدن نترس.فقط اکیپ خودمون و اکیپ اون پسره که عین جغد زل زده بودی بهش فهمیدن.

واقعا کم مونده بود اشکم دربیاد.تاحالا از اینجور کارا که برم تو نخ یه پسر یا جوری بهش زل بزنم که از زمان و مکان غافل بشم،نکرده بودم.
امسال اولین سالی بود که با یکتا و ترنج از هم جدا افتاده بودیم. ۱۶ سالمون شده بود و با توجه به رشته تحصیلیمون مدرسه هامون هم جدا شده بود.کاش حداقل اون ها بودن تا باهاشون مشورت میکردم.
بدون اینکه به کسی یا به جایی نگاه کنم با زهرا سرسری از بچه ها خداحافظی کردیم و چون خونه هامون بهم نزدیک بود باهم راه افتادیم.
تا رسیدن به خونه و حتی تا شب موقع خواب هم فقط درحال خودخوری و سرزنش کردن خودم بودم.
و در اخر هم با نقش بستن تصویر در حال خنده اون پسر با چال خنده های قشنگش به خواب رفتم.

"زمان حال"

یهو با حس سردی زیاد و خیسی،شوکه و ترسیده با جیغ بلندی از جا میپرم.از شدت شوک،بلند و بریده بریده نفس میکشیدم.سرم رو برای پیدا کردن عامل این کار میچرخونم که چشمم به جمال بی نقطه دوتا بوزینه میوفته.
هردو خم شده بودن و با گرفتن دلشون بلند بلند میخندیدن.
حالا دیگه نفس هام خشمگین شده بود و اخم هام به شدت توی هم گره خورده بود.
پس اینجوریاس دیگه!دارم براتون!
با دیدن پارچ اب تو دستای یکتا فهمیدم که اون اب یخ رو روم خالی کرده ولی میدونستم که تو این کار ترنج هم دست داره.
سرشون رو سمتم برگردوندن و با دیدن قیافه عصبیم خندشون رو قطع کردن ولی معلوم بود به زور دارن جلوش رو میگیرن.ترنج با ترس الکی و خنده ای که به زور داشت کنترلش میکرد گفت:

+عه سلام سارا جونم.خوبی؟
نچ نچ نج خجالت بکش سارا مگه بچه ای که تختتو خیس میکنی؟!!

با گفتن این حرفش دیگه صبرنکردم و با کنار زدن لحاف از روم سمتشون حمله ور میشم.حالا این دوتا بوزینه بدو من بدو.

بعد از اینکه گرفتمشون و یکم تو سر و کله هم زدیم.سه نفری روی مبلای توی پذیرایی ولو شدیم.
همون لحظه نگاهم به ساعت رو دیوار خورد ۷ بعد از ظهر و هوا هم تاریک شده بود.اوووف یعنی من انقدر تو گذشته غرق شده بودم.

-راستی شماها اینجا چیکار میکنید؟!مامانم اینا کجان؟!

ترنج همون جور که به سمت اشپزخونه میرفت گفت:

+من که زنگ زدم یکتا که اونم بیاد اینجا یه خبری رو مسخواستم بهتون بدن.
وقتی باهم رسیدیم مامان و بابات داشتن میرفتن شام خونه مامان جونت گفتن به تو بگیم،چون خوابیدی.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek