_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_هشت

بدون توجه به حضورش رو به یکتا کردم:

-بهتره بریم حرف هامون رو بیرون بزنیم.بریم؟

انتظار این حرفم رو نداشت:

+خب...باشه.ولی اخه وسایلم تو اتاقمه امیرعلی هم منتظره.

دستش رو تو دستام گرفتم و با گفتن با اجازه ای از کنار دکتر که اخم هاش رو توی هم کشیده بود و مرد جوون دیگه ای حالا از اسانسور بیرون اومده بود و انگار اشنای فیاضی بود با تعجب بهمون نگاه گذشتیم و سوار اسانسور شدیم.
با بسته شدن در انگار تازه به خودش اومد که با شدت دستش رو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت رو به من که خونسرد نگاهم به رو به رو بود کرد:

+این چه کاری بود کردی؟ها؟
برای چی جلوی همکارام دستمو میگیری و بدون اینکه بزاری چیزی بگم با خودت میکشونی؟
چی فکر کردی با خودت که همچین کاری کردی؟من...

وسط حرفش پریدم:

-انگار خیلی ناراحت شدی که دستت رو جلوی اقای دکتر گرفتم نه؟

اقای دکتر رو لحن مسخره و تمسخر امیزی گفتم.شوکه و حرص زیاد نگاهم کرد. چند بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز کرد ولی هربار میبستش.
انگار توقع اینکه در مقابل حرفاش همچین نتیجه گیری ای کرده باشم، برای همین نمیدونست چی بگه.
همون لحظه به همکف رسیدیم و با باز شدن در اسانسور ازش خارج شدم.و اونم پشت سرم با کفش های کمی پاشنه دارش تق تق کنان تند تند پشت سرم اومد:

+نخیر چه ربطی داره. اصلا تو چرا حرفو میپیچونی مگه منظور من این بود؟
اصلا این هیچی وسایل و گوشیم موندن بالا خانم نعمتی و امیرعلی هم منتظره مان. 

به ماشین که جلوی ساختمون پارکش کرده بودم رسیدیم.
سوییچ رو از جیبم بیرون میارم و قفل هارو باز میکنم و با باز کردن در سمت شاگرد بهش اشاره میکنم:

-زود باش سوار شو. به اندازه کافی معطل شدم.

از حرص شمای درشتش رو درشت تر میکنه.

+خجالت بکش خوبه خودت اومدی با من کار داشتی و این معطل شدنتم به خاطر بی برنامه بودنته که خبر ندادی میایین منم خیلی کشته مرده فهمیدن حرفات نیستم که اینجوری طلبکارم هستی.

دستی به پیشونیم میکشم.حق با اون بود.یکم تند رفتم انگار.ولی استرس حرفایی که میخوام بهش بزنم و یاداوری گذشته و همین طور دیدن اون دکتر جلوی مطب باعث بهم ریختن ذهنم و کلافه شدنم شد و جایی که نباید خواستم حرصم رو خالی کنم.

-خیله خب درست میگی.
حالا میشه سوار ماشین شی که بریم!

جلو اومد و با پشت چشم نازک کردنی سوار ماشین شد و دست به سینه مستقیم به جلو زل زد.در ماشین رو بستم و همون جور که نفسم رو محکم بیرون میفرستادم و ماشین رو دور میزدم که برم پشت رول بشینم فکر کردم قراره کارم با این دختر لجباز خیلی سخت بشه.

تو طول مسیر اصلا از جاش تکون نخورد و همون طور اخمو و دست به سینه به رو به روش زل زد.
جلوی کافه مورد نظرم پارک کردم و تا دهنم رو باز کردم در ماشین رو باز کرد و بدون حرفی پیاده شد و در رو محکم کوبید.
سری تکون دادم و همون طور که پیاده میشدم از خدا طلب صبر و شانس کردم.

دوشادوش هم جلو رفتیم و من بعد از باز کردن در کافه منتظر ایستادم تا اون وارد بشه و بعد خودم وارد شدم.
به سمت میز دو نفره و تو کنج کافه رفتیم و نشستیم‌.
بعد از دادن سفارشاتمون رو بهم کرد:

+خب نمیخوای حرف بزنی؟اون چیز مهم که باعث شد منو بدون گوشی و وسایلم تا اینجا بیاری چیه؟!

شروع میکنم به تعریف کردن ماجرا همه چی رو میگم از رفتارهای خودخواهانه ی حاج عمو از اینکه دلم نمیخواد با دختری که حسی بهش ندارم ازدواج کنم و حتی جریان اون تصادف ساختگی که با کمک ترنج و علیهان و امیرعلی انجامش دادیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek