_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_چهار

کلافگی و درموندگیشو کاملا میتونستی از صورتش بفهمی:

+پس من چیکار میتونم بکنم.اونا از اون ور گیر دادن دیگه بهونه ای هم برای معطل کردنشون ندارم.
یه راهی بزارید جلو پام. هرچی فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم.

با حالی که به خاطر این اوضاعش خراب شده بود میگم:

-والا داداش من که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.
یه دونه اعترافت به یکتا بود که اونم سوخت.
نگران نباش حتما یه راهی پیدا میشه. فقط امیدتو نباید از دست بدی.

یهو امیرعلی برای عوض کردن جو با لحن مسخره ای میگه:

+میگم میخوای کلا جریانو برا یکتا تعریف کن.بگو اینجوریه اینا نوه عمومو میخوان بکنن تو پاچم بیا یه مدت دوست دختر من شو تا از دستشون راحت شم.

و بعدش شروع میکنه به خندیدن.
همون لحظه منو سهیل بهم نگاهی کردیم و لبخند زدیم.بعد به سمت امیرعلی که همچنان داشت میخندید چرخیدیم.
وقتی سنگینی نگاهمونو حس کرد با قیافه ای که هنوز اثار خندیدن روش بود بهمون نگاه کرد:

+چیه اینجوری نگاه میکنید؟!
ولی خدایی چه چیز چرتی میشه مثلا یکتا بیاد نقش عشق اینو بازی کنه.

بعدش دوباره شروع به خندیدن کرد ولی وقتی که عکس العملی از ما ندید خنده رو لباش خشک شد.
صاف سر جاش نشست :

+نه نه حتی فکرشم نکنید.من این نگاهو خوب میشناسم.
اصلا دلم نمیخواد یکتا قاطی این بازی بشه پس از ذهنتون پاکش کنید.

سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد:

+نه میزارم یکتا قاطی این ماجرا بشه نه خودم توش کمکی میکنم. حالا هرچقدر میخوایید به این نگاهتون ادامه بدید.

من سهیل با بالا انداختن ابرویی رو به هم لبخندمون عمیق تر شد.

*************

^سهیل^

+باورم نمیشه باهات اومدم اینجا!

چشم هام رو از سر کلافگی تو حدقه چرخوندم:

-اووووف بسه دیگه امیر.
از وقتی اومدیم دهمین باره که این جمله رو میگی.اصلا نمیخواد بیای خودم میرم تنها باهاش حرف میزنم.

سمتم چرخید و تکیش رو به در ماشین و تک خنده تمسخرآمیزی سر داد:

+هه چاییدی اگه فک کردی همین جوری بری بالا میزاره ببینیش اگه من نیام باید سه ساعت بشینی اونجا که مریضاش تموم بشه بعد بری تو.

دهنم رو برای حرف زدن باز کردم که با بالا اوردن انگشت اشارش و تکون دادنش نمیزاره چیزی بگم و ادامه میده:

+و البته که خودت تنهایی میری باهاش حرف بزنی من خودمو قاتی نمیکنم.
تا اینجاشم باورم نمیشه اومدم و دارم کمک میکنم.
 
درماشین رو باز میکنم و همونجور که پیاده میشم میگم:

-الان که رفتیم بالا خیلیم خوب باورت میشه.
زودباش دیرشد.

بدون اهمیت به غرغرهای زیرلبیش جلوتر راه میوفتم.
مطب یکتا تو یه ساختمون ۴ طبقه که نمای خیلی قشنگی داشت بود.
همراه امیرعلی که حالا دست از غرغر کردن برداشته بود سوار اسانسور شدیم و امیرعلی دکمه طبقه دوم رو زد.
از اسانسور بیرون اومدیم و اینبار من بودم که پشت سر امیرعلی میرفتم.
جلوی واحد سمت چپ ایستاد. نگاهم به تابلوی طلایی که کنار در به دیوار زده شد بود خورد."یکتا رضایی دکتری روانشناسی بالینی"
به سمت واحد رو به رویی نگاه کردم.اونجا هم مثل مطب یکتا با یه تابلوی طلایی کنار در اسم دکتر رو نوشته بود"هومن فیاضی فوق تخصص جراحی پلاستیک،ترمیمی و زیبایی"
با باز شدن اجازه فکر دیگه ای رو پیدا نکردم و به سمت پیرمردی که با لبخند در رو باز کرده بود چرخیدم.
انگار امیر رو میشناخت چون بلافاصله با دیدنش خنده ای خوشحالی رو صورتش نشست و با خوشرویی جواب سلام هردومون رو داد و به داخل دعوتمون کرد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek