_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_پنج

از در که وارد میشدی با یه سالن مربع شکل تقریبا بزرگ روبه رو میشدی که جلوتر یه میز نیم دایره قرار داشت که یه خانم جوون که همون احتمالا منشی بود پشتش نشسته بود  و رو به روش صندلی هایی برای نشستن که حالا رو یکیش یه مرد میانسال نشسته بود قرار داشت.
به سمت منشی رفتیم.بعد از سلام کردن بهش گفتیم که میخواییم یکتا رو ببینیم.منشی که از حرفای امیرعلی فهمیده بودم خانم نعمتیه با قیافه متفکری گفت:

+اوووم...واقعا؟!
اخه خانم دکتر به من نگفته بودن که تشریف میارید.الان داخل بیمار هست لطفا بشینید تا هماهنگ کنم.

به سمت صندلی هایی که اشاره کرده بود رفتیم و روش نشستیم.اروم و زیر گوشش گفتم:

-امیرمطمئنی قرار نیس اینجا کاشته بشیم دیگه؟
اینجور که من میبینم خیلی مقرراتیه اینجا و خارج از نوبت فک نکنم بتونیم بریم تو.

تکیش رو به پشتیه صندلی داد و قیافه از خود راضی به خودش گرفت:

+هه!!نفوذ داداشتو دست کم گرفتیا.هرموقع که من اومدم اینجا امکان نداشته زیاد منتظر مونده باشم.بزار مریضه بیاد بیرون زود میریم تو.

همون موقع در اتاق باز میشه و یه دختر جوون حدودا ۱۷ ساله و یکتا بیرون میان.

+خب حرفامو فراموش نکن زهرا جان و تکالیفی هم که بهت گفتم رو حتما انجام بده. میخوام نتیجه عالیشو هفته اینده ببینم.

و با لبخند مهربونی از اون دخترخداحافظی کرد. هنوز مارو ندیده بود. روش رو سمت منشیش کرد و گفت:

+بیمار بعدی رو ۵ دقیقه دیگه بفرست تو.

نعمتی سریع سرش رو تکون داد:

+چشم خانم دکتر.
فقط مهمون دارید.

بعد با دستش به سمت ما اشاره کرد. با چرخیدن یکتا سمتمون از جا بلند شدیم.
ابرویی از روی تعجب بالا انداخت.

+سلام اینجا چیکار میکنید؟

جلورفتم:

-سلام. راستش میخواستم باهات حرف بزنم. زیاد طول نمیکشه امیدوارم وقت داشته باشی.

+یعنی انقدر مهمه که بدون خبر و تا اینجا یهویی اومدید؟

-اره واقعا مهمه. از اونجایی هم که فعلا کلاسمون کنسل شد مجبور شدم تا اینجا بیام.

همون لحظه امیرعلی وسط حرفم پرید و با تعجب گفت:

+چی؟!کلاستون کنسل شده؟!چرا؟!

چشم غره ریزی به خاطر حرف بی موقعش بهش رفتم:‌‌‌

-اره. چون کمتر از یکماه به عید مونده و کارای هردومون هم خیلی زیاد شده تصمیم گرفتیم تا سبک تر شدنش کلاس هارو کنسل کنیم.

بعد دوباره رو به یکتا کردم و منتظر بهش نگاه کردم‌.امیرعلی با لبخندی رو بهش کرد:

+فکر نمیکنم وقت نداشته باشی.حتما میتونید حرف بزنید.چون هروقت من میومدم با اینکه اینجا مریض هم بود میومدم تو.

یکتا یک تای ابروش رو بالا داد و نیش خندی زد:

+خب این دفعه کاملا اشتباه میکنی. همون طور که میبینی مریض دارم و منتظره پس باید بشینید و صبر کنید تا کارم تموم بشه بعد حرفتونو بزنید.

شونه ای بالا انداخت:

+اگرم نمیتونید صبرکنید تصمیم با خودتونه میتونید برید و بعدا هر وقت که وقت داشتم بیایید.

و بعد با رو کردن به سمت همون مرد میانسال و دعوتش به اتاق بدون نیم نگاهی به سمت ما داخل اتاقش شد.
از حالت تعجب بیرون اومدم و رو به امیرعلی که با چشم های گرد به جای خالی یکتا نگاه میکرد،کردم:

-هه واقعا دیدیم نفوذتونو امیرخان.مبهوت شدیم همه.میخوای یکم از این نفوذ زیادت کم کن.ها؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek