نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_هشت
بدون توجه به حضورش رو به یکتا کردم:
-بهتره بریم حرف هامون رو بیرون بزنیم.بریم؟
انتظار این حرفم رو نداشت:
+خب...باشه.ولی اخه وسایلم تو اتاقمه امیرعلی هم منتظره.
دستش رو تو دستام گرفتم و با گفتن با اجازه ای از کنار دکتر که اخم هاش رو توی هم کشیده بود و مرد جوون دیگه ای حالا از اسانسور بیرون اومده بود و انگار اشنای فیاضی بود با تعجب بهمون نگاه گذشتیم و سوار اسانسور شدیم.
با بسته شدن در انگار تازه به خودش اومد که با شدت دستش رو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت رو به من که خونسرد نگاهم به رو به رو بود کرد:
+این چه کاری بود کردی؟ها؟
برای چی جلوی همکارام دستمو میگیری و بدون اینکه بزاری چیزی بگم با خودت میکشونی؟
چی فکر کردی با خودت که همچین کاری کردی؟من...
وسط حرفش پریدم:
-انگار خیلی ناراحت شدی که دستت رو جلوی اقای دکتر گرفتم نه؟
اقای دکتر رو لحن مسخره و تمسخر امیزی گفتم.شوکه و حرص زیاد نگاهم کرد. چند بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز کرد ولی هربار میبستش.
انگار توقع اینکه در مقابل حرفاش همچین نتیجه گیری ای کرده باشم، برای همین نمیدونست چی بگه.
همون لحظه به همکف رسیدیم و با باز شدن در اسانسور ازش خارج شدم.و اونم پشت سرم با کفش های کمی پاشنه دارش تق تق کنان تند تند پشت سرم اومد:
+نخیر چه ربطی داره. اصلا تو چرا حرفو میپیچونی مگه منظور من این بود؟
اصلا این هیچی وسایل و گوشیم موندن بالا خانم نعمتی و امیرعلی هم منتظره مان.
به ماشین که جلوی ساختمون پارکش کرده بودم رسیدیم.
سوییچ رو از جیبم بیرون میارم و قفل هارو باز میکنم و با باز کردن در سمت شاگرد بهش اشاره میکنم:
-زود باش سوار شو. به اندازه کافی معطل شدم.
از حرص شمای درشتش رو درشت تر میکنه.
+خجالت بکش خوبه خودت اومدی با من کار داشتی و این معطل شدنتم به خاطر بی برنامه بودنته که خبر ندادی میایین منم خیلی کشته مرده فهمیدن حرفات نیستم که اینجوری طلبکارم هستی.
دستی به پیشونیم میکشم.حق با اون بود.یکم تند رفتم انگار.ولی استرس حرفایی که میخوام بهش بزنم و یاداوری گذشته و همین طور دیدن اون دکتر جلوی مطب باعث بهم ریختن ذهنم و کلافه شدنم شد و جایی که نباید خواستم حرصم رو خالی کنم.
-خیله خب درست میگی.
حالا میشه سوار ماشین شی که بریم!
جلو اومد و با پشت چشم نازک کردنی سوار ماشین شد و دست به سینه مستقیم به جلو زل زد.در ماشین رو بستم و همون جور که نفسم رو محکم بیرون میفرستادم و ماشین رو دور میزدم که برم پشت رول بشینم فکر کردم قراره کارم با این دختر لجباز خیلی سخت بشه.
تو طول مسیر اصلا از جاش تکون نخورد و همون طور اخمو و دست به سینه به رو به روش زل زد.
جلوی کافه مورد نظرم پارک کردم و تا دهنم رو باز کردم در ماشین رو باز کرد و بدون حرفی پیاده شد و در رو محکم کوبید.
سری تکون دادم و همون طور که پیاده میشدم از خدا طلب صبر و شانس کردم.
دوشادوش هم جلو رفتیم و من بعد از باز کردن در کافه منتظر ایستادم تا اون وارد بشه و بعد خودم وارد شدم.
به سمت میز دو نفره و تو کنج کافه رفتیم و نشستیم.
بعد از دادن سفارشاتمون رو بهم کرد:
+خب نمیخوای حرف بزنی؟اون چیز مهم که باعث شد منو بدون گوشی و وسایلم تا اینجا بیاری چیه؟!
شروع میکنم به تعریف کردن ماجرا همه چی رو میگم از رفتارهای خودخواهانه ی حاج عمو از اینکه دلم نمیخواد با دختری که حسی بهش ندارم ازدواج کنم و حتی جریان اون تصادف ساختگی که با کمک ترنج و علیهان و امیرعلی انجامش دادیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هفتاد_و_هشت
بدون توجه به حضورش رو به یکتا کردم:
-بهتره بریم حرف هامون رو بیرون بزنیم.بریم؟
انتظار این حرفم رو نداشت:
+خب...باشه.ولی اخه وسایلم تو اتاقمه امیرعلی هم منتظره.
دستش رو تو دستام گرفتم و با گفتن با اجازه ای از کنار دکتر که اخم هاش رو توی هم کشیده بود و مرد جوون دیگه ای حالا از اسانسور بیرون اومده بود و انگار اشنای فیاضی بود با تعجب بهمون نگاه گذشتیم و سوار اسانسور شدیم.
با بسته شدن در انگار تازه به خودش اومد که با شدت دستش رو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت رو به من که خونسرد نگاهم به رو به رو بود کرد:
+این چه کاری بود کردی؟ها؟
برای چی جلوی همکارام دستمو میگیری و بدون اینکه بزاری چیزی بگم با خودت میکشونی؟
چی فکر کردی با خودت که همچین کاری کردی؟من...
وسط حرفش پریدم:
-انگار خیلی ناراحت شدی که دستت رو جلوی اقای دکتر گرفتم نه؟
اقای دکتر رو لحن مسخره و تمسخر امیزی گفتم.شوکه و حرص زیاد نگاهم کرد. چند بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز کرد ولی هربار میبستش.
انگار توقع اینکه در مقابل حرفاش همچین نتیجه گیری ای کرده باشم، برای همین نمیدونست چی بگه.
همون لحظه به همکف رسیدیم و با باز شدن در اسانسور ازش خارج شدم.و اونم پشت سرم با کفش های کمی پاشنه دارش تق تق کنان تند تند پشت سرم اومد:
+نخیر چه ربطی داره. اصلا تو چرا حرفو میپیچونی مگه منظور من این بود؟
اصلا این هیچی وسایل و گوشیم موندن بالا خانم نعمتی و امیرعلی هم منتظره مان.
به ماشین که جلوی ساختمون پارکش کرده بودم رسیدیم.
سوییچ رو از جیبم بیرون میارم و قفل هارو باز میکنم و با باز کردن در سمت شاگرد بهش اشاره میکنم:
-زود باش سوار شو. به اندازه کافی معطل شدم.
از حرص شمای درشتش رو درشت تر میکنه.
+خجالت بکش خوبه خودت اومدی با من کار داشتی و این معطل شدنتم به خاطر بی برنامه بودنته که خبر ندادی میایین منم خیلی کشته مرده فهمیدن حرفات نیستم که اینجوری طلبکارم هستی.
دستی به پیشونیم میکشم.حق با اون بود.یکم تند رفتم انگار.ولی استرس حرفایی که میخوام بهش بزنم و یاداوری گذشته و همین طور دیدن اون دکتر جلوی مطب باعث بهم ریختن ذهنم و کلافه شدنم شد و جایی که نباید خواستم حرصم رو خالی کنم.
-خیله خب درست میگی.
حالا میشه سوار ماشین شی که بریم!
جلو اومد و با پشت چشم نازک کردنی سوار ماشین شد و دست به سینه مستقیم به جلو زل زد.در ماشین رو بستم و همون جور که نفسم رو محکم بیرون میفرستادم و ماشین رو دور میزدم که برم پشت رول بشینم فکر کردم قراره کارم با این دختر لجباز خیلی سخت بشه.
تو طول مسیر اصلا از جاش تکون نخورد و همون طور اخمو و دست به سینه به رو به روش زل زد.
جلوی کافه مورد نظرم پارک کردم و تا دهنم رو باز کردم در ماشین رو باز کرد و بدون حرفی پیاده شد و در رو محکم کوبید.
سری تکون دادم و همون طور که پیاده میشدم از خدا طلب صبر و شانس کردم.
دوشادوش هم جلو رفتیم و من بعد از باز کردن در کافه منتظر ایستادم تا اون وارد بشه و بعد خودم وارد شدم.
به سمت میز دو نفره و تو کنج کافه رفتیم و نشستیم.
بعد از دادن سفارشاتمون رو بهم کرد:
+خب نمیخوای حرف بزنی؟اون چیز مهم که باعث شد منو بدون گوشی و وسایلم تا اینجا بیاری چیه؟!
شروع میکنم به تعریف کردن ماجرا همه چی رو میگم از رفتارهای خودخواهانه ی حاج عمو از اینکه دلم نمیخواد با دختری که حسی بهش ندارم ازدواج کنم و حتی جریان اون تصادف ساختگی که با کمک ترنج و علیهان و امیرعلی انجامش دادیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_نه
فقط یک چیز رو بهش نمیگم اینکه نقشه ام برای خلاصی از این جریان چیه و قراره چیکار کنم.هرچی کمتر بدونه به نفع خودشه و کمتر درگیر میشه.همون بهتر بدونه که این بازی رو فقط و فقط به خاطر ازدواج نکردن با صبا دارم راه میندازم.
حتی اگه رابطمون تو این دوماه به سرانجام نرسه و جدا بشیم نمیخوام تو شعله این انتقام بسوزه. انتقامی که نطفش رو با اسیب زدن به کسی که حاضرم جونمم براش بدم بستن.
در طول حرف زدنم با سکوت بهم گوش میداد و گاهی از قهوه ای که سفارش داده بود میخورد.
نمیدونم به خاطر اینه که یه روانشناسه یا اینکه چون دختریه که بهش حس دارم ولی وقتی شروع به تعریف کردن کردم بعد مدتی کلمات بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشم از دهنم بیرون میومد و با اینکه این جریان رو هم برای ترنج و هم برای علیهان و امیرعلی تعریف کرده بودم ولی اینبار حس کردم با گفتنش یکم سبک شدم و کمی از سنگینی وجودم کم شد.خیلی دلم میخواس اون قسمت پر از درد رو که مثل یه زخم بزرگ و دردناک تو قلبم لونه ساخته بود رو هم برای اولین بار بیرون بریزم و به کسی که انقد حس ارامش بهم میده بگم،ولی حیف که نمیشد.
تکیه اش رو کامل به صندلی داد و پاش رو روهم انداخت.
+پس ازم میخوای که برای دوماه نقش نامزد عاشق پیشت رو جلوی خانوادت بازی کنم!
اینجا یه چیز بزرگ رو جا انداختی.برفرض که من اینکار رو کردم و بهت کمک کردم ولی...چی به من میرسه؟!
اخمام کمی از سر نفهمیدن توهم رفت:
-منظورت چیه؟!
+حتما توقع نداری که فقط به خاطر اینکه یه دختری رو به زور میخوان بدن بهت و توهم جرئت اینکه جلوشون وایسی رو نداری،بیام نقش نامزدت رو بازی کنم؟!
نقشی که تاثیر خیلی مهمی رو اتفاقات حال و قطعا اینده ام داره.
-ببین من...
وسط حرفم میپره:
+ من همه حرفاتو شنیدم اصلا موافق نیستم چون عقل دارم ازش استفاده میکنم بیکار ننداختمش ی گوشه که هرکی هرچی گفت بگم چشم.
واقعا چی دیدی ازم ک فکر میکنی من همچین کاریو میکنم؟! این ایده احمقانه رو نمیدونم از کجا اوردی ولی از هرجا که اوردی ببر بزار همونجا.
هه!باید میدونستم قبول نمیکنه.اشتباه از من بود واقعا کی میاد الکی به یکی که خیلی وقت هم نیست میشناستش کمک کنه. دستی به پیشونیم میکشم:
-حق با توعه من نباید اصلا بهت میگفتم.
+معلومه که اشتباه کردی و حق هم کاملا با منه که هیچی رو خشک و خالی انجام نمیدم.
یکم گیج شدم.تک خنده ای میزنم و میگم:
-یعنی تو حتما باید اولش ادمو ضایع کنی مایوس کنی بعد تازه حرف اصلیتو بزنی.
به طور بامزه ای ابرویی با انداخت که باعث شد کوتاه بخندم:
-حالا بگو ببینم چی میخوای ازم؟میتونم انجام بدم یا نه.
لبخند شیطونی میزنه که حس میکنم باید بترسم:
+خب،باید شیش تا کار که من میگمو برام انجام بدی.و این شیش تا کار رو هم الان بهت نمیگم و هروقت که بخوام میتونم ازشون استفاده کنم و توهم حتما باید بدون چون و چرا قبولشون کنی و انجام بدی.
-شیش تااااا؟!!
چه خبره؟!به نظرت خیلی زیاد نیست؟تازه الان هم بهم نمیگی چه کارهایی ان.
لااقل بکنش دوتا.
+یکم انصاف داشتهباش از شیش تا چجوری اومدی تو دو؟
- توهم یکم انصاف داشته باش خب شیش تا زیاده.
+ خب دو تام کمه.میکنمش پنج تا.
دستی تو هوا تکون میدم:
-نه حرف تو نه حرف من،وسطو نگه داریم.چهار تا کار.
بعد دستم رو جلو میبرم و میگم:
-حله.
با چشمای ریز بهم نگاه میکنه و بعد محکم دستش رو توی دستم میزاره و این میشه شروع همکاری ما.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هفتاد_و_نه
فقط یک چیز رو بهش نمیگم اینکه نقشه ام برای خلاصی از این جریان چیه و قراره چیکار کنم.هرچی کمتر بدونه به نفع خودشه و کمتر درگیر میشه.همون بهتر بدونه که این بازی رو فقط و فقط به خاطر ازدواج نکردن با صبا دارم راه میندازم.
حتی اگه رابطمون تو این دوماه به سرانجام نرسه و جدا بشیم نمیخوام تو شعله این انتقام بسوزه. انتقامی که نطفش رو با اسیب زدن به کسی که حاضرم جونمم براش بدم بستن.
در طول حرف زدنم با سکوت بهم گوش میداد و گاهی از قهوه ای که سفارش داده بود میخورد.
نمیدونم به خاطر اینه که یه روانشناسه یا اینکه چون دختریه که بهش حس دارم ولی وقتی شروع به تعریف کردن کردم بعد مدتی کلمات بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشم از دهنم بیرون میومد و با اینکه این جریان رو هم برای ترنج و هم برای علیهان و امیرعلی تعریف کرده بودم ولی اینبار حس کردم با گفتنش یکم سبک شدم و کمی از سنگینی وجودم کم شد.خیلی دلم میخواس اون قسمت پر از درد رو که مثل یه زخم بزرگ و دردناک تو قلبم لونه ساخته بود رو هم برای اولین بار بیرون بریزم و به کسی که انقد حس ارامش بهم میده بگم،ولی حیف که نمیشد.
تکیه اش رو کامل به صندلی داد و پاش رو روهم انداخت.
+پس ازم میخوای که برای دوماه نقش نامزد عاشق پیشت رو جلوی خانوادت بازی کنم!
اینجا یه چیز بزرگ رو جا انداختی.برفرض که من اینکار رو کردم و بهت کمک کردم ولی...چی به من میرسه؟!
اخمام کمی از سر نفهمیدن توهم رفت:
-منظورت چیه؟!
+حتما توقع نداری که فقط به خاطر اینکه یه دختری رو به زور میخوان بدن بهت و توهم جرئت اینکه جلوشون وایسی رو نداری،بیام نقش نامزدت رو بازی کنم؟!
نقشی که تاثیر خیلی مهمی رو اتفاقات حال و قطعا اینده ام داره.
-ببین من...
وسط حرفم میپره:
+ من همه حرفاتو شنیدم اصلا موافق نیستم چون عقل دارم ازش استفاده میکنم بیکار ننداختمش ی گوشه که هرکی هرچی گفت بگم چشم.
واقعا چی دیدی ازم ک فکر میکنی من همچین کاریو میکنم؟! این ایده احمقانه رو نمیدونم از کجا اوردی ولی از هرجا که اوردی ببر بزار همونجا.
هه!باید میدونستم قبول نمیکنه.اشتباه از من بود واقعا کی میاد الکی به یکی که خیلی وقت هم نیست میشناستش کمک کنه. دستی به پیشونیم میکشم:
-حق با توعه من نباید اصلا بهت میگفتم.
+معلومه که اشتباه کردی و حق هم کاملا با منه که هیچی رو خشک و خالی انجام نمیدم.
یکم گیج شدم.تک خنده ای میزنم و میگم:
-یعنی تو حتما باید اولش ادمو ضایع کنی مایوس کنی بعد تازه حرف اصلیتو بزنی.
به طور بامزه ای ابرویی با انداخت که باعث شد کوتاه بخندم:
-حالا بگو ببینم چی میخوای ازم؟میتونم انجام بدم یا نه.
لبخند شیطونی میزنه که حس میکنم باید بترسم:
+خب،باید شیش تا کار که من میگمو برام انجام بدی.و این شیش تا کار رو هم الان بهت نمیگم و هروقت که بخوام میتونم ازشون استفاده کنم و توهم حتما باید بدون چون و چرا قبولشون کنی و انجام بدی.
-شیش تااااا؟!!
چه خبره؟!به نظرت خیلی زیاد نیست؟تازه الان هم بهم نمیگی چه کارهایی ان.
لااقل بکنش دوتا.
+یکم انصاف داشتهباش از شیش تا چجوری اومدی تو دو؟
- توهم یکم انصاف داشته باش خب شیش تا زیاده.
+ خب دو تام کمه.میکنمش پنج تا.
دستی تو هوا تکون میدم:
-نه حرف تو نه حرف من،وسطو نگه داریم.چهار تا کار.
بعد دستم رو جلو میبرم و میگم:
-حله.
با چشمای ریز بهم نگاه میکنه و بعد محکم دستش رو توی دستم میزاره و این میشه شروع همکاری ما.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
یعنی نقشه سهیل چیه؟!انتقام چیو میخواد بگیره؟!🤔
امان از دست این یکتا.از همینجا برای سهیل از خدا طلب صبر میکنم🤦♀😂
با لینک پیام ناشناس زیر حدس و نظر و انتقاداتون رو بهم بگین👇🏽
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
امان از دست این یکتا.از همینجا برای سهیل از خدا طلب صبر میکنم🤦♀😂
با لینک پیام ناشناس زیر حدس و نظر و انتقاداتون رو بهم بگین👇🏽
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد
^سارا^
هدفون توی گوشم بود و همراه با اهنگی که پخش میشد با چشم های بسته به گذشته پرتاب شدم.
اگه کسی یه روز ازم بپرسه چیشد که فهمیدی عاشق شدی؟!اولین بار کجا بود؟! جواب دقیقی نمیتونم بهش بدم.شاید چون خودمم نمیدونم.
شاید اولین بار اونجایی بود که وقتی همراه دوستاش جلوی مدرسه ام درحال خندیدن بود دیدمش.
"۱۱ سال قبل"
ساعت ۵ بعد از ظهر بود.به خاطر کلاس تقویتی ای که مدرسه گذاشته بود به اصرار مامان توش شرکت کرده بودم و تازه الان میخواستم برگردم خونه.
جلوی در مدرسه داشتم از بقیه بچه ها خداحافظی میکردم یادم نمیاد یکی از بچه ها چی گفت که همه شروع به قهقهه زدن کردیم.
یهو نگاهم به اون سمت خیابون افتاد و خشک شدم.فقط و فقط به اون خیره بودم.انگار زمان ایستاده بودو هیچ کس هم اون اطراف نبود.
نمیدونم چیشد و چه جوری شد فقط وقتی به خودم اومدم که همکلاسیم زهرا با ارنجش محکم به پهلوم ضربه زد و من ناخوداگاه از شدت درد جیغ کوتاهی کشیدم که باعث شد برای خفه کردنم از اون نیشگون های ریز معروفش بگیره که وقتی رفتم خونه با دیدن جای کبودیش کلی به باد فش بستمش. زهرا دستم رو کشید و از بقیه بچه ها یکم فاصله گرفتیم.
+خاک تو سرت دیوونه. دو ساعته زل زدی به پسر مردم هی دارم صدات میکنم انگار نه انگار ابروت رفت.همه فهمیدن. دوستای پسره هم دارن یه سره بهت میخندن.
انگار تازه با این حرف زهرا به عمق فاجعه پی بردم. سریع برگشتم و پشتم رو به سمت اون پسرا کردم.
-واییییییی زهرا نگووو!!
بدبخت شدم رفت دیگه اره؟!
واییییی زهرا حالا چه غلطی کنم؟!اگه دارودسته سمیه اینا برن به ماماناشون بگن اونام به مامان من...فاتحه ام رو باید بخونی دیگه.
مامان من که میدونی اصلا نمیزاره من توضیح بدم سریع میبره میدوزه تن من میکنه.
+خیله خب حالا اروم باش.سمیه اینا ندیدن نترس.فقط اکیپ خودمون و اکیپ اون پسره که عین جغد زل زده بودی بهش فهمیدن.
واقعا کم مونده بود اشکم دربیاد.تاحالا از اینجور کارا که برم تو نخ یه پسر یا جوری بهش زل بزنم که از زمان و مکان غافل بشم،نکرده بودم.
امسال اولین سالی بود که با یکتا و ترنج از هم جدا افتاده بودیم. ۱۶ سالمون شده بود و با توجه به رشته تحصیلیمون مدرسه هامون هم جدا شده بود.کاش حداقل اون ها بودن تا باهاشون مشورت میکردم.
بدون اینکه به کسی یا به جایی نگاه کنم با زهرا سرسری از بچه ها خداحافظی کردیم و چون خونه هامون بهم نزدیک بود باهم راه افتادیم.
تا رسیدن به خونه و حتی تا شب موقع خواب هم فقط درحال خودخوری و سرزنش کردن خودم بودم.
و در اخر هم با نقش بستن تصویر در حال خنده اون پسر با چال خنده های قشنگش به خواب رفتم.
"زمان حال"
یهو با حس سردی زیاد و خیسی،شوکه و ترسیده با جیغ بلندی از جا میپرم.از شدت شوک،بلند و بریده بریده نفس میکشیدم.سرم رو برای پیدا کردن عامل این کار میچرخونم که چشمم به جمال بی نقطه دوتا بوزینه میوفته.
هردو خم شده بودن و با گرفتن دلشون بلند بلند میخندیدن.
حالا دیگه نفس هام خشمگین شده بود و اخم هام به شدت توی هم گره خورده بود.
پس اینجوریاس دیگه!دارم براتون!
با دیدن پارچ اب تو دستای یکتا فهمیدم که اون اب یخ رو روم خالی کرده ولی میدونستم که تو این کار ترنج هم دست داره.
سرشون رو سمتم برگردوندن و با دیدن قیافه عصبیم خندشون رو قطع کردن ولی معلوم بود به زور دارن جلوش رو میگیرن.ترنج با ترس الکی و خنده ای که به زور داشت کنترلش میکرد گفت:
+عه سلام سارا جونم.خوبی؟
نچ نچ نج خجالت بکش سارا مگه بچه ای که تختتو خیس میکنی؟!!
با گفتن این حرفش دیگه صبرنکردم و با کنار زدن لحاف از روم سمتشون حمله ور میشم.حالا این دوتا بوزینه بدو من بدو.
بعد از اینکه گرفتمشون و یکم تو سر و کله هم زدیم.سه نفری روی مبلای توی پذیرایی ولو شدیم.
همون لحظه نگاهم به ساعت رو دیوار خورد ۷ بعد از ظهر و هوا هم تاریک شده بود.اوووف یعنی من انقدر تو گذشته غرق شده بودم.
-راستی شماها اینجا چیکار میکنید؟!مامانم اینا کجان؟!
ترنج همون جور که به سمت اشپزخونه میرفت گفت:
+من که زنگ زدم یکتا که اونم بیاد اینجا یه خبری رو مسخواستم بهتون بدن.
وقتی باهم رسیدیم مامان و بابات داشتن میرفتن شام خونه مامان جونت گفتن به تو بگیم،چون خوابیدی.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد
^سارا^
هدفون توی گوشم بود و همراه با اهنگی که پخش میشد با چشم های بسته به گذشته پرتاب شدم.
اگه کسی یه روز ازم بپرسه چیشد که فهمیدی عاشق شدی؟!اولین بار کجا بود؟! جواب دقیقی نمیتونم بهش بدم.شاید چون خودمم نمیدونم.
شاید اولین بار اونجایی بود که وقتی همراه دوستاش جلوی مدرسه ام درحال خندیدن بود دیدمش.
"۱۱ سال قبل"
ساعت ۵ بعد از ظهر بود.به خاطر کلاس تقویتی ای که مدرسه گذاشته بود به اصرار مامان توش شرکت کرده بودم و تازه الان میخواستم برگردم خونه.
جلوی در مدرسه داشتم از بقیه بچه ها خداحافظی میکردم یادم نمیاد یکی از بچه ها چی گفت که همه شروع به قهقهه زدن کردیم.
یهو نگاهم به اون سمت خیابون افتاد و خشک شدم.فقط و فقط به اون خیره بودم.انگار زمان ایستاده بودو هیچ کس هم اون اطراف نبود.
نمیدونم چیشد و چه جوری شد فقط وقتی به خودم اومدم که همکلاسیم زهرا با ارنجش محکم به پهلوم ضربه زد و من ناخوداگاه از شدت درد جیغ کوتاهی کشیدم که باعث شد برای خفه کردنم از اون نیشگون های ریز معروفش بگیره که وقتی رفتم خونه با دیدن جای کبودیش کلی به باد فش بستمش. زهرا دستم رو کشید و از بقیه بچه ها یکم فاصله گرفتیم.
+خاک تو سرت دیوونه. دو ساعته زل زدی به پسر مردم هی دارم صدات میکنم انگار نه انگار ابروت رفت.همه فهمیدن. دوستای پسره هم دارن یه سره بهت میخندن.
انگار تازه با این حرف زهرا به عمق فاجعه پی بردم. سریع برگشتم و پشتم رو به سمت اون پسرا کردم.
-واییییییی زهرا نگووو!!
بدبخت شدم رفت دیگه اره؟!
واییییی زهرا حالا چه غلطی کنم؟!اگه دارودسته سمیه اینا برن به ماماناشون بگن اونام به مامان من...فاتحه ام رو باید بخونی دیگه.
مامان من که میدونی اصلا نمیزاره من توضیح بدم سریع میبره میدوزه تن من میکنه.
+خیله خب حالا اروم باش.سمیه اینا ندیدن نترس.فقط اکیپ خودمون و اکیپ اون پسره که عین جغد زل زده بودی بهش فهمیدن.
واقعا کم مونده بود اشکم دربیاد.تاحالا از اینجور کارا که برم تو نخ یه پسر یا جوری بهش زل بزنم که از زمان و مکان غافل بشم،نکرده بودم.
امسال اولین سالی بود که با یکتا و ترنج از هم جدا افتاده بودیم. ۱۶ سالمون شده بود و با توجه به رشته تحصیلیمون مدرسه هامون هم جدا شده بود.کاش حداقل اون ها بودن تا باهاشون مشورت میکردم.
بدون اینکه به کسی یا به جایی نگاه کنم با زهرا سرسری از بچه ها خداحافظی کردیم و چون خونه هامون بهم نزدیک بود باهم راه افتادیم.
تا رسیدن به خونه و حتی تا شب موقع خواب هم فقط درحال خودخوری و سرزنش کردن خودم بودم.
و در اخر هم با نقش بستن تصویر در حال خنده اون پسر با چال خنده های قشنگش به خواب رفتم.
"زمان حال"
یهو با حس سردی زیاد و خیسی،شوکه و ترسیده با جیغ بلندی از جا میپرم.از شدت شوک،بلند و بریده بریده نفس میکشیدم.سرم رو برای پیدا کردن عامل این کار میچرخونم که چشمم به جمال بی نقطه دوتا بوزینه میوفته.
هردو خم شده بودن و با گرفتن دلشون بلند بلند میخندیدن.
حالا دیگه نفس هام خشمگین شده بود و اخم هام به شدت توی هم گره خورده بود.
پس اینجوریاس دیگه!دارم براتون!
با دیدن پارچ اب تو دستای یکتا فهمیدم که اون اب یخ رو روم خالی کرده ولی میدونستم که تو این کار ترنج هم دست داره.
سرشون رو سمتم برگردوندن و با دیدن قیافه عصبیم خندشون رو قطع کردن ولی معلوم بود به زور دارن جلوش رو میگیرن.ترنج با ترس الکی و خنده ای که به زور داشت کنترلش میکرد گفت:
+عه سلام سارا جونم.خوبی؟
نچ نچ نج خجالت بکش سارا مگه بچه ای که تختتو خیس میکنی؟!!
با گفتن این حرفش دیگه صبرنکردم و با کنار زدن لحاف از روم سمتشون حمله ور میشم.حالا این دوتا بوزینه بدو من بدو.
بعد از اینکه گرفتمشون و یکم تو سر و کله هم زدیم.سه نفری روی مبلای توی پذیرایی ولو شدیم.
همون لحظه نگاهم به ساعت رو دیوار خورد ۷ بعد از ظهر و هوا هم تاریک شده بود.اوووف یعنی من انقدر تو گذشته غرق شده بودم.
-راستی شماها اینجا چیکار میکنید؟!مامانم اینا کجان؟!
ترنج همون جور که به سمت اشپزخونه میرفت گفت:
+من که زنگ زدم یکتا که اونم بیاد اینجا یه خبری رو مسخواستم بهتون بدن.
وقتی باهم رسیدیم مامان و بابات داشتن میرفتن شام خونه مامان جونت گفتن به تو بگیم،چون خوابیدی.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_یک
-خواب نبودم اهنگ گوش میکردم رفته بودم تو فکر.
طاها چی ندیدید اونو؟!
با یه لیوان اب از اشپزخونه بیرون اومد و همون جور که میخورد همزمان با یکتا شونه بالا انداختن.
یکتا با پاش ضربه ای به رون پام زد.
+سارا پاشو خودتو جموجور کن بیا ببینم این چی میخواد بگه منم کشونده اینجا خسته کوفته.خودش که بیکاره.
و این حرفش شد شروع کل کل خودش و ترنج.سری تکون دادم و به قول یکتا رفتم دستی به سرو صورتم کشیدم و لباس های خیسم رو عوض کردم و برگشتم.هنوز داشتن باهم بحث میکردن.
-اوف خیله خب دیگه ول کنید.
ترنج بگو ببینم چیه این خبرت؟!
+اول اینکه امشب شام مهمون منید میریم بیرون شیرینی این خبرمو میخوام بدم بهتون.
یکتا با خنده و مسخره بازی گفت:
+کارمون دراومد.مطمئنم حامله شده میخواد شیرینی اونو بده.
با این حرفش ترنج خشکش زد و با تردید بهمون نگاه کرد.
-ببینم ترنج حامله که نیستی ها؟!!
قرص مرص و اینا میخوری دیگه؟
شروع کرد با انگشتاش بازی کردن:
+اووم...خب...راستش اصلا یادم نبود که باید قرص بخورم.
تازه هم پریود شدم پس فعلا حامله نیستم.
صورتش رو بین دستاش پنهان کرد:
+وای خدا چرا انقد من خرم اخه.
یکتا همون جور با تاسف براش سر تکون میده میگه:
+چون خری دیگه.
من همیشه میدونستم این فراموش کاری تو حتما یه جا ب*گا*ت میده.
این حرفش باعث شد که ترنج کوسن کنارش رو برداره و به سمتش پرت کنه که مثل همیشه به هدف نمیخوره و یکتا هم براش زبون درمیاره.
همون جور که به دیوونه بازیاشون میخندیدم میگم:
-خب پس حالا که قرار نیس شکمت بالا بیاد چیه این خبرت.
ترکیدی هیچی نگفتی
دستاش رو با هیجان بهم کوبید:
+خب...
یادتونه گفتم از شرکت اومدم بیرون میخوام خودم شرکت بزنم یا برم شریک شم؟
هر دو سر تکون دادیم.
+یه روز داشتم با امیرعلی حرف میزدیم فهمیدم که یکم اوضاع شرکتشون اوکی نیست و دنبال یه شریک جدیدن.
منم بهش پیشنهاد دادم که من میتونم شریکشون بشم.
کلی خوشحال شد و قبول کرد و امروز صبح رسما شریکشون شدم.
بعد جیغ ذوق زده ای کشید.
-وای تبریک میگم ترنج بالاخره از بیکار بودن دراومدی.چی از این بهتر که با امیرعلی اینا شریک شدی.
بعد اینکه یکتا هم با شوخی بهش تبریک گفت ادامه داد:
+ولی به اندازه کافی چون پول نداشتم مجبور شدم بفروشم ماشینمو و یه ماشین دیگه و چن مدل پایین تر بگیرم و همم اینکه قراره از اون خونه بیام بیرون.
-ماشینت اوکیه ولی چرا عوض میکنی خونتو؟!!
اینبار برخلاف قبل با لحن ناراحت و عصبی ای میگه:
+صاحب خونه ام...اوف نمیدونم چی بگم واقعا بهش.تا یه هفته دیگه تموم میشه قراردادم گفته اگه میخوام بمونم بازم هم پول پیشو هم اجاره رو میخواد ببره بالا کلی.
خجالتم نمیکشه پیرخرفت.
منم گفتم به عنم تا هفته دیگه بلند میشم.خستم کرد دیگه.
ولی مشکل اینجاس که نمیدونم کجا برم.حالا کلی باید برم خونه بگردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_یک
-خواب نبودم اهنگ گوش میکردم رفته بودم تو فکر.
طاها چی ندیدید اونو؟!
با یه لیوان اب از اشپزخونه بیرون اومد و همون جور که میخورد همزمان با یکتا شونه بالا انداختن.
یکتا با پاش ضربه ای به رون پام زد.
+سارا پاشو خودتو جموجور کن بیا ببینم این چی میخواد بگه منم کشونده اینجا خسته کوفته.خودش که بیکاره.
و این حرفش شد شروع کل کل خودش و ترنج.سری تکون دادم و به قول یکتا رفتم دستی به سرو صورتم کشیدم و لباس های خیسم رو عوض کردم و برگشتم.هنوز داشتن باهم بحث میکردن.
-اوف خیله خب دیگه ول کنید.
ترنج بگو ببینم چیه این خبرت؟!
+اول اینکه امشب شام مهمون منید میریم بیرون شیرینی این خبرمو میخوام بدم بهتون.
یکتا با خنده و مسخره بازی گفت:
+کارمون دراومد.مطمئنم حامله شده میخواد شیرینی اونو بده.
با این حرفش ترنج خشکش زد و با تردید بهمون نگاه کرد.
-ببینم ترنج حامله که نیستی ها؟!!
قرص مرص و اینا میخوری دیگه؟
شروع کرد با انگشتاش بازی کردن:
+اووم...خب...راستش اصلا یادم نبود که باید قرص بخورم.
تازه هم پریود شدم پس فعلا حامله نیستم.
صورتش رو بین دستاش پنهان کرد:
+وای خدا چرا انقد من خرم اخه.
یکتا همون جور با تاسف براش سر تکون میده میگه:
+چون خری دیگه.
من همیشه میدونستم این فراموش کاری تو حتما یه جا ب*گا*ت میده.
این حرفش باعث شد که ترنج کوسن کنارش رو برداره و به سمتش پرت کنه که مثل همیشه به هدف نمیخوره و یکتا هم براش زبون درمیاره.
همون جور که به دیوونه بازیاشون میخندیدم میگم:
-خب پس حالا که قرار نیس شکمت بالا بیاد چیه این خبرت.
ترکیدی هیچی نگفتی
دستاش رو با هیجان بهم کوبید:
+خب...
یادتونه گفتم از شرکت اومدم بیرون میخوام خودم شرکت بزنم یا برم شریک شم؟
هر دو سر تکون دادیم.
+یه روز داشتم با امیرعلی حرف میزدیم فهمیدم که یکم اوضاع شرکتشون اوکی نیست و دنبال یه شریک جدیدن.
منم بهش پیشنهاد دادم که من میتونم شریکشون بشم.
کلی خوشحال شد و قبول کرد و امروز صبح رسما شریکشون شدم.
بعد جیغ ذوق زده ای کشید.
-وای تبریک میگم ترنج بالاخره از بیکار بودن دراومدی.چی از این بهتر که با امیرعلی اینا شریک شدی.
بعد اینکه یکتا هم با شوخی بهش تبریک گفت ادامه داد:
+ولی به اندازه کافی چون پول نداشتم مجبور شدم بفروشم ماشینمو و یه ماشین دیگه و چن مدل پایین تر بگیرم و همم اینکه قراره از اون خونه بیام بیرون.
-ماشینت اوکیه ولی چرا عوض میکنی خونتو؟!!
اینبار برخلاف قبل با لحن ناراحت و عصبی ای میگه:
+صاحب خونه ام...اوف نمیدونم چی بگم واقعا بهش.تا یه هفته دیگه تموم میشه قراردادم گفته اگه میخوام بمونم بازم هم پول پیشو هم اجاره رو میخواد ببره بالا کلی.
خجالتم نمیکشه پیرخرفت.
منم گفتم به عنم تا هفته دیگه بلند میشم.خستم کرد دیگه.
ولی مشکل اینجاس که نمیدونم کجا برم.حالا کلی باید برم خونه بگردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
کلی داستان خواهیم داشت با فراموش کاری های ترنج🤦♀😂
از طریق لینک پیام ناشناس من مستقیم میتونید باهام درارتباط باشید و هر حرفی نظری و انتقادی دارید بگید👇🏽
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
از طریق لینک پیام ناشناس من مستقیم میتونید باهام درارتباط باشید و هر حرفی نظری و انتقادی دارید بگید👇🏽
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_دو
#182
اونم تو این هیری ویری.
مامان و بابام میخوان برن ترکیه.
با بیخیالی خندیدم:
-برن خب ترنج.یه چند هفته برای تفریح میرن دیگه.تا الان تو و ترانه سرخر بودید بیچاره ها دوتایی جایی نمیتونستن برن.
توام تا وقتی خونه پیدا کنی میتونی بری اونجا بمونی.
ترنج یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد:
+خانم دکتر به نظرت اگه فقط برای تفریح و به مدت چند هفته بود اینجوری عزا میگرفتم!؟
نخیر...میخوان کلا مهاجرت کنن اونجا برای همیشه.یکی از دوست های بابام اونجا زندگی میکنه از بس تو گوشش خونده بابامم راضی شده برن اونجا. دو هفته دیگه میرن.
این ورم همه چیو گذاشتن برای فروش برای خونه هم مشتری پیدا شده وگرنه میرفتم اونجا میموندم.
باورم نمیشه.هیچی هم به من نگفتن.همش هم به خاطر بابام.مبدونید بابام از همون اول سر اینکه من میخوام خونه جدا بگیرم مخالف بود جنگ و دعوا داشتیم تو خونه.
سر همینم دنبال فرصته هی تلافی کنه.
بهشم میگم چرا به من نگفتید.برمیگرده میگه مگه تو تواین خونه ای که بهت بگیم.
با یکتا هردو با غصه بهش نگاه میکنیم.
بهمون نگاه میکنه و با دیدن قیافه هامون برای عوض کردم جو تک خنده ای که مصنوعی بودنش از صد فرسخی هم پیدا بود میزنه:
+پاشید پاشید بببنم. دیوونه ها نشستن برای من عزا گرفتن.
سارا زود پاشو بپوش دوساعت میخوای ارایش کنی.
بریم امشب مهمون منیدا.الان باید نقشه بکشید چه جوری جیبمو خالی کنید.
با فکری مشغول به سمت اتاقم میرم و اماده میشم.هرسه از خونه بیرون میریم و سوار ماشین ترنج میشیم و راه میوفته.
همون جور که کمربندم رو میبستم رو به ترنج میکنم:
-این ماشینتم خیلی خوبه که.خیلی قشنگه.
+اوهوم ماشین خوبیه...
با اهی که از سینش بیرون میده ادامه داد:
+ولی بازم هیچی اون عروسک نمیشد.
حالا بیخیال کجا بریم بچه ها؟!
یکتا سرش رو از بین دوتا صندلی جلو میاره:
+بریم دربند هم میگردیم هم شامو اونجا میخوریم.
با تایید من ترنج فرمون رو میچرخونه و از دوربرگردون دور میزنه.
+پس بزن بریم.
*****************
+بچه ها؟
هردو رومون رو سمت یکتا میکنیم:
-هوم
+من دارم ازدواج میکنم.
منو ترنج هردو با قیافه های پوکر هم رو نگاه میکنیم:
+باز شوخی خرکیاش شروع شد.
یکتا تو که اینجوری نبودی یه شوخی رو دوباره انجام بدی اونم روی ما.
-همینو بگو.
دیگه مزش پریده.دوباره نمیتونی یه پسره رو برداری بیاری و یه انگشترم بندازی دستت بگی نامزد کردم اینم نامزدم.
تازه با مامانت اینام هماهنگ شی که وقتی بهشون زنگ زدیم همینو بگن بهمون.
یکتا که معلوم بود شدید خندش گرفته میگه:
+خداییش قبول کنید خیلی باحال بود.
بعدشم من شوخی نمیکنم واقعا قراره سهیل بیاد خواستگاریم نامزد کنیم.
البته نامزدی واقعی نه صوری الکی.
میخواد نقش بازی کنیم تا خانوادش دست از سرش بردارن و به زور نخوان زنش بدن.
بعد زیر لب بدون توجه به ما که هاج و واج موندیم غر میزنه:
+حالا انگار پسره کیه. نحفه.
حالا اگه خلافکاری چیزی بود ادم میگفت یه چیزی.
-ب..ببینم یکتا...واقعا راست میگی؟!!!
ترنج هم به حرف میاد:
+یکتا چرت و پرت نگو.
اخه مگه دیوونه ای میخوای الکی نامزد کنی.تازه بعد اینکه بهم زدین نامزدی رو جواب پدرمادرتو میخوای چی بدی؟!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_دو
#182
اونم تو این هیری ویری.
مامان و بابام میخوان برن ترکیه.
با بیخیالی خندیدم:
-برن خب ترنج.یه چند هفته برای تفریح میرن دیگه.تا الان تو و ترانه سرخر بودید بیچاره ها دوتایی جایی نمیتونستن برن.
توام تا وقتی خونه پیدا کنی میتونی بری اونجا بمونی.
ترنج یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد:
+خانم دکتر به نظرت اگه فقط برای تفریح و به مدت چند هفته بود اینجوری عزا میگرفتم!؟
نخیر...میخوان کلا مهاجرت کنن اونجا برای همیشه.یکی از دوست های بابام اونجا زندگی میکنه از بس تو گوشش خونده بابامم راضی شده برن اونجا. دو هفته دیگه میرن.
این ورم همه چیو گذاشتن برای فروش برای خونه هم مشتری پیدا شده وگرنه میرفتم اونجا میموندم.
باورم نمیشه.هیچی هم به من نگفتن.همش هم به خاطر بابام.مبدونید بابام از همون اول سر اینکه من میخوام خونه جدا بگیرم مخالف بود جنگ و دعوا داشتیم تو خونه.
سر همینم دنبال فرصته هی تلافی کنه.
بهشم میگم چرا به من نگفتید.برمیگرده میگه مگه تو تواین خونه ای که بهت بگیم.
با یکتا هردو با غصه بهش نگاه میکنیم.
بهمون نگاه میکنه و با دیدن قیافه هامون برای عوض کردم جو تک خنده ای که مصنوعی بودنش از صد فرسخی هم پیدا بود میزنه:
+پاشید پاشید بببنم. دیوونه ها نشستن برای من عزا گرفتن.
سارا زود پاشو بپوش دوساعت میخوای ارایش کنی.
بریم امشب مهمون منیدا.الان باید نقشه بکشید چه جوری جیبمو خالی کنید.
با فکری مشغول به سمت اتاقم میرم و اماده میشم.هرسه از خونه بیرون میریم و سوار ماشین ترنج میشیم و راه میوفته.
همون جور که کمربندم رو میبستم رو به ترنج میکنم:
-این ماشینتم خیلی خوبه که.خیلی قشنگه.
+اوهوم ماشین خوبیه...
با اهی که از سینش بیرون میده ادامه داد:
+ولی بازم هیچی اون عروسک نمیشد.
حالا بیخیال کجا بریم بچه ها؟!
یکتا سرش رو از بین دوتا صندلی جلو میاره:
+بریم دربند هم میگردیم هم شامو اونجا میخوریم.
با تایید من ترنج فرمون رو میچرخونه و از دوربرگردون دور میزنه.
+پس بزن بریم.
*****************
+بچه ها؟
هردو رومون رو سمت یکتا میکنیم:
-هوم
+من دارم ازدواج میکنم.
منو ترنج هردو با قیافه های پوکر هم رو نگاه میکنیم:
+باز شوخی خرکیاش شروع شد.
یکتا تو که اینجوری نبودی یه شوخی رو دوباره انجام بدی اونم روی ما.
-همینو بگو.
دیگه مزش پریده.دوباره نمیتونی یه پسره رو برداری بیاری و یه انگشترم بندازی دستت بگی نامزد کردم اینم نامزدم.
تازه با مامانت اینام هماهنگ شی که وقتی بهشون زنگ زدیم همینو بگن بهمون.
یکتا که معلوم بود شدید خندش گرفته میگه:
+خداییش قبول کنید خیلی باحال بود.
بعدشم من شوخی نمیکنم واقعا قراره سهیل بیاد خواستگاریم نامزد کنیم.
البته نامزدی واقعی نه صوری الکی.
میخواد نقش بازی کنیم تا خانوادش دست از سرش بردارن و به زور نخوان زنش بدن.
بعد زیر لب بدون توجه به ما که هاج و واج موندیم غر میزنه:
+حالا انگار پسره کیه. نحفه.
حالا اگه خلافکاری چیزی بود ادم میگفت یه چیزی.
-ب..ببینم یکتا...واقعا راست میگی؟!!!
ترنج هم به حرف میاد:
+یکتا چرت و پرت نگو.
اخه مگه دیوونه ای میخوای الکی نامزد کنی.تازه بعد اینکه بهم زدین نامزدی رو جواب پدرمادرتو میخوای چی بدی؟!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_سه
#183
دستی رو هوا تکون میده:
+اوف چقد شلوغش میکنید شماهام.
بابا یه نامزدی دو ماهس دیگه.
به مامان بابامم میگم به تفاهم نرسیدیم اسمون مگه به زمین میاد!
هردو دستمون رو به معنی خاک تو سرت به سمتش میگیریم.اونم طبق معمول به هیچ جاش نمیگیره. و با به زور گرفتن شیلنگ قلیون از ترنج خودشو مشغول میکنه و اجازه حرف دیگه ای رو به ما نمیده.
*********
+چته سارا؟!چرا قیافتو اینجوری کردی؟!
به خودم میام و نگاهم رو به یکتا میدم:
-چی؟نفهمیدم؟!
+میگم چرا قیافت توهمه؟!
-راستش به خاطر علیهان ناراحتم.الان با اون پاش خوابیده رو تخت هیچ کاری نمیتونه بکنه.
حتما هم کلی حوصلش سر رفته.اون موقع من اومدم اینجا خوش گذرونی.
ترنج همونجور که لیسی به بستنی قیفیش میزنه میگه :
+ناراحت نباش بابا.همچینم تنها نیست همین یه ساعت پیش که با امیرعلی حرف میزدم گفت یکی از دوستاشون یه دورهمی کوچیک و خودمونی گرفته.اینم با سهیل قراره ساعت نه برن به زور علیهانو بندازن تو ماشین ببرن اونجا.
نگاهی به ساعت مچیش میندازه:
+الانم ساعت ۱۰. رفتن حتما.
نفسم رو به بیرون فوت کردم:
-خوب کردن.از وقتی تصادف کرده همش افتاده تو خونه.
دوستاشو میبینه حال و هواش عوض میشه.
یکتا لبخند شیطونی میزنه و ابروهاش رو بالا میده:
+میگم نظرتون چیه ماهم الان بریم اونجا سوپرایزشون کنیم.
-چه جوری میخواییم سوپرایزشون کنیم ما نه میدونیم خونه کین نه ادرسو داریم
یکتا رو به ترنج میکنه:
+امیرعلی نگفت خونه کدوم دوستش میرن؟!
ترنج انگار که یهو چیزی یادش اومده با خوشحالی بشکنی میزنه:
+چرا چرا گفت اتفاقا! گفت میریم مهمونی محسن.
میشناسمش چن باری رفتم مهمونیاشو.
با کف دست روی پیشونیش میکونه:
+وای که چقد من خرم.
این محسن گور به گوری همیشه هر جشنی میگیره هرچی دختر در و دافه رو میریزه توش.
زود پاشید جمع کنیم بریم.الان مطمئنم هزار تا دختر خودشونو چسبوندن هم به شوهرای اینده شما هم دوس پسر من.
بستنیمون که تموم شد سریع سوار ماشین شدیم و به سمت جایی که مهمونی اونجا بود راه افتادیم.
بعد حدود نیم ساعت ترنج ماشینش رو جلوی یه برج پارک میکنه.
+خب بچه ها همینجاس بریزید پایین.
قبل از اینکه پیاده شیم رو بهشون میکنم:
-الان اینجا قطعا نگهبانی داره چه جوری میخواییم بریم بالا.
ترنج رژ لب قرمزش رو از کیفش بیرون میاره و با نگاه کردن به اینه ماشین روی لبش میکشه و بعد کش موهاش رو باز میکنه باز دورش میریزه.
+شمام زودتر قیافتونو شبیه اینایی که میرن مهمونی درست کنید.
نگران اینم که چه جوری میریم بالا نباشید.
بعد از اینکه من و یکتا هم سرو وضعمون رو درست کردیم هر سه از ماشین پیاده میشیم و سمت ورودی برج میریم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_سه
#183
دستی رو هوا تکون میده:
+اوف چقد شلوغش میکنید شماهام.
بابا یه نامزدی دو ماهس دیگه.
به مامان بابامم میگم به تفاهم نرسیدیم اسمون مگه به زمین میاد!
هردو دستمون رو به معنی خاک تو سرت به سمتش میگیریم.اونم طبق معمول به هیچ جاش نمیگیره. و با به زور گرفتن شیلنگ قلیون از ترنج خودشو مشغول میکنه و اجازه حرف دیگه ای رو به ما نمیده.
*********
+چته سارا؟!چرا قیافتو اینجوری کردی؟!
به خودم میام و نگاهم رو به یکتا میدم:
-چی؟نفهمیدم؟!
+میگم چرا قیافت توهمه؟!
-راستش به خاطر علیهان ناراحتم.الان با اون پاش خوابیده رو تخت هیچ کاری نمیتونه بکنه.
حتما هم کلی حوصلش سر رفته.اون موقع من اومدم اینجا خوش گذرونی.
ترنج همونجور که لیسی به بستنی قیفیش میزنه میگه :
+ناراحت نباش بابا.همچینم تنها نیست همین یه ساعت پیش که با امیرعلی حرف میزدم گفت یکی از دوستاشون یه دورهمی کوچیک و خودمونی گرفته.اینم با سهیل قراره ساعت نه برن به زور علیهانو بندازن تو ماشین ببرن اونجا.
نگاهی به ساعت مچیش میندازه:
+الانم ساعت ۱۰. رفتن حتما.
نفسم رو به بیرون فوت کردم:
-خوب کردن.از وقتی تصادف کرده همش افتاده تو خونه.
دوستاشو میبینه حال و هواش عوض میشه.
یکتا لبخند شیطونی میزنه و ابروهاش رو بالا میده:
+میگم نظرتون چیه ماهم الان بریم اونجا سوپرایزشون کنیم.
-چه جوری میخواییم سوپرایزشون کنیم ما نه میدونیم خونه کین نه ادرسو داریم
یکتا رو به ترنج میکنه:
+امیرعلی نگفت خونه کدوم دوستش میرن؟!
ترنج انگار که یهو چیزی یادش اومده با خوشحالی بشکنی میزنه:
+چرا چرا گفت اتفاقا! گفت میریم مهمونی محسن.
میشناسمش چن باری رفتم مهمونیاشو.
با کف دست روی پیشونیش میکونه:
+وای که چقد من خرم.
این محسن گور به گوری همیشه هر جشنی میگیره هرچی دختر در و دافه رو میریزه توش.
زود پاشید جمع کنیم بریم.الان مطمئنم هزار تا دختر خودشونو چسبوندن هم به شوهرای اینده شما هم دوس پسر من.
بستنیمون که تموم شد سریع سوار ماشین شدیم و به سمت جایی که مهمونی اونجا بود راه افتادیم.
بعد حدود نیم ساعت ترنج ماشینش رو جلوی یه برج پارک میکنه.
+خب بچه ها همینجاس بریزید پایین.
قبل از اینکه پیاده شیم رو بهشون میکنم:
-الان اینجا قطعا نگهبانی داره چه جوری میخواییم بریم بالا.
ترنج رژ لب قرمزش رو از کیفش بیرون میاره و با نگاه کردن به اینه ماشین روی لبش میکشه و بعد کش موهاش رو باز میکنه باز دورش میریزه.
+شمام زودتر قیافتونو شبیه اینایی که میرن مهمونی درست کنید.
نگران اینم که چه جوری میریم بالا نباشید.
بعد از اینکه من و یکتا هم سرو وضعمون رو درست کردیم هر سه از ماشین پیاده میشیم و سمت ورودی برج میریم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_چهار
#184
نگهبان که مرد حدود چهل ساله بود با دیدنمون به حرف میاد:
+سلام.
با کدوم واحد کار داشتید؟
ترنج جلو میره:
+سلام
ما مهمون محسن قاضی هستیم.
سری به احترام خم میکنه:
+خوش اومدید بفرمایید.
هر سه به سمت اسانسور میریم بعد از اینکه مطمئن میشیم در بسته میشه و نگهبان نمیتونه مارو ببینه.هرسه نفسمون رو از سر اسودگی بیرون میدیم.
+اوف.خوب شد نخواست زنگ بزنه بهش خبر بده ها
وگرنه لو میرفتیم.
با رسیدن اسانسور به طبقه مورد نظر. بیرون میاییم و به سمت تنها واحدی که اونجا بود میریم.
-میگم بچه ها هیچ صدایی نمیادا.
ترنج مطمئنی مهمونی اینجاس؟!
قبل اینکه ترنج چیزی بگه یکتا رو بهم میکنه:
+خانم دکتر. این همه در و دیوارا به حدی عایق صدان که بمبم بترکه صدا بیرون نمیره.
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم در باز میشه و هم زمان صدای اهنگ هم به گوشمون میرسه.
کسی که در رو باز کرد یه پسر حدود ۲۷ ۲۸ ساله بود با هیکل رو فرم و قد بلند و موهایی که تراشیده شده بود و در حد چند سانت رو سرش داشت و همینم به جذابیتش اضافه کرده بود.
ترنج جلوی ما بود و باید اول اون میرفت تا ماهم میتونستیم بریم تو.با دستم اروم بهش میزنم:
-ترنج برو دیگه چرا خشکت زده؟!
با صدام به خودش میاد و بدون توجه به منو یکتا به پسره که اونم قیافش کم از قیافه خشک شده ترنج نداشت نگاه میکنه:
+ما..مازی..مازیار...
جیغ هیجان زده ای میزنه و سمت پسره بدبخت حمله میکنه و دوباره ولی این بار با جیغ و هیجان میگه:
+مازیاارررر!!!!
خودشو سمت پسره که انگار اسمش مازیار بود پرت میکنه و با حلقه کردن دستاش دور گردنش بهش اویزون میشه.
مازیار هم که انگار اونم به خودش اومده بود ترنج رو که همون جور بپر بپر میکرد تو اغوش میکشه.
من و یکتا که دیدیم اینا حالا حالا ها قصد جدا شدن ندارن یکتا جلو میره و به زور ترنج رو عقب میکشه.
+مازیار؟ کی بود جلوی در؟!...
با دیدن ترنج و ما حرفش نصفه میمونه.
پسری که تازه اومده بود و از روی شباهتشون میتونستم حدس بزنم نسبتی باهم دارن ولی پسر تازه وارد موهایی بلند تر از مازیار داشت.جلو میاد:
+ترنج تو اینجا چیکار میکنی؟!
ترنج با حرص رو به پسر جدیده میکنه:
+محسن واقعا که! خجالت نمیکشی مازیار اومده و تو به من خبر نمیدی؟!
بزنم همینجا شل و پل شی؟!
پس صاحب مهمونی ایشونن.
محسن دستی به گردنش میکشه:
+امیرعلی میدونست گفت که بهت گفته.ولی تو گفتی چون کار داری نمیتونی بیای.
ترنج اخماش غلیظ تر میشه.
+حالا بیایید بریم تو جلوی در وایستادید.
دوستات هم نگه داشتی
رو به من و یکتا میکنه:
+سلام خانما خوش اومدید بفرمایید تو.
من و یکتا جوابش رو میدیم و داخل میشیم.ترنج دستش رو دور بازوی مازیار میندازه و همون جور که داره باهاش حرف میزنه پشت سر محسن به سمت پذیرایی راه میوفتیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_چهار
#184
نگهبان که مرد حدود چهل ساله بود با دیدنمون به حرف میاد:
+سلام.
با کدوم واحد کار داشتید؟
ترنج جلو میره:
+سلام
ما مهمون محسن قاضی هستیم.
سری به احترام خم میکنه:
+خوش اومدید بفرمایید.
هر سه به سمت اسانسور میریم بعد از اینکه مطمئن میشیم در بسته میشه و نگهبان نمیتونه مارو ببینه.هرسه نفسمون رو از سر اسودگی بیرون میدیم.
+اوف.خوب شد نخواست زنگ بزنه بهش خبر بده ها
وگرنه لو میرفتیم.
با رسیدن اسانسور به طبقه مورد نظر. بیرون میاییم و به سمت تنها واحدی که اونجا بود میریم.
-میگم بچه ها هیچ صدایی نمیادا.
ترنج مطمئنی مهمونی اینجاس؟!
قبل اینکه ترنج چیزی بگه یکتا رو بهم میکنه:
+خانم دکتر. این همه در و دیوارا به حدی عایق صدان که بمبم بترکه صدا بیرون نمیره.
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم در باز میشه و هم زمان صدای اهنگ هم به گوشمون میرسه.
کسی که در رو باز کرد یه پسر حدود ۲۷ ۲۸ ساله بود با هیکل رو فرم و قد بلند و موهایی که تراشیده شده بود و در حد چند سانت رو سرش داشت و همینم به جذابیتش اضافه کرده بود.
ترنج جلوی ما بود و باید اول اون میرفت تا ماهم میتونستیم بریم تو.با دستم اروم بهش میزنم:
-ترنج برو دیگه چرا خشکت زده؟!
با صدام به خودش میاد و بدون توجه به منو یکتا به پسره که اونم قیافش کم از قیافه خشک شده ترنج نداشت نگاه میکنه:
+ما..مازی..مازیار...
جیغ هیجان زده ای میزنه و سمت پسره بدبخت حمله میکنه و دوباره ولی این بار با جیغ و هیجان میگه:
+مازیاارررر!!!!
خودشو سمت پسره که انگار اسمش مازیار بود پرت میکنه و با حلقه کردن دستاش دور گردنش بهش اویزون میشه.
مازیار هم که انگار اونم به خودش اومده بود ترنج رو که همون جور بپر بپر میکرد تو اغوش میکشه.
من و یکتا که دیدیم اینا حالا حالا ها قصد جدا شدن ندارن یکتا جلو میره و به زور ترنج رو عقب میکشه.
+مازیار؟ کی بود جلوی در؟!...
با دیدن ترنج و ما حرفش نصفه میمونه.
پسری که تازه اومده بود و از روی شباهتشون میتونستم حدس بزنم نسبتی باهم دارن ولی پسر تازه وارد موهایی بلند تر از مازیار داشت.جلو میاد:
+ترنج تو اینجا چیکار میکنی؟!
ترنج با حرص رو به پسر جدیده میکنه:
+محسن واقعا که! خجالت نمیکشی مازیار اومده و تو به من خبر نمیدی؟!
بزنم همینجا شل و پل شی؟!
پس صاحب مهمونی ایشونن.
محسن دستی به گردنش میکشه:
+امیرعلی میدونست گفت که بهت گفته.ولی تو گفتی چون کار داری نمیتونی بیای.
ترنج اخماش غلیظ تر میشه.
+حالا بیایید بریم تو جلوی در وایستادید.
دوستات هم نگه داشتی
رو به من و یکتا میکنه:
+سلام خانما خوش اومدید بفرمایید تو.
من و یکتا جوابش رو میدیم و داخل میشیم.ترنج دستش رو دور بازوی مازیار میندازه و همون جور که داره باهاش حرف میزنه پشت سر محسن به سمت پذیرایی راه میوفتیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
ینی مازیار کیه که ترنج اینجوری پرید بغلش و امیرعلی هم ازش حرفی به ترنج نزد🙄
شرمنده ام به خاطر این غیبت طولانی😔
سه پارت جدید تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید😘
اینم لینک پیام ناشناس من.
من اماده ام تا به تمام غر های شما با جون و دل جواب بدم😜❤️
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
شرمنده ام به خاطر این غیبت طولانی😔
سه پارت جدید تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید😘
اینم لینک پیام ناشناس من.
من اماده ام تا به تمام غر های شما با جون و دل جواب بدم😜❤️
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
سلام دوستان🙋♀
برای دسترسی بهتر شما به پارت های رمان لینک میانبر پارت هارو براتون گذاشتم.
فقط کافیه روی لینک پارت مورد نظر بزنید.❤️
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
پارت 1
https://t.me/roman_videochek/22
پارت 10
https://t.me/roman_videochek/31
پارت 20
https://t.me/roman_videochek/41
پارت 30
https://t.me/roman_videochek/58
پارت 40
https://t.me/roman_videochek/74
پارت 50
https://t.me/roman_videochek/106
پارت 60
https://t.me/roman_videochek/122
پارت70
https://t.me/roman_videochek/161
پارت 80
https://t.me/roman_videochek/217
پارت 90
https://t.me/roman_videochek/298
پارت 100
https://t.me/roman_videochek/434
پارت110
https://t.me/roman_videochek/459
پارت120
https://t.me/roman_videochek/485
پارت130
https://t.me/roman_videochek/510
پارت140
https://t.me/roman_videochek/551
پارت150
https://t.me/roman_videochek/598
پارت160
https://t.me/roman_videochek/763
پارت170
https://t.me/roman_videochek/873
پارت180
https://t.me/roman_videochek/1797
برای دسترسی بهتر شما به پارت های رمان لینک میانبر پارت هارو براتون گذاشتم.
فقط کافیه روی لینک پارت مورد نظر بزنید.❤️
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
پارت 1
https://t.me/roman_videochek/22
پارت 10
https://t.me/roman_videochek/31
پارت 20
https://t.me/roman_videochek/41
پارت 30
https://t.me/roman_videochek/58
پارت 40
https://t.me/roman_videochek/74
پارت 50
https://t.me/roman_videochek/106
پارت 60
https://t.me/roman_videochek/122
پارت70
https://t.me/roman_videochek/161
پارت 80
https://t.me/roman_videochek/217
پارت 90
https://t.me/roman_videochek/298
پارت 100
https://t.me/roman_videochek/434
پارت110
https://t.me/roman_videochek/459
پارت120
https://t.me/roman_videochek/485
پارت130
https://t.me/roman_videochek/510
پارت140
https://t.me/roman_videochek/551
پارت150
https://t.me/roman_videochek/598
پارت160
https://t.me/roman_videochek/763
پارت170
https://t.me/roman_videochek/873
پارت180
https://t.me/roman_videochek/1797
🍉🍉🍉
شب یلداست شب از تو به دلگیری هاست
شب دیوانگــی اغلب زنجیـــــریهاست
شب تا صبــــح به زلف تــو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب ، گل کردن
شب درداست شب خاطــره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر وغزلخوانیهاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیـــر خود اینگونــــه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا باهم
بنشینیم زمــان را بــــه تماشـــا با هم
بنشینیم و ز هـــم دفـــع ملالی بکنیم
این هم از عمر شبی باشد وحالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
سیب سرخی و اناری و شرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد وشب را به درازا بکشد
وای اگر کار من و عشق به یلدا بکشد
چـــه شود اوج پریشانی مان جا بخوریم
بین یک عالم ِ شب صاف به یلدا بخوریم
می شود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو
با تو ای خوبترین خاطره ی رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
میشوی از همه ی شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر
حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کــــوه غم آمده پیشم بــــه هم آغــوشیها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله ومبهوت کنی
بی تماشای تو با اینهمه غمها چه کنم؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟
"فرامرز عرب عامری"
🍉🍉🍉
شب یلداست شب از تو به دلگیری هاست
شب دیوانگــی اغلب زنجیـــــریهاست
شب تا صبــــح به زلف تــو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب ، گل کردن
شب درداست شب خاطــره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر وغزلخوانیهاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیـــر خود اینگونــــه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا باهم
بنشینیم زمــان را بــــه تماشـــا با هم
بنشینیم و ز هـــم دفـــع ملالی بکنیم
این هم از عمر شبی باشد وحالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
سیب سرخی و اناری و شرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد وشب را به درازا بکشد
وای اگر کار من و عشق به یلدا بکشد
چـــه شود اوج پریشانی مان جا بخوریم
بین یک عالم ِ شب صاف به یلدا بخوریم
می شود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو
با تو ای خوبترین خاطره ی رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
میشوی از همه ی شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر
حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کــــوه غم آمده پیشم بــــه هم آغــوشیها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله ومبهوت کنی
بی تماشای تو با اینهمه غمها چه کنم؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟
"فرامرز عرب عامری"
🍉🍉🍉
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_پنج
#185
وارد سالن بزرگ خونه میشیم. خداروشکر اصلا از این مهمونی هایی که همه تو هم باشن و و بیشتر از ظریفتشون مشروب بخورن نبود.
اتفاقا مهمون های خیلی زیادی نبود و معلوم بود بیشتر جمع خودمونی بود و توی گروه های دو نفره و چند نفره دور سالن نشسته بودن و چند نفر هم وسط در حال رقص بودن.
من زیاد پارتی نمیرفتم ولی همون جاهایی هم که به اصرار ترنج و یکتا رفتم با اینجا خیلی فرق داشت. اونجاها بیشتر شبیه دیسکو و کلاب بود.
بالاخره به جایی که علیهان و سهیل نشسته بودن رسیدیم.ولی نمیدونم چرا امیرعلی پیششون نبود.
همون طور که نگاهم رو به علیهان و پایی که هنوز توی کچ بود میدادم جواب سلام پر تعجب سهیل رو هم دادم.
جواب دادن به سوال علیهان و سهیل که میپرسیدن ما اینجا چیکار میکنیم رو به عهده ترنج و یکتا گذاشتم کنار علیهان روی مبل دونفره راحتی ای که نشسته بود،نشستم.
صورتم و جلو بردم بوسه نرمی روی گونش کاشتم
-حالت چطوره؟بهتری؟
از این بوسه ناگهانی لبخند محوی روی لبش اومد
+بهترم.شماها اینجا چیکار میکنید؟!دیدمتون خیلی تعجب کردم!
-ترنج که گفت حوصلمون سر رفته بود و از اونجایی که امیرعلی به ترنج گفته بود میایید اینجا ماهم اومدیم که تنها نباشید
و بعد با مکث اضافه کردم
-ببینم...نکنه خوشت نیومد که من اومدم اینجا؟!!
میدونست که جدی نمیگم و برای همین با اخمی مصنوعی بهم نگاه کرد
+من هیچ وقت از دیدن تو ناراحت نمیشم و دست خودم باشه همین الان دستت رو میگیرم و میبرم سر خونه زندگیمون. اینو تو اون مغز کوچولوت فرو کن مغز فندقیه من.
با شعف و عشق بهش خیره شدم.جوری تو نگاهش غرق شدم که با چند بار صدا شدنم توسط یکتا بالاخره تونستم نگاهم رو از چشم های عسلیش بگیرم.
سرم رو که چرخوندم با چند جفت چشم شیطون که بهم خیره شده بودن رو به رو شدم. حتی علیهان هم داشت به سختی خندش رو کنترل میکرد.
یکتا و سهیل کنار هم نشسته بودن و ترنج و مازیار هم کنار هم و همه به جز مازیار داشتن منظور دار نگاهم میکردن. و محسن هم انگار رفته بود.
بالاخره مازیار رو یادم اومد. این پسره همون کسی بود که دو سال وقتی که ترنج سه سال پیش برای یه دوره آموزشی دوساله رفته بود ایتالیا باهاش بود.
من و یکتا هم چندباری موقع ویدئوکال که با ترنج میگرفتیم مازیار رو دیده بودیم ولی چون چند سال گذشته بود چهرش رو فراموش کرده بودم.و با نگاهی به یکتا فهمیدم که اونم مازیار رو یادش اومده.
برای اینکه بحث رو هم عوض کرده باشم گلوم رو صاف کردم و گفتم
-امیرعلی کو؟نمیبینمش.
قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه امیر علی با یه گیلاس توی دستش و کنارش هم محسن نزدیکمون شدن.
تا نگاهش به ترنج و مازیار کنار هم افتاد لبخندش محو شد ولی باز زود به خودش اومد و با خنده به سمتمون اومد
+ببین کیا اومدن!شما عجوزه های اینجا چیکار میکنید؟!
سریع سمت ترنج برگشت و گفت
+البته به جز عشقم. شما هم فرشته ای هم رو چشم ما جا داری.
ترنج همون جور که سعی میکرد قیافه جدی به خودش بگیره ولی زیاد توش موفق نبود بلند شد و به سمت امیرعلی اومد.با حلقه کردم دستاش دور گردن امیرعلی بوسه ای کوتاه روی ته ریش های لپش کاشت.
+با این زبون بازیا نمیتونی از عصبانیتم نسبت به خودت کم کنی
.
با اخم محوی از سر سردرگمی به چشم های ترنج نگاه کرد
+عصبانی چرا؟!چیزی شده؟!
ترنج که حالا از امیرعلی جدا شده بود و دستش رو سمت مازیار گرفت
+چرا بهم نگفتی مازیار برگشته؟
توکه میدونی چقد میخواستم ببینمش.
حالا دیگه لبخندی روی لب امیرعلی نبود کوتاه گفت
+حتما فراموش کردم.
ترنج معلوم بود میخواست ادامه بده ولی سکوت کرد سرجاش نشست و امیرعلی هم روی تنها صندلی تک نفره باقی مونده که دقیقا روبه روی ترنج و مازیار بود نشست و یک نفس محتویات گیلاس توی دستش رو بالا رفت.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_پنج
#185
وارد سالن بزرگ خونه میشیم. خداروشکر اصلا از این مهمونی هایی که همه تو هم باشن و و بیشتر از ظریفتشون مشروب بخورن نبود.
اتفاقا مهمون های خیلی زیادی نبود و معلوم بود بیشتر جمع خودمونی بود و توی گروه های دو نفره و چند نفره دور سالن نشسته بودن و چند نفر هم وسط در حال رقص بودن.
من زیاد پارتی نمیرفتم ولی همون جاهایی هم که به اصرار ترنج و یکتا رفتم با اینجا خیلی فرق داشت. اونجاها بیشتر شبیه دیسکو و کلاب بود.
بالاخره به جایی که علیهان و سهیل نشسته بودن رسیدیم.ولی نمیدونم چرا امیرعلی پیششون نبود.
همون طور که نگاهم رو به علیهان و پایی که هنوز توی کچ بود میدادم جواب سلام پر تعجب سهیل رو هم دادم.
جواب دادن به سوال علیهان و سهیل که میپرسیدن ما اینجا چیکار میکنیم رو به عهده ترنج و یکتا گذاشتم کنار علیهان روی مبل دونفره راحتی ای که نشسته بود،نشستم.
صورتم و جلو بردم بوسه نرمی روی گونش کاشتم
-حالت چطوره؟بهتری؟
از این بوسه ناگهانی لبخند محوی روی لبش اومد
+بهترم.شماها اینجا چیکار میکنید؟!دیدمتون خیلی تعجب کردم!
-ترنج که گفت حوصلمون سر رفته بود و از اونجایی که امیرعلی به ترنج گفته بود میایید اینجا ماهم اومدیم که تنها نباشید
و بعد با مکث اضافه کردم
-ببینم...نکنه خوشت نیومد که من اومدم اینجا؟!!
میدونست که جدی نمیگم و برای همین با اخمی مصنوعی بهم نگاه کرد
+من هیچ وقت از دیدن تو ناراحت نمیشم و دست خودم باشه همین الان دستت رو میگیرم و میبرم سر خونه زندگیمون. اینو تو اون مغز کوچولوت فرو کن مغز فندقیه من.
با شعف و عشق بهش خیره شدم.جوری تو نگاهش غرق شدم که با چند بار صدا شدنم توسط یکتا بالاخره تونستم نگاهم رو از چشم های عسلیش بگیرم.
سرم رو که چرخوندم با چند جفت چشم شیطون که بهم خیره شده بودن رو به رو شدم. حتی علیهان هم داشت به سختی خندش رو کنترل میکرد.
یکتا و سهیل کنار هم نشسته بودن و ترنج و مازیار هم کنار هم و همه به جز مازیار داشتن منظور دار نگاهم میکردن. و محسن هم انگار رفته بود.
بالاخره مازیار رو یادم اومد. این پسره همون کسی بود که دو سال وقتی که ترنج سه سال پیش برای یه دوره آموزشی دوساله رفته بود ایتالیا باهاش بود.
من و یکتا هم چندباری موقع ویدئوکال که با ترنج میگرفتیم مازیار رو دیده بودیم ولی چون چند سال گذشته بود چهرش رو فراموش کرده بودم.و با نگاهی به یکتا فهمیدم که اونم مازیار رو یادش اومده.
برای اینکه بحث رو هم عوض کرده باشم گلوم رو صاف کردم و گفتم
-امیرعلی کو؟نمیبینمش.
قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه امیر علی با یه گیلاس توی دستش و کنارش هم محسن نزدیکمون شدن.
تا نگاهش به ترنج و مازیار کنار هم افتاد لبخندش محو شد ولی باز زود به خودش اومد و با خنده به سمتمون اومد
+ببین کیا اومدن!شما عجوزه های اینجا چیکار میکنید؟!
سریع سمت ترنج برگشت و گفت
+البته به جز عشقم. شما هم فرشته ای هم رو چشم ما جا داری.
ترنج همون جور که سعی میکرد قیافه جدی به خودش بگیره ولی زیاد توش موفق نبود بلند شد و به سمت امیرعلی اومد.با حلقه کردم دستاش دور گردن امیرعلی بوسه ای کوتاه روی ته ریش های لپش کاشت.
+با این زبون بازیا نمیتونی از عصبانیتم نسبت به خودت کم کنی
.
با اخم محوی از سر سردرگمی به چشم های ترنج نگاه کرد
+عصبانی چرا؟!چیزی شده؟!
ترنج که حالا از امیرعلی جدا شده بود و دستش رو سمت مازیار گرفت
+چرا بهم نگفتی مازیار برگشته؟
توکه میدونی چقد میخواستم ببینمش.
حالا دیگه لبخندی روی لب امیرعلی نبود کوتاه گفت
+حتما فراموش کردم.
ترنج معلوم بود میخواست ادامه بده ولی سکوت کرد سرجاش نشست و امیرعلی هم روی تنها صندلی تک نفره باقی مونده که دقیقا روبه روی ترنج و مازیار بود نشست و یک نفس محتویات گیلاس توی دستش رو بالا رفت.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_شیش
#186
فضای جو بینمون زیادی سنگین شده بود و کسی هم به خودش جرئت شکستن این سکوت سنگین رو نمیداد.
همون لحظه یکی محسن رو صدا زد و اونم با گفتن اینکه یکی رو میفرسته تا بریم لباسمون رو عوض کنیم سریع ازمون دور شد.
با اومدن یه خانم دنبالش راه افتادیم. اول از یه راه رو تقریبا کوتاه رد شدیم و به چند تا پله که به بالا میخورد رسیدیم و بعد وارد یکی از ۴ تا اتاق اونجا شدیم.
خانمه بعد اینکه از اینکه پرسید چیزی نیاز داریم یا نه رفت.
هرسه پالتو هامون رو در آوردیم توی کمدی که اونجا بود و پر از لباس های مختلف آویزون کردیم.
من برخلاف یکتا و ترنج شالم رو درنیاورده بودم و موهام رو که ساده بافته بودم از زیر شال بیرون انداختم.زیر پالتوم یه بافت ساده قرمز ولی جذب که پایین آستینش یه سوراخ داشت و میتونستم شستم رو ازش رد کنم.
یکتا هم مثل همیشه یکی از هودی های قشنگش تنش بود و ترنج هم که اینبار باز رنگ موهاش به آبی تیره که به صورت هایلایت رنگ کرده بود تغییره کرده بود و یه بافت یقه اسکی کاملا گشاد رنگی رنگی پوشیده بود و هممون هم کتونی پامون بود.
بعد از مرتب کردن سرو ریختمون بیرون رفتیم و سر جامون کنار پسرا نشستیم.
مازیار روش به سمت ترنج میکنه
+راستش خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم تو و امیرعلی باهمید.
اون دوسالی که ایتالیا بودیم اصلا متوجه اینکه به امیرعلی علاقه داری نشدم.
چیشد که متوجه علاقتون شدید و اعتراف کردید؟!
ترنج خندید و شروع به تعریف اتفاقات شب تولد من کرد که چیشد و چه اتفاقاتی افتاد.
"یکتا"
نگاهم تو نگاه سهیل گره خورد و با دیدن شیطنت پنهان توی چشم هاش فهمیدم که اونم مثل من یاد اتفاقات اون شب افتاده و خندش گرفته.
ناخواگاه ذهنم سمت شب تولد کشیده شد
(شب تولد یکتا،قبل از مسابقه ماست خوری)
عصبی دست هاش رو تکون میده
+دیگه بسه. میخوام بهش بگم همه چیو.تو که اصلا کاری نمیکنی
با صدایی که حالا بالا رفته بود ولی نه درحدی که بقیه رو که تو حال و هوای خودشون بودن متوجه ما کنه ادامه میده
+همش بهم گفتی این کارو کن اون کارو کن صبر کن باهاش حرف میزنم.کو؟اصلا تاثیری داشته؟
ما باهمیم؟نه.هیچی تغییر نکرده.
چطور جرئت میکرد اینجوری سرم داد بزنه؟میدونستم من یه روانشناسم و باید تو همچین مواقعی آروم باشم و سعی کنم طرف مقابلم روهم آرون کنم.
ولی این روش ها روی موقعیت الان ما و همین طور امیرعلی جواب نمیداد و باید باهاش مثل خودش رفتار میکردم.
مثل خودش عصبی و با صدای بالا گفتم
-به من چه؟ها؟من چیکار میتونم بکنم وقتی آنقدر بیعرضه ای که نمیتونی احساساتت رو بهش بگی و از عکس العملش میترسی.
من فقط به خاطر اینکه تو آروم و با خیال راحت جلو بری بهت گفتم صبر کنی تا مزه دهنش رو بفهمم.
اصلش هم همینه اینکه اگه واقعا یه عاشق واقعی هستی بدون توجه به چیزی جلو بری و از چیزی نترسی.
حالا هم دیگه به من اصلا مربوط نیست برو هر غلطی دلت میخواد بکن و مثل آدم با عواقبش رو به رو شو.
میخواد جوابم رو بده که سهیل سریع کنارمون میاد
+چتونه شما دوتا؟دیوونه شدید؟یکتا خجالت بکش مهمون هست چرا داد میزنی؟
سریع به حرف میام
-چی میگی؟مگه فقط من بودم که داد زدم. نشنیدی اینم صداشو انداخته بود رو سرش؟
چرا همه حرفاتو به من میگی به اینم بگو ایشون اول از همه شروع کرده داد زدن و بحث،وگرنه من اونجا داشتم خوش میگذرونم منو کشونده اورده اینجا کلی داد زده حرف زده منو مقصر میدونه ک چرا نمیتونه به ترنج حسشو بگه.
مگه تقصیر منه ک شماها نمیتونید مثل ادم رفتار کنید ؟ هیچیش به من ربط نداره از الان به بعد خودتونید و خودتون هرجور مایلید
عوضش برام روی بعضیا مشخص شد که با هرکی پسرخاله نشم ابجی ابجی راه بندازه من فکنم واقعا منو به چشم خواهرش میبینه
تا الانم اشتباه میکردم همتون کارتون گیر میشه خوبید به تهش که میرسید من براتون ادم بده میشم.
بعد بدون توجه بهشون از کنارشون میگذرم و به اون سمت سالن،پیش ترنج و سارا که داشتن حرف میزدن و میخندیدن میرم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_شیش
#186
فضای جو بینمون زیادی سنگین شده بود و کسی هم به خودش جرئت شکستن این سکوت سنگین رو نمیداد.
همون لحظه یکی محسن رو صدا زد و اونم با گفتن اینکه یکی رو میفرسته تا بریم لباسمون رو عوض کنیم سریع ازمون دور شد.
با اومدن یه خانم دنبالش راه افتادیم. اول از یه راه رو تقریبا کوتاه رد شدیم و به چند تا پله که به بالا میخورد رسیدیم و بعد وارد یکی از ۴ تا اتاق اونجا شدیم.
خانمه بعد اینکه از اینکه پرسید چیزی نیاز داریم یا نه رفت.
هرسه پالتو هامون رو در آوردیم توی کمدی که اونجا بود و پر از لباس های مختلف آویزون کردیم.
من برخلاف یکتا و ترنج شالم رو درنیاورده بودم و موهام رو که ساده بافته بودم از زیر شال بیرون انداختم.زیر پالتوم یه بافت ساده قرمز ولی جذب که پایین آستینش یه سوراخ داشت و میتونستم شستم رو ازش رد کنم.
یکتا هم مثل همیشه یکی از هودی های قشنگش تنش بود و ترنج هم که اینبار باز رنگ موهاش به آبی تیره که به صورت هایلایت رنگ کرده بود تغییره کرده بود و یه بافت یقه اسکی کاملا گشاد رنگی رنگی پوشیده بود و هممون هم کتونی پامون بود.
بعد از مرتب کردن سرو ریختمون بیرون رفتیم و سر جامون کنار پسرا نشستیم.
مازیار روش به سمت ترنج میکنه
+راستش خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم تو و امیرعلی باهمید.
اون دوسالی که ایتالیا بودیم اصلا متوجه اینکه به امیرعلی علاقه داری نشدم.
چیشد که متوجه علاقتون شدید و اعتراف کردید؟!
ترنج خندید و شروع به تعریف اتفاقات شب تولد من کرد که چیشد و چه اتفاقاتی افتاد.
"یکتا"
نگاهم تو نگاه سهیل گره خورد و با دیدن شیطنت پنهان توی چشم هاش فهمیدم که اونم مثل من یاد اتفاقات اون شب افتاده و خندش گرفته.
ناخواگاه ذهنم سمت شب تولد کشیده شد
(شب تولد یکتا،قبل از مسابقه ماست خوری)
عصبی دست هاش رو تکون میده
+دیگه بسه. میخوام بهش بگم همه چیو.تو که اصلا کاری نمیکنی
با صدایی که حالا بالا رفته بود ولی نه درحدی که بقیه رو که تو حال و هوای خودشون بودن متوجه ما کنه ادامه میده
+همش بهم گفتی این کارو کن اون کارو کن صبر کن باهاش حرف میزنم.کو؟اصلا تاثیری داشته؟
ما باهمیم؟نه.هیچی تغییر نکرده.
چطور جرئت میکرد اینجوری سرم داد بزنه؟میدونستم من یه روانشناسم و باید تو همچین مواقعی آروم باشم و سعی کنم طرف مقابلم روهم آرون کنم.
ولی این روش ها روی موقعیت الان ما و همین طور امیرعلی جواب نمیداد و باید باهاش مثل خودش رفتار میکردم.
مثل خودش عصبی و با صدای بالا گفتم
-به من چه؟ها؟من چیکار میتونم بکنم وقتی آنقدر بیعرضه ای که نمیتونی احساساتت رو بهش بگی و از عکس العملش میترسی.
من فقط به خاطر اینکه تو آروم و با خیال راحت جلو بری بهت گفتم صبر کنی تا مزه دهنش رو بفهمم.
اصلش هم همینه اینکه اگه واقعا یه عاشق واقعی هستی بدون توجه به چیزی جلو بری و از چیزی نترسی.
حالا هم دیگه به من اصلا مربوط نیست برو هر غلطی دلت میخواد بکن و مثل آدم با عواقبش رو به رو شو.
میخواد جوابم رو بده که سهیل سریع کنارمون میاد
+چتونه شما دوتا؟دیوونه شدید؟یکتا خجالت بکش مهمون هست چرا داد میزنی؟
سریع به حرف میام
-چی میگی؟مگه فقط من بودم که داد زدم. نشنیدی اینم صداشو انداخته بود رو سرش؟
چرا همه حرفاتو به من میگی به اینم بگو ایشون اول از همه شروع کرده داد زدن و بحث،وگرنه من اونجا داشتم خوش میگذرونم منو کشونده اورده اینجا کلی داد زده حرف زده منو مقصر میدونه ک چرا نمیتونه به ترنج حسشو بگه.
مگه تقصیر منه ک شماها نمیتونید مثل ادم رفتار کنید ؟ هیچیش به من ربط نداره از الان به بعد خودتونید و خودتون هرجور مایلید
عوضش برام روی بعضیا مشخص شد که با هرکی پسرخاله نشم ابجی ابجی راه بندازه من فکنم واقعا منو به چشم خواهرش میبینه
تا الانم اشتباه میکردم همتون کارتون گیر میشه خوبید به تهش که میرسید من براتون ادم بده میشم.
بعد بدون توجه بهشون از کنارشون میگذرم و به اون سمت سالن،پیش ترنج و سارا که داشتن حرف میزدن و میخندیدن میرم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
_*رمان ویدئو چک*_
نام رمان:ویدئوچک #پارت_صد_هشتاد_و_پنج #185 وارد سالن بزرگ خونه میشیم. خداروشکر اصلا از این مهمونی هایی که همه تو هم باشن و و بیشتر از ظریفتشون مشروب بخورن نبود. اتفاقا مهمون های خیلی زیادی نبود و معلوم بود بیشتر جمع خودمونی بود و توی گروه های دو نفره و چند…
پارت جدید تقدیم نگاهتون😍❤️
میتونید نظراتتون رو از طریق لینک زیر به دستم برسونید و مطمئن باشید که میبینم و جواب محبتتون رو میدم
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
میتونید نظراتتون رو از طریق لینک زیر به دستم برسونید و مطمئن باشید که میبینم و جواب محبتتون رو میدم
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y