Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from ژورنالِ الهام عسکری
شبهایِ در حسرت تو بارانی
پشت فرمان زندگی
در وهمِ چراغهای رنگی
چرتهای پریده ی من
با مخملِ صدایت
وقتی مرا می خوانی: ـ عشقم
پرسه های بی هدف
گِردِ نمی دانم ها
و تهِ فنجان قهوه
تصویر تلخ دوری،
سوغات سفری ست
که تو هنوز نرفته ای!!
#الهام_عسکری
مجموعه شعر #شاید
در دست چاپ #نشرمایا
@Mehrnameyema
پشت فرمان زندگی
در وهمِ چراغهای رنگی
چرتهای پریده ی من
با مخملِ صدایت
وقتی مرا می خوانی: ـ عشقم
پرسه های بی هدف
گِردِ نمی دانم ها
و تهِ فنجان قهوه
تصویر تلخ دوری،
سوغات سفری ست
که تو هنوز نرفته ای!!
#الهام_عسکری
مجموعه شعر #شاید
در دست چاپ #نشرمایا
@Mehrnameyema
کانال پرنیان خیال
#شاید_این_بار
بیاید ازره
جور دیگر
نگهش افتابی باشد
چهره اش نورانی
خنده چون میکند
از دهانش گل ببارد
وبه هرگامی
بیفشاند عطر
خانه از بوی خوشش
پربشود
مهربانی بزند لبخند
ودرختان به سلام
سر فرود اورده
باغ، پر شود از اواز
وصدای شادی
پرکند کوچه زمهر
شادمانی بشود چتری بر خانه
آه اگر باز بیابد از ره
مقدمش گل باران
#بینا
#شاید_این_بار
بیاید ازره
جور دیگر
نگهش افتابی باشد
چهره اش نورانی
خنده چون میکند
از دهانش گل ببارد
وبه هرگامی
بیفشاند عطر
خانه از بوی خوشش
پربشود
مهربانی بزند لبخند
ودرختان به سلام
سر فرود اورده
باغ، پر شود از اواز
وصدای شادی
پرکند کوچه زمهر
شادمانی بشود چتری بر خانه
آه اگر باز بیابد از ره
مقدمش گل باران
#بینا
Forwarded from Book Crossing
📢کدام شاعران مشهور ایرانی، داستان هم نوشتند؟ / بخش دوم
◀#احمدرضا_احمدی
ازجمله شاعران موسوم به «#موج_نو» است که نخستین مجموعه شعرش را در سال ۱٣۴۱ به جاپ رساند. در مقایسه با شاعران دیگر، احمدی داستان های زیادی نوشته. هرچند این داستان ها همگی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان هستند؛ مثل «#عکاس_در_حیاط_خانه_ما_منتظر_بود»، «#نوشتم_باران_باران_بارید»[...] و ... اما رمان «$آپارتمان_دریا» [...] اولین رمان بزرگسال اوست. احمدی در این اثر همان نگاهی را دارد که در اشعارش می توان یافت؛ سادگی، خلوت و پرهیز از پیچیدگی های فرمی یا تکنیکی که باعث گریز مخاطب می شود. لحظات بکر و زیبا و شاعرانه در این رمان فراوان است و مطالعه آن برای علاقمندان رمان جذاب و شیرین خواهد بود. «#چای_در_غروب_جمعه_روی_میز_سرد_میشود»، «#لکه_ای_از_عمر_بر_دیوار_بود»، «#من_فقط_سفیدی_اسب_را_گریستم»، «#وقت_خوب_مصائب» و «#دفترهای_واپسین» ازجمله مجموعه های شعر این شاعرند.
◀#محمد_علی_سپانلو
مجموعه شعر[ها و شعرها و داستانهای ترجمه بسیار...] و چند کتاب برای کودکان منتشر کرده. او مجموعه ای با نام «#بازآفرینی_واقعیت» (۱٣۴٩) از داستان های کوتاه ایرانی - همراه با نقدی کوتاه درباره آنها - فراهم آورده که جلد دوم آن با عنوان «#در_جستجوی_واقعیت» در سال ۱٣٧٧ منتشر شد. ویرایش تازه این کتاب[چندسال پیش...] ازسوی نشر افق منتشر شد. از آثار پژوهشی او می توان به «چهار شاعر آزادی» اشاره کرد[...] «#نویسندگان_پیشرو_ایران» (۱٣۶٢) نیز خلاصه ای از تاریخ ادبیات معاصر ایران ارائه داده است. داستان های او به اندازه اشعارش نیست. مجموعه ای دارد با عنوان «#مردان» که آن را در سال ۱٣۵۱ چاپ کرد و کتابی دیگر با عنوان «#قصه قدیم» که ٧۰ قصه بنا بر منابع ایرانی - اسلامی است. سپانلو در سال ٢۰۰٣ موفق به دریافت نشان «#شوالیه_هنر_و_ادبیات» فرانسه شد.
◀#عمران_صلاحی
طنزنویس و شاعر فقید ایرانی[...] از سال ۱٣۵۴ شروع به چاپ شعرها و طنزهایش کرد. از صلاحی چند مجموعه شعر فارسی مثل «#قطاری_در_مه» (۱٣۵۵) و «#آی_نسیم_سحری» (۱٣٧٩) و چند مجموعه شعر ترکی آذربایجانی و منتخباتی از آثار معاصران و کلاسیک ها نظیر «#طنزآوران_امروز_ایران» (۱٣۴٩) و «#ملانصرالدین» (۱٣٧٩) هنوز هم در بازار کتاب ایران موجود است.
او در سال ۱٣٧٧ قطعات طنزآمیز «#حالا_حکایت_ماست» را به چاپ رساند. در سال ۱٣٧٩ نیز داستان های طنزآمیزی چاپ کرد با عنوان «#از_گلستان_من_ببر_ورقی». «#شاید_باور_نکنید» هم رمان عمران صلاحی است که آن را در سال ۱٣٧۴ در سوئد به چاپ رسانده اما صلاحی را بیش از آنکه به داستان نویسی بشناسند، طنزنویسی خبره می دانند و به این نام مشهور است.
◀#محمد_شمس_لنگرودی
فعالیت شاعری اش را همزمان با داستان نویسی آغاز کرد و در سال ۱٣۵۰ آثار داستانی و اشعارش را در مطبوعات چاپ کرد. او مجموعه اشعار فراوانی به چاپ رسانده که نخستین آنها «#دریای_تشنگی»ست. لنگرودی بعدها برای دفتر شعر «#نت_هایی_برای_بلبل_حلبی» در سال ۱٣٧٩، برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی نیز شده است.
او در سال ۱٣٧٧ اثری پژوهشی با عنوان «#تاریخ_تحلیلی_شعر_نو» به چاپ رساند که[...] در حال حاضر یکی از مراجع دانشگاهی و تحقیقاتی به شمار می آید. شمس لنگرودی تا به حال داستان هایی برای کودکان و نوجوانان نیز چاپ کرده. مجموعه داستانی هم با عنوان «#شیر» دارد که آن را در سال ۱٣۶۴ منتشر کرده و در حوزه بزرگسال است اما در سال ۱٣٧٢ رمانی نوشت با عنوان «#رژه_بر_خاک_پوک» که به اندازه اشعارش مشهور نیست. این رمان نثر و فضایی شاعرانه دارد و توصیفی است از تحولات تاریخ معاصر ایران به شیوه رئالیسم جادو.
◀#سید_علی_صالحی
از شاعران پرکار دو دهه اخیر ایران است و مجموعه شعرهای متعددی به چاپ رسانده. جالب اینجاست، تعداد رمان هایی هم که چاپ کرده، فراوان است؛ «#رقص_رنج» (۱٣۵٩)، «#خیر_آن_سال_ها» (۱٣۶۱)، «#تذکره_ایلیات» (۱٣۶۵) و «_مرگ_پلنگ» (۱٣٨٧). [...با وجود این] صالحی را هنوز هم به شعر و شاعری می شناسند. او پایه گذار «#شعر_گفتار» در ایران است [...] حتی عده ای از منتقدان او را در داستان نویسی ناموفق می دانند. صالحی بعضی رمان هایش را با نام «#خسرو_سمیعی» به چاپ رسانده که خود نکته حائز اهمیتی است. «#مثلثات_و_اشراق_ها»، «#عاشق_شدن_در_دی_ماه_مردن_به_وقت_شهریور»، «#نشانی_ها» از جمله آثار او در حوزه شعر است.
(منبع: روزنامه هفت صبح)
@BoookCrossing
◀#احمدرضا_احمدی
ازجمله شاعران موسوم به «#موج_نو» است که نخستین مجموعه شعرش را در سال ۱٣۴۱ به جاپ رساند. در مقایسه با شاعران دیگر، احمدی داستان های زیادی نوشته. هرچند این داستان ها همگی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان هستند؛ مثل «#عکاس_در_حیاط_خانه_ما_منتظر_بود»، «#نوشتم_باران_باران_بارید»[...] و ... اما رمان «$آپارتمان_دریا» [...] اولین رمان بزرگسال اوست. احمدی در این اثر همان نگاهی را دارد که در اشعارش می توان یافت؛ سادگی، خلوت و پرهیز از پیچیدگی های فرمی یا تکنیکی که باعث گریز مخاطب می شود. لحظات بکر و زیبا و شاعرانه در این رمان فراوان است و مطالعه آن برای علاقمندان رمان جذاب و شیرین خواهد بود. «#چای_در_غروب_جمعه_روی_میز_سرد_میشود»، «#لکه_ای_از_عمر_بر_دیوار_بود»، «#من_فقط_سفیدی_اسب_را_گریستم»، «#وقت_خوب_مصائب» و «#دفترهای_واپسین» ازجمله مجموعه های شعر این شاعرند.
◀#محمد_علی_سپانلو
مجموعه شعر[ها و شعرها و داستانهای ترجمه بسیار...] و چند کتاب برای کودکان منتشر کرده. او مجموعه ای با نام «#بازآفرینی_واقعیت» (۱٣۴٩) از داستان های کوتاه ایرانی - همراه با نقدی کوتاه درباره آنها - فراهم آورده که جلد دوم آن با عنوان «#در_جستجوی_واقعیت» در سال ۱٣٧٧ منتشر شد. ویرایش تازه این کتاب[چندسال پیش...] ازسوی نشر افق منتشر شد. از آثار پژوهشی او می توان به «چهار شاعر آزادی» اشاره کرد[...] «#نویسندگان_پیشرو_ایران» (۱٣۶٢) نیز خلاصه ای از تاریخ ادبیات معاصر ایران ارائه داده است. داستان های او به اندازه اشعارش نیست. مجموعه ای دارد با عنوان «#مردان» که آن را در سال ۱٣۵۱ چاپ کرد و کتابی دیگر با عنوان «#قصه قدیم» که ٧۰ قصه بنا بر منابع ایرانی - اسلامی است. سپانلو در سال ٢۰۰٣ موفق به دریافت نشان «#شوالیه_هنر_و_ادبیات» فرانسه شد.
◀#عمران_صلاحی
طنزنویس و شاعر فقید ایرانی[...] از سال ۱٣۵۴ شروع به چاپ شعرها و طنزهایش کرد. از صلاحی چند مجموعه شعر فارسی مثل «#قطاری_در_مه» (۱٣۵۵) و «#آی_نسیم_سحری» (۱٣٧٩) و چند مجموعه شعر ترکی آذربایجانی و منتخباتی از آثار معاصران و کلاسیک ها نظیر «#طنزآوران_امروز_ایران» (۱٣۴٩) و «#ملانصرالدین» (۱٣٧٩) هنوز هم در بازار کتاب ایران موجود است.
او در سال ۱٣٧٧ قطعات طنزآمیز «#حالا_حکایت_ماست» را به چاپ رساند. در سال ۱٣٧٩ نیز داستان های طنزآمیزی چاپ کرد با عنوان «#از_گلستان_من_ببر_ورقی». «#شاید_باور_نکنید» هم رمان عمران صلاحی است که آن را در سال ۱٣٧۴ در سوئد به چاپ رسانده اما صلاحی را بیش از آنکه به داستان نویسی بشناسند، طنزنویسی خبره می دانند و به این نام مشهور است.
◀#محمد_شمس_لنگرودی
فعالیت شاعری اش را همزمان با داستان نویسی آغاز کرد و در سال ۱٣۵۰ آثار داستانی و اشعارش را در مطبوعات چاپ کرد. او مجموعه اشعار فراوانی به چاپ رسانده که نخستین آنها «#دریای_تشنگی»ست. لنگرودی بعدها برای دفتر شعر «#نت_هایی_برای_بلبل_حلبی» در سال ۱٣٧٩، برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی نیز شده است.
او در سال ۱٣٧٧ اثری پژوهشی با عنوان «#تاریخ_تحلیلی_شعر_نو» به چاپ رساند که[...] در حال حاضر یکی از مراجع دانشگاهی و تحقیقاتی به شمار می آید. شمس لنگرودی تا به حال داستان هایی برای کودکان و نوجوانان نیز چاپ کرده. مجموعه داستانی هم با عنوان «#شیر» دارد که آن را در سال ۱٣۶۴ منتشر کرده و در حوزه بزرگسال است اما در سال ۱٣٧٢ رمانی نوشت با عنوان «#رژه_بر_خاک_پوک» که به اندازه اشعارش مشهور نیست. این رمان نثر و فضایی شاعرانه دارد و توصیفی است از تحولات تاریخ معاصر ایران به شیوه رئالیسم جادو.
◀#سید_علی_صالحی
از شاعران پرکار دو دهه اخیر ایران است و مجموعه شعرهای متعددی به چاپ رسانده. جالب اینجاست، تعداد رمان هایی هم که چاپ کرده، فراوان است؛ «#رقص_رنج» (۱٣۵٩)، «#خیر_آن_سال_ها» (۱٣۶۱)، «#تذکره_ایلیات» (۱٣۶۵) و «_مرگ_پلنگ» (۱٣٨٧). [...با وجود این] صالحی را هنوز هم به شعر و شاعری می شناسند. او پایه گذار «#شعر_گفتار» در ایران است [...] حتی عده ای از منتقدان او را در داستان نویسی ناموفق می دانند. صالحی بعضی رمان هایش را با نام «#خسرو_سمیعی» به چاپ رسانده که خود نکته حائز اهمیتی است. «#مثلثات_و_اشراق_ها»، «#عاشق_شدن_در_دی_ماه_مردن_به_وقت_شهریور»، «#نشانی_ها» از جمله آثار او در حوزه شعر است.
(منبع: روزنامه هفت صبح)
@BoookCrossing
#شاید_عاشقانه_ی_آخر
کسی نایستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا تا چشم
که جابجا شده است
اما سایه بلندم را میبیند
که میکشد خود را هم چنان بر اضطرابش
شمال قوس بنفشی است تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می رود
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است
اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد.
و هر چه گوش می سپارم
تنها سکوت خود را می آرایم.
و آفتاب لب بام هم چنان سوتش را می زند.
شکسته پلها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است.
غروب ممتد در سایه درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می رسد تحمل را کوتاه می کند
چگونه است لبت
که انفجار عریانی سنگ می شود در بی تابی های خاموش
هوای قطبی انگار فرش ایرانی را نخ نما کرده است
نشانه ای نیست.
نگاه می کنم
اگر که تنها آن واژه می گذشت به طرفةالعینی طی می شد راه
کودک باز می گشت تا بازیگوشی
و در چارراه دست می انداخت دور گردنت
لبت کجاست که خاک چشم به راه است.
#محمد_مختاری
کسی نایستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا تا چشم
که جابجا شده است
اما سایه بلندم را میبیند
که میکشد خود را هم چنان بر اضطرابش
شمال قوس بنفشی است تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می رود
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است
اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد.
و هر چه گوش می سپارم
تنها سکوت خود را می آرایم.
و آفتاب لب بام هم چنان سوتش را می زند.
شکسته پلها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است.
غروب ممتد در سایه درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می رسد تحمل را کوتاه می کند
چگونه است لبت
که انفجار عریانی سنگ می شود در بی تابی های خاموش
هوای قطبی انگار فرش ایرانی را نخ نما کرده است
نشانه ای نیست.
نگاه می کنم
اگر که تنها آن واژه می گذشت به طرفةالعینی طی می شد راه
کودک باز می گشت تا بازیگوشی
و در چارراه دست می انداخت دور گردنت
لبت کجاست که خاک چشم به راه است.
#محمد_مختاری
#شاید_فردا_دیر_باشد !
🌀در کالجی که تدریس میکردم٬ روزی از من خواسته شد که یکی دو روزی جای معلمی که زبان انگلیسی برای تازه واردان به آمریکا (دانش آموزان بزرگسال از سراسر دنیا در آن کلاس حضور داشتند) را پر کنم. کلاس نیمه پیشرفته و برای بزرگسالان بود٬ تقریبا همه یکدیگر را میشناختند.....دانش آموزان قادر بنوشتن بودند و من هم همان برنامه از پیش تعیین شده را دنبال کردم٬ یعنی «انشا نویسی»!
از دانش آموزانش خواستم که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آنها خواستم که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به من تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، من نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشتم ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را هم در زیر اسم آنها نوشتم .
روز دوشنبه ، برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل دادم .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
این زمزمه ها را از کلاس شنیدم " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد.
من نیز ندانستم که آیا آنها بعد از کلاس با خانواده هایشان و یا همکلاسان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه؟!
آن تکلیف هدف من معلم موقت را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند. یک سالی گذشت و من از آنها دورافتادم. یکی از دانش آموزان درجنگ افغانستان کشته شد . و من هم در مراسم خاکسپاری او شرکت کردم .
پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . من و سایر معلمان آخرین نفرات در این مراسم تودیع بودیم .
به محض اینکه من در کنار تابوت قرار گرفتم، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سویم آمد و پرسید : " آیا شما معلم انشای مارک نبودید؟ "
با تکان دادن سر پاسخ دادم : چرا ولی فقط برای ۲ روز!
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی های سابقش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدربزرگ و مادر بزرگ مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با من هستند.
پدر بزرگ مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به من ( با انگلیسی شکسته - بسته) گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
با یک نگاه آنها را شناختم . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر بزرگ مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .یکی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم .
همسر دیگری گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
دیگری گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
دیگری ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه هایش نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.
با شنیدن حرف های شاگردان سابقم (با اینکه ۲ روزی بیشتر با هم نبودیم) گفتم:
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد.
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
🌀در کالجی که تدریس میکردم٬ روزی از من خواسته شد که یکی دو روزی جای معلمی که زبان انگلیسی برای تازه واردان به آمریکا (دانش آموزان بزرگسال از سراسر دنیا در آن کلاس حضور داشتند) را پر کنم. کلاس نیمه پیشرفته و برای بزرگسالان بود٬ تقریبا همه یکدیگر را میشناختند.....دانش آموزان قادر بنوشتن بودند و من هم همان برنامه از پیش تعیین شده را دنبال کردم٬ یعنی «انشا نویسی»!
از دانش آموزانش خواستم که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آنها خواستم که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به من تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، من نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشتم ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را هم در زیر اسم آنها نوشتم .
روز دوشنبه ، برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل دادم .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
این زمزمه ها را از کلاس شنیدم " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد.
من نیز ندانستم که آیا آنها بعد از کلاس با خانواده هایشان و یا همکلاسان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه؟!
آن تکلیف هدف من معلم موقت را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند. یک سالی گذشت و من از آنها دورافتادم. یکی از دانش آموزان درجنگ افغانستان کشته شد . و من هم در مراسم خاکسپاری او شرکت کردم .
پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . من و سایر معلمان آخرین نفرات در این مراسم تودیع بودیم .
به محض اینکه من در کنار تابوت قرار گرفتم، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سویم آمد و پرسید : " آیا شما معلم انشای مارک نبودید؟ "
با تکان دادن سر پاسخ دادم : چرا ولی فقط برای ۲ روز!
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی های سابقش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدربزرگ و مادر بزرگ مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با من هستند.
پدر بزرگ مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به من ( با انگلیسی شکسته - بسته) گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
با یک نگاه آنها را شناختم . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر بزرگ مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .یکی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم .
همسر دیگری گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
دیگری گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
دیگری ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه هایش نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.
با شنیدن حرف های شاگردان سابقم (با اینکه ۲ روزی بیشتر با هم نبودیم) گفتم:
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد.
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅ازروی #وسواس و #ترس و اضطراب به سراغ ازمایش ها و تصویربرداری های غیر ضروری نروید . #شاید همان تجهیزات سبب ابتلای شما به کرونا شوند .
توصیه های بسیار عالمانه جناب آقای دکتر #پیرصالحی متخصص داخلی دانشگاه شهید بهشتی.
تا وقتی علایمی از کرونا در شما ظاهر نشده تنها در خانه بمانید و توصیه های پیشگیرانه را رعایت کنید .
#آگاهی_عمومی
#در_خانه_بمانیم
توصیه های بسیار عالمانه جناب آقای دکتر #پیرصالحی متخصص داخلی دانشگاه شهید بهشتی.
تا وقتی علایمی از کرونا در شما ظاهر نشده تنها در خانه بمانید و توصیه های پیشگیرانه را رعایت کنید .
#آگاهی_عمومی
#در_خانه_بمانیم
داریوش/ شاید باید
@Dariush0Atfsdaa
#شاید_باید 🔺
ترانه سرا: شهیار قنبری
آهنگ و تنظیم: زنده یاد #عبدی_یمینی
اجرا: #داریوش
آلبوم: امان از
انتشار: ۱۳۷۱
بگو کی بود تو رو به گریه انداخت
کی بودکه از،بغضت ترانه می ساخت
کی بود که بی وقفه تو رو نفهمید
کی بهتر ازتو، رنگارو می شناخت
بگو کی بود رنگ صداتو دزدید
کی بود،کی بود ترانه هاتو دزدید
کی بود که از سایهٔ تو می ترسید
از کوچه ها صدای پاتو دزدید...
🆔
▫️
ترانه سرا: شهیار قنبری
آهنگ و تنظیم: زنده یاد #عبدی_یمینی
اجرا: #داریوش
آلبوم: امان از
انتشار: ۱۳۷۱
بگو کی بود تو رو به گریه انداخت
کی بودکه از،بغضت ترانه می ساخت
کی بود که بی وقفه تو رو نفهمید
کی بهتر ازتو، رنگارو می شناخت
بگو کی بود رنگ صداتو دزدید
کی بود،کی بود ترانه هاتو دزدید
کی بود که از سایهٔ تو می ترسید
از کوچه ها صدای پاتو دزدید...
🆔
▫️
#شاید_بمیرد_زاگرس
🖌🌿به خنده تا لبان شعر
می گشود
تازه بود
و حرف تازه داشت
گاه می دوید
واژه های سرخوش از کنار من
گاه می نشست
در میان واژه های تازه سرکشیده
چفت وبست می شدند
خوش برای هم
من کجا قلم گرفته
رنگ می زدم به گفتگو
زنگ می زدم
کنار واژه های ته گرفته در گلو
یا سواره می گذشتم از کنارشان
حس ناب تازه ای دوباره
می نوشت
باد تازه ای دوباره می وزید
داغ واژه های تند
روی بند می کشید
من درون جیب پر ز واژه
بذر شعر را
تا بکارمش
میان دشت بیقرار سینه
شخم می زدم
به دفتر خیال
آن نهال تازه بود
وپاگرفتنش ....
خواب دیده شعر
دست می کشید
بر بلوطهای خشک
چشمه های خشک
و در میان آتش وعطش
بانگ ناله های نیمه جان خویش
می شنید
شعر گر گرفته بود
دشت گر گرفته
کوه ...
رنج تازه بود و می نوشت شعر
حیف ...
حیف اگر...
کوه می گریست
دشت می گریست
تا بلوطها
به مرگ خود نشسته
جهنم جنوب
تازه رخ نموده بود
دشت در فرونشست خود
زجان کشیده دست
وای زلزله
گرفته طاقت از جنوب
لب گشوده تا گسل
شاید اشتهای دیو ...
گریه وغریو
بر جنازه های گم شده..
حیف از این جنوب
وچاههای نفت
تا دمیده زندگی
به رونق شمالها
وعده ها وسنگهای بسته ....
تا دلارها کجا کشیده پا
می دمد به جانشان نفس
گرچه جز قفس ندیده
کبکهای سرکش جنوب
#ایرج_جمشیدی_بینا
کانال پرنیال خیال
@parnian_khyial
🖌🌿به خنده تا لبان شعر
می گشود
تازه بود
و حرف تازه داشت
گاه می دوید
واژه های سرخوش از کنار من
گاه می نشست
در میان واژه های تازه سرکشیده
چفت وبست می شدند
خوش برای هم
من کجا قلم گرفته
رنگ می زدم به گفتگو
زنگ می زدم
کنار واژه های ته گرفته در گلو
یا سواره می گذشتم از کنارشان
حس ناب تازه ای دوباره
می نوشت
باد تازه ای دوباره می وزید
داغ واژه های تند
روی بند می کشید
من درون جیب پر ز واژه
بذر شعر را
تا بکارمش
میان دشت بیقرار سینه
شخم می زدم
به دفتر خیال
آن نهال تازه بود
وپاگرفتنش ....
خواب دیده شعر
دست می کشید
بر بلوطهای خشک
چشمه های خشک
و در میان آتش وعطش
بانگ ناله های نیمه جان خویش
می شنید
شعر گر گرفته بود
دشت گر گرفته
کوه ...
رنج تازه بود و می نوشت شعر
حیف ...
حیف اگر...
کوه می گریست
دشت می گریست
تا بلوطها
به مرگ خود نشسته
جهنم جنوب
تازه رخ نموده بود
دشت در فرونشست خود
زجان کشیده دست
وای زلزله
گرفته طاقت از جنوب
لب گشوده تا گسل
شاید اشتهای دیو ...
گریه وغریو
بر جنازه های گم شده..
حیف از این جنوب
وچاههای نفت
تا دمیده زندگی
به رونق شمالها
وعده ها وسنگهای بسته ....
تا دلارها کجا کشیده پا
می دمد به جانشان نفس
گرچه جز قفس ندیده
کبکهای سرکش جنوب
#ایرج_جمشیدی_بینا
کانال پرنیال خیال
@parnian_khyial
Telegram
attach 📎
#شاید_بمیرد_زاگرس
به خنده تا لبان شعر
می گشود
تازه بود
و حرف تازه داشت
گاه می دوید
واژه های سرخوش از کنار من
گاه می نشست
در میان واژه های تازه سرکشیده
چفت وبست می شدند
خوش برای هم
من کجا قلم گرفته
رنگ می زدم به گفتگو
زنگ می زدم
کنار واژه های ته گرفته در گلو
یا سواره می گذشتم از کنارشان
حس ناب تازه ای دوباره
می نوشت
باد تازه ای دوباره می وزید
داغ واژه های تند
روی بند می کشید
من درون جیب پر ز واژه
بذر شعر را
تا بکارمش
میان دشت بیقرار سینه
شخم می زدم
به دفتر خیال
آن نهال تازه بود
وپاگرفتنش ....
خواب دیده شعر
دست می کشید
بر بلوطهای خشک
چشمه های خشک
و در میان آتش وعطش
بانگ ناله های نیمه جان خویش
می شنید
شعر گر گرفته بود
دشت گر گرفته
کوه ...
رنج تازه بود و می نوشت شعر
حیف ...
حیف اگر...
کوه می گریست
دشت می گریست
تا بلوطها
به مرگ خود نشسته
جهنم جنوب
تازه رخ نموده بود
دشت در فرونشست خود
زجان کشیده دست
وای زلزله
گرفته طاقت از جنوب
لب گشوده تا گسل
شاید اشتهای دیو ...
گریه وغریو
بر جنازه های گم شده..
حیف از این جنوب
وچاههای نفت
تا دمیده زندگی
به رونق شمالها
وعده ها وسنگهای بسته ....
تا دلارها کجا کشیده پا
می دمد به جانشان نفس
گرچه جز قفس ندیده
کبکهای سرکش جنوب
#ایرج_جمشیدی_بینا
🎙#منیر_دهقانی
به خنده تا لبان شعر
می گشود
تازه بود
و حرف تازه داشت
گاه می دوید
واژه های سرخوش از کنار من
گاه می نشست
در میان واژه های تازه سرکشیده
چفت وبست می شدند
خوش برای هم
من کجا قلم گرفته
رنگ می زدم به گفتگو
زنگ می زدم
کنار واژه های ته گرفته در گلو
یا سواره می گذشتم از کنارشان
حس ناب تازه ای دوباره
می نوشت
باد تازه ای دوباره می وزید
داغ واژه های تند
روی بند می کشید
من درون جیب پر ز واژه
بذر شعر را
تا بکارمش
میان دشت بیقرار سینه
شخم می زدم
به دفتر خیال
آن نهال تازه بود
وپاگرفتنش ....
خواب دیده شعر
دست می کشید
بر بلوطهای خشک
چشمه های خشک
و در میان آتش وعطش
بانگ ناله های نیمه جان خویش
می شنید
شعر گر گرفته بود
دشت گر گرفته
کوه ...
رنج تازه بود و می نوشت شعر
حیف ...
حیف اگر...
کوه می گریست
دشت می گریست
تا بلوطها
به مرگ خود نشسته
جهنم جنوب
تازه رخ نموده بود
دشت در فرونشست خود
زجان کشیده دست
وای زلزله
گرفته طاقت از جنوب
لب گشوده تا گسل
شاید اشتهای دیو ...
گریه وغریو
بر جنازه های گم شده..
حیف از این جنوب
وچاههای نفت
تا دمیده زندگی
به رونق شمالها
وعده ها وسنگهای بسته ....
تا دلارها کجا کشیده پا
می دمد به جانشان نفس
گرچه جز قفس ندیده
کبکهای سرکش جنوب
#ایرج_جمشیدی_بینا
🎙#منیر_دهقانی
Telegram
attach 📎