وکسی نمی داند چه قدر
فرصت باقیست
تا جُبران ِ گذشته کنیم
دستم را بگیر!
#مارگوت_بیکل 🌹
#برگردان_احمد_شاملو 🌹
فرصت باقیست
تا جُبران ِ گذشته کنیم
دستم را بگیر!
#مارگوت_بیکل 🌹
#برگردان_احمد_شاملو 🌹
#موسیقی
#پاپ
#La_Isla_Bonita
#Madonna
Como puede ser verdad
Last night I dreamt of San Pedro
Just like I'd never gone, I knew the song
A young girl with eyes like the desert
It all seems like yesterday, not far away
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
چطور همچین چیزیی ممکن است؟(اسپانیایی)
دیشب خواب "سن پدرو" را میدیم
انگار که هیچ وقت آنجا را ترک نکرده بودم
آن ترانه را میشناختم
دخترکی با چشمهای صحرایی
انگار همین دیروز بود، زمانی نه چندان دور
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
جایی که من مدتهای مدیدی در آنجا بودم
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
و زمانی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
درست در گوشهایم زنگ میزد و بارقه اش در چشمانم میدرخشید
I fell in love with San Pedro
Warm wind carried on the sea, he called to me
Te dijo te amo
I prayed that the days would last
They went so fast
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
من عاشق "سن پدرو " شدم
باد گرمی از جانب دریا میوزید که او به من گفت:
" دوستت دارم"(اسپانیایی)
دعا میکردم این روزها پایان نیابد
ولی چه زود گذشتند...
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
و هنگامی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
درست در گوشهایم زنگ میزد و بارقه اش در چشمانم میدرخشید
I want to be where the sun warms the sky
When it's time for siesta you can watch them go by
Beautiful faces, no cares in this world
Where a girl loves a boy, and a boy loves a girl
دلم میخواهد جایی باشم که خورشید آسمان را گرم میکند
وقتی که زمان سی یستا فرارسد خواهی دید که آن چهره های زیبا چطور بدنبال یکدیگر خواهند رفت
به هیچ چیز در این دنیا اهمیتی نمیدهند
آنجا که دختری عاشق پسری میگردد یا پسری عاشق دختری میشود
Last night I dreamt of San Pedro
It all seems like yesterday, not far away
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
دیشب خواب "سن پدرو" را میدیم
انگار همین دیروز بود، زمانی نه چندان دور
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
جایی که من مدتهای مدیدی در آنجا بودم
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
و هنگامی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
درست در گوشهایم زنگ میزد و بارقه اش در چشمانم میدرخشید
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
من مدت مدیدی در انجا بودم
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
La la la la la la la
Te dijo te amo
La la la la la la la
El dijo que te ama
هنگامی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
لا لا لا لا لا لا
"دوستت دارم"(اسپانیایی)
لا لا لا لا لا لا
او گفت که دوستت دارد(اسپانیایی)
#برگردان:
#آناهیتا_سمیعی
#هفت اقلیم
#پاپ
#La_Isla_Bonita
#Madonna
Como puede ser verdad
Last night I dreamt of San Pedro
Just like I'd never gone, I knew the song
A young girl with eyes like the desert
It all seems like yesterday, not far away
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
چطور همچین چیزیی ممکن است؟(اسپانیایی)
دیشب خواب "سن پدرو" را میدیم
انگار که هیچ وقت آنجا را ترک نکرده بودم
آن ترانه را میشناختم
دخترکی با چشمهای صحرایی
انگار همین دیروز بود، زمانی نه چندان دور
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
جایی که من مدتهای مدیدی در آنجا بودم
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
و زمانی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
درست در گوشهایم زنگ میزد و بارقه اش در چشمانم میدرخشید
I fell in love with San Pedro
Warm wind carried on the sea, he called to me
Te dijo te amo
I prayed that the days would last
They went so fast
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
من عاشق "سن پدرو " شدم
باد گرمی از جانب دریا میوزید که او به من گفت:
" دوستت دارم"(اسپانیایی)
دعا میکردم این روزها پایان نیابد
ولی چه زود گذشتند...
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
و هنگامی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
درست در گوشهایم زنگ میزد و بارقه اش در چشمانم میدرخشید
I want to be where the sun warms the sky
When it's time for siesta you can watch them go by
Beautiful faces, no cares in this world
Where a girl loves a boy, and a boy loves a girl
دلم میخواهد جایی باشم که خورشید آسمان را گرم میکند
وقتی که زمان سی یستا فرارسد خواهی دید که آن چهره های زیبا چطور بدنبال یکدیگر خواهند رفت
به هیچ چیز در این دنیا اهمیتی نمیدهند
آنجا که دختری عاشق پسری میگردد یا پسری عاشق دختری میشود
Last night I dreamt of San Pedro
It all seems like yesterday, not far away
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
دیشب خواب "سن پدرو" را میدیم
انگار همین دیروز بود، زمانی نه چندان دور
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
جایی که من مدتهای مدیدی در آنجا بودم
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
و هنگامی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
درست در گوشهایم زنگ میزد و بارقه اش در چشمانم میدرخشید
Tropical the island breeze
All of nature wild and free
This is where I long to be
La isla bonita
نسیم گرمسیری جزیره
در آن طبیعت وحشی و آزاد
من مدت مدیدی در انجا بودم
"جزیره ی زیبا"(اسپانیایی)
And when the samba played
The sun would set so high
Ring through my ears and sting my eyes
Your Spanish lullaby
La la la la la la la
Te dijo te amo
La la la la la la la
El dijo que te ama
هنگامی که آهنگ رقص سامبا نواخته شد
خورشید غروب کرده بود
و لالایی اسپانیایی تو
لا لا لا لا لا لا
"دوستت دارم"(اسپانیایی)
لا لا لا لا لا لا
او گفت که دوستت دارد(اسپانیایی)
#برگردان:
#آناهیتا_سمیعی
#هفت اقلیم
بعضی ها به شعر
بعضی به ترانه
برخی به فیلم
و عده ای هم به کتاب پناه می برند
اما مدت هاست که آدم ها دیگر
به همدیگر پناه نمی برند!
#اغوز_آتای(Oğuz Atay)
#برگردان_سیامک_تقی_زاده
بعضی به ترانه
برخی به فیلم
و عده ای هم به کتاب پناه می برند
اما مدت هاست که آدم ها دیگر
به همدیگر پناه نمی برند!
#اغوز_آتای(Oğuz Atay)
#برگردان_سیامک_تقی_زاده
Forwarded from عکس نگار
L'amour n'est ni prétentieux ni orgeuilleux
L'amour trouve sa joie dans la vérité
L'amour, il exuse tout, il croit tout
Le vrai amour ne meurt jamais
Qui t'aime vraiment ne part jamais
On a tous une personne qui nous manque énormément
عشق نه پر مدعاست و نه مغرور
عشق زیبایی رادر حقیقت می یابد
عشق همه را می بخشد و باور دارد
عشق حقیقی هرگز نمی میرد
ان کس که واقعا دوستت داشته باشد هیچگاه ترکت نمی کند
همه ی ما همیشه یک نفر را داریم که سخت دلتنگش خواهیم شد
#برگردان_بهناز_صاحب_ی
L'amour trouve sa joie dans la vérité
L'amour, il exuse tout, il croit tout
Le vrai amour ne meurt jamais
Qui t'aime vraiment ne part jamais
On a tous une personne qui nous manque énormément
عشق نه پر مدعاست و نه مغرور
عشق زیبایی رادر حقیقت می یابد
عشق همه را می بخشد و باور دارد
عشق حقیقی هرگز نمی میرد
ان کس که واقعا دوستت داشته باشد هیچگاه ترکت نمی کند
همه ی ما همیشه یک نفر را داریم که سخت دلتنگش خواهیم شد
#برگردان_بهناز_صاحب_ی
شنیده ام ، اسبی که از تَباری نجیب و اصیل باشد ، وقتی از گرما کلافه شده ، تقریبا به حال مرگ می افتد . بطور غریزی خودش را گاز می گیرد و رَگی می گشاید و اینگونه است که راه نفس َش باز می شود .
من هم اغلب همین احساس را دارم . من هم باید یکی از رگ هایم را بگشایم و آزادی ابدی َم را به کف آورم .
📕 #رنجهای_ورتر_جوان
#ولفگانگ_گوته
#برگردان_فریده_مهدوی_دامغانی
من هم اغلب همین احساس را دارم . من هم باید یکی از رگ هایم را بگشایم و آزادی ابدی َم را به کف آورم .
📕 #رنجهای_ورتر_جوان
#ولفگانگ_گوته
#برگردان_فریده_مهدوی_دامغانی
چند روز پیش کتابی از #لنین میخواندم.
نمی توانستم باور کنم، ولی یک واقعیت است.
کسی از او دعوت کرده بود تا به سمفونیهای #بتهوون گوش بدهد.
او گفت نه و این را بسیار قاطعانه گفته بود.
در واقع این نه را تقریباً تهاجمی گفته بود.
مردی که از او دعوت کرده بود نمیتوانست باور کند که چرا او خشمگین است.
پس گفت: ولی چرا؟
سمفونیهای بتهوون یکی از بزرگترین آثار خلق شده در دنیا هستند.
لنین پاسخ داد: شاید، ولی تمام موسیقیهای خوب برعلیه انقلاب هستند زیرا یک احساس رضایت عمیق به مردم میدهند، آنان را منفعل میسازد.
من با هرچه موسیقی است مخالف هستم!
اگر موسیقیهای بزرگ در دنیا منتشر شوند، #انقلابها از بین میروند.
منطق این بیجا نیست.
لنین چیزی را در مورد تمام #سیاستمداران میگوید.
آنان موسیقیهای بزرگ را در دنیا خوش ندارند، دوست ندارند شعرهای زیبا در دنیا منتشر شود، آنان خواهان مراقبهکنندگان بزرگ در دنیا نیستند، آنان دوست ندارند مردم در شعف و شادی باشند... نه؛
زیرا آنوقت چه بر سر انقلابها خواهد آمد؟
چه بر سر جنگها خواهد آمد؟
چه اتفاقی برای تمام این حماقت های رایج در دنیا خواهد افتاد؟
نیازی هست که مردم همیشه در تب باقی بمانند، فقط آنوقت است که آنان به سیاستمداران کمک خواهند کرد..
اگر مردم راضی و خشنود و سیر و سیراب باشند چه کسی اهمیتی به پایتخت میدهد؟
مردم تمام این افراد را از یاد خواهند برد. آنان خواهند رقصید و به موسیقی گوش می دهند و مراقبه خواهند کرد.
چرا باید توجهی به رییس جمهور فورد Ford و این و آن بکنند؟
چیزی در این نیست.
ولی مردم، وقتی که راضی نباشند، وقتی که آسوده نباشند، کسانی که ”خود“ی از خودشان نداشته باشند؛ آنان از سایر ”خود“ های دروغین حمایت میکنند، زیرا این تنها راهی است که میتوانند برای ”خود“ خودشان حمایت به دست آورند.
#اشو
#کتاب_یوگا_ابتدا_و_انتها
#برگردان_محسن_خاتمی
نمی توانستم باور کنم، ولی یک واقعیت است.
کسی از او دعوت کرده بود تا به سمفونیهای #بتهوون گوش بدهد.
او گفت نه و این را بسیار قاطعانه گفته بود.
در واقع این نه را تقریباً تهاجمی گفته بود.
مردی که از او دعوت کرده بود نمیتوانست باور کند که چرا او خشمگین است.
پس گفت: ولی چرا؟
سمفونیهای بتهوون یکی از بزرگترین آثار خلق شده در دنیا هستند.
لنین پاسخ داد: شاید، ولی تمام موسیقیهای خوب برعلیه انقلاب هستند زیرا یک احساس رضایت عمیق به مردم میدهند، آنان را منفعل میسازد.
من با هرچه موسیقی است مخالف هستم!
اگر موسیقیهای بزرگ در دنیا منتشر شوند، #انقلابها از بین میروند.
منطق این بیجا نیست.
لنین چیزی را در مورد تمام #سیاستمداران میگوید.
آنان موسیقیهای بزرگ را در دنیا خوش ندارند، دوست ندارند شعرهای زیبا در دنیا منتشر شود، آنان خواهان مراقبهکنندگان بزرگ در دنیا نیستند، آنان دوست ندارند مردم در شعف و شادی باشند... نه؛
زیرا آنوقت چه بر سر انقلابها خواهد آمد؟
چه بر سر جنگها خواهد آمد؟
چه اتفاقی برای تمام این حماقت های رایج در دنیا خواهد افتاد؟
نیازی هست که مردم همیشه در تب باقی بمانند، فقط آنوقت است که آنان به سیاستمداران کمک خواهند کرد..
اگر مردم راضی و خشنود و سیر و سیراب باشند چه کسی اهمیتی به پایتخت میدهد؟
مردم تمام این افراد را از یاد خواهند برد. آنان خواهند رقصید و به موسیقی گوش می دهند و مراقبه خواهند کرد.
چرا باید توجهی به رییس جمهور فورد Ford و این و آن بکنند؟
چیزی در این نیست.
ولی مردم، وقتی که راضی نباشند، وقتی که آسوده نباشند، کسانی که ”خود“ی از خودشان نداشته باشند؛ آنان از سایر ”خود“ های دروغین حمایت میکنند، زیرا این تنها راهی است که میتوانند برای ”خود“ خودشان حمایت به دست آورند.
#اشو
#کتاب_یوگا_ابتدا_و_انتها
#برگردان_محسن_خاتمی
Parya:
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
که مثل معراج از زندگی من گذشت
و زبانِ گیاهان
زبانِ دوست داشتن
و زبانِ آب را به من آموخت
روزگار سخت اطرافِ مرا شکست
و نظم اشیاء را تغییر داد
مردی را میشناسم
که وقتی به او پناه بردم درونم زن را بیدار کرد
و بیابان قلبم را بیشهزار ساخت
#سعاده_الصباح
#برگردان_اسماء_خواجه_زاده
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
که مثل معراج از زندگی من گذشت
و زبانِ گیاهان
زبانِ دوست داشتن
و زبانِ آب را به من آموخت
روزگار سخت اطرافِ مرا شکست
و نظم اشیاء را تغییر داد
مردی را میشناسم
که وقتی به او پناه بردم درونم زن را بیدار کرد
و بیابان قلبم را بیشهزار ساخت
#سعاده_الصباح
#برگردان_اسماء_خواجه_زاده
پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
#موسیقی #اسپانیایی #El_Amor #Julio_Iglesias آلبوم "ال آمور" یا "عشق" در سال1975 منتشر شد و موفقیت چشمگیری برای خولیو به همراه داشت .
#موسیقی
#اسپانیایی
#Julio_Iglesias
#El_Amor
| @haft_eghlim |
متن ترانه و برگردان فارسی:
👇👇👇
El amor
No solo son palabras que se dicen al azar,
Por un momento y sin pensar.
Son esas otras cosas que se sienten sin hablar,
Al sonreir, al abrazar,...
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق تنها بیان تصادفی واژه ها نیست
که برای لحظه ای بدون تفکر به زبان جاری شود!
عشق از آن دسته چیزهاست که بدون نیاز به بیان کلمه ای
لبخندی برلبانت مینشاند و تو را تسخیر میکند
عشق عشق
عشق عشق
El amor
A veces nunca llega porque pasa sin llamar,
Se va buscando a quien amar.
A veces, cuando llega llega tarde, porque ya
Hay alguien mas en su lugar.
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق
برخی از زمانها نیامده میرود
چراکه نتوانسته ای به آنکه دوستش می داری نگاه کنی و آن را به بیان در آوری!
برخی از اوقات وقتی پیش میاید دیگر دیر شده است!
و کسی دیگر جای تو را پر کرده است!
عشق عشق
عشق عشق
El amor
No sabe de fronteras, de distancias ni lugar.
No tiene edad. Puede llegar
Perdido entre la gente o arrullado en un cantar,
Por un reir, por un llorar,...
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق
هیچ قید و بندی را نمیپذیرد
هیچ فاصله ای یا مکانی نمیشناسد
عشق سن و سال سرش نمیشود!
درمیان انسانها میآید و میرود
میان آوازهای یک نفر
یا لبخند روی لبانش و
یا قطره اشکی در گوشه ی چشمانش!
عشق عشق
عشق عشق
El amor
Es perdonarse todo sin reproches y olvidar
Para volver a comenzar,
Es no decirse nada y en silencio caminar,
Es ofrecer sin esperar.
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق
بخشنده است .
بدون ملامت کردن فراموش میکند و می بخشد
و همیشه آماده ی شروع دوباره است
نیازی به بیان چیزی ندارد! در سکوت میاید
بدون چشمداشت و توقع همه چیز را میبخشد
عشق عشق
عشق عشق
#برگردان:#آناهیتا_سمیعی
#اسپانیایی
#Julio_Iglesias
#El_Amor
| @haft_eghlim |
متن ترانه و برگردان فارسی:
👇👇👇
El amor
No solo son palabras que se dicen al azar,
Por un momento y sin pensar.
Son esas otras cosas que se sienten sin hablar,
Al sonreir, al abrazar,...
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق تنها بیان تصادفی واژه ها نیست
که برای لحظه ای بدون تفکر به زبان جاری شود!
عشق از آن دسته چیزهاست که بدون نیاز به بیان کلمه ای
لبخندی برلبانت مینشاند و تو را تسخیر میکند
عشق عشق
عشق عشق
El amor
A veces nunca llega porque pasa sin llamar,
Se va buscando a quien amar.
A veces, cuando llega llega tarde, porque ya
Hay alguien mas en su lugar.
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق
برخی از زمانها نیامده میرود
چراکه نتوانسته ای به آنکه دوستش می داری نگاه کنی و آن را به بیان در آوری!
برخی از اوقات وقتی پیش میاید دیگر دیر شده است!
و کسی دیگر جای تو را پر کرده است!
عشق عشق
عشق عشق
El amor
No sabe de fronteras, de distancias ni lugar.
No tiene edad. Puede llegar
Perdido entre la gente o arrullado en un cantar,
Por un reir, por un llorar,...
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق
هیچ قید و بندی را نمیپذیرد
هیچ فاصله ای یا مکانی نمیشناسد
عشق سن و سال سرش نمیشود!
درمیان انسانها میآید و میرود
میان آوازهای یک نفر
یا لبخند روی لبانش و
یا قطره اشکی در گوشه ی چشمانش!
عشق عشق
عشق عشق
El amor
Es perdonarse todo sin reproches y olvidar
Para volver a comenzar,
Es no decirse nada y en silencio caminar,
Es ofrecer sin esperar.
(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)
عشق
بخشنده است .
بدون ملامت کردن فراموش میکند و می بخشد
و همیشه آماده ی شروع دوباره است
نیازی به بیان چیزی ندارد! در سکوت میاید
بدون چشمداشت و توقع همه چیز را میبخشد
عشق عشق
عشق عشق
#برگردان:#آناهیتا_سمیعی
بعضی ها به شعر
بعضی به ترانه
برخی به فیلم
و عده ای هم به کتاب پناه می برند
اما مدت هاست که آدم ها دیگر
به همدیگر پناه نمی برند!
#اغوز_آتای(Oğuz Atay)
#برگردان_سیامک_تقی_زاده
بعضی به ترانه
برخی به فیلم
و عده ای هم به کتاب پناه می برند
اما مدت هاست که آدم ها دیگر
به همدیگر پناه نمی برند!
#اغوز_آتای(Oğuz Atay)
#برگردان_سیامک_تقی_زاده
پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
@haft_eghlim – The Promise-Chris Cornell
#پانصد_موسیقی_برتر_دنیا
#پاپ
#صوتی
▪Title: #The_Promise
▪Artist: #Chris_Cornell
متن ترانه و برگردان فارسی👇👇👇
If I had nothing to my name
But photographs of you
Rescued from the flame
That is all I would ever need
As long as I can read
What's written on your face
The strength that shines
Behind your eyes
The hope and light
That will never die
اگر هیچ نام و نشانی از من باقی نمانَد جز عکسی از تو، بجا مانده از شعله های آتش
تا بدان لحظه که قادر به خواندن چیزی باشم،
این تمام آن چیزی خواهد بود که بدان نیاز خواهم داشت:
خواندن آنچه که بر چهره تو نوشته شده است :
استقامتی که پشت چشمان تو میدرخشد
امید و نوری که هرگز نمی میرد
One promise you made
One promise that always remains
No matter the price
Promise to survive
Persevere and thrive
As we've always done
تو وعده ای دادی
وعده ای که همواره باقی خواهد ماند، به هر قیمتی
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
And you said
"The poison in the kiss
Is the lie upon the lips"
Truer words were never shared
When I feel
Like lies are all I hear
I pull my memories near
The one thing they can't take
گفتی: دروغی که بر لبها جاری می شود بوسه ها را زهرآگین می کند
راست ترین کلمات آنهایی هستند که بر زبان جاری نمی شوند ولی احساس میشوند
مانند دروغهایی که همه جا شنیده می شوند، خاطراتم را اطراف چیزهایی میپرورانم که کسی نمیتواند آنها را از من برباید
And one promise you made
One promise that always remains
No matter the price
A promise to survive
Persevere and thrive
As we've always done
و تو وعده ای دادی
وعده ای که همواره باقی خواهد ماند، به هر قیمتی
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
کاری که همواره انجام داده ایم
The books still open on the table
The bells still ringing in the air
The dreams still clinging to the pillow
The songs still singing in the prayer
کتابها هنوز روی میزها باز هستند،
صدای زنگها هنوز در آسمان طنین انداز ست،
رویاها و خوابها هنوز روی بالشها زنده هستند،
سرودهای دعاخوانان هنوز در حال خوانده شدن هستند...
And my soul
Is stretching through the roots
To memories of you
Back through time and space
To carry home
The faces and the names
And photographs of you
Rescued from the flames
و روح من
به سمت ریشه هایش کشیده میشود،
به سوی خاطرات تو،
خارج از زمان و مکان به سمت خانه!
به سوی چهره ها و نام ها و عکسهای تو که از شعله های آتش نجات پیدا کرده اند.
And one promise you made
One promise that always remains
No matter the price
A promise to survive
Persevere and thrive
And dare to rise once more
A promise to survive
Persevere and thrive
Fill the world with life
As we've always done
و تو وعده ای دادی
وعده ای که همواره باقی خواهد ماند،
به هر قیمتی
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
جسارتی برای دوباره به پا خاستن
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
وعده اشاعه حیات در سراسر جهان!
کاری که همواره کرده ایم...
#برگردان: #آناهیتا_سمیعی
|
#پاپ
#صوتی
▪Title: #The_Promise
▪Artist: #Chris_Cornell
متن ترانه و برگردان فارسی👇👇👇
If I had nothing to my name
But photographs of you
Rescued from the flame
That is all I would ever need
As long as I can read
What's written on your face
The strength that shines
Behind your eyes
The hope and light
That will never die
اگر هیچ نام و نشانی از من باقی نمانَد جز عکسی از تو، بجا مانده از شعله های آتش
تا بدان لحظه که قادر به خواندن چیزی باشم،
این تمام آن چیزی خواهد بود که بدان نیاز خواهم داشت:
خواندن آنچه که بر چهره تو نوشته شده است :
استقامتی که پشت چشمان تو میدرخشد
امید و نوری که هرگز نمی میرد
One promise you made
One promise that always remains
No matter the price
Promise to survive
Persevere and thrive
As we've always done
تو وعده ای دادی
وعده ای که همواره باقی خواهد ماند، به هر قیمتی
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
And you said
"The poison in the kiss
Is the lie upon the lips"
Truer words were never shared
When I feel
Like lies are all I hear
I pull my memories near
The one thing they can't take
گفتی: دروغی که بر لبها جاری می شود بوسه ها را زهرآگین می کند
راست ترین کلمات آنهایی هستند که بر زبان جاری نمی شوند ولی احساس میشوند
مانند دروغهایی که همه جا شنیده می شوند، خاطراتم را اطراف چیزهایی میپرورانم که کسی نمیتواند آنها را از من برباید
And one promise you made
One promise that always remains
No matter the price
A promise to survive
Persevere and thrive
As we've always done
و تو وعده ای دادی
وعده ای که همواره باقی خواهد ماند، به هر قیمتی
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
کاری که همواره انجام داده ایم
The books still open on the table
The bells still ringing in the air
The dreams still clinging to the pillow
The songs still singing in the prayer
کتابها هنوز روی میزها باز هستند،
صدای زنگها هنوز در آسمان طنین انداز ست،
رویاها و خوابها هنوز روی بالشها زنده هستند،
سرودهای دعاخوانان هنوز در حال خوانده شدن هستند...
And my soul
Is stretching through the roots
To memories of you
Back through time and space
To carry home
The faces and the names
And photographs of you
Rescued from the flames
و روح من
به سمت ریشه هایش کشیده میشود،
به سوی خاطرات تو،
خارج از زمان و مکان به سمت خانه!
به سوی چهره ها و نام ها و عکسهای تو که از شعله های آتش نجات پیدا کرده اند.
And one promise you made
One promise that always remains
No matter the price
A promise to survive
Persevere and thrive
And dare to rise once more
A promise to survive
Persevere and thrive
Fill the world with life
As we've always done
و تو وعده ای دادی
وعده ای که همواره باقی خواهد ماند،
به هر قیمتی
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
جسارتی برای دوباره به پا خاستن
وعده نجات، استقامت و یافتن راه حل
وعده اشاعه حیات در سراسر جهان!
کاری که همواره کرده ایم...
#برگردان: #آناهیتا_سمیعی
|
#سوال_از_اشو
مرشد عزیز، من یک روانشناس هستم.
امیدوار بودم مطالعهی روانشناسی بتواند زندگی مرا تغییر بدهد،
ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد
حالا باید چه کنم؟
#پاسخ
روانشناسی هنوز یک علم بسیار بسیار نپخته است. بسیار ابتدایی است و تازه آغاز شده است. هنوز یک روش زندگی نشده است
نمیتواند تو را متحول سازد
البته میتواند بینشهایی در مورد ذهن به تو بدهد ولی آن بینشها متحول کننده نخواهند بود
چرا؟
زیرا تحول همیشه از یک سطح بالاتر اتفاق میافتد. تحول هرگز به معنی حل مشکلات نیست ـــ بودن در همان سطح، این یعنی تنظیمشدگی.
روانشناسی هنوز سعی دارد به تو کمک کند که تنظیم بشوی ــ با جامعهای که خودش بیمار است تنظیم شوی
با خانواده، با مفاهیم حاکم در اطراف خودت تنظیم شوی
ولی تمام آن مفاهیم ــ خانوادهات، جامعهات ـــ خودشان بیمار هستند، مریض هستند و تنظیمشدن با آنها یک نوع عادیشدن به تو میبخشد
دست کم یک نمای سطحی از سلامت، ولی این چیزی نیست که بتواند تو را متحول کند.
تحول یعنی تغییر دادن سطح ادراک. توسط رفتن به ورای آن سطح قبلی ایجاد میشود
اگر بخواهی ذهن خود را عوض کنی، باید به ورای ذهن، به بیذهنی بروی
فقط از آن ارتفاع میتوانی ذهنت را تغییر بدهی، زیرا از آن بلندا تو ارباب خواهی بود
باقی ماندن در ذهن و سعی کردن برای تغییر ذهن با خود ذهن یک روند بیهوده است. مانند این است که خودت را با کشیدن بندهای کفش خودت بالا بکشی!
روانشناسی میتواند چند نکته در شناخت ذهن به تو بدهد، ولی چون نمیتواند تو را به ورای ذهن ببرد،
نمی تواند هیچ کمکی بکند.
سام یک روانکاو شد و کار و کاسبیاش رونق گرفت. یک لیموزین بزرگ و گران قمیت خرید و برای نخستین بار با آن بیرون رفت. پس از چند دقیقه رانندگی یک ماشین دیگر آمد و زد به اتوموبیل نوی او. از ماشین بیرون پرید و نگاهی به خسارت سنگینی که وارد شده بود انداخت و به طرف ماشین دیگر رفت و مشتش را در هوا تکان داد و غرّید:
“ای احمق! ای عوضی! ای موش کثیف! ای مادر….” و ناگهان یادش آمد که یک روانکاو است و صدایش را پایین آورد
امروزه روانشناس سعی دارد تا نقش مرشد را بازی کند که کاملاً ساختگی و متظاهرانه است. روانشناس، روانکاو و تحلیلگر روانی هیچکدام مرشد نیستند. آنان خودشان را هم نمیشناسند
آری، مکانیسم ذهن را قدری شناختهاند، آنان کتاب خواندهاند، اطلاعات خوبی دارند. ولی اطلاعات هرگز کسی را تغییر نمیدهد، هرگز سبب هیچ انقلابی نمیشود. فرد در عمق وجودش یکسان مانند گذشته باقی می ماند
میتواند حرفهای زیبا بزند، میتواند توصیههای خوبی بدهد، ولی نمیتواند به توصیههای خودش عمل کند
از من میپرسی، “حالا چه باید بکنم؟”
پیشنهاد من این است: بقدر کافی کار کردهای. حالا چیزی بیاموز که انجام دادنی DOING نیست، بلکه انجام ندادنی nondoing است!
اینجا باش و بیاموز کاری نکردن را not to do، بلکه بودن را to be
در سکوت بنشین، هیچکاری نکن
ظرف سه تا نُه ماه؛ اگر فرد بقدر کافی صبور باشد و اگر بتواند فقط هر روز ساعتها فقط بنشیند ــ هرمقدار زمان که بتواند پیدا کند و فقط بنشیند ـــ در ابتدا یک اغتشاش بزرگ در ذهن برپا میشود؛ همه چیز از ناخودآگاه شروع میکند به سطح آمدن. خواهی دید که گویی دیوانه میشوی! به تماشاکردن ادامه بده ــ نگران نباش. نمیتوانی دیوانه شوی زیرا پیشاپیش دیوانه هستی، پس چیزی برای ازدست دادن و ترسیدن نداری
با نشستن در سکوت خواهی دید که جنون برمیخیزد، زیرا که سرکوب شده باقی مانده است. و تو با چیزهای دیگر سرگرم بودهای ــ روانشناسی و غیره….
و حالا با مراقبه و سلوک سرگرم هستی، ولی تمام اینها سرگرمی و مشغله هستند و تو اجازه نداده ای که ناخودآگاهت خودش را برایت آشکار کند. این وحشتناک است.
پیشنهاد من به تو این است:
فقط هرمقدار ممکن که میتوانی در سکوت بنشین
اگر بتوانی به مشاهدهگری ادامه بدهی، ظرف ۳ تا ۹ ماه همه چیز جا میافتد و به خودی خودش مستقر میشود ـــ نه اینکه تو مجبور باشی کاری بکنی. بدون عملی از سوی تو، خودش آرام میگیرد و وقتی یک سکون برخاست ـــ سکونی که پرورشی نیست و تمرین نشده ـــ چیزی بسیار عالی و باوقار اتفاقی میافتد. هرگز چنین چیزی را نچشیدهای
شهد خالص است.
#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دوم
#برگردان: محسن خاتمی
مرشد عزیز، من یک روانشناس هستم.
امیدوار بودم مطالعهی روانشناسی بتواند زندگی مرا تغییر بدهد،
ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد
حالا باید چه کنم؟
#پاسخ
روانشناسی هنوز یک علم بسیار بسیار نپخته است. بسیار ابتدایی است و تازه آغاز شده است. هنوز یک روش زندگی نشده است
نمیتواند تو را متحول سازد
البته میتواند بینشهایی در مورد ذهن به تو بدهد ولی آن بینشها متحول کننده نخواهند بود
چرا؟
زیرا تحول همیشه از یک سطح بالاتر اتفاق میافتد. تحول هرگز به معنی حل مشکلات نیست ـــ بودن در همان سطح، این یعنی تنظیمشدگی.
روانشناسی هنوز سعی دارد به تو کمک کند که تنظیم بشوی ــ با جامعهای که خودش بیمار است تنظیم شوی
با خانواده، با مفاهیم حاکم در اطراف خودت تنظیم شوی
ولی تمام آن مفاهیم ــ خانوادهات، جامعهات ـــ خودشان بیمار هستند، مریض هستند و تنظیمشدن با آنها یک نوع عادیشدن به تو میبخشد
دست کم یک نمای سطحی از سلامت، ولی این چیزی نیست که بتواند تو را متحول کند.
تحول یعنی تغییر دادن سطح ادراک. توسط رفتن به ورای آن سطح قبلی ایجاد میشود
اگر بخواهی ذهن خود را عوض کنی، باید به ورای ذهن، به بیذهنی بروی
فقط از آن ارتفاع میتوانی ذهنت را تغییر بدهی، زیرا از آن بلندا تو ارباب خواهی بود
باقی ماندن در ذهن و سعی کردن برای تغییر ذهن با خود ذهن یک روند بیهوده است. مانند این است که خودت را با کشیدن بندهای کفش خودت بالا بکشی!
روانشناسی میتواند چند نکته در شناخت ذهن به تو بدهد، ولی چون نمیتواند تو را به ورای ذهن ببرد،
نمی تواند هیچ کمکی بکند.
سام یک روانکاو شد و کار و کاسبیاش رونق گرفت. یک لیموزین بزرگ و گران قمیت خرید و برای نخستین بار با آن بیرون رفت. پس از چند دقیقه رانندگی یک ماشین دیگر آمد و زد به اتوموبیل نوی او. از ماشین بیرون پرید و نگاهی به خسارت سنگینی که وارد شده بود انداخت و به طرف ماشین دیگر رفت و مشتش را در هوا تکان داد و غرّید:
“ای احمق! ای عوضی! ای موش کثیف! ای مادر….” و ناگهان یادش آمد که یک روانکاو است و صدایش را پایین آورد
امروزه روانشناس سعی دارد تا نقش مرشد را بازی کند که کاملاً ساختگی و متظاهرانه است. روانشناس، روانکاو و تحلیلگر روانی هیچکدام مرشد نیستند. آنان خودشان را هم نمیشناسند
آری، مکانیسم ذهن را قدری شناختهاند، آنان کتاب خواندهاند، اطلاعات خوبی دارند. ولی اطلاعات هرگز کسی را تغییر نمیدهد، هرگز سبب هیچ انقلابی نمیشود. فرد در عمق وجودش یکسان مانند گذشته باقی می ماند
میتواند حرفهای زیبا بزند، میتواند توصیههای خوبی بدهد، ولی نمیتواند به توصیههای خودش عمل کند
از من میپرسی، “حالا چه باید بکنم؟”
پیشنهاد من این است: بقدر کافی کار کردهای. حالا چیزی بیاموز که انجام دادنی DOING نیست، بلکه انجام ندادنی nondoing است!
اینجا باش و بیاموز کاری نکردن را not to do، بلکه بودن را to be
در سکوت بنشین، هیچکاری نکن
ظرف سه تا نُه ماه؛ اگر فرد بقدر کافی صبور باشد و اگر بتواند فقط هر روز ساعتها فقط بنشیند ــ هرمقدار زمان که بتواند پیدا کند و فقط بنشیند ـــ در ابتدا یک اغتشاش بزرگ در ذهن برپا میشود؛ همه چیز از ناخودآگاه شروع میکند به سطح آمدن. خواهی دید که گویی دیوانه میشوی! به تماشاکردن ادامه بده ــ نگران نباش. نمیتوانی دیوانه شوی زیرا پیشاپیش دیوانه هستی، پس چیزی برای ازدست دادن و ترسیدن نداری
با نشستن در سکوت خواهی دید که جنون برمیخیزد، زیرا که سرکوب شده باقی مانده است. و تو با چیزهای دیگر سرگرم بودهای ــ روانشناسی و غیره….
و حالا با مراقبه و سلوک سرگرم هستی، ولی تمام اینها سرگرمی و مشغله هستند و تو اجازه نداده ای که ناخودآگاهت خودش را برایت آشکار کند. این وحشتناک است.
پیشنهاد من به تو این است:
فقط هرمقدار ممکن که میتوانی در سکوت بنشین
اگر بتوانی به مشاهدهگری ادامه بدهی، ظرف ۳ تا ۹ ماه همه چیز جا میافتد و به خودی خودش مستقر میشود ـــ نه اینکه تو مجبور باشی کاری بکنی. بدون عملی از سوی تو، خودش آرام میگیرد و وقتی یک سکون برخاست ـــ سکونی که پرورشی نیست و تمرین نشده ـــ چیزی بسیار عالی و باوقار اتفاقی میافتد. هرگز چنین چیزی را نچشیدهای
شهد خالص است.
#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دوم
#برگردان: محسن خاتمی
#سوال_از_اشو
مرشد عزیز، لطیفه های شما عالی هستند!
قدری با کشیشان آسانتر بگیرید!
مرشد عزیز، من به سبب اشراق شما همراه با جهانهستی شادمان هستم!
از بودن در اینجا؛ از رسیدن به وطن، پس از سالها جستجو، احساس خوبی دارم.
#پاسخ
دورا چینتانا Deva Chintana؛ متاسفم اکر لطیفهها آزارت دادهاند. میدانم
دوا چینتانا یک راهبه بوده است. او شهامت داشته. او صومعه را رها کرده و یک سانیاسین شده است. و طبیعی است که لطیفههای من در مورد کشیشان به نظرش قدری سخت میآیند. باید فکر آن را میکردیم
در آینده بیشتر مراقب خواهم بود، چینتانا.
پاپ مُرد…. و طبیعی است که فرض کند به بهشت خواهد رفت. پس با همان لباسهای پر زرقوبرقِ تشریفاتی مخصوص پاپ به سمت دروازهی مروارید روان شد و بیاعتنا، پیتر مقدس را پشت سرگذاشت و مستقیم به سمت ورودی بهشت رفت.
دو نگهبان بهشت جلوی او را گرفتند و پیتر مقدس فریاد زد، “هی، تو! کجا میروی؟”
پاپ گفت، “اینجا را ببین!من پاپ هستم”
“کی هستی؟”
“ پاپ! من پاپ کلیسای کاتولیک هستم و به بهشت میروم.”
پیتر مقدس گفت: “پاپ؟ هرگز چنین چیزی نشنیدهام. ما چنین اسمی در پروندههایمان نداریم
جبرییل، آیا چنین اسمی داریم؟
نه، ببخشید قربان، نمیتوانید وارد شوید.”
“هی! کوتاه بیا! من همان پاپ هستم. باید بگذارید وارد شوم. از خدای پدر بپرسید: او مرا میشناسد!”
پیتر مقدس به خدای پدر زنگ میزند: “آلو خدا! من پیتر مقدس هستم ــ مامور ورودی بهشت! میبخشید مزاحم شدم ولی اینجا مردی هست که خودش را پاپ میخواند و میخواهد وارد بهشت شود و میگوید شما او را میشناسید.”
خدا میپرسد، “کی اونجاست؟”
- “پاپ.”
- “کی؟”
ــ “او خودش را پاپ معرفی میکند.”
- “هرگز چنین اسمی نشنیدهام.”
حالا پیتر مقدس رو به پاپ میکند و میگوید، “ببخشید پاپ! خدای پدر میگوید که شما را نمیشناسد.”
پاپ با تعجب میگوید، “چی؟ ولی گوش بده: من پاااپ پ هستم. او باید مرا بشناسد! حالا ببین
از خدای پسر سوال کن. او حتماً مرا میشناسد ــ من نمایندهی او روی زمین هستم: باید که مرا بشناسد
پیتر مقدس به خدای پسر زنگ میزند، ولی پاسخ همان است: “پاپ؟ نه، هرگز چنین کسی را نمیشناسم.”
پاپ که مستاصل شده است میگوید: “ببیند، شما باید به من کمک کنید. به روح القدس زنگ بزنید: او حتماً باید مرا بشناسد! من پاپ هستم! پاپ کلیسای کاتولیک، نماینده ی روحانی عیسی مسیح روی زمین! او حتماً و باید مرا بشناسد!”
پیترمقدس به روحالقدس زنگ میزند.
روح القدس پاسخ میدهد، “آها! که گفتی پاپ! بله این اسم را قبلاً جایی شنیدهام… کمی صبر کن! آها، بله
این همون حرامزادهای هست که در مورد من و مریم باکره شایعه درست میکند. به او بگو برود به جهنم!”
چینتانا؛ من بهترین سعی خودم را خواهم کرد! ولی کشیشان، کشیش هستند؛ زشتترین مردمان روی زمین هستند، حیلهگرترین و بیرحمترین انسانها هستند، بااینکه ظاهرشان کاملاً فرق دارد.
و من نمیگویم که برخی افراد خوب هم در میان آنها وجود ندارد. برخی افراد خوب هم در این شبکه گرفتار شدهاند ولی این مردمان خوب بچهگانه رفتار میکنند. این افراد خوب گول میخورند، به آسانی مورد بهرهکشی قرار میگیرند.
بشریت باید تلاش کند تا از حرفهی واسطهگری کشیشان خلاص شود
آنان بسیار مخرّب بودهاند. به سبب همین کشیشان است که دنیا هنوز بادیانت نشده است. آنان انسانها را ازهم جدا کردهاند بجای اینکه بشریت را یک واحد و یکپارچه سازند. بیشترین خونریزیها به نام ادیان صورت گرفته درواقع، من خیلی به آنها سخت نمیگیرم، با آنان بسیار نرم هستم. آنان نیاز دارند سختتر ضربه بخورند. و وقتی به آنان ضربه میزنم، درواقع به آنان ضربه نمیزنم
بلکه فقط به شرطیشدگیهای شما ضربه میزنم
من با پاپ یا شانکاراچاریا یا امامها، چکار دارم؟
من با این مردم هیچ کاری ندارم
ولی وقتی به آنان ضربه میزنم فقط به آن زنجیرهایی در درون شما ضربه میزنم که شما را در زندان نگهداشتهاند لطیفههای من در مورد کشیشان فقط به این سبب است که به شما کمک شود از زندان بیرون بیایید، بخندید
من نمیخواهم که بیرون آمدن از زندان برای شما یک امر جدی باشد، زیرا اگر جدی باشد، شما تحت تاثیر جدیبودن خودتان قرار خواهید داشت و آن وزنه را با خود حمل خواهید کرد
و هرگونه خطری وجود دارد که شروع کنید به فرافکن کردن جدیبودن خود روی من!
من میتوانم شما را به آسانی از کشیش آزاد کنم، ولی خطر این است که شاید شروع کنید به فرافکنی هرآنچه را که روی کشیشان فرافکن میکردید، روی من فرافکن کنید. این ابداً آزادی نیست
فقط زنجیرهایتان عوض شده است
#اشو
امّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دهم
#برگردان: محسن خاتمی
مرشد عزیز، لطیفه های شما عالی هستند!
قدری با کشیشان آسانتر بگیرید!
مرشد عزیز، من به سبب اشراق شما همراه با جهانهستی شادمان هستم!
از بودن در اینجا؛ از رسیدن به وطن، پس از سالها جستجو، احساس خوبی دارم.
#پاسخ
دورا چینتانا Deva Chintana؛ متاسفم اکر لطیفهها آزارت دادهاند. میدانم
دوا چینتانا یک راهبه بوده است. او شهامت داشته. او صومعه را رها کرده و یک سانیاسین شده است. و طبیعی است که لطیفههای من در مورد کشیشان به نظرش قدری سخت میآیند. باید فکر آن را میکردیم
در آینده بیشتر مراقب خواهم بود، چینتانا.
پاپ مُرد…. و طبیعی است که فرض کند به بهشت خواهد رفت. پس با همان لباسهای پر زرقوبرقِ تشریفاتی مخصوص پاپ به سمت دروازهی مروارید روان شد و بیاعتنا، پیتر مقدس را پشت سرگذاشت و مستقیم به سمت ورودی بهشت رفت.
دو نگهبان بهشت جلوی او را گرفتند و پیتر مقدس فریاد زد، “هی، تو! کجا میروی؟”
پاپ گفت، “اینجا را ببین!من پاپ هستم”
“کی هستی؟”
“ پاپ! من پاپ کلیسای کاتولیک هستم و به بهشت میروم.”
پیتر مقدس گفت: “پاپ؟ هرگز چنین چیزی نشنیدهام. ما چنین اسمی در پروندههایمان نداریم
جبرییل، آیا چنین اسمی داریم؟
نه، ببخشید قربان، نمیتوانید وارد شوید.”
“هی! کوتاه بیا! من همان پاپ هستم. باید بگذارید وارد شوم. از خدای پدر بپرسید: او مرا میشناسد!”
پیتر مقدس به خدای پدر زنگ میزند: “آلو خدا! من پیتر مقدس هستم ــ مامور ورودی بهشت! میبخشید مزاحم شدم ولی اینجا مردی هست که خودش را پاپ میخواند و میخواهد وارد بهشت شود و میگوید شما او را میشناسید.”
خدا میپرسد، “کی اونجاست؟”
- “پاپ.”
- “کی؟”
ــ “او خودش را پاپ معرفی میکند.”
- “هرگز چنین اسمی نشنیدهام.”
حالا پیتر مقدس رو به پاپ میکند و میگوید، “ببخشید پاپ! خدای پدر میگوید که شما را نمیشناسد.”
پاپ با تعجب میگوید، “چی؟ ولی گوش بده: من پاااپ پ هستم. او باید مرا بشناسد! حالا ببین
از خدای پسر سوال کن. او حتماً مرا میشناسد ــ من نمایندهی او روی زمین هستم: باید که مرا بشناسد
پیتر مقدس به خدای پسر زنگ میزند، ولی پاسخ همان است: “پاپ؟ نه، هرگز چنین کسی را نمیشناسم.”
پاپ که مستاصل شده است میگوید: “ببیند، شما باید به من کمک کنید. به روح القدس زنگ بزنید: او حتماً باید مرا بشناسد! من پاپ هستم! پاپ کلیسای کاتولیک، نماینده ی روحانی عیسی مسیح روی زمین! او حتماً و باید مرا بشناسد!”
پیترمقدس به روحالقدس زنگ میزند.
روح القدس پاسخ میدهد، “آها! که گفتی پاپ! بله این اسم را قبلاً جایی شنیدهام… کمی صبر کن! آها، بله
این همون حرامزادهای هست که در مورد من و مریم باکره شایعه درست میکند. به او بگو برود به جهنم!”
چینتانا؛ من بهترین سعی خودم را خواهم کرد! ولی کشیشان، کشیش هستند؛ زشتترین مردمان روی زمین هستند، حیلهگرترین و بیرحمترین انسانها هستند، بااینکه ظاهرشان کاملاً فرق دارد.
و من نمیگویم که برخی افراد خوب هم در میان آنها وجود ندارد. برخی افراد خوب هم در این شبکه گرفتار شدهاند ولی این مردمان خوب بچهگانه رفتار میکنند. این افراد خوب گول میخورند، به آسانی مورد بهرهکشی قرار میگیرند.
بشریت باید تلاش کند تا از حرفهی واسطهگری کشیشان خلاص شود
آنان بسیار مخرّب بودهاند. به سبب همین کشیشان است که دنیا هنوز بادیانت نشده است. آنان انسانها را ازهم جدا کردهاند بجای اینکه بشریت را یک واحد و یکپارچه سازند. بیشترین خونریزیها به نام ادیان صورت گرفته درواقع، من خیلی به آنها سخت نمیگیرم، با آنان بسیار نرم هستم. آنان نیاز دارند سختتر ضربه بخورند. و وقتی به آنان ضربه میزنم، درواقع به آنان ضربه نمیزنم
بلکه فقط به شرطیشدگیهای شما ضربه میزنم
من با پاپ یا شانکاراچاریا یا امامها، چکار دارم؟
من با این مردم هیچ کاری ندارم
ولی وقتی به آنان ضربه میزنم فقط به آن زنجیرهایی در درون شما ضربه میزنم که شما را در زندان نگهداشتهاند لطیفههای من در مورد کشیشان فقط به این سبب است که به شما کمک شود از زندان بیرون بیایید، بخندید
من نمیخواهم که بیرون آمدن از زندان برای شما یک امر جدی باشد، زیرا اگر جدی باشد، شما تحت تاثیر جدیبودن خودتان قرار خواهید داشت و آن وزنه را با خود حمل خواهید کرد
و هرگونه خطری وجود دارد که شروع کنید به فرافکن کردن جدیبودن خود روی من!
من میتوانم شما را به آسانی از کشیش آزاد کنم، ولی خطر این است که شاید شروع کنید به فرافکنی هرآنچه را که روی کشیشان فرافکن میکردید، روی من فرافکن کنید. این ابداً آزادی نیست
فقط زنجیرهایتان عوض شده است
#اشو
امّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دهم
#برگردان: محسن خاتمی
#سوال_از_اشو
مرشد عزیز، من یک روانشناس هستم.
امیدوار بودم مطالعهی روانشناسی بتواند زندگی مرا تغییر بدهد،
ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد
حالا باید چه کنم؟
#پاسخ
روانشناسی هنوز یک علم بسیار بسیار نپخته است. بسیار ابتدایی است و تازه آغاز شده است. هنوز یک روش زندگی نشده است
نمیتواند تو را متحول سازد
البته میتواند بینشهایی در مورد ذهن به تو بدهد ولی آن بینشها متحول کننده نخواهند بود
چرا؟
زیرا تحول همیشه از یک سطح بالاتر اتفاق میافتد. تحول هرگز به معنی حل مشکلات نیست ـــ بودن در همان سطح، این یعنی تنظیمشدگی.
روانشناسی هنوز سعی دارد به تو کمک کند که تنظیم بشوی ــ با جامعهای که خودش بیمار است تنظیم شوی
با خانواده، با مفاهیم حاکم در اطراف خودت تنظیم شوی
ولی تمام آن مفاهیم ــ خانوادهات، جامعهات ـــ خودشان بیمار هستند، مریض هستند و تنظیمشدن با آنها یک نوع عادیشدن به تو میبخشد
دست کم یک نمای سطحی از سلامت، ولی این چیزی نیست که بتواند تو را متحول کند.
تحول یعنی تغییر دادن سطح ادراک. توسط رفتن به ورای آن سطح قبلی ایجاد میشود
اگر بخواهی ذهن خود را عوض کنی، باید به ورای ذهن، به بیذهنی بروی
فقط از آن ارتفاع میتوانی ذهنت را تغییر بدهی، زیرا از آن بلندا تو ارباب خواهی بود
باقی ماندن در ذهن و سعی کردن برای تغییر ذهن با خود ذهن یک روند بیهوده است. مانند این است که خودت را با کشیدن بندهای کفش خودت بالا بکشی!
روانشناسی میتواند چند نکته در شناخت ذهن به تو بدهد، ولی چون نمیتواند تو را به ورای ذهن ببرد،
نمی تواند هیچ کمکی بکند.
سام یک روانکاو شد و کار و کاسبیاش رونق گرفت. یک لیموزین بزرگ و گران قمیت خرید و برای نخستین بار با آن بیرون رفت. پس از چند دقیقه رانندگی یک ماشین دیگر آمد و زد به اتوموبیل نوی او. از ماشین بیرون پرید و نگاهی به خسارت سنگینی که وارد شده بود انداخت و به طرف ماشین دیگر رفت و مشتش را در هوا تکان داد و غرّید:
“ای احمق! ای عوضی! ای موش کثیف! ای مادر….” و ناگهان یادش آمد که یک روانکاو است و صدایش را پایین آورد
امروزه روانشناس سعی دارد تا نقش مرشد را بازی کند که کاملاً ساختگی و متظاهرانه است. روانشناس، روانکاو و تحلیلگر روانی هیچکدام مرشد نیستند. آنان خودشان را هم نمیشناسند
آری، مکانیسم ذهن را قدری شناختهاند، آنان کتاب خواندهاند، اطلاعات خوبی دارند. ولی اطلاعات هرگز کسی را تغییر نمیدهد، هرگز سبب هیچ انقلابی نمیشود. فرد در عمق وجودش یکسان مانند گذشته باقی می ماند
میتواند حرفهای زیبا بزند، میتواند توصیههای خوبی بدهد، ولی نمیتواند به توصیههای خودش عمل کند
از من میپرسی، “حالا چه باید بکنم؟”
پیشنهاد من این است: بقدر کافی کار کردهای. حالا چیزی بیاموز که انجام دادنی DOING نیست، بلکه انجام ندادنی nondoing است!
اینجا باش و بیاموز کاری نکردن را not to do، بلکه بودن را to be
در سکوت بنشین، هیچکاری نکن
ظرف سه تا نُه ماه؛ اگر فرد بقدر کافی صبور باشد و اگر بتواند فقط هر روز ساعتها فقط بنشیند ــ هرمقدار زمان که بتواند پیدا کند و فقط بنشیند ـــ در ابتدا یک اغتشاش بزرگ در ذهن برپا میشود؛ همه چیز از ناخودآگاه شروع میکند به سطح آمدن. خواهی دید که گویی دیوانه میشوی! به تماشاکردن ادامه بده ــ نگران نباش. نمیتوانی دیوانه شوی زیرا پیشاپیش دیوانه هستی، پس چیزی برای ازدست دادن و ترسیدن نداری
با نشستن در سکوت خواهی دید که جنون برمیخیزد، زیرا که سرکوب شده باقی مانده است. و تو با چیزهای دیگر سرگرم بودهای ــ روانشناسی و غیره….
و حالا با مراقبه و سلوک سرگرم هستی، ولی تمام اینها سرگرمی و مشغله هستند و تو اجازه نداده ای که ناخودآگاهت خودش را برایت آشکار کند. این وحشتناک است.
پیشنهاد من به تو این است:
فقط هرمقدار ممکن که میتوانی در سکوت بنشین
اگر بتوانی به مشاهدهگری ادامه بدهی، ظرف ۳ تا ۹ ماه همه چیز جا میافتد و به خودی خودش مستقر میشود ـــ نه اینکه تو مجبور باشی کاری بکنی. بدون عملی از سوی تو، خودش آرام میگیرد و وقتی یک سکون برخاست ـــ سکونی که پرورشی نیست و تمرین نشده ـــ چیزی بسیار عالی و باوقار اتفاقی میافتد. هرگز چنین چیزی را نچشیدهای
شهد خالص است.
#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دوم
#برگردان: محسن خاتمی
مرشد عزیز، من یک روانشناس هستم.
امیدوار بودم مطالعهی روانشناسی بتواند زندگی مرا تغییر بدهد،
ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد
حالا باید چه کنم؟
#پاسخ
روانشناسی هنوز یک علم بسیار بسیار نپخته است. بسیار ابتدایی است و تازه آغاز شده است. هنوز یک روش زندگی نشده است
نمیتواند تو را متحول سازد
البته میتواند بینشهایی در مورد ذهن به تو بدهد ولی آن بینشها متحول کننده نخواهند بود
چرا؟
زیرا تحول همیشه از یک سطح بالاتر اتفاق میافتد. تحول هرگز به معنی حل مشکلات نیست ـــ بودن در همان سطح، این یعنی تنظیمشدگی.
روانشناسی هنوز سعی دارد به تو کمک کند که تنظیم بشوی ــ با جامعهای که خودش بیمار است تنظیم شوی
با خانواده، با مفاهیم حاکم در اطراف خودت تنظیم شوی
ولی تمام آن مفاهیم ــ خانوادهات، جامعهات ـــ خودشان بیمار هستند، مریض هستند و تنظیمشدن با آنها یک نوع عادیشدن به تو میبخشد
دست کم یک نمای سطحی از سلامت، ولی این چیزی نیست که بتواند تو را متحول کند.
تحول یعنی تغییر دادن سطح ادراک. توسط رفتن به ورای آن سطح قبلی ایجاد میشود
اگر بخواهی ذهن خود را عوض کنی، باید به ورای ذهن، به بیذهنی بروی
فقط از آن ارتفاع میتوانی ذهنت را تغییر بدهی، زیرا از آن بلندا تو ارباب خواهی بود
باقی ماندن در ذهن و سعی کردن برای تغییر ذهن با خود ذهن یک روند بیهوده است. مانند این است که خودت را با کشیدن بندهای کفش خودت بالا بکشی!
روانشناسی میتواند چند نکته در شناخت ذهن به تو بدهد، ولی چون نمیتواند تو را به ورای ذهن ببرد،
نمی تواند هیچ کمکی بکند.
سام یک روانکاو شد و کار و کاسبیاش رونق گرفت. یک لیموزین بزرگ و گران قمیت خرید و برای نخستین بار با آن بیرون رفت. پس از چند دقیقه رانندگی یک ماشین دیگر آمد و زد به اتوموبیل نوی او. از ماشین بیرون پرید و نگاهی به خسارت سنگینی که وارد شده بود انداخت و به طرف ماشین دیگر رفت و مشتش را در هوا تکان داد و غرّید:
“ای احمق! ای عوضی! ای موش کثیف! ای مادر….” و ناگهان یادش آمد که یک روانکاو است و صدایش را پایین آورد
امروزه روانشناس سعی دارد تا نقش مرشد را بازی کند که کاملاً ساختگی و متظاهرانه است. روانشناس، روانکاو و تحلیلگر روانی هیچکدام مرشد نیستند. آنان خودشان را هم نمیشناسند
آری، مکانیسم ذهن را قدری شناختهاند، آنان کتاب خواندهاند، اطلاعات خوبی دارند. ولی اطلاعات هرگز کسی را تغییر نمیدهد، هرگز سبب هیچ انقلابی نمیشود. فرد در عمق وجودش یکسان مانند گذشته باقی می ماند
میتواند حرفهای زیبا بزند، میتواند توصیههای خوبی بدهد، ولی نمیتواند به توصیههای خودش عمل کند
از من میپرسی، “حالا چه باید بکنم؟”
پیشنهاد من این است: بقدر کافی کار کردهای. حالا چیزی بیاموز که انجام دادنی DOING نیست، بلکه انجام ندادنی nondoing است!
اینجا باش و بیاموز کاری نکردن را not to do، بلکه بودن را to be
در سکوت بنشین، هیچکاری نکن
ظرف سه تا نُه ماه؛ اگر فرد بقدر کافی صبور باشد و اگر بتواند فقط هر روز ساعتها فقط بنشیند ــ هرمقدار زمان که بتواند پیدا کند و فقط بنشیند ـــ در ابتدا یک اغتشاش بزرگ در ذهن برپا میشود؛ همه چیز از ناخودآگاه شروع میکند به سطح آمدن. خواهی دید که گویی دیوانه میشوی! به تماشاکردن ادامه بده ــ نگران نباش. نمیتوانی دیوانه شوی زیرا پیشاپیش دیوانه هستی، پس چیزی برای ازدست دادن و ترسیدن نداری
با نشستن در سکوت خواهی دید که جنون برمیخیزد، زیرا که سرکوب شده باقی مانده است. و تو با چیزهای دیگر سرگرم بودهای ــ روانشناسی و غیره….
و حالا با مراقبه و سلوک سرگرم هستی، ولی تمام اینها سرگرمی و مشغله هستند و تو اجازه نداده ای که ناخودآگاهت خودش را برایت آشکار کند. این وحشتناک است.
پیشنهاد من به تو این است:
فقط هرمقدار ممکن که میتوانی در سکوت بنشین
اگر بتوانی به مشاهدهگری ادامه بدهی، ظرف ۳ تا ۹ ماه همه چیز جا میافتد و به خودی خودش مستقر میشود ـــ نه اینکه تو مجبور باشی کاری بکنی. بدون عملی از سوی تو، خودش آرام میگیرد و وقتی یک سکون برخاست ـــ سکونی که پرورشی نیست و تمرین نشده ـــ چیزی بسیار عالی و باوقار اتفاقی میافتد. هرگز چنین چیزی را نچشیدهای
شهد خالص است.
#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دوم
#برگردان: محسن خاتمی
در "حقیقت "یافتن خود!
مرد بسیار ثروتمندی بود و چنان از ثروتش ناکام شده بود که قصر خودش را در جست وجوی انسان فرزانه ای ترک کرد، زیرا واقعاٌ نفرین شده بود، واقعاٌ رنج می کشید. می خواست قدری خوشحال تر باشد. از یک شخص خردمند نزد شخص خردمند دیگر می رفت، ولی فایده ای نداشت. آنان حرف زیاد می زدند ولی نمی توانستند به او نشان بدهند. و او مصر بود: می باید انسانی بسیار عملگرا بوده باشد.
او اصرار می کرد:
"خوشبختی را به من نشان بده، آنوقت باور می کنم."
این مرد می باید ذهنی علمی داشته باشد. می گفت، "شما نمی توانید مرا با حرف زدن گول بزنید. خوشبختی را نشانم بدهید ، کجاست؟
اگر من دقیقاٌ آن را دیدم، فقط آنوقت است که مرید شما می شوم
این مرد به یک روستا رسید و مردم به او گفتند:
"آری ما یک مرشد صوفی داریم. شاید کمک کند. او قدری خل eccentric است، پس مواظب او باش. قدری هشیار باش، زیرا کسی نمی داند که او چه خواهد کرد. ولی او پدیده ای کمیاب است. نزد او برو."
مرد ثروتمند به یافتن او پرداخت
در کلبه اش نبود. مردم گفتند که به سمت جنگل رفته است، پس او به آنجا رفت
عارف زیر درختی تنومند در مراقبه ای عمیق نشسته بود. مرد ثروتمند آنجا ایستاد و از اسب خود پایین آمد
و آن مرد واقعاٌ به نظر خوشبخت می رسید:
بسیار ساکت، بسیار آرام. حتی همه چیز در اطراف او ساکن بود ، درخت، پرندگان. محیطی بسیار آرامش بخش بود.
مرد به پای او افتاد و گفت:
"آقا، من می خواهم خوشحال باشم. من همه چیز دارم غیر از خوشبختی."
مرد صوفی چشمانش را باز کرد و گفت: "من خوشبختی را به تو نشان خواهم داد. تو ثروت خودت را نشان بده."
کاملاٌ درست است. اگر تو از او می خواهی که خوشبختی را نشانت بدهد، اول تو ثروت خودت را نشان بده
مرد برای این منظور هزاران قطعه الماس در خورجین اسبش داشت. همیشه فکر می کرد، "اگر کسی باشد که خوشبختی را داشته باشد و قیمتش را بخواهد... و هیچ چیز در دنیا نیست که بدون پرداخت بها بتوانی آن را بگیری."
پس او آن کیسه پراز الماس را برای اینکار با خودش حمل می کرد: آن ها میلیون ها روپی ارزش داشتند.
مرد کیسه را داد و گفت:"نگاه کن."
درست در یک چشم به هم زدن، عارف کیسه را گرفت و شروع کرد به دویدن. مرد ثروتمند برای یک لحظه باورش نشد که چه اتفاقی افتاده است
وقتی حواسش جا آمد او هم شروع کرد به دویدن و فریاد زدن و گریستن. تمام اهل روستا جمع شدند و آنان گفتند:
"ما قبلاٌ به تو گفته بودیم! او خل است. هیچکس نمی داند چه خواهد کرد."
و تمام روستا به هیجان آمد. این برای مرد ثروتمند یک مصیبت واقعی بود. اندوخته ی تمام عمرش ازدست رفته بود و بدون نتیجه
عارف با دویدن دور روستا دوباره به همان درختی که قبلاٌ نشسته بود بازگشت. کیسه را نزدیک اسب گذاشت و زیر درخت نشست و چشمانش را بست و ساکت شد
مرد ثروتمند سر رسید خسته، ازنفس افتاده، عرق کرده و با اشک هایی در چشم ، تمام زندگیش در خطر بوده. سپس ناگهان کیسه ی الماس ها را دید که کنار اسب قرار دارد: آن را برداشت و روی قلبش گذاشت و شروع کرد به رقصیدن، خیلی خوشحال شد.
مردعارف چشمانش را باز کرد و گفت: "ببین! آیا خوشبختی را به تو نشان ندادم؟"
شما باید رنج بردن را بشناسید، فقط آنوقت است که می دانید خوشبختی چیست. به زمینه نیاز دارید.
هرتجربه ای یک تجربه است در مقابل یک زمینه.
شما در همان وضعیت آن مرد ثروتمند هستید:
دنبال آن عارف می دوید، همه چیزتان ربوده شده است، گریه و زاری می کنید.
می توانم ببینم: همه چیزتان ربوده شده و در روستای این دنیا می دوید. راه ها شناخته نشده اند، ولی شما مالباخته هستید. شما تا اعماق وجود ناشاد و رنجور هستید: دوان دوان و همیشه در حال دویدن....
یک روز به آن درخت بازمی گردید و باردیگر آن کیسه را خواهید یافت
خواهید رقصید، مشعوف خواهید شد. خواهید گفت:
"حالا می دانم خوشبختی چیست."
دنیا یک تجربه ی لازم است.
یک مدرسه است.
#انسان_باید_از_آن_بگذرد.
برای یافتن خود،
انسان باید نخست خودش را گم کند.
راه دیگری وجود ندارد، این تنها راه است.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها_جلد5
#برگردان :محسن خاتمی
مرد بسیار ثروتمندی بود و چنان از ثروتش ناکام شده بود که قصر خودش را در جست وجوی انسان فرزانه ای ترک کرد، زیرا واقعاٌ نفرین شده بود، واقعاٌ رنج می کشید. می خواست قدری خوشحال تر باشد. از یک شخص خردمند نزد شخص خردمند دیگر می رفت، ولی فایده ای نداشت. آنان حرف زیاد می زدند ولی نمی توانستند به او نشان بدهند. و او مصر بود: می باید انسانی بسیار عملگرا بوده باشد.
او اصرار می کرد:
"خوشبختی را به من نشان بده، آنوقت باور می کنم."
این مرد می باید ذهنی علمی داشته باشد. می گفت، "شما نمی توانید مرا با حرف زدن گول بزنید. خوشبختی را نشانم بدهید ، کجاست؟
اگر من دقیقاٌ آن را دیدم، فقط آنوقت است که مرید شما می شوم
این مرد به یک روستا رسید و مردم به او گفتند:
"آری ما یک مرشد صوفی داریم. شاید کمک کند. او قدری خل eccentric است، پس مواظب او باش. قدری هشیار باش، زیرا کسی نمی داند که او چه خواهد کرد. ولی او پدیده ای کمیاب است. نزد او برو."
مرد ثروتمند به یافتن او پرداخت
در کلبه اش نبود. مردم گفتند که به سمت جنگل رفته است، پس او به آنجا رفت
عارف زیر درختی تنومند در مراقبه ای عمیق نشسته بود. مرد ثروتمند آنجا ایستاد و از اسب خود پایین آمد
و آن مرد واقعاٌ به نظر خوشبخت می رسید:
بسیار ساکت، بسیار آرام. حتی همه چیز در اطراف او ساکن بود ، درخت، پرندگان. محیطی بسیار آرامش بخش بود.
مرد به پای او افتاد و گفت:
"آقا، من می خواهم خوشحال باشم. من همه چیز دارم غیر از خوشبختی."
مرد صوفی چشمانش را باز کرد و گفت: "من خوشبختی را به تو نشان خواهم داد. تو ثروت خودت را نشان بده."
کاملاٌ درست است. اگر تو از او می خواهی که خوشبختی را نشانت بدهد، اول تو ثروت خودت را نشان بده
مرد برای این منظور هزاران قطعه الماس در خورجین اسبش داشت. همیشه فکر می کرد، "اگر کسی باشد که خوشبختی را داشته باشد و قیمتش را بخواهد... و هیچ چیز در دنیا نیست که بدون پرداخت بها بتوانی آن را بگیری."
پس او آن کیسه پراز الماس را برای اینکار با خودش حمل می کرد: آن ها میلیون ها روپی ارزش داشتند.
مرد کیسه را داد و گفت:"نگاه کن."
درست در یک چشم به هم زدن، عارف کیسه را گرفت و شروع کرد به دویدن. مرد ثروتمند برای یک لحظه باورش نشد که چه اتفاقی افتاده است
وقتی حواسش جا آمد او هم شروع کرد به دویدن و فریاد زدن و گریستن. تمام اهل روستا جمع شدند و آنان گفتند:
"ما قبلاٌ به تو گفته بودیم! او خل است. هیچکس نمی داند چه خواهد کرد."
و تمام روستا به هیجان آمد. این برای مرد ثروتمند یک مصیبت واقعی بود. اندوخته ی تمام عمرش ازدست رفته بود و بدون نتیجه
عارف با دویدن دور روستا دوباره به همان درختی که قبلاٌ نشسته بود بازگشت. کیسه را نزدیک اسب گذاشت و زیر درخت نشست و چشمانش را بست و ساکت شد
مرد ثروتمند سر رسید خسته، ازنفس افتاده، عرق کرده و با اشک هایی در چشم ، تمام زندگیش در خطر بوده. سپس ناگهان کیسه ی الماس ها را دید که کنار اسب قرار دارد: آن را برداشت و روی قلبش گذاشت و شروع کرد به رقصیدن، خیلی خوشحال شد.
مردعارف چشمانش را باز کرد و گفت: "ببین! آیا خوشبختی را به تو نشان ندادم؟"
شما باید رنج بردن را بشناسید، فقط آنوقت است که می دانید خوشبختی چیست. به زمینه نیاز دارید.
هرتجربه ای یک تجربه است در مقابل یک زمینه.
شما در همان وضعیت آن مرد ثروتمند هستید:
دنبال آن عارف می دوید، همه چیزتان ربوده شده است، گریه و زاری می کنید.
می توانم ببینم: همه چیزتان ربوده شده و در روستای این دنیا می دوید. راه ها شناخته نشده اند، ولی شما مالباخته هستید. شما تا اعماق وجود ناشاد و رنجور هستید: دوان دوان و همیشه در حال دویدن....
یک روز به آن درخت بازمی گردید و باردیگر آن کیسه را خواهید یافت
خواهید رقصید، مشعوف خواهید شد. خواهید گفت:
"حالا می دانم خوشبختی چیست."
دنیا یک تجربه ی لازم است.
یک مدرسه است.
#انسان_باید_از_آن_بگذرد.
برای یافتن خود،
انسان باید نخست خودش را گم کند.
راه دیگری وجود ندارد، این تنها راه است.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها_جلد5
#برگردان :محسن خاتمی
في عيد فالنتاين
حاولت أن أكتب عن عينيك يا حبيبتي
قصيدة جديدة
ما كتبت يوما بتاريخ الأدب
حروفها من ذهب
زنرها من ذهب
سروالها من ذهب
و عندما فرغت من كتابتي
جاء رجال من لدى أبي لهب
فاعتقلوا القصيدة
و أغلقوا بالشمع و الرصاص
علبة البريد
در جشن ولنتاین
بر آن شدم، در وصف چشمانِ تو اے محبوبِ من
شعر جدیدے بنویسم
ڪه تاڪنون در طول تاریخ ادب نوشته نشده است
حروفش از طلا
زُنّارش از طلا و
شلوارش از طلاست
آنگاه ڪه از نوشتنش فارغ شدم
مردانے از سوے ابولهب از راه رسیدند و
شعر را دستگیر و
صندوق پست را
با شمع و سرب مهروموم ڪردند
#نزار_قبانی
#برگردان_محمد_حمادے
حاولت أن أكتب عن عينيك يا حبيبتي
قصيدة جديدة
ما كتبت يوما بتاريخ الأدب
حروفها من ذهب
زنرها من ذهب
سروالها من ذهب
و عندما فرغت من كتابتي
جاء رجال من لدى أبي لهب
فاعتقلوا القصيدة
و أغلقوا بالشمع و الرصاص
علبة البريد
در جشن ولنتاین
بر آن شدم، در وصف چشمانِ تو اے محبوبِ من
شعر جدیدے بنویسم
ڪه تاڪنون در طول تاریخ ادب نوشته نشده است
حروفش از طلا
زُنّارش از طلا و
شلوارش از طلاست
آنگاه ڪه از نوشتنش فارغ شدم
مردانے از سوے ابولهب از راه رسیدند و
شعر را دستگیر و
صندوق پست را
با شمع و سرب مهروموم ڪردند
#نزار_قبانی
#برگردان_محمد_حمادے
Ey Yar Jan Deli-HitSound.ir
Parvaz Homay
یار جان ♥️
#پرواز_هماے
#موسیقے: #جابر_بهارمست
@Tonekaboni_bahar
#برگردان_گیلڪی_به_فارسے 👇
غمباد گرفتہ دلم رو ....یار جان..
واللہ ڪہ دوریت مشڪلہ یار جان ...
زود باش زنبیلت رو بردار و بیا
ڪہ بہ اتفاق بہ گردش برویم
از رودبار تا منجیل یار جانے ....
برات زیتون و اشپل ماهے میخرم یار جانے
و از آستانہ برات انجیر خشڪ ...یار جانے
وللہ ڪہ دوریت مشڪلہ یار جانے
غمباد گرفتہ دلم رو ...اے یار جانے ...!!!
#پرواز_هماے
#موسیقے: #جابر_بهارمست
@Tonekaboni_bahar
#برگردان_گیلڪی_به_فارسے 👇
غمباد گرفتہ دلم رو ....یار جان..
واللہ ڪہ دوریت مشڪلہ یار جان ...
زود باش زنبیلت رو بردار و بیا
ڪہ بہ اتفاق بہ گردش برویم
از رودبار تا منجیل یار جانے ....
برات زیتون و اشپل ماهے میخرم یار جانے
و از آستانہ برات انجیر خشڪ ...یار جانے
وللہ ڪہ دوریت مشڪلہ یار جانے
غمباد گرفتہ دلم رو ...اے یار جانے ...!!!
#سوال_از_اشو
مرشد عزیز
آیا پس از مرگ زندگی هست؟
#پاسخ
نیجآناندو Nijanando، نخست بپرس که آیا قبل از مرگ زندگی هست؟!
مردم در مورد زندگی پس از مرگ سوال میکنند. این چه ربطی به تو دارد؟
تو زنده هستی
سوال مهم را بپرس که واقعاً مربوط است
آیا قبل از مرگ زندگی وجود دارد؟
آیا واقعاً زنده هستی؟
زنی به شرکت بیمه رفت و گفت:
“آیا میتوانم پولی را که شوهرم برایش بیمه شده دریافت کنم؟”
کارمند بیمه به او گفت،: ”ولی شوهر شما هنوز زنده است؛ نمرده. شما فقط وقتی پول را دریافت میکنید که او مرده باشد.”
زن گفت: “میدانم که نمرده ولی اثری از زندگی هم در او باقی نمانده است!”
موقعیت چنین است
مردم نمردهاند ولی زنده هم نیستند
آنان به نوعی راه میروند، حرف میزنند، کار میکنند و خودشان را سرپا نگه میدارند؛ ولی هیچ سرزندگی وجود ندارد، هیچ طعمی از زندهبودن در آنان دیده نمیشود.
و نیجآناندو؛ تو علاقه داری که ببینی پس از مرگ چه اتفاقی میافتد!
تمامش را فراموش کن
تو زنده هستی، نخست این زندگی را تماماً زندگی کن
و یک چیز را به یاد داشته باش:
هرآنچه که اکنون با زندگی خودت میکنی، آیندهی تو را خلق میکند. آیندهی تو از حالِ تو بیرون میآید
اگر اکنون در رنج زندگی کنی، پس از مرگ با رنج زندگی خواهی کرد ــ حتی بیش از حالا؛ زیرا وقتی تمام عمرت را در مصیبت زندگی کرده باشی، همین مصیبت بیشتری را برایت خلق خواهد کرد.
من علاقهای به زندگی پس از مرگ ندارم؛ تمام علاقهی من به زندگی قبل از مرگ است. و هرآنچه که اکنون با زندگیت میکنی، بعنوان یک پیامد، آیندهات را خلق خواهد کرد
فردا از امروز زاییده میشود، لحظهی بعدی از این لحظه زاییده میشود
پس اگر این لحظه درست، مراقبهگون و بهتمامی زندگی شده باشد، آنگاه لحظهی بعد باید که تمامتر، مقدستر و بیشتر مراقبهگون باشد؛ زیرا زندگی همواره انباشته میشود. اگر مسرورانه زندگی کنی، سرور بیشتری انباشته میشود
وقتی که میمیری هرآنچه را که در این زندگی کسب کردهای با خودت میبری
ولی مردم در طول قرنها خودشان را با زندگی پس از مرگ مشغول کردهاند
من نیز گاهی در مورد زندگی دیگر صحبت میکنم؛ ولی فقط بعنوان شوخی، تا با آن بخندیم
درواقع اهمیتی ندارد.
من فقط برای شوخی در مورد بهشت و جهنم و زندگی پس از مرگ صحبت میکنم، ولی این ابداً علاقهی من نیست. تمام توجه و علاقهی من به زمان حال خودم است
اکنون، علاقهی من است؛ اینجا، مورد توجه من است؛ زیرا خداوند فقط یک زمان را میشناسد: حالا
و خداوند فقط یک مکان را میشناسد: اینجا
اگر بخواهی با خداوند در تماس باشی باید بیاموزی که چگونه در اینک و اینجا باشی.
#اشو
دامّا پادا جلد 9
#برگردان :محسن خاتمی
مرشد عزیز
آیا پس از مرگ زندگی هست؟
#پاسخ
نیجآناندو Nijanando، نخست بپرس که آیا قبل از مرگ زندگی هست؟!
مردم در مورد زندگی پس از مرگ سوال میکنند. این چه ربطی به تو دارد؟
تو زنده هستی
سوال مهم را بپرس که واقعاً مربوط است
آیا قبل از مرگ زندگی وجود دارد؟
آیا واقعاً زنده هستی؟
زنی به شرکت بیمه رفت و گفت:
“آیا میتوانم پولی را که شوهرم برایش بیمه شده دریافت کنم؟”
کارمند بیمه به او گفت،: ”ولی شوهر شما هنوز زنده است؛ نمرده. شما فقط وقتی پول را دریافت میکنید که او مرده باشد.”
زن گفت: “میدانم که نمرده ولی اثری از زندگی هم در او باقی نمانده است!”
موقعیت چنین است
مردم نمردهاند ولی زنده هم نیستند
آنان به نوعی راه میروند، حرف میزنند، کار میکنند و خودشان را سرپا نگه میدارند؛ ولی هیچ سرزندگی وجود ندارد، هیچ طعمی از زندهبودن در آنان دیده نمیشود.
و نیجآناندو؛ تو علاقه داری که ببینی پس از مرگ چه اتفاقی میافتد!
تمامش را فراموش کن
تو زنده هستی، نخست این زندگی را تماماً زندگی کن
و یک چیز را به یاد داشته باش:
هرآنچه که اکنون با زندگی خودت میکنی، آیندهی تو را خلق میکند. آیندهی تو از حالِ تو بیرون میآید
اگر اکنون در رنج زندگی کنی، پس از مرگ با رنج زندگی خواهی کرد ــ حتی بیش از حالا؛ زیرا وقتی تمام عمرت را در مصیبت زندگی کرده باشی، همین مصیبت بیشتری را برایت خلق خواهد کرد.
من علاقهای به زندگی پس از مرگ ندارم؛ تمام علاقهی من به زندگی قبل از مرگ است. و هرآنچه که اکنون با زندگیت میکنی، بعنوان یک پیامد، آیندهات را خلق خواهد کرد
فردا از امروز زاییده میشود، لحظهی بعدی از این لحظه زاییده میشود
پس اگر این لحظه درست، مراقبهگون و بهتمامی زندگی شده باشد، آنگاه لحظهی بعد باید که تمامتر، مقدستر و بیشتر مراقبهگون باشد؛ زیرا زندگی همواره انباشته میشود. اگر مسرورانه زندگی کنی، سرور بیشتری انباشته میشود
وقتی که میمیری هرآنچه را که در این زندگی کسب کردهای با خودت میبری
ولی مردم در طول قرنها خودشان را با زندگی پس از مرگ مشغول کردهاند
من نیز گاهی در مورد زندگی دیگر صحبت میکنم؛ ولی فقط بعنوان شوخی، تا با آن بخندیم
درواقع اهمیتی ندارد.
من فقط برای شوخی در مورد بهشت و جهنم و زندگی پس از مرگ صحبت میکنم، ولی این ابداً علاقهی من نیست. تمام توجه و علاقهی من به زمان حال خودم است
اکنون، علاقهی من است؛ اینجا، مورد توجه من است؛ زیرا خداوند فقط یک زمان را میشناسد: حالا
و خداوند فقط یک مکان را میشناسد: اینجا
اگر بخواهی با خداوند در تماس باشی باید بیاموزی که چگونه در اینک و اینجا باشی.
#اشو
دامّا پادا جلد 9
#برگردان :محسن خاتمی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر زیبای شب نشینی با ماه
زیبایی تو قلب و جانام را تسخیر میکند
آه، تو ای ماهِ زیبا که نزدیکی و روشن
زیباییات من را مثلِ کودکی میسازد
که بلند گریه میکند تا نورت را از آنِ خودش سازد؛
کودکی که دستهایش را باز میکند
تا تو را به گرمی به سینهاش فشار دهد
اگرچه پرندگانی هستند که در این شب میخوانند
در حالیکه پرتوهای سفیدِ تو گلوهاشان را روشن کرده است...
بگذار سکوتِ عمیق من برایم سخن گوید
بیش از آنچه نغمههای شیرینشان برای آنها میگوید
کسی که میپرستدت تا زمانی که موسیقی پایان گیرد
برتر از بلبلانِ توست.
#ویلیام_هنری_دیویس
#برگردان: کامبیز منوچهریان
#شبتان بر مدار عشق ❣️
زیبایی تو قلب و جانام را تسخیر میکند
آه، تو ای ماهِ زیبا که نزدیکی و روشن
زیباییات من را مثلِ کودکی میسازد
که بلند گریه میکند تا نورت را از آنِ خودش سازد؛
کودکی که دستهایش را باز میکند
تا تو را به گرمی به سینهاش فشار دهد
اگرچه پرندگانی هستند که در این شب میخوانند
در حالیکه پرتوهای سفیدِ تو گلوهاشان را روشن کرده است...
بگذار سکوتِ عمیق من برایم سخن گوید
بیش از آنچه نغمههای شیرینشان برای آنها میگوید
کسی که میپرستدت تا زمانی که موسیقی پایان گیرد
برتر از بلبلانِ توست.
#ویلیام_هنری_دیویس
#برگردان: کامبیز منوچهریان
#شبتان بر مدار عشق ❣️