🔻 #شب_نوشت | رنج و سوادیِ شاعر 🔺
❄️ باز نشر به بهانه ی ِ بارش برف
▪| جهان از زشتی و رنج بیشینه و از زیبایی و لذت کمینه است؛
پرتوهای روشن، در قِبال ِ ازدحام و تسخیر ِ تاریکی، رنگ می بازند و به خسوفی غمانگیز رهمیسپارند...
#شاعر هم که در زمانهای ِ قدیم، بنا بود روایتگر عشق و زیبایی باشد، به ناچار، از پلشتیهای زیست گاه ِ انسانِ مدرن، به اعتراف، لب گشوده است:
"آخرین برگ سفر نامه ی باران این است
که زمین
چرکین است!"
#شفیعی_کدکنی
در این میان، برای نافیانِ این پلشتی، و خیال ورزان ِ ساده ِ لوح یا غرض ورز، که دست پخت ِ بشر از نوع و سنخ و جنس خویش را، چیزی جز برتری یِ روح و گفتمان ِ انقلابیگری از نوعِ تند روی و افراطی و کتمانِ جهانِ خارج از مرزهای ِ خویش، نمی دانند، زجر کشیده ای دیگر، همین دنیایِ دست ساخته یِ آنها را، با تمام ِ آشوبها و آسیب هایی که در دل خویش جای داده است، با آیینه ای، در مقابل آنها، به تصویر می کشد:
" سفینه پایین آمد، نشست روی زمین
نگاه کرد:
سرکوچه یک زن غمگین!
دو دزد، منتظر کیف کارمند جوان!
جلوی مدرسه یک مشت بچه ی نگران...
هزار زندانی فکر راه های خروج!
فرار دختری از دست لات های لجوج...
دوتا پسر وسط ارتباط قایمکی!!
پلیس خسته سر یک تصادف الکی،
صدای گریه ی یک مرد با لب خاموش
پیاده روی پر از دختران دستفروش!
سه کارمند ِ چروکیده در اتاقی سرد
بریدن سرها تویِ جبهه های نبرد!
شکنجه کردن مظنون تازه با لبخند
گلایه ی پدری پیر از زن و فرزند
سقوط کارگری از فشار بی خوابی
فروشگاه پراز جنس های قلابی !
شیوع هذیان ، افسردگی حاد، جنون
دروغ گفتن اخبارگوی تلویزیون...
سکوت و خودکشی شاعر از فشار زیاد!
جلوی مدرسه ی بچه ها فروش مواد!!!
گرفتن دو سه بچه به علت شادی،
خراب کردن میدان پیر آزادی.
طلاق های غیابی درون هر چمدان.
بریدن سرصدها درخت سبز جوان.
کبوتران سربام و چیدن پرها.
کنارپنجره دلواپسی مادرها!
شبانه گریه ی سربازهای اجباری
نماد هوش معاصر : کلاهبرداری!!
هزار حادثه ی غیرقابل تغییر
گرسنگی هزاران هزار کودک و پیر!
درست کردن چندین و چند بمب اتم
و ایستادن مردم مقابل مردم...
نگاه مرد فضایی به شهر آدم ها
سفینه رفت و دوباره به دور دست فضا
#سید_مهدی_موسوی "
در این شوره زار یاس، که هوای عاطفه به شدت به سردی گراییده است ، "درختان که بنا بود،به جای مردان سیاست نشانده شوند،تا هوا تازه کنند./ #سپهری " ، تبدیل به "اسکلت های بلورآجینی/ #اخوان " می شوند که در زمهریر و سوز کولاک، مرده اند...
در این میان "باد می نالد و دلتنگی های آدمی را ترانه ای می خواند و هر دانه ی برفی،به اشکی نریخته می ماند.../ #مارگوت_بیکل " ...
در افق برف ها،چون تانگویی غمگین میرقصند و شاعری، از انسان دست شسته و دل به همین برف ها می دهد:
"برف نو،برف نو، سلام سلام بنشین
خوش نشسته ای بر بام
پاکی آورده ای، ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام.../ #شاملو ".
برف که انسان نیست، نمی تواند از سُودا و تمنایِ انسان چشم پوشد!
از این رو سفید می کند این کره ی کبود را، چون خواسته یِ دلِ شاعر.
اما چه تلخ ، چه تلخ ، که شاعری شوربختانه، روایت می کند که "جز روزگار من،همه چیز را سفید کرده برف! / #شمس_لنگرودی "
و انسان همچنان، در سفیدی برف، با پلشتی دنیای خویش، سیاه می ماند!
#امین_جباری
سه شنبه،بیست هفتم تیرماه 96.
ساعت 1:10 بامداد. | ▪
•🌾 جرعه از چاهی
❄️ باز نشر به بهانه ی ِ بارش برف
▪| جهان از زشتی و رنج بیشینه و از زیبایی و لذت کمینه است؛
پرتوهای روشن، در قِبال ِ ازدحام و تسخیر ِ تاریکی، رنگ می بازند و به خسوفی غمانگیز رهمیسپارند...
#شاعر هم که در زمانهای ِ قدیم، بنا بود روایتگر عشق و زیبایی باشد، به ناچار، از پلشتیهای زیست گاه ِ انسانِ مدرن، به اعتراف، لب گشوده است:
"آخرین برگ سفر نامه ی باران این است
که زمین
چرکین است!"
#شفیعی_کدکنی
در این میان، برای نافیانِ این پلشتی، و خیال ورزان ِ ساده ِ لوح یا غرض ورز، که دست پخت ِ بشر از نوع و سنخ و جنس خویش را، چیزی جز برتری یِ روح و گفتمان ِ انقلابیگری از نوعِ تند روی و افراطی و کتمانِ جهانِ خارج از مرزهای ِ خویش، نمی دانند، زجر کشیده ای دیگر، همین دنیایِ دست ساخته یِ آنها را، با تمام ِ آشوبها و آسیب هایی که در دل خویش جای داده است، با آیینه ای، در مقابل آنها، به تصویر می کشد:
" سفینه پایین آمد، نشست روی زمین
نگاه کرد:
سرکوچه یک زن غمگین!
دو دزد، منتظر کیف کارمند جوان!
جلوی مدرسه یک مشت بچه ی نگران...
هزار زندانی فکر راه های خروج!
فرار دختری از دست لات های لجوج...
دوتا پسر وسط ارتباط قایمکی!!
پلیس خسته سر یک تصادف الکی،
صدای گریه ی یک مرد با لب خاموش
پیاده روی پر از دختران دستفروش!
سه کارمند ِ چروکیده در اتاقی سرد
بریدن سرها تویِ جبهه های نبرد!
شکنجه کردن مظنون تازه با لبخند
گلایه ی پدری پیر از زن و فرزند
سقوط کارگری از فشار بی خوابی
فروشگاه پراز جنس های قلابی !
شیوع هذیان ، افسردگی حاد، جنون
دروغ گفتن اخبارگوی تلویزیون...
سکوت و خودکشی شاعر از فشار زیاد!
جلوی مدرسه ی بچه ها فروش مواد!!!
گرفتن دو سه بچه به علت شادی،
خراب کردن میدان پیر آزادی.
طلاق های غیابی درون هر چمدان.
بریدن سرصدها درخت سبز جوان.
کبوتران سربام و چیدن پرها.
کنارپنجره دلواپسی مادرها!
شبانه گریه ی سربازهای اجباری
نماد هوش معاصر : کلاهبرداری!!
هزار حادثه ی غیرقابل تغییر
گرسنگی هزاران هزار کودک و پیر!
درست کردن چندین و چند بمب اتم
و ایستادن مردم مقابل مردم...
نگاه مرد فضایی به شهر آدم ها
سفینه رفت و دوباره به دور دست فضا
#سید_مهدی_موسوی "
در این شوره زار یاس، که هوای عاطفه به شدت به سردی گراییده است ، "درختان که بنا بود،به جای مردان سیاست نشانده شوند،تا هوا تازه کنند./ #سپهری " ، تبدیل به "اسکلت های بلورآجینی/ #اخوان " می شوند که در زمهریر و سوز کولاک، مرده اند...
در این میان "باد می نالد و دلتنگی های آدمی را ترانه ای می خواند و هر دانه ی برفی،به اشکی نریخته می ماند.../ #مارگوت_بیکل " ...
در افق برف ها،چون تانگویی غمگین میرقصند و شاعری، از انسان دست شسته و دل به همین برف ها می دهد:
"برف نو،برف نو، سلام سلام بنشین
خوش نشسته ای بر بام
پاکی آورده ای، ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام.../ #شاملو ".
برف که انسان نیست، نمی تواند از سُودا و تمنایِ انسان چشم پوشد!
از این رو سفید می کند این کره ی کبود را، چون خواسته یِ دلِ شاعر.
اما چه تلخ ، چه تلخ ، که شاعری شوربختانه، روایت می کند که "جز روزگار من،همه چیز را سفید کرده برف! / #شمس_لنگرودی "
و انسان همچنان، در سفیدی برف، با پلشتی دنیای خویش، سیاه می ماند!
#امین_جباری
سه شنبه،بیست هفتم تیرماه 96.
ساعت 1:10 بامداد. | ▪
•🌾 جرعه از چاهی
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
🖌 شاعر : #مارگوت_بیکل
🎤 گوینده:#محمود_سرمدی
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
🖌 شاعر : #مارگوت_بیکل
🎤 گوینده:#محمود_سرمدی
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
🖌 شاعر : #مارگوت_بیکل
🎤 گوینده : #محمود_سرمدی
🎹🎼 کاری از #پرسه_در_مه
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
🖌 شاعر : #مارگوت_بیکل
🎤 گوینده : #محمود_سرمدی
🎹🎼 کاری از #پرسه_در_مه
سکوت سر شار از ناگفته هاست!
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
وهر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند .
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهان
وشگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من .
براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم،
كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند.
گوشي كه،
صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود.
براي تو و خويش روحي كه اين همه را در خود بگيرد وبپذيرد .
و زباني كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد .
و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم .
گاه آنكه ما را به حقيقت مي رساند خود از آن عاري است .
زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي بخشد .
از بخت ياري ماست شايد ،
كه آنچه مي خواهيم ، يا به دست نميآيد
يا از دست مي گريزد .
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر مي رسد و آسمان آغاز مي شود.........
مي خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم .
حس مي كنم و مي دانم دست مي سايم و مي ترسم باور ميكنم و اميدوارم
كه هيچ چيز با آن به عناد بر نخيزد.
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر ميرسد و آسمان آغاز مي شود .
چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا دستي ياري دهنده كلامي مهر آميز
نوازشي يا گوشي شنوا به چنگ آري ؟
چند بار دامت را تهي يافتي؟
از پاي منشين آماده شو كه ديگر بار و ديگر بار دام باز گستريم .
پس از سفر هاي بسيار و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان خيز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم بادبان برچينم پارو وا نهم سكان رها كنم
به خلوت لنگر گاهت در آيم و در كنارت پهلو بگيرم
و آغوشت را باز يابم،
استواري امن زمين را زير پاي خويش .
پنجه در افكنده ايم با دست هايمان به جاي رها شدن
سنگين سنگين بر دوش مي كشيم بار ديگران را به جايهمراهي كردنشان
عشق ما نياز مند رهايي است نه تصاحب
در راه خويش ايثار بايد نه انجاموظيفه
سپيده دمان از پس شبي دراز
آواز خروسي مي شنوم از دور دست
و با سومين بانگش در مي يابم كه رسوا شده ام !
زخم زننده، مقاومت ناپذير ،شگفت انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش ،و همه آن چيز ها كه شدن را امكان مي دهد .
هر مرگ اشارتي است به حياتي ديگر .............
اين همه پيچ اين همه گذر اين همه چراغ اين همهعلامت،
و همچنان استواري به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو
وفايي كه تو و مرا به سوي هدف راهنمايي مي كند .
جوياي راه خويش باش از اينسان كه منم در تكاپويانسان شدن
در ميان راه ديدار مي كنم حقيقت را، آزادي را ،خود را،
در ميان راه مي بارد و به بار مي نشيند دوستي كه توانمان دهد
تا براي ديگران مامني باشيم و ياوري
اين است راه ما
تو و من
در وجودهر كس رازي بزرگ نهان است
داستاني راهي بيراهه اي
طرح افكندن اين راز راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشي پر حاصل است .
بسيار وقت ها با هم از غم و شادي هم سخن ساز مي كنيم .
اما در همه چيز رازي نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيست
سكوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .
به تو نگاه مي كنم و مي دانم كه تو تنها نيازمند يك نگاهي
تا به تو دل دهد آسوده خاطرت كند بگشايدت تا به در آيي
من پا پس مي كشم و در نيم گشوده به روي تو بسته مي شود.
پيش از اينكه به تنهايي خود پناه برم از ديگران شكوه آغاز مي كنم
فرياد مي كشم كه تركم گفته اند
چرا از خود نمي پرسم كه كسي را دارم كه
احساسم را انديشه و رويايم را زندگي ام را با اوقسمت كنم
آغاز جداسري شايد از ديگران نبود .
حلقه هاي مداوم پياپي تا دور دست
تصويردرست صادقانه
باخود وفادار مي مانم آيا؟
يا راهي سهل تر اختيار مي كنم .
بي اعتمادي دري است خود ستايي و بيم چفت و بست غروراست .
وتهي دستي ديوار است و لولا است
زنداني را كه در آن محبوس راه خويشيم
دلتنگيمان را براي آزادي و دلخواه ديگران بودن
از رخنه هايش تنفس مي كنيم
تو و من توان آن را يافتيم كه بر گشاييم كه خود را بگشاييم .
بر آنچه دلخواه من است حمله نميبرم
خود را به تمامي بر آن ميافكنم.
اگر بر آنم تا ديگر بار و ديگر بار بر پاي بتوانمخواست راهي به جز اينم نيست .
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من از دستم مي دهي
اگر مي خواهي همراهيم كني دوست من تا انسان آزادي باشم
ميان ما همبستگي آنگونه ميبارد كه زندگي ما
هر دو تن را غرق در شكوفه مي كند
پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم
وگر نه ميشكنيم بال هاي دوستي مان را
با در افكندن خود به دره شايد سر انجام به شناسايي خود توفيق يابم
#مارگوت_بیکل
ترجمه #احمد_شاملو
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
وهر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند .
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهان
وشگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من .
براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم،
كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند.
گوشي كه،
صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود.
براي تو و خويش روحي كه اين همه را در خود بگيرد وبپذيرد .
و زباني كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد .
و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم .
گاه آنكه ما را به حقيقت مي رساند خود از آن عاري است .
زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي بخشد .
از بخت ياري ماست شايد ،
كه آنچه مي خواهيم ، يا به دست نميآيد
يا از دست مي گريزد .
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر مي رسد و آسمان آغاز مي شود.........
مي خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم .
حس مي كنم و مي دانم دست مي سايم و مي ترسم باور ميكنم و اميدوارم
كه هيچ چيز با آن به عناد بر نخيزد.
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر ميرسد و آسمان آغاز مي شود .
چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا دستي ياري دهنده كلامي مهر آميز
نوازشي يا گوشي شنوا به چنگ آري ؟
چند بار دامت را تهي يافتي؟
از پاي منشين آماده شو كه ديگر بار و ديگر بار دام باز گستريم .
پس از سفر هاي بسيار و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان خيز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم بادبان برچينم پارو وا نهم سكان رها كنم
به خلوت لنگر گاهت در آيم و در كنارت پهلو بگيرم
و آغوشت را باز يابم،
استواري امن زمين را زير پاي خويش .
پنجه در افكنده ايم با دست هايمان به جاي رها شدن
سنگين سنگين بر دوش مي كشيم بار ديگران را به جايهمراهي كردنشان
عشق ما نياز مند رهايي است نه تصاحب
در راه خويش ايثار بايد نه انجاموظيفه
سپيده دمان از پس شبي دراز
آواز خروسي مي شنوم از دور دست
و با سومين بانگش در مي يابم كه رسوا شده ام !
زخم زننده، مقاومت ناپذير ،شگفت انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش ،و همه آن چيز ها كه شدن را امكان مي دهد .
هر مرگ اشارتي است به حياتي ديگر .............
اين همه پيچ اين همه گذر اين همه چراغ اين همهعلامت،
و همچنان استواري به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو
وفايي كه تو و مرا به سوي هدف راهنمايي مي كند .
جوياي راه خويش باش از اينسان كه منم در تكاپويانسان شدن
در ميان راه ديدار مي كنم حقيقت را، آزادي را ،خود را،
در ميان راه مي بارد و به بار مي نشيند دوستي كه توانمان دهد
تا براي ديگران مامني باشيم و ياوري
اين است راه ما
تو و من
در وجودهر كس رازي بزرگ نهان است
داستاني راهي بيراهه اي
طرح افكندن اين راز راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشي پر حاصل است .
بسيار وقت ها با هم از غم و شادي هم سخن ساز مي كنيم .
اما در همه چيز رازي نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيست
سكوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .
به تو نگاه مي كنم و مي دانم كه تو تنها نيازمند يك نگاهي
تا به تو دل دهد آسوده خاطرت كند بگشايدت تا به در آيي
من پا پس مي كشم و در نيم گشوده به روي تو بسته مي شود.
پيش از اينكه به تنهايي خود پناه برم از ديگران شكوه آغاز مي كنم
فرياد مي كشم كه تركم گفته اند
چرا از خود نمي پرسم كه كسي را دارم كه
احساسم را انديشه و رويايم را زندگي ام را با اوقسمت كنم
آغاز جداسري شايد از ديگران نبود .
حلقه هاي مداوم پياپي تا دور دست
تصويردرست صادقانه
باخود وفادار مي مانم آيا؟
يا راهي سهل تر اختيار مي كنم .
بي اعتمادي دري است خود ستايي و بيم چفت و بست غروراست .
وتهي دستي ديوار است و لولا است
زنداني را كه در آن محبوس راه خويشيم
دلتنگيمان را براي آزادي و دلخواه ديگران بودن
از رخنه هايش تنفس مي كنيم
تو و من توان آن را يافتيم كه بر گشاييم كه خود را بگشاييم .
بر آنچه دلخواه من است حمله نميبرم
خود را به تمامي بر آن ميافكنم.
اگر بر آنم تا ديگر بار و ديگر بار بر پاي بتوانمخواست راهي به جز اينم نيست .
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من از دستم مي دهي
اگر مي خواهي همراهيم كني دوست من تا انسان آزادي باشم
ميان ما همبستگي آنگونه ميبارد كه زندگي ما
هر دو تن را غرق در شكوفه مي كند
پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم
وگر نه ميشكنيم بال هاي دوستي مان را
با در افكندن خود به دره شايد سر انجام به شناسايي خود توفيق يابم
#مارگوت_بیکل
ترجمه #احمد_شاملو
سکوت سر شار از ناگفته هاست!
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
وهر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند .
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهان
وشگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من .
براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم،
كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند.
گوشي كه،
صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود.
براي تو و خويش روحي كه اين همه را در خود بگيرد وبپذيرد .
و زباني كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد .
و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم .
گاه آنكه ما را به حقيقت مي رساند خود از آن عاري است .
زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي بخشد .
از بخت ياري ماست شايد ،
كه آنچه مي خواهيم ، يا به دست نميآيد
يا از دست مي گريزد .
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر مي رسد و آسمان آغاز مي شود.........
مي خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم .
حس مي كنم و مي دانم دست مي سايم و مي ترسم باور ميكنم و اميدوارم
كه هيچ چيز با آن به عناد بر نخيزد.
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر ميرسد و آسمان آغاز مي شود .
چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا دستي ياري دهنده كلامي مهر آميز
نوازشي يا گوشي شنوا به چنگ آري ؟
چند بار دامت را تهي يافتي؟
از پاي منشين آماده شو كه ديگر بار و ديگر بار دام باز گستريم .
پس از سفر هاي بسيار و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان خيز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم بادبان برچينم پارو وا نهم سكان رها كنم
به خلوت لنگر گاهت در آيم و در كنارت پهلو بگيرم
و آغوشت را باز يابم،
استواري امن زمين را زير پاي خويش .
پنجه در افكنده ايم با دست هايمان به جاي رها شدن
سنگين سنگين بر دوش مي كشيم بار ديگران را به جايهمراهي كردنشان
عشق ما نياز مند رهايي است نه تصاحب
در راه خويش ايثار بايد نه انجاموظيفه
سپيده دمان از پس شبي دراز
آواز خروسي مي شنوم از دور دست
و با سومين بانگش در مي يابم كه رسوا شده ام !
زخم زننده، مقاومت ناپذير ،شگفت انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش ،و همه آن چيز ها كه شدن را امكان مي دهد .
هر مرگ اشارتي است به حياتي ديگر .............
اين همه پيچ اين همه گذر اين همه چراغ اين همه علامت،
و همچنان استواري به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو
وفايي كه تو و مرا به سوي هدف راهنمايي مي كند .
جوياي راه خويش باش از اينسان كه منم در تكاپويانسان شدن
در ميان راه ديدار مي كنم حقيقت را، آزادي را ،خود را،
در ميان راه مي بارد و به بار مي نشيند دوستي كه توانمان دهد
تا براي ديگران مامني باشيم و ياوري
اين است راه ما
تو و من
در وجودهر كس رازي بزرگ نهان است
داستاني راهي بيراهه اي
طرح افكندن اين راز راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشي پر حاصل است .
بسيار وقت ها با هم از غم و شادي هم سخن ساز مي كنيم .
اما در همه چيز رازي نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيست
سكوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .
به تو نگاه مي كنم و مي دانم كه تو تنها نيازمند يك نگاهي
تا به تو دل دهد آسوده خاطرت كند بگشايدت تا به در آيي
من پا پس مي كشم و در نيم گشوده به روي تو بسته مي شود.
پيش از اينكه به تنهايي خود پناه برم از ديگران شكوه آغاز مي كنم
فرياد مي كشم كه تركم گفته اند
چرا از خود نمي پرسم كه كسي را دارم كه
احساسم را انديشه و رويايم را زندگي ام را با اوقسمت كنم
آغاز جداسري شايد از ديگران نبود .
حلقه هاي مداوم پياپي تا دور دست
تصويردرست صادقانه
باخود وفادار مي مانم آيا؟
يا راهي سهل تر اختيار مي كنم .
بي اعتمادي دري است خود ستايي و بيم چفت و بست غروراست .
وتهي دستي ديوار است و لولا است
زنداني را كه در آن محبوس راه خويشيم
دلتنگيمان را براي آزادي و دلخواه ديگران بودن
از رخنه هايش تنفس مي كنيم
تو و من توان آن را يافتيم كه بر گشاييم كه خود را بگشاييم .
بر آنچه دلخواه من است حمله نميبرم
خود را به تمامي بر آن ميافكنم.
اگر بر آنم تا ديگر بار و ديگر بار بر پاي بتوانمخواست راهي به جز اينم نيست .
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من از دستم مي دهي
اگر مي خواهي همراهيم كني دوست من تا انسان آزادي باشم
ميان ما همبستگي آنگونه ميبارد كه زندگي ما
هر دو تن را غرق در شكوفه مي كند
پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم
وگر نه ميشكنيم بال هاي دوستي مان را
با در افكندن خود به دره شايد سر انجام به شناسايي خود توفيق يابم
#مارگوت_بیکل
ترجمه:#احمد_شاملو
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه هارا
در ظلمات ببیند
گوشی
که صداها و شناسه هارا
در بیهوشی ما بشنود
برای تو و خویش روحی آرزو میکنم..
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیز ها که ما را در بند کشیده اند سخن بگوییم...
« #مارگوت_بیکل »
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه هارا
در ظلمات ببیند
گوشی
که صداها و شناسه هارا
در بیهوشی ما بشنود
برای تو و خویش روحی آرزو میکنم..
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیز ها که ما را در بند کشیده اند سخن بگوییم...
« #مارگوت_بیکل »
Forwarded from 𝓑𝓮𝓱𝓷𝓪𝔃
جویای راه خویش باش
از اینسان که منام
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه
دیدار میکنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
میبالد و به بار مینشیند
دوستییی که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و
یاوری.
این است راه ما
راه تو
و من...
📝شاعر: #مارگوت_بیکل (آلمان)
🔺Margot Bickel (1958)
📝برگردان: #احمد_شاملو
از اینسان که منام
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه
دیدار میکنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
میبالد و به بار مینشیند
دوستییی که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و
یاوری.
این است راه ما
راه تو
و من...
📝شاعر: #مارگوت_بیکل (آلمان)
🔺Margot Bickel (1958)
📝برگردان: #احمد_شاملو
از طوفان که در آمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی؛ معنی طوفان همین است.
📕 #کافکا_در_کرانه
✍🏻 #هاروکی_موراکامی
گاه از عبور طوفانُ صاعقه
شاخُ برگ درخت زندگی
بر خاک میغلتد
اما تنه پابرجاست
استوارُ خَدَنگ...
هر چه ریشهها عمیقتر باشند ،
سرشاخهها به خورشید نزدیکترند !
این چنین است
که شاخههای تازه وُ
برگهای سبز
دوباره میرویند !
#مارگوت_بیکل
📕 #کافکا_در_کرانه
✍🏻 #هاروکی_موراکامی
گاه از عبور طوفانُ صاعقه
شاخُ برگ درخت زندگی
بر خاک میغلتد
اما تنه پابرجاست
استوارُ خَدَنگ...
هر چه ریشهها عمیقتر باشند ،
سرشاخهها به خورشید نزدیکترند !
این چنین است
که شاخههای تازه وُ
برگهای سبز
دوباره میرویند !
#مارگوت_بیکل
🕊
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم زندگی کنم
بر آنم عشق بورزم
بر آنم که باشم.
🦋🕊🦋
#مارگوت_بیکل
#امروزتون_شاد
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم زندگی کنم
بر آنم عشق بورزم
بر آنم که باشم.
🦋🕊🦋
#مارگوت_بیکل
#امروزتون_شاد
آن هنگام که مکان زندگی مان را
به کارگاه هنری بدل میکنی
دوستت میدارم
آن هنگام که نگرانیها و زمان را
از یاد می بری
دوستت میدارم
وقتی نامهها و روزنامهها
بر سرتاسرِ خانه پخش شدهاند
دوستت میدارم
پذیرش ، آزادی میبخشد
عشق
حقیقت را در آغوش میکشد
از این رو یکدیگر را دوست میداریم
#مارگوت_بیکل
به کارگاه هنری بدل میکنی
دوستت میدارم
آن هنگام که نگرانیها و زمان را
از یاد می بری
دوستت میدارم
وقتی نامهها و روزنامهها
بر سرتاسرِ خانه پخش شدهاند
دوستت میدارم
پذیرش ، آزادی میبخشد
عشق
حقیقت را در آغوش میکشد
از این رو یکدیگر را دوست میداریم
#مارگوت_بیکل
One More Night With You
Ged McMahon
#موسیقی
موطن آدمی را بر هیج نقشه ای نشانی نیست .
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند .
#مارگوت_بیکل
موطن آدمی را بر هیج نقشه ای نشانی نیست .
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند .
#مارگوت_بیکل
عشق ، عشق می آفریند ؛
عشق ، زندگی می بخشد؛
زندگی ، رنج به همراه دارد ؛
رنج ، دل شوره می آفریند ؛
دل شوره ، جرات به همراه دارد ؛
جرات ، اعتماد می بخشد ؛
اعتماد ، امید می آفریند ؛
امید ، زندگی می بخشد ؛
زندگی ، عشق می آفریند ؛
عشق ، عشق می آفریند .
#مارگوت بیکل
چیدن سپیده دم
برگردان #شاملو
روز جهانی صلح مبارک 🕊💚🕊
عشق ، زندگی می بخشد؛
زندگی ، رنج به همراه دارد ؛
رنج ، دل شوره می آفریند ؛
دل شوره ، جرات به همراه دارد ؛
جرات ، اعتماد می بخشد ؛
اعتماد ، امید می آفریند ؛
امید ، زندگی می بخشد ؛
زندگی ، عشق می آفریند ؛
عشق ، عشق می آفریند .
#مارگوت بیکل
چیدن سپیده دم
برگردان #شاملو
روز جهانی صلح مبارک 🕊💚🕊
از بختیاری ماست شاید
که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید،
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس میکنم می دانم؛
دست می سایم و میترسم؛
باورمیکنم و امیدوارم؛
که هیچچیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود...
#مارگوت_بیکل
که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید،
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس میکنم می دانم؛
دست می سایم و میترسم؛
باورمیکنم و امیدوارم؛
که هیچچیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود...
#مارگوت_بیکل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍🌻درود صبحتان برمدار عشق وشادی روزتان کامیاب
✍🌺صبح امد وشعر تازه دارد برلب
چشمان خمار و ناله دارد از تب
گفتم که طبیب من چرا بیماری
گفتا که خمار بوسه ماندم دیشب
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🌺دانی که چرا همره ویرانی خویشم
در بند همان نیمه پنهانی خویشم
خواهم که به دنبال کسی زار نباشم
حالا که اسیر غم و حیرانی خویشم
#بینا(ایرج_جمشیدی)
🖌🌺زمستان حال خوبی داشت بهمن
به برف و سوز و سرما بود با من
میان دست من می گشت با شوق
به هر پک می زدم می سوخت دامن
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚حالا آوار می شود
بهمن
میان سوز زمستان
بر شانه های انقلاب
تا کج نشود مسیرش
به سوی آزادی
وقتی که استقلال
گروگانخرس است
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه زندگی
در غوغای عشقت
گم شده است
برهنه کرده ای
شمشیر خیال را
تا گردن بسپارد
به سودایت زندگی
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه می بافد
خیال عشقت
در غوغای زندگی
غافل
که عشق پا برهنه می دود
بیابانها را
#ایرج_جمشیدی(بینا)
📗🖌سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
#مارگوت_بیکل📚
✍🌺صبح امد وشعر تازه دارد برلب
چشمان خمار و ناله دارد از تب
گفتم که طبیب من چرا بیماری
گفتا که خمار بوسه ماندم دیشب
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🌺دانی که چرا همره ویرانی خویشم
در بند همان نیمه پنهانی خویشم
خواهم که به دنبال کسی زار نباشم
حالا که اسیر غم و حیرانی خویشم
#بینا(ایرج_جمشیدی)
🖌🌺زمستان حال خوبی داشت بهمن
به برف و سوز و سرما بود با من
میان دست من می گشت با شوق
به هر پک می زدم می سوخت دامن
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚حالا آوار می شود
بهمن
میان سوز زمستان
بر شانه های انقلاب
تا کج نشود مسیرش
به سوی آزادی
وقتی که استقلال
گروگانخرس است
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه زندگی
در غوغای عشقت
گم شده است
برهنه کرده ای
شمشیر خیال را
تا گردن بسپارد
به سودایت زندگی
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه می بافد
خیال عشقت
در غوغای زندگی
غافل
که عشق پا برهنه می دود
بیابانها را
#ایرج_جمشیدی(بینا)
📗🖌سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
#مارگوت_بیکل📚
Forwarded from پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍🌻درود صبحتان برمدار عشق وشادی روزتان کامیاب
✍🌺صبح امد وشعر تازه دارد برلب
چشمان خمار و ناله دارد از تب
گفتم که طبیب من چرا بیماری
گفتا که خمار بوسه ماندم دیشب
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🌺دانی که چرا همره ویرانی خویشم
در بند همان نیمه پنهانی خویشم
خواهم که به دنبال کسی زار نباشم
حالا که اسیر غم و حیرانی خویشم
#بینا(ایرج_جمشیدی)
🖌🌺زمستان حال خوبی داشت بهمن
به برف و سوز و سرما بود با من
میان دست من می گشت با شوق
به هر پک می زدم می سوخت دامن
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚حالا آوار می شود
بهمن
میان سوز زمستان
بر شانه های انقلاب
تا کج نشود مسیرش
به سوی آزادی
وقتی که استقلال
گروگانخرس است
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه زندگی
در غوغای عشقت
گم شده است
برهنه کرده ای
شمشیر خیال را
تا گردن بسپارد
به سودایت زندگی
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه می بافد
خیال عشقت
در غوغای زندگی
غافل
که عشق پا برهنه می دود
بیابانها را
#ایرج_جمشیدی(بینا)
📗🖌سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
#مارگوت_بیکل📚
✍🌺صبح امد وشعر تازه دارد برلب
چشمان خمار و ناله دارد از تب
گفتم که طبیب من چرا بیماری
گفتا که خمار بوسه ماندم دیشب
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🌺دانی که چرا همره ویرانی خویشم
در بند همان نیمه پنهانی خویشم
خواهم که به دنبال کسی زار نباشم
حالا که اسیر غم و حیرانی خویشم
#بینا(ایرج_جمشیدی)
🖌🌺زمستان حال خوبی داشت بهمن
به برف و سوز و سرما بود با من
میان دست من می گشت با شوق
به هر پک می زدم می سوخت دامن
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚حالا آوار می شود
بهمن
میان سوز زمستان
بر شانه های انقلاب
تا کج نشود مسیرش
به سوی آزادی
وقتی که استقلال
گروگانخرس است
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه زندگی
در غوغای عشقت
گم شده است
برهنه کرده ای
شمشیر خیال را
تا گردن بسپارد
به سودایت زندگی
#ایرج_جمشیدی(بینا)
🖌🧚فلسفه می بافد
خیال عشقت
در غوغای زندگی
غافل
که عشق پا برهنه می دود
بیابانها را
#ایرج_جمشیدی(بینا)
📗🖌سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
#مارگوت_بیکل📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگارِسرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم.
شِگفتی کنم.
بازشناسم.
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هَنگامیکه میخندم
هَّنگامیکه میگریم
هَنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار.
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شِگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم؛ که زندگی کردهام.
#مارگوت_بیکل
ترجمه _امیر_شاملو
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگارِسرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم.
شِگفتی کنم.
بازشناسم.
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هَنگامیکه میخندم
هَّنگامیکه میگریم
هَنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار.
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شِگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم؛ که زندگی کردهام.
#مارگوت_بیکل
ترجمه _امیر_شاملو
چیدن سپیده دم/قسمت اول
@sher_o_asal
#آلبوم_چیدن_سپیدهدم شعرهای #مارگوت_بیکل شاعر آلمانی است که با ترجمه و صدای #احمد_شاملو و موسیقی #بابک_بیات اجراشده است
چیدن سپیدهدم/قسمت دوم
@sher_o_asal
#آلبوم_چیدن_سپیدهدم شعرهای #مارگوت_بیکل شاعر آلمانی است که با ترجمه و صدای #احمد_شاملو و موسیقی #بابک_بیات اجراشده است
در سفرِ زندگیمان
كولهباری را حمل میكنيم،
لبريزِ خاطرهها و تجربهها و زخمها
ميراثِ گذشته!
هر چه كولهبارت سنگينتر باشد،
سختتر به پيش میروی
در كلوخ راهها و سراشيبیها!
ای انسان سبکتر سفر كن ...
#مارگوت_بیکل
كولهباری را حمل میكنيم،
لبريزِ خاطرهها و تجربهها و زخمها
ميراثِ گذشته!
هر چه كولهبارت سنگينتر باشد،
سختتر به پيش میروی
در كلوخ راهها و سراشيبیها!
ای انسان سبکتر سفر كن ...
#مارگوت_بیکل