🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیوشش
سریع دست تبسم را کشیدم و گفتم:
- نه درست نیست. شما پیش مهمونا باشین. ما زود بر می گردیم.
در توصیف ادا و اطوارهاي تبسم و دستشویی رفتنش همین بس که آن قدر خندیدم تا دل من هم به پیچ زدن افتاد. در مسیر
برگشت خاله مریم مقابلمان سبز شد و گفت:
- کجایی دختر؟ مهمونا سراغت رو می گیرن.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
تبسم که حسابی خوش اخلاق شده بود جواب داد:
- گلاب به روت این شاداب ذلیل مرده اسهال شده یه بند تو دستشوییه. نگرانش شدم گفتم بیام ببینم کجاست. چی کار کنم
دیگه، حتی تو روز عروسیم هم به فکرشم، ولی کیه که جلو چشمش باشه و قدر بدونه؟
خاله با نگرانی گفت:
- بمیرم مادر، چی شده؟ نکنه مسموم شدي؟ می خواي بریم دکتر؟
چشم غره اي به تبسم رفتم و گفتم:
- نه خاله چیزي نیست. مامان ایناي منو ندیدي؟
خاله دستش را دراز کرد و گفت:
- چرا خاله جون، اونجا نشستن.
مسیر دستش را گرفتم و پیش رفتم. تا به میز دیاکو رسیدم و مادر را مشغول گفتگو با او دیدم سرم گیج رفت. بازوي تبسم را
چسبیدم. تبسم دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- آخه خبر بد رو این جوري میدن مادر من؟
و رو به من ادامه داد:
- توام ول کن. اصلا لازم نیست بري اون ور. همین جا پیش خودم بشین.
باز هم عرق کرده بودم. آهسته گفتم:
- آخرش که چی؟ بالاخره باید باهاشون رو در رو شم.
تبسم ضربه اي به شانه ام زد و گفت:
- باشه، ولی لطفا سرت رو بالا بگیر. به خدا یه تار موي تو به صد تا از اون نشیمنگاه ها می ارزه.
و زیر لب غر زد:
- اسمشم مثه خودش ضایع است دختره نچسب!
دستی به صورت ملتهبم کشیدم و گفتم:
- تو دیگه برو پیش افشین. منم یه سلامی میدم و زود میام.
- می خواي منم باهات بیام؟
لبخند مطمئنی به رویش زدم و گفتم:
- نه بابا! اون قدرا هم که فکر می کنی شل نیستم.
احساس کردم قلبم به دروغی که گفته بودم پوزخند زد. آب دهانم را قورت دادم. کمی دامنم را بالا گرفتم و با قدم هایی که
سعی می کردم محکم به نظر بیاید به سمتشان رفتم و زمزمه کردم:
- محکم بشین دلم، این دور آخره!
از سلام بلندم، خودم هم جا خوردم. انگار می خواستم استرسم را پشت فریادهایم قایم کنم. تمام نگاه ها به سمتم چرخید.
شادي دستش را دور گردنم انداخت و با ذوق گفت:
- واي خواهري چه خوشگل شدي!
گونه شادي را بوسیدم و آرام کنارش زدم. همه به احترامم بلند شده بودند. سعی می کردم نگاهم به دیاکو نباشد. دستم را به
سمت نشمین دراز کردم و با لبخند کش آمده اي گفتم:
- شاداب هستم.
صورت ملیحی داشت. سادگی چهره اش را دوست داشتم. بر اساس داستان ها باید از او متنفر می بودم، اما نبودم. نه از او، نه
حتی از کیمیا. صدایش هم به دل می نشست.
- به به! پس شاداب خانوم معروف شمایین؟
نه! من نبودم. من نه شاداب بودم، نه معروف. من تنها یک نقاب بودم. نقابی که هر آن بیم فرو ریختنش می رفت.
- از آشناییتون خوشبختم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- منم همین طور. تعریفتون رو از دیاکو خیلی شنیدم. واقعا دلم می خواست ببینمتون.
چقدر راحت و بی قید اسم اسطوره من را بر زبان می راند. محکم بشین دلم!
- ممنون! آقاي حاتمی لطف دارن.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتش بود. وقت یک نگاه مستقیم، بدون دو دو زدن، بدون فرار کردن، بدون لرزش مردمک. بدون لرزش عدسی، بدون ریزش
اشک.
- شما خوبین؟ کسالت برطرف شده؟
نگاه او برخلاف من پر از حس بود. شاید محبت، شاید تحسین، شاید ... شاید ترحم. نمی دانم. اما حس داشت. قوي مثل برق
فشار قوي. مثل برق صاعقه.
- ممنون. خوبم.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیوشش
سریع دست تبسم را کشیدم و گفتم:
- نه درست نیست. شما پیش مهمونا باشین. ما زود بر می گردیم.
در توصیف ادا و اطوارهاي تبسم و دستشویی رفتنش همین بس که آن قدر خندیدم تا دل من هم به پیچ زدن افتاد. در مسیر
برگشت خاله مریم مقابلمان سبز شد و گفت:
- کجایی دختر؟ مهمونا سراغت رو می گیرن.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
تبسم که حسابی خوش اخلاق شده بود جواب داد:
- گلاب به روت این شاداب ذلیل مرده اسهال شده یه بند تو دستشوییه. نگرانش شدم گفتم بیام ببینم کجاست. چی کار کنم
دیگه، حتی تو روز عروسیم هم به فکرشم، ولی کیه که جلو چشمش باشه و قدر بدونه؟
خاله با نگرانی گفت:
- بمیرم مادر، چی شده؟ نکنه مسموم شدي؟ می خواي بریم دکتر؟
چشم غره اي به تبسم رفتم و گفتم:
- نه خاله چیزي نیست. مامان ایناي منو ندیدي؟
خاله دستش را دراز کرد و گفت:
- چرا خاله جون، اونجا نشستن.
مسیر دستش را گرفتم و پیش رفتم. تا به میز دیاکو رسیدم و مادر را مشغول گفتگو با او دیدم سرم گیج رفت. بازوي تبسم را
چسبیدم. تبسم دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- آخه خبر بد رو این جوري میدن مادر من؟
و رو به من ادامه داد:
- توام ول کن. اصلا لازم نیست بري اون ور. همین جا پیش خودم بشین.
باز هم عرق کرده بودم. آهسته گفتم:
- آخرش که چی؟ بالاخره باید باهاشون رو در رو شم.
تبسم ضربه اي به شانه ام زد و گفت:
- باشه، ولی لطفا سرت رو بالا بگیر. به خدا یه تار موي تو به صد تا از اون نشیمنگاه ها می ارزه.
و زیر لب غر زد:
- اسمشم مثه خودش ضایع است دختره نچسب!
دستی به صورت ملتهبم کشیدم و گفتم:
- تو دیگه برو پیش افشین. منم یه سلامی میدم و زود میام.
- می خواي منم باهات بیام؟
لبخند مطمئنی به رویش زدم و گفتم:
- نه بابا! اون قدرا هم که فکر می کنی شل نیستم.
احساس کردم قلبم به دروغی که گفته بودم پوزخند زد. آب دهانم را قورت دادم. کمی دامنم را بالا گرفتم و با قدم هایی که
سعی می کردم محکم به نظر بیاید به سمتشان رفتم و زمزمه کردم:
- محکم بشین دلم، این دور آخره!
از سلام بلندم، خودم هم جا خوردم. انگار می خواستم استرسم را پشت فریادهایم قایم کنم. تمام نگاه ها به سمتم چرخید.
شادي دستش را دور گردنم انداخت و با ذوق گفت:
- واي خواهري چه خوشگل شدي!
گونه شادي را بوسیدم و آرام کنارش زدم. همه به احترامم بلند شده بودند. سعی می کردم نگاهم به دیاکو نباشد. دستم را به
سمت نشمین دراز کردم و با لبخند کش آمده اي گفتم:
- شاداب هستم.
صورت ملیحی داشت. سادگی چهره اش را دوست داشتم. بر اساس داستان ها باید از او متنفر می بودم، اما نبودم. نه از او، نه
حتی از کیمیا. صدایش هم به دل می نشست.
- به به! پس شاداب خانوم معروف شمایین؟
نه! من نبودم. من نه شاداب بودم، نه معروف. من تنها یک نقاب بودم. نقابی که هر آن بیم فرو ریختنش می رفت.
- از آشناییتون خوشبختم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- منم همین طور. تعریفتون رو از دیاکو خیلی شنیدم. واقعا دلم می خواست ببینمتون.
چقدر راحت و بی قید اسم اسطوره من را بر زبان می راند. محکم بشین دلم!
- ممنون! آقاي حاتمی لطف دارن.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتش بود. وقت یک نگاه مستقیم، بدون دو دو زدن، بدون فرار کردن، بدون لرزش مردمک. بدون لرزش عدسی، بدون ریزش
اشک.
- شما خوبین؟ کسالت برطرف شده؟
نگاه او برخلاف من پر از حس بود. شاید محبت، شاید تحسین، شاید ... شاید ترحم. نمی دانم. اما حس داشت. قوي مثل برق
فشار قوي. مثل برق صاعقه.
- ممنون. خوبم.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیوهفت
دور میز، دنبال دانیار گشتم. نبود. نیامده بود. همه نشستیم. من و دیاکو رو در روي هم. شانس من بود یا روزگار لج می کرد؟
صداي مادر را شنیدم.
- خلاصه این که این پسر رو خدا دوباره به ما برگردوند. با اون حال و روزي که داشت هر لحظه انتظار یه اتفاق بد رو می
کشیدیم. بازم خدا رو شکر که اون روزا گذشت و هر دوتون سلامتین.
دیاکو آرنجش را روي میز گذاشت و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اول خدا بعد هم شما. واقعیتش من باید زودتر خدمت می رسیدم و حضوري تشکر می کردم. متاسفانه حال جسمی دائیم زیاد
جالب نیست. منتظر بودیم یه شب که شرایط بهتري داشته باشه مزاحمتون بشیم، چون اونم اصرار و علاقه زیادي واسه دیدن
شما داره.
مادر آهی کشید و گفت:
- دانیار واسه من مثل پسر خودم می مونه. کاري که نکردم اما اگرم کرده باشم واسه بچه خودم کردم. خدا خودش شاهده که
شبا از غصه این پسر خواب ندارم. گاهی حتی به خدا شاکی میشم و بعد توبه می کنم. اي کاش بیشتر از این از دستم بر می
اومد. اي کاش می تونستم یه کاري واسه این همه تنهایی و غمش کنم. شکر به حکمت خدا، شکر.
چطور باید به مادر هشدار می دادم که این بحث را تمام کند؟ دیاکو نباید عصبی می شد. اسطوره بی وفا با متانت همیشگی
اش جواب داد:
- این دردیه که سال هاست باهاش دست به گریبونم. نه من تونستم این مشکل رو حل کنم و نه اون خواست، اما بازم واسه
بودنش خدا رو شاکرم. دانیار تموم زندگی منه.
هوا سنگین بود. نفسم در نمی آمد. مادر آه کشید:
- واقعا هم باید به خاطر وجودش شکر کرد. مردونگی اي که این پسر در حق من و بچه هام کرده هیچ جوره قابل جبران
نیست. از همینه که دلم می سوزه. مگه چند تا مرد واقعی مثل دانیار تو این دنیا هست؟ حیف از این پسر! به خدا حیف.
نه خیر! مادر دست بردار نبود.
- شاداب جون چرا انقدر ساکتی؟
صداي لطیف نشمین وادارم کرد سر بلند کنم. به چشمانم اجازه انحراف ندادم و مستقیم به دختر باریک اندام رو به رویم خیره
شدم.
- دارم از صحبت هاي شما استفاده می کنم.
حواس دیاکو متوجه من شد.
- خب شاداب خانوم چه خبر؟ از درس؟ کار و بار؟
عجب کارزاري در دلم برپا شده بود. نوك تیز شمشیرها را روي رگ و پی قلبم حس می کردم.
- همه چی خوبه. ممنون.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
و براي این که کوتاهی جمله ام زیادي تابلو نباشد پرسیدم:
- آقا دانیار کجا موندن؟
نگاه سریعی بین دیاکو و نشمین رد و بدل شد. دیاکو جواب داد:
- اون نمیاد. مگه نمی شناسیش؟ اهل شلوغی و سر و صدا نیست.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیوهفت
دور میز، دنبال دانیار گشتم. نبود. نیامده بود. همه نشستیم. من و دیاکو رو در روي هم. شانس من بود یا روزگار لج می کرد؟
صداي مادر را شنیدم.
- خلاصه این که این پسر رو خدا دوباره به ما برگردوند. با اون حال و روزي که داشت هر لحظه انتظار یه اتفاق بد رو می
کشیدیم. بازم خدا رو شکر که اون روزا گذشت و هر دوتون سلامتین.
دیاکو آرنجش را روي میز گذاشت و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اول خدا بعد هم شما. واقعیتش من باید زودتر خدمت می رسیدم و حضوري تشکر می کردم. متاسفانه حال جسمی دائیم زیاد
جالب نیست. منتظر بودیم یه شب که شرایط بهتري داشته باشه مزاحمتون بشیم، چون اونم اصرار و علاقه زیادي واسه دیدن
شما داره.
مادر آهی کشید و گفت:
- دانیار واسه من مثل پسر خودم می مونه. کاري که نکردم اما اگرم کرده باشم واسه بچه خودم کردم. خدا خودش شاهده که
شبا از غصه این پسر خواب ندارم. گاهی حتی به خدا شاکی میشم و بعد توبه می کنم. اي کاش بیشتر از این از دستم بر می
اومد. اي کاش می تونستم یه کاري واسه این همه تنهایی و غمش کنم. شکر به حکمت خدا، شکر.
چطور باید به مادر هشدار می دادم که این بحث را تمام کند؟ دیاکو نباید عصبی می شد. اسطوره بی وفا با متانت همیشگی
اش جواب داد:
- این دردیه که سال هاست باهاش دست به گریبونم. نه من تونستم این مشکل رو حل کنم و نه اون خواست، اما بازم واسه
بودنش خدا رو شاکرم. دانیار تموم زندگی منه.
هوا سنگین بود. نفسم در نمی آمد. مادر آه کشید:
- واقعا هم باید به خاطر وجودش شکر کرد. مردونگی اي که این پسر در حق من و بچه هام کرده هیچ جوره قابل جبران
نیست. از همینه که دلم می سوزه. مگه چند تا مرد واقعی مثل دانیار تو این دنیا هست؟ حیف از این پسر! به خدا حیف.
نه خیر! مادر دست بردار نبود.
- شاداب جون چرا انقدر ساکتی؟
صداي لطیف نشمین وادارم کرد سر بلند کنم. به چشمانم اجازه انحراف ندادم و مستقیم به دختر باریک اندام رو به رویم خیره
شدم.
- دارم از صحبت هاي شما استفاده می کنم.
حواس دیاکو متوجه من شد.
- خب شاداب خانوم چه خبر؟ از درس؟ کار و بار؟
عجب کارزاري در دلم برپا شده بود. نوك تیز شمشیرها را روي رگ و پی قلبم حس می کردم.
- همه چی خوبه. ممنون.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
و براي این که کوتاهی جمله ام زیادي تابلو نباشد پرسیدم:
- آقا دانیار کجا موندن؟
نگاه سریعی بین دیاکو و نشمین رد و بدل شد. دیاکو جواب داد:
- اون نمیاد. مگه نمی شناسیش؟ اهل شلوغی و سر و صدا نیست.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیوهشت
اما دانیار به من قول داده بود. آن قدر اصرار کردم تا کلافه شد و قبول کرد. گفت می آید و دانیار هرگز دروغ نمی گفت.
نشمین کمی خودش را به دیاکو نزدیک کرد و در ادامه حرف او گفت:
- والا از این دانیاري که من می شناسم بعید نیست که واسه عروسی ما هم نیاد.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
یکی از شمشیرها درست توي بطن چپم، آنجا که خون را پمپاژ می کند فرو رفت. دیاکو معذب شد. این را از چشم غره اش به
نشمین فهمیدم، اما آن دختر بیچاره چه گناهی داشت؟ برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. در ورودي باغ را. من دانیار را حتی
در تاریکی هم می توانستم تشخیص دهم، اما نبود. چرا نمی آمد؟
نشمین دستش را روي بازوي دیاکو گذاشت و گفت:
- مگه دروغ میگم عزیزم؟ تو این مدت که ما ایرانیم سر جمع ده ساعت هم پیشمون نبوده. نه واسه خریدامون همراهمون میاد
نه حتی نگاهشون می کنه. انگار نه انگار چند روز دیگه عروسی برادرشه.
شمشیر بعدي چشمم را ناکار کرد. آن قدر دردش شدید و واقعی بود که ناخودآگاه دستم را به سمتش بردم. از حرکت ناگهانی
ام مادر نگران شد.
- چی شد مادر؟
چشمم را مالیدم. خدا رو شکر که هنوز گلویم سالم بود.
- هیچی، فکر کنم یه چیزي افتاده تو چشمم.
بهانه خوبی براي اشک احتمالی بود. شادي گفت:
- بیا ببینم.
بلند شدم و گفتم:
- نه. بشورمش بهتره.
سریع بلند شدم. می خواستم بروم و تا آخر عروسی برنگردم. من مرد این میدان جنگ نبودم. من آدم نقش بازي کردن نبودم.
من آدم مخفی کاري و سرپوش گذاشتن روي احساساتم نبودم. من براي خفه نشدن باید گریه می کردم. من اگر چند ثانیه
بیشتر اینجا می ماندم ته مانده غرورم را هم از دست می دادم. من شاداب بودم. عوض نمی شدم.
- می خواي منم باهات بیام؟
دایره پیکار هر لحظه بیشتر به گلویم نزدیک می شد. نمی دانستم چند کلمه دیگر را می توانم بدون بغض بیان کنم.
- نه بابا. چیز مهمی نیست.
چرخیدم که دور شوم از آن جهنم، از آن چند روز دیگري که به خاطرش خرید می کردند. از آن آغوشی که تا ابد به روي من
بسته مانده بود. رفتم که بروم، اما دنباله دامنم گیر کرد و صندلی چوبی واژگون شد. لعنت به این شانس و این روزگار لجباز!
دیگر چیزي به سرازیر شدن اشکم باقی نمانده بود. دیاکو از جایش بلند شد. یک دستی زور زدم که دامنم را از زیر پایه صندلی
آزاد کنم. سوزش چشمم بیشتر شد. با ناامیدي گفتم:
- چرا این صندلی انقدر سنگینه؟
شادي گفت:
- بذار کمکت کنم.
اما به جاي دست شادي دست باندپیچی شده اي پایین آمد و صندلی را برداشت و صداي سرد و گرفته اي زیر گوشم گفت:
- ایراد از صندلی نیست، از توئه.
با ذوق سرم را برگرداندم. هیچ وقت از دیدن برق یک سیگار تا این حد خوشحال نشده بودم. مرد روزهاي سخت آمده بود.
دیگر نمی ترسیدم. مرد روزهاي سخت آمده بود و با او هیچ چیز ترسناك نبود. هیچ چیز نمی توانست از مصیبتی که او تحمل
کرده و از سر گذرانده بود ترسناك تر باشد و همین آرامم می کرد. همین که می دیدم او با تمام گذشته تلخش هنوز ایستاده،
هنوز محکم است، خیالم راحت می شد. باورم می شد که این روزهاي من هم بالاخره می گذرند. باورم می شد که من هم می
توانم. دیگر نگران سرازیر شدن اشکم هم نبودم. دانیار می توانست اشک مرا در آورد اما به دیگران اجازه نمی داد اذیتم کنند.
وقتی او بود کسی جرات نمی کرد مرا آزار دهد. وقتی او بود هیچ چیز نمی توانست مرا اذیت کند. دانیار مراقبم بود. مواظبم بود
حتی در برابر برادرش.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چشمت چی شده؟
سوزش چشمم خوب شده بود. دستم را برداشتم و گفتم:
- نمی دونم. فکر کنم چیزي افتاده توش.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیوهشت
اما دانیار به من قول داده بود. آن قدر اصرار کردم تا کلافه شد و قبول کرد. گفت می آید و دانیار هرگز دروغ نمی گفت.
نشمین کمی خودش را به دیاکو نزدیک کرد و در ادامه حرف او گفت:
- والا از این دانیاري که من می شناسم بعید نیست که واسه عروسی ما هم نیاد.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
یکی از شمشیرها درست توي بطن چپم، آنجا که خون را پمپاژ می کند فرو رفت. دیاکو معذب شد. این را از چشم غره اش به
نشمین فهمیدم، اما آن دختر بیچاره چه گناهی داشت؟ برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. در ورودي باغ را. من دانیار را حتی
در تاریکی هم می توانستم تشخیص دهم، اما نبود. چرا نمی آمد؟
نشمین دستش را روي بازوي دیاکو گذاشت و گفت:
- مگه دروغ میگم عزیزم؟ تو این مدت که ما ایرانیم سر جمع ده ساعت هم پیشمون نبوده. نه واسه خریدامون همراهمون میاد
نه حتی نگاهشون می کنه. انگار نه انگار چند روز دیگه عروسی برادرشه.
شمشیر بعدي چشمم را ناکار کرد. آن قدر دردش شدید و واقعی بود که ناخودآگاه دستم را به سمتش بردم. از حرکت ناگهانی
ام مادر نگران شد.
- چی شد مادر؟
چشمم را مالیدم. خدا رو شکر که هنوز گلویم سالم بود.
- هیچی، فکر کنم یه چیزي افتاده تو چشمم.
بهانه خوبی براي اشک احتمالی بود. شادي گفت:
- بیا ببینم.
بلند شدم و گفتم:
- نه. بشورمش بهتره.
سریع بلند شدم. می خواستم بروم و تا آخر عروسی برنگردم. من مرد این میدان جنگ نبودم. من آدم نقش بازي کردن نبودم.
من آدم مخفی کاري و سرپوش گذاشتن روي احساساتم نبودم. من براي خفه نشدن باید گریه می کردم. من اگر چند ثانیه
بیشتر اینجا می ماندم ته مانده غرورم را هم از دست می دادم. من شاداب بودم. عوض نمی شدم.
- می خواي منم باهات بیام؟
دایره پیکار هر لحظه بیشتر به گلویم نزدیک می شد. نمی دانستم چند کلمه دیگر را می توانم بدون بغض بیان کنم.
- نه بابا. چیز مهمی نیست.
چرخیدم که دور شوم از آن جهنم، از آن چند روز دیگري که به خاطرش خرید می کردند. از آن آغوشی که تا ابد به روي من
بسته مانده بود. رفتم که بروم، اما دنباله دامنم گیر کرد و صندلی چوبی واژگون شد. لعنت به این شانس و این روزگار لجباز!
دیگر چیزي به سرازیر شدن اشکم باقی نمانده بود. دیاکو از جایش بلند شد. یک دستی زور زدم که دامنم را از زیر پایه صندلی
آزاد کنم. سوزش چشمم بیشتر شد. با ناامیدي گفتم:
- چرا این صندلی انقدر سنگینه؟
شادي گفت:
- بذار کمکت کنم.
اما به جاي دست شادي دست باندپیچی شده اي پایین آمد و صندلی را برداشت و صداي سرد و گرفته اي زیر گوشم گفت:
- ایراد از صندلی نیست، از توئه.
با ذوق سرم را برگرداندم. هیچ وقت از دیدن برق یک سیگار تا این حد خوشحال نشده بودم. مرد روزهاي سخت آمده بود.
دیگر نمی ترسیدم. مرد روزهاي سخت آمده بود و با او هیچ چیز ترسناك نبود. هیچ چیز نمی توانست از مصیبتی که او تحمل
کرده و از سر گذرانده بود ترسناك تر باشد و همین آرامم می کرد. همین که می دیدم او با تمام گذشته تلخش هنوز ایستاده،
هنوز محکم است، خیالم راحت می شد. باورم می شد که این روزهاي من هم بالاخره می گذرند. باورم می شد که من هم می
توانم. دیگر نگران سرازیر شدن اشکم هم نبودم. دانیار می توانست اشک مرا در آورد اما به دیگران اجازه نمی داد اذیتم کنند.
وقتی او بود کسی جرات نمی کرد مرا آزار دهد. وقتی او بود هیچ چیز نمی توانست مرا اذیت کند. دانیار مراقبم بود. مواظبم بود
حتی در برابر برادرش.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چشمت چی شده؟
سوزش چشمم خوب شده بود. دستم را برداشتم و گفتم:
- نمی دونم. فکر کنم چیزي افتاده توش.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیونه
حتی پوزخندي که به دروغم زد هم نتوانست حس خوبم را خراب کند.
- ببینم؟
خم شد و سرش را جلو آورد و توي چشمم را نگاه کرد و آهسته طوري که دیگران نشوند گفت:
- آره. انگار یکی خار شده رفته تو چشمت. جنس خارشم ماده ست.
و بعد محکم فوت کرد و گفت:
- اگرم چیزي بوده در اومده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نشست. کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- من برم یه سري به تبسم بزنم.
دانیار سیگار را لبه میز گذاشت و با دست سالمش صندلی کناري را بیرون کشید و گفت:
- فعلا بیا بشین بعدا با هم میریم. مجبورم تبریک بگم دیگه.
بغضم کمی فروکش کرده بود. کمی آرام شده بودم. اگر این نگاه گنگ و مات دیاکو اجازه می داد.
نشستم و به جوابش در احوال پرسی نشمین و شادي گوش دادم.
- خوبم.
اما طرز صحبتش با مادر متفاوت بود.
- ممنون. شما خوبین؟ درد پاتون بهتره؟
مادر با محبتی واضح نگاهش کرد و گفت:
- من خوبم. اگه پسرم بیشتر بهم سر بزنه بهترم میشم.
فقط سرش را تکان داد. حواس من پی دستی که روي پایش گذاشته بود، می دوید. دیاکو پرسید:
- فکر نمی کردم بیاي؛ وگرنه منتظر می موندیم تا تو هم برسی و با هم بیایم.
جواب نداد. انگشتان بیرون از بانداژ را مشت کرده بود. درد داشت؟
- آقا دانیار؟
نگاهم نکرد.
- هوم؟
- دستتون چی شده؟
سیگارش را روي پوست کنده شده ي خیار توي بشقاب خاموش کرد و گفت:
- چیز مهمی نیست.
اگر مهم نبود پس این پانسمان سفت و سخت چه می گفت؟
- همون دستتونه که یه بار داغونش کردین. باز چه بلایی سرش آوردین؟
نشمین هم گفت:
- چی شده؟ کدوم دستت؟
چشمش را توي باغ چرخاند و گفت:
- هیچی نیست بابا. تو باشگاه آسیب دیده.
آستین کتش را بالا کشیدم تا وسعت ضایعه را ببینم.
- تو باشگاه؟ با کسی مبارزه کردین؟
بی حوصله جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- آره، با کیسه بوکس.
چقدر نسبت به سلامتی اش بی خیال بود. چقدر این بی خیالی اش حرصم را در می آورد.
- به دکتر نشون دادین؟ نکنه شکسته باشه. آخه اون دفعه هم بدجوري آسیب دید.
پرتقال توي بشقاب مرا برداشت و گفت:
- نشکسته.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوسیونه
حتی پوزخندي که به دروغم زد هم نتوانست حس خوبم را خراب کند.
- ببینم؟
خم شد و سرش را جلو آورد و توي چشمم را نگاه کرد و آهسته طوري که دیگران نشوند گفت:
- آره. انگار یکی خار شده رفته تو چشمت. جنس خارشم ماده ست.
و بعد محکم فوت کرد و گفت:
- اگرم چیزي بوده در اومده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نشست. کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- من برم یه سري به تبسم بزنم.
دانیار سیگار را لبه میز گذاشت و با دست سالمش صندلی کناري را بیرون کشید و گفت:
- فعلا بیا بشین بعدا با هم میریم. مجبورم تبریک بگم دیگه.
بغضم کمی فروکش کرده بود. کمی آرام شده بودم. اگر این نگاه گنگ و مات دیاکو اجازه می داد.
نشستم و به جوابش در احوال پرسی نشمین و شادي گوش دادم.
- خوبم.
اما طرز صحبتش با مادر متفاوت بود.
- ممنون. شما خوبین؟ درد پاتون بهتره؟
مادر با محبتی واضح نگاهش کرد و گفت:
- من خوبم. اگه پسرم بیشتر بهم سر بزنه بهترم میشم.
فقط سرش را تکان داد. حواس من پی دستی که روي پایش گذاشته بود، می دوید. دیاکو پرسید:
- فکر نمی کردم بیاي؛ وگرنه منتظر می موندیم تا تو هم برسی و با هم بیایم.
جواب نداد. انگشتان بیرون از بانداژ را مشت کرده بود. درد داشت؟
- آقا دانیار؟
نگاهم نکرد.
- هوم؟
- دستتون چی شده؟
سیگارش را روي پوست کنده شده ي خیار توي بشقاب خاموش کرد و گفت:
- چیز مهمی نیست.
اگر مهم نبود پس این پانسمان سفت و سخت چه می گفت؟
- همون دستتونه که یه بار داغونش کردین. باز چه بلایی سرش آوردین؟
نشمین هم گفت:
- چی شده؟ کدوم دستت؟
چشمش را توي باغ چرخاند و گفت:
- هیچی نیست بابا. تو باشگاه آسیب دیده.
آستین کتش را بالا کشیدم تا وسعت ضایعه را ببینم.
- تو باشگاه؟ با کسی مبارزه کردین؟
بی حوصله جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- آره، با کیسه بوکس.
چقدر نسبت به سلامتی اش بی خیال بود. چقدر این بی خیالی اش حرصم را در می آورد.
- به دکتر نشون دادین؟ نکنه شکسته باشه. آخه اون دفعه هم بدجوري آسیب دید.
پرتقال توي بشقاب مرا برداشت و گفت:
- نشکسته.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهل
پرتقال را از دستش گرفتم و با چاقو به جان پوست کلفتش افتادم و با غیظ گفتم:
- آخه بوکس و کاراته هم شد ورزش؟ اون از گردنتون که معلوم نیست چی به سرش اومده که هنوز بعد از ده دوازده سال درد
می کنه، اینم از دستتون که تا یه بلایی سرش نیارین ول کن نیستین.
آن قدر دلم از دیدن انگشتان خم شده اش به درد آمده بود که وجود چهار آدم دیگر دور میز را از خاطر برده بودم. او هم انگار
از یاد برده بود چون از آن لبخندهاي نادرش زد و گفت:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- باز تو رفتی روي منبر مادر بزرگ؟
نمی دانم چرا یک دفعه همه جا ساکت شد. احساس کردم همه دارند به مکالمات ما گوش می دهند. زیر چشمی به بقیه نگاه
کردم. دیاکو سرش را پایین انداخته بود. نشمین به دهان دانیار زل زده بود. مادر هم لبخند می زد و او اولین نفري بود که به
حرف آمد.
- شاداب راست میگه پسرم. اصلا حواست به سلامتیت نیست.
پره هاي پرتقال را از هم جدا کردم و بشقاب را به سمتش هل دادم. دانیار تکه اي بر دهانش گذاشت و گفت:
- نگران نباشین. من هیچیم نمی شه.
نشمین با لبخند عجیب و غریب و نگاه عجیب و غریب تر گفت:
- همین که یکی پیدا شده که به اندازه دیاکو نگرانت میشه عالیه. حداقل خیالمون راحته که بعد از عروسی ما تنها نمی مونی.
و بعد چشمکی زد و گفت:
- و یا شایدم قبل از عروسی ما.
دهانم تلخ و گس شد. درست نفهمیدم. منظورش چه بود؟ آن نگاه تند و عصبی دیاکو براي چه بود؟ نشمین بی توجه به لب
گزیده دیاکو رو به مادرم کرد و گفت:
- درست نمی گم؟
مادرم هم مثل من ساده بود. گوشه و کنایه را نمی فهمید. دستش را رو به آسمان برد و گفت:
- من که از خدامه عروسیش رو ببینم.
از خدایش بود عروسی چه کسی را ببیند؟ نشمین کمی صندلی اش را جلو کشید و گفت:
- به خدا آرزوي ما هم همینه. دیگه وقتشه. چه بهتر با کسی باشه که شناسه و مطمئن.
مادر هم جواب داد:
- کسی رو زیر سر دارین؟
سرش را به سمت دانیار گرفت.
- آره پسرم؟ اگه کسی هست که به دلت نشسته بگو همین فردا برم در خونشون بس بشینم.
بحث بر سر چه بود؟ عروسی دانیار؟ دانیار کسی را زیر سر داشت؟ دانیار خواستگاري برود؟ کسی بود که دانیار دوستش داشت؟
پس چطور من خبر نداشتم؟ چطور من نفهمیده بودم؟ چرا به من نگفته بود؟ نشمین می دانست و من نمی دانستم؟ دلخور و
ناباور نگاهش کردم. با خونسردي پرتقال می خورد، اما چشمانش روي نشمین قفل شده بود.
نشمین با انگشتر نگین دار دست چپش بازي کرد و گفت:
- خب می دونین، واقعیتش من مثل خواهر بزرگ دانیار هستم. واسه همین به خودم اجازه دخالت میدم. یه مدته که ما ... یعنی
من و دیاکو متوجه شدیم که ...
دیاکو حرفش را قطع کرد و گفت:
- نشمین جان الان وقت این حرفا نیست. بذار واسه بعد.
دانیار بشقاب را کنار زد. کمرش را به صندلی تکیه داد با دست چپ مچ دست راستش را ماساژ داد و گفت:
- نه بذار حرفش رو بزنه. بذار ببینم چی کشف کرده این خانوم مارپل.
دیاکو دستی به موهایش کشید و با چشمان بسته گفت:
- بعدا حرف می زنیم.
صداي دانیار نه خشمگین بود و نه بلند، اما نمی دانم چرا دلم را به شور می انداخت؟
- بعدا چرا؟ اینجا که غریبه اي نیست.
کارد به دیاکو می زدي خونش در نمی آمد. تلاش می کرد آرام باشد، اما پیشانی سرخش دستش را رو می کرد. نشمین متوجه
اوضاع وخیم شد و پس کشید. نگاه نافذ دانیار از نشمین به دیاکو رسیده بود. یک چیزي این وسط بدجوري قناس می زد.
ناخودآگاهم می گفت باید دانیار را از آنجا دور کنم. با فشار زانو صندلی ام را به عقب هل دادم و گفتم:
- آقا دانیار نمیاین بریم واسه تبریک؟
نه. این نگاه قصد کنده شدن از آن پیشانی سرخ را نداشت.
- آقا دانیار!
مادر سعی کرد کنترل اوضاع را در دست بگیرد.
- چرا ناراحت شدین بچه ها. نشمین خانوم که حرف بدي نزد. بحث خواستگاري و ازدواجه. منم پرسیدم اگه کسی هست به
عنوان مادرتون اقدام کنم. این که دیگه دلخوري نداره.
دانیار با تمام قدرت ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- نه خانوم! ازدواج کجا بوده؟ من رو چه به ازدواج؟ من آدم صبوري نیستم. کافیه زنم وراج و دهن لق و فضول و نخود هر
آش باشه، در اون صورت ...
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بلند شد و درحالی که به دیاکو نگاه می کرد ادامه داد:
- نمی شینم بر و بر نگاش کنم.
دست چپش را مشت کرد و گفت:
- همون جا وسط جمع فکش رو پیاده می کنم.
آن قدر از خونی که ناگهان به صورت دیاکو هجوم آورد ترسیدم که بی توجه به شرایط، بازوي دانیار را گرفتم و از آنجا دورش
کردم.
🔞 #عشق_شیطان😔
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهل
پرتقال را از دستش گرفتم و با چاقو به جان پوست کلفتش افتادم و با غیظ گفتم:
- آخه بوکس و کاراته هم شد ورزش؟ اون از گردنتون که معلوم نیست چی به سرش اومده که هنوز بعد از ده دوازده سال درد
می کنه، اینم از دستتون که تا یه بلایی سرش نیارین ول کن نیستین.
آن قدر دلم از دیدن انگشتان خم شده اش به درد آمده بود که وجود چهار آدم دیگر دور میز را از خاطر برده بودم. او هم انگار
از یاد برده بود چون از آن لبخندهاي نادرش زد و گفت:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- باز تو رفتی روي منبر مادر بزرگ؟
نمی دانم چرا یک دفعه همه جا ساکت شد. احساس کردم همه دارند به مکالمات ما گوش می دهند. زیر چشمی به بقیه نگاه
کردم. دیاکو سرش را پایین انداخته بود. نشمین به دهان دانیار زل زده بود. مادر هم لبخند می زد و او اولین نفري بود که به
حرف آمد.
- شاداب راست میگه پسرم. اصلا حواست به سلامتیت نیست.
پره هاي پرتقال را از هم جدا کردم و بشقاب را به سمتش هل دادم. دانیار تکه اي بر دهانش گذاشت و گفت:
- نگران نباشین. من هیچیم نمی شه.
نشمین با لبخند عجیب و غریب و نگاه عجیب و غریب تر گفت:
- همین که یکی پیدا شده که به اندازه دیاکو نگرانت میشه عالیه. حداقل خیالمون راحته که بعد از عروسی ما تنها نمی مونی.
و بعد چشمکی زد و گفت:
- و یا شایدم قبل از عروسی ما.
دهانم تلخ و گس شد. درست نفهمیدم. منظورش چه بود؟ آن نگاه تند و عصبی دیاکو براي چه بود؟ نشمین بی توجه به لب
گزیده دیاکو رو به مادرم کرد و گفت:
- درست نمی گم؟
مادرم هم مثل من ساده بود. گوشه و کنایه را نمی فهمید. دستش را رو به آسمان برد و گفت:
- من که از خدامه عروسیش رو ببینم.
از خدایش بود عروسی چه کسی را ببیند؟ نشمین کمی صندلی اش را جلو کشید و گفت:
- به خدا آرزوي ما هم همینه. دیگه وقتشه. چه بهتر با کسی باشه که شناسه و مطمئن.
مادر هم جواب داد:
- کسی رو زیر سر دارین؟
سرش را به سمت دانیار گرفت.
- آره پسرم؟ اگه کسی هست که به دلت نشسته بگو همین فردا برم در خونشون بس بشینم.
بحث بر سر چه بود؟ عروسی دانیار؟ دانیار کسی را زیر سر داشت؟ دانیار خواستگاري برود؟ کسی بود که دانیار دوستش داشت؟
پس چطور من خبر نداشتم؟ چطور من نفهمیده بودم؟ چرا به من نگفته بود؟ نشمین می دانست و من نمی دانستم؟ دلخور و
ناباور نگاهش کردم. با خونسردي پرتقال می خورد، اما چشمانش روي نشمین قفل شده بود.
نشمین با انگشتر نگین دار دست چپش بازي کرد و گفت:
- خب می دونین، واقعیتش من مثل خواهر بزرگ دانیار هستم. واسه همین به خودم اجازه دخالت میدم. یه مدته که ما ... یعنی
من و دیاکو متوجه شدیم که ...
دیاکو حرفش را قطع کرد و گفت:
- نشمین جان الان وقت این حرفا نیست. بذار واسه بعد.
دانیار بشقاب را کنار زد. کمرش را به صندلی تکیه داد با دست چپ مچ دست راستش را ماساژ داد و گفت:
- نه بذار حرفش رو بزنه. بذار ببینم چی کشف کرده این خانوم مارپل.
دیاکو دستی به موهایش کشید و با چشمان بسته گفت:
- بعدا حرف می زنیم.
صداي دانیار نه خشمگین بود و نه بلند، اما نمی دانم چرا دلم را به شور می انداخت؟
- بعدا چرا؟ اینجا که غریبه اي نیست.
کارد به دیاکو می زدي خونش در نمی آمد. تلاش می کرد آرام باشد، اما پیشانی سرخش دستش را رو می کرد. نشمین متوجه
اوضاع وخیم شد و پس کشید. نگاه نافذ دانیار از نشمین به دیاکو رسیده بود. یک چیزي این وسط بدجوري قناس می زد.
ناخودآگاهم می گفت باید دانیار را از آنجا دور کنم. با فشار زانو صندلی ام را به عقب هل دادم و گفتم:
- آقا دانیار نمیاین بریم واسه تبریک؟
نه. این نگاه قصد کنده شدن از آن پیشانی سرخ را نداشت.
- آقا دانیار!
مادر سعی کرد کنترل اوضاع را در دست بگیرد.
- چرا ناراحت شدین بچه ها. نشمین خانوم که حرف بدي نزد. بحث خواستگاري و ازدواجه. منم پرسیدم اگه کسی هست به
عنوان مادرتون اقدام کنم. این که دیگه دلخوري نداره.
دانیار با تمام قدرت ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- نه خانوم! ازدواج کجا بوده؟ من رو چه به ازدواج؟ من آدم صبوري نیستم. کافیه زنم وراج و دهن لق و فضول و نخود هر
آش باشه، در اون صورت ...
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بلند شد و درحالی که به دیاکو نگاه می کرد ادامه داد:
- نمی شینم بر و بر نگاش کنم.
دست چپش را مشت کرد و گفت:
- همون جا وسط جمع فکش رو پیاده می کنم.
آن قدر از خونی که ناگهان به صورت دیاکو هجوم آورد ترسیدم که بی توجه به شرایط، بازوي دانیار را گرفتم و از آنجا دورش
کردم.
🔞 #عشق_شیطان😔
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلویک
دانیار:
به لیوان یک بار مصرفی که شاداب جلوي صورتم گرفته بود نگاه کردم و گفتم:
- تشنه م نیست.
اصرار کرد.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- بخورین. اعصابتون آروم میشه.
آن طرف باغ، دورتر از همه روي نیمکتی نشسته بودم. نگاهی به صورت مضطرب شاداب انداختم و گفتم:
- اعصابم مشکلی نداره.
کنارم نشست و لیوان را تا ته سر کشید. وضع اعصاب او خراب تر بود.
- چته؟ چرا انقدر ترسیدي؟
دستانش را دور لیوان حلقه کرد و زمزمه کرد:
- گفتم الانه که دعوا بشه. آخه هر دوتون خیلی عصبانی بودین. آقاي حاتمی هم با اون حالش ...
پس نگران "آقاي حاتمی" اش بود. می توانستم همین جا حال او را هم چنان بگیرم که به جز خودش براي هیچ کس دل
نسوزاند.
- از یه طرفم نگران شما بودم. گفتم الانه که مشتتون یه جایی فرود بیاد و اون یکی دستتونم داغون شه.
نفسم را بیرون دادم. صداقت حرفش به دلم نشست و باورش کردم.
- چی شد یهو؟ چرا از کوره در رفتین؟
بالاخره فرصتی پیدا کرده بودم که نگاهش کنم. نگاهش کردم. زیبا شده بود. خواستنی تر از قبل! هرچند که من صورت بی
رنگ و لعابش را ترجیح می دادم.
- قیافه من به آدمایی می خوره که از کوره در رفتن؟
موهایش را از روي چشمش کنار زد و گفت:
- ظاهرتون نه، اما من شما رو خوب می شناسم. می دونم کی عصبانی هستین و کی آروم.
به دستانش که با لبه لیوان ور می رفت نگاه کردم و گفتم:
- آفرین به تو.
- یه سوال بپرسم ناراحت نمی شین؟
حوصله حرف زدن نداشتم. دلم می خواست فقط کنارم بنشیند، بی حرف، در سکوت.
- نمی دونم. ممکنه بشم.
- یعنی نپرسم؟
موهایش مرتب از زیر روسري سر می خورد و بیرون می آمد. سعی کردم موج قشنگشان را به خاطر نیاورم.
- اگه در مورد اون دختریه که قراره من برم خواستگاریش، نه نپرس.
با چشمان گرد و متعجب نگاهم کرد.
- از کجا فهمیدین؟
دستم از روي پایم بلند شد که برود و موهاي دوباره لیز خورده را لمس کند، اما پاي رفتنش را قلم کردم.
- از اونجایی که تو دختري و بعد از اون جور بحثی تموم دخترا همین سوال رو می پرسن.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خندید. لبخندي را که از خنده ي کودکانه ي او تا پشت لب هایم آمده بود فرو دادم و حتی چشمانم
را هم از دیدنش محروم کردم.
- ولی من خیلی غصه م شد.
- از چی؟
- از این که به من نگفتین.
- چیو؟
لیوان را روي نیمکت گذاشت. خم شد و کمی دامنش را بالا زد. بندهاي دور مچ پایش را باز کرد و کفش هایش را درآورد و
گوشه اي گذاشت و گفت:
- این که عاشق شدین.
پاهایش را بالا آورد و چهار زانو روي نیمکت نشست و زیر لب گفت:
- آخیش. مردم با این کفشا.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلم می خواست سر به سرش بگذارم، چون شکل اعتراض کردنش را دوست داشتم.
- مگه من باید همه چی رو به تو بگم؟
دستی که داشت دامنش را مرتب می کرد خشک شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت:
- پس راسته؟
کششی به کمرم دادم و گفتم:
- مهمه؟
دامنش را بی خیال شد و سرش را بلند کرد. کاملا جدي به نظر می رسید.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلویک
دانیار:
به لیوان یک بار مصرفی که شاداب جلوي صورتم گرفته بود نگاه کردم و گفتم:
- تشنه م نیست.
اصرار کرد.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- بخورین. اعصابتون آروم میشه.
آن طرف باغ، دورتر از همه روي نیمکتی نشسته بودم. نگاهی به صورت مضطرب شاداب انداختم و گفتم:
- اعصابم مشکلی نداره.
کنارم نشست و لیوان را تا ته سر کشید. وضع اعصاب او خراب تر بود.
- چته؟ چرا انقدر ترسیدي؟
دستانش را دور لیوان حلقه کرد و زمزمه کرد:
- گفتم الانه که دعوا بشه. آخه هر دوتون خیلی عصبانی بودین. آقاي حاتمی هم با اون حالش ...
پس نگران "آقاي حاتمی" اش بود. می توانستم همین جا حال او را هم چنان بگیرم که به جز خودش براي هیچ کس دل
نسوزاند.
- از یه طرفم نگران شما بودم. گفتم الانه که مشتتون یه جایی فرود بیاد و اون یکی دستتونم داغون شه.
نفسم را بیرون دادم. صداقت حرفش به دلم نشست و باورش کردم.
- چی شد یهو؟ چرا از کوره در رفتین؟
بالاخره فرصتی پیدا کرده بودم که نگاهش کنم. نگاهش کردم. زیبا شده بود. خواستنی تر از قبل! هرچند که من صورت بی
رنگ و لعابش را ترجیح می دادم.
- قیافه من به آدمایی می خوره که از کوره در رفتن؟
موهایش را از روي چشمش کنار زد و گفت:
- ظاهرتون نه، اما من شما رو خوب می شناسم. می دونم کی عصبانی هستین و کی آروم.
به دستانش که با لبه لیوان ور می رفت نگاه کردم و گفتم:
- آفرین به تو.
- یه سوال بپرسم ناراحت نمی شین؟
حوصله حرف زدن نداشتم. دلم می خواست فقط کنارم بنشیند، بی حرف، در سکوت.
- نمی دونم. ممکنه بشم.
- یعنی نپرسم؟
موهایش مرتب از زیر روسري سر می خورد و بیرون می آمد. سعی کردم موج قشنگشان را به خاطر نیاورم.
- اگه در مورد اون دختریه که قراره من برم خواستگاریش، نه نپرس.
با چشمان گرد و متعجب نگاهم کرد.
- از کجا فهمیدین؟
دستم از روي پایم بلند شد که برود و موهاي دوباره لیز خورده را لمس کند، اما پاي رفتنش را قلم کردم.
- از اونجایی که تو دختري و بعد از اون جور بحثی تموم دخترا همین سوال رو می پرسن.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خندید. لبخندي را که از خنده ي کودکانه ي او تا پشت لب هایم آمده بود فرو دادم و حتی چشمانم
را هم از دیدنش محروم کردم.
- ولی من خیلی غصه م شد.
- از چی؟
- از این که به من نگفتین.
- چیو؟
لیوان را روي نیمکت گذاشت. خم شد و کمی دامنش را بالا زد. بندهاي دور مچ پایش را باز کرد و کفش هایش را درآورد و
گوشه اي گذاشت و گفت:
- این که عاشق شدین.
پاهایش را بالا آورد و چهار زانو روي نیمکت نشست و زیر لب گفت:
- آخیش. مردم با این کفشا.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلم می خواست سر به سرش بگذارم، چون شکل اعتراض کردنش را دوست داشتم.
- مگه من باید همه چی رو به تو بگم؟
دستی که داشت دامنش را مرتب می کرد خشک شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت:
- پس راسته؟
کششی به کمرم دادم و گفتم:
- مهمه؟
دامنش را بی خیال شد و سرش را بلند کرد. کاملا جدي به نظر می رسید.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلودو
دامنش را بی خیال شد و سرش را بلند کرد. کاملا جدي به نظر می رسید.
- معلومه که مهمه. معلومه که باید به من می گفتین. مگه من همه چی رو به شما نمی گم؟ مگه همه چی رو واستون تعریف
نمی کنم؟ مو به مو، کلمه به کلمه؟ یعنی منم نباید بگم؟ نباید بگم چون واستون مهم نیست؟ یعنی مسائل مربوط به من
واستون مهم نیست؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بهتر بود پاسخ این سوال را نمی دادم، چون در مورد جوابش هنوز با خودم درگیر بودم. آن قدر نگاهم کرد تا بالاخره غم توي
چشمانش نشست و آه توي گلویش.
- پس واستون مهم نیست. پس منم هرچی میگم می ذارین به حساب وراجی و دهن لقی.
طبیعتا با شناختی که از دخترها داشتم جمله بعدي اش این بود "باشه. منم دیگه حرف نمی زنم." اما این نبود!
- باشه. عیبی نداره. شما نگین. در مورد منم هر جوري می خواین فکر کنین، اما من بازم میگم، چون بعد از تبسم شما تنها
کسی هستین که می تونم راحت از هر چی که دلم می خواد باهاتون حرف بزنم. حتی اگه دوست نداشته باشین.
کمی فکر کردم. اگر فقط براي چند لحظه در آغوش می گرفتمش چه عکس العملی نشان می داد؟
- تازه شم، شما هم باید بگین. دل بخواهی نیست که، زوره.
با تلاش و زحمت بسیار که مبادا پایش مشخص شود و یا از روي نیمکت بیفتد کامل چرخید و دست به سینه نشست و گفت:
- خب، حالا اون دختره کیه؟
صورت تخس و چشمانی که از شدت کنجکاوي برق می زدند و طرز نشستنش مقاوتم را در برابر لبخند شکست. از خنده من
جرات گرفت و گفت:
- بگین دیگه. من منتظرم.
روسري اش را توي پیشانی اش کشیدم و گفتم:
- من رابطه خوبی با فضولا ندارما.
با خنده گفت:
- می دونما.
بیشتر از این آنجا نشستن جایز نبود. برخاستم و گفتم:
- کفشات رو بپوش بریم.
سریع پاهاي کوچکش را توي کفش فرو برد و گفت:
- نگفتین.
دستم را توي جیبم کردم و رویم را برگرداندم. آمد و مقابلم ایستاد و دستانش را به کمر زد. این دختر تا مرا به خطا وا نمی
داشت ول نمی کرد.
- بگین دیگه. به هیچ کس نمی گم.
عجب گیري داده بود. نگاهی به سر تا پایش کردم و گفتم:
- لباست قشنگ شده.
با خوشحالی دست هایش را باز کرد و گفت:
- راست میگین؟ خوشگل شدم؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم و جواب دادم:
- تو رو نگفتم. لباست رو گفتم.
ایستاد و گفت:
- خیلی بدجنسین. می دونستین؟
نفس راحتی کشیدم. فعلا توانسته بودم ذهنش را از این سوال احمقانه منحرف کنم.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلودو
دامنش را بی خیال شد و سرش را بلند کرد. کاملا جدي به نظر می رسید.
- معلومه که مهمه. معلومه که باید به من می گفتین. مگه من همه چی رو به شما نمی گم؟ مگه همه چی رو واستون تعریف
نمی کنم؟ مو به مو، کلمه به کلمه؟ یعنی منم نباید بگم؟ نباید بگم چون واستون مهم نیست؟ یعنی مسائل مربوط به من
واستون مهم نیست؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بهتر بود پاسخ این سوال را نمی دادم، چون در مورد جوابش هنوز با خودم درگیر بودم. آن قدر نگاهم کرد تا بالاخره غم توي
چشمانش نشست و آه توي گلویش.
- پس واستون مهم نیست. پس منم هرچی میگم می ذارین به حساب وراجی و دهن لقی.
طبیعتا با شناختی که از دخترها داشتم جمله بعدي اش این بود "باشه. منم دیگه حرف نمی زنم." اما این نبود!
- باشه. عیبی نداره. شما نگین. در مورد منم هر جوري می خواین فکر کنین، اما من بازم میگم، چون بعد از تبسم شما تنها
کسی هستین که می تونم راحت از هر چی که دلم می خواد باهاتون حرف بزنم. حتی اگه دوست نداشته باشین.
کمی فکر کردم. اگر فقط براي چند لحظه در آغوش می گرفتمش چه عکس العملی نشان می داد؟
- تازه شم، شما هم باید بگین. دل بخواهی نیست که، زوره.
با تلاش و زحمت بسیار که مبادا پایش مشخص شود و یا از روي نیمکت بیفتد کامل چرخید و دست به سینه نشست و گفت:
- خب، حالا اون دختره کیه؟
صورت تخس و چشمانی که از شدت کنجکاوي برق می زدند و طرز نشستنش مقاوتم را در برابر لبخند شکست. از خنده من
جرات گرفت و گفت:
- بگین دیگه. من منتظرم.
روسري اش را توي پیشانی اش کشیدم و گفتم:
- من رابطه خوبی با فضولا ندارما.
با خنده گفت:
- می دونما.
بیشتر از این آنجا نشستن جایز نبود. برخاستم و گفتم:
- کفشات رو بپوش بریم.
سریع پاهاي کوچکش را توي کفش فرو برد و گفت:
- نگفتین.
دستم را توي جیبم کردم و رویم را برگرداندم. آمد و مقابلم ایستاد و دستانش را به کمر زد. این دختر تا مرا به خطا وا نمی
داشت ول نمی کرد.
- بگین دیگه. به هیچ کس نمی گم.
عجب گیري داده بود. نگاهی به سر تا پایش کردم و گفتم:
- لباست قشنگ شده.
با خوشحالی دست هایش را باز کرد و گفت:
- راست میگین؟ خوشگل شدم؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم و جواب دادم:
- تو رو نگفتم. لباست رو گفتم.
ایستاد و گفت:
- خیلی بدجنسین. می دونستین؟
نفس راحتی کشیدم. فعلا توانسته بودم ذهنش را از این سوال احمقانه منحرف کنم.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوسه
دیاکو:
تک سرفه هاي دایی وجدانم را آزرده می کرد. خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم تا بیدار نشود، اما خوابش سبک تر از آن
بود که با هق هق هاي نشمین نشکند. در حالی که تمایل زیادي براي خالی کردن خشمم داشتم دندان روي جگر گذاشتم و
گفتم:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- من شرمندم دایی. هم بیدارتون کردم، هم باعث ناراحتیتون شدم. من نمی خواستم شما رو درگیر این قضیه کنم.
می دانستم هرگز طاقت اشک هاي دخترش را نداشته. می توانستم آشوب درونش را درك کنم و بابت همین شرمنده بودم.
نشمین با دستمال اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- تقصیر تو نیست. مقصر منم، اما بابا به خدا ...
دایی دستش را بالا آورد یعنی ساکت باش. نفسش تنگ بود. او هم مثل دانیار براي سلامتی اش پشیزي ارزش قائل نبود. گریه
نشمین شدت گرفت. بلند شدم و پشت پنجره ایستادم. براي آمدن دانیار لحظه شماري می کردم. دایی صدایم زد:
- بیا بشین و انقدر حرص نخور.
حرص نخورم؟ ممکن بود؟ دایی نشمین را خطاب داد:
- همیشه ازت خواستم مناسب سنت رفتار کنی. به نظرت رفتار امشبت مناسب سنت بوده؟ دخالت توي موضوعی که هیچ
ربطی به تو نداره، اونم در مورد آدمی مثل دانیار، درست بوده؟ خودت بگو. درست بوده؟
نشمین دماغش را بالا کشید و گفت:
- به خدا منظور بدي نداشتم. احساس کردم دانیار آدمی نیست که بخواد این موضوع رو با کسی مطرح کنه. فکر کردم شاید
این جوري کار رو واسش راحت تر کنم. اصلا انتظار همچین برخوردي رو نداشتم. البته من دانیار رو خوب نمی شناسم، اما
قبول دارم اشتباه کردم. با وجود دیاکو من نباید دخالت می کردم.
رو به من کرد.
- بازم معذرت می خوام. باور کن نیتم خیر بود.
به اندازه کافی در تمام طول مسیر مواخذه اش کرده بودم.
- باشه. دیگه گریه نکن. پاشو صورتت رو بشور.
تا نشمین بلند شد صداي چرخیدن کلید توي قفل آمد. آدرنالین خونم بالا رفت و آماده حمله شدم. دایی صدایش را پایین آورد
و گفت:
- آروم باش.
سر به زیر انداختم و با انگشت چند ضربه روي مبل زدم. جواب سلامش را ندادم. وقتی دیدم راه اتاقش را در پیش گرفته گفتم:
- صبر کن. کارت دارم.
همان جا ایستاد. کتش را در آورد و روي مبل انداخت. دکمه هاي سر آستینش را باز کرد و پارچه تا روي ساعدش تا زد و
گفت:
- نمی شه فردا دعوا کنیم؟
به حرمت دایی بلندي صدایم را کنترل کردم و گفتم:
- نه.
با آرامش بانداژ دستش را باز کرد و گفت:
- باشه. من آمادم.
چه باید می گفتم؟
- تو معنی احترام و حرمت رو می دونی؟ بزرگی و کوچیکی رو می فهمی؟ می دونی یعنی چی؟
خونسرد و بی خیال بانداژ را هم کناري انداخت و مشتش را باز و بسه کرد و گفت:
- می خواي دعوا کنی یا درس اخلاق بدي؟
موهایم را چنگ زدم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بابت رفتار امشبت توضیح بده. چطور تونستی با من، با برادر بزرگت، با زن برادرت، جلوي چشم چند نفر غریبه اون طوري
حرف بزنی؟ به چه حقی منو به سیب زمینی بودن متهم کردي؟ به چه حقی زن منو، دختر دایی خودت رو تحقیر کردي؟
کمی جلو آمد. بیشتر به سمت نشمین متمایل بود.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوسه
دیاکو:
تک سرفه هاي دایی وجدانم را آزرده می کرد. خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم تا بیدار نشود، اما خوابش سبک تر از آن
بود که با هق هق هاي نشمین نشکند. در حالی که تمایل زیادي براي خالی کردن خشمم داشتم دندان روي جگر گذاشتم و
گفتم:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- من شرمندم دایی. هم بیدارتون کردم، هم باعث ناراحتیتون شدم. من نمی خواستم شما رو درگیر این قضیه کنم.
می دانستم هرگز طاقت اشک هاي دخترش را نداشته. می توانستم آشوب درونش را درك کنم و بابت همین شرمنده بودم.
نشمین با دستمال اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- تقصیر تو نیست. مقصر منم، اما بابا به خدا ...
دایی دستش را بالا آورد یعنی ساکت باش. نفسش تنگ بود. او هم مثل دانیار براي سلامتی اش پشیزي ارزش قائل نبود. گریه
نشمین شدت گرفت. بلند شدم و پشت پنجره ایستادم. براي آمدن دانیار لحظه شماري می کردم. دایی صدایم زد:
- بیا بشین و انقدر حرص نخور.
حرص نخورم؟ ممکن بود؟ دایی نشمین را خطاب داد:
- همیشه ازت خواستم مناسب سنت رفتار کنی. به نظرت رفتار امشبت مناسب سنت بوده؟ دخالت توي موضوعی که هیچ
ربطی به تو نداره، اونم در مورد آدمی مثل دانیار، درست بوده؟ خودت بگو. درست بوده؟
نشمین دماغش را بالا کشید و گفت:
- به خدا منظور بدي نداشتم. احساس کردم دانیار آدمی نیست که بخواد این موضوع رو با کسی مطرح کنه. فکر کردم شاید
این جوري کار رو واسش راحت تر کنم. اصلا انتظار همچین برخوردي رو نداشتم. البته من دانیار رو خوب نمی شناسم، اما
قبول دارم اشتباه کردم. با وجود دیاکو من نباید دخالت می کردم.
رو به من کرد.
- بازم معذرت می خوام. باور کن نیتم خیر بود.
به اندازه کافی در تمام طول مسیر مواخذه اش کرده بودم.
- باشه. دیگه گریه نکن. پاشو صورتت رو بشور.
تا نشمین بلند شد صداي چرخیدن کلید توي قفل آمد. آدرنالین خونم بالا رفت و آماده حمله شدم. دایی صدایش را پایین آورد
و گفت:
- آروم باش.
سر به زیر انداختم و با انگشت چند ضربه روي مبل زدم. جواب سلامش را ندادم. وقتی دیدم راه اتاقش را در پیش گرفته گفتم:
- صبر کن. کارت دارم.
همان جا ایستاد. کتش را در آورد و روي مبل انداخت. دکمه هاي سر آستینش را باز کرد و پارچه تا روي ساعدش تا زد و
گفت:
- نمی شه فردا دعوا کنیم؟
به حرمت دایی بلندي صدایم را کنترل کردم و گفتم:
- نه.
با آرامش بانداژ دستش را باز کرد و گفت:
- باشه. من آمادم.
چه باید می گفتم؟
- تو معنی احترام و حرمت رو می دونی؟ بزرگی و کوچیکی رو می فهمی؟ می دونی یعنی چی؟
خونسرد و بی خیال بانداژ را هم کناري انداخت و مشتش را باز و بسه کرد و گفت:
- می خواي دعوا کنی یا درس اخلاق بدي؟
موهایم را چنگ زدم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بابت رفتار امشبت توضیح بده. چطور تونستی با من، با برادر بزرگت، با زن برادرت، جلوي چشم چند نفر غریبه اون طوري
حرف بزنی؟ به چه حقی منو به سیب زمینی بودن متهم کردي؟ به چه حقی زن منو، دختر دایی خودت رو تحقیر کردي؟
کمی جلو آمد. بیشتر به سمت نشمین متمایل بود.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوچهار
کمی جلو آمد. بیشتر به سمت نشمین متمایل بود.
- به همون حقی که به زن تو اجازه میده آبروي منو جلو چشم همون چند نفر غریبه ببره. همون حقی که به این خانوم اجازه
دخالت و سرك کشیدن توي زندگی من رو میده. به همون حقی که به تو اجازه سکوت جلوي روده درازي ایشون رو میده.
تحملم تمام شد. بلند شدم و رو در رویش ایستادم. انگشتم را به سینه اش زدم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- یک، مواظب حرف زدنت با زن من باش. تا حالا هر چی گفتی ندیده گرفتم، ولی از این به بعد کوچیک ترین بی احترامی به
اون رو به بدترین شکل ممکن جواب میدم. دو، نشمین اشتباه کرد. خودش هم قبول داره. منم متوجه شده بودم و اگه تو مهلت
می دادي به شکلی که خودم صلاح می دونستم بحث رو قطع می کردم.
انگشتم را گرفت و گفت:
- واسه من یک دو سه نکن. خیلی نگران حرمت و احترام خودت و زنتی یه کم زیپ دهن خودت و اون رو بکش. فکر می
کنی نمی دونم اون مزخرفات از کجا آب خورده بود؟ از تخیلات جنابعالی که صاف گذاشتی کف دست ایشون.
عقب عقب رفت و دستش را توي هوا تکان داد.
- این که من عاشق هستم یا نیستم، این که به شاداب یا هرکس دیگه حسی دارم یا ندارم، این که می خوام زن بگیرم یا
نگیرم، به خودم مربوطه. به خودم، نه به تو، نه به زنت، نه به هیچ کس دیگه. خوشم نمیاد تا از این خونه دور میشم بشینی و
احساسات منو تفسیر کنی. خیلی بلدي، خیلی حالیته، خیلی تخصص داري، تو زندگی خودت به کارش ببر. زنت از من بزرگ
تره؟ باید حرمتش نگه داشته باشه؟ یادش بده که اول خودش حرمت خودش رو نگه داره. حرمت خودتون رو نگه دارین بعد از
دیگران انتظار داشته باشین.
دود از گوش هایم بلند شد. دانیار آدم نمی شد. بی توجه به هشدارهاي معده ام داد زدم:
- حواست به حرف زدنت هست دانیار؟
نشمین با استرس گفت:
- دیاکو، تو رو خدا بسه.
دانیار عوض نمی شد، نمی شد.
- می بینی دایی؟ می بینی؟ خدا رو شکر که بابا و مامان نموندن و این شاهکار رو ندیدن. حرف زدنش رو می بینی؟ طرز
فکرش رو می بینی؟ فکر کردم عوض شده. فکر کردم آدم شده، ولی همون سوهان روح لعنتیه. همون عذاب همیشگیه. این
پسر عوض نمی شه دایی. منو می کشه و عوض نمی شه.
دانیار پوفی کرد. کف دستانش را روي چشمانش گذاشت و برداشت و گفت:
- باشه. بسه. تمومش کن.
- می بینی دایی؟ با چه ذوق و شوقی اومدم ایران. گفتم واسه برادرم مهمم. از مردنم مرده. دلم واسه صداش پر می زد، اما
ببین دایی، دانیار همونه. هر چی شنیدیم دروغ بود. بود و نبود من هیچ فرقی واسش نمی کنه.
دانیار جلو آمد. هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- ببخشید. با معذرت خواهی درست میشه؟ من معذرت می خوام. نشمین من ازت عذر می خوام. دایی معذرت می خوام، خوبه؟
بسه؟ یا بازم بگم؟
از عذر خواهی اش جا خوردم. چقدر احساس پیري می کردم. قبل ترها تحملم بیشتر بود.
- دیاکو، ببین، میگم معذرت می خوام. ببخشید.
شانه هایم فرو افتاد و گفتم:
- دایی بگو شاهو و زن دایی نیان. بر می گردیم آمریکا. توام این خونه و شرکت رو بفروش. با پولش یه کاري اونجا راه
میندازم که دیگه تو رو زحمت ندم.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
با بهت گفت:
- دیاکو؟
پیر شده بودم. قبل ترها حتی به یک شب جدایی از او فکر هم نمی کردم.
- نشمین لطف می کنی قرصامو بیاري؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوچهار
کمی جلو آمد. بیشتر به سمت نشمین متمایل بود.
- به همون حقی که به زن تو اجازه میده آبروي منو جلو چشم همون چند نفر غریبه ببره. همون حقی که به این خانوم اجازه
دخالت و سرك کشیدن توي زندگی من رو میده. به همون حقی که به تو اجازه سکوت جلوي روده درازي ایشون رو میده.
تحملم تمام شد. بلند شدم و رو در رویش ایستادم. انگشتم را به سینه اش زدم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- یک، مواظب حرف زدنت با زن من باش. تا حالا هر چی گفتی ندیده گرفتم، ولی از این به بعد کوچیک ترین بی احترامی به
اون رو به بدترین شکل ممکن جواب میدم. دو، نشمین اشتباه کرد. خودش هم قبول داره. منم متوجه شده بودم و اگه تو مهلت
می دادي به شکلی که خودم صلاح می دونستم بحث رو قطع می کردم.
انگشتم را گرفت و گفت:
- واسه من یک دو سه نکن. خیلی نگران حرمت و احترام خودت و زنتی یه کم زیپ دهن خودت و اون رو بکش. فکر می
کنی نمی دونم اون مزخرفات از کجا آب خورده بود؟ از تخیلات جنابعالی که صاف گذاشتی کف دست ایشون.
عقب عقب رفت و دستش را توي هوا تکان داد.
- این که من عاشق هستم یا نیستم، این که به شاداب یا هرکس دیگه حسی دارم یا ندارم، این که می خوام زن بگیرم یا
نگیرم، به خودم مربوطه. به خودم، نه به تو، نه به زنت، نه به هیچ کس دیگه. خوشم نمیاد تا از این خونه دور میشم بشینی و
احساسات منو تفسیر کنی. خیلی بلدي، خیلی حالیته، خیلی تخصص داري، تو زندگی خودت به کارش ببر. زنت از من بزرگ
تره؟ باید حرمتش نگه داشته باشه؟ یادش بده که اول خودش حرمت خودش رو نگه داره. حرمت خودتون رو نگه دارین بعد از
دیگران انتظار داشته باشین.
دود از گوش هایم بلند شد. دانیار آدم نمی شد. بی توجه به هشدارهاي معده ام داد زدم:
- حواست به حرف زدنت هست دانیار؟
نشمین با استرس گفت:
- دیاکو، تو رو خدا بسه.
دانیار عوض نمی شد، نمی شد.
- می بینی دایی؟ می بینی؟ خدا رو شکر که بابا و مامان نموندن و این شاهکار رو ندیدن. حرف زدنش رو می بینی؟ طرز
فکرش رو می بینی؟ فکر کردم عوض شده. فکر کردم آدم شده، ولی همون سوهان روح لعنتیه. همون عذاب همیشگیه. این
پسر عوض نمی شه دایی. منو می کشه و عوض نمی شه.
دانیار پوفی کرد. کف دستانش را روي چشمانش گذاشت و برداشت و گفت:
- باشه. بسه. تمومش کن.
- می بینی دایی؟ با چه ذوق و شوقی اومدم ایران. گفتم واسه برادرم مهمم. از مردنم مرده. دلم واسه صداش پر می زد، اما
ببین دایی، دانیار همونه. هر چی شنیدیم دروغ بود. بود و نبود من هیچ فرقی واسش نمی کنه.
دانیار جلو آمد. هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- ببخشید. با معذرت خواهی درست میشه؟ من معذرت می خوام. نشمین من ازت عذر می خوام. دایی معذرت می خوام، خوبه؟
بسه؟ یا بازم بگم؟
از عذر خواهی اش جا خوردم. چقدر احساس پیري می کردم. قبل ترها تحملم بیشتر بود.
- دیاکو، ببین، میگم معذرت می خوام. ببخشید.
شانه هایم فرو افتاد و گفتم:
- دایی بگو شاهو و زن دایی نیان. بر می گردیم آمریکا. توام این خونه و شرکت رو بفروش. با پولش یه کاري اونجا راه
میندازم که دیگه تو رو زحمت ندم.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
با بهت گفت:
- دیاکو؟
پیر شده بودم. قبل ترها حتی به یک شب جدایی از او فکر هم نمی کردم.
- نشمین لطف می کنی قرصامو بیاري؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوپنج
بدون این که نگاهش کنم از کنارش گذشتم. می دانستم نگاهش را تاب نمی آورم. راهم را سد کرد. نگاهش نکردم. ناگهان
دستش را دور گردنم انداخت و بغلم کرد و گفت:
- اگه بگم غلط کردم چی؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
بهت و حیرت این بار نصیب من شد. این دانیار بود؟ این آغوش بی دلیل و بی بهانه از آن دانیار بود؟
آهسته و نجوا گونه گفت:
- دست هر کسی رو که بگی می بوسم فقط تو غصه نخور.
محال بود. امکان نداشت. خواب می دیدم. مگر می شد این دانیار باشد؟ دانیار و این حرف ها؟
- داداش؟
خواب بود. این رویاي شیرین امکان نداشت. دستم را روي کمرش گذاشتم. حسش کردم. توي خواب می شد جسم را حس
کرد؟
- بخشیدي؟
این دانیار بود؟ دانیار مغرور؟ دانیاري که به عذرخواهی هیچ اعتقادي نداشت؟ دست دیگرم را هم بالا آوردم. می خواستم با تمام
وجود حسش کنم. لاله گوشم زبري ته ریشش را فهمید. توي خواب زبري ته ریش حس می شد؟
- خوبی؟ می خواي بریم دکتر؟
اگر همین حالا، از دنیا می رفتم هیچ شکایتی نداشتم، چون مطمئن شدم که راست می گفتند. برادرم از مردن من مرده بود.
دانیار:
نگرانش بودم. با هر پک به سیگار نگاهش می کردم، اما آرام دراز کشیده و دستانش را روي شکمش قفل کرده بود. از جا به
جا شدنم تخت صدا داد. می خواستم حرف بزنم تا حرف بزند، تا مطمئن شوم خوب است.
- هنوز هیچی نشده اشک نشمین رو در آوردي.
بدون این که چشم از سقف بگیرد گفت:
- کارش اشتباه بود. بهش گفتم باید ازت عذرخواهی کنه و این کار رو می کنه. منم تند رفتم. استثنا در مورد این قضیه حق با
توئه. حرکت نشمین خیلی بچگانه بود، اما خب ... می تونستی بعدا گلایه کنی. به هرحال گذشت دیگه، بی خیالش.
سیگار را خاموش کردم و هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:
- بدتر از حرفاي نشمین اون چیزیه که توي سر تو می گذره. من از نشمین توقعی ندارم، اما باورم نمی شه که تو این طوري
در مورد من فکر کنی.
سرش را چرخاند و گفت:
- یعنی می خواي بگی اشتباه می کنم؟ تو هیچ حسی به شاداب نداري؟
خواستم بگویم:
- نه ندارم.
اما اجازه نداد.
- ببین مجبور نیستی در مورد این موضوع حرف بزنی، اما اگه می خواي بگی دروغ نگو. نه به من، نه به خودت. می دونم
شاید واسه خودتم این قضیه عجیب باشه. خودتم نتونی باورش کنی. واسه همینم تا وقتی که به یه نتیجه قطعی نرسیدي، تا
وقتی با دلت و احساست روراست نبودي، تا وقتی با واقعیت کنار نیومدي، لازم نیست مطرحش کنی. فقط ...
آرنجش را روي بالش گذاشت و صورتش را به آن تکیه داد تا به من مسلط باشد.
- فقط خودت می دونی که در هر شرایطی من باهاتم. حتی اگه این موضوع از نظر من درست نباشه، اما حمایتت می کنم. به
هر شکلی که بخواي.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چه می گفت دیاکو؟ چه چیزي را حمایت می کند؟ با خنده گفتم:
- دیوونه شدي؟ واقعا فکر می کنی من می خوام با شاداب ازدواج کنم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- نه. به ازدواج فکر نمی کنی. به شاداب فکر می کنی.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوپنج
بدون این که نگاهش کنم از کنارش گذشتم. می دانستم نگاهش را تاب نمی آورم. راهم را سد کرد. نگاهش نکردم. ناگهان
دستش را دور گردنم انداخت و بغلم کرد و گفت:
- اگه بگم غلط کردم چی؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
بهت و حیرت این بار نصیب من شد. این دانیار بود؟ این آغوش بی دلیل و بی بهانه از آن دانیار بود؟
آهسته و نجوا گونه گفت:
- دست هر کسی رو که بگی می بوسم فقط تو غصه نخور.
محال بود. امکان نداشت. خواب می دیدم. مگر می شد این دانیار باشد؟ دانیار و این حرف ها؟
- داداش؟
خواب بود. این رویاي شیرین امکان نداشت. دستم را روي کمرش گذاشتم. حسش کردم. توي خواب می شد جسم را حس
کرد؟
- بخشیدي؟
این دانیار بود؟ دانیار مغرور؟ دانیاري که به عذرخواهی هیچ اعتقادي نداشت؟ دست دیگرم را هم بالا آوردم. می خواستم با تمام
وجود حسش کنم. لاله گوشم زبري ته ریشش را فهمید. توي خواب زبري ته ریش حس می شد؟
- خوبی؟ می خواي بریم دکتر؟
اگر همین حالا، از دنیا می رفتم هیچ شکایتی نداشتم، چون مطمئن شدم که راست می گفتند. برادرم از مردن من مرده بود.
دانیار:
نگرانش بودم. با هر پک به سیگار نگاهش می کردم، اما آرام دراز کشیده و دستانش را روي شکمش قفل کرده بود. از جا به
جا شدنم تخت صدا داد. می خواستم حرف بزنم تا حرف بزند، تا مطمئن شوم خوب است.
- هنوز هیچی نشده اشک نشمین رو در آوردي.
بدون این که چشم از سقف بگیرد گفت:
- کارش اشتباه بود. بهش گفتم باید ازت عذرخواهی کنه و این کار رو می کنه. منم تند رفتم. استثنا در مورد این قضیه حق با
توئه. حرکت نشمین خیلی بچگانه بود، اما خب ... می تونستی بعدا گلایه کنی. به هرحال گذشت دیگه، بی خیالش.
سیگار را خاموش کردم و هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:
- بدتر از حرفاي نشمین اون چیزیه که توي سر تو می گذره. من از نشمین توقعی ندارم، اما باورم نمی شه که تو این طوري
در مورد من فکر کنی.
سرش را چرخاند و گفت:
- یعنی می خواي بگی اشتباه می کنم؟ تو هیچ حسی به شاداب نداري؟
خواستم بگویم:
- نه ندارم.
اما اجازه نداد.
- ببین مجبور نیستی در مورد این موضوع حرف بزنی، اما اگه می خواي بگی دروغ نگو. نه به من، نه به خودت. می دونم
شاید واسه خودتم این قضیه عجیب باشه. خودتم نتونی باورش کنی. واسه همینم تا وقتی که به یه نتیجه قطعی نرسیدي، تا
وقتی با دلت و احساست روراست نبودي، تا وقتی با واقعیت کنار نیومدي، لازم نیست مطرحش کنی. فقط ...
آرنجش را روي بالش گذاشت و صورتش را به آن تکیه داد تا به من مسلط باشد.
- فقط خودت می دونی که در هر شرایطی من باهاتم. حتی اگه این موضوع از نظر من درست نباشه، اما حمایتت می کنم. به
هر شکلی که بخواي.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چه می گفت دیاکو؟ چه چیزي را حمایت می کند؟ با خنده گفتم:
- دیوونه شدي؟ واقعا فکر می کنی من می خوام با شاداب ازدواج کنم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- نه. به ازدواج فکر نمی کنی. به شاداب فکر می کنی.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوشش
چقدر فهمیدن حرف هایش سخت شده بود. سعی کردم برایش توضیح بدهم. سعی کردم از این اشتباه وحشتناك خارجش کنم.
- ببین ... خب قبول دارم شاداب واسه من با تموم دختراي این دنیا فرق داره یا شاید با تموم آدماي این دنیا. اونم به خاطر یه
سري دلایل که خودت بهتر می دونی.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از طرز نگاهش خوشم نمی آمد. از آن خطی که روي لب هایش افتاده بود خوشم نمی آمد. کامل به پهلو خوابید و گفت:
- کدوم دلایل دقیقا؟
دست و پا زدم که خودم را از این اتهام دردناك نجات دهم.
- شاداب با همه فرق داره. چه جوري بگم؟
- چه فرقی؟
چه فرقی؟ چطور باید توضیح می دادم. براي لحظه اي چهره اش پیش چشمم آمد.
- خب مهربونه. می دونی خیلی از آدما می تونن مهربون باشن، اما جنس شاداب فرق می کنه. مهربونیش نهایت نداره. همه
رو دوست داره. به همه چیز با عشق نگاه می کنه. از یه قورباغه لجنی زشت گرفته تا یه بچه خوشگل و با نمک. خب من توي
عمرم کسی رو ندیدم که بلد نباشه قهر کنه. اوایل که خودش می گفت من قهر و کینه رو بلد نیستم فکر می کردم شعاره، اما
نبود. شاداب بلد نیست متنفر باشه. بلد نیست کینه به دل بگیره. خیلی راحت آدما رو می بخشه.
دیگر حرف زدن و توضیح دادن سخت نبود.
- خوشحال کردنش مثل آب خوردنه. حتی در شرایطی که داره اشک می ریزه و گریه می کنه می تونی بخندونیش. حتی اگه
خنده ش نیاد به خاطر دل دیگران، به خاطر این که دیگران رو خوشحال کنه می خنده. مثل بچه ها دلش صافه. مثل بچه
هایی که از مادرشون کتک می خورن، ولی بعد از دو دقیقه همه چی فراموششون میشه. غم و غصه تو دلش موندگار نیست.
حتی اگرم باشه بروز نمی ده، چون همیشه دیگران رو به خودش ترجیح میده.
به خودم آمدم. چقدر حرف زده بودم. به دیاکو نگاه کردم. خط روي لبش منحنی شده بود. انگار هر جمله من مهر تاییدي بر
افکارش بود. باید حرف آخر را می زدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وقتی تو نبودي، شاداب و خونوادش خیلی کمکم کردن. نمی دونم اگه اونا نبودن چی می شد. واسه همین هم خودش هم
خونوادش خیلی واسم مهمن. اگه می بینی رفتارم با شاداب متفاوته دلیلش عوض شدن و سر به راه شدن من نیست. به خاطر
اینه که اون آدم متفاوتیه. با اون نمی تونم مثل بقیه آدما رفتار کنم، چون اون با من مثل بقیه رفتار نمی کنه. حتی تو که
برادرمی از من می رنجی، اما اون دختر با وجود همین اخلاق سگی و گند من، تا حالا یه بار هم باهام قهر نکرده. حتی
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
اعتراضم نمی کنه. به همچین دختري چطور می تونم به چشم بقیه دخترا نگاه کنم؟ با وجود این که همیشه از لحاظ مالی در
مضیقه بوده اما از تموم ثروتمندایی که می شناسم چشم و دل سیر تره. جانماز آب نمی کشه. ادعایی نداره، اما از پاکی ...
پوف! چرا من امشب انقدر حرف می زدم؟ گفتن این ها چه اهمیتی داشت؟ جز این که لحظه به لحظه لبخند دیاکو را وسعت
می بخشید و مطمئن ترش می کرد؟
- خب، می گفتی.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوشش
چقدر فهمیدن حرف هایش سخت شده بود. سعی کردم برایش توضیح بدهم. سعی کردم از این اشتباه وحشتناك خارجش کنم.
- ببین ... خب قبول دارم شاداب واسه من با تموم دختراي این دنیا فرق داره یا شاید با تموم آدماي این دنیا. اونم به خاطر یه
سري دلایل که خودت بهتر می دونی.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از طرز نگاهش خوشم نمی آمد. از آن خطی که روي لب هایش افتاده بود خوشم نمی آمد. کامل به پهلو خوابید و گفت:
- کدوم دلایل دقیقا؟
دست و پا زدم که خودم را از این اتهام دردناك نجات دهم.
- شاداب با همه فرق داره. چه جوري بگم؟
- چه فرقی؟
چه فرقی؟ چطور باید توضیح می دادم. براي لحظه اي چهره اش پیش چشمم آمد.
- خب مهربونه. می دونی خیلی از آدما می تونن مهربون باشن، اما جنس شاداب فرق می کنه. مهربونیش نهایت نداره. همه
رو دوست داره. به همه چیز با عشق نگاه می کنه. از یه قورباغه لجنی زشت گرفته تا یه بچه خوشگل و با نمک. خب من توي
عمرم کسی رو ندیدم که بلد نباشه قهر کنه. اوایل که خودش می گفت من قهر و کینه رو بلد نیستم فکر می کردم شعاره، اما
نبود. شاداب بلد نیست متنفر باشه. بلد نیست کینه به دل بگیره. خیلی راحت آدما رو می بخشه.
دیگر حرف زدن و توضیح دادن سخت نبود.
- خوشحال کردنش مثل آب خوردنه. حتی در شرایطی که داره اشک می ریزه و گریه می کنه می تونی بخندونیش. حتی اگه
خنده ش نیاد به خاطر دل دیگران، به خاطر این که دیگران رو خوشحال کنه می خنده. مثل بچه ها دلش صافه. مثل بچه
هایی که از مادرشون کتک می خورن، ولی بعد از دو دقیقه همه چی فراموششون میشه. غم و غصه تو دلش موندگار نیست.
حتی اگرم باشه بروز نمی ده، چون همیشه دیگران رو به خودش ترجیح میده.
به خودم آمدم. چقدر حرف زده بودم. به دیاکو نگاه کردم. خط روي لبش منحنی شده بود. انگار هر جمله من مهر تاییدي بر
افکارش بود. باید حرف آخر را می زدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وقتی تو نبودي، شاداب و خونوادش خیلی کمکم کردن. نمی دونم اگه اونا نبودن چی می شد. واسه همین هم خودش هم
خونوادش خیلی واسم مهمن. اگه می بینی رفتارم با شاداب متفاوته دلیلش عوض شدن و سر به راه شدن من نیست. به خاطر
اینه که اون آدم متفاوتیه. با اون نمی تونم مثل بقیه آدما رفتار کنم، چون اون با من مثل بقیه رفتار نمی کنه. حتی تو که
برادرمی از من می رنجی، اما اون دختر با وجود همین اخلاق سگی و گند من، تا حالا یه بار هم باهام قهر نکرده. حتی
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
اعتراضم نمی کنه. به همچین دختري چطور می تونم به چشم بقیه دخترا نگاه کنم؟ با وجود این که همیشه از لحاظ مالی در
مضیقه بوده اما از تموم ثروتمندایی که می شناسم چشم و دل سیر تره. جانماز آب نمی کشه. ادعایی نداره، اما از پاکی ...
پوف! چرا من امشب انقدر حرف می زدم؟ گفتن این ها چه اهمیتی داشت؟ جز این که لحظه به لحظه لبخند دیاکو را وسعت
می بخشید و مطمئن ترش می کرد؟
- خب، می گفتی.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوهفت
من غلط کنم بیشتر از این حرف بزنم. دیاکو فرق بین عشق و احترام را نمی دانست.
- همین دیگه. من واسه شاداب احترام قائلم. این با اون چیزي که تو فکر می کنی خیلی فرق داره.
خندید.
- همینم خیلی جالبه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
دیگر نمی خواستم این بحث را ادامه دهم.
- چیش جالبه؟
چشمکی زد و گفت:
- تا حالا پیش نیومده بود واسه کسی احترام قائل باشی.
بس بود دیگر. پشتم را کردم و جواب ندادم.
- از اون مهم تر، تا حالا پیش نیومده بود از کسی تعریف کنی.
چشمانم را روي هم فشار دادم. عجب غلطی کرده بودم.
- تازه از اونم مهم تر، تو کل بیست و نه سال عمرت این همه حرف نزده بودي.
زیرپوستی لبخند زدم. این را راست می گفت.
- اما خوب شد گفتی. خیالم راحت شد، چون به نظرم شاداب رفتنی باشه. نگران بودم از این قضیه لطمه بخوري.
چشمانم بی اجازه از من تا آخرین حد باز شدند. دلم می خواست برگردم و صورتش را ببینم، اما موقعیتم را تغییر ندادم و گفتم:
- یعنی چی؟
دیاکو خمیازه اي کشید و گفت:
- از قرار تو مراسم امشب دل یه بنده خدایی رو بدجوري برده. مادرش پیله کرده بود اساسی. من پسره رو از دور دیدم. سرش
به تنش می ارزید.
رگ روي پیشانی ام ضربان گرفت.
- خب؟
صداي دیاکو ضعیف شد.
- همین دیگه. قرار شد مادر شاداب باهاش حرف بزنه و یه وقتی رو واسه خواستگاري تعیین کنن.
خواستگاري؟
- یعنی مادر شاداب راضی بود؟
دیاکو باز هم خمیازه کشید و گفت:
- آره فکر کنم. از موقعیت پسره و خونوادش خیلی خوشش اومده بود.
سوال بعدي ام را قورت دادم و گفتم:
- آها، خوبه.
دیاکو تقریبا خواب بود.
- آره خوبه. با چیزایی که شنیدم به نظرم پسره لیاقت شاداب رو داره.
چشمم را به بسته شدن واداشتم. حرفی براي گفتن نمانده بود.
بوي خون می آمد. بوي دود، بوي سوختن. دنیا به اندازه یک دریچه، یک سوراخ، کوچک شده بود. دنیا همان سوراخ بود. کسی
که خوب می شناختم. کسی که با بوي تنش بیشتر از خودم آشنا بودم. کسی که صدایش هارمونیک ترین موسیقی چهار
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سالگی ام بود. زیر تنه سنگین چندین مرد، جان می داد. تقلا کردم. می خواستم به کمکش بروم، اما دستی جلوي دهانم را
گرفته بود و حتی اجازه نمی داد نفس بکشم. دعا می کردم پدرم از راه برسد. دیده بودم که توي حیاط افتاد و دیگر بلند نشد.
اما من که مرگ را نمی شناختم. پدرم قهرمانی بود که همیشه به موقع می رسید، ولی آن روز نیامد. پدر بلند نشد و من به
چشم خودم دیدم که مادرم، قبل از این که سرش را ببرند، مرد! از آن پس به جاي موسیقی و هارمونی، صداي خنده هاي هرزه
و کثیف آن جماعت همدم هر روز و شبم شد. خواستم داد بزنم که مرده، رهایش کنید، اما موهایش را گرفتند و چاقو را.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوهفت
من غلط کنم بیشتر از این حرف بزنم. دیاکو فرق بین عشق و احترام را نمی دانست.
- همین دیگه. من واسه شاداب احترام قائلم. این با اون چیزي که تو فکر می کنی خیلی فرق داره.
خندید.
- همینم خیلی جالبه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
دیگر نمی خواستم این بحث را ادامه دهم.
- چیش جالبه؟
چشمکی زد و گفت:
- تا حالا پیش نیومده بود واسه کسی احترام قائل باشی.
بس بود دیگر. پشتم را کردم و جواب ندادم.
- از اون مهم تر، تا حالا پیش نیومده بود از کسی تعریف کنی.
چشمانم را روي هم فشار دادم. عجب غلطی کرده بودم.
- تازه از اونم مهم تر، تو کل بیست و نه سال عمرت این همه حرف نزده بودي.
زیرپوستی لبخند زدم. این را راست می گفت.
- اما خوب شد گفتی. خیالم راحت شد، چون به نظرم شاداب رفتنی باشه. نگران بودم از این قضیه لطمه بخوري.
چشمانم بی اجازه از من تا آخرین حد باز شدند. دلم می خواست برگردم و صورتش را ببینم، اما موقعیتم را تغییر ندادم و گفتم:
- یعنی چی؟
دیاکو خمیازه اي کشید و گفت:
- از قرار تو مراسم امشب دل یه بنده خدایی رو بدجوري برده. مادرش پیله کرده بود اساسی. من پسره رو از دور دیدم. سرش
به تنش می ارزید.
رگ روي پیشانی ام ضربان گرفت.
- خب؟
صداي دیاکو ضعیف شد.
- همین دیگه. قرار شد مادر شاداب باهاش حرف بزنه و یه وقتی رو واسه خواستگاري تعیین کنن.
خواستگاري؟
- یعنی مادر شاداب راضی بود؟
دیاکو باز هم خمیازه کشید و گفت:
- آره فکر کنم. از موقعیت پسره و خونوادش خیلی خوشش اومده بود.
سوال بعدي ام را قورت دادم و گفتم:
- آها، خوبه.
دیاکو تقریبا خواب بود.
- آره خوبه. با چیزایی که شنیدم به نظرم پسره لیاقت شاداب رو داره.
چشمم را به بسته شدن واداشتم. حرفی براي گفتن نمانده بود.
بوي خون می آمد. بوي دود، بوي سوختن. دنیا به اندازه یک دریچه، یک سوراخ، کوچک شده بود. دنیا همان سوراخ بود. کسی
که خوب می شناختم. کسی که با بوي تنش بیشتر از خودم آشنا بودم. کسی که صدایش هارمونیک ترین موسیقی چهار
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سالگی ام بود. زیر تنه سنگین چندین مرد، جان می داد. تقلا کردم. می خواستم به کمکش بروم، اما دستی جلوي دهانم را
گرفته بود و حتی اجازه نمی داد نفس بکشم. دعا می کردم پدرم از راه برسد. دیده بودم که توي حیاط افتاد و دیگر بلند نشد.
اما من که مرگ را نمی شناختم. پدرم قهرمانی بود که همیشه به موقع می رسید، ولی آن روز نیامد. پدر بلند نشد و من به
چشم خودم دیدم که مادرم، قبل از این که سرش را ببرند، مرد! از آن پس به جاي موسیقی و هارمونی، صداي خنده هاي هرزه
و کثیف آن جماعت همدم هر روز و شبم شد. خواستم داد بزنم که مرده، رهایش کنید، اما موهایش را گرفتند و چاقو را.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوهشت
فریاد زدم "نه" راه گلویم باز شده بود. دیگر دستی مزاحم نفس کشیدنم نبود. باز هم داد زدم "نه" همه چیز رنگ خون گرفت.
سرم را تکان دادم. می خواستم پشت آن پرده قرمز را ببینم، اما دیگر نمی دیدم. صداي پایی را شنیدم. کسی داشت نزدیک می
شد. پرده کنار رفت. چکمه هاي نظامی مشخص شد. گارد گرفتم. نفسش را حس کردم و دستم را براي محافظت از خودم بالا
بردم، اما او قوي تر از من بود. بازویم را گرفت.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دانیار، دانیار، منم پسرم. بیدار شو. داري خواب می بینی.
بختک از روي سینه ام بلند شد و توانستم چشمانم را باز کنم. میان دستان دایی محصور بودم. تمام تنم عرق کرده بود. توي
دهانم حتی یک قطره بزاق هم یافت نمی شد.
- بیا یه کم از این آب بخور.
با دستان لرزان لیوان را گرفتم و یک نفس تا آخر همه را نوشیدم. نفس نفس زدن هایم آرام گرفت. به پنجره نگاه کردم. هیچ
نوري از بین پرده هاي ضخیم درز نمی کرد.
- ساعت چنده؟
موهاي چسبیده به پیشانی ام را کنار زد و گفت:
- ده.
گردنم خشک بود و دستم درد می کرد. به زحمت خودم را بالا کشیدم.
- چطور خواب موندم؟ کلی کار دارم امروز.
دستش را روي بازویم کشید و گفت:
- حتما دیشب دیر خوابیدي.
دیشب؟ سعی کردم به یاد بیاورم.
- آره. فکر کنم.
دیشب؟ شاداب! واي شاداب منتظرم بود. گوشی ام را از روي میز برداشتم. پنجاه و هفت تماس بی پاسخ. همه از شاداب.
- قرار داشتی؟
با افسوس گفتم:
- آره هشت صبح.
بلند شد و گفت:
- عیبی نداره. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه چیزي بخور و برو سر کارت.
به محض بیرون رفتن دایی شماره شاداب را گرفتم. با اولین بوق جواب داد:
- آقا دانیار!
بغض توي صدایش، درد کابوس را از تنم زدود. دستم را روي پیشانی ام گذاشتم و گفتم:
- نگو که هنوز سر کوچه منتظر من ایستادي.
جواب نداد.
- شاداب کجایی؟
- فکر کردم بلایی سرتون اومده.
- بهت میگم کجایی؟
- رفتم شرکتتون گفتن نیومدین. الان تو ایستگاه اتوبوسم. می خواستم بیام دم خونتون.
احساس کردم اشکش سرازیر شده.
- خواب موندم.
نفس هایش کوتاه بود.
- از صداتون فهمیدم.
پاهایم را از تخت آویزان کردم و گفتم:
- خیلی معطل شدي؟
- اونش مهم نیست. بیشتر ترسیدم ... آخه تا حالا سابقه نداشته.
دلم براي چانه اي که می دانستم دارد می لرزد پر کشید.
- تو هنوز باورت نشده که من بادمجون بمم دختر خوب؟
- اما من نیستم. یه بار دیگه همچین بلایی سرم بیارین از ترس سکته می کنم.
چه کسی می خواست شاداب را از من بگیرد؟ چطور می توانستند؟
- باشه مادر بزرگ. حالا چی کار می کنی؟ میاي اینجا؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
آه کشید.
- نه دیگه. جون تو تنم نمونده. میرم خونه. ساعت سه هم که باید برم شرکت. فقط اون طرحی که امروز قرار بود به مهندس
بهرامی نشون بدیم ...
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلوهشت
فریاد زدم "نه" راه گلویم باز شده بود. دیگر دستی مزاحم نفس کشیدنم نبود. باز هم داد زدم "نه" همه چیز رنگ خون گرفت.
سرم را تکان دادم. می خواستم پشت آن پرده قرمز را ببینم، اما دیگر نمی دیدم. صداي پایی را شنیدم. کسی داشت نزدیک می
شد. پرده کنار رفت. چکمه هاي نظامی مشخص شد. گارد گرفتم. نفسش را حس کردم و دستم را براي محافظت از خودم بالا
بردم، اما او قوي تر از من بود. بازویم را گرفت.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دانیار، دانیار، منم پسرم. بیدار شو. داري خواب می بینی.
بختک از روي سینه ام بلند شد و توانستم چشمانم را باز کنم. میان دستان دایی محصور بودم. تمام تنم عرق کرده بود. توي
دهانم حتی یک قطره بزاق هم یافت نمی شد.
- بیا یه کم از این آب بخور.
با دستان لرزان لیوان را گرفتم و یک نفس تا آخر همه را نوشیدم. نفس نفس زدن هایم آرام گرفت. به پنجره نگاه کردم. هیچ
نوري از بین پرده هاي ضخیم درز نمی کرد.
- ساعت چنده؟
موهاي چسبیده به پیشانی ام را کنار زد و گفت:
- ده.
گردنم خشک بود و دستم درد می کرد. به زحمت خودم را بالا کشیدم.
- چطور خواب موندم؟ کلی کار دارم امروز.
دستش را روي بازویم کشید و گفت:
- حتما دیشب دیر خوابیدي.
دیشب؟ سعی کردم به یاد بیاورم.
- آره. فکر کنم.
دیشب؟ شاداب! واي شاداب منتظرم بود. گوشی ام را از روي میز برداشتم. پنجاه و هفت تماس بی پاسخ. همه از شاداب.
- قرار داشتی؟
با افسوس گفتم:
- آره هشت صبح.
بلند شد و گفت:
- عیبی نداره. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه چیزي بخور و برو سر کارت.
به محض بیرون رفتن دایی شماره شاداب را گرفتم. با اولین بوق جواب داد:
- آقا دانیار!
بغض توي صدایش، درد کابوس را از تنم زدود. دستم را روي پیشانی ام گذاشتم و گفتم:
- نگو که هنوز سر کوچه منتظر من ایستادي.
جواب نداد.
- شاداب کجایی؟
- فکر کردم بلایی سرتون اومده.
- بهت میگم کجایی؟
- رفتم شرکتتون گفتن نیومدین. الان تو ایستگاه اتوبوسم. می خواستم بیام دم خونتون.
احساس کردم اشکش سرازیر شده.
- خواب موندم.
نفس هایش کوتاه بود.
- از صداتون فهمیدم.
پاهایم را از تخت آویزان کردم و گفتم:
- خیلی معطل شدي؟
- اونش مهم نیست. بیشتر ترسیدم ... آخه تا حالا سابقه نداشته.
دلم براي چانه اي که می دانستم دارد می لرزد پر کشید.
- تو هنوز باورت نشده که من بادمجون بمم دختر خوب؟
- اما من نیستم. یه بار دیگه همچین بلایی سرم بیارین از ترس سکته می کنم.
چه کسی می خواست شاداب را از من بگیرد؟ چطور می توانستند؟
- باشه مادر بزرگ. حالا چی کار می کنی؟ میاي اینجا؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
آه کشید.
- نه دیگه. جون تو تنم نمونده. میرم خونه. ساعت سه هم که باید برم شرکت. فقط اون طرحی که امروز قرار بود به مهندس
بهرامی نشون بدیم ...
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلونه
حوله ام را از روي دسته مبل برداشتم و گفتم:
- نگران اون نباش. من باهاش حرف می زنم. تو برو خونه.
- باشه. شما کاري ندارین؟
در حمام را باز کردم و گفتم:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- نه. خداحافظ.
- آقا دانیار؟
صدایش هنوز هم نگران بود.
- بله؟
- حالتون خوبه دیگه؟ مطمئن باشم؟
خواستم بگویم تا قبل از شنیدن صداي تو، نه، خوب نبودم.
- آره خوبم.
نفس راحتی که کشید مرا هم آرام کرد.
- خدا رو شکر. مراقب خودتون باشین.
گوشی را روي تخت انداختم و وارد حمام شدم. فقط آب سرد می توانست این التهاب را فرو بنشاند.
****
دایی پشت میز صبحانه نشسته بود. با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- به خاطر گل روي تو، چاي دم کردم. بیا بخور ببین می پسندي یا نه.
سوییچ ماشین را روي کانتر گذاشتم و گفتم:
- دیاکو کجاست؟
- با نشمین رفتن بیرون، صبح زود.
براي هردویمان چاي ریختم.
- بهتري؟
قندي را از وسط دو نیم کردم و گفتم:
- دیگه عادت کردم.
از نگاه کردن به چشمانش می ترسیدم. از این که خودم را آنجا می دیدم می ترسیدم.
- یعنی همیشگیه؟
- نه. خیلی وقت بود سراغم نمی اومد.
- شاید به خاطر بگو مگوي دیشبت با دیاکو بوده.
نه. به خاطر آن نبود.
- آره، شاید.
- من به خاطر رفتار نشمین عذر می خوام.
تکه اي گردو توي دهانم گذاشتم و گفتم:
- دیگه مهم نیست.
سرفه زد.
- ولی مطمئنم قصد بدي نداشته. هم اون، هم دیاکو نگرانتن.
از این بحث خسته شده بودم.
- می دونم.
- اما این زندگی مال توئه و هیچ کس حق دخالت نداره. اینو امروز به هر دوشون گفتم.
- ممنونم.
- فقط یه چیز می مونه. یه حرفی که به نظرم باید بهت بگم.
نمی خواستم توي چشمانش نگاه کنم، اما نتوانستم.
- گوش میدم.
از سرفه هایش گلوي من هم به درد آمد، اما نگاهش نافذ بود، مثل همیشه.
- واسه من و تویی که خیلی چیزا رو از دست دادیم جنگیدن واسه چیزایی که هنوز داریم یه اجباره، چون دیگه بیشتر از این
نمی کشیم، چون دیگه بسمونه. بسه هر چی نشستیم و اجازه دادیم دیگران اونایی رو که دوست داریم از چنگمون در بیارن.
اگه کسی هست که دوستش داري، که واست مهمه، اجازه نده به خاطر تعصبات کور و دلایل غیر منطقی از دستت بره.
نفسم گرفت. منظورش را از تعصب کور فهمیدم و او هم درست خود خال را نشانه گرفته بود. به زحمت لقمه توي دهانم را
قورت دادم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- منظورتون چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- من و تو منظور همدیگه رو خوب می فهمیم. اگه این دختره، شاداب، همونه که موقع مریضی دیاکو مثل پروانه دورش می
چرخید، پس هم من منظور تو رو می فهمم و هم تو منظور منو.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوچهلونه
حوله ام را از روي دسته مبل برداشتم و گفتم:
- نگران اون نباش. من باهاش حرف می زنم. تو برو خونه.
- باشه. شما کاري ندارین؟
در حمام را باز کردم و گفتم:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- نه. خداحافظ.
- آقا دانیار؟
صدایش هنوز هم نگران بود.
- بله؟
- حالتون خوبه دیگه؟ مطمئن باشم؟
خواستم بگویم تا قبل از شنیدن صداي تو، نه، خوب نبودم.
- آره خوبم.
نفس راحتی که کشید مرا هم آرام کرد.
- خدا رو شکر. مراقب خودتون باشین.
گوشی را روي تخت انداختم و وارد حمام شدم. فقط آب سرد می توانست این التهاب را فرو بنشاند.
****
دایی پشت میز صبحانه نشسته بود. با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- به خاطر گل روي تو، چاي دم کردم. بیا بخور ببین می پسندي یا نه.
سوییچ ماشین را روي کانتر گذاشتم و گفتم:
- دیاکو کجاست؟
- با نشمین رفتن بیرون، صبح زود.
براي هردویمان چاي ریختم.
- بهتري؟
قندي را از وسط دو نیم کردم و گفتم:
- دیگه عادت کردم.
از نگاه کردن به چشمانش می ترسیدم. از این که خودم را آنجا می دیدم می ترسیدم.
- یعنی همیشگیه؟
- نه. خیلی وقت بود سراغم نمی اومد.
- شاید به خاطر بگو مگوي دیشبت با دیاکو بوده.
نه. به خاطر آن نبود.
- آره، شاید.
- من به خاطر رفتار نشمین عذر می خوام.
تکه اي گردو توي دهانم گذاشتم و گفتم:
- دیگه مهم نیست.
سرفه زد.
- ولی مطمئنم قصد بدي نداشته. هم اون، هم دیاکو نگرانتن.
از این بحث خسته شده بودم.
- می دونم.
- اما این زندگی مال توئه و هیچ کس حق دخالت نداره. اینو امروز به هر دوشون گفتم.
- ممنونم.
- فقط یه چیز می مونه. یه حرفی که به نظرم باید بهت بگم.
نمی خواستم توي چشمانش نگاه کنم، اما نتوانستم.
- گوش میدم.
از سرفه هایش گلوي من هم به درد آمد، اما نگاهش نافذ بود، مثل همیشه.
- واسه من و تویی که خیلی چیزا رو از دست دادیم جنگیدن واسه چیزایی که هنوز داریم یه اجباره، چون دیگه بیشتر از این
نمی کشیم، چون دیگه بسمونه. بسه هر چی نشستیم و اجازه دادیم دیگران اونایی رو که دوست داریم از چنگمون در بیارن.
اگه کسی هست که دوستش داري، که واست مهمه، اجازه نده به خاطر تعصبات کور و دلایل غیر منطقی از دستت بره.
نفسم گرفت. منظورش را از تعصب کور فهمیدم و او هم درست خود خال را نشانه گرفته بود. به زحمت لقمه توي دهانم را
قورت دادم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- منظورتون چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- من و تو منظور همدیگه رو خوب می فهمیم. اگه این دختره، شاداب، همونه که موقع مریضی دیاکو مثل پروانه دورش می
چرخید، پس هم من منظور تو رو می فهمم و هم تو منظور منو.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاه
من از پس هرکس می توانستم بربیایم به جز این مرد عجیب!
بلند شد. کنارم ایستاد و دستش را روي شانه ام گذاشت.
- یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟ یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟
یادم بود.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پدرت هم اینو می دونست. باهوش بود. واسه همینم از راهش وارد شد. از راه قلب مادرت و وقتی اونو تصرف کرد، همه غلط
هاي دنیا درست شد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- اما شاداب، دیاکو رو دوست داره.
شانه ام را فشرد و گفت:
- اینش مهم نیست. مهم راهشه. راهش رو پیدا کن. تو پسر همون پدري. می تونی یه غلط رو درست کنی به شرط این که
اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزي و این قضیه رو واسه خودت حل کنی.
مگر می شد؟
- آخه چطور؟ مگه میشه؟
اخم کرد. این چشم ها چه داشتند که این طور جذبم می کردند؟
- چرا نمی شه؟ طرف میره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه. پدر بچه ي برادر خودش میشه. بین این دو نفر که چیزي هم
نبوده. بیخودي حلال خدا رو با فتواي خودت حروم نکن.
سرم را به شدت تکان دادم.
- من نمی تونم. فقط مشکل اون نیست. من نمی تونم ازدواج کنم. من آدم ازدواج نیستم.
خندید.
- اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی، آدم ازدواج هم میشی.
چقدر دستم پیش این مرد رو بود. سرش را پایین آورد و گفت:
- خودتم این رو فهمیدي که من و تو خیلی شبیه همیم. تو خود منی. جوونی منی. واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار
کردنا رو بهتر از خودت می فهمم. دست از لجبازي بردار پسرم. واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ. مهم نیست که چقدر
طول بکشه، مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی. مهم
اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی این جوري نتپه. مهم اینه که این بار اجازه ندي کسی رو که دوست داري از
چنگت در بیارن. نه آدما، نه تعصبات مالیخولیایی! این بار نباید داخل کمد بشینی و از توي یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت
رو ببینی. باید این حصارا رو بشکنی و این دفعه خودت رو نجات بدي.
سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم:
- اونو چی کارش کنم؟ نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه.
ضربه اي به کمرم زد و گفت:
- از من می پرسی همین الانشم دوستت داره. فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه. مگه میشه کسی رو دوست نداشت و این
همه نگرانش بود؟ کسی رو دوست نداشت و این همه باهاش وقت گذروند؟ نمی شه پسر جون. نگرانی ناشی از عشقه. علاقه
ست که باعث اضطراب میشه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
این اطلاعات را از کجا داشت؟ از کجا می دانست؟ باز توي چشمانش نگاه کردم.
- شما اینا رو از کجا می دونین؟
خس خس سینه اش زیاد شده بود، اما امان از اقتدارش.
- درسته پیر و مریضم، اما خرفت نیستم. یه سرباز تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاه
من از پس هرکس می توانستم بربیایم به جز این مرد عجیب!
بلند شد. کنارم ایستاد و دستش را روي شانه ام گذاشت.
- یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟ یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟
یادم بود.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پدرت هم اینو می دونست. باهوش بود. واسه همینم از راهش وارد شد. از راه قلب مادرت و وقتی اونو تصرف کرد، همه غلط
هاي دنیا درست شد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- اما شاداب، دیاکو رو دوست داره.
شانه ام را فشرد و گفت:
- اینش مهم نیست. مهم راهشه. راهش رو پیدا کن. تو پسر همون پدري. می تونی یه غلط رو درست کنی به شرط این که
اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزي و این قضیه رو واسه خودت حل کنی.
مگر می شد؟
- آخه چطور؟ مگه میشه؟
اخم کرد. این چشم ها چه داشتند که این طور جذبم می کردند؟
- چرا نمی شه؟ طرف میره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه. پدر بچه ي برادر خودش میشه. بین این دو نفر که چیزي هم
نبوده. بیخودي حلال خدا رو با فتواي خودت حروم نکن.
سرم را به شدت تکان دادم.
- من نمی تونم. فقط مشکل اون نیست. من نمی تونم ازدواج کنم. من آدم ازدواج نیستم.
خندید.
- اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی، آدم ازدواج هم میشی.
چقدر دستم پیش این مرد رو بود. سرش را پایین آورد و گفت:
- خودتم این رو فهمیدي که من و تو خیلی شبیه همیم. تو خود منی. جوونی منی. واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار
کردنا رو بهتر از خودت می فهمم. دست از لجبازي بردار پسرم. واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ. مهم نیست که چقدر
طول بکشه، مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی. مهم
اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی این جوري نتپه. مهم اینه که این بار اجازه ندي کسی رو که دوست داري از
چنگت در بیارن. نه آدما، نه تعصبات مالیخولیایی! این بار نباید داخل کمد بشینی و از توي یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت
رو ببینی. باید این حصارا رو بشکنی و این دفعه خودت رو نجات بدي.
سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم:
- اونو چی کارش کنم؟ نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه.
ضربه اي به کمرم زد و گفت:
- از من می پرسی همین الانشم دوستت داره. فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه. مگه میشه کسی رو دوست نداشت و این
همه نگرانش بود؟ کسی رو دوست نداشت و این همه باهاش وقت گذروند؟ نمی شه پسر جون. نگرانی ناشی از عشقه. علاقه
ست که باعث اضطراب میشه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
این اطلاعات را از کجا داشت؟ از کجا می دانست؟ باز توي چشمانش نگاه کردم.
- شما اینا رو از کجا می دونین؟
خس خس سینه اش زیاد شده بود، اما امان از اقتدارش.
- درسته پیر و مریضم، اما خرفت نیستم. یه سرباز تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهویک
مثل کسی که تا خرخره الکل خورده باشد گیج می زدم. تلو تلو می خوردم. نمی دیدم. دایی خرابم کرده بود، ویران! دانیار را از
ریشه در آورده بود. زیر و رویم کرده بود. ذهنم را تهی کرده بود. به راحتی یک کتاب مرا خوانده و تفسیر کرده بود. مرا با بعد
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جدیدي از شخصیتم که خودم هم نمی شناختم، بیرحمانه رو در رو کرده بود. دریچه تازه اي به احساستی که باورشان نداشتم
باز کرده بود و حالا دیگر نمی توانستم فرار کنم. دایی راه گریزي برایم باقی نگذاشته بود. دیگر اصرار بر انکار بی فایده بود،
چون دایی همان دانیار بود. همان دانیار رك و بی پرده و بی تعارف و من نمی توانستم از دانیار فرار کنم.
توي پارکی نشستم. پارکی که نه اسمش را می دانستم و نه نشانی اش را. پارکی که حتی نمی دانستم از کدام مسیر به آنجا
رسیده ام. نشستم و به ناکجا آباد زل زدم. هنوز قسمتی از مغزم حاضر به اقرار نبود. هنوز گوشه اي از ذهنم براي رد قلبم دلیل
می آورد، اما آن قدر این دو حریف نابرابر بودند که دیگر جدالشان مسخره به نظر می رسید. واقعیت هر لحظه عریان تر می
شد. شاداب پوسته تنهایی من را شکسته بود. به دنیاي من، نه دنیاي ظاهري، به درونم قدم گذاشته بود. چطور می توانستم
آرامشی را که از وجودش می گرفتم انکار کنم! ماه ها بود که براي قطره اي آرامش به شاداب پناه می بردم. من با 185 سانتی
متر قد، 84 کیلو وزن، گردنی کلفت و بازوهایی کلفت تر، با غرور و اعتماد به نفسی شکست ناپذیر، براي آرام شدن به یک
47 کیلویی نیاز داشتم و دیگر هیچ راه فرعی براي گریختن از این موضوع وجود نداشت. شاداب بخشی از من بود. - دختر 8
بخشی که وقتی دور می شد تمام اعضاي دیگر سر ناسازگاري می گذاشتند. این را چه می کردم؟ هرگز کسی در زندگی ام
نبود که برایش دلتنگ شوم. اصلا معناي دلتنگی را با شاداب فهمیدم. معناي قداست را هم همین طور. تازه می فهمیدم که به
جز مادرم قدیسه دیگري هم وجود دارد. هنوز هم هستند دخترهایی که می توانند مادري مثل مادر من شوند. شاداب لایق
ترین زن براي تجربه لذت مادر شدن بود. لایق ترین زن براي تربیت بچه هایی مثل خودش، درست مثل خودش. شاداب
تعریف زیبایی را هم برایم عوض کرده بود. حالا می فهمیدم چرا زیبا رویانی مثل مهتا هرگز در زندگی ام جایگاهی پیدا
نکردند. حالا می فهمیدم سیرت چگونه می تواند صورت را تحت تاثیر قرار دهد. حالا می فهمیدم چرا شاداب از روز اول به دلم
نشست و در روز و شب هایم ماندگار شد. حالا می فهمیدم چیزي که یک زن را در قلب یک مرد جاودانه می کند ذات پاك و
روح سفیدش است، نه لوندي و حیله گري هاي زنانه.
و حالا من بودم و احساسی که عیان شده بود و شادابی که ...! دایی گفته بود باید راهش را پیدا کنم. مثل پدرم! اما من مثل
هیچ کس نبودم. شاداب هم مثل مادر نبود. من چطور می توانستم به قلب شاداب راه پیدا کنم در حالی که یک دوستت دارم
خشک و خالی هم بر زبانم جاري نمی شد؟ پدر من دنیاي عاطفه بود. در کنار تمام مردانگی هایش دست مجنون را از پشت
می بست. در ذهن چهار ساله ام نگاه هاي عاشقانه اش حک شده بود. حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
لحن و آهنگشان احساس امنیت می کردم، اما در چشم من چه بود؟ دو گودال، دو سیاهچال، دو دره یخ زده. حرف هایم چه؟
همه تیز و برنده. اخلاقم چه؟ هه هه! دایی چه می گفت؟ از کدام حق حرف می زد؟ حق شاداب این وسط چه می شد؟ آن
روح لطیف و نازك چگونه کنار من دوام می آورد؟ گیرم که من شاداب را از تمام مردهاي دنیا دور نگه می داشتم، گیرم که
دست همه را از او کوتاه می کردم، اما آینده شاداب با من چه بود؟ شاداب با من به کجا می رسید؟ اي خدا!
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهویک
مثل کسی که تا خرخره الکل خورده باشد گیج می زدم. تلو تلو می خوردم. نمی دیدم. دایی خرابم کرده بود، ویران! دانیار را از
ریشه در آورده بود. زیر و رویم کرده بود. ذهنم را تهی کرده بود. به راحتی یک کتاب مرا خوانده و تفسیر کرده بود. مرا با بعد
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جدیدي از شخصیتم که خودم هم نمی شناختم، بیرحمانه رو در رو کرده بود. دریچه تازه اي به احساستی که باورشان نداشتم
باز کرده بود و حالا دیگر نمی توانستم فرار کنم. دایی راه گریزي برایم باقی نگذاشته بود. دیگر اصرار بر انکار بی فایده بود،
چون دایی همان دانیار بود. همان دانیار رك و بی پرده و بی تعارف و من نمی توانستم از دانیار فرار کنم.
توي پارکی نشستم. پارکی که نه اسمش را می دانستم و نه نشانی اش را. پارکی که حتی نمی دانستم از کدام مسیر به آنجا
رسیده ام. نشستم و به ناکجا آباد زل زدم. هنوز قسمتی از مغزم حاضر به اقرار نبود. هنوز گوشه اي از ذهنم براي رد قلبم دلیل
می آورد، اما آن قدر این دو حریف نابرابر بودند که دیگر جدالشان مسخره به نظر می رسید. واقعیت هر لحظه عریان تر می
شد. شاداب پوسته تنهایی من را شکسته بود. به دنیاي من، نه دنیاي ظاهري، به درونم قدم گذاشته بود. چطور می توانستم
آرامشی را که از وجودش می گرفتم انکار کنم! ماه ها بود که براي قطره اي آرامش به شاداب پناه می بردم. من با 185 سانتی
متر قد، 84 کیلو وزن، گردنی کلفت و بازوهایی کلفت تر، با غرور و اعتماد به نفسی شکست ناپذیر، براي آرام شدن به یک
47 کیلویی نیاز داشتم و دیگر هیچ راه فرعی براي گریختن از این موضوع وجود نداشت. شاداب بخشی از من بود. - دختر 8
بخشی که وقتی دور می شد تمام اعضاي دیگر سر ناسازگاري می گذاشتند. این را چه می کردم؟ هرگز کسی در زندگی ام
نبود که برایش دلتنگ شوم. اصلا معناي دلتنگی را با شاداب فهمیدم. معناي قداست را هم همین طور. تازه می فهمیدم که به
جز مادرم قدیسه دیگري هم وجود دارد. هنوز هم هستند دخترهایی که می توانند مادري مثل مادر من شوند. شاداب لایق
ترین زن براي تجربه لذت مادر شدن بود. لایق ترین زن براي تربیت بچه هایی مثل خودش، درست مثل خودش. شاداب
تعریف زیبایی را هم برایم عوض کرده بود. حالا می فهمیدم چرا زیبا رویانی مثل مهتا هرگز در زندگی ام جایگاهی پیدا
نکردند. حالا می فهمیدم سیرت چگونه می تواند صورت را تحت تاثیر قرار دهد. حالا می فهمیدم چرا شاداب از روز اول به دلم
نشست و در روز و شب هایم ماندگار شد. حالا می فهمیدم چیزي که یک زن را در قلب یک مرد جاودانه می کند ذات پاك و
روح سفیدش است، نه لوندي و حیله گري هاي زنانه.
و حالا من بودم و احساسی که عیان شده بود و شادابی که ...! دایی گفته بود باید راهش را پیدا کنم. مثل پدرم! اما من مثل
هیچ کس نبودم. شاداب هم مثل مادر نبود. من چطور می توانستم به قلب شاداب راه پیدا کنم در حالی که یک دوستت دارم
خشک و خالی هم بر زبانم جاري نمی شد؟ پدر من دنیاي عاطفه بود. در کنار تمام مردانگی هایش دست مجنون را از پشت
می بست. در ذهن چهار ساله ام نگاه هاي عاشقانه اش حک شده بود. حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
لحن و آهنگشان احساس امنیت می کردم، اما در چشم من چه بود؟ دو گودال، دو سیاهچال، دو دره یخ زده. حرف هایم چه؟
همه تیز و برنده. اخلاقم چه؟ هه هه! دایی چه می گفت؟ از کدام حق حرف می زد؟ حق شاداب این وسط چه می شد؟ آن
روح لطیف و نازك چگونه کنار من دوام می آورد؟ گیرم که من شاداب را از تمام مردهاي دنیا دور نگه می داشتم، گیرم که
دست همه را از او کوتاه می کردم، اما آینده شاداب با من چه بود؟ شاداب با من به کجا می رسید؟ اي خدا!
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهودو
بلند شدم. دست هایم را توي جیب بردم و سرم را پایین انداختم. دایی دانیار بود، اما دانیاري که در سن سی سالگی فرو ریخت،ثابت می شد DNA نه این دانیار که در چهار سالگی مرد و برنگشت. من پسر همان پدر بودم، اما این قضیه تنها با آزمایش چون هیچ اشتراکی دیگري با آن مرد نداشتم. پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود، محبت. راهی که دروازه اش سال ها پیش به روي من بسته شده بود. دایی چه انتظاري از من داشت؟ دایی که خودش دانیار بود چه انتظاري از من داشت؟ دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟ نه! نمی سپرد. چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن کسی را نداشت. چون براي خوشبخت کردن باید خوشبخت بود و بخت سیاه من مثل آژیر خطر روي پیشانی ام خودنمایی می کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پاهایم دیگر قدرت نداشتند. لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم. نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت خراب تربه که باید شاکی شوم. به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟ همان خدایی که شاداب حل شدن تمام مشکلاتش را به حساب او می گذاشت؟ همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدم ها را این چنین گستاخ کرده؟ به او شکایت می کردم؟ فایده اي هم داشت؟ می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم بردارد؟ می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟ می توانست عمرم را، جوانی ام را،
احساساتم را، خانواده ام را به من برگرداند؟ نه! نمی توانست. آب ریخته شده بر نمی گشت. شکایت هم بی فایده بود. به
آسمان سیاه نگاه کردم. بی ابر بود و پرستاره. پوزخند زدم. به تمام کائنات و به خداي آن کائنات گفتم:
- این رسمش نبود.
موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال". خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد. چشمانم را بستم و گوشی را روي گوشم
گذاشتم. صدایش پر گلایه بود.
- الو؟ آقا دانیار.
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازي کنم. حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم. حتی نتوانسته
بودم این آقاي قبل از اسمم را پاك کنم.
- بگو شاداب.
- شما امروز قصد جون منو کردین؟ چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟
من قصد جان هیچ کس را نکرده بودم. من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم.
- کارت رو بگو.
شاکی شد.
- یعنی چی؟ من نگرانتونم. از صبح یه جوري هستین. چیزي شده که به من نمی گین؟ آقاي حاتمی طوري شده؟ یا ... خداي
نکرده ... داییتون؟
خواستم بگویم چه از این مهم تر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردي؟
- نه، همه خوبن. اتفاقی نیفتاده.
مکث کرد و گفت:
- فردا میاین دنبالم؟ بریم پیش مهندس بهرامی؟
تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود.
- نه! فردا نه. هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم.
- شما یه چیزیتون هستا.
یک چیزي بود. دلتنگش بودم.
- گفتم که، خوبم.
- فردا صبح میرین شرکت؟ بیام پیشتون؟
خدا! این رسمش نبود!
- نمی دونم. برنامم معلوم نیست. الانم خیلی خستم. کاري نداري؟
- کاري ندارم. فقط مراقب خودتون باشین.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
مراقبت نمی خواست این جسم بی روح.
- هستم. خداحافظ.
کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توي شکمم جمع کردم و گفتم:
- "این رسمش نبود."
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهودو
بلند شدم. دست هایم را توي جیب بردم و سرم را پایین انداختم. دایی دانیار بود، اما دانیاري که در سن سی سالگی فرو ریخت،ثابت می شد DNA نه این دانیار که در چهار سالگی مرد و برنگشت. من پسر همان پدر بودم، اما این قضیه تنها با آزمایش چون هیچ اشتراکی دیگري با آن مرد نداشتم. پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود، محبت. راهی که دروازه اش سال ها پیش به روي من بسته شده بود. دایی چه انتظاري از من داشت؟ دایی که خودش دانیار بود چه انتظاري از من داشت؟ دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟ نه! نمی سپرد. چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن کسی را نداشت. چون براي خوشبخت کردن باید خوشبخت بود و بخت سیاه من مثل آژیر خطر روي پیشانی ام خودنمایی می کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پاهایم دیگر قدرت نداشتند. لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم. نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت خراب تربه که باید شاکی شوم. به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟ همان خدایی که شاداب حل شدن تمام مشکلاتش را به حساب او می گذاشت؟ همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدم ها را این چنین گستاخ کرده؟ به او شکایت می کردم؟ فایده اي هم داشت؟ می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم بردارد؟ می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟ می توانست عمرم را، جوانی ام را،
احساساتم را، خانواده ام را به من برگرداند؟ نه! نمی توانست. آب ریخته شده بر نمی گشت. شکایت هم بی فایده بود. به
آسمان سیاه نگاه کردم. بی ابر بود و پرستاره. پوزخند زدم. به تمام کائنات و به خداي آن کائنات گفتم:
- این رسمش نبود.
موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال". خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد. چشمانم را بستم و گوشی را روي گوشم
گذاشتم. صدایش پر گلایه بود.
- الو؟ آقا دانیار.
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازي کنم. حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم. حتی نتوانسته
بودم این آقاي قبل از اسمم را پاك کنم.
- بگو شاداب.
- شما امروز قصد جون منو کردین؟ چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟
من قصد جان هیچ کس را نکرده بودم. من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم.
- کارت رو بگو.
شاکی شد.
- یعنی چی؟ من نگرانتونم. از صبح یه جوري هستین. چیزي شده که به من نمی گین؟ آقاي حاتمی طوري شده؟ یا ... خداي
نکرده ... داییتون؟
خواستم بگویم چه از این مهم تر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردي؟
- نه، همه خوبن. اتفاقی نیفتاده.
مکث کرد و گفت:
- فردا میاین دنبالم؟ بریم پیش مهندس بهرامی؟
تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود.
- نه! فردا نه. هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم.
- شما یه چیزیتون هستا.
یک چیزي بود. دلتنگش بودم.
- گفتم که، خوبم.
- فردا صبح میرین شرکت؟ بیام پیشتون؟
خدا! این رسمش نبود!
- نمی دونم. برنامم معلوم نیست. الانم خیلی خستم. کاري نداري؟
- کاري ندارم. فقط مراقب خودتون باشین.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
مراقبت نمی خواست این جسم بی روح.
- هستم. خداحافظ.
کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توي شکمم جمع کردم و گفتم:
- "این رسمش نبود."
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوسه
شاداب:
با هزار بدبختی، با وجود ترافیک وحشتناك سه شب به عید مانده، خودم را به شرکت دیاکو رساندم. به جاي بالا رفتن دکمه
پارکینگ را زدم. می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم. منشی جدیدي پشت میز سابق من نشسته بود. سلام کردم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- فرمایشتون؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
- می تونم آقاي مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
- آقاي مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روي دیوار نگاه کردم. پنج بود.
- حالا شما بهشون خبر بدین شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
- ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن. الانم شرکت تعطیله. می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله اي که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند، اما من این همه راه را نیامده بودم که برگردم. بی
توجه به من موبایلش را توي کیفش انداخت و از جا بلند شد. پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم. ضربه اي به اتاق دانیار زد.
کمی لاي در را باز کرد و گفت:
- آقاي مهندس من می تونم برم؟
خودش را ندیدم، اما صدایش را شنیدم.
- برو.
سرك کشیدم و با صداي بلند گفتم:
- من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
- شما که هنوز اینجایین؟ مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صداي دانیار نه تغییري داشت و نه حسی.
- مشکلی نیست خانوم. شما می تونی بري.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندي پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. پشت میز نقشه کشی
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد. دلم سوخت. تا ساعت چهار کارهاي شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهاي خودش. مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
- سلام.
با اخم هاي درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفن هایم را نداده بود، این طوري احوال پرسی می کرد.
- اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
- بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم. بابت هر چی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند. دست هایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست. سر تا پا قهوه اي پوشیده بود و
یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه اي برازنده اش است. با فاصله از من ایستاد و گفت:
- سرم شلوغه. آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟ دانیار همیشه رك را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟ با چشمانم مواخذه اش کردم، اما با لب هایم
لبخندي زدم و گفتم:
- نیومدم که چیزي رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین. فقط اومدم به خاطر چیزي که نمی دونم چیه و باعث شده که شما
حتی جواب تلفن هام رو هم ندین عذرخواهی کنم. همین!
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. من هم حرفی نداشتم. همین که خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
- ببخشید مزاحم کاراي آخر سالتون شدم. با اجازه تون.
همان طور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند. چیزي راه گلویم را بسته بود. یا بغض بود یا حرص.
بند کوله ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چند دقیقه بشین کارم تموم شه می رسونمت.
در را باز کردم.
- نه ممنون. خودم میرم. آخر ساله، به کارتون برسین.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوسه
شاداب:
با هزار بدبختی، با وجود ترافیک وحشتناك سه شب به عید مانده، خودم را به شرکت دیاکو رساندم. به جاي بالا رفتن دکمه
پارکینگ را زدم. می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم. منشی جدیدي پشت میز سابق من نشسته بود. سلام کردم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- فرمایشتون؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
- می تونم آقاي مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
- آقاي مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روي دیوار نگاه کردم. پنج بود.
- حالا شما بهشون خبر بدین شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
- ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن. الانم شرکت تعطیله. می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله اي که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند، اما من این همه راه را نیامده بودم که برگردم. بی
توجه به من موبایلش را توي کیفش انداخت و از جا بلند شد. پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم. ضربه اي به اتاق دانیار زد.
کمی لاي در را باز کرد و گفت:
- آقاي مهندس من می تونم برم؟
خودش را ندیدم، اما صدایش را شنیدم.
- برو.
سرك کشیدم و با صداي بلند گفتم:
- من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
- شما که هنوز اینجایین؟ مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صداي دانیار نه تغییري داشت و نه حسی.
- مشکلی نیست خانوم. شما می تونی بري.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندي پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. پشت میز نقشه کشی
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد. دلم سوخت. تا ساعت چهار کارهاي شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهاي خودش. مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
- سلام.
با اخم هاي درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفن هایم را نداده بود، این طوري احوال پرسی می کرد.
- اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
- بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم. بابت هر چی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند. دست هایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست. سر تا پا قهوه اي پوشیده بود و
یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه اي برازنده اش است. با فاصله از من ایستاد و گفت:
- سرم شلوغه. آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟ دانیار همیشه رك را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟ با چشمانم مواخذه اش کردم، اما با لب هایم
لبخندي زدم و گفتم:
- نیومدم که چیزي رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین. فقط اومدم به خاطر چیزي که نمی دونم چیه و باعث شده که شما
حتی جواب تلفن هام رو هم ندین عذرخواهی کنم. همین!
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. من هم حرفی نداشتم. همین که خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
- ببخشید مزاحم کاراي آخر سالتون شدم. با اجازه تون.
همان طور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند. چیزي راه گلویم را بسته بود. یا بغض بود یا حرص.
بند کوله ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چند دقیقه بشین کارم تموم شه می رسونمت.
در را باز کردم.
- نه ممنون. خودم میرم. آخر ساله، به کارتون برسین.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوچهار
صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
- شاداب! بیا بشین.
چرخیدم. لرزش لب هایم را حس کردم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باید برگردم شرکت. آخه اونجا هم آخر ساله، ولی من دیگه طاقت نیاوردم. دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم
و قول دادم به ازاي این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم. همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لب هاي او هم لرزید، اما به خنده.
- سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست. از شدت ناراحتی، از شدت دلخوري، از شدت سرخوردگی. اما از عصبانیتش می ترسیدم. یعنی دلم
نمی آمد.
لحنش کمی ملایم شده بود.
- بیا بشین. تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه. به شرط این که ساکت باشی و بذاري تمرکز کنم.
نشستم. با کمر صاف، پاهاي به هم چسبیده و بغض خفه شده و صورت بغ کرده. او هم پشت میزش رفت. مداد را برداشت و
روي نقشه کشید. حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوي و اشتیاقم را تحریک کرد. کیفم را گوشه اي رها کردم و نزدیکش
رفتم. سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاري هاي پیاده شده روي کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- یعنی میشه یه روزي دست منم این جوري تند بشه؟
از صداي انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روي قلبم گذاشتم. باورم نمی شد دانیار این طور قهقهه بزند. آن قدر این
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم. یواش یواش شادمانی جاي تعجب را گرفت. خیلی
کم بلند خندیدنش را دیده بودم. شاید به اندازه انگشتان یک دستم، اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم. این
طور از ته دل و بی وقفه! حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه اي را ندیده بود. بالاخره آرام گرفت. با
لبخندي که جمع نمی شد گفتم:
- به چی این جوري می خندین؟ مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد.
- هیچی.
چشمانش سیاه نبود. چاله نبود. قهوه اي تیره بود، هم رنگ لباس هایش. قهوه اي که سوخته بود، سوزانده بودنش!
- بگین دیگه. به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سرا پایم را کاوید. نقشه را جمع کرد و گفت:
- عمرا تو بذاري به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم. می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
- ببخشید. دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توي کیف اداري چرمش گذاشت و گفت:
- کلا حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب!
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- خب من که می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
- بیا برو بیرون. انقدرم زبون درازي نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم. گردنم را کج کردم و گفتم:
- با مهندس سهرابی حرف می زنین؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوچهار
صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
- شاداب! بیا بشین.
چرخیدم. لرزش لب هایم را حس کردم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باید برگردم شرکت. آخه اونجا هم آخر ساله، ولی من دیگه طاقت نیاوردم. دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم
و قول دادم به ازاي این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم. همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لب هاي او هم لرزید، اما به خنده.
- سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست. از شدت ناراحتی، از شدت دلخوري، از شدت سرخوردگی. اما از عصبانیتش می ترسیدم. یعنی دلم
نمی آمد.
لحنش کمی ملایم شده بود.
- بیا بشین. تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه. به شرط این که ساکت باشی و بذاري تمرکز کنم.
نشستم. با کمر صاف، پاهاي به هم چسبیده و بغض خفه شده و صورت بغ کرده. او هم پشت میزش رفت. مداد را برداشت و
روي نقشه کشید. حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوي و اشتیاقم را تحریک کرد. کیفم را گوشه اي رها کردم و نزدیکش
رفتم. سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاري هاي پیاده شده روي کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- یعنی میشه یه روزي دست منم این جوري تند بشه؟
از صداي انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روي قلبم گذاشتم. باورم نمی شد دانیار این طور قهقهه بزند. آن قدر این
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم. یواش یواش شادمانی جاي تعجب را گرفت. خیلی
کم بلند خندیدنش را دیده بودم. شاید به اندازه انگشتان یک دستم، اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم. این
طور از ته دل و بی وقفه! حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه اي را ندیده بود. بالاخره آرام گرفت. با
لبخندي که جمع نمی شد گفتم:
- به چی این جوري می خندین؟ مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد.
- هیچی.
چشمانش سیاه نبود. چاله نبود. قهوه اي تیره بود، هم رنگ لباس هایش. قهوه اي که سوخته بود، سوزانده بودنش!
- بگین دیگه. به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سرا پایم را کاوید. نقشه را جمع کرد و گفت:
- عمرا تو بذاري به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم. می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
- ببخشید. دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توي کیف اداري چرمش گذاشت و گفت:
- کلا حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب!
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- خب من که می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
- بیا برو بیرون. انقدرم زبون درازي نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم. گردنم را کج کردم و گفتم:
- با مهندس سهرابی حرف می زنین؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw