🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از اتاق بیرون رفتم .. غزاله همون حالت رو داشت و دو هفته بود که تو همین حالت بود حتی کلاس
هاش رو هم
یکی درمیون میرفت ... سعی کردم عصبی نباشم .. کنارش نشستم :
-غزاله جان .. غزاله خانوم ..
نگاهم کرد .. نگاهش سرد نبود ولی غم داشت من غم چشماش رو نمیخواستم ... موهاش رو از
دور گردنش جمع
کردم :
-باهام حرف نمیزنی ؟ ناراحتی نه ؟
اخم هاش که تو هم رفت و چونش که لرزید دلم رو لرزوند .. لعنت به من ... صداش زیادی بغض
داشت ..
-چرا سرش داد زدی ؟ دو هفتست ازش خبر ندارم .. نه زنگ نه .. من شیش ساله با عاطفه
دوستم من میشناسمش ..
عاطفه گناهی نداره اون آرش پس فترت باهاش دشمنه اون میخواد عاطفه رو به زور ...
تو جاش نشست و صداش بلند شد :
-تو ناراحتش کردی .. مگه قول نداده بودی ؟ برای چی سرش داد زدی برای چی نرفتی دنبالش ؟
این همه برامون
بوده حالا این همه تهمت بهش زدین .. من میدونم باباش نیست من میدونم که چقدر عصبیه همه
ی خواهر بودنش
برای تو و امیرعلی همین قدر بود نه ؟
به سینه و بازوم مشت زد :
-خیلی راحت گذاشتین هر چی خواست به عاطفه نسبت بده خیلی بدین همتون ...
بغضم رو خوردم .. من تا حالا غزالم رو اینجوری ندیده بودم .. اشک هاش دیوونم کرد ...
بازوهاش رو گرفتم
نفهمیدم چی گفتم :
-تو عاطفه رو بیشتر از من میخوای نه ؟
خشک شدنش رو دیدم ... درشت شدن چشمای خیسش لعنت به من ...
-ت .. تو به عاطفه حسودی میکنی ؟ بهرام چرا اینجوری شدی ؟ من دوست ندارم ؟ واقعا نمیبینی
دارم نابود میشم
ولی مثل بقیه زنا باشم ؟ بهرام چرا ؟؟
من چرت گفته بودم ... عصبی تر از اونی بودم که بفهمم چیکار میکنم سرم درد میکرد و داغ شدن
بدنم رو میفهمیدم..
بازوش هاش رو گرفتم و داد زدم :
-بسه غزاله باشه تو راست میگی تمومش کن ..
جیغ کشید :
-ولم کن .. تو دوستم نداری ، تو ناراحتش کردی تو سرش داد زدی تو حسودیت میشه تو قول
دادی بهرام ..
بیشتر تکونش دادم :
-دهنتو ببند دیوونم نکن غزاله ..
سکوتش فقط یه لحظه بود ... خیلی ناگهانی شروع کرد به جیغ زدن جیغ هایی که عصبی بود و
پاره شدن حنجرش
رو حدس میزدم ... تکونش دادم :
-بسه غزاله چرا اینجوری میکنی ؟
بی توجه به من جیغ میکشید ... جمله ها تو سرم چرخید ...
" تو دوستم نداری ... تو دوستم نداری ... شما دارین با این کاراتون پسش میزنین و این باعث
میشه دوباره به حالت
قبل برگرده .... شما محبتتون رو اون طور که باید بهش نشون نمیدید .."
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از اتاق بیرون رفتم .. غزاله همون حالت رو داشت و دو هفته بود که تو همین حالت بود حتی کلاس
هاش رو هم
یکی درمیون میرفت ... سعی کردم عصبی نباشم .. کنارش نشستم :
-غزاله جان .. غزاله خانوم ..
نگاهم کرد .. نگاهش سرد نبود ولی غم داشت من غم چشماش رو نمیخواستم ... موهاش رو از
دور گردنش جمع
کردم :
-باهام حرف نمیزنی ؟ ناراحتی نه ؟
اخم هاش که تو هم رفت و چونش که لرزید دلم رو لرزوند .. لعنت به من ... صداش زیادی بغض
داشت ..
-چرا سرش داد زدی ؟ دو هفتست ازش خبر ندارم .. نه زنگ نه .. من شیش ساله با عاطفه
دوستم من میشناسمش ..
عاطفه گناهی نداره اون آرش پس فترت باهاش دشمنه اون میخواد عاطفه رو به زور ...
تو جاش نشست و صداش بلند شد :
-تو ناراحتش کردی .. مگه قول نداده بودی ؟ برای چی سرش داد زدی برای چی نرفتی دنبالش ؟
این همه برامون
بوده حالا این همه تهمت بهش زدین .. من میدونم باباش نیست من میدونم که چقدر عصبیه همه
ی خواهر بودنش
برای تو و امیرعلی همین قدر بود نه ؟
به سینه و بازوم مشت زد :
-خیلی راحت گذاشتین هر چی خواست به عاطفه نسبت بده خیلی بدین همتون ...
بغضم رو خوردم .. من تا حالا غزالم رو اینجوری ندیده بودم .. اشک هاش دیوونم کرد ...
بازوهاش رو گرفتم
نفهمیدم چی گفتم :
-تو عاطفه رو بیشتر از من میخوای نه ؟
خشک شدنش رو دیدم ... درشت شدن چشمای خیسش لعنت به من ...
-ت .. تو به عاطفه حسودی میکنی ؟ بهرام چرا اینجوری شدی ؟ من دوست ندارم ؟ واقعا نمیبینی
دارم نابود میشم
ولی مثل بقیه زنا باشم ؟ بهرام چرا ؟؟
من چرت گفته بودم ... عصبی تر از اونی بودم که بفهمم چیکار میکنم سرم درد میکرد و داغ شدن
بدنم رو میفهمیدم..
بازوش هاش رو گرفتم و داد زدم :
-بسه غزاله باشه تو راست میگی تمومش کن ..
جیغ کشید :
-ولم کن .. تو دوستم نداری ، تو ناراحتش کردی تو سرش داد زدی تو حسودیت میشه تو قول
دادی بهرام ..
بیشتر تکونش دادم :
-دهنتو ببند دیوونم نکن غزاله ..
سکوتش فقط یه لحظه بود ... خیلی ناگهانی شروع کرد به جیغ زدن جیغ هایی که عصبی بود و
پاره شدن حنجرش
رو حدس میزدم ... تکونش دادم :
-بسه غزاله چرا اینجوری میکنی ؟
بی توجه به من جیغ میکشید ... جمله ها تو سرم چرخید ...
" تو دوستم نداری ... تو دوستم نداری ... شما دارین با این کاراتون پسش میزنین و این باعث
میشه دوباره به حالت
قبل برگرده .... شما محبتتون رو اون طور که باید بهش نشون نمیدید .."
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
باز داري توي اون مغر فندوقيت براي خودت داستان سازي
ميكني!؟
بعد با دلگيري گفت:
_چي فكر كردي درباره ي من؟
فكر كردي انقدر مرد هوس باز و سستي هستم كه برم دنبال
كس ديگه! ؟
انقدر نامردم كه با وجود تو برم دنبال كس ديگه؟
اگه از خودم و عشقي كه بهت داشتم مطمعن نبودم عقدت
نميكردم
كه بعدش دلم براي يكي ديگه بلغزه
بعد خواست از روي تخت بلند بشه بره كه با پشيموني دستشو
گرفتم ملتمس گفتم:
_نرو...
ببخشي د من خيلي اعصابم بهم ريخته
متوجه ي حرفايي كه ميزنم نميشم...
دامون دستشو روي دستم گزاشت دوباره كنارم نشست با
دستاش صورتمو قاب گرفت و زل زد به چشمام گفت:
_ببين منو هيلدا...
بهت كه گفتم چيز جدي ايي نيست فقط يه حرفي از طرف
اقاجون بود كه من ردش كردم همي ن
خوب؟؟؟متوجه شدي؟؟
به ناچار سرمو كمي تكون داد م
هرچند دلم گواهيه بد ميداد..
از روي تخت بلند شد دستمو كشيد گفت:
_الانم پاشو برو دست و صورتتو بشور
اصلا نميخوام چشماي قشنگتو اشكي ببين م
بوسه ايي روي گونم كاشت و ادامه داد:
_بعدم اماده شو كه بريم خونه ي دنيا
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لابد هيلا دلش خيلي برات تنگ شده...
دماغمو بالا كشيدم بي حرف وارد سرويس شدم به سمت اينه
رفتم و به چشماي پف كرده و صورت قرمزم زل زد م
يه مشت اب روي صورتم ريختم و سعي كردم بغض سنگين
توي گلومو قورت بدم..
بعد از اينكه يكم حالم جااومد از سرويس بيرون اومدم...
با نگاهم دنبال دامون گشتم ولي خبري ازش نبود!..
به طرف آينه رفتم ارايش مختصري كردم
حالا ديگه به لطف لوازم ارايش قرمزي و پف چشمام از بين
رفته بو د
ولي غمي كه توي چشمام لونه كرده بود روبا چي رفع و
رجوش ميكردم؟
لباس مناسب مهموني پوشيدم و با برداشتن كيف دستيم از
اتاق خارج شد م
تو ي سالن خانم بزرگ و اقابزرگ و دامون با ابروهاي درهم
سكت نشسته بودن..
دامون با ديدنم اخماش باز شد گفت:
_خوب بريم هيلدا هم اومد..
بدون اينكه به اقابزرگ نگاهي بندازم پشت سرشون حركت
كرد م
واقعا ازش كينه به دل گرفته بودم چجوري دلش اومد همچين
پيشنهادي به دامون بده
مگه نگفته بود كه من مثل دخترشم ؟
مگه نگفت حاميه منه و بهش تكيه كنم ؟
مگه كسي سر دخترش هوو مياورد ؟
اصلا يك ثانيه به من فكر كرده بود كه ممكنه چه حالي بشم؟
قلبم چقدر خورد ميشه ؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
باز داري توي اون مغر فندوقيت براي خودت داستان سازي
ميكني!؟
بعد با دلگيري گفت:
_چي فكر كردي درباره ي من؟
فكر كردي انقدر مرد هوس باز و سستي هستم كه برم دنبال
كس ديگه! ؟
انقدر نامردم كه با وجود تو برم دنبال كس ديگه؟
اگه از خودم و عشقي كه بهت داشتم مطمعن نبودم عقدت
نميكردم
كه بعدش دلم براي يكي ديگه بلغزه
بعد خواست از روي تخت بلند بشه بره كه با پشيموني دستشو
گرفتم ملتمس گفتم:
_نرو...
ببخشي د من خيلي اعصابم بهم ريخته
متوجه ي حرفايي كه ميزنم نميشم...
دامون دستشو روي دستم گزاشت دوباره كنارم نشست با
دستاش صورتمو قاب گرفت و زل زد به چشمام گفت:
_ببين منو هيلدا...
بهت كه گفتم چيز جدي ايي نيست فقط يه حرفي از طرف
اقاجون بود كه من ردش كردم همي ن
خوب؟؟؟متوجه شدي؟؟
به ناچار سرمو كمي تكون داد م
هرچند دلم گواهيه بد ميداد..
از روي تخت بلند شد دستمو كشيد گفت:
_الانم پاشو برو دست و صورتتو بشور
اصلا نميخوام چشماي قشنگتو اشكي ببين م
بوسه ايي روي گونم كاشت و ادامه داد:
_بعدم اماده شو كه بريم خونه ي دنيا
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لابد هيلا دلش خيلي برات تنگ شده...
دماغمو بالا كشيدم بي حرف وارد سرويس شدم به سمت اينه
رفتم و به چشماي پف كرده و صورت قرمزم زل زد م
يه مشت اب روي صورتم ريختم و سعي كردم بغض سنگين
توي گلومو قورت بدم..
بعد از اينكه يكم حالم جااومد از سرويس بيرون اومدم...
با نگاهم دنبال دامون گشتم ولي خبري ازش نبود!..
به طرف آينه رفتم ارايش مختصري كردم
حالا ديگه به لطف لوازم ارايش قرمزي و پف چشمام از بين
رفته بو د
ولي غمي كه توي چشمام لونه كرده بود روبا چي رفع و
رجوش ميكردم؟
لباس مناسب مهموني پوشيدم و با برداشتن كيف دستيم از
اتاق خارج شد م
تو ي سالن خانم بزرگ و اقابزرگ و دامون با ابروهاي درهم
سكت نشسته بودن..
دامون با ديدنم اخماش باز شد گفت:
_خوب بريم هيلدا هم اومد..
بدون اينكه به اقابزرگ نگاهي بندازم پشت سرشون حركت
كرد م
واقعا ازش كينه به دل گرفته بودم چجوري دلش اومد همچين
پيشنهادي به دامون بده
مگه نگفته بود كه من مثل دخترشم ؟
مگه نگفت حاميه منه و بهش تكيه كنم ؟
مگه كسي سر دخترش هوو مياورد ؟
اصلا يك ثانيه به من فكر كرده بود كه ممكنه چه حالي بشم؟
قلبم چقدر خورد ميشه ؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از روي تخت بلند شد دستمو كشيد گفت:
_الانم پاشو برو دست و صورتتو بشور
اصلا نميخوام چشماي قشنگتو اشكي ببين م
بوسه ايي روي گونم كاشت و ادامه داد:
_بعدم اماده شو كه بريم خونه ي دنيا
لابد هيلا دلش خيلي برات تنگ شده...
دماغمو بالا كشيدم بي حرف وارد سرويس شدم به سمت اينه
رفتم و به چشماي پف كرده و صورت قرمزم زل زد م
يه مشت اب روي صورتم ريختم و سعي كردم بغض سنگين
توي گلومو قورت بدم..
بعد از اينكه يكم حالم جااومد از سرويس بيرون اومدم...
با نگاهم دنبال دامون گشتم ولي خبري ازش نبود!..
به طرف آينه رفتم ارايش مختصري كردم
حالا ديگه به لطف لوازم ارايش قرمزي و پف چشمام از بين
رفته بو د
ولي غمي كه توي چشمام لونه كرده بود روبا چي رفع و
رجوش ميكردم؟
لباس مناسب مهموني پوشيدم و با برداشتن كيف دستيم از
اتاق خارج شد م
تو ي سالن خانم بزرگ و اقابزرگ و دامون با ابروهاي درهم
سكت نشسته بودن..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
دامون با ديدنم اخماش باز شد گفت:
_خوب بريم هيلدا هم اومد..
بدون اينكه به اقابزرگ نگاهي بندازم پشت سرشون حركت
كرد م
واقعا ازش كينه به دل گرفته بودم چجوري دلش اومد همچين
پيشنهادي به دامون بده
مگه نگفته بود كه من مثل دخترشم ؟
مگه نگفت حاميه منه و بهش تكيه كنم ؟
مگه كسي سر دخترش هوو مياورد ؟
اصلا يك ثانيه به من فكر كرده بود كه ممكنه چه حالي بشم؟
قلبم چقدر خورد ميشه ؟
با نشستن توي ماشين سعي كردم ذهنمو از حرفاي توي اتاق
خالي كنم
دوستم نداشتم با اين قيافه و انرژي منفي كه داشتم برم خونه
ي دنيا...
اقابزرگ جلو نشستن و منو خانم بزرگ عقب
با حركت كردن ماشين نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم..
بعد از رفتن ميافتي با سنگيني نگاه كسي سرمو برگردوندم
كه نگاهم با نگاه نگران دامون تلاقي پيدا كرد..
لبخند كمرنگي بهش زد م
اون گناهي نداشت
نميتونستم بخاطر حرفا و موضوعي كه هيچ نقشي تو نداشته
مجازاتش كنم باهاش سرد بشم...!
وقتي لبخند روي لبمو ديد چشماش خنديد و خيالش كمي
راحت شد
با متوقف شدن ماشين
همه گي پياده شديم
تا حالا خونه ي دنبا نرفته بود جز همون يه باري كه اومديم
دنبالش
خونش تو يه متجمع بزرگ تو يكي از بهترين منطقه هاي
تهران بود...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از روي تخت بلند شد دستمو كشيد گفت:
_الانم پاشو برو دست و صورتتو بشور
اصلا نميخوام چشماي قشنگتو اشكي ببين م
بوسه ايي روي گونم كاشت و ادامه داد:
_بعدم اماده شو كه بريم خونه ي دنيا
لابد هيلا دلش خيلي برات تنگ شده...
دماغمو بالا كشيدم بي حرف وارد سرويس شدم به سمت اينه
رفتم و به چشماي پف كرده و صورت قرمزم زل زد م
يه مشت اب روي صورتم ريختم و سعي كردم بغض سنگين
توي گلومو قورت بدم..
بعد از اينكه يكم حالم جااومد از سرويس بيرون اومدم...
با نگاهم دنبال دامون گشتم ولي خبري ازش نبود!..
به طرف آينه رفتم ارايش مختصري كردم
حالا ديگه به لطف لوازم ارايش قرمزي و پف چشمام از بين
رفته بو د
ولي غمي كه توي چشمام لونه كرده بود روبا چي رفع و
رجوش ميكردم؟
لباس مناسب مهموني پوشيدم و با برداشتن كيف دستيم از
اتاق خارج شد م
تو ي سالن خانم بزرگ و اقابزرگ و دامون با ابروهاي درهم
سكت نشسته بودن..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
دامون با ديدنم اخماش باز شد گفت:
_خوب بريم هيلدا هم اومد..
بدون اينكه به اقابزرگ نگاهي بندازم پشت سرشون حركت
كرد م
واقعا ازش كينه به دل گرفته بودم چجوري دلش اومد همچين
پيشنهادي به دامون بده
مگه نگفته بود كه من مثل دخترشم ؟
مگه نگفت حاميه منه و بهش تكيه كنم ؟
مگه كسي سر دخترش هوو مياورد ؟
اصلا يك ثانيه به من فكر كرده بود كه ممكنه چه حالي بشم؟
قلبم چقدر خورد ميشه ؟
با نشستن توي ماشين سعي كردم ذهنمو از حرفاي توي اتاق
خالي كنم
دوستم نداشتم با اين قيافه و انرژي منفي كه داشتم برم خونه
ي دنيا...
اقابزرگ جلو نشستن و منو خانم بزرگ عقب
با حركت كردن ماشين نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم..
بعد از رفتن ميافتي با سنگيني نگاه كسي سرمو برگردوندم
كه نگاهم با نگاه نگران دامون تلاقي پيدا كرد..
لبخند كمرنگي بهش زد م
اون گناهي نداشت
نميتونستم بخاطر حرفا و موضوعي كه هيچ نقشي تو نداشته
مجازاتش كنم باهاش سرد بشم...!
وقتي لبخند روي لبمو ديد چشماش خنديد و خيالش كمي
راحت شد
با متوقف شدن ماشين
همه گي پياده شديم
تا حالا خونه ي دنبا نرفته بود جز همون يه باري كه اومديم
دنبالش
خونش تو يه متجمع بزرگ تو يكي از بهترين منطقه هاي
تهران بود...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1