روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهودو

بلند شدم. دست هایم را توي جیب بردم و سرم را پایین انداختم. دایی دانیار بود، اما دانیاري که در سن سی سالگی فرو ریخت،ثابت می شد DNA نه این دانیار که در چهار سالگی مرد و برنگشت. من پسر همان پدر بودم، اما این قضیه تنها با آزمایش چون هیچ اشتراکی دیگري با آن مرد نداشتم. پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود، محبت. راهی که دروازه اش سال ها پیش به روي من بسته شده بود. دایی چه انتظاري از من داشت؟ دایی که خودش دانیار بود چه انتظاري از من داشت؟ دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟ نه! نمی سپرد. چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن کسی را نداشت. چون براي خوشبخت کردن باید خوشبخت بود و بخت سیاه من مثل آژیر خطر روي پیشانی ام خودنمایی می کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پاهایم دیگر قدرت نداشتند. لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم. نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت خراب تربه که باید شاکی شوم. به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟ همان خدایی که شاداب حل شدن تمام مشکلاتش را به حساب او می گذاشت؟ همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدم ها را این چنین گستاخ کرده؟ به او شکایت می کردم؟ فایده اي هم داشت؟ می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم بردارد؟ می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟ می توانست عمرم را، جوانی ام را،
احساساتم را، خانواده ام را به من برگرداند؟ نه! نمی توانست. آب ریخته شده بر نمی گشت. شکایت هم بی فایده بود. به
آسمان سیاه نگاه کردم. بی ابر بود و پرستاره. پوزخند زدم. به تمام کائنات و به خداي آن کائنات گفتم:
- این رسمش نبود.
موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال". خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد. چشمانم را بستم و گوشی را روي گوشم
گذاشتم. صدایش پر گلایه بود.
- الو؟ آقا دانیار.
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازي کنم. حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم. حتی نتوانسته
بودم این آقاي قبل از اسمم را پاك کنم.
- بگو شاداب.
- شما امروز قصد جون منو کردین؟ چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟
من قصد جان هیچ کس را نکرده بودم. من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم.
- کارت رو بگو.
شاکی شد.
- یعنی چی؟ من نگرانتونم. از صبح یه جوري هستین. چیزي شده که به من نمی گین؟ آقاي حاتمی طوري شده؟ یا ... خداي
نکرده ... داییتون؟
خواستم بگویم چه از این مهم تر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردي؟
- نه، همه خوبن. اتفاقی نیفتاده.
مکث کرد و گفت:
- فردا میاین دنبالم؟ بریم پیش مهندس بهرامی؟
تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود.
- نه! فردا نه. هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم.
- شما یه چیزیتون هستا.
یک چیزي بود. دلتنگش بودم.
- گفتم که، خوبم.
- فردا صبح میرین شرکت؟ بیام پیشتون؟
خدا! این رسمش نبود!
- نمی دونم. برنامم معلوم نیست. الانم خیلی خستم. کاري نداري؟
- کاري ندارم. فقط مراقب خودتون باشین.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
مراقبت نمی خواست این جسم بی روح.
- هستم. خداحافظ.
کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توي شکمم جمع کردم و گفتم:
- "این رسمش نبود."

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهودو

لعنت به من که به اینجاش فکر نکرده بودم ...
-نترس من با امیرعلی میام جلوی خونتون از خونه بیرون بیای ما رو میبینی خونسرد باش هیچی
نمیشه ما دنبالت
میام دوربین رو همونجور که قراره بذار فقط حواست باشه نفهمن مقاومت کن تو میتونی از پس یه
نفر بربیای ..
قبل از اینکه چیزی بشه ما میایم خوب ؟؟
-ب ... باشه .. ف .. فقط زود بیاین .
-میایم نترس طناز تو رو خدا یه ساله منتظر همچین روزی هستیم خواهش میکنم کاری که گفتم
یادت نره ما میایم .
-باشه ..
قطع کردم و مانتو و شلوارم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و شماره ی امیرعلی رو
گرفتم ...
-عاطی خودتی ؟
باید تعجب میکرد..
-بیا دنبالم خونمون امروز طناز رو میبرن فقط زود بیا بقیشو بهت میگم .
-باشه .
تو آیینه به خودم نگاه کردم یه دست مشکی ... قلبم تند میزد و نگران بودم ... سوئیشرت با کلاه
بلندی که هیچ وقت
دور نمینداختمش رو برداشتم و پوشیدم ... با تک زنگ امیرعلی بیرون پریدم و سوار شدم ..
تا خونه ی طناز چیزایی که لازم بود بهش توضیح دادم ...
**
طناز :
تو آیینه به خودم نگاه کردم .. یه دست مشکی همونجور که قرار بود ... دوربین کوچیک رو تو کیف
دستی کوچیکم
گذاشتم ... بسم الله گفتم ... خدایا خودت کمکم کن ... من نباید میترسیدم ... یه سال حرص
نخوردیم که حالا همه چی
خراب شه ... از خونه بیرون زدم و یواشکی دنبال ماشین امیرعلی گشتم و پیداش کردم ... هستن
طناز حواسشون
هست ...
به سمت ماشین رامین رفتم و سوار شدم ..
رامین :
-سلام طنازم ..
لبخند زدم :
-سلام عزیزم .
پویا :
-چرا رنگت پریده ؟
-هیچی فک کنم یه ذره ضعف کردم .
رامین :
-الهی بمیرم .
زودتررررر .... لرز دستام رو کنترل کردم و ترسی که تو دلم بود دست خودم نبود ...
رو به روی خونه نگه داشت ...
-رامین اینجا کجاست ؟
-خونه ی من ..
ابروهام رو انداختم بالا که بیشتر توضیح داد :
-راستش به ذهنم نرسید جایی بریم گفتم بیای خونمون ..
از داشبرد دو تا فیلم آمریکایی بیرون کشید :
-فیلم های توپیه بریم ببینیم ؟
با لبخند سرم رو تکون دادم و تو کار چشماشون مونده بودم ... در خونه رو باز کرد و اول من رفتم
تو ...
خونه ی شیکی بود و تقریبا بزرگ برای یه پسر مجزد ... روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم ..
چشمم به
میز کنار سالن خورد که روش گلدون تزئینی بزرگی بود پر از شاخه های پیچ در پیچ ... پویا رفت
آشپزخونه ..
-رامین ..
-جانم ؟
-میتونم خونتو ببینم ؟
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهودو

لبخندش زیادی مهربون بود ...
-آره عزیزم راحت باش ...
کیفم رو برداشتم و چرخیدم ... به وسایل نگاه کردم و آخرسر رفتم سراغ اون میز و گلدون نگاه
های رامین رو
میفهمیدم ..
-واااای این چه بامزست ..
-دوستش داری ؟
سرم رو تکون دادم :
-آره خیلی خوشگله .
-میخرم برات .
زاااااااارت ... با ناز گفتم :
-رامین جونننننم .
-جوووونمممم .
از قصد از میز و گلدون فاصله گرفتم و به سمتش رفتم :
-حالا اینا رو ول کن من سردمه نمیخوای یه چایی به من بدی ؟
زد روی پیشونیش ..
-شرمنده من یه دقه برم پایین شوفاژا رو روشن کنم و بیام .
از این بهتر ؟؟؟
-باشه عزیزم ..
رامین بیرون رفت به آشپزخونه نگاه کردم پویا داشت با تلفن حرف میزد .. به سمت میز رفتم و
دوربین رو از کیفم
بیرون کشیدم روی ضبط گذاشتم و لا به لای شاخه های گلدون قایمش کردم از روبه رو نگاهش
کردم چیزی معلوم
نبود ...
روی مبل نشستم و شماره ی امیرعلی رو گرفتم ..
-الو چی شد ؟
آروم حرف زدم :
-دوربین رو قایم کردم هنوز خبری نیست .
-ما اینجاییم نترس یارو بیاد میفهمیم نگران نباش .
-باشه ..
با اومدن رامین هول شدم ولی زود خودم رو جمع کردم :
-خوب بابایی دوستم اومد من برم کاری نداری ؟
صدی عصبی امیرعلی روشنیدم :
-مواظب باش .
-باشه خدافظ .
رامین :
-کی بود ؟
لبخند زدم :
-بابا .. بهش گفتم اومدم خونه دوستم .
نگاهش شیطون شد :
-سلام میرسوندی .
خندیدم :
-دفعه بعد حتما ..
پویا فیلم گذاشت و مشغول دیدن شدیم ... انقدر کارهاشون عادی بود و مهربون که من شک
کردم خبری باشه ...
حواسم به فیلم بود که صدای گردش کلید توی قفل اومد ... سرم رو چرخوندم و...
تنم لرزید همون مردی که اون روز تو مهمونی رامین باهاش حرف میزد .. عاطفه گفته بود همون
حمیده ...مردی
که بالای 01 سال بهش میخورد ... و با اولین نگاه میشد فهمید مسته ...
پویا و رامین خیلی معمولی باهاش احوال پرسی میکردن ... دربرابر چشما متعجبم بیرون از خونه
رفتن و در رو
بستن از جام بلند شدم :
-اونا کجا رفتن ؟
پوزخند مزحرفش واقعا ترس داشت ...
-میان عزیییززم ..
اخم کردم :
-خفه شو تو به چه حقی به من میگی عزیزم ؟؟
خواستم از کنارش رد شم که دستم رو گرفت جیغ بلندی کشیدم که مطمئنم تا هفت تا کوچه رفت
... دستش روی دهنم
نشست ....

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهودو

بعد از سفارش دادن كله پاچه به سمت ميزي رفتيم پشتش
نشستيم
سفارشمونو خيلي زود اوردن
با ديدن كله پاچه با ولع شروع به خوردن كردم گفتم:
_اگه بدوني چند ساله نخورد م
اصلا يادم نمياد اخرين بار كي خورد م
با لبخند خيرم شد گفت:
_بخور نوش جونت..
هر دو انقدر گرسنه بوديم بي حرف شروع به خوردن كرديم
اخراش بود كه صداي تلفن همراه دامون بلند شد..
نگاهي به صفحه ي موبايلش كرد گفت:
_از خونس..
قاشقمو توي ظرف گزاشتم بهش خيره شد م
دكمه ي وصل تماسو زد شروع به حرف زدن كرد
اينجور كه از حرفاش فهميدم اقابزرگ پشت خط بود!
بعد از خداحافظي رو بهش گفتم:
_چيكار داشت ؟
با اخماي گره كرده گفت:
_گفت امروز شركت نرم
برم خونه كارم داره..
دلم گواهيه بد ميداد !مشكوك گفتم:
_چه كاري؟!
بشقابشو عقب زد گفت:
_منم نميدونم عزيزم
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ديد ي كه حرفي نزد
ديگه ميلم به خوردن نميرفت
منم بشقابمو عقب دادم گفتم:
_پس پاشو بري م
به بشقاب اشاره كرد گفت:
_تا اخرش بخو ر
هنوز كه كلي از غذات موند ه
از جام بلند شدم گفتم:
_دستت درد نكنه سير شد م
خيلي زود به عمارت رسيديم از ماشين پياده شديم و به سمت
عمارت رفتيم
بعد ا ز ورود اولين چيزي كه توجهمو جلب سالن خلوت عمارت
بود!
به طرف پله ها حركت كردم كه در اتاق مطالعه باز شد اقاجون
تو چهارچوب در ظاهر شد گفت:
_دامون بيا اينجا..
دامون از وسط راه پله ها عقب گرد كرد و گفت:
_چشم..
بعد باهم وارد كتاب خونه شدن و در بست ن
خيلي دلم ميخواست كار مهم اقاجون بدونم
ارو م پله هاي رفته رو برگشتم كه برم گوش وايستم كه با
صداي خانم بزرگ با ترس سمت صدا چرخيدم..
گفتم:
_سلا..ام...خوبين
_سلام عزيزم كي اومدي؟!
يكي يكي پله هارو بالا رفتم گفتم:
_همين الان
دامون با اقا بزرگ رفتن تو كتاب خونه هست ن
_باشه دخترم
دنيا گفت بچه هارو برده خونه خودشون ظهرم ناهار اونجا
دعوتيم...
اخرين پله هم بالا رفتم گفتم:
_باشه خانم جان
با اجازه ميرم لباسامو عوض كنم
و به سمت اتاق مشتركي كه متعلق به من دامون بود حركت
كردم(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهودو

بعد باهم وارد كتاب خونه شدن و در بست ن
خيلي دلم ميخواست كار مهم اقاجون بدونم
ارو م پله هاي رفته رو برگشتم كه برم گوش وايستم كه با
صداي خانم بزرگ با ترس سمت صدا چرخيدم..
گفتم:
_سلا..ام...خوبين
_سلام عزيزم كي اومدي؟!
يكي يكي پله هارو بالا رفتم گفتم:
_همين الان
دامون با اقا بزرگ رفتن تو كتاب خونه هست ن
_باشه دخترم
دنيا گفت بچه هارو برده خونه خودشون ظهرم ناهار اونجا
دعوتيم...
اخرين پله هم بالا رفتم گفتم:
_باشه خانم جان
با اجازه ميرم لباسامو عوض كنم
و به سمت اتاق مشتركي كه متعلق به من دامون بود حركت
كردم
وارد اتاق شدم نفسمو با صدا بيرون داد م
شانس اوردم پشت در نرفته بودم
وگرنه خيلي ابرو ريزي ميشد..
خبر ي از عسل نبود!و اين خيلي عجيب بود
تند تند لباسامو در اوردم دوباره به طبقه ي پايين رفتم..
رو ي مبل رو به روي در كتاب خونه نشستم به در بسته زل
زدم...
يك ساعتي توي سكوت تنها نشسته بودم و دل توي دلم نبود
با چرخيدن دستگيره ي در توي جام جا به جا شدم..
اول اقابزرگ بعد دامون بيرون اوم د
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
اقا بزرگ نگاه كوتاهي بهم كرد از پله ها بالا رفت
دامون درحالي كه سعي داشت معمولي باشه به سمتم اومد
گفت:
_خانم من در چه حاله ؟
تو ي مردمك چشماش خيره شدم
خيلي پريشون به نظر ميرسي د!
دوست داشتم از چشماش بخونم حرف دلشو ولي چيزي جز
بي قراري ازشون نفهميدم!
لبخند ي زدم گفتم:
_خوبم
برو لباساتو عوض كن يكم استراحت كن
ظهر خونه ي دنيا دعوتي م
دلم نميخواست ازش درباره صحبتاش با اقاجون چيزي بپرسم
اگه منو همدم و امين خودش بدونه حتما بهم خودشميگه..
دامون مچ دستمو توي دستش گرفت گفت:
_بيا با هم بريم بدون تو كه استراحت معني نداره...
بعد جلوتر حركت كرد منو دنبال خودش كشيد بعد از وارد
شدن به اتاق تعويض لباساش خودشو روي تخت پرت كرد..
دستاشو از هم باز كرد قبل از اينكه حرفي بزنه خودمو توي
بغلش پرت كردم
دستاشو محكم دورم حلقه كرد به خودش فشارم داد...
سرمو بيشتر توي سينش فرو كردم نفس عميقي
كشيدم...حاظر بودم براي اين بغل بوي خوش اغوشش جون
بدم...!
كمي پشتمو نوازش كرد زير گوشم زمزمه كرد:
_ميدوني كه چقدر برام عزيزي؟
ميدوني كه چقدردوست دارم ؟
ميدوني كه دارم همه ي تلاشمو ميكنم تا خوشبختت كنم؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg