روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهوچهار

صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
- شاداب! بیا بشین.
چرخیدم. لرزش لب هایم را حس کردم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باید برگردم شرکت. آخه اونجا هم آخر ساله، ولی من دیگه طاقت نیاوردم. دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم
و قول دادم به ازاي این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم. همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لب هاي او هم لرزید، اما به خنده.
- سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست. از شدت ناراحتی، از شدت دلخوري، از شدت سرخوردگی. اما از عصبانیتش می ترسیدم. یعنی دلم
نمی آمد.
لحنش کمی ملایم شده بود.
- بیا بشین. تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه. به شرط این که ساکت باشی و بذاري تمرکز کنم.
نشستم. با کمر صاف، پاهاي به هم چسبیده و بغض خفه شده و صورت بغ کرده. او هم پشت میزش رفت. مداد را برداشت و
روي نقشه کشید. حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوي و اشتیاقم را تحریک کرد. کیفم را گوشه اي رها کردم و نزدیکش
رفتم. سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاري هاي پیاده شده روي کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- یعنی میشه یه روزي دست منم این جوري تند بشه؟
از صداي انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روي قلبم گذاشتم. باورم نمی شد دانیار این طور قهقهه بزند. آن قدر این
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم. یواش یواش شادمانی جاي تعجب را گرفت. خیلی
کم بلند خندیدنش را دیده بودم. شاید به اندازه انگشتان یک دستم، اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم. این
طور از ته دل و بی وقفه! حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه اي را ندیده بود. بالاخره آرام گرفت. با
لبخندي که جمع نمی شد گفتم:
- به چی این جوري می خندین؟ مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد.
- هیچی.
چشمانش سیاه نبود. چاله نبود. قهوه اي تیره بود، هم رنگ لباس هایش. قهوه اي که سوخته بود، سوزانده بودنش!
- بگین دیگه. به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سرا پایم را کاوید. نقشه را جمع کرد و گفت:
- عمرا تو بذاري به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم. می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
- ببخشید. دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توي کیف اداري چرمش گذاشت و گفت:
- کلا حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب!
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- خب من که می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
- بیا برو بیرون. انقدرم زبون درازي نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم. گردنم را کج کردم و گفتم:
- با مهندس سهرابی حرف می زنین؟

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهوچهار

دیدم تار شد از اشک ... تمام انرژیم رو از دست دادم ... زبونم رو تر کردم ...
-منو چه به این پلیس بازیا ؟
آب دهنم رو قورت دادم شاید گلوم از این خشکی در بیاد :
-خوشحالم ... از این که دوسال پیش به فکر نقشه ای بودم که امروز تموم شد ... از این که همه
چی بخیر شد ...
اگر تو نبودی من نمیدونم چه بلایی سرم میومد ... دلم گرفته خدا ... از بنده هات از ... دلم تنگ
شده برای غزاله ..
حالش خوبه ؟؟
به شیشه ی ضریح نگاه کردم و خودم رو مات ، ولی دیدم ... موهام که از زیر شال بیرون زده بود
بیشتر بیرون
کشیدم ... به تارهای سفیدی که بین موهام بود خیره شدم و ... دستم افتاد پیشونیم به ضریح
چسبید ..
-من چرا نمیمیرم ؟
کاش خدا کمی صبر میکرد ... هنوز آماده نبودم برای بزرگ شدن ...
دستم رو روی ضریح کشیدم ...
ای خدای مهربون ... دلم گرفته ...
با تو شعرام همگی رنگ بهاره ... با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره ...
وقتی نیستی همه چی تیره و تاره ... کاش ببخشی تو خطاهام و دوباره ...
ای خدای مهربون دلم گرفته ... از این ابر نیمه جون دلم گرفته ...
از زمین و آسمون دلم گرفته ... آخه اشکام رو ببین دلم گرفته ...
تو خطاهامو نبین دلم گرفته ... تو ببخش فقط همین ... دلم گرفته ...
توی لحظه های من شیرین ترینی ... واسه عشق و عاشقی تو بهترینی ...
کاش همیشه محرم دل تو باشم ... تو بزرگی اولین و آخرینی ...
****
بهرام :
در رو باز کردم .. گرمای خونه خوب بود .. گرمایی که مثل همیشه نبود .. یه چیزی کم داشت و
خوب میدونستم اون
چیه ... غزاله رو دیدم که روی مبل دراز کشیده به پنجره خیره بود .. مثل تموم این دو هفته .. نه
میخندید .. نه گریه
و نه حرف ..
کتم رو پرت کردم و روی تخت نشستم .. سرم رو بین دستام گرفتم و موهام رو کشیدم .. حرف
های صبح به یادم
اومد ..
به پشتی صندلی تکیه دادم :
-من واقعا نمیدونم چیکار کنم میدونم شاید احمقانه ترین کار رو کردم ولی اون لحظه واقعا مغزم
قفل بود تصمیمی که
گرفتم بدون فکر بوده ..
مهرادی عینکش رو روی چشمش تنظیم کرد :
-میدونم شما دچار شَک هستید و با گذشته ی خانومتون و شرایط طبیعیه .. میدونم که دست
خودتون نبود ولی کاریه
که شده ..
کلافه بودم :
-من باید چیکار کنم ؟
-سعی کنید عاطفه رو برگردونید..
کاری بود که دو هفتست میخوام انجام بدم و روی حرف زدن ندارم ...
مهرادی :
-آقای راد خانومتون داره به افسردگی دو سال پیشش برمیگرده شما قول دادید کمکش کنید برای
بهبودش ولی الان
دارین بهش آسیب میزنین شما محبتتون رو اون طور که باید بهش نشون نمیدید ..
چشمم به دیوار رو به رو بود و درک نمیکردم ... من دارم بهش آسیب میزنم ... من ...
-من فقط نمیخوام اذیت شه .
-اون وقتی گفته ازتون نمیترسه وقتی داره با خودش و ترسش میجنگه وقتی پا پیش میذاره ...
شما دارین با این
کاراتون پسش میزنین و این باعث میشه دوباره به حالت قبل برگرده ....
عصبی از جام بلند شدم و با یه تشکر خودم رو از مطب پرت کردم بیرون ... نفس کشیدن سخت
بود ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهوچهار

با چيزي كه شنيدم احساس كردم به قعر يه چاه سقوط كردم
بهزور خودمو عقب كشيد با ناباوري روي تخت نشست م
به چشماي سرخش خيره شدم مثل ديونه ها قهقه ايي زدم
گفتم:
_چي؟!درست شنيد م!
عقدش كني ؟
ميفهمي چي ميگي دامون؟
اقاجون زده به سرش حتما چرا بايد همچين شرطيو بزاره!
تو چي گفتي؟!
بعد از تموم شدن حرفام بغضم تركيد و اشكام گوله گوله شروع
به باريدن كرد ن
نميتونستم اين حرف اقا بزرگو هضم كنم،"دامون بايد عيل
عقد كنه!؟ "
دامون با ديدن حال خراب و لرزش بدنم از جاش بلند شد
محكم بغلم كرد زير گوشمو بوسيد گفت:
_عزيزم ...
خانمم...
دورت بگردم...
خودتو اذيت نكن عشقم
معلومه كه من قبول نكردم و سخت باهاش مخالفت كردم...
نگاه نامطمعني بهش كرد م
نميتونسم باورم كنم انقدر راحت اقاجون بي خيال شده باش ه!
درحالي كه هق هق اجازه ي حرف زدن بهم نميداد بريده
بريده گفتم:
_اوون...چي گفت؟
دامون در حالي كه سعي داشت ارومم كنه دستي به صورت
خيسم كشيد كلافه گفت:
_حالا بي خيال حرفاي اقاجون باش
گريه نكن ديگه اعصابم خورد ميش ه
دستشو پس زدم و گفتم:
_بگو چي گفت دامون
دارم ديونه ميشم...
دامون به ناچار گفت:
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_وقتي مخالفت كردم حرفي نزد
ولي خودش تصميم داره باهات حرف بزنه...
سكسكه ايي كردم گفتم:
_چه حرفي؟
زير لب زمزمه كرد:
_نميدونم..
فقط خواستم قبل از اينكه اقاجون حرفي بزنه خودم باهات
حرف بزنم و در جريان بزارم ت
بعد با پشت دست گونمو لمس كرد گفت:
_خواستم باهم فكري به حالش كنيم
نه كه تو خودتو اينجوري كني
چشمات داغون شد
كم كم دارم پشيمون ميشم كه بهت گفتم...
دوست نداشتم ازم چيزي مخفي كنه
يا پشيمون باشه از گفتنش
سريع اشكامو پاك كردم
با بغض گفتم:
_نه پشيمون نباش
من حالم خوبه
خيليم خوبه...
بعد به چشماي غمگينش نگاه كردم گفتم:
_تو دوسش داري...اره؟
متعجب گفت:
_كيو؟!
به سختي گفت م:
_عس لُ
با شنيدن حرفم اخم شديدي كرد با صداي بلند گفت:
_ديونه شديي!؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهوچهار

دستشو پس زدم و گفتم:
_بگو چي گفت دامون
دارم ديونه ميشم...
دامون به ناچار گفت:
_وقتي مخالفت كردم حرفي نزد
ولي خودش تصميم داره باهات حرف بزنه...
سكسكه ايي كردم گفتم:
_چه حرفي؟
زير لب زمزمه كرد:
_نميدونم..
فقط خواستم قبل از اينكه اقاجون حرفي بزنه خودم باهات
حرف بزنم و در جريان بزارم ت
بعد با پشت دست گونمو لمس كرد گفت:
_خواستم باهم فكري به حالش كنيم
نه كه تو خودتو اينجوري كني
چشمات داغون شد
كم كم دارم پشيمون ميشم كه بهت گفتم...
دوست نداشتم ازم چيزي مخفي كنه
يا پشيمون باشه از گفتنش
سريع اشكامو پاك كردم
با بغض گفتم:
_نه پشيمون نباش
من حالم خوبه
خيليم خوبه...
بعد به چشماي غمگينش نگاه كردم گفتم:
_تو دوسش داري...اره؟
متعجب گفت:
_كيو؟!
به سختي گفت م:
_عس لُ
با شنيدن حرفم اخم شديدي كرد با صداي بلند گفت:
_ديونه شديي!؟
باز داري توي اون مغر فندوقيت براي خودت داستان سازي
ميكني!؟
بعد با دلگيري گفت:
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_چي فكر كردي درباره ي من؟
فكر كردي انقدر مرد هوس باز و سستي هستم كه برم دنبال
كس ديگه! ؟
انقدر نامردم كه با وجود تو برم دنبال كس ديگه؟
اگه از خودم و عشقي كه بهت داشتم مطمعن نبودم عقدت
نميكردم
كه بعدش دلم براي يكي ديگه بلغزه
بعد خواست از روي تخت بلند بشه بره كه با پشيموني دستشو
گرفتم ملتمس گفتم:
_نرو...
ببخشي د من خيلي اعصابم بهم ريخته
متوجه ي حرفايي كه ميزنم نميشم...
دامون دستشو روي دستم گزاشت دوباره كنارم نشست با
دستاش صورتمو قاب گرفت و زل زد به چشمام گفت:
_ببين منو هيلدا...
بهت كه گفتم چيز جدي ايي نيست فقط يه حرفي از طرف
اقاجون بود كه من ردش كردم همي ن
خوب؟؟؟متوجه شدي؟؟
به ناچار سرمو كمي تكون داد م
هرچند دلم گواهيه بد ميداد..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg