🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاه
من از پس هرکس می توانستم بربیایم به جز این مرد عجیب!
بلند شد. کنارم ایستاد و دستش را روي شانه ام گذاشت.
- یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟ یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟
یادم بود.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پدرت هم اینو می دونست. باهوش بود. واسه همینم از راهش وارد شد. از راه قلب مادرت و وقتی اونو تصرف کرد، همه غلط
هاي دنیا درست شد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- اما شاداب، دیاکو رو دوست داره.
شانه ام را فشرد و گفت:
- اینش مهم نیست. مهم راهشه. راهش رو پیدا کن. تو پسر همون پدري. می تونی یه غلط رو درست کنی به شرط این که
اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزي و این قضیه رو واسه خودت حل کنی.
مگر می شد؟
- آخه چطور؟ مگه میشه؟
اخم کرد. این چشم ها چه داشتند که این طور جذبم می کردند؟
- چرا نمی شه؟ طرف میره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه. پدر بچه ي برادر خودش میشه. بین این دو نفر که چیزي هم
نبوده. بیخودي حلال خدا رو با فتواي خودت حروم نکن.
سرم را به شدت تکان دادم.
- من نمی تونم. فقط مشکل اون نیست. من نمی تونم ازدواج کنم. من آدم ازدواج نیستم.
خندید.
- اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی، آدم ازدواج هم میشی.
چقدر دستم پیش این مرد رو بود. سرش را پایین آورد و گفت:
- خودتم این رو فهمیدي که من و تو خیلی شبیه همیم. تو خود منی. جوونی منی. واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار
کردنا رو بهتر از خودت می فهمم. دست از لجبازي بردار پسرم. واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ. مهم نیست که چقدر
طول بکشه، مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی. مهم
اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی این جوري نتپه. مهم اینه که این بار اجازه ندي کسی رو که دوست داري از
چنگت در بیارن. نه آدما، نه تعصبات مالیخولیایی! این بار نباید داخل کمد بشینی و از توي یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت
رو ببینی. باید این حصارا رو بشکنی و این دفعه خودت رو نجات بدي.
سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم:
- اونو چی کارش کنم؟ نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه.
ضربه اي به کمرم زد و گفت:
- از من می پرسی همین الانشم دوستت داره. فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه. مگه میشه کسی رو دوست نداشت و این
همه نگرانش بود؟ کسی رو دوست نداشت و این همه باهاش وقت گذروند؟ نمی شه پسر جون. نگرانی ناشی از عشقه. علاقه
ست که باعث اضطراب میشه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
این اطلاعات را از کجا داشت؟ از کجا می دانست؟ باز توي چشمانش نگاه کردم.
- شما اینا رو از کجا می دونین؟
خس خس سینه اش زیاد شده بود، اما امان از اقتدارش.
- درسته پیر و مریضم، اما خرفت نیستم. یه سرباز تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاه
من از پس هرکس می توانستم بربیایم به جز این مرد عجیب!
بلند شد. کنارم ایستاد و دستش را روي شانه ام گذاشت.
- یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟ یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟
یادم بود.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پدرت هم اینو می دونست. باهوش بود. واسه همینم از راهش وارد شد. از راه قلب مادرت و وقتی اونو تصرف کرد، همه غلط
هاي دنیا درست شد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- اما شاداب، دیاکو رو دوست داره.
شانه ام را فشرد و گفت:
- اینش مهم نیست. مهم راهشه. راهش رو پیدا کن. تو پسر همون پدري. می تونی یه غلط رو درست کنی به شرط این که
اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزي و این قضیه رو واسه خودت حل کنی.
مگر می شد؟
- آخه چطور؟ مگه میشه؟
اخم کرد. این چشم ها چه داشتند که این طور جذبم می کردند؟
- چرا نمی شه؟ طرف میره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه. پدر بچه ي برادر خودش میشه. بین این دو نفر که چیزي هم
نبوده. بیخودي حلال خدا رو با فتواي خودت حروم نکن.
سرم را به شدت تکان دادم.
- من نمی تونم. فقط مشکل اون نیست. من نمی تونم ازدواج کنم. من آدم ازدواج نیستم.
خندید.
- اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی، آدم ازدواج هم میشی.
چقدر دستم پیش این مرد رو بود. سرش را پایین آورد و گفت:
- خودتم این رو فهمیدي که من و تو خیلی شبیه همیم. تو خود منی. جوونی منی. واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار
کردنا رو بهتر از خودت می فهمم. دست از لجبازي بردار پسرم. واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ. مهم نیست که چقدر
طول بکشه، مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی. مهم
اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی این جوري نتپه. مهم اینه که این بار اجازه ندي کسی رو که دوست داري از
چنگت در بیارن. نه آدما، نه تعصبات مالیخولیایی! این بار نباید داخل کمد بشینی و از توي یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت
رو ببینی. باید این حصارا رو بشکنی و این دفعه خودت رو نجات بدي.
سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم:
- اونو چی کارش کنم؟ نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه.
ضربه اي به کمرم زد و گفت:
- از من می پرسی همین الانشم دوستت داره. فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه. مگه میشه کسی رو دوست نداشت و این
همه نگرانش بود؟ کسی رو دوست نداشت و این همه باهاش وقت گذروند؟ نمی شه پسر جون. نگرانی ناشی از عشقه. علاقه
ست که باعث اضطراب میشه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
این اطلاعات را از کجا داشت؟ از کجا می دانست؟ باز توي چشمانش نگاه کردم.
- شما اینا رو از کجا می دونین؟
خس خس سینه اش زیاد شده بود، اما امان از اقتدارش.
- درسته پیر و مریضم، اما خرفت نیستم. یه سرباز تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاه
برگشتم که آستینم کشیده شد ... امیرعلی ... از اونم دلخور بودم ...
امیرعلی :
-صبر کن ببینم ..
دستم رو کشیدم و دیگه جیغ کشیدنم دست خودم نبود :
-صبر نمیکنم .. همینجوری اومدین دور هم جمع شدین حکم صادر کردین که چی ؟ نامرد مگه
خودت نگفتی من
فاطمه ام برات اینجوری ؟ فاطمه هم بود اینجوری راحت دربارش قضاوت میکردین ؟ خیلی
بیمعرفتین ...
من سه ماهه پدرمو ندیدم نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه ... برادر بودن تو سرتون بخوره
انقدر بی غیرتین
که به جای این که برین بزنین تو دهن اون که این حرفا رو پشت سرم نزنه اومدین تهمتاش رو
دو برابر تحویلم
میدین ... فاطمه میدونست چه برادری داره ؟؟
صدام رو پایین آوردم :
-روسری و انگشتر دست طناز بوده ... مرد نیستی اگه یه کلمه بیشتر بهشون توضیح بدی ...
به صورتم دست کشیدم و از خونه بیرون زدم ... در خونه رو که باز کردم ... آرش با پوزخند و سگ
تو دستش
نگاهم میکرد ... گه اینو نمیگفتم میمردم در خونه رو بستم و دوییدم بالا جیغ زدم :
-بیاین ببینینش جلوی در واستاده تا شکستن منو ببینه ... خیلی خوشحالش کردین ممنون ...
برگشتم و صدای غزاله :
-عاطفه صبر کن ..
دلم رو زیر پام لگد کردم و داد زدم :
-دنبال من نیا هر جا شوهرت بود باید باشی فهمیدی ؟
از خونه بیرون زدم و از کنارش بی توجه رد شدم ..
-خوشت اومد ؟ منتظر بعدیش باش گفته بودم حالت و میگیرم نه ؟؟
تمام حرصم رو تو پاهام جمع کردم و لگدی تو شکمش زدم که سگ به طرفم پرید ... دا زدم :
-گمشو پیش همزادت نه از تو میترسم نه این گرگ بی سر و پا ..
راه رفتم و سوزش سینم رو فهمیدم ... دردی که همین ها برام کاشته بودن ... سینم رو چنگ زدم...
من اونیم که سایه هم نداشت ... دلش رو توی کوچه جا گذاشت ...
همون که تو دلش غم ها رو کاشت ... غیر از این سکوت چیزی بر نداشت ...
من اونیم که گریه میکنه ... همون که بغض رو ول نمیکنه ...
همون که هیشکی باورش نکرد ... اشک رو عاشق گونه میکنه ...
صدام که سر به آسمون کشید ... دل های عاشق و به این جنون کشید ...
خدا ببخشه اونو که نموند ... که قلب سادم رو اون به خون کشید ...
عشق ادعا سرش نشد ... آخرش نشد که یاد من بره ...
آسمون رو باورش نشد ... کبوترش نشد دوباره بپره ...
من اونیم که خیره رو دره ... خوشیش رو میده قصه میخره ...
که حالش از همیشه بدتره ... دل نمیده و دل نمیبره ...
کسی که با کسی قدم نزد ... تو خونه عکسی غیر غم نزد ...
سری به قلب عاشقم نزد ... اون که رو دلم زخم کم نزد ...
در خونه رو باز کردم .. خاله داشت با مامان حرف میزد ، آهی از ته دلم کشیدم تا شاید دلم سبک
شه ولی ...
-سلامت کو ؟؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاه
برگشتم که آستینم کشیده شد ... امیرعلی ... از اونم دلخور بودم ...
امیرعلی :
-صبر کن ببینم ..
دستم رو کشیدم و دیگه جیغ کشیدنم دست خودم نبود :
-صبر نمیکنم .. همینجوری اومدین دور هم جمع شدین حکم صادر کردین که چی ؟ نامرد مگه
خودت نگفتی من
فاطمه ام برات اینجوری ؟ فاطمه هم بود اینجوری راحت دربارش قضاوت میکردین ؟ خیلی
بیمعرفتین ...
من سه ماهه پدرمو ندیدم نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه ... برادر بودن تو سرتون بخوره
انقدر بی غیرتین
که به جای این که برین بزنین تو دهن اون که این حرفا رو پشت سرم نزنه اومدین تهمتاش رو
دو برابر تحویلم
میدین ... فاطمه میدونست چه برادری داره ؟؟
صدام رو پایین آوردم :
-روسری و انگشتر دست طناز بوده ... مرد نیستی اگه یه کلمه بیشتر بهشون توضیح بدی ...
به صورتم دست کشیدم و از خونه بیرون زدم ... در خونه رو که باز کردم ... آرش با پوزخند و سگ
تو دستش
نگاهم میکرد ... گه اینو نمیگفتم میمردم در خونه رو بستم و دوییدم بالا جیغ زدم :
-بیاین ببینینش جلوی در واستاده تا شکستن منو ببینه ... خیلی خوشحالش کردین ممنون ...
برگشتم و صدای غزاله :
-عاطفه صبر کن ..
دلم رو زیر پام لگد کردم و داد زدم :
-دنبال من نیا هر جا شوهرت بود باید باشی فهمیدی ؟
از خونه بیرون زدم و از کنارش بی توجه رد شدم ..
-خوشت اومد ؟ منتظر بعدیش باش گفته بودم حالت و میگیرم نه ؟؟
تمام حرصم رو تو پاهام جمع کردم و لگدی تو شکمش زدم که سگ به طرفم پرید ... دا زدم :
-گمشو پیش همزادت نه از تو میترسم نه این گرگ بی سر و پا ..
راه رفتم و سوزش سینم رو فهمیدم ... دردی که همین ها برام کاشته بودن ... سینم رو چنگ زدم...
من اونیم که سایه هم نداشت ... دلش رو توی کوچه جا گذاشت ...
همون که تو دلش غم ها رو کاشت ... غیر از این سکوت چیزی بر نداشت ...
من اونیم که گریه میکنه ... همون که بغض رو ول نمیکنه ...
همون که هیشکی باورش نکرد ... اشک رو عاشق گونه میکنه ...
صدام که سر به آسمون کشید ... دل های عاشق و به این جنون کشید ...
خدا ببخشه اونو که نموند ... که قلب سادم رو اون به خون کشید ...
عشق ادعا سرش نشد ... آخرش نشد که یاد من بره ...
آسمون رو باورش نشد ... کبوترش نشد دوباره بپره ...
من اونیم که خیره رو دره ... خوشیش رو میده قصه میخره ...
که حالش از همیشه بدتره ... دل نمیده و دل نمیبره ...
کسی که با کسی قدم نزد ... تو خونه عکسی غیر غم نزد ...
سری به قلب عاشقم نزد ... اون که رو دلم زخم کم نزد ...
در خونه رو باز کردم .. خاله داشت با مامان حرف میزد ، آهی از ته دلم کشیدم تا شاید دلم سبک
شه ولی ...
-سلامت کو ؟؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاه
صدای مامان بود .. صدام رو صاف کردم :
-سلام .
به اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم ... چشم های اشکی غزاله اذیتم میکرد ... صدای مامان
اومد :
-دوباره از اون روزاست که عاطفه دیوونست ...
راست میگفت ... دیوونه بودم ... اگر به خودش هم همچین تهمتی میزدن دیوونه نمیشد ؟؟؟ کاش
میتونستم باهاش
حرف بزنم ... دلم کمی مادرانه میخواست ...
یه وقتایی هست ... میبینی فقط خودتی و خودت ....
دوست داری ... همدرد نداری ...
خانواده داری ... حمایت نداری ...
عشق داری ... تکیه گاه نداری ...
مثل همیشه .. همه چیز داری و هیچ چیز نداری ...
نگاهم خیره روی عکس بابا مونده ...
-کاش زودتر بیای بابا ... اگه بودی شاید هیچ کس جرئت نمیکرد با من اینجوری کنه ... اگه بودی
شاید بهت میگفتم ..
به اشک هام اجازه دادم بریزن ...
-بابا دلم برات تنگ شده ... من بلاتکلیف تر از چیزیم که فکرشو بکنی ... بابا همه اذیتم میکنن ...
تومیدونی من
دختر بدی نیستم مگه نه ؟ تو میدونی من اهل خطا کردن نیستم مگه نه ؟؟ بابا تو میدونی من
گناهی ندارم مگه نه ؟؟
هق هقم خفه بود ... دلم از همه ی دنیا گرفته بود ... از همه ی دنیا ... چه راحت درباره ی آدم ها
تصمیم میگرفتن ..
به صورتم دست کشیدم و بیرون رفتم ... گونه ی خاله رو کشیدم و به موهای بافته شدش گیر
دادم ...
سر به سر برادرم گذاشتم و اذیتش کردم ... انقدر سر به سر دیگران گذاشتم تا صدای داد مامان
بلند شد و کاش مادرم
میدونست من فقط کمی فراموشی میخوام ... کمی محبت ... وشاید کمی تکیه گاه ...
تا تونستم خندیدم و بر خلاف مخالفت مامان برادرم رو اذیت کردم و تمام تلاشم برای واقعا
خندیدن بی فاییده بود ...
میگن .. وروجکم ..
میگن از چشمام شیطنت میباره .. میگن خیلی حاظر جوابم ... میگن زبون دارم این هوااا ... میگن
همیشه شادم ...
میگن صدای خنده هام همیشگیه ... میگن زلزله ام ...
ولی لامصبا همشون ضاهر بینن .. هیشکی نمیگه چرا چشمام انقدر غم داره ...
****
گوشی رو از روی میز برداشتم ..
-بله ؟
طناز :
-سلام عاطی خوبی ؟
حال مرا نپرس که هنجارها مرا مجبور میکنند بگویم .. بهترم ..
-خوووووب مثل همیشه تو چطوری ؟
صدای غمگینش اومد :
-عاطی ببخشید همش تقصیر من بود .
اخم کردم :
-چرا چرت و پرت میگی ؟
-امیرعلی بهم گفت چی شده ... زنگ زده بود ...
ادامه نداد .. پوزخندش دست خودم نبود .. جملش رو کامل کردم :
-زنگ زده بود مطمئن شه .
هول شد :
-نه عاطی ..به خدا .. چیزه ...
-هیچی نگو .. حق دارن .. کاری نداری ؟
-عاطی تورو خدا .
-من ازت ناراحت نیستم طناز .. مواظب خودت باش فکر میکنم همین روزا بیان سراغت .
-وای راست میگی ؟
-آره هر قراری باهات گذاشتن بهم خبر بده .
-ب.. باشه .
-خدافظ .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاه
صدای مامان بود .. صدام رو صاف کردم :
-سلام .
به اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم ... چشم های اشکی غزاله اذیتم میکرد ... صدای مامان
اومد :
-دوباره از اون روزاست که عاطفه دیوونست ...
راست میگفت ... دیوونه بودم ... اگر به خودش هم همچین تهمتی میزدن دیوونه نمیشد ؟؟؟ کاش
میتونستم باهاش
حرف بزنم ... دلم کمی مادرانه میخواست ...
یه وقتایی هست ... میبینی فقط خودتی و خودت ....
دوست داری ... همدرد نداری ...
خانواده داری ... حمایت نداری ...
عشق داری ... تکیه گاه نداری ...
مثل همیشه .. همه چیز داری و هیچ چیز نداری ...
نگاهم خیره روی عکس بابا مونده ...
-کاش زودتر بیای بابا ... اگه بودی شاید هیچ کس جرئت نمیکرد با من اینجوری کنه ... اگه بودی
شاید بهت میگفتم ..
به اشک هام اجازه دادم بریزن ...
-بابا دلم برات تنگ شده ... من بلاتکلیف تر از چیزیم که فکرشو بکنی ... بابا همه اذیتم میکنن ...
تومیدونی من
دختر بدی نیستم مگه نه ؟ تو میدونی من اهل خطا کردن نیستم مگه نه ؟؟ بابا تو میدونی من
گناهی ندارم مگه نه ؟؟
هق هقم خفه بود ... دلم از همه ی دنیا گرفته بود ... از همه ی دنیا ... چه راحت درباره ی آدم ها
تصمیم میگرفتن ..
به صورتم دست کشیدم و بیرون رفتم ... گونه ی خاله رو کشیدم و به موهای بافته شدش گیر
دادم ...
سر به سر برادرم گذاشتم و اذیتش کردم ... انقدر سر به سر دیگران گذاشتم تا صدای داد مامان
بلند شد و کاش مادرم
میدونست من فقط کمی فراموشی میخوام ... کمی محبت ... وشاید کمی تکیه گاه ...
تا تونستم خندیدم و بر خلاف مخالفت مامان برادرم رو اذیت کردم و تمام تلاشم برای واقعا
خندیدن بی فاییده بود ...
میگن .. وروجکم ..
میگن از چشمام شیطنت میباره .. میگن خیلی حاظر جوابم ... میگن زبون دارم این هوااا ... میگن
همیشه شادم ...
میگن صدای خنده هام همیشگیه ... میگن زلزله ام ...
ولی لامصبا همشون ضاهر بینن .. هیشکی نمیگه چرا چشمام انقدر غم داره ...
****
گوشی رو از روی میز برداشتم ..
-بله ؟
طناز :
-سلام عاطی خوبی ؟
حال مرا نپرس که هنجارها مرا مجبور میکنند بگویم .. بهترم ..
-خوووووب مثل همیشه تو چطوری ؟
صدای غمگینش اومد :
-عاطی ببخشید همش تقصیر من بود .
اخم کردم :
-چرا چرت و پرت میگی ؟
-امیرعلی بهم گفت چی شده ... زنگ زده بود ...
ادامه نداد .. پوزخندش دست خودم نبود .. جملش رو کامل کردم :
-زنگ زده بود مطمئن شه .
هول شد :
-نه عاطی ..به خدا .. چیزه ...
-هیچی نگو .. حق دارن .. کاری نداری ؟
-عاطی تورو خدا .
-من ازت ناراحت نیستم طناز .. مواظب خودت باش فکر میکنم همین روزا بیان سراغت .
-وای راست میگی ؟
-آره هر قراری باهات گذاشتن بهم خبر بده .
-ب.. باشه .
-خدافظ .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاه
انگشت اشارمو بين دوتا ابروهاش گزاشتم اروم اروم شروع به
باز كردن اخماش كردم..
ولي زياد موفق نبودم باز به حالت قبلي برميگشت
با لب و لوچه ي اويزون لبامو جلو دادم اروم از بغلش اومدم
بيرون...
به سمت سرويس رفتم و بعد از يه دوش پنج دقيقه ايي از
حموم خارج شدم..
نگاهي به تخت كردم دامون همچنان خواب بود..
سعي كردم با اروم ترين صداي ممكن لباسمو بپوشم تا بيدار
نشه
ولي زياد موفق نبودم موقع خشك كردن موهام به سمتم غلتي
زد خواب الود گفت:
كي بيدار شدي كه حموم كردي؟_
_نيم ساعتي ميشه..
كش و قوسي به بدنش داد به ساعت روي ديوار نگاهي انداخت
گفت:
_حسابي خوابيديما
زودتر لباسات بپوش بريم..
همون جور كه تيشرتمو تنم ميكردم گفتم:
_بزار صبحانه اماده كنم بخوريم بعد ميريم..
دامون از روي تخت بلند شد نگاه عاقل اندرسيفه ايي بهم كرد
گفت:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_به نظرت چيزي داريم تو خونه براي خوردن ؟
اووفي گفتم با خنده گفتم:
_الزايمر گرفتم از دستت مر د
دامون در سرويس باز كرد گفت:
_تا دوش ميگيرم كاراتو تموم كن ببرمت يه كله پاچه ي مشت
بهت بدم زن
تا شايد عقلت بياد سرجا ش
از لفظ داش مشتيش خندم گرفت ولي جلوي خودمو گرفتم
با اخم گفتم:
_يعني من كم عقلم؟
متعجب نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:
_ميخوايي بگي نيستي؟!
دندونامو روي هم فشار دادم جيغي توي گلو كشيد
حوله ي كوچكي كه دستم بود سمتش پرت كردم كه با قهقه
روي هوا گرفتش گفت:
_حرص نخور كوچولو
جذاب تر ميشي ا
بعد حوله رو تو هوا تكون داد گفت:
_بابت اينم ممنون
بعد در رو پشت سرش بست وارد سرويس ش د
با بسته شدن در خودمو ول كردم ريز ريز شروع به خنديدن
كرد م
امان از دست اين مرد كه دنبال سوژه بود منو دست بندازه...
خيلي زود اماده شدم
ريخت و پاش خونه و اشپزخونه رو مرتب كردم و اشغارو هم
دم در گزاشتم
همين كه روي مبل نشستم دامون حاضر و اماده جلوم ظاهر
شد دستشو سمتم دراز كرد گفت:
_بريم خانمم؟
چشم بر هم گزاشتم دستمو توي دستش قفل كردم از جام
بلند شدم و هر دو دست در دست هم از خونه خارج شديم...
از شيشه ي ماشين چشم به مردمي دوختم كه هر كدوم بي
توجه به اطراف درحال بدو بدو انجام دادن كاراشون بودن...
اهي كشيد و چشم از خيابون برداشتم خيره ي نيم رخ جذاب
دامون شدم
خيلي جدي و مغرور به رو به رو خيره بود بدون اينكه به
اطراف توجهي داشته باشه..
با رسيدن به پشت چراغ قرمز دامون زد روي ترمز و شيشه ي
ماشين پايين داد.
به محض پايين رفتن شيشه دختر بچه ي نازي با يه دست
گل بزرگ رز قرمز در حالي كه سعي داشت از پنجره ي بلند
ماشين داخلو ببينه رو به دامون به خواهش گفت:
_اقا اقا گل ميخرين براي عشقتون؟!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاه
انگشت اشارمو بين دوتا ابروهاش گزاشتم اروم اروم شروع به
باز كردن اخماش كردم..
ولي زياد موفق نبودم باز به حالت قبلي برميگشت
با لب و لوچه ي اويزون لبامو جلو دادم اروم از بغلش اومدم
بيرون...
به سمت سرويس رفتم و بعد از يه دوش پنج دقيقه ايي از
حموم خارج شدم..
نگاهي به تخت كردم دامون همچنان خواب بود..
سعي كردم با اروم ترين صداي ممكن لباسمو بپوشم تا بيدار
نشه
ولي زياد موفق نبودم موقع خشك كردن موهام به سمتم غلتي
زد خواب الود گفت:
كي بيدار شدي كه حموم كردي؟_
_نيم ساعتي ميشه..
كش و قوسي به بدنش داد به ساعت روي ديوار نگاهي انداخت
گفت:
_حسابي خوابيديما
زودتر لباسات بپوش بريم..
همون جور كه تيشرتمو تنم ميكردم گفتم:
_بزار صبحانه اماده كنم بخوريم بعد ميريم..
دامون از روي تخت بلند شد نگاه عاقل اندرسيفه ايي بهم كرد
گفت:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_به نظرت چيزي داريم تو خونه براي خوردن ؟
اووفي گفتم با خنده گفتم:
_الزايمر گرفتم از دستت مر د
دامون در سرويس باز كرد گفت:
_تا دوش ميگيرم كاراتو تموم كن ببرمت يه كله پاچه ي مشت
بهت بدم زن
تا شايد عقلت بياد سرجا ش
از لفظ داش مشتيش خندم گرفت ولي جلوي خودمو گرفتم
با اخم گفتم:
_يعني من كم عقلم؟
متعجب نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:
_ميخوايي بگي نيستي؟!
دندونامو روي هم فشار دادم جيغي توي گلو كشيد
حوله ي كوچكي كه دستم بود سمتش پرت كردم كه با قهقه
روي هوا گرفتش گفت:
_حرص نخور كوچولو
جذاب تر ميشي ا
بعد حوله رو تو هوا تكون داد گفت:
_بابت اينم ممنون
بعد در رو پشت سرش بست وارد سرويس ش د
با بسته شدن در خودمو ول كردم ريز ريز شروع به خنديدن
كرد م
امان از دست اين مرد كه دنبال سوژه بود منو دست بندازه...
خيلي زود اماده شدم
ريخت و پاش خونه و اشپزخونه رو مرتب كردم و اشغارو هم
دم در گزاشتم
همين كه روي مبل نشستم دامون حاضر و اماده جلوم ظاهر
شد دستشو سمتم دراز كرد گفت:
_بريم خانمم؟
چشم بر هم گزاشتم دستمو توي دستش قفل كردم از جام
بلند شدم و هر دو دست در دست هم از خونه خارج شديم...
از شيشه ي ماشين چشم به مردمي دوختم كه هر كدوم بي
توجه به اطراف درحال بدو بدو انجام دادن كاراشون بودن...
اهي كشيد و چشم از خيابون برداشتم خيره ي نيم رخ جذاب
دامون شدم
خيلي جدي و مغرور به رو به رو خيره بود بدون اينكه به
اطراف توجهي داشته باشه..
با رسيدن به پشت چراغ قرمز دامون زد روي ترمز و شيشه ي
ماشين پايين داد.
به محض پايين رفتن شيشه دختر بچه ي نازي با يه دست
گل بزرگ رز قرمز در حالي كه سعي داشت از پنجره ي بلند
ماشين داخلو ببينه رو به دامون به خواهش گفت:
_اقا اقا گل ميخرين براي عشقتون؟!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاه
اووفي گفتم با خنده گفتم:
_الزايمر گرفتم از دستت مر د
دامون در سرويس باز كرد گفت:
_تا دوش ميگيرم كاراتو تموم كن ببرمت يه كله پاچه ي مشت
بهت بدم زن
تا شايد عقلت بياد سرجا ش
از لفظ داش مشتيش خندم گرفت ولي جلوي خودمو گرفتم
با اخم گفتم:
_يعني من كم عقلم؟
متعجب نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:
_ميخوايي بگي نيستي؟!
دندونامو روي هم فشار دادم جيغي توي گلو كشيد
حوله ي كوچكي كه دستم بود سمتش پرت كردم كه با قهقه
روي هوا گرفتش گفت:
_حرص نخور كوچولو
جذاب تر ميشي ا
بعد حوله رو تو هوا تكون داد گفت:
_بابت اينم ممنون
بعد در رو پشت سرش بست وارد سرويس ش د
با بسته شدن در خودمو ول كردم ريز ريز شروع به خنديدن
كرد م
امان از دست اين مرد كه دنبال سوژه بود منو دست بندازه...
خيلي زود اماده شدم
ريخت و پاش خونه و اشپزخونه رو مرتب كردم و اشغارو هم
دم در گزاشتم
همين كه روي مبل نشستم دامون حاضر و اماده جلوم ظاهر
شد دستشو سمتم دراز كرد گفت:
_بريم خانمم؟
چشم بر هم گزاشتم دستمو توي دستش قفل كردم از جام
بلند شدم و هر دو دست در دست هم از خونه خارج شديم...
از شيشه ي ماشين چشم به مردمي دوختم كه هر كدوم بي
توجه به اطراف درحال بدو بدو انجام دادن كاراشون بودن...
اهي كشيد و چشم از خيابون برداشتم خيره ي نيم رخ جذاب
دامون شدم
خيلي جدي و مغرور به رو به رو خيره بود بدون اينكه به
اطراف توجهي داشته باشه..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با رسيدن به پشت چراغ قرمز دامون زد روي ترمز و شيشه ي
ماشين پايين داد
به محض پايين رفتن شيشه دختر بچه ي نازي با يه دست
گل بزرگ رز قرمز در حالي كه سعي داشت از پنجره ي بلند
ماشين داخلو ببينه رو به دامون به خواهش گفت:
_اقا اقا گل ميخرين براي عشقتون؟!
با ديدن سر وضعش و لحن ملتمسش بغض به گلوم فشار اور د
دخترك بيچاره با اين سن كم مجبور بود از صبح تا شب به
هزار نفر التماس كنه تا يك شاخه گل ازش بخرن لعنت به
فقري كه باعث ميشه اين بچه ها جاي بچگي كار كنن...
دامون نيم نگاهي به چشماي غمگينم كرد و متوجه ي
نارحتيم ش د
رو به دخترك گفت:
_همش چند خانم خوشگله؟
دخترك با شنيدن حرف دامون چشماش درخشيد و ناباور
گفت:
_همش ؟
اخه قيمت همشو نميدونم
نگاهم به ثانيه شمار چراغ قرمز افتاد بيست ثانيه بيشتر نمونده
بود
دامون كيف پولشو باز كرد چندتا تراول نول در اورد كف دست
دخترك گزاشت و گفت:
_بفرما اين خيلي بيشتر از قيمت گلات ه
دخترك پولو گرفت گلارو به دست دامون داد گفت:
_ممنون اقا
بعد رو بهم گفت:
_چه شوهر مهربوني دارين خانم
بعد خدافظي گفت با ذوق به طرف پياده رو دويد
دامون دسته گل بزرگو به دستم داد با عوض كردن دنده شروع
به حركت كر د
گلار و به دماغم نزديك كردم نفس عميقي كشيدم رو بهش
گفتم:
_مرسي بخاطر كار قشنگي كه كرد ي..
دستمو توي دستش فشرد و گفت:
_هركاري ميكنم براي خوشحاليت
اينم كار كوچيكي بود براي خوشحالي تو اون دختر بچه..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاه
اووفي گفتم با خنده گفتم:
_الزايمر گرفتم از دستت مر د
دامون در سرويس باز كرد گفت:
_تا دوش ميگيرم كاراتو تموم كن ببرمت يه كله پاچه ي مشت
بهت بدم زن
تا شايد عقلت بياد سرجا ش
از لفظ داش مشتيش خندم گرفت ولي جلوي خودمو گرفتم
با اخم گفتم:
_يعني من كم عقلم؟
متعجب نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:
_ميخوايي بگي نيستي؟!
دندونامو روي هم فشار دادم جيغي توي گلو كشيد
حوله ي كوچكي كه دستم بود سمتش پرت كردم كه با قهقه
روي هوا گرفتش گفت:
_حرص نخور كوچولو
جذاب تر ميشي ا
بعد حوله رو تو هوا تكون داد گفت:
_بابت اينم ممنون
بعد در رو پشت سرش بست وارد سرويس ش د
با بسته شدن در خودمو ول كردم ريز ريز شروع به خنديدن
كرد م
امان از دست اين مرد كه دنبال سوژه بود منو دست بندازه...
خيلي زود اماده شدم
ريخت و پاش خونه و اشپزخونه رو مرتب كردم و اشغارو هم
دم در گزاشتم
همين كه روي مبل نشستم دامون حاضر و اماده جلوم ظاهر
شد دستشو سمتم دراز كرد گفت:
_بريم خانمم؟
چشم بر هم گزاشتم دستمو توي دستش قفل كردم از جام
بلند شدم و هر دو دست در دست هم از خونه خارج شديم...
از شيشه ي ماشين چشم به مردمي دوختم كه هر كدوم بي
توجه به اطراف درحال بدو بدو انجام دادن كاراشون بودن...
اهي كشيد و چشم از خيابون برداشتم خيره ي نيم رخ جذاب
دامون شدم
خيلي جدي و مغرور به رو به رو خيره بود بدون اينكه به
اطراف توجهي داشته باشه..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با رسيدن به پشت چراغ قرمز دامون زد روي ترمز و شيشه ي
ماشين پايين داد
به محض پايين رفتن شيشه دختر بچه ي نازي با يه دست
گل بزرگ رز قرمز در حالي كه سعي داشت از پنجره ي بلند
ماشين داخلو ببينه رو به دامون به خواهش گفت:
_اقا اقا گل ميخرين براي عشقتون؟!
با ديدن سر وضعش و لحن ملتمسش بغض به گلوم فشار اور د
دخترك بيچاره با اين سن كم مجبور بود از صبح تا شب به
هزار نفر التماس كنه تا يك شاخه گل ازش بخرن لعنت به
فقري كه باعث ميشه اين بچه ها جاي بچگي كار كنن...
دامون نيم نگاهي به چشماي غمگينم كرد و متوجه ي
نارحتيم ش د
رو به دخترك گفت:
_همش چند خانم خوشگله؟
دخترك با شنيدن حرف دامون چشماش درخشيد و ناباور
گفت:
_همش ؟
اخه قيمت همشو نميدونم
نگاهم به ثانيه شمار چراغ قرمز افتاد بيست ثانيه بيشتر نمونده
بود
دامون كيف پولشو باز كرد چندتا تراول نول در اورد كف دست
دخترك گزاشت و گفت:
_بفرما اين خيلي بيشتر از قيمت گلات ه
دخترك پولو گرفت گلارو به دست دامون داد گفت:
_ممنون اقا
بعد رو بهم گفت:
_چه شوهر مهربوني دارين خانم
بعد خدافظي گفت با ذوق به طرف پياده رو دويد
دامون دسته گل بزرگو به دستم داد با عوض كردن دنده شروع
به حركت كر د
گلار و به دماغم نزديك كردم نفس عميقي كشيدم رو بهش
گفتم:
_مرسي بخاطر كار قشنگي كه كرد ي..
دستمو توي دستش فشرد و گفت:
_هركاري ميكنم براي خوشحاليت
اينم كار كوچيكي بود براي خوشحالي تو اون دختر بچه..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1