روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهوسه

شاداب:
با هزار بدبختی، با وجود ترافیک وحشتناك سه شب به عید مانده، خودم را به شرکت دیاکو رساندم. به جاي بالا رفتن دکمه
پارکینگ را زدم. می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم. منشی جدیدي پشت میز سابق من نشسته بود. سلام کردم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- فرمایشتون؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
- می تونم آقاي مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
- آقاي مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روي دیوار نگاه کردم. پنج بود.
- حالا شما بهشون خبر بدین شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
- ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن. الانم شرکت تعطیله. می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله اي که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند، اما من این همه راه را نیامده بودم که برگردم. بی
توجه به من موبایلش را توي کیفش انداخت و از جا بلند شد. پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم. ضربه اي به اتاق دانیار زد.
کمی لاي در را باز کرد و گفت:
- آقاي مهندس من می تونم برم؟
خودش را ندیدم، اما صدایش را شنیدم.
- برو.
سرك کشیدم و با صداي بلند گفتم:
- من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
- شما که هنوز اینجایین؟ مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صداي دانیار نه تغییري داشت و نه حسی.
- مشکلی نیست خانوم. شما می تونی بري.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندي پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. پشت میز نقشه کشی
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد. دلم سوخت. تا ساعت چهار کارهاي شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهاي خودش. مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
- سلام.
با اخم هاي درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفن هایم را نداده بود، این طوري احوال پرسی می کرد.
- اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
- بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم. بابت هر چی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند. دست هایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست. سر تا پا قهوه اي پوشیده بود و
یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه اي برازنده اش است. با فاصله از من ایستاد و گفت:
- سرم شلوغه. آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟ دانیار همیشه رك را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟ با چشمانم مواخذه اش کردم، اما با لب هایم
لبخندي زدم و گفتم:
- نیومدم که چیزي رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین. فقط اومدم به خاطر چیزي که نمی دونم چیه و باعث شده که شما
حتی جواب تلفن هام رو هم ندین عذرخواهی کنم. همین!
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. من هم حرفی نداشتم. همین که خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
- ببخشید مزاحم کاراي آخر سالتون شدم. با اجازه تون.
همان طور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند. چیزي راه گلویم را بسته بود. یا بغض بود یا حرص.
بند کوله ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چند دقیقه بشین کارم تموم شه می رسونمت.
در را باز کردم.
- نه ممنون. خودم میرم. آخر ساله، به کارتون برسین.

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهوسه

عاطفه :
با صدای جیغ پریدم پایین .. امیرعلی به پلیس زنگ زد و نمیفهمیدم داره چی میگه ... نمیتونستم
تحمل کنم تا اومدن
پلیس باید سرش رو گرم میکردم ... با مشت به در کوبیدم ... امیرعلی کلافه راه میرفت و من فقط
به در مشت
میزدم ... ثانیه ها انقدر کند بودن که جون میگرفتن تا بگذرن ...
امیرعلی :
-بیا اینور اومدن ..
پشت ماشین قایم شدیم رامین و پویا و سام و ... آشغال ... آرش همراهشون بود وارد خونه شدن
امیرعلی دوباره به
پلیس زنگ زد که قبل از تماس صدای ماشیناشون اومد ...
من حرکتی نکردم یعنی ... یادم رفته بود چطوری نفس میکشن چه برسه ... امیرعلی باهاشون
حرف میزد به کلت
و اسلحه هایی که همراهشون بود نگاه کردم .. هه اینا جوجه تر از این حرفا بودن ... سرباز با لگد
در رو باز کرد
و چند نفری رفتن تو ... قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم ...
امیرعلی به سمتم اومد :
-بیا بریم طناز تا حالا سکته نکرده باشه خوبه ..
سیلی تو صورت خودم زدم که از این حالت بیرون بیام دنبال امیرعلی رفتم ... هوای خونه داشت
خفم میکرد ...
این خونه ... خونه ای که روزی سارا را رو نابود کردن و روزی غزاله رو بیچاره و حالا ... دلم
میخواست
جیغ بکشم از یادآوری سارا ... از یادآوری غزاله ...
درگیر بودن پلیسا با اون ها رو دیدم و به طرف طناز که با موهای پریشون روی زمین افتاده بود
دوییدم ....
کنارش نشستم ... غزاله جلوی چشمم اومد سرش رو بغل کردم :
-خوبی ؟ چزیت که نشد ...
صداش خشدار بود :
-نه خوبم ... خوب موقعی اومدین .. دوربین پشت اون گلدونه ...
گونش رو بوسیدم و هزار بار خداروشکر کردم که بلایی سرش نیومده ... به سمت گلدون رفتم ،
دوربین رو چک
کردم ضبط کامل بود ... فلش رو از جیبم درآوردم و با دوربین به دستت امیرعلی دادم :
-اینا رو بده پلیسا .
سرش رو تکون داد و دور شد .. تحمل کردن این خونه مرگ بود ...
طناز رو از خونه بیرون بردم و تو ماشین نشوندمش ... بطری آب رو بهش دادم ...
امیرعلی :
-دارن میبرنشون .. اونا رو هم دادم بهشون گفتن میبینن باید خانواده ها دوباره شکایت کنن باید
به بهرام بگم ..
به صورت طناز دست کشیدم بدجور رنگ پریده بود لرزش دستام رو دیدم ...
بی حرف سرم رو تکون دادم و به سمت اون پنج نفررفتم ... بغض گلوم رو خوردم .. دست هام رو
مشت کردم و با
همه ی تنفرم نگاهشون کردم ... این ها چند سال داشتن ؟ زندگی رو تو چه چیزی خلاصه میکردن
؟ تو انتقام از
کسانی که تقصیری نداشتن ؟ نگاهم رو از همشون گذروندم و...
جلوی آرش ایستادم و تو چشماش نگاه کردم :
-این سومیش ...
نگاه متعجبشون رو دیدم باید هم تعجب کنن .. تمام حرفاشون تو ذهنم اومد ... و به سمت
ماشین اومدم ... بغضم
بدجور اذیتم میکرد ... به امیرعلی نگاه کردم :
-کارای شکایت و بقیه رو خودت پیگیری میکنی ؟
اخم هاش تو هم رفت :
-همین مونده پات به کلانتری هم باز بشه .. بله خودم دنبالش هستم به اندازه ی کافی حرصم
دادی ...
بی حرف راه خیابون رو رفتم صدای دادش اومد :
-کجا میری تنهایی ؟
داد زدم :
-قبرستون ..
بی هدف راه رفتم ... بی هدف فکر کردم ... بی هدف ... چشمم روی ضریح امام زاده خشک شد و
بغضی که
ولم نمیکرد ... کنار ضریح روی زمین نشستم و پاهام رو تو شکم جمع کردم ... سرم رو به ضریح
چسبوندم ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهوسه

وارد اتاق شدم نفسمو با صدا بيرون داد م
شانس اوردم پشت در نرفته بودم
وگرنه خيلي ابرو ريزي ميشد..
خبر ي از عسل نبود!و اين خيلي عجيب بود
تند تند لباسامو در اوردم دوباره به طبقه ي پايين رفتم..
رو ي مبل رو به روي در كتاب خونه نشستم به در بسته زل
زدم...
يك ساعتي توي سكوت تنها نشسته بودم و دل توي دلم نبود
با چرخيدن دستگيره ي در توي جام جا به جا شدم..
اول اقابزرگ بعد دامون بيرون اوم د
اقا بزرگ نگاه كوتاهي بهم كرد از پله ها بالا رفت
دامون درحالي كه سعي داشت معمولي باشه به سمتم اومد
گفت:
_خانم من در چه حاله ؟
تو ي مردمك چشماش خيره شدم
خيلي پريشون به نظر ميرسي د!
دوست داشتم از چشماش بخونم حرف دلشو ولي چيزي جز
بي قراري ازشون نفهميدم!
لبخند ي زدم گفتم:
_خوبم
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
برو لباساتو عوض كن يكم استراحت كن
ظهر خونه ي دنيا دعوتي م
دلم نميخواست ازش درباره صحبتاش با اقاجون چيزي بپرسم
اگه منو همدم و امين خودش بدونه حتما بهم خودشميگه..
دامون مچ دستمو توي دستش گرفت گفت:
_بيا با هم بريم بدون تو كه استراحت معني نداره...
بعد جلوتر حركت كرد منو دنبال خودش كشيد بعد از وارد
شدن به اتاق تعويض لباساش خودشو روي تخت پرت كرد..
دستاشو از هم باز كرد قبل از اينكه حرفي بزنه خودمو توي
بغلش پرت كردم
دستاشو محكم دورم حلقه كرد به خودش فشارم داد...
سرمو بيشتر توي سينش فرو كردم نفس عميقي
كشيدم...حاظر بودم براي اين بغل بوي خوش اغوشش جون
بدم...!
كمي پشتمو نوازش كرد زير گوشم زمزمه كرد:
_ميدوني كه چقدر برام عزيزي؟
ميدوني كه چقدردوست دارم ؟
ميدوني كه دارم همه ي تلاشمو ميكنم تا خوشبختت كنم؟
حرفاش رنگ و بوي ديگري داشت
داشتم كم كم نگرانم ميكر د
يعني اخر حرفاش ميخواست چي بگه!
با صداش كه مخاطب قرارم دادم از فكر بيرون اومد م
_هووم ميدوني هيلدا،! ؟
با صداي خفه ايي گفتم:
_اره ميدونم
ولي دليل اين حرفات چيه ؟
چيز ي شده ؟!
رو ي موهام بوسه ايي كاشت گفت:
_نميخوام چيزيو ازت مخفي كنم..
تو ي حرفش پريدم گفتم:
_چيزي شده دامون ؟!به حرفاي اقاجون ربط داره اره! ؟
خواستم سرمو عقب برگردونم ببينمش ولي مانعم شد سرمو
به خودش فشرد انگار نميخواست چشماشو ببينم!..
دوباره سوالمو تكرار كردم كه با صداي خفه ايي گفت :
_اره..
_چيي؟!
دامون با بي حس ترين لحن ممكن گفت:
_اقاجون شرط كرده بايد عسل و عقد كنم...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهوسه

حرفاش رنگ و بوي ديگري داشت
داشتم كم كم نگرانم ميكر د
يعني اخر حرفاش ميخواست چي بگه!
با صداش كه مخاطب قرارم دادم از فكر بيرون اومد م
_هووم ميدوني هيلدا،! ؟
با صداي خفه ايي گفتم:
_اره ميدونم
ولي دليل اين حرفات چيه ؟
چيز ي شده ؟!
رو ي موهام بوسه ايي كاشت گفت:
_نميخوام چيزيو ازت مخفي كنم..
تو ي حرفش پريدم گفتم:
_چيزي شده دامون ؟!به حرفاي اقاجون ربط داره اره! ؟
خواستم سرمو عقب برگردونم ببينمش ولي مانعم شد سرمو
به خودش فشرد انگار نميخواست چشماشو ببينم!..
دوباره سوالمو تكرار كردم كه با صداي خفه ايي گفت :
_اره..
_چيي؟!
دامون با بي حس ترين لحن ممكن گفت:
_اقاجون شرط كرده بايد عسل و عقد كنم...
با چيزي كه شنيدم احساس كردم به قعر يه چاه سقوط كردم
بهزور خودمو عقب كشيد با ناباوري روي تخت نشست م
به چشماي سرخش خيره شدم مثل ديونه ها قهقه ايي زدم
گفتم:
_چي؟!درست شنيد م!
عقدش كني ؟
ميفهمي چي ميگي دامون؟
اقاجون زده به سرش حتما چرا بايد همچين شرطيو بزاره!
تو چي گفتي؟!
بعد از تموم شدن حرفام بغضم تركيد و اشكام گوله گوله شروع
به باريدن كرد ن
نميتونستم اين حرف اقا بزرگو هضم كنم،"دامون بايد عيل
عقد كنه!؟ "
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
دامون با ديدن حال خراب و لرزش بدنم از جاش بلند شد
محكم بغلم كرد زير گوشمو بوسيد گفت:
_عزيزم ...
خانمم...
دورت بگردم...
خودتو اذيت نكن عشقم
معلومه كه من قبول نكردم و سخت باهاش مخالفت كردم...
نگاه نامطمعني بهش كرد م
نميتونسم باورم كنم انقدر راحت اقاجون بي خيال شده باش ه!
درحالي كه هق هق اجازه ي حرف زدن بهم نميداد بريده
بريده گفتم:
_اوون...چي گفت؟
دامون در حالي كه سعي داشت ارومم كنه دستي به صورت
خيسم كشيد كلافه گفت:
_حالا بي خيال حرفاي اقاجون باش
گريه نكن ديگه اعصابم خورد ميش ه(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg