روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
از همسرتان بخواهید شما را ماساژ دهد. اینکه اجازه بدهید بدنتان بدون رابطه جنسی، در دستان همسرتان احساس آرامش داشته باشد، می‌تواند اعتماد به نفس شما را افزایش دهد

🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_بیستوهشت

صداي خنده هاي بلند سعید روي اعصابم بود. با بی حوصلگی گفتم:
- پاشو برو تو اتاق عربده بکش. سرم رفت.
چشمکی زد و توي هوا بوسی برایم فرستاد و به تراس رفت. در را هم پشت سرش بست. پشت سرم را به مبل تکیه دادم و به
سقف خیره شدم.
- می بینی دنی؟ همیشه کارش همینه. مگه حالا اون تلفن رو تموم می کنه؟ نمی گه مهمون داریم. والا خسته شدم از این
بی ملاحظگیش.
گوشه لبم تکان خورد. از بی ملاحظگی اش خسته شده بود؟ بی ملاحظگی در چه؟ مهمان داري یا زن داري؟
نزدیک شدنش را حس کردم. روي دسته مبل من نشست و دوباره پا روي پا انداخت. بوي عطر تنش به انتهایی ترین پرزهاي
بینی ام چسبید. انگشتش را بالا آورد و روي لاله گوشم کشید.
- از اون دوست دختر باربیت چه خبر؟
و با تمسخر ادامه داد:
- مهتا!
دستش را آرام پایین کشید و با ناخن هاي مانیکور شده اش گردنم را خراش داد.
- چطور این کم حرفی تو رو تحمل می کنه؟
سرش را پایین آورد. نفس داغش روي گونه ام می نشست. از گوشه چشم نگاهش کردم لب هاي صورتی قلوه ایش مقابلم
بودند.
چهار انگشتش را همزمان روي برجستگی گلویم کشید و گفت:
- وقتی دور میشی به این فکر می کنم که هیچ دختري نمی تونه تحملت کنه، ولی وقتی می بینمت، وقتی انقدر نزدیکمی،
وقتی این جوري با اخم نگام می کنی، تازه می فهمم اون مهتاي بدبخت حق داره. یه آهن ربایی تو وجودت هست که سنگ
رو هم جذب می کنه، چه رسیده به یه دختر!
چشمانم را روي هم گذاشتم. نفسش هر لحظه نزدیک تر می شد. گرمم شده بود. کم کم می توانستم رطوبت لب هایش را
حس کنم. زمزمه مستانه اش را شنیدم.
- کاش می فهمیدي چقدر می خوامت!
نفس عمیقی کشیدم. چشم باز کردم. سرم را عقب بردم و کف دستم را روي لب هایش گذاشتم. چشمان مخمورش حالم را به
هم زد. از شدت نفرت صورتم را جمع کردم و گفتم:
- تو هنوز نفهمیدي من از این که با یه نفر تو یه ظرف غذا بخورم بدم میاد؟
جا خورد. بلند شدم. کیفم را باز کردم و نقشه ها را روي میز گذاشتم. به سرعت مقابلم ایستاد و گفت:
- من که گفتم با سعید به هم می زنم. به خدا اگه تا الانم با اون موندم به امید همین ملاقات هاي کوچیک با توئه.
نگاهی به بالکن انداختم. سعید هنوز مشغول بود. انگشت اشاره ام را بالا آوردم. توي چشمان تینا خیره شدم و گفتم:
- و البته ... بیشتر از غذاي اشتراکی، از پس مونده غذا بدم میاد. اونم پس مونده یه هالویی مثه سعید.
لبش لرزید و اشک در چشمش جمع شد. اَه! ترفند مزخرف و همیشگی زن ها در تلاش براي کنترل و حفظ مردها. آهی
کشیدم. کتم را برداشتم و بی توجه به دانیار گفتن هایش از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
پاکت چیپس را باز کردم و محتویاتش را توي کاسه ریختم. روي مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم. خیلی خسته بودم اما
خوابم نمی آمد. ترجیح می دادم همان جا روي مبل کمی دراز بکشم. چند تکه چیپس در دهانم گذاشتم و همان طور که به
صداي موزیک پخش شده گوش می دادم چشمانم را بستم که به ثانیه نکشیده با صداي باز شدن در سرجایم نشستم. دانیار با
ساك دستی کوچکش و یک پلاستیک حاوي غذا داخل شد. بی اختیار لبخند بر روي لبم نشست. با وجود این که براي خودش
خانه مستقلی گرفته بود اما هنوز شب هاي تهرانش را همین جا می گذارند. در حالی که کفش هایش را در می آورد گفت:
- سلام خان داداش!
هنوز من تنها کسی بودم که سلامش می کرد.
برخاستم و به سمتش رفتم. هر دو دستش بند بود. شانه هایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش. بی حرکت و اعتراض ایستاد.
هنوز من تنها کسی بودم که می توانستم در آغوش بگیرمش.
لب هایم را روي موهاي خوشرنگ و خوشحالتش گذاشتم و بوسیدمش.
هنوز من تنها کسی بودم که می توانستم ببوسمش.
- خوش اومدي.
بدون لبخند فقط سرش را تکان داد. ساك را گوشه پذیرایی گذاشت و به آشپزخانه رفت. ساکش را برداشتم و به اتاقش بردم.
بیرون که آمدم دیدم سلفون غذاها را باز کرده و روي میز گذاشته.
هنوز من تنها کسی بودم که برایش غذا می گرفت.
جلو رفتم و گفتم:
- کی رسیدي؟
قاشق و چنگال مرا توي ظرفم گذاشت.
هنوز من تنها کسی بودم که برایش قاشق و چنگال آماده می کرد.
- یه چند ساعتی هست.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_بیستونه

دوست داشتم بپرسم این "چند ساعت" را کجا بودي؟ اما می دانستم از سوال پرسیدن خوشش نمی آید.
به اتاق رفت و وقتی که برگشت یک تیشرت و شلوار سفید و مشکی پوشیده و دست و صورتش را شسته بود. به اندامش نگاه
کردم. یک زمانی قدش به زحمت تا کمربند من می رسید و الان حتی یکی دو سانتی هم از من بلندتر بود. موهاي خرمایی
تیره اش را یک طرفه بالا زده بود و کمی ته ریش داشت. عضلات ورزیده اش ثابت می کرد که همچنان ورزش سنگین جزء
لاینفک زندگی اش است و نفس هاي عمیق و با فاصله اش، مهر تایید بر ورزیده بودنش می زد.
- چه خبر؟
هنوز من تنها کسی بودم که مخاطب سوالش می شدم و می خواست از خبرهایم بداند.
با وجود این که غذا خورده بودم. فقط به بهانه بودن با او حرف زدن با او و لمس وجودش تکه اي از شیشلیک را بریدم و در
دهانم گذاشتم.
- خبري نیست مثل همیشه شرکت و دانشگاه، همین!
برخلاف من او با اشتها می خورد. دلم لرزید. دانیار من غذا نخورده بود تا با من بخورد.
پس هنوز من تنها کسی بودم که شاید کم، شاید ناچیز، اما دوستم داشت!
- تو چه خبر؟ کرمان خوب بود؟
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- آره!
- پروژه بعدیت کجاست؟
- کرج. یه ده روزي اینجا می مونم.
هنوز من تنها کسی بودم که در مورد برنامه اش برایم توضیح می داد، هرچند اندك، هر چند مختصر، هرچند ناقص!
برایش چاي دم کردم و همراه میوه بیرون بردم. پاهایش را روي میز گذاشته بود و شبکه ها را بالا و پایین می کرد. اخم کردم
و گفتم:
- دانیار!
از گوشه چشم نگاهم کرد و با نارضایتی پاهایش را پایین انداخت. کنارش نشستم. خیاري برداشت و با پوست و بدون نمک گاز
زد. چقدر بد بود که براي حرف زدن با دانیار واژه کم می آوردم. مردد پرسیدم:
- این ده روز رو که همین جا می مونی.
ته خیار را توي بشقاب انداخت و بلند شد و گفت:
- آره. مگر این که بخوام کاري بر خلاف شئونات شما انجام بدم.
و به اتاق خوابش رفت. آهی که کشیدم آنقدر داغ بود که سینه و گلویم را سوزاند. ظرف ها را جمع کردم و به دنبالش رفتم.
پیراهنش را در آورده و روي تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید. به دیوار تکیه زدم و گفتم:
- اي کاش حداقل به ریه خودت رحم می کردي.
باز بدون این که زحمت چرخاندن گردنش را به خودش بدهد کره چشمش را به انتهایی ترین سمتی که من ایستاده بودم
گرداند و پوزخند صداداري زد. سرم را تکان دادم و کنارش دراز کشیدم. یک دستش را زیر سرش گذاشته بود. من هر دو دستم
را زیر سرم گذاشتم.
- هنوز زن نگرفتی؟
خندیدم و گفتم:
- تو این چند روز که تو نبودي؟
چند بار پنجه اش را توي موهایش کشید و دوباره دستش را زیر سرش برد.
- با کسی هم آشنا نشدي؟
به سقف آبی اتاقش خیره شدم و گفتم:
- نه! اما به فکرش هستم.
بدون هیچ حس خاصی گفت:
- جدي؟ چه خوب! اگه می خواي من دختر تو دست و بالم زیاد هست. بگو بهت معرفی کنم.
صدایش پر از استهزا بود. اهمیت ندادم و به شوخی گفتم:
- اون دختراي تو دست و بال تو پیشکش خودت. من دنبال یه آدم خاصم.
موبایلش روشن و خاموش شد. نگاهی به صفحه اش کرد و جواب نداد.
- خاص از چه لحاظ؟ خوشگلی، خانه داري یا نجابت؟!
نجابت را کشید.
- همه لحاظ. می خوام همه چی تموم باشه.
دود سیگارش را در فضا فوت کرد و گفت:
- پس نگرد، چون همچین چیزي نیست.
می دانستم چه دیدي نسبت به دخترها دارد. نمی خواستم بحث کنم. با وجودي که مسخره بود، اما پرسیدم:
- تو چی؟
بلند خندید. آن قدر که به سرفه افتاد. جوابم همین بود.
- زن گرفتن خنده داره؟
سیگار را توي زیرسیگاري روي پاتختی خاموش کرد و گفت:
- زن بگیرم چی بشه؟ یه زندگی سالم و صالح تشکیل بدم و خوشبخت بشم؟
نفس سوزانم را بیرون دادم و گفتم:
- نه. به خاطر این که یه جا مستقر شی، یه جا آروم بگیري، یه جا موندگار شی. خودت، جسمت، روحت، قلبت!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سی

به پهلو چرخید. صورتش کنار سرم بود. چشمانش را بست و گفت:
- دلت خوشه ها!
از این طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد. تند گفتم:
- دانیار!
چشمانش را گشود. قسم می خورم که در اردیبهشت ماه، از سردي نگاه برادرم یخ زدم.
چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید. با کلافگی دستم را روي صورتم کشیدم و در دل ناله
کردم:
- من با تو چی کار کنم پسر؟
و نگاهش کردم، به چهره ساکت و آرامش.
هنوز من تنها کسی بودم که بدون محدودیت می توانستم کنارش بخوابم.
و این هنوزها، هنوز، تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود.
نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم. دیشب همان جا خوابم برده بود، کنار برادرم. سریع برخاستم و به او که
سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم. پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم. تمام تنش خیس عرق بود. نیازي نبود بپرسم. می
دانستم باز هم کابوس دیده. برایش آب بردم. نگرفت. شانه اش را فشردم و گفتم:
- بخور خوبه واست.
موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید. خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روي
زمین گذاشت و دوباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.
پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم. می دانستم در این جور مواقع اکسیژن کم می آورد. کنارش نشستم و گفتم:
- بازم همون کابوس؟
سرش را تکان داد. محتوایش را نمی دانستم. نمی دانستم چه می بیند. هیچ وقت برایم نگفت. تعریف نکرد. درد و دل نکرد.
حرف نزد. فقط و فقط می دانستم کابوس می بیند. خیلی هم وحشتناك! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی لرزش داشت. دلم
می خواست در آغوشش بگیرم. مثل همان موقع که شش- هفت ساله بود یا حتی ده - دوازده ساله. دلم می خواست هنوز آن
قدر کوچک بود که می توانستم سرش را توي سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا کنم، اما این که این گونه
خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود، نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی پذیرفت، حتی محبت مرا.
سرم درد گرفته بود. از آشفتگی اش کلافه بودم و از این که نمی توانستم کمکش کنم کلافه تر. دستم را دراز کردم و از پاکت
روي میز سیگاري بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندك روشنش کردم. چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد و سپس به
سمت دانیار گرفتمش.
- بیا. اگه آرومت می کنه، بکش.
نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت. به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:
- پس تو هم بلدي.
پوزخندي زدم و گفتم:
- کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟
نگاهم کرد، با چشمانی مثل همیشه تهی.
- می کشی؟
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
- نه. من با این چیزا آروم نمی شم.
دوباره به سیگار خیره شد و گفت:
- پس با چی آروم میشی؟
دستم را روي کمرش گذاشتم و گفتم:
- وقتی تو ازم دور نباشی آرومم.
انتظار داشتم پوزخند بزند، آن هم از نوع غلیظ و کشدارش، اما نزد. فقط گفت:
- وقتی من اینجا نیستم با چی آروم میشی؟
به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:
- اون موقع هیچی آرومم نمی کنه، هیچی!
سیگار را خاموش کرد. بدون حتی یک پک! برخاست و زیرلب گفت:
- میرم دوش بگیرم.
شاداب:
خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:
- نمی دونی چه جوري دلداریم می داد. حتی دستمو گرفت. گفت تو رو همین جوري که هستی دوست دارم. قرار شد بهم
فتوشاپ یاد بده. تا خونه رسوندم. کلی تو راه با هم حرف زدیم. تازه با هم نون و پنیرم خوردیم.
دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:
- انگار یواش یواش دارم به چشمش میام. داره منو می بینه. از سادگیم خوشش اومده وگرنه چه دلیلی داره این همه بهم
محبت کنه؟ انقدر بهم توجه کنه؟ اینقدر هوامو داشته باشه؟ باید ببینی چطوري با سلطانی رفتار می کنه. اصلا وقتی حرف می
زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه. همه در عین احترام ازش می ترسن، اما با من این جوري نیست. با من مهربونه،
ملایمه، نرمه. حتما یه چیزي هست مگه نه؟
با التماس نگاهش کردم. تاییدش را می خواستم. می خواستم او هم بگوید که هست. یک چیزي هست.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- زده به سرت؟ بابا اون پونزده سال از تو بزرگ تره. تو جاي بچه شی!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
در میانسالی علت از دست دادن نعوظ معمولاً منشا هورمونی یا عروقی دارد
بعد از50سالگی مشکل کاهش هورمون تستوسترون مطرح شده و موجب اختلال نعوظ یا درموارد حاد ناتوانی جنـ.ـسی می‌گردد
🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیویک

تمام شور و شوقم خوابید. تبسم ضد حال! دستش را پس زدم و با دلخوري گفتم:
- کدوم مردي پونزده سالگی پدر میشه که دیاکو دومیش باشه؟ تازه پونزده سالم نه، چهارده سال و یکی دو ماه!
آهی کشید و گفت:
- تو رسما خل شدي. همه حرفت شده دیاکو. فکرت شده دیاکو. زندگیت شده دیاکو. هر حرکت اونو به دلخواه خودت تفسیر
می کنی و به حساب عشق می ذاري. ولی اون پسر هیجده ساله نیست شاداب. مثل من و تو رویایی فکر نمی کنه. دوره این
حرفاش گذشته. اون الان عقلش به احساسش غلبه داره. آخه چطور عاشق کسی میشه که این همه ازش کوچیک تره؟ ازدواج
که عروسک بازي نیست.
لعنت به تو تبسم! لعنت! زمزمه کردم:
- خفه! عین جغدي به خدا! شوم، نحس، آیه یاس، مثل گلام تو گالیور! این همه مرد هست که بیست سال بیست سال از
زناشون بزرگ ترن، حالا این چهارده سال و خرده اي اختلاف ما شده خار تو چشم تو؟
بازویم را گرفت و مستقیم در چشمانم خیره شد. نگاهش برخلاف همیشه کاملا جدي و عاري از هر شیطنتی بود.
- ببینمت شاداب. تو واقعا به ازدواج با دیاکو فکر می کنی؟
مات شدم. فکر می کردم؟ خب فکر می کردم. تمام دخترها به ازدواج با پسري که دوست دارند فکر می کنند. مگر می شد به
غیر از ازدواج به چیز دیگري فکر کرد؟ خصوصاً بعد از آن شب که با هم بودیم، که با هم غذا خوردیم، که مرا رساند، مثل زن
و شوهرها! نه! تبسم خیلی بدبین بود. اختلاف سنی ما آن قدرها هم زیاد نبود که بخواهد مانعمان شود. اگر دیاکو یک هزارم
عشق من را داشته باشد، هیچ مانعی نیست. اگر داشته باشد ... ولی دارد، داشت. خودم حسش کرده بودم.
با ضربه دردناکی که تبسم با پاشنه کفشش به پایم وارد کرد از جا پریدم. خواستم تلافی کنم و از خجالتش در آیم که با چشم
و ابروي رقصانش مواجه شدم. مسیر اشاره اش را گرفتم و با مرد جوانی را دیدم که کمی دورتر از ما ایستاده بود و نگاهمان
می کرد، هول شدم. با دستپاچگی گفتم:
- بفرمایید امري داشتین؟
چند قدم جلو آمد. چقدر قدش بلند بود و صورتش عاري از هر حس و روحی و چشمانش ... چشمانش ... آشنا بود. تعریفش را
شنیده بودم. مثل دو تکه شیشه رنگی. همان ها که تبسم گفته بود. استرس به جانم ریخت. این مرد با خودش سرما را هم به
این سالن آورده بود. مستقیم در چشمانم زل زد و گفت:
- حاتمی هستم. می تونم برادرمو ببینم؟
سریع بلند شدم. تبسم هم همین طور. از حرکت شتابزده و هراسان ما پوزخندي روي لبش نشست، اما چشمانش همچنان عین
دو گودال بی انتها، خالی و سهمناك بودند. تند و پشت سر هم گفتم:
- بله بله. خیلی خوش اومدین. بفرمایید.
چند لحظه نگاهش را بین صورت ما دو نفر گرداند و بعد رفت. چشمان هردویمان به در اتاق دیاکو خیره ماند. صداي تبسم را
شنیدم.
- شاداب؟
- هوم؟
- این همون خفاش شبه بود؟
- آره فکر کنم.
- این که بیشتر شبیه قناري شب بود.
خنده ام گرفت.
- شاداب؟
- چیه؟
- میگم چرا این جوري بود؟
- نمی دونم.
- تو نترسیدي؟
- نه. یه ذره!
- شاداب؟
- بله؟
- این همونه که میگن به یه دختر تجاوز کرده؟
سرم را تکان دادم.
- آره دیگه.
- یعنی دختره چطوري بوده که بهش تجاوز کرده؟
نگاهش کردم. هنوز هر دو سرپا بودیم.
- یعنی چی چطوري بوده؟
- یعنی چه مشخصاتی داشته که این بهش تجاوز کرده؟
- من چه می دونم؟!
با حسرت گفت:
- خوش به حالش!
- خوش به حال کی؟
- همون دختره دیگه.
- واسه چی؟
نگاهم کرد.
- آدم حتی تو تجاوزم باید شانس داشته باشه.
با تعجب گفتم:
- ها؟!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
زن وسیله ای برای ارضای جنسی نیست!

اگر فکر می کنید سکـ.ـس با ارگاسم مرد به پایان می رسد سخت در اشتباهید!
زن حتی بیشتر از مرد نیازمند تجربه ارگاسم در رابطه است.

⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦ ⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦

🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیودو

خودش را روي صندلی رها کرد و گفت:
- به نظر تو هیچ راهی وجود نداره که به منم تجاوز کنه؟
چهره غمزده و حسرت بارش،کنترل خنده را از دستم خارج کرد.
دانیار:
چهره عصبانی و برافروخته دیاکو خبر از درگیري شدیدش با سه مرد و یک زن حاضر در اتاق می داد. با دیدن من از جا
برخاست و رو به آنها گفت:
- فکر می کنم بهتره این بحث تموم شه. من این جوري نمی تونم ادامه بدم.
هر سه مرد همزمان بلند شدند و مسن ترینشان، صلح طلبانه گفت:
- آقاي مهندس چرا انقدر زود عصبانی می شین؟ حرف می زنیم به تفاهم می رسیم.
دیاکو دستش را بالا برد، یعنی تمام. مرد اصرار کرد:
- آقاي حاتمی ...
خواستم بگویم بیخود تلاش نکن. برادر من از حرفش بر نمی گردد، که صداي زن را شنیدم.
- می تونیم امیدوار باشیم نظرتون عوض شه؟
در دل خندیدم. دیاکو با بی تفاوتی پشت میزش نشست و گفت:
- خیر. خدانگهدار.
هر چهار نفر با افسوس سر تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن آن ها اخم هایش را باز کرد و گفت:
- از این ورا؟
پنجره اتاقش را گشودم و سیگاري روشن کردم.
- هیچی. همین طوري اومدم.
کاغذهاي رو میزش را مرتب کرد و گفت:
- کار خوبی کردي. بذار این فایل رو ببندم. با هم میریم یه شام توپ می زنیم.
به زخم کمرنگ روي پیشانی اش خیره شدم و گفتم:
- این دو تا دختر منشی هاي جدیدتن؟
با حواس پرتی گفت:
- کدوم دو تا؟
- همینا که بیرون بودند.
یکی از کاغذها را جلوي چشمش گرفت و با دقت نگاهش کرد.
- آها! شاداب رو میگی؟ آره تازه اومده. همون که چشم و ابرو مشکیه. اون یکی احتمالا دوستش بوده، تبسم.
بی اختیار ابروهایم بالا رفت. شاداب؟! این دیگر چه اسمی بود؟! و البته ... یادم نمی آمد دیاکو با دختري آنقدر صمیمی شود که
به اسم کوچک صدایش بزند.
- پس اون قبلیه رو رد کردي؟
همان کاغذي که در دستش بود با احتیاط توي کیفش گذاشت و گفت:
- سلطانی؟ نه هستش.
اخم کردم. من این زن را به مدت دو ساعت،حتی توي رختخواب هم نمی توانستم تحمل کنم، چه رسیده به عنوان منشی.
- این که آوردي خیلی ساده و بی تجربه به نظر میاد، برخلاف اون یکی که همه فن حریفه.
قفل کیفش را بست و گفت:
- آره! دختر خوبیه. کم سن و ساله، اما باهوشه. می خوام کم کم جایگزین سلطانی بشه. خیلی رو اعصابمه!
چه عجب! بالاخره متوجه لنگیدن این دختر شده بود.
- البته دانشجوئه. نمی تونه تمام وقت اینجا باشه، اما همین که رو کارا مسلط شه و ازش مطمئن شم یه نیروي جدید دیگه
میارم. بیمه و حق و حقوق سلطانی رو میدم و ردش می کنم. دختره ي احمق اینجا رو با ... اشتباه گرفته.
دود سیگار را به عمق ریه هایم فرستادم و گفتم:
- این یکی هم زیادي پخمه و بی دست و پا به نظر می رسه. فکر می کنی از پس جمع و جور کردن اینجا بر میاد؟
دست هایش را توي جیبش فرو کرد و گفت:
- این جوري نگو. اتفاقا هوش بالایی داره. فقط کم تجربه ست. من احترام خاصی واسش قائلم. مثل خودمونه. گذشته ي من
و توئه. بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد.
ته سیگارم را توي فنجان چاي نیم خورده روي میز انداختم و گفتم:
- چرا فکر می کنی من از آدمایی مثل خودمون خوشم میاد؟
سرزنشگرانه نگاهم کرد و جوابم را نداد. کامپیوترش را خاموش کرد و گفت:
- هم رشته توئه. عمران می خونه. بد نیست اگه تونستی گاهی کمکش کنی. با هزار مشکل و بدبختی داره دانشگاهش رو
ادامه میده. با وجود کار اینجا فکر نمی کنم جونی واسه درس خوندن داشته باشه.
آخ! از این حس انسان دوستی چندش آور!
چراغ را خاموش کردم و گفتم:
- اگه علاقه اي به تدریس داشتم به جاي عمران دبیري می خوندم.
رنجش و دلخوري را در چشمانش دیدم، اما ترجیح داد سکوت کند. شانه به شانه هم از اتاق خارج شدیم و به محض خروج با
چهره مضحک تبسم در حالی که انگشتان شستش را توي گوش هایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را براي
دوستش تکان می داد مواجه شدیم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
مدت زمان مطلوب رابطه جنـ.ـسی واژینال (از لحظه ورود آلت مرد به واژن)

2- 1 دقیقه : خیلی کوتاه
7- 3 دقیقه : قابل قبول
13 - 7 دقیقه : مطلوب
30 - 13 خیلی طولانی


🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوسه

از دیدن ما شوکه شد. چند لحظه در همان حالت ماند و با واي زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دست هایش را
انداخت، اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم. هر دو از جا بلند شدند و شرم زده
سلام کردند. دیاکو با طعنه گفت:
- خوش می گذره خانوما؟
دخترك دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:
- چرا در نمی زنین خب؟
چشمان شاداب چهار تا شد. دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود.
- در کجا رو می زدیم خانوم؟
دختر سرش را پایین انداخت و گفت:
- چه می دونم؟! یه اهنی، یه اوهونی، یا الهی، بسم اللهی!
ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش، دور از چشم ما به پهلوي تبسم کوبید دیدم و خنده ام را فرو خوردم. دختر بیچاره
از درد لبش را گاز گرفت، اما صدایش در نیامد. دیاکو با شیطنت گفت:
- اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار میبرن خانوم.
هر دو سرخ شدند. توي بد تله اي گیر افتاده بودند. شاداب با دستپاچگی گفت:
- ببخشید آقاي مهندس! تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم. خسته شده بودیم یه کم شوخی کردیم.
خنده دیاکو شدت گرفت. چشمکی زد و گفت:
- فتوشاپ؟ آره؟
احساس کردم الان است که هر دو از حال بروند. شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود، تبسم به لبه صندلی.
خیره به احوالات با مزه شان سوییچ ماشین را دور انگشتم می چرخاندم. دیاکو بیشتر اذیت کردنشان را جایز ندانست. با همان
لبخند عمیق روي لبش پرونده اي را به دست شاداب داد و گفت:
- من دارم میرم. اگه آقاي فیاض اومد اینو بهش بدین. موقع رفتن هم یادتون نره که در سالن رو قفل کنین.
شاداب سرش را بالا گرفت و به دیاکو نگاه کرد و آرام گفت:
- حتما.
برق چشم و شیفتگی نگاهش، چرخش سوییچ را در دستم متوقف کرد.
این دختر عاشق دیاکو بود!
*
استارت زدم و گفتم:
- خوبه انگار روحیت عوض شده. با دخترا بیشتر می جوشی.
در حالی که هنوز می خندید گفت:
- نه بابا. اینا خیلی بچن، اما بچه هاي با نمک و جالبین. در عین شیطنت حجب و حیاي قشنگی هم دارن. حد و حدود می
شناسن. نجابت و شرافت سرشون میشه. از اون دسته گوهرایی که خیلی نایاب شده.
طعنه مستقیمش را گرفتم و زیرلب گفتم:
- اما به نظرم اون قدرا هم که فکر می کنی بچه نیستن. دانشجوئن. دو تا دختر بالغ و کاملن.
شیشه پنجره را پایین داد و بی خیال گفت:
- خب من در مقایسه با سن و سال خودم میگم. از نظر من مثل دختر بچه هاي شیش هفت ساله و ریزه میزه ان. تخس و
شیطون!
پس اصلا در باغ نبود و به صرف اختلاف سنی زیاد هیچی از احساسات این دختر نگرفته بود.
- خوبه. حالا کجا بریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- برو دربند. دلم واسه یه شام دو نفره دبش تنگ شده.
بی حوصله به حجم زیاد ماشین ها اشاره کردم و گفتم:
- با این ترافیک؟ می دونی چقدر طول می کشه برسیم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چه عیبی داره؟ جایی کار داري؟
خب، بدم نمی آمد شب را با مهتا باشم. صورت منتظرش را از نظر گذراندم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ترجیح میدم یه جاي نزدیک تر یه چیزي بخوریم. می خوام امشبو خونه ي خودم باشم.
انقباض فکش را دیدم.
- چرا؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
- نمی دونی؟
رگ روي چانه اش ضربان گرفت و با خشم گفت:
- من از این طرز زندگیت خوشم نمیاد دانیار.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
همان طور که رسیدن به ارگاسم در رابطه جنـ‌‌سی باعث می‌شود سریع‌تر و راحت تر به خواب بروید، نرسیدن به ارگاسم در رابطه می‌تواند باعث اختلال شدید در خواب و بروز بی خوابی شود.

🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوچهار

راهنما زدم و پیچیدم.
- زندگی منه. قرار نیست تو خوشت بیاد.
با حرص گفت:
- هزار تا درد و مرض می گیري بدبخت.
- تو لازم نیست نگران باشی.
دستش را مشت کرد و گفت:
- مگه میشه؟ پس من اینجا چی کارم؟
اَه! این بحث لعنتی همیشگی!
- برادرمی! نه بیشتر نه کمتر.
براي چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم. آتشش زده بودم. فهمیدم که آتشش زدم. رویش را چرخاند و تند گفت:
- نه بیشتر نه کمتر؟
با خونسردي سرم را تکان دادم.
داد زد.
- من فقط برادرتم دانیار؟ فقط برادرت بودم؟ تو این همه سال فقط برادرت بودم؟ نه بیشتر نه کمتر؟
پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم. در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- این که تو همیشه خواستی نقش هاي دیگه اي رو هم تو زندگی من بازي کنی دلیل نمی شه که منم اون نقش ها رو
پذیرفته باشم.
صورتش گلگون شد، اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:
- حق با توئه. یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی.
پوزخند زدم.
- باشه. من قبول می کنم که بی صفتم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی.
نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالی که پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود، از ماشین پیاده شد.
با بدخلقی گفتم:
- کجا؟
کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:
- گمشو برو.
و رفت. پیاده شدم و صدایش زدم:
- حداقل بیا تا خونه برسونمت.
روي پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد. یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:
- تا نزدم اون فکتو بیارم پایین از جلوي چشمام گمشو.
چند ثانیه با ابروهاي گره کرده و دندان هاي کلید شده در چشمم خیره ماند و بعد پشتش را به من کرد و دور شد.
شاداب:
تبسم کیفش را روي دوشش انداخت و گفت:
- حالا یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم، اگه ولمون کرد.
با اخم گفتم:
- یه بار؟ تو خداي سوتی دادنی. امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده، درست موقع شیرین کاري هاي من سر و کلش پیدا میشه؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
- اون چرت و پرتا چی؟ به رییس شرکت میگی وقتی می خواي بیاي تو سالن در بزن، اهن و اوهون کن. تو آبرو واسه من
گذاشتی آخه؟ اینجا مثلا محل کارمه.
با مشت روي دستم کوبید و گفت:
- نکن وحشی. رییس من که نیست. هر چی دوست داشته باشم میگم. همچی میگه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره.
حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست. تازه اونم من واست گیر آوردم.
در حالی که بازویش را می مالید غر غر زنان ادامه داد:
- خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داري. ببین چه جایی واست کار پیدا کردم. بلبل میره، قناري میاد. مرغ عشق میره،
قمري می یاد. اون وقت خود بدبختم روزي سه بار باید از جلو چشماي ورقلمبیده اسمال آقا سبزي فروش رد شم.
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند. اسماعیل آقا را می شناختم. سبزي فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش
بدجوري تبسم را گرفته بود.
- ایشاا... همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره. هیچ کسم نباشه، صداتم به هیچ جا نرسه.
چشماتو ببندي و فکر کنی دیگه کار تمومه، ولی اون بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
"اورال سکـس" یا رابطه دهانی به شرط رعایت بهداشت و مهم تر از آن رضایت قلبی دو طرف در هنگام اجرای آن برای دیگری ، از هیجان بالایی در #رابطه_جنسی برخوردار است.

سردترین مردها و زن ها را تحریک میکند.

#پوزیشن

🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوپنج

دیگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگیرم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- درد! هر چی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده. من رفتم. توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر
کن تا بترشی.
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت. با خنده نگاهی به ساعت دیواري انداختم. هنوز نیم ساعتی تا
پایان وقت مانده بود. جزوه محاسبات عددي را در آوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد. فکر کردم تبسم
برگشته، اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد. برخاستم و سلام کردم، اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در
را به هم کوبید. حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد، اما جرات نکردم به اتاقش بروم. سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم، اما با
آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم. ده دقیقه زودتر از زمان معمول به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم. در زدم.
جواب نداد. در را باز کردم. چراغ ها خاموش بودند. نشسته بود و سرش را روي میز گذاشته بود. قلبم فشرده شد. با احتیاط جلو
رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم. سرش را بلند کرد. این بار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک
بود. حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود. نگاهم روي دستش ثابت ماند. ناحیه اي نزدیک قلبش را در مشت می فشرد.
چند نوع قوطی مختلف دارو هم روي میز بود. با وحشت گفتم:
- حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- میشه یه لیوان آب واسم بیاري؟
درد در صدایش بیداد می کرد. هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم. هنوز همان ناحیه را فشار می داد. لیوان را
به دستش دادم و گفتم:
- چی شده آقاي حاتمی؟ قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سر کشید و با صداي ضعیفی گفت:
- نه معدمه.
و چشمانش را بست. محکم، پر از درد! دست و پایم را گم کرده بودم.
- می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا؟ باید برین دکتر.
سرش را تکان داد و گفت:
- نه. نمی خوام کسی بفهمه. توام برو. چیز مهمی نیست، عصبیه.
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟ چه کسی؟ بغض راه گلویم را بست. من عادت نداشتم دیاکو را این گونه درمانده ببینم.
مرد من همیشه قوي و استوار بود.
- خب بذارین من ببرمتون دکتر. با هم میریم.
لبخند کمرنگی روي لبش نشست و گفت:
- گفتم که ... یه درد عصبیه. خوب میشه. برو تا دیرت نشده.
چطور می رفتم؟ مگر می توانستم؟ مستاصل دور خودم می چرخیدم بلکه راهی براي کمک پیدا کنم.
- شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود. نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
- بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود. به زحمت گفت:
- مگه نمی گم برو خونه؟ نمی بینی هوا تاریک شده؟
علی رغم تمام تلاشم، اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت. مرد من، درد داشت و نمی توانستم حتی لمسش کنم.
- حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم.
پوزخندي زد و گفت:
- اون الان سرش شلوغه. نمی خوام نگرانش کنم.
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟ چه کسی؟! گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. مادر جواب داد.
- سلام مامان.
- سلام گلم. خسته نباشی. نیومدي هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
- نه. زنگ زدم بگم یه کم دیر میام. یه وقت نگران نشی.
اما صداي مادر بلافاصله نگران شد.
- چرا؟ چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روي میز گذاشته بود.
- آقاي حاتمی حالش خوب نیست. هیچ کسم اینجا نیست. من می برمشون بیمارستان.
مادر معترض شد.
- تو چی کاره اي دختر؟ این وقت شب کجا می خواي بري؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوشش

چرخیدم و دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم.
- مامان جون میگم حالش بده. داره از درد به خودش می پیچه. من چطوري تنها ولش کنم بیام؟
- خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش. آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خواي پاشی باهاش بري
بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
- مامانی؟! الان وقت این حرفا نیست. حالش که بهتر شه با آژانس میام خونه. قول میدم زود برگردم.
کمی مکث کرد و گفت:
- کدوم بیمارستان میري؟ منم میام.
می دانستم که به هیچ شکل دیگري نمی توانم قانعش کنم.
- نمی دونم، ولی به محض این که رسیدیم زنگ می زنم بهت خبر میدم.خوبه؟
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. شاداب مراقب باش. فوري هم به من زنگ بزن.
دستم را روي شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد، شماره آژانس را گرفتم و تقاضاي سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- آقاي حاتمی؟ می تونین بلند شین؟ الان ماشین میاد میریم بیمارستان.
بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
- گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان، من خوبم!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم. جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازي به تماس بدنی نبود، اما با این وجود تمام تنم به
رعشه افتاد. سعی کردم کمی تکانش دهم. ناله اي کرد و سرش را بالا گرفت. لب هایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه
هاي زشت سیاه پر رنگ تر. وحشت تمام روحم را تسخیر کرد. لرزش واضح چانه ام را حس می کردم. دوباره تکرار کردم:
- بلند شین تو رو خدا! حالتون خوب نیست.
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
- داري گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشک هایم شدت گرفتند.
دستش را روي میز گذاشت و بلند شد و گفت:
- دختر خوب! یه معده درد ساده ست. می ترسی مردي به این گندگی به خاطر همچین دردي بمیره؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم. از تصور مرگش، خودم مردم.
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
- به من تکیه بدین.
با آن حالش خندید و گفت:
- نمی خواد دخترجان. نه من اون قدر حالم خرابه که نتونم راه برم، نه تو اون قدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی.
اما حالش خراب بود. تا پاي ماشین خمیده رفت. چند بار از ترس این که زمین نخورد دستش را گرفتم و هر بار با لبخند آرامش
بخشش گفت:
- نترس. من خوبم.
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برین. حالش بده.
و با چشمان اشکبار به عرق هاي نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم. کیفم را باز کردم. دستمالی درآوردم و روي پیشانی
اش کشیدم. لبم را محکم تر گاز گرفتم. که حداقل صداي هق هقم بلند نشود، اما مگر قابل کنترل بود؟ دیاکو داشت می مرد.
مرد من داشت می مرد. اسطوره ام داشت می مرد.
ماشین که ایستاد، سریع اشک هایم را پاك کردم و کیفم را گشودم. دارایی ام سی هزار تومان بود. دعا کردم کرایه بیشتر
نشود. آرام گفتم:
- چقدر میشه آقا؟
- پونزده تومن.
نفس راحتی کشیدم. تا خواستم پول را پرداخت کنم، مچ دستم اسیر دست دیاکو شد. نگاهش کردم. از توي جیب شلوارش دو
اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد. گفتم:
- همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
- می دونم. بگیرش.
با این حال و روز هنوز هم حواسش بود. هم به من و هم به موقعیتم!
پیاده شدیم. باز هم اجازه نداد کمکش کنم، اما به محض این که روي تخت دراز کشید تقریبا از حال رفت. با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد. با گریه به پرستار گفتم:
- چی شد؟ چش شده؟
جوابم را نداد. دو تا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند. یکی که مسن تر بود از من پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم، اما نمی شد. دیدن آن همه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناك اجازه نمی داد. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم:
- معده ش درد می کنه. می گفت عصبیه، ولی حالش خیلی بد بود.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوهفت

با اشاره سر دکتر مرا از اتاق بیرون کردند. التماس کردم اجازه بدهند که بمانم، اما بی فایده بود. پشت در روي زانوهایم نشستم.
چه بلایی بر سر دیاکوي من آمده بود؟ پوست لبم را جویدم. اشک ریختم و در دل نالیدم.
- خدا جون، خدا ... نکنه بلایی سرش بیاد! نکنه اتفاقی واسش بیفته. من می میرم. به خودت قسم، می میرم! کمکش کن خدا!
من هیچی ازت نمی خوام، حتی خودش رو. فقط کمکش کن خوب شه. همین که باشه، همین که سالم باشه، همین که گاهی
ببینمش واسه من بسه. چیز بیشتري نمی خوام. خدا!
در اتاق باز شد. عین فنر از جا پریدم. دکترها بیرون آمدند. خانم دکتر مسن تر با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توي اتاق را نگاه کنم. می ترسیدم ملحفه سفید را روي سرش کشیده باشند. بریده بریده پرسیدم:
- زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
- معلومه که زنده ست. چرا باید بمیره؟
انگار تانکري از هوا در محیط آزاد کردند، چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد.
- پس چشه؟ چرا این جوري شده؟
دکتر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه. منشیشم. تو شرکت حالش بد شده.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
- نمی دونی سابقه خونریزي معده داشته یا نه؟
صورتم را پاك کردم و گفتم:
- نه! فقط می گفت عصبیه.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- به نظر میاد خونریزي شدیدي تو دستگاه گوارشش رخ داده. ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم، ولی باید بستري شه.
خاك بر سرم شد. بستري؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
- نترس دخترم. چیز مهمی نیست. احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن. رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده. اگه شماره
اي از اقوامشون داري تماس بگیر که بیان اینجا. در غیر این صورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده.
سرم را بالا و پایین کردم. شانه ام را محکم تر فشرد و گفت:
- یه کمم مقاوم تر باش. چیزي نشده که این جوري خودت رو باختی. بهت قول میدم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم
تحویلش می گیري.
دوباره خلاء فضا را فرا گرفت. به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم.
*********
مادر چادر مشکی اش را روي سرش مرتب کرد و پاکتی زرد را از کیفش درآورد و به دستم داد.
- بیا مادر. امروز دستمزد این سه تا لباس آخري رو گرفتم. برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب.
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
- یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
- چه حرفایی می زنی دختر. پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده. خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
- الهی بمیرم. مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- فقط همون یه برادر رو داره که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه، چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
- چه جوون رشیدي هم هست. تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده. ببین چه با روح و روانشون کردن که این
جوري جسمشون رو داغون می کنه.
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
- به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
- ایشاا...! برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد.
اتاقش دو تخته بود و خوشبختانه چون مریض دیگري وجود نداشت اجازه دادند ما بمانیم. رو به مادر گفتم:
- شما برو خونه. شادي تنهاست.
روي صندلی نشست و گفت:
- نه مادر جون. مگه میشه تو رو اینجا بذارم. ولی کاش یه جوري برادرش رو پیدا می کردي. مسئولیت داره واسمون.
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
- موبایلش همراش نیست. احتمالا تو شرکت جا مونده. منم که شماره اي ازش ندارم. چطوري پیداش کنم؟
دستش را روي هم مالید و گفت:
- هم نگران شادي ام، هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم.
اصرار کردم.
- شما برو مامانی. اینجا بیمارستانه. محیطش امنه. مشکلی پیش نمیاد به خدا.
از جا برخاست و گفت:
- نه عزیزم، نمی شه. برم یه زنگ به شادي بزنم ببینم چه می کنه.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوهشت

کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روي صندلی کنار تختش نشستم. لباس آبی بیمارستان، صورتش را رنگ پریده تر نشان
می داد. به رگ متورم دستش که پذیراي سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم. انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم و دوباره
دستم را پس کشیدم. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم یادآوري کرد. یادآوري که نه، چون هیچ وقت فراموشم نشده
بود. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم مرور کرد و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش، گرماي نفسی را که فقط
یک بار چشیده بودمش!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم و این بار به دانیار اندیشیدم. مردي پر از نقطه هاي سیاه و تاریک در
زندگی اش. پر از شایعات تلخ و وحشتناك و البته رفتاري عجیب که بر تمام آن حرف و حدیث ها مهر تایید می زد. یک لحظه
نفرت در دلم قل زد. از کسی که می توانست این قدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودي بکشاند. از آدم بی
وجدانی که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ي از خود گذشتگی نبود، بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می
کشید. بی اختیار نفرت قل زد. نفرت از دانیار حاتمی!
دانیار:
پاهایم را روي میز دراز کردم و لم دادم و به مهتا که ایستاده با موبایلش حرف می زد نگاه کردم. پشتش به من بود. با یک
پیراهن دو بنده کوتاه که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روي بازویش می افتاد. موهاي خوشرنگ فندقی اش را آزادانه و
بی قید روي شانه هایش ریخته بود. چشمانم را روي صندل مشکی پاشنه داري که قدش را کشیده تر نشان می داد چرخاندم.
خسته از مکالمه طولانی اش گوشی ام را برداشتم و براي بار سوم شماره دیاکو را گرفتم. نه! جواب نمی داد. براي اولین بار در
تمام طول زندگی ام دیاکو جوابم را نمی داد. فکرم درگیر شده بود. دیاکو قهر نمی کرد. تنبیه نمی کرد. تماس مرا بی جواب
نمی گذاشت، حتی اگر دعوا کرده بودیم. بار اول نبود که دعوایمان می شد. همیشه بعد از دعوا خودش زنگ می زد. خودش
آشتی می کرد، اما امروز ... امروز که آن قدر عصبانی شده بود، امروز که آن طور رنگش برگشته بود، امروز که آن طور یقه مرا
چسبید و هلم داد، امروز که بیشتر از هر وقت دیگري آتشش زده بودم، امروز تماس نگرفت. امروز تماس مرا هم جواب نداد.
سنگینی وزن مهتا مرا از فکر و خیال بیرون کشید. با جام سرخ رنگ توي دستش و آن همه زیبایی و ملاحت حواس مردانه ام
را به خروش آورد. گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم. خندید. بازویم را نوازش کرد و گفت:
- بعد از اون همه بداخلاقیات که اون جوري جلو چشم مهندس ضایعم کردي، می خواستم دیگه نیام طرفت.
دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:
- ولی درسته که اخلاق نداري، اما متاسفانه مهره مار داري. نمی شه ازت گذشت.
چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد. لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش. بوي خوبی می داد. بویی که
می توانست هوش از سرم ببرد، اما یک فکر موذي در گوشه ذهنم از مستی و بی خبري ام جلو گیري می کرد. چشمم را بستم
و سرم را بین موهایش فرو بردم.
"دیاکو قهر نمی کرد، تنبیه نمی کرد."
حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را بالا برد.
"وسط راه پیاده شد. صورتش قرمز بود."
بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم.
"تلفنش را جواب نمی داد. تماس مرا. دانیار را!"
سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم.
"نکند ... نکند ... نکند!"
خم شدم و لیوان را روي میز گذاشتم. "بهتر است هوشیار باشم. شاید زنگ زد."
مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم. روي تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم.
"اما الان نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده."
کلافه و عصبی سرم را بین دستانم گرفتم.
- چی شده دنی؟
زمزمه کردم:
- یه اتفاقی افتاده، مطمئنم!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیونه

از روي تخت بلند شد و گفت:
- چی میگی؟ چه اتفاقی؟ واسه کی؟
بدون این که جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
همزمان با تابیدن اولین اشعه هاي خورشید چشم باز کردم. فضاي اتاق نا آشنا بود. گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم. آب دهانم را قورت دادم. زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
- بهتري پسرم؟
چشمم به دختري که روي تخت کناري خوابش برده بود افتاد. با تشخیص چهره شاداب، همه ي اتفاقات را به یاد آوردم.
دوباره صداي زن را شنیدم.
- خوبی؟ می خواي پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- نه خوبم. ممنون.
دوباره به شاداب نگاه کردم. پاهایش را توي شکمش جمع کرده بود.
- شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
- آره پسرم. خیلی نگرانت شدیم. خدا رو شکر که بهتري.
به زحمت گفتم:
- باعث دردسر شدم. نمی دونم چه جوري تشکر کنم.
خندید:
- نزن این حرفو مادر جان! شما هم مثل پسر من.
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم. اشک هاي دیشبش، نگرانی بی حد و اندازه اش، تلاشی که براي کمک
به من می کرد، همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود.
- شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه.
زیرلب گفتم:
- خیلی ترسوندمش. بیشتر از خودم نگران اون بودم. همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم.
روي صندلی نشست و گفت:
- شاداب دختره احساساتی و حساسیه. خیلی هم دل نازکه و البته ترسو. همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو
تا اینجا برسونه کلی جاي تعجب داره.
و باز هم خندید. چقدر این زن آرام بود! درست مثل شاداب!
- بله. خودمم متوجه شدم. واقعا متاسفم که این جوري اذیتش کردم.
توي صورتم دقیق شد. نگاهش حرف داشت.
- شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده. باید این کارو می کرد. خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه.
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
- آخه می دونین، هر دو تا دختر من ساده و چشم و گوش بستن. خیلی ساده، خیلی احساساتی، خیلی رویایی! شاید خوب نباشه
که تو این جامعه یه بچه رو این جوري صاف و معصوم بار بیاري. شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدي، اما
من نتونستم. به قیمت عذاب کشیدن و استرس هاي مداوم و تموم نشدنی خودم، بچه هامو سالم بار آوردم. دور از هر زشتی و
کثیفی. شاداب من شاید نوزده سالش باشه، اما دلش مث یه بچه دو ساله کوچیکه. فکر می کنه همه مثل خودش خوبن. همه
مثل خودش پاکن، نجیبن، بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه. از این که به ظاهر بزرگ شده، وارد اجتماعی شده که هیچ
سنخیتی با روحیاتش نداره، از روباه و شغال هاي دور و برش می ترسم.
نگرانی اش را درك می کردم. کنایه هاي غیرمستقیمش را هم همین طور. داشتن همچین جواهري در این زمانه خراب، ترس
هم داشت. درك می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من بخواهد کمی خیالش را راحت کند. از این که کسی چشم بد به
این دختر ندارد، کسی قصد بدي در موردش ندارد، کسی فکر بدي درباره اش نمی کند.
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید. کمی جا به جا شدم و گفتم:
- حق با شماست. امثال شاداب تو این مملکت کم شدن و گرگ هاي زیادي در کمین همچین بره هاي معصومی هستن، اما
خیالتون راحت باشه. شاداب براي من مث خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه. من واسه همه چیش احترام قائلم.
واسه پشتکاري که تو درس خوندن داشته و داره، واسه احساس مسئولیت مردانه اي که در برابر شما و خواهرش داره و واسه
نجابت و شرافتش! بهتون قول میدم که جاش پیش من امنه. منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده، اما از روز اول
شاداب شما رو به همون چشم دیدم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهل

نگاهش دقیق و موشکافانه بود، اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت. نفس راحتی کشید و گفت:
- از کرداي مملکتمون به جز این چیز دیگه اي انتظار نمی ره. خدا رو شکر که هنوز توي منطقه شما ناموس و ناموس پرستی
حرمت داره.
دردم شدت گرفته بود. به زور لبخندي زدم و گفتم:
- از برادرم خبر ندارین؟
کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
- نه والا. هیچ شماره اي ازش نداشتیم. شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد. می خواین الان بهش زنگ بزنین؟
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. همین طوري هم این بچه خواب راحتی نداشت. نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
- نه! چند ساعت دیگه تماس می گیرم.
دانیار:
ساعت هشت صبح پیدایش کردم!
رفتم خانه اش نبود. تا دو نیمه شب منتظرش ماندم شاید برگردد، اما نیامد. دیاکو حتی یک شب را هم خارج از خانه خودش
نخوابیده بود. به شرکت رفتم. گفتم شاید آنجا باشد، اما با دیدن موبایلش که روي میز جا مانده بود و از آن بدتر قرص هاي
معده اش که همه پخش و پلا بودند، فهمیدم که حدسم درست بوده. تک تک بیمارستان ها و درمانگاه هاي اطراف خانه و
شرکت را گشتم و بالاخره پیدایش کردم. وقتی پرستار عنق شیفت شماره اتاقش را گفت می خواستم دهانش را ببوسم. به
سمت اتاقش دویدم و از پشت پنجره نگاهش کردم. خواب بود. از اخم میان دو ابرویش می شد فهمید که درد دارد. به هر دو
دستش سرم زده بودند و تنها بود. تنها بود! خواستم در را باز کنم، اما نتوانستم. ساعدم را به در تکیه دادم و دهانم را روي آن
گذاشتم و همان جا پشت در به چهره اش خیره ماندم.
من چه کرده بودم؟ با تنها کسی که در این دنیا مرا بیشتر از خودش دوست داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بدون
چشمداشت، بی قید و شرط همیشه و همه جوره هوایم را داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بارها و بارها بدون لحظه اي
درنگ جانش را کف دستش گرفته و تقدیم من کرده بود، چه کرده بودم؟ من چه کرده بودم؟ با کسی که لقمه دهان خودش را
در دهان من می گذاشت. با کسی که رخت و لباس تن خودش را بر من می پوشاند، با کسی که به خاطر ادامه تحصیل من
قید درس خواندن خودش را زد. با کسی که در مقابل همه ایستاد و سپر بلاي من شد. با کسی که بیل زد و واکس زد و بار جا
به جا کرد تا من آسایش داشته باشم. با کسی که تمام جوانی و عمرش را به خاطر من فدا کرد و از همه خوشی هاي زندگی
اش بدون ثانیه اي تردید گذشت. من با این مرد، با این از هر چه مرد "مردتر" چه کرده بودم؟
مگر چه خواسته بود؟ یک غذاي دو نفره! با کسی که خالصانه دوستش داشت و همیشه نگرانش بود. یک غذاي دو نفره، با من،
با برادرش، با دانیارش! من چه کرده بودم؟ دلش را به بدترین شکل ممکن شکستم. چه گفته بود؟ دلش براي یک غذاي دو
نفره تنگ شده بود. من چه گفته بودم؟ "تو قهرمان نیستی" ولی بود. به خدا قهرمان بود. هیچ کس به اندازه او لیاقت نشان
پهلوانی را نداشت. هیچ کس به اندازه من نمی دانست که هیچ کس به اندازه او قهرمان نیست!
من می دانستم که کولیت عصبی دارد. من می دانستم از بچگی درگیر مشکل معده و روده شده است. می دانستم همان شب
هایی که از کابوس می لرزیدم و او نه برادرانه، بلکه پدرانه مرا در آغوش می گرفت و آرامم می کرد. درد داشت. خودش درد
داشت، اما خم به ابرو نمی آورد و می دانستم که این بار سوم است که معده اش خونریزي می کند و من در هیچ کدام از این
دفعات کنارش نبودم و او همیشه تنها در بیمارستان بستري می شد. پس چرا او همیشه بود؟ چطور او در تمام مشکلات من
حضور داشت و طوري حلشان می کرد که آب هم در دلم تکان نمی خورد؟ چطور او زودتر از من براي پیوند کلیه آماده شد؟
چطور همیشه با لبخندش و دست هاي قدرتمندش به من اطمینان می داد که تنها نیستم. که او هست. که هست، اما من هیچ
وقت نبودم. هیچ وقت!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر برای دوستانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخوانند قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg