روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_بیستونه

دوست داشتم بپرسم این "چند ساعت" را کجا بودي؟ اما می دانستم از سوال پرسیدن خوشش نمی آید.
به اتاق رفت و وقتی که برگشت یک تیشرت و شلوار سفید و مشکی پوشیده و دست و صورتش را شسته بود. به اندامش نگاه
کردم. یک زمانی قدش به زحمت تا کمربند من می رسید و الان حتی یکی دو سانتی هم از من بلندتر بود. موهاي خرمایی
تیره اش را یک طرفه بالا زده بود و کمی ته ریش داشت. عضلات ورزیده اش ثابت می کرد که همچنان ورزش سنگین جزء
لاینفک زندگی اش است و نفس هاي عمیق و با فاصله اش، مهر تایید بر ورزیده بودنش می زد.
- چه خبر؟
هنوز من تنها کسی بودم که مخاطب سوالش می شدم و می خواست از خبرهایم بداند.
با وجود این که غذا خورده بودم. فقط به بهانه بودن با او حرف زدن با او و لمس وجودش تکه اي از شیشلیک را بریدم و در
دهانم گذاشتم.
- خبري نیست مثل همیشه شرکت و دانشگاه، همین!
برخلاف من او با اشتها می خورد. دلم لرزید. دانیار من غذا نخورده بود تا با من بخورد.
پس هنوز من تنها کسی بودم که شاید کم، شاید ناچیز، اما دوستم داشت!
- تو چه خبر؟ کرمان خوب بود؟
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- آره!
- پروژه بعدیت کجاست؟
- کرج. یه ده روزي اینجا می مونم.
هنوز من تنها کسی بودم که در مورد برنامه اش برایم توضیح می داد، هرچند اندك، هر چند مختصر، هرچند ناقص!
برایش چاي دم کردم و همراه میوه بیرون بردم. پاهایش را روي میز گذاشته بود و شبکه ها را بالا و پایین می کرد. اخم کردم
و گفتم:
- دانیار!
از گوشه چشم نگاهم کرد و با نارضایتی پاهایش را پایین انداخت. کنارش نشستم. خیاري برداشت و با پوست و بدون نمک گاز
زد. چقدر بد بود که براي حرف زدن با دانیار واژه کم می آوردم. مردد پرسیدم:
- این ده روز رو که همین جا می مونی.
ته خیار را توي بشقاب انداخت و بلند شد و گفت:
- آره. مگر این که بخوام کاري بر خلاف شئونات شما انجام بدم.
و به اتاق خوابش رفت. آهی که کشیدم آنقدر داغ بود که سینه و گلویم را سوزاند. ظرف ها را جمع کردم و به دنبالش رفتم.
پیراهنش را در آورده و روي تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید. به دیوار تکیه زدم و گفتم:
- اي کاش حداقل به ریه خودت رحم می کردي.
باز بدون این که زحمت چرخاندن گردنش را به خودش بدهد کره چشمش را به انتهایی ترین سمتی که من ایستاده بودم
گرداند و پوزخند صداداري زد. سرم را تکان دادم و کنارش دراز کشیدم. یک دستش را زیر سرش گذاشته بود. من هر دو دستم
را زیر سرم گذاشتم.
- هنوز زن نگرفتی؟
خندیدم و گفتم:
- تو این چند روز که تو نبودي؟
چند بار پنجه اش را توي موهایش کشید و دوباره دستش را زیر سرش برد.
- با کسی هم آشنا نشدي؟
به سقف آبی اتاقش خیره شدم و گفتم:
- نه! اما به فکرش هستم.
بدون هیچ حس خاصی گفت:
- جدي؟ چه خوب! اگه می خواي من دختر تو دست و بالم زیاد هست. بگو بهت معرفی کنم.
صدایش پر از استهزا بود. اهمیت ندادم و به شوخی گفتم:
- اون دختراي تو دست و بال تو پیشکش خودت. من دنبال یه آدم خاصم.
موبایلش روشن و خاموش شد. نگاهی به صفحه اش کرد و جواب نداد.
- خاص از چه لحاظ؟ خوشگلی، خانه داري یا نجابت؟!
نجابت را کشید.
- همه لحاظ. می خوام همه چی تموم باشه.
دود سیگارش را در فضا فوت کرد و گفت:
- پس نگرد، چون همچین چیزي نیست.
می دانستم چه دیدي نسبت به دخترها دارد. نمی خواستم بحث کنم. با وجودي که مسخره بود، اما پرسیدم:
- تو چی؟
بلند خندید. آن قدر که به سرفه افتاد. جوابم همین بود.
- زن گرفتن خنده داره؟
سیگار را توي زیرسیگاري روي پاتختی خاموش کرد و گفت:
- زن بگیرم چی بشه؟ یه زندگی سالم و صالح تشکیل بدم و خوشبخت بشم؟
نفس سوزانم را بیرون دادم و گفتم:
- نه. به خاطر این که یه جا مستقر شی، یه جا آروم بگیري، یه جا موندگار شی. خودت، جسمت، روحت، قلبت!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_بیستونه

حسین خر کیه ؟ خوشبختانه آنلاین بود .
-نه من از یکی از بچه ها شنیدم چه کاره این گفتم کمکتون کنم یه ذره هم از اون پولا به من
برسه .
-اسم چیه ؟
یه ذره فک کردم چه اسمی میگفتم ؟
-سهیلم .
به به چه اسمی گفته بودم .
-من از کجا باید بدونم راست میگی ؟
-خوب من یه دختر رو پیدا کردم پا میده میتونم مشخصاتشو بدم بری دنبالش .
-دختره کجای تهرانه .
-اول بگو برنامه چیه بعد آمار میدم .
-باید ببینمت .
الان باید چه غلطی میکردم ؟
-من تهران نیستم من از دوستای، دوستای حسینم گفتم اگه بخوای اینترنتی کار کنیم .
-از کجا دختر رو میشناسی ؟
-یه زمانی باهام دوست بود میشناسمش .
-من چرا باید بهت اعتماد کنم ؟
-چون من پول کارمو میگیرم مجانی برات کاری نمیکنم .
-خیله خوب خبرت میکنم .
-باشه .
Ofline .
باید به امیرعلی میگفتم باید یه دختر پیدا میکردم ...
***************
بهرام :
این دیگه کی بود . غزاله هم دوستایی پیدا میکنه ها ... داشتم با خودم حرف میزدم دیوونه هم
شده بودم .
نگاهی به خونه انداختم خسته نباشم به اینم میگن خونه ؟روی مبل ها پر از لباس های این چند
روزبود .زمین پور از
آشغال و آشپزخونه رو هم که نمیشد نگاه کنی . دعا میکردم تو اتاق خواب جا برای خوابیدن باشه .
پیرهنم رو درآوردم با شلوارک روی تخت نشستم ، هوای خونه خفم میکرد.انقدر موهام رو کشیده
بودم که هرتارش
یه طرف وز شده بود .
عاطفه دختره غیر قابل نفوذ و زبون داری بود . برخلاف سنش پر جذبه بود .به نظر میتونست کمکم
کنه .
برای بارهزارم موهام رو کشیدم " ای لعنت به من که نفهمیدم چی گفتم " .
وقتی حال و روز غزاله رو عید دیدم میخواستم بمیرم . نفهمیدم چی گفتم .و برای بار هزارم دلم
لرزید .
یعنی کی رو دوست داشته که به خاطرش ...
بدبختی ادمی نبودم که راحت ابراز احساسات کنم . حتی این که به دیگران بگم غزاله رو دوست
دارم برام مشکل
بود ...
چراغ اتاق رو خاموش کردم ،روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو روی پیشونی گذاشتم .با موبایلم
اهنگ گذاشتم و
چشمام رو بستم ...
اگه بهت گفتم که سرنوشت بوده...
داستانمون بد و زشت بوده ...
نه نکنی باور ... نه نکنی باور ...
اگه بهت گفتم که دیگه راهی نیست ...
خونمون بی خالی نیست ...
نه نکنی باور ... نه نکنی باور ...
**************
عاطفه :
روی صندلی چرم همیشگی نشسته بودم . دلم میخواست قهوه ی روبه روم رو هر چه زود تر
بخورم ولی حیف
که خیلی داغ بود . خسته بودم . چند شب بود که درست نمیخوابیدم.شب ها تا دیروقت به نقشه
ها و درس هام میرسیدم
وبعد دانشگاه و اکثرا بعدش میومدم ستاد ... سام دختر رو میخواست و من هنوز نتونسته بودم
کسی رو پیدا کنم .
سه روز دیگه غزاله میومد و هنوز از آقای عاشق پیشه خبری نشده بود .به بهانه های مختلف دیر
رفتن به خونه رو
توجیح میکردم و برای ستاد بهونه میاوردم .چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتم .
معلوم نبود امیرعلی کجا رفته که نیم ساعته برنگشته . روی صندلی چرم پاهام رو تو شکم جمع
کردم و سرم رو به
پشتی صندلی تکیه دادم . خوابیدم ...
چشمام رو که باز کرد امیرعلی رو دیدم که با دختری در حال حرف زدنه . گردنم رو که خشک شده
بود با دست
ماساژ دادم.
-بیدار شدی خوابالو ؟ بعد به من میگه جغد .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_بیستونه

از روي تخت بلند شد و به طرف كمد رفت ترسيده مسير
رفتنشو دنبال كردم كه از تو كمد جعبه ي كوچيكي بيرون
اورد گزاشتش روي ميز كنار تخت.
باز به سمتم اومد بدون هيچ ملايمتي از پاهام گرفت و به
سمت لبه ي تخت كشيدم به روتختي چنگ زدم ولي بازم بي
فايده بود!
پايين تخت نشست پاهامو از هم باز كرد و انگشتشو روي
خط بهشتم كشيد و لبه هاشو از هم باز كردو نگاهي به دخلش
انداخت...
سعي كردم پاهامو ببندم و مانعش بشم كه عصبي شد و سيلي
محكمي به رون پام زد در جعبه رو باز كرد و ازتوش يك خط
كش فلزي سي سانتي بيرون كشيد
به كف دستش ضربه ي ارومي زد و گفت:
_ادمت ميكنم يه بار ديگه جرات داري خودتو سفت كن...تا
نشونت بدم فهميدي؟
هق هقي كردم و سرمو به نشانه مثبت تكان دادم دليل همه
تغيير رفتارش چي بود امروز كه خيلي با من و هيلا مهربون
بود چرا الان اينجوري ميكرد!
دوباره روم خم شد و سيلي ديگه ايي به سينه هاي قرمز شدم
زد كه مثل ژله تكون خوردن،يه دستشو روي سينم گزاشت
و دست ديگشو بين پاهام برد و انگشت فاكشو يكمي داخلم
هل داد كه ناخداگاه خودمو سفت كردم و پاهامو بستم
هنوز يك ثانيه هم از كارم نگزشته بود كه دامون با بي رحمي
تمام محكم با خط كش فلزي روي بهشتم زد وگفت:
گفت:
_مگه نگفتم خودتو سفت نكن...هااان
از برخورد خط كش فلزي با بهشتم احساس كردم يه ليوان
اب جوش روش ريختن به قدري كه درد گرفت و سوزش
داشت...
سعي كردم خودمو شل بگيرم و صداي هق هقمو كم كنم
چون اصلا دوست نداشتم
دوباره اون خط كش به بدنم بخوره..بعد از ديدن اينكه خودمو
ول كردم نيش خندي زد و گفت
_افرين خيلي خوبه كه با يه خط كش انقدر زود رام ميش ي!!
خط كشو روي ميز گزاشت و از تو جعبه يه قوطي نوتلا
كوچيك در اورد و با حالت خوشي و سرمستي به طرفم
گرفتش و گف ت
_اوووم دوست داري؟!!نوتلا؟دخترا همه عاشقش هستن و فكر
كنم تو هم دوست داشته باشي...!؟
حرفي نزدم و با بهت به شكلات توي دستش نگاه كردم ،درشو
باز كرد شروع به ريختن شكلات روي بهشتم كرد
با تماس قطره هاي سرد شكلات با بدنم بدجوري مور مورم
ميشد و دوست داشتم خودمو جمع كنم
ولي ميدونستم جمع كردم خودم مصادف ميشه با سيلي ديگه
از طرف دامون
بعد از تموم شدن كارش درشو بست و انداختش تو جعبه بين
پاهام و رو به روي بهشتم زانو زد.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_بیستونه

در ریموتی و بزرگ ویلا که آرام باز شد ترس بیشاز
قبل به سراغشآمد.
بین راه آنقدر بی صدا به بخت بد و دوری از خانواده
بی وفایشاشک ریخته بود که برای ترسیدن زمانی
نداشت .
اما حالا که سد اشک هایش خشک شده بود...حالا که
انگار از خواب بیدار شده بود...حالا می ترسید!
از او...از خانواده ای که نمی شناخت...از آینده
مجهولش...حتی از تک تک آجر های این عمارت!
ماشین که از حرکت ایستاد ناخواسته به چمدانش
چنگ زد و نفسشرا حبسکرد.
تاجیک بزرگ، کمی به عقب متمایل شد و رو به او
که آشکارا ترسیده بود، با خونسردی گفت:
_ از این به بعد اینجا رو خونه خودت بدون بابا
جان .نیازی نیست از چیزی بترسی.
خواست آرام شود اما پوزخند صدادار امیر کیا
فرصت نداد.
تمام آرامشثانیه ای اشدود شد و به هوا رفت.
پوزخند سرد و خشن او...گواهی خبرهای خوبی
نبود.
امیر کیا که از ماشین پیاده شد و در را پشت سرش
کوبید، انگار راه نفسش باز شد.
ترسیده نگاهی به پدرشانداخت.
نمی دانست اعتماد به او درست است یا خیر...
اما حتی اگر ریسمان پوسیده ای هم بود، دو دستی
به او چنگ می زد.
احسان که متوجه نگاه ترسیده یلدا شده بود، کوتاه
لبخند زد و با آرامشگفت:
_ حالش خوب نیست...عین خودت دخترم.
فعلا دور و برش نباش تا یکم با خودشکنار بیاد،
منم حواسم بهت هست نیاز نیست نگران چیزی
باشی.
انگار که به زبانشقفل زده بودند. نتوانست چیزی
بگوید، تمام تشکر و خواهش اشرا در نگاهش
ریخت.
احسان در جوابش با لبخند سری تکان داد و
همانطور که در ماشین را باز می کرد، کوتاه گفت:
_ پیاده شو.
نه تنها زانوهایش...بلکه بند بند وجودش می لرزید.
انگشت های سردشرا روی دستگیره ماشین گذاشت
و آرام در کوفتی اشرا باز کرد.
پدر امیر کیا منتظر نگاهشمی کرد و او زیر نگاه های
جدی اشهول شده بود.
همین که از ماشین پیاده شد، دختر جوانی که لباس
فرم سرمه ای رنگی به تن داشت با اشاره پدر
امیرکیا به سمتشآمد و آرام گفت:
_ سلام خانوم خوشاومدید، چمدون و بدین دست
من تا براتون بیارم.
نگاهی به دختر جوان انداخت.
ناخواسته لب های خشک و کبودش به پوزخند باز
شدند.
خانم صدایشزده بود...
اویی که حتی تمام زندگی جدیدش، هم قیمت لباس
فرم او هم نمی شدند!
بی هیچ کلامی چمدان را به دست دختر داد و
جلوتر از او، با یک قدم فاصله از پدر امیر کیا، راهی
آن عمارت مجلل شد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM