🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سی
به پهلو چرخید. صورتش کنار سرم بود. چشمانش را بست و گفت:
- دلت خوشه ها!
از این طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد. تند گفتم:
- دانیار!
چشمانش را گشود. قسم می خورم که در اردیبهشت ماه، از سردي نگاه برادرم یخ زدم.
چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید. با کلافگی دستم را روي صورتم کشیدم و در دل ناله
کردم:
- من با تو چی کار کنم پسر؟
و نگاهش کردم، به چهره ساکت و آرامش.
هنوز من تنها کسی بودم که بدون محدودیت می توانستم کنارش بخوابم.
و این هنوزها، هنوز، تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود.
نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم. دیشب همان جا خوابم برده بود، کنار برادرم. سریع برخاستم و به او که
سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم. پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم. تمام تنش خیس عرق بود. نیازي نبود بپرسم. می
دانستم باز هم کابوس دیده. برایش آب بردم. نگرفت. شانه اش را فشردم و گفتم:
- بخور خوبه واست.
موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید. خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روي
زمین گذاشت و دوباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.
پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم. می دانستم در این جور مواقع اکسیژن کم می آورد. کنارش نشستم و گفتم:
- بازم همون کابوس؟
سرش را تکان داد. محتوایش را نمی دانستم. نمی دانستم چه می بیند. هیچ وقت برایم نگفت. تعریف نکرد. درد و دل نکرد.
حرف نزد. فقط و فقط می دانستم کابوس می بیند. خیلی هم وحشتناك! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی لرزش داشت. دلم
می خواست در آغوشش بگیرم. مثل همان موقع که شش- هفت ساله بود یا حتی ده - دوازده ساله. دلم می خواست هنوز آن
قدر کوچک بود که می توانستم سرش را توي سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا کنم، اما این که این گونه
خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود، نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی پذیرفت، حتی محبت مرا.
سرم درد گرفته بود. از آشفتگی اش کلافه بودم و از این که نمی توانستم کمکش کنم کلافه تر. دستم را دراز کردم و از پاکت
روي میز سیگاري بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندك روشنش کردم. چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد و سپس به
سمت دانیار گرفتمش.
- بیا. اگه آرومت می کنه، بکش.
نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت. به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:
- پس تو هم بلدي.
پوزخندي زدم و گفتم:
- کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟
نگاهم کرد، با چشمانی مثل همیشه تهی.
- می کشی؟
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
- نه. من با این چیزا آروم نمی شم.
دوباره به سیگار خیره شد و گفت:
- پس با چی آروم میشی؟
دستم را روي کمرش گذاشتم و گفتم:
- وقتی تو ازم دور نباشی آرومم.
انتظار داشتم پوزخند بزند، آن هم از نوع غلیظ و کشدارش، اما نزد. فقط گفت:
- وقتی من اینجا نیستم با چی آروم میشی؟
به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:
- اون موقع هیچی آرومم نمی کنه، هیچی!
سیگار را خاموش کرد. بدون حتی یک پک! برخاست و زیرلب گفت:
- میرم دوش بگیرم.
شاداب:
خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:
- نمی دونی چه جوري دلداریم می داد. حتی دستمو گرفت. گفت تو رو همین جوري که هستی دوست دارم. قرار شد بهم
فتوشاپ یاد بده. تا خونه رسوندم. کلی تو راه با هم حرف زدیم. تازه با هم نون و پنیرم خوردیم.
دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:
- انگار یواش یواش دارم به چشمش میام. داره منو می بینه. از سادگیم خوشش اومده وگرنه چه دلیلی داره این همه بهم
محبت کنه؟ انقدر بهم توجه کنه؟ اینقدر هوامو داشته باشه؟ باید ببینی چطوري با سلطانی رفتار می کنه. اصلا وقتی حرف می
زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه. همه در عین احترام ازش می ترسن، اما با من این جوري نیست. با من مهربونه،
ملایمه، نرمه. حتما یه چیزي هست مگه نه؟
با التماس نگاهش کردم. تاییدش را می خواستم. می خواستم او هم بگوید که هست. یک چیزي هست.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- زده به سرت؟ بابا اون پونزده سال از تو بزرگ تره. تو جاي بچه شی!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سی
به پهلو چرخید. صورتش کنار سرم بود. چشمانش را بست و گفت:
- دلت خوشه ها!
از این طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد. تند گفتم:
- دانیار!
چشمانش را گشود. قسم می خورم که در اردیبهشت ماه، از سردي نگاه برادرم یخ زدم.
چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید. با کلافگی دستم را روي صورتم کشیدم و در دل ناله
کردم:
- من با تو چی کار کنم پسر؟
و نگاهش کردم، به چهره ساکت و آرامش.
هنوز من تنها کسی بودم که بدون محدودیت می توانستم کنارش بخوابم.
و این هنوزها، هنوز، تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود.
نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم. دیشب همان جا خوابم برده بود، کنار برادرم. سریع برخاستم و به او که
سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم. پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم. تمام تنش خیس عرق بود. نیازي نبود بپرسم. می
دانستم باز هم کابوس دیده. برایش آب بردم. نگرفت. شانه اش را فشردم و گفتم:
- بخور خوبه واست.
موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید. خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روي
زمین گذاشت و دوباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.
پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم. می دانستم در این جور مواقع اکسیژن کم می آورد. کنارش نشستم و گفتم:
- بازم همون کابوس؟
سرش را تکان داد. محتوایش را نمی دانستم. نمی دانستم چه می بیند. هیچ وقت برایم نگفت. تعریف نکرد. درد و دل نکرد.
حرف نزد. فقط و فقط می دانستم کابوس می بیند. خیلی هم وحشتناك! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی لرزش داشت. دلم
می خواست در آغوشش بگیرم. مثل همان موقع که شش- هفت ساله بود یا حتی ده - دوازده ساله. دلم می خواست هنوز آن
قدر کوچک بود که می توانستم سرش را توي سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا کنم، اما این که این گونه
خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود، نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی پذیرفت، حتی محبت مرا.
سرم درد گرفته بود. از آشفتگی اش کلافه بودم و از این که نمی توانستم کمکش کنم کلافه تر. دستم را دراز کردم و از پاکت
روي میز سیگاري بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندك روشنش کردم. چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد و سپس به
سمت دانیار گرفتمش.
- بیا. اگه آرومت می کنه، بکش.
نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت. به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:
- پس تو هم بلدي.
پوزخندي زدم و گفتم:
- کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟
نگاهم کرد، با چشمانی مثل همیشه تهی.
- می کشی؟
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
- نه. من با این چیزا آروم نمی شم.
دوباره به سیگار خیره شد و گفت:
- پس با چی آروم میشی؟
دستم را روي کمرش گذاشتم و گفتم:
- وقتی تو ازم دور نباشی آرومم.
انتظار داشتم پوزخند بزند، آن هم از نوع غلیظ و کشدارش، اما نزد. فقط گفت:
- وقتی من اینجا نیستم با چی آروم میشی؟
به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:
- اون موقع هیچی آرومم نمی کنه، هیچی!
سیگار را خاموش کرد. بدون حتی یک پک! برخاست و زیرلب گفت:
- میرم دوش بگیرم.
شاداب:
خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:
- نمی دونی چه جوري دلداریم می داد. حتی دستمو گرفت. گفت تو رو همین جوري که هستی دوست دارم. قرار شد بهم
فتوشاپ یاد بده. تا خونه رسوندم. کلی تو راه با هم حرف زدیم. تازه با هم نون و پنیرم خوردیم.
دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:
- انگار یواش یواش دارم به چشمش میام. داره منو می بینه. از سادگیم خوشش اومده وگرنه چه دلیلی داره این همه بهم
محبت کنه؟ انقدر بهم توجه کنه؟ اینقدر هوامو داشته باشه؟ باید ببینی چطوري با سلطانی رفتار می کنه. اصلا وقتی حرف می
زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه. همه در عین احترام ازش می ترسن، اما با من این جوري نیست. با من مهربونه،
ملایمه، نرمه. حتما یه چیزي هست مگه نه؟
با التماس نگاهش کردم. تاییدش را می خواستم. می خواستم او هم بگوید که هست. یک چیزي هست.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- زده به سرت؟ بابا اون پونزده سال از تو بزرگ تره. تو جاي بچه شی!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_سی
به ساعت نگاه کردم 0 . شانس آوردم تا شب نخوابیدم .
صاف نشستم و به دختر روبه روم سلام کردم دلم براش تنگ شده بود فکر نمیکردم امیرعلی
همچین کسی رو معرفی
کنه ...
-سلام عزیزم خوب خوابیدی ؟
-ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد .امیرعلی چرا بیدارم نکردی ؟
-میدونم که نمیخوابی قهوتو بخور تا به کارمون برسیم .
قهوه ام گرم بود معلوم بود بعد از دو ساعت عوض شده .
-عاطفه ایشون طناز خانوم دختر عموی بنده هستن که قرار باهامون همکاری کنن .
نگاهی به دختر کردم .چشمای عسلی داشت با ابروهای قهوه ای و... زیادی آشنا بود ...
-منو عاطفه همدیگه رو میشناسیم حتی غزاله ..
امیرعلی با تعجب :
-واقعا ..
خمیازه ای کشیدم :
-آره بابا منو فاطی و اینو غزاله و سعیده دنیایی داشتیم ...
امیرعلی :
-ماشالا تعداد..
لبخندی زدم .دختر خوش رویی بود .
-خوش حال شدم منو از یه عذاب الهی نجات دادی .
امیرعلی : طناز دختر بی دستو پایی نیست کاراته کاره و مثل خودت حریف همه میشه مثل خودتم
فوضول و شیطونه
در کل برای مدرک جمع کردن عالیه .
باید خودم با طناز حرف میزدم .
-خونتون کجاست طناز ؟
-خودمون که فرمانیه ولی من مجرد زندگی میکنم نزدیک خونه ی شما .
خوب خوبه نزدیک بود تقریبا .
درباره ی نقشه و کار های طناز حرف زدیم .
به سام ایمیل زدم :
"اسمش طنازه 01 ساله تو ولیعصر ظاهرشم توپه " شماره و آدرس حدودی طناز رو هم براش
فرستاد .
-فردا کی از خونه میاد بیرون ؟
جواب هام طبق نقشه بود .
-ساعت 0 برمیگرده خونشون .
-خیله خوب فردا میرم سراغش وای به حالت اگه کلک تو کارت باشه .
هه چه عین فیلمام حرف میزنه .
-باشه ولی هر چی گرفتی سهم من یادت نره .
گوشی زنگ خورد .شماره ناشناس بود .
-بله ؟
-سلام عاطفه خانوم .
-سلام شما ؟
-بهرامم شناختی ؟
اوه چه عجب عاشق دل سوخته .
-فک نمیکردم دیگه زنگ بزنی .
-من به این راحتی ها پا پس نمیکشم خانوم .
-خوبه آقا .
-شما کلا باید یه جوری جواب بدی نه ؟
-آره مشکلی دارین میتونم اصلا ...
-نه نه ببخشید میخواستم برای فردا قرار بذارم .
فردا ؟ نه فردا باید به کار طناز میرسیدم .
-من فردا نمیتونم .
-خوب غزاله 0 روز دیگه میاد .
-قرارمون پس فردا .
-باشه پس فردا ساعت ؟
پس فردا دانشگاه هم نداشتم .
5- بعدازظهر .
-باشه بیام دنبالتون ؟
همین یه کارم مونده بود .
-نه خیر تشیف بیارید کافه ...
نفسم رو بیرون دادم و چشمامو لوچ کردم، چه همه کارها هم با هم افتاده .
*****
با طناز پشت ستون قایم شده بودیم . سام رو میدیدم که به دیوار تکیه داده . به طناز نگاه کردم
تیپش دقیقا همون بود که
اونا میخواستن شلوار لی تنگ با مانتو که بالای زانو بود و مشکی باشال وکیف و کفش قرمز .
-طناز مطمئنی میخوای کمکمون کنی ؟ هنوز وقت داریا .
-ای بابا عاطی من عاشق این جور کارام بعدشم دارم کمک میکنم یه مشت انگل سقط شن .
-خیله خوب برو .
نگاه کردم به طناز که به سمت کوچه میرفت .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_سی
به ساعت نگاه کردم 0 . شانس آوردم تا شب نخوابیدم .
صاف نشستم و به دختر روبه روم سلام کردم دلم براش تنگ شده بود فکر نمیکردم امیرعلی
همچین کسی رو معرفی
کنه ...
-سلام عزیزم خوب خوابیدی ؟
-ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد .امیرعلی چرا بیدارم نکردی ؟
-میدونم که نمیخوابی قهوتو بخور تا به کارمون برسیم .
قهوه ام گرم بود معلوم بود بعد از دو ساعت عوض شده .
-عاطفه ایشون طناز خانوم دختر عموی بنده هستن که قرار باهامون همکاری کنن .
نگاهی به دختر کردم .چشمای عسلی داشت با ابروهای قهوه ای و... زیادی آشنا بود ...
-منو عاطفه همدیگه رو میشناسیم حتی غزاله ..
امیرعلی با تعجب :
-واقعا ..
خمیازه ای کشیدم :
-آره بابا منو فاطی و اینو غزاله و سعیده دنیایی داشتیم ...
امیرعلی :
-ماشالا تعداد..
لبخندی زدم .دختر خوش رویی بود .
-خوش حال شدم منو از یه عذاب الهی نجات دادی .
امیرعلی : طناز دختر بی دستو پایی نیست کاراته کاره و مثل خودت حریف همه میشه مثل خودتم
فوضول و شیطونه
در کل برای مدرک جمع کردن عالیه .
باید خودم با طناز حرف میزدم .
-خونتون کجاست طناز ؟
-خودمون که فرمانیه ولی من مجرد زندگی میکنم نزدیک خونه ی شما .
خوب خوبه نزدیک بود تقریبا .
درباره ی نقشه و کار های طناز حرف زدیم .
به سام ایمیل زدم :
"اسمش طنازه 01 ساله تو ولیعصر ظاهرشم توپه " شماره و آدرس حدودی طناز رو هم براش
فرستاد .
-فردا کی از خونه میاد بیرون ؟
جواب هام طبق نقشه بود .
-ساعت 0 برمیگرده خونشون .
-خیله خوب فردا میرم سراغش وای به حالت اگه کلک تو کارت باشه .
هه چه عین فیلمام حرف میزنه .
-باشه ولی هر چی گرفتی سهم من یادت نره .
گوشی زنگ خورد .شماره ناشناس بود .
-بله ؟
-سلام عاطفه خانوم .
-سلام شما ؟
-بهرامم شناختی ؟
اوه چه عجب عاشق دل سوخته .
-فک نمیکردم دیگه زنگ بزنی .
-من به این راحتی ها پا پس نمیکشم خانوم .
-خوبه آقا .
-شما کلا باید یه جوری جواب بدی نه ؟
-آره مشکلی دارین میتونم اصلا ...
-نه نه ببخشید میخواستم برای فردا قرار بذارم .
فردا ؟ نه فردا باید به کار طناز میرسیدم .
-من فردا نمیتونم .
-خوب غزاله 0 روز دیگه میاد .
-قرارمون پس فردا .
-باشه پس فردا ساعت ؟
پس فردا دانشگاه هم نداشتم .
5- بعدازظهر .
-باشه بیام دنبالتون ؟
همین یه کارم مونده بود .
-نه خیر تشیف بیارید کافه ...
نفسم رو بیرون دادم و چشمامو لوچ کردم، چه همه کارها هم با هم افتاده .
*****
با طناز پشت ستون قایم شده بودیم . سام رو میدیدم که به دیوار تکیه داده . به طناز نگاه کردم
تیپش دقیقا همون بود که
اونا میخواستن شلوار لی تنگ با مانتو که بالای زانو بود و مشکی باشال وکیف و کفش قرمز .
-طناز مطمئنی میخوای کمکمون کنی ؟ هنوز وقت داریا .
-ای بابا عاطی من عاشق این جور کارام بعدشم دارم کمک میکنم یه مشت انگل سقط شن .
-خیله خوب برو .
نگاه کردم به طناز که به سمت کوچه میرفت .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سی
انگشتشو اغشته به شكلات روي بهشتم كرد و توي دهنش
گزاشت شروع به مك زدن انگشتش كرد و گفت
_خيلي خوش مزس...
از جاش بلند شد و التشو توي دستش گرفت و شروع به
بالا پايين كردنش كرد، بين پاهام خودشو تنظيم كرد التشو
روي بهشتم كشيد سر التش نوتلايي شده بود رو بهم گرفتش
و گفت
_اوووم بفرما ك..ي..ر.. با طعم نوتلا...
بعد از زدن اين حرف قاه قاه شروع به خنديدن كردو..
و اومد روي تخت بالاي سرم دو زانو زد و التشو به زور وارد
دهنم كرد و تا ته فشار داد تو گلوم و گفت
_تا حالا شكلات به اين خوشمزه ايي خورده بودي؟!
مكي به التش زدم كه طعم شيرين و خوشمزه نوتلا تو دهنم
پخش شد
دامون اهي كشيد و گف ت
_اه اره بخور شكلات خوشمزتو بخور..
دوباره بهش مك زدم و تموم شكلاتاي روي التشو خوردم
خودشو از دهنم بيرون كشيد پاهامو گرفت و دوباره روي تخت
درازم كرد
مچ پاهامو روي شونه هاش گزاشت خودشو بين پاهام تنظيم
كرد اروم عضو مردونشو روي بهشتم بالا پايين ميكرد و
چو*چولمو حسابي به بازي گرفته بود
ه ر لحظه كه از اين كارش ميگزشت حساي زنانم بيشتر
درحال بيدار شدن بودن و داشتم از خود بي خود ميشد م
و اين چيزي نبود كه ميخواستم
اهي خفه ايي ناخوداگاه از بين لبام خارج شد دستمو بردم
بين پاهام تا مانعش بشم ولي محكم دستمو پس زد و گف ت
_نچ نچ اصلا خوشم نيومد از كارت..يادت باشه هيچ وقت حق
نداري منو پس بزني..
سر ي تكان دادم خمار و بي طاقت بهش نگاه كردم و گفت م
_خواهش ميكنم...بس كن...
مرموز ابروهاشو بالا داد و گف ت
_يعني اينو ميخوايي كه تمومش كنم ؟ ؟!
لبامو بازبونم خيس كردم و گفتم
_اره لطفا تمومش كن
باشه ايي از بين لباش خارج شد، اومدم نفس راحتي بخاطر
اينكه قبول كرد ولم كنه بكش م
كه بدون هيچ ملايمت و اماده كردنم الت بزرگ و كلفتشو
جلوي سوراخ بهشتم گزاشت و يك ضرب فشارش داد داخلم
و التش تا ته واردم شد! ..
انقدر كارش يهويي و غير منتظره بود كه حتي صداي جيغمم
بلند نشد و فقط دهنم باز و بسته شد!
با چشماي كه از درد از حدقه بيرون زده بود بهش چشم
دوختم كه با بي رحمي تمام شروع به زدن ضربات محكم و
پي در پي داخل بهشتم كر د
صدا ي برخورت بدنامون و اه ناله هاي از روي درد من تموم
اتاق و پركرده بود و دامون مثل تشنه ايي كه به اب رسيده بي
وقفه بدنشو بهم ميكوبيد
ازشدت درد و ضعف احساس ميكردم هر لحظه ممكنه بي
هوش بشم با بغضي كه توي گلوم به شدت سنگيني ميكرد و
چشماي اشكي رو بهش گفتم
_تروخدا يواش تر درد دارم...
سيلي به سينه هام زد كه باعث لرزش بيشترشون شد شصتشو
روي چو*چولم گزاشت و شروع به ماليدن كرد و با شهوت
گفت:
_اوووف خوبه كه درد داري برام ناله كن بزار صداي ناله هايي
كه زيرم ميكني تو اتاق بپيچه
و سرعت دستشو بيشتر كرد...از ماليدن چو*چولم حسابي
حشري شده بودم و با دردي كه از ضربات پي در پيش بهم
وارد ميشد ناخواگاه شروع به اه و ناله كردم
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سی
انگشتشو اغشته به شكلات روي بهشتم كرد و توي دهنش
گزاشت شروع به مك زدن انگشتش كرد و گفت
_خيلي خوش مزس...
از جاش بلند شد و التشو توي دستش گرفت و شروع به
بالا پايين كردنش كرد، بين پاهام خودشو تنظيم كرد التشو
روي بهشتم كشيد سر التش نوتلايي شده بود رو بهم گرفتش
و گفت
_اوووم بفرما ك..ي..ر.. با طعم نوتلا...
بعد از زدن اين حرف قاه قاه شروع به خنديدن كردو..
و اومد روي تخت بالاي سرم دو زانو زد و التشو به زور وارد
دهنم كرد و تا ته فشار داد تو گلوم و گفت
_تا حالا شكلات به اين خوشمزه ايي خورده بودي؟!
مكي به التش زدم كه طعم شيرين و خوشمزه نوتلا تو دهنم
پخش شد
دامون اهي كشيد و گف ت
_اه اره بخور شكلات خوشمزتو بخور..
دوباره بهش مك زدم و تموم شكلاتاي روي التشو خوردم
خودشو از دهنم بيرون كشيد پاهامو گرفت و دوباره روي تخت
درازم كرد
مچ پاهامو روي شونه هاش گزاشت خودشو بين پاهام تنظيم
كرد اروم عضو مردونشو روي بهشتم بالا پايين ميكرد و
چو*چولمو حسابي به بازي گرفته بود
ه ر لحظه كه از اين كارش ميگزشت حساي زنانم بيشتر
درحال بيدار شدن بودن و داشتم از خود بي خود ميشد م
و اين چيزي نبود كه ميخواستم
اهي خفه ايي ناخوداگاه از بين لبام خارج شد دستمو بردم
بين پاهام تا مانعش بشم ولي محكم دستمو پس زد و گف ت
_نچ نچ اصلا خوشم نيومد از كارت..يادت باشه هيچ وقت حق
نداري منو پس بزني..
سر ي تكان دادم خمار و بي طاقت بهش نگاه كردم و گفت م
_خواهش ميكنم...بس كن...
مرموز ابروهاشو بالا داد و گف ت
_يعني اينو ميخوايي كه تمومش كنم ؟ ؟!
لبامو بازبونم خيس كردم و گفتم
_اره لطفا تمومش كن
باشه ايي از بين لباش خارج شد، اومدم نفس راحتي بخاطر
اينكه قبول كرد ولم كنه بكش م
كه بدون هيچ ملايمت و اماده كردنم الت بزرگ و كلفتشو
جلوي سوراخ بهشتم گزاشت و يك ضرب فشارش داد داخلم
و التش تا ته واردم شد! ..
انقدر كارش يهويي و غير منتظره بود كه حتي صداي جيغمم
بلند نشد و فقط دهنم باز و بسته شد!
با چشماي كه از درد از حدقه بيرون زده بود بهش چشم
دوختم كه با بي رحمي تمام شروع به زدن ضربات محكم و
پي در پي داخل بهشتم كر د
صدا ي برخورت بدنامون و اه ناله هاي از روي درد من تموم
اتاق و پركرده بود و دامون مثل تشنه ايي كه به اب رسيده بي
وقفه بدنشو بهم ميكوبيد
ازشدت درد و ضعف احساس ميكردم هر لحظه ممكنه بي
هوش بشم با بغضي كه توي گلوم به شدت سنگيني ميكرد و
چشماي اشكي رو بهش گفتم
_تروخدا يواش تر درد دارم...
سيلي به سينه هام زد كه باعث لرزش بيشترشون شد شصتشو
روي چو*چولم گزاشت و شروع به ماليدن كرد و با شهوت
گفت:
_اوووف خوبه كه درد داري برام ناله كن بزار صداي ناله هايي
كه زيرم ميكني تو اتاق بپيچه
و سرعت دستشو بيشتر كرد...از ماليدن چو*چولم حسابي
حشري شده بودم و با دردي كه از ضربات پي در پيش بهم
وارد ميشد ناخواگاه شروع به اه و ناله كردم
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_سی
عمارتی که کیمیا از آن به عنوان قصر یاد کرده
بود...
با یادآوری کیمیا، چشمه نیمه خشک اشک هایش، باز
هم بی صدا جوشید و روی گونه هایشغلتید.
فین فین کنان پشت سر احسان تاجیک قدم
برمی داشت بدون آن که ذره ای به حیاط بزرگ و
ماشین های خارجی داخلشتوجه کند.
روزی تمام این ها برایشآرزو بودند...حتی از نزدیک
دیدنشان.
اما الان حالشاز دیدن این تجملات به هم
می خورد.
کاش به عقب برمی گشت...
به همان زندگی ساده خودشان...
با همان خانه قدیمی اما باصفا...
چیکار کرده بود با خودشو زندگی اش؟
به ورودی عمارت که رسیدند، همان دختر جوان جلو
رفت و در را باز کرد.
سپستعظیم کوتاهی به نشانه احترام کرد و رو به
احسان تاجیک گفت:
_ بفرمایید قربان.
احسان نگاهی به او که همچنان بی مهابا اشک
می ریخت انداخت و بدون آن که گریه کردن اشرا
به روی اش بیاورد، با لبخند کوتاهی گفت:
_ بفرمایید داخل باباجان .گُلی خانم اتاقت و نشون
میده.
با وجود آن که نمیدانست گلی خانم همان دختر
جوان است یا خیر، اما زیر لب تشکری کرد و داخل
رفت.
لحظه کوتاهی نگاهشمبهوت خانه بزرگ و وسایل
مجلل داخلششد.
حقیقتا واژه قصر کم بود برایش...
_ از این سمت خانوم.
با شنیدن صدای همان دختر، از عالم خیال خارج
شد.
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای سرد و خشمگین
امیر کیا، به قدم هایش چسب زد.
_ کجا؟
نگاهی به امیر کیا انداخت.
پدرش جای آن ها جواب داد:
_ داخل یکی از اتاق های بالا.
با تمسخر نگاهی به پدرشانداخت و همانطور که
دست هایشرا داخل جیب شلوارشفرو می برد،
جواب داد:
_ یکی از اتاق های بالا نه...میاد داخل اولین اتاق
سمت راست! اتاق شوهرش!
ترسیده در حالی که حتی گریه کردن را به فراموشی
سپرده بود، به امیر کیا و چشم های سرخ و
ترسناکشنگاه کرد.
فکر این جا را نکرده بود...که امیر کیا قرار بود
همسرش شود!
احسان تاجیک قدمی جلو گذاشت و خیره به امیر
کیا با جدیت پاسخ داد:
_ میاد، اما نه قبل از محرمیت!
صدای خنده های خش دار و پر تمسخر امیر کیا
سکوت وهم برانگیز عمارت را در هم شکست.
توهم زده بود یا واقعا خنده هایش بغض آلود بودند؟
چند ثانیه ای خندید و کمی بعد نگاه ترسناکشرا به
او دوخت.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_سی
عمارتی که کیمیا از آن به عنوان قصر یاد کرده
بود...
با یادآوری کیمیا، چشمه نیمه خشک اشک هایش، باز
هم بی صدا جوشید و روی گونه هایشغلتید.
فین فین کنان پشت سر احسان تاجیک قدم
برمی داشت بدون آن که ذره ای به حیاط بزرگ و
ماشین های خارجی داخلشتوجه کند.
روزی تمام این ها برایشآرزو بودند...حتی از نزدیک
دیدنشان.
اما الان حالشاز دیدن این تجملات به هم
می خورد.
کاش به عقب برمی گشت...
به همان زندگی ساده خودشان...
با همان خانه قدیمی اما باصفا...
چیکار کرده بود با خودشو زندگی اش؟
به ورودی عمارت که رسیدند، همان دختر جوان جلو
رفت و در را باز کرد.
سپستعظیم کوتاهی به نشانه احترام کرد و رو به
احسان تاجیک گفت:
_ بفرمایید قربان.
احسان نگاهی به او که همچنان بی مهابا اشک
می ریخت انداخت و بدون آن که گریه کردن اشرا
به روی اش بیاورد، با لبخند کوتاهی گفت:
_ بفرمایید داخل باباجان .گُلی خانم اتاقت و نشون
میده.
با وجود آن که نمیدانست گلی خانم همان دختر
جوان است یا خیر، اما زیر لب تشکری کرد و داخل
رفت.
لحظه کوتاهی نگاهشمبهوت خانه بزرگ و وسایل
مجلل داخلششد.
حقیقتا واژه قصر کم بود برایش...
_ از این سمت خانوم.
با شنیدن صدای همان دختر، از عالم خیال خارج
شد.
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای سرد و خشمگین
امیر کیا، به قدم هایش چسب زد.
_ کجا؟
نگاهی به امیر کیا انداخت.
پدرش جای آن ها جواب داد:
_ داخل یکی از اتاق های بالا.
با تمسخر نگاهی به پدرشانداخت و همانطور که
دست هایشرا داخل جیب شلوارشفرو می برد،
جواب داد:
_ یکی از اتاق های بالا نه...میاد داخل اولین اتاق
سمت راست! اتاق شوهرش!
ترسیده در حالی که حتی گریه کردن را به فراموشی
سپرده بود، به امیر کیا و چشم های سرخ و
ترسناکشنگاه کرد.
فکر این جا را نکرده بود...که امیر کیا قرار بود
همسرش شود!
احسان تاجیک قدمی جلو گذاشت و خیره به امیر
کیا با جدیت پاسخ داد:
_ میاد، اما نه قبل از محرمیت!
صدای خنده های خش دار و پر تمسخر امیر کیا
سکوت وهم برانگیز عمارت را در هم شکست.
توهم زده بود یا واقعا خنده هایش بغض آلود بودند؟
چند ثانیه ای خندید و کمی بعد نگاه ترسناکشرا به
او دوخت.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢