روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.52K photos
786 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهفت

کجای کار را اشتباه رفته بود که در شان این نبود که
اسمی از او در میان باشد، حتی صوری!
شاید هم اعتمادی در میان نبود که هیچ چیزی به
نامشنشده بود؟
پوزخندی زد. خودش هم می دانست که بحث مال و
اموال نبود. بحث اعتماد و عزتی بود که باید باشد
اما نبود...
دستی به گلویشکشید. یک چیزی به گلویشفشار
می آورد!
در سکوت وارد خانه شد و به یلدایی که روی کاناپه
نشسته بود نگاهی انداخت و سمت اتاقشقدم
برداشت که یلدا از جایش بلند شد.
_ میخوای برات قهوه بریزم؟
با سوال او چرخید و با لبخندکمرنگی سری به نشانه
ی نه تکان داد و خودشرا داخل اتاق پرت کرد. یلدا
نگرانشبود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!
_شایدم پسر بدی بودم از کجا معلوم؟ اعتماد
نداشت بابام، نداشت که اینطوری من و جلوی همه
هیچ و پوچ کرد!
روی صندلی نشست و دست های یخ کرده اشرا
داخل موهایشبرد و به امیرکسری فکر کرد. یعنی
توانسته بود از ایران برود یا هنوز دراین مملکت
بود؟
با یادآوری داریوش، یکی از دوست هایشدر
فرودگاه ابرویی بالا انداخت و کورسوی امیدی در
دلشروشن شد.
شاید می توانست بفهمد که برادر بی معرفتشاز راه
قانونی رفته بود یا نه...
شماره ی داریوشرا گرفت و همانطور که روی میز
ضرب گرفته بود به ساعت نگاهی انداخت. درست
به موقع بود!
_ سلام امیرکیا، به به از این طرفا .چخبر؟ شمارت و
دیدم چشمام نورانی شد پسر!
به اجبار لبخندی روی لب هایشنشاند و با سرفه ی
مصلحتی گلویشرا صاف کرد.
_ قوربونت داریوش جان یه کار واجبی باهات
داشتم میتونی آمار یکی و برام در بیاری ببینی
تونسته از ایران بره یا سوار هواپیما بشه؟ البته
هرچه زودتر جواب بدی خیلی خوب میشه.
داریوش با این حرف امیرکیا کمی نگران شد اما
برای اینکه موقعیت اضطراری بود چیزی نپرسید.
شاید بهتر بود خودشهمه چیز را بگوید!
_ اتفاقی نیفتاده که؟ آره چک میکنم اسمشو بگو
همین الان بزنم بهت بگم برای امروز و میخوای
بدونی؟ یا فردارو هم چک کنم؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهشت

کمی در جایش جا به جا شد و با استرسی که
نمی دانست از کجا در وجودش نشسته بود گفت:
_ برای این هفته رو اگه زحمتی نباشه میخواستم
چک کنی چون زمانشو کامل مطمئن نیستم.
داریوش با صبوری صفحه را روشن کرد و امیرکیا با
گفتن اسم و فامیلی امیرکسری منتظر به پشت تکیه
داد و در فکر رفت که چند دقیقه بعد داریوش با
اطمینان گفت:
_ هیچ پروازی با این اسم و مشخصات اصلا وجود
نداشته مطمئنی درسته؟ نگران شدم مرد.
لعنتی ای زیرلب زمزمه کرد و درحالی که فکرش همه
جا پراکنده شده بود برای داریوشزمزمه کرد.
_ مثل اینکه اوضاع خیلی بدتره داریوش جان
مرسی از کمکت جبران میکنم برات، بعدا می بینمت
بهت میگم موضوع چیه فعلا.
گفت و تماسرا قطع کرد .
حتی نمی دانست باید برای کدام گرفتاری اشغصه
بخورد. برای بی اعتبار بودنشپیشپدرش؟ یا
نگران باشد که برادرشگند زده و موقع فرار بلایی
به سرش نیامده باشد؟
خصوصا الان که دیگر مطمئن بود از راه قانونی نمی
رفت .
تقه ای به در خورد و یلدا داخل آمد.
نمی توانست تحمل کند امیرکیا بیشتر از این خودش
را در دنیایی از فکر و خیال غرق کند و خودشرا
تخریب کند.
_ چای دم کردم خیلی خوش رنگ شده میخوای یه
فیلم خوبم بذارم ببینیم؟ خیلی وقتم هست ندیدیم
منم حوصلم سر رفته.
امیرکیا نگاهی به یلدا انداخت و دست هایشرا با
تواضع برای او باز کرد و اشاره کرد جلو برود.
_ بیا پیشم یلدا، فقط نیاز دارم که تنها نباشم.
یلدا با نگرانی ای که در وجودش بود خجالت را کنار
گذاشت بدون مکث خودشرا در آغوشامیرکیا
انداخت.
مهم نبود آینده چه می شد.
مهم نبود که نمی دانست تکلیف زندگی به ظاهر
مشترک شان چه می شود.
مهم خوب شدن حال امیر کیا بود...همین.
_ انقدر تو خودت بودی که اصلا نمیتونستم نزدیکت
بشم .
با صدای آرامی در گوششاین جمله را زمزمه کرد و
امیرکیا برای لحن مظلوم او لبخندی زد.
_ شرایط بدجوری داره بهم فشار میاره این
وضعیت اصلا برام عادلانه نیست!
یلدا به سرعت سرشرا تکان داد. می دانست مگر
می شد نداند؟
_ میخوام یکم از این حال در بیای میشه؟یه کار
سرگرم کننده بکن مثل فیلم دیدن، قهوه خوردن...
موهای نرم مشکی رنگشرا نوازشکرد و ناخواسته
بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
چه خوب که یلدا بود...
یلدایی که حضورشرا نمی خواست، شده بود
غمخوارش...
همانطور که غرق احساسات یلدا بود، پرسید:
_ حال هیچ کدوم و ندارم یلدا، میخوام بدون فکر
بخوابم.... میتونم سرم و روی پاهات بذارم؟
ناراحت نمیشی؟
یلدا از آغوششبیرون آمد و با همان نگاه مشتاق
روی تخت نشست و به او اشاره کرد.
امیر کیا سرشرا روی پاهای ظریفشگذاشت و
انگشت های کشیده ی یلدا میان موهایشکشیده شد.
احساسگرمایی که با لمس موهایشدر وجودش
پیچیده بود به قدری خوب بود که حتی به یک آن
تلنگری در وجودش نشست، انگار که همه چیز
فراموشششد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیونه

می دانست که یلدا توانایی هرکاری را دارد، توانایی
به وجود آوردن هر حسی در وجودش!
_ باز داری معجزه می کنی!
چشم هایشرا با آرامش بست و یلدا با این حرف او
لبخندی کنج لب هایشنشست.
_ موهات رو که نوازش می کنم حس خوبی داره
برات؟
در سکوت دستشرا لمسکرد و این یک تایید برای
یلدای نگران بود که حداقل کمی دلشآرام بگیرد و
کمتر بلرزد.
_ نمیدونم چرا ولی این روزا متوجه شدم که
همیشه آرومم می کنی یلدا حتی وقتی از عالم و آدم
و کل دنیا هم ببرم میتونم با خیال راحت بهت پناه
بیارم.
یلدا در جو زیبایی که به وجود آمده بود، مستِ
احساسات خالصانه ی امیرکیا شد.
اینکه حتی در حال بِدش با او آرام می گرفت
برایشکافی بود تا حالشدر این نگرانی بهتر شود.
دست های لرزانشرا روی موهایشکشید و نفس
های عمیق اشرا به بیرون فوت کرد.
امیر کیا با چشم های بسته، با نوازش های آرامِ یلدا
بدون اینکه چیزی بگوید، غرق فکر بود.
به پدرش...
به امیرکسری...
به یلدا... به یلدا... به یلدا...
آن قدر فکر کرد که حتی نفهمید چطور خوابش برد.
اصلا مگر می شد موهایشرا یلدا نوازشکند و
نخوابد؟
یلدا بدون خبر داشتن از اطراف خود، هنوز به
نوازشامیرکیا ادامه می داد و توجهی نداشت که
چقدر گذشته بود.
با احساسخستگی و تیر کشیدن شانه اش، نگاهی
به تاریکی بیرون انداخت.
خمیازه ای کشید و به امیر کیا نگاه کرد.
این روزها شبیه پسر بچه بی پناهی شده بود که به
او پناه آورده بود.
با احتیاط سر امیر کیا را از روی پاهایش برداشت و
روی بالشت گذاشت.
خستگی اجازه نداد بلند شود. هرچند هر دو پای اش
خواب رفته بودند و گزگز می کردند.
به ناچار روی همان تخت کنار امیرکیا دراز کشید.
نگاهشرا به صورت خسته و غرق خواب امیرکیا
دوخت و برای هزارمین بار در دلشزمزمه کرد:
_ یعنی تکلیف این زندگی چی میشه؟
و ناخوداگاه بلافاصله نجوا کرد:
_ کاش بودنمون کنار هم باشه...
لبخندی زد و با احتیاط انگشت هایشرا روی صورت
امیرکیا به نوازشدرآورد.
این بار بلندتر از قبل ادامه داد:
_ امیدوارم همه چی درست بشه... حداقل تو از این
همه فکر و خیال راحت بشی، قرار نبود هیچی
اینطوری بشه.
لبخند کمرنگی زد و چشم هایشرا با خستگی بست.
باید می خوابید، روز سختی را گذرانده بود.
-----------------
تکانی به بدن کوفته اشداد و از میان لب های خشک
و ترک خورده اشزمزمه کرد.
_ آخ...
با احساسدستی که دورشپیچیده شد نفس
عمیقی کشید و چشم های بهم چسبیده اشرا به زور
باز کرد.
با دیدن امیرکیا که محکم در آغوششگرفته بود
ابرویی بالا انداخت.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهل

تعجب کرد ولی لبخند کمرنگی روی لب هایش
نشست.
انگار هیچ چیز آن طور که باید، پیشنمی رفت.
چقدر تفاوت بود بین اولین آغوش شان در آن ویلا و
حالا...
دومین آغوش شان.
_ چیزی میخوای؟
با شنیدن صدای خش دار امیرکیا دستی به صورتش
کشید و لب گزید.
آنقدر محو تماشای او و غرق لذت آغوش اششده
بود که متوجه بیدار شدن اش نشده بود.
سعی کرد به روی خودش نیاورد و به جای دفاع،
حمله کند!
_ تو خواب داشتی خفه م میکردی!
آرام لبخند زد و با خونسردی جواب داد:
_ بیدار بودم!
چشم هایشگرد شدند.
بی حواسپرسید:
_ از اولش؟
کوتاه خندید و همانطور که یلدا را بیشاز قبل به
خودش می فشرد، جواب داد:
_ اگه منظورت بغله که آره... تو بیداری بغلت کردم!
از رک بودن امیر کیا ابرویی بالا انداخت و کمی
سرشرا کج کرد و چشم به قیافه ی مردانه ی او
دوخت.
با اینکه روز سختی را گذرانده بود، با اینکه زیادی
اذیت شده بود ولی وقتی به یلدا و خواب راحتش
کنار او فکر میکرد کمی آرام می شد.
_ خوبه که به حداقل بهشاعتراف میکنی!
امیرکیا لبخند مردانه کمرنگی زد و دستی به موهای
یلدا کشید.
سپسبه گونه های سرخ شده اش نگاهی انداخت.
_ فکر کنم داشتم تو خواب ازت تشکر میکردم که
هستی، که اینطوری آرومم کردی یلدا...
یلدا لبشرا گاز گرفت و به جای لجبازی دستشرا
درهم قفل کرد.
هنوز یادش نرفته بود که امیرکیا کل دیروز لب به
چیزی نزده بود و این اذیتشمی کرد.
_ از دیروز هیچی غذا نخوردیم برم غذا درست کنم
؟ فکر کنم دوتامونم از گشنگی بمیریم اینطوری!
امیرکیا آهی کشید و سرشرا تکان داد.
یلدا بلافاصله از اتاق بیرون رفت او همانطور روی
تخت دراز کشید.
دوباره همان فکرهای لعنتی به مغزش چسبیده
بودند و رهایش نمی کردند.
با یادآوری آخرین تصویرِتار از امیرکسری و کاری که
پدرشکرده بود پوزخندی زد و از جایشبلند شد.
ای کاش می توانست نامردی کند و لااقل نگرانش
نباشد ولی حتی این هم نمی شد!
آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلویک

آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟
صدای یلدا در میان آن همه گرفتاری در مغزش
باعث شد نگاهشکند.
باید کمی منطقی تر از دیروز رفتار می کرد، به حد
کافی خودشرا اذیت کرده بود، کل دیروز را فکر
کرده و تا حدودی با خودشکنار آمده بود.
_ نه فعلا چیزی میلم نمی کشه.
خواست برای ادامه چیزی بگوید که زنگ در خانه در
گوششپیچید و ابرویی بالا انداخت.
_ منتظر کسی بودی؟
یلدا خودش هم تعجب کرده بود از آشپزخانه بیرون
آمد و امیرکیا از جایش بلند شد تا شخصپشت در
را ببیند.
_ نه باید منتظر کی باشم؟ هیچکسقرار نبود بیاد!
طرف اتاق قدم برداشت تا دستی به سر و روی ش
بکشد و امیرکیا در را باز کرد.
با دیدن جابر کمالی، وکیل خانوادگی شان چشم ریز
کرد.
_ از این طرفا؟ چه بی خبر اومدین!
درست همان موقع ای که انتظار داشت، آمده بود.
وکیلِ پر جربزه و زبر و زرنگی که احتمالا همه چیز
را می دانست و می توانست کمی به سوال هایش
جواب بدهد.
بدون سلام و احوال پرسی با حالی پریشان نگاهش
کرد و گفت:
_ همه چی و فهمیدم، امیرکسری گند زده!
امیرکیا تای ابرویشرا بالا انداخت و دستشرا از
روی دستگیره ی در برداشت و کنار رفت.
_ بفرمایید داخل.
یلله گویان داخل شد و همانطور که به سمت مبل
می رفت، گفت:
_ میتونم بفهمم چه سوالی میخوای بپرسی حقم
داری البته!
امیرکیا به جابر اشاره کرد روی کاناپه بوشیند و
خودش هم با پوزخندی که روی لبشبود رو به
رویش نشست.
_ میتونی بفهمی یا طبیعیه که همچین سوالایی
داشته باشم؟
جابر گلویی صاف کرد و کمی خودشرا جلو کشید.
امیر کیا با بی حوصلگی ادامه داد:
_ واقعیت داره که همه مال و اموال بابا به نام
امیرکسری بوده و هیچ اسمی از من وسط نیومده؟
منتظر نگاهشکرد که جابر با سری که به تاسف
تکان داد گفت:
_ آره حقیقت داره متاسفانه بابات اینطور خواست،
یعنی صلاح دونست که همه چی به نام امیرکسری
باشه نه تو...البته فعلا!
امیرکیا فقط سکوت کرد و این بار جابر حرف زد،
حرف زد و آتشزد به دل امیرکیایی که به زور با
خودشکنار آمده بود.
_ بهشگفتم که هرچی نباشه باید به تو هم یه
چیزی برسه تو کمتر زحمت نکشیدی براشامیرکیا
ولی خب اینطوری صلاح دونست بخاطر یه سری
مسائل.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلودو

امیرکیا جدی تر نگاهشکرد که جابر از کیفش
پرونده ای بیرون کشید و جلویشگذاشت.
_ این برای خوندن کلیت ماجراست آوردم داشته
باشی شاید به دردت خورد.
پرونده را در دستشگرفت ولی چیزی روی قلبش
سنگینی می کرد.
_ ممنون.
یلدا در فکر رفت و با دیدن بهم ریختگی امیرکیا دل
را به دریا زد و دست اشرا روی شانه او گذاشت.
_ تو نباید خودت و سرزنشکنی امیرکیا، خودت،
من، همه می دونن تو هیچوقت برای خانواده ت کم
نذاشتی.
امیرکیا دستی به موهایشکشید و عصبی چشم
بست.
فکر و خیال و نگرانی به جنگ بزرگی در وجودش
برخاسته بودند و قصد تمام کردن این خونریزی را
نداشتند.
عصبی بود، حق هم داشت!
_ یلدا من خودم و سرزنشنمیکنم یه حس
مزخرفی توی وجودمه همین، یه حسی که انگار
ذره ای برای بابام اهمیت نداشتم.
نیشخندی زد و به کاناپه تکیه کرد. حرف های وکیل
همانطور در ذهنش چرخ می خورد.
"بابات خودشاینطور صلاح دونست"
پدرش صلاح دیده بود او را از فرزندی رد کند؟
_ میخوای بریم بیرون، با این وضعیت منم اصلا
حس خوبی ندارم تو همش تو خودتی و من هیچ
کاری از دستم برنمیاد.
امیرکیا نگاهی به ساعت انداخت. اگر می ماند که
دیوانه می شد، باید می رفت، باید بادی به کله اش
می خورد و شاید این بار کمی آرام می گرفت.
سرشرا تکان داد.
_ بریم، حق باتوئه بریم که باید باد بخوره بهم و
آروم بشم، میخوام ببرمت یه جایی که خاطره های
قدیمی اونجا زنده ان.
یلدا کنجکاو سرشرا کمی خم کرد و با اشتیاق
ناخن هایشرا در پوست دستشفرو کرد.
_ کجا؟
امیرکیا دست های ظریف و گرم یلدا را در دست های
بزرگشگرفت و لمسکرد.
یادش نمی رفت که یلدا چطور با صبوری، هوایشرا
داشت، کنارش بود.
_ یه جایی، میشه آماده بشی زود؟
با تکان داد سرشاز جایشبلند شد.
_ زود حاضر میشم تو نمیخوای چیزی بپوشی؟
دست هایشرا درهم گره زد و چشم هایشرا با
اطمینان خاطر بست.
_ نه، تو حاضر شو.
یلدا قدم هایشرا طرف اتاق کشید و امیرکیا
دستشرا میان موهایشبرد و موهایشرا بهم
ریخت.
عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوسه

عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟
---------------
_ من آمادم!
با صدای یلدا سرشرا بالا گرفت و به یلدایی که
آماده شده بود نگاهی انداخت.
_حتی نفهمیدم چطور وقت گذشت، چطوری انقدر
زود؟
یلدا لبخندی زد و چشم هایشرا روی هم گذاشت و
لبخند ریزی زد.
_ گفتم زیاد طولش ندم و همینارو پوشیدم برای تو
که بهتره عجله داری زودتر از اینجا بری منم خسته
شدم از خونه!
امیرکیا از جایشبلند شد و با نیم نگاهِ عمیقی به
یلدا رو به رویشایستاد.
_ هیچوقت فکر نمیکردم تو این حال بد من، فقط
تو باشی...
پشت دستشرا به گونه های نرم و لطیف یلدا کشید
و بوی تن اشرا به ریه هایشهایشفرستاد.
یلدا لبخند کوتاهی زد و آرام گفت:
_ تو منو ساختی... یلدا رو... از معرفت دور بود که
تو حال خرابت ولت کنم.
کمی مکث کرد و جلو تر رفت و دستشرا آرام روی
ته ریشمردی که این روزها هر ساعت عزیزتر از
ساعت قبل می شد برایشگذاشت و ادامه داد:
_ حال منو خوب کردی... تا خوب شدن حالت
کنارتم.
امیرکیا با آرامشلبخند کمرنگی روی لب های خشک
اش نشست.
آرام از یلدا فاصله گرفت و از آن جا دور شد.
با رفتن امیرکیا یلدا هم به دنبالشقدم برداشت و
در ماشین نشست.
امیرکیا به سرعت از ساختمان دور شد تا به مرور
خاطراتش برود، جایی که آخرین مکان بود برای
برطرف کردن دل تنگی اش...
برای فرو دادن بغض کنه ی کنج گلویش!
یلدا که هنوز کنجکاو بود نگاهی به اطراف انداخت
و پرسید:
_ کجا داریم میریم؟هنوز نمیخوای بگی؟
نگاهشکرد، آرام، بی صدا و پرمعنا...
امیرکیا، قوی ترین مردی بود که می شناخت و الان
شاهد خرد شدن لش بود.
_ خونه بابا... میخوام وسایلی که میخوامو بیارم...
میترسم خریدارها سر و کله شون پیدا بشه.
سرشرا تکان داد و منتظر نشست تا به عمارت
پدری اش بروند...
عمارتی که اولین بار همراه او و تاجیک بزرگ پا به آن
جا گذاشته بود.
با دیدن ساختمان، ناخواسته بغضکرد و گفت:
_ یادشون به خیر... انگار چند ساله که گذشته.
طول حیاط را در سکوت طی کردند.
از آن عمارت شلوع و پر از خدم و حشم... تنها
سکوت مانده بود و رد گرد و غبار روی وسایل
لوکس اش...
پله ها را شانه به شانه هم بالا رفتند.
چقدر نبود احسان تاجیک احساس می شد...
با وجود تمام خوبی ها و بدی هایش، ستون عمارت
بود.
گمان می کرد که امیرکیا به اتاقشان برود اما بی
تفاوت نسبت به در بسته اتاق، از آن گذر کرد و
راهی آخرین اتاق شد.
با کنجکاوی پشت سرشقدم برداشت.
غیر از اتاق خودشان تقریبا تمام عمارت برایش
ناشناخته بود.
و الان کنجکاو بود که مقصد امیر کیا را ببیند.
جلوی آخرین اتاق ایستاد و با کلید کوچکی در
چوبی اشرا باز کرد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوچهار

نگاهش بلافاصله روی اسم بالای چهارچوب در
نشست...
اسم خودشکنار برادر بی معرفتش...
پاهایشرمق حرکت نداشتند، بی حسو حال بود
اما مطمئن و جدی...
انگار که آمده بود به جنگ با غرور و احساس اش!
باید به نتیجه می رسید و الان کاملا درحال سوختن
بود.
در را که کاملا باز کرد، عروسکی از بالا روی زمین
افتاد.
خم شد و عروسک را برداشت.
_ این برای کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
یلدا عروسک کوچک قورباغه ای شکل را از دستش
گرفت و با لبخند نگاهشکرد.
_ برای بچگی امیرکسراست، همشاصرار داشت
عروسکاشو این ور و اون ور آویزون کنه اینم من
براشآویزون کردم با نردبون، بالاخره بعد سال ها
افتاد...
عروسک را از دست یلدا گرفت و در دستشفشار
داد
_ درست وقتی افتاد که همه چی بین من و اون
تموم شد، گذاشت و رفت.
یلدا با نگرانی نگاهشکرد و او بی اهمیت به سوزش
قلبش، کمی جلوتر رفت و به اتاق بچگی هایشان
نگاه کرد.
یلدا قدم هایشرا آرام آرام همراه او داخل کشید و
با کنجکاوی به اتاقی که تمام وسایلشقدیمی و
دست نخورده بودند نگاه کرد.
_ من همیشه محبوب مامان بودم و امیرکسری
محبوب بابا...
مکث کرد و از بالای کمد آلبوم عکس خانوادگی شان
را برداشت و خاک های روی اشرا فوت کرد.
سپس صفحه اولشرا باز کرد و به عکسامیرکسری
در آغوشپدرش نگاهی انداخت.
_ من احساسی بودم و امیر کسری منطقی... باب
دل بابا!
نیشخندی زد و آلبوم را سرجایشگذاشت.
یلدا لبشرا آرام گزید و نگران به امیرکیا نگاه کرد.
صورت اشسرخ بود و رگ های پیشانی اش متورم.
حالش خوب نبود و او... بلد نبود زخم های دلشرا
مداوا کند.
روی تخت نشست و ادامه داد:
_ محبت مامانمو داشتم... اما دلم تشویق بابامو می
خواست. که عین امیرکسری، روی شونه های منم
بزنه و با افتخار نگام کنه.
که همه جا تعریفمو بکنه و بگه عصای دستشم... اما
نبودم یلدا.
نور چشم بابا امیر کسری بود.
افتخارش... غرورش... آینده اش...
یلدا آرام جلو رفت.
کنارشروی تخت قدیمی نشست و بی توجه به
صدای قیژ قیژ اش، دستشرا روی بازوی امیرکیا
گذاشت و آرام لب زد:
_ تموم شده امیر کیا...تلخ یا شیرین، گذشته!
شکسته و غمگین نگاهشکرد.
عادت نداشت چشم هایشرا مغرور نبیند اما انگار
این روزها جای غرور، باید به نگاه غمگین امیرکیا
عادت می کرد.
_ بچگی به کنار یلدا... مرد شدم اما بازم محبوب
بابام نبودم. این عذابم میده.
لبخندی زد و برای آرام کردن اش، به مسخره ترین ح
الت ممکن زمزمه کرد:
_ همه باباها بچه هاشون و دوست دارن امیر کیا.
فقط بسته به شخصیت بچه هاشون، با هرکدوم یه
جور رفتار میکنن.
تلخ خندید.
حق داشت.
دلایل اشزیادی بچگانه و سطحی بودند.
نگاه غمگین اشرا به یلدا دوخت و لب زد:
_ اونقدر که تمام دارایی چندصد میلیاردی شو بزنه
به اسم پسر بزرگش؟ اونم در حالی که پسر کوچیکه
روحشم خبر نداره!
بعد اونقدر به پسر بزرگشاعتماد داره که فقط
زبونی بهشوصیت کنه اگه مرد، سهم داداش
کوچیکه رو بده؟

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوپنج

نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوشش

یلدا هم به این عمارت سرد و خلوت عادت نداشت
پساستقبال کرد و دنبالشقدم برداشت.
امیرکیا پله ها را پایین آمد و وارد اتاق مادر و پدرش
شد.
آهی کشید و قلبشلرزید.
در یک آن چهره ی زیبای مادرش مقابل چشم هایش
نقش بست و لبخندی کنج لبش نشست .
هرچقدر که قدم هایشرا جلو می کشید بوی خاصی
زیر بینی اش می پیچید و وجودشرا قلقلک می داد.
_ بوی خیلی قشنگیه، این بو برای چیه امیرکیا؟
با تعجب جلوتر قدم برداشت و کنار امیرکیا ایستاد
و نگاهشرا دور تا دور اتاق دوخت.
امیرکیا بیشتر از هرزمانی احساس تنهایی می کرد و
دلشنوازشدست های مادرشرا می خواست...
آهی کشید و سعی کرد دوباره چشم هایشاز فرط
فشار زیاد سرخ نشود. سپسپاسخ داد:
_ عطری که مامانم استفاده می کرد تقریبا بعد مرگ
مامانم بابا هر روز از این عطر داخل اتاقشاستفاده
می کرد که بوی مامان و داشته باشه. ولی خب مثل
اینکه مرحوم زیادی عاشق بود که هنوز بوشو بعد
از این همه مدت میشه حسکرد!
پوزخندی که کنج لب هایش نشست به هیچ وجه
دست خودش نبود اما انگار با این پوزخند ها قلبش
را التیام می بخشید.
سپسآرام تر ادامه داد:
_ به جز من همه رو دوست داشت.
نگاهشرا به امیرکیا دوخت و سعی کرد بحث را
عوضکند.
_ عکسای مادرت و میخوای برداری؟
در سکوت وسیله های مادرشرا برداشت و به نشانه
تایید تنها سری برایش تکان داد.
نوبت رسید به پدرش...
سخت بود اما دست دراز کرد و عکساو را هم در
دست گرفت.
قلبشدرد می کرد اما همه چیز سرجایشبود.
او همان امیرکیای سخت پوست بود و نباید در
چشم یلدا یک شبه فرو می ریخت.
با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
دست هایش با قدرت دور قاب عکس حلقه شده بود
و صورتش به سرخ ای می زد.
شاید باید کمی دوستانه تر رفتار می کرد
به جهنم که هنوز بین شان فرسنگ ها فاصله بود!
دستشرا روی بازوی امیرکیا گذاشت و به او اشاره
کرد.
_ برشدار، یه روزایی هم انگار باید کوچیک ترا از
اشتباه بزرگترا چشم پوشی کنن.
انگار که منتظر تایید از کسی بود.
و چه کسی بهتر از یلدا؟
برداشت و بدون حرف، اتاق را دوباره چک کرد.
عطر مادرشرا هم برداشت. می خواست درست
مثل پدرش همیشه کنارشداشته باشد!
_بریم یلدا، تموم شد... تموم چیزایی که من از این
خونه میخواستم و برداشتم.
یلدا سرتکان داد و همین که خواست برود صدای
امیرکیا در گوششپیچید.
_ یلدا!
چرخید و نگاه سوالی اشرا به او که نگاهش می کرد
دوخت.
چشم های خون بارش به شکلی عجیب ناراحتیِ
درون اشرا نشان می دادند و این برای یلدایی که
شاهد شخصیت قویِ او بود اذیت کننده بود.
چشم ریز کرد و پرسید:
_ بله؟ چیزی شد امیرکیا؟
امیرکیا نمی توانست تحمل کند.
یعنی می خواست فراموشکند و بگذرد از چیزی که
روی عسلی کنار تخت بود اما مگر این احساس
لعنتی می گذاشت؟

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوشش

چطور می توانست به ندای درون اشگوش نکند و
خاطرات خانواده اشرا برای غریبه ها بگذارد و برود؟
_ میخوام اون دفتری که برای بابا بود و بردارم،
شاید توی اون دفتر یه سری چیزا باشه، یه سری
حرفا نوشته باشه... میدونم با خودم لج کردم ولی
هرچی نباشه، هرکاری که کرده باشه بابای من بود!
کمی مکث کرد و نفسی گرفت .
سپسبا دلی پر ادامه داد:
_ بابا همیشه درمورد کارای روزمره ش می نوشت و
من نمیخوام با ندونستن بهش بدبین بشم ، باید همه
چی و بفهمم یلدا!
یلدا چند قدم میان شان را پر کرد و دفتر را برداشت.
سپسبدون آن که بازشکند، به سمت امیر کیا آمد
و آرام گفت:
_ میبریمش... دلت گرفته از پدری که توقع محبتش
و داشتی، ولی لازم نیست چشمت و روی دونسته و
ندونسته هات ببندی، تو قرار نیست از خاطرات هیچ
کدوم بگذاری!
عمیق و معنادار نگاهشکرد و با تکان دادن سر،
همراهشاز اتاق بیرون آمد.
همانجور که از ساختمان خارج می شد به امیرکیا
که با نایلون خیلی بزرگ و دست پر بیرون آمد و در
ماشین نشست خیره شد.
شاید جسماً خوب به نظر می رسید ولی روح اش
آزرده و نگران بود.
از عمارت که دور شدند با دیدن مقصد دیگری که
امیرکیا پیشگرفته بود ابرویی بالا انداخت و
پرسید:
_ جایی می ری؟ نمیریم خونه؟
امیر کیا حجتشرا با خودش تمام کرده بود. با
اینکه هنوز قلبشدرد می کرد، هنوز جواب سوالِ
خودشرا نگرفته بود ولی دیگر نمی خواست در این
نقشِامیرکیای شکسته بماند.
او قوی تر از این ها بود و خودشهم خوب این را
می دانست . خصوصا جلوی یلدا...
جلوی یلدایی که می دید چطور با هر حرفشبی پناه
تر می شود.
_ میریم رستوران یلدا... میریم یکم حالت عوض
بشه فکر نکن حواسم نیست بخاطر من از دیروز
هیچی نخوردی و همشغصه داری!
لبشرا گاز گرفت و نگاه دزدید. امیرکیا باهوشو
تیز بین بود اما توقع نداشت در این موقعیت این
حرف را بزند.
تا همین چند دقیقه پیشدر سخت ترین شرایط به
سر می برد و چطور می توانست در آن موقعیت به
فکر او باشد؟
وجودشکمی لرزید اما چیزی بروز نداد.
نه اینکه این کارها در شان و شخصیت امیرکیا
نباشند و او هیچوقت انجامش ندهد، نه...
اما این برای یلدایی که هیچوقت از او چنین
کارهایی ندیده بود شوکه کننده بود.
_ لازم نیست بخاطر من جایی بری لطفا برگرد خونه
که استراحت کنی.
هنوز بعد از اینکه دیشب کنارهم خوابیده بودند با
او احساسراحتی نمی کرد!
مگر این مسئله با یک شب حل می شد؟
امیرکیا بی توجه به او سرعتشرا بیشتر کرد.
_ میدونی باید یه داستانی نوشته بشه درمورد تو؟

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهفت

یلدا با تعجب سرچرخاند و به امیرکیا که با لحن
خیلی جدی ای سعی داشت فضا را عوضکند نگاهی
انداخت.
_ از من؟چرا؟ چون زیادی اسطوره ی بدبختی ام؟
امیرکیا اخم هایشرا درهم کرد.
_ بدبخت نیستی، هرچند خوشبختم نیستی ولی
میتونی نمونه ای باشی برای بقیه...
اولین باره دارم بهت این حرف و میزنم اما تو زیادی
برای این همه سختی حیفی، لایق این همه بدی
نبودی!
ماشین را جلوی رستورانی پارک کرد.
ضربان قلب یلدا بالا رفت.
اولین بار بود که از او یک جورهایی تعریف می کرد و
این هیجان زده اش می کرد.
از ماشین که پیاده شد به طرف او آمد و در را
برایشباز کرد.
نگاهی به چهره آرام او انداخت و گفت:
_ اینجوری نگاه نکن سرم به جایی نخورده حقیقت
و گفتم یلدا... به خودت توی آینه نگاه کن به
چشمات، به وجودت، وقتی فکر میکنم که سر یه
چیز ناخواسته چقدر اذیتت کردم...
دستی داخل موهایشکشید و دست های سرد و
خشک شده ی یلدا را لمسکرد و کمک کرد پیاده
شود.
سپسطرف پارک قدم برداشت.
یلدا با دیدن مسیرِ عوضشده رستوران به پارک
ابرویی بالا انداخت اما چیزی نگفت.
_ فکر نمیکردم دختری که انقدر اذیتشکردم شب تا
صبح بالای سر من می شینه و توی درد من شریک
میشه!
راستششنیدن این حرف ها از جانب امیرکیا برایش
تعجب آور که نه، شوکه کننده بود!
او هم امیرکیایی که به دست بازی چند نفر و بازی
روزگار نامرد در کنار هم قراره گرفته بودند و مجبور
به تحمل یکدیگر بودند.
_ اینطوری نبود که تو همش بد رفتاری کنی امیرکیا،
منم ازت حرصداشتم و یه جورایی تورو مسبب
بدبختی خودم میدونستم هیچ کدوم بی تقصیر
نبودیم و حقم داشتیم!
امیرکیا دستشرا کشید و روی سنگ فرش های پارک
قدم برداشتند. باد می وزید، دل خورشید گرفته بود
به حال دل این دو نفر...
هرآن ممکن بود باران ببارد اما آسمان هم زیادی
مقاومت می کرد!
_ هر اتفاقی که افتاد نه حق تو بود نه من ولی یه
جورایی ته این داستان حسمی کنم خوشحالم که
آدمی مثل تو وارد زندگیم شد

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهشت

یلدا باتعجب نگاهشکرد . چه بلایی سراین مرد
آمده بود که انقدر راحت از احساساتش حرف می زد؟
آن هم وقتی که در سخت ترین برهه ی زمان زندگی
اش به سر می برد!
_ تو مطمئنی که داری درمورد من این حرفارو
میزنی؟ تا جایی که یادمه تو از م...
حرفشرا قطع کرد و اشاره کرد روی صندلی کنار
درخت بشیند و خودشهم نشست.
_ هرچی که اتفاق افتاد، هرچیزی که تجربه کردیم،
خنجر خوردیم تو از صمیمی ترین آدم زندگیت، من
از برادرم، اما تموم شد.
ابروهای یلدا بالا پرید و دستشرا داخل دست های
امیرکیا تکان داد و لب زد.
_ چقدر راحت درمورد فراموشکردن گذشته حرف
میزنی ... برای من که فکر نمیکنم هیچوقت تموم
بشه!
امیرکیا حرف های او را درک می کرد، موقعیت
خودشرا هم درک می کرد، می فهمید که این گذشته
پاک شدنی نبود ولی می خواست با دلی خوشپا به
آن رستوران بگذارد.
_ می دونم سخته... نصف چیزایی که کشیدیم و
کنار هم بودیم، باهم بودیم بعضی وقتا هم مقابل
هم دیگه ولی الان میخوام همه چی و همین جا تموم
کنم و برگردم به همون امیرکیا سابق، همونی که
محکم تر از الان بود.
یلدا چشم بست و نامطمئن سرچرخاند.
_ و اگه گذشته دست از سرما برنداره چی؟
امیرکیا با همان جدیت سرچرخاند و به چشم های
نامطمئن و لرزان او چشم دوخت.
انگشت هایشرا روی دست های او کشید و لب زد:
_ گذشته دست از سرما برمیداره یلدا، همه چی
تموم شد کیمیا تموم شد، امیرکسرای من تموم شد،
کابوسگذشته ی تو هم باید تموم بشه.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر اینو رباتو استارت نکنی بعدا پشیمون میشی 👌
یلدا تنشلرزید و از حرکت دست های او مورمورش
شد . عادت به این لمس های یک هویی امیرکیا
نداشت.
_ من خیلی دلم میخواد که همه چی و فراموش کنم
ولی نمیشه. جای زخمشمیمونه امیر کیا.
امیرکیا این بار نفسی گرفت و انگشت های سرکشش
سمت موهای روی صورت یلدا رفت.
یلدا که در مرز شوکه شدن بود ناخودآگاه کمی
سرشرا عقب کشید.
_ تو کمکم کردی به خودم بیام، کنارم بودی از این
به بعد من میخوام که کنار تو باشم یلدا، کنارتم که
همه چی و فراموش کنی شاید اون موقع جبرانِ
تموم اذیت هام باشه.
یلدا سرشرا تکان داد و سعی کرد تمرکز کند اما
مگر حرکات دست امیرکیا این اجازه را به او می داد؟
ناخواسته لب زد:
_ یعنی باور کنم این امیرکیایی که الان جلوی منه
دیگه ازم متنفر نیست؟
نامطمئن پرسید تا مطمئن شود و امیرکیا بی حرف از
جایشبلند شد و دستی داخل موهایشکشید .
_ از اولشهم نبودم یلدا، گشنه ت نیست؟ نمیخوای
بریم غذا بخوریم؟
یلدا سریع از جایش بلند شد و سعی کرد طوری
رفتار کند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
او هم تعجب کرده بود ولی یک حسِعجیبی هم در
وجودش بود که باعث می شد ناخواسته در دلش
لبخند بزند.
_ چرا خیلی گشنمه!
به راهشان ادامه دادند.
در سکوت و با وجود فکرهای عجیبی که در سرشان
بود وارد رستوران شدند.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلونه

با دیدن صمیمیت بین خانواده تقریبا پر جمعیتی که
صدای خنده هایشان تمام رستوران را پر کرده بود،
لبخند تلخی زد و گفت:
_به نبودنشون عادت نکردم ولی عادت کردم که با
دیدن خوشی بقیه یاد بدبختی خودم نیفتم. این
خوبه یا بد؟
امیرکیا سر تکان داد و طرف میز خالی ای کنار دیوار
قدم برداشت و صندلی را برای یلدا عقب کشید.
ممنونی زمزمه کرد و روی صندلی نشست.
خودشهم صندلی جلوی یلدا نشست و در جوابش
گفت:
_ مطمئنم روزی میرسه که بدی هارو یادت نیاد.
مطمئن نبود که میسر شود اما مخالفتی هم نکرد.
شاید باید می گفت این اولین باری بود که برای بعد
از آن همه اتفاق ، داشتند نرم نرمک از خودشان می
گفتند.
بعد از حرف های امیرکیا، بعد از آن همه استرسو
شکسته شدن!
_ انگار که دوتا آدم جدید که تازه باهم آشنا شدن
اومدن غذا بخورن به روی خودت هم نیار!
امیرکیا با شیطنت افکار او را زمزمه کرد.
لبخند روی لب های یلدا نشست و ریزخندید.
گاهی هم وسط ناخوشی ها، شوخی های ریز و خنده
دار می توانست به زندگی روح ببخشد نه؟
شاید این به امیرکیا نمی آمد اما می خواست بحث را
از غم به سمت خوشی بکشاند. برای هردو تا این حد
کافی بود...
_ چی می خورید جناب؟
یلدا نگاهی به امیرکیا انداخت و به صندلی تکیه
داد.
_ هرچیزی خودت میخوری سفارش بده برام زیاد
اهمیتی نداره.
امیرکیا سری تکان داد و برای هردو لازانیا سفارش
داد و همزمان که روی میز ضرب گرفته بود گفت:
_ آخر هفته احتمالا سرم خلوته میخوای باهم بریم
کوه؟ یکم کوه نوردی میتونه فکرمون و بازتر کنه!
یلدا با تعجب نگاهشکرد و کمی کنجکاو شد و
خودشرا جلو کشید.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر خانم خانه دار هستی این ربات رو که بهت دلار میده استارت نکنی بعدا پشیمون میشی پس همین الان روی این لینک بزن 👌
_ از خونه موندن که خیلی بهتره. هرچند بعید
میدونم همراه مناسبی باشم برات.
امیرکیا مشغول آب ریختن برای خودش شد و در
همان حال بچه ای که با شیطنت از میز ها رد می شد
طرف میز آن ها آمد و پای یلدا را چسبید.
یلدا شوکه خم شد و با دیدن پسربچه ی شیطون که
درحال نفسنفسزدن بود پرسید:
_ خوبی خاله؟ کجا می رفتی با این عجله؟ مامانت
کو؟
چشم در اطراف گرداند ولی زنی را ندید که دنبال او
آمده باشد.
پسربچه به زبان خودش چیزی گفت که یلدا نفهمید
و در آن موقع امیرکیا با دیدن بچه که به یلدا
چسبیده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیکش
رفت .
_ میدونی مامانت کجاست پسر؟ پای خاله رو ول
کن.
یلدا با ذوق لبخند بزرگی زد و دستی به موهای
فرفری بچه کشید.
مشخصبود که بخاطر سن کم اش، زیاد نمی تواند
حرف بزند.
_ امیرکیا نکنه گم شده طفلک.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاه

به اطراف چشم دوخت و جواب داد:
_ با این شلوغ کاریا مشخصه که از دست مامانش
فرار کرده.
یلدا با دیدن شیرین کاری های پسربچه لبخندی زد و
او هم بلند شد.
_ کاریشنداشته باش بچه س خب... امیدوارم گم
نشده باشی کوچولو!
دستی به موهایشکشید و دست های کوچک تپلش
را در دست گرفت.
_ اسمت چیه؟
درکمال تعجب که فکر می کرد مثل چند دفعه ی دیگر
جوابی نمی شنود ولی این بار پسرک زبان باز کرد.
_ آلتین .
با دیدن شیرین حرف زدنش خندید.
امیرکیا آرام صدایشکرد.
_ میخوای با این بچه چیکار کنی یلدا؟ ولشکن
اینجا خیابون یا بازار نیست که بگی ممکنه گم بشه
هرجا باشه پیدا میشه خانواده ش.
شانه ای بالا انداخت. حقیقتا آنقدر که این مدت حال
بد را تجربه کرده بود کمک کردن به یک بچه شدیدا
روحیه اشرا عوضمی کرد و چرا احساس می کرد
خدا هوایشرا بیشتر از قبل دارد و وجود این بچه
خالی از لطف نیست؟
لبخند کمرنگی که روی لب هایشبود گرسنگی اشرا
از یادش برد و گارسون متعجب نزدیکششد.
_ چیزی شده خانوم؟ چیزی لازم دارید بگید
راهنمایی کنم.
اشاره ی به آرتین کرد و با لحن نگرانی پرسید:
_ مامان این بچه رو می خواستم پیدا کنم انگار گم
شده نمیدونم هیچ حرفی هم نمیزنه.
گارسون کمی فکر کرد و امیرکیا با کلافگی دستی
داخل موهایشکشید. از دل مهربان یلدا خبر داشت
اما میترسید خانواده اش بی آیند و جای ثواب کباب
شوند.
اگر از نات کوین جا موندید و نتونستید دلار بگیرید دوباره فعال شده قبل از همه اینجا کلیک کنید و ربات رو استارت کنید😍
اما از طرفی هم نمی خواست دلشرا بشکند.
گارسون با یادآوری چیزی ابرویی بالا انداخت.
_ برم از بقیه همکار ها بپرسم بهتون خبر میدم صبر
کنید.
یلدا روی پاهایش نشست تا با آرتین هم قد باشد.
سپسبا لحن نگرانی پرسید:
_ میشه جای مامانت و بهمون نشون بدی کوچولو؟
آرتین تا زبان باز کرد چیزی بگوید صدای عصبی زنی
از پشت حواسیلدا را به خودش جلب کرد و
متعجب از جایشبلند شد.
زن با همان اخم های درهم قدم قدم جلو آمد و چشم
ریز کرد.
_ آرتین اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم بشین کنار
دخترعمه ت هنوز یه دقیقه نشده راه افتاده بودم،
زنگ زده میگه نیستی!
با عصبانیت جلو آمد و در یک آن دست بچه را
محکم کشید که یلدا طاقت نیاورد و با تعجب تذکر
داد.
_ خانوم دست بچه رو شکوندی!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهویک

نمی دانست چرا باید مادری اینطور دست بچه را
بکشد و اذیت کند اما می توانست با اطمینان کامل
بگوید که این زن هیچ مهر مادری ندارد.
_ به شما چه خانوم؟ بچه خودمه تربیتشهم دست
منه لطفا شما دخالت نکن.
خواست چیزی بگوید که امیرکیا دستشرا کشید و
او مبهوت لب زد:
_ چرا اینطوری کرد؟ امیرکیا دست بچه رو دیدی
چطوری کشوند؟ بذار یه چیزی بگم بهشواقعا دلم
برای بچه میسوزه با همچین مادری!
امیرکیا با همان اخم سعی کرد یلدا را آرام کند و او
را سمت میز کشید و نگاهی به رفتن آن مادر و پسر
کرد.
خودشهم تعجب کرده بود اما بعضی از آدم ها هیچ
مهری در وجودشان نبود و این جای تعجبی نداشت!
_ نگران نباشیلدا تو نمیتونی تو زندگی یکی دیگه
دخالت کنی چون مشخصبود که این زن باهات تند
رفتار میکنه پس باهاشدهن به دهن نشو.
یلدا اخم هایشرا درهم کشید و به غذایشکه آماده
بود. نگاهی انداخت .
انگار هر بد رفتاری ای از هر خانواده ای که می دید به
یاد گذشته ی تلخ خودش می افتاد.
_ قرار نبود روزتو خراب کنی یلدا!
برایشکمی آب ریخت و او سعی کرد کمی آرام
باشد.
_ نه نه من خوبم فقط فکر کنم زیادی حساس شدم،
ولی بازم حق باتوئه نباید دخالت میکردم.
در سکوت مشغول غذا خوردن شدند که تلفن
امیرکیا زنگ خورد.
دست از غذا خوردن کشید و با نگاه به شماره
گلویشرا صاف کرد و جواب داد:
_ سلام آقای یوسفی خوبید؟ دیشب زنگ زدم
خاموش بودید ولی یکی از آشناها میگفتن شما
پروند ه های مرزی و چک می کنید درسته؟
دستی به صورتشکشید و یلدا مضطرب قاشق را
رها کرد.
امیرکیا نفسی گرفت و صریح و بدون تعلل گفت:
_ دنبال برادرم می گشتم مثل اینکه میخواسته
غیرقانونی از کشور بره بیرون ولی الان چند وقته
هیچ خبری ازش نیست و من میخواستم ببینم رفته
یا نه؟ میدونم که هیچ پرونده ای از زیر دست شما
در نمیره.
خانم های عزیز فقط چند روز تا پایان این پروژه مونده تو همین چندروزم میتونید تا 300 دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
حقیقتا حتی نمی خواست به این فکر کند که یوسفی
چه جوابی قرار است بدهد اما بیشاز این نمی
توانست از امیر کسری بی خبر بماند.
_ یکم که سخته همچین چیزی و فهمیدن زمان
میبره ولی خبری بشه بهتون میگم.
اما باید منتظر هرچیزی باشی چون این طرف مرز
جنگه رفتنه!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهودو

آب دهانشرا به سختی قورت داد و سعی کرد گلوی
خشک شده اشرا خیسکند ولی نشد.
به سختی خداحافظی کرد و گوشی را روی میز
گذاشت.
_ چیزی شد امیرکیا؟ یعنی خبری شده که انقدر بهم
ریختی؟
امیرکیا در سکوت به یلدا نگاه کرد و چشم هایشرا
به سختی باز و بسته کرد.
_ هنوز چیزی نیست ولی باید خودم و آماده رو به
رو شدن با هرچیزی و بکنم، میشه بریم یلدا؟ غذارو
ببریم خونه.
یلدا سریع بلند شد و کیفشرا چنگ زد.
خودشهم دست و دلش نمی رفت که بماند و خانه
رفتن را ترجیح می داد.
_ باشه بریم.
-----------------------
"بیست روز بعد"
شماره ی یلدا را گرفت و منتظر ماند اما جواب نداد.
بیمار بعدی که وارد شد نگذاشت مجدد تماس بگیرد.
به ناچار موبایل را روی میز گذاشت.
نگاهی به صورت بیمار انداخت.
به احترامشبلند شد و همانطور که اشاره می کرد
رو به روی اش بنشیند، با لبخند پرسید:
_ مشکل چیه پدرجان؟
پیرمرد دستی به کمرشگرفت و روی صندلی
نشست.
_ وللهبرای معاینه اومدم پیشت دکتر دستت به
دامنت من میخواستم بچه دار شم زنم اجازه نمیده
میخواستم ببینم میشه با این سن؟ یا دیگه خدا
قرار نیست به ما بچه بده!
خانم های عزیز فقط رمان نخونید 10 دقیقه برای این ربات وقت بذارید تا راحت دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
جدی نگاهشکرد و در فکر رفت . اولین بار بود که
کسی با این همه سن و سال می خواست دوباره
بچه دار شود.
هرکسی به سن او مطمئنا اعضای خانواده ی بزرگی
داشت و نیازی به بچه بزرگ کردن نداشت.
از جایش بلند شد و پشت مرد ایستاد.
_ مگه چندتا بچه دارید؟ یکم برای اقدام دیر نیست
پدر جان؟ معاینه که میکنم ولی زیاد امید نداشته
باش.
مرد که از عالم و آدم گله داشت بادی به غبغبش
انداخت و شانه بالا انداخت.
_ پنج تا پسر دارم هیچ کدوم به درد نمیخورن یه
دختر میخوام، دختر نعمته، برکته ولی پسر معرفت
نداره!
امیرکیا لبخندی زد و چیزی نگفت ولی معاینه نکرده
هم وضعیت او را می دانست. تا خواست چیزی
بگوید صدای زنگ گوشی اش باعث شد طرف میز
برود.
_ ببخشید من باید جواب بدم.
با فکر به اینکه یلدا زنگ زده، گوشی را برداشت.
ولی با دیدن شماره ی همان مردی که در آگاهی بود
تنشلرزید.
این روزها با هر زنگی که به او می شد تنشمی لرزید
، دلیلشهم مشخصبود!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوسه

این روزها با هر زنگی که به او می شد تنشمی لرزید
، دلیلشهم مشخصبود!
نمی توانست بشنود که امیرکسری، برادرش بلایی به
سرشآمده و دیگر نیست.
در این مدت همه جا را گشته بود، به آب و آتشزده
بود اما هیچ خبری از آن برادر بی معرفتش نبود!
تماسرا جواب داد و منتظر ماند.
_ سلام جناب یوسفی؟ خبری شده؟چون گفته
بودین سرتون شلوغه زنگ نزدم مزاحم بشم.
_ سلام جناب تاجیک .میتونی بیای اینجا؟ یه جنازه
پیدا شده تو جنگلای اطراف مرز، نسبتا سوخته ولی
قابل شناساییه، خودت و برسون که داره برای کالبد
قلبشدیگر نزد، دستشسرد شد و شوکه در فکر
فرو رفت.
ترسدر وجودش نشسته بود.
استرس مثل خوره به جانشافتاده بود و
نمی دانست باید امیدوار باشد یا ناامید؟
از اینکه خبری شده ؟ یا اینکه جنازه اشپیدا شده
بود؟دستشرا مشت کرد و به خودش تشر زد.
شاید امیرکسری نبود، شاید این جنازه هیچ ربطی به
او نداشت ولی این را مگر می توانست به قلب
لعنتی اش حالی کند؟ به حدسو گمان هایی که در
سرشردیف شده بود؟
_ میام، فقط لطفا دست نگه دارین تا منم خودم و
برسونم.
در این مدت جنازه های زیادی را دیده بود. از
سوختگی گرفته تا چاقو خورده و کسایی که بهشان
از طریق سربازهای مرز شلیک شده بود.
برای هرکدام استرسرا تجربه کرده بود اما
نمی دانست چرا جنساین نگرانی اش متفاوت تر
بود...
با ناامیدی بلند شد و رو به پیرمرد گفت:
_ ببخشید پدرجان من یه مشکل مهمی برام پیش
اومده بهم زنگ زدن باید برم بیمارستان اگه مشکلی
نداره با منشی هماهنگ کنید برای روز بعد اولین
نوبت.
خانم های عزیز فقط رمان نخونید 10 دقیقه برای این ربات وقت بذارید تا راحت دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
بعد دستی داخل موهایشکشید و بدون وقت تلف
کردن از اتاق بیرون رفت. با عجله گوشی اشرا
بیرون کشید و دوباره شماره ی یلدا را گرفت.
در بین نگرانی هایش باز هم حواسشبه او بود.
یک جور خاصی عادت کرده بود به او... به اویی که ا
لان خواسته و ناخواسته جزئی از او حساب می شد
و برایشوقت می گذاشت.
صدای یلدا با نفسنفسدر گوششپیچید.
_ سلام امیرکیا ببخشید گوشی سایلنت بود الان
دیدم چقدر زنگ زدی.
در ماشینش نشست و با سرعت از ساختمان دور
شد.
با قلبی که محکم می کوبید نفسعمیقی کشید.
_ من دارم میرم آگاهی ممکنه یکم دیر کنم پس
منتظرم نباش.
سکوت سنگینی بین شان حکم فرما شد و یلدا با
یادآوری فکر و خیال های شبانه روز این مدت
امیرکیا لبشرا گزید و با نگرانی گفت:
_ نمیدونم چی آرومت میکنه ولی مراقب خودت
باش مطمئنم که امیرکسری الان حالش خوبه.
امیرکیا به آرامی خداحافظی گفت و تماسرا قطع
کرد.
--------------
با نگه داشتن ماشین جلوی آدرسی که یوسفی
برایشفرستاده بود، پیاده شد.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

داخل ساختمان قدم گذاشت و با نفس های سنگینی
پاهایشرا نامطمئن به طرف منشی برد.
چند نفری پشت میز نشسته بودند، درست شبیه به
یک بیمارستان...
همان بوی مزخرف الکل، همان لباس های سفید و
همان بیمارها و گریه زاری ها...
در این مدت فهمیده بود مردم از بیمارستان و کلا
نتری و از همه مهم تر سردخانه و قبرستان به شدت
می ترسند و حق هم داشتند!
_ سلام خسته نباشید با آقای یوسفی کار داشتم
قسمت سردخونه ی پزشک قانو...
همین که زن خواست چیزی بگوید صدای یوسفی از
پشت سرشآمد و او به سرعت چرخید.
_ من اینجام، منتظرتون بودم، چقدر طول کشید .
نهایت تلاششرا کرده بود که با سرعت رانندگی کند
و خودشرا برساند اما مگر ترافیک شهر لعنتی این
اجازه را می داد؟
_ جنازه که هنوز برای مرحله کالبد شکافی نرفته؟
دست امیرکیا را طرف سردخانه کشید و در همان ح
ال لب زد:
_ هنوز که نه قبل رفتن یه سری مراحل داره باید
انجام بشه ولی قبل رفتنت اون تو، میدونی که
هرچیزی و بفهمی و ببینی چه خبری بشه چه نشه
نباید خودت و ببازی در واقع این قوانین این
زندگیه.
امیرکیا به روی خودش نیاورد که چقدر نگران بود و
استرسداشت.
با تکان دادن سر وارد اتاق شد.
تظاهر می کرد که معنی حرف یوسفی را می فهمد اما
تمام حواسشداخل اتاق بود و چیزی نمی فهمید.
با وارد شدنش باد سردی به صورتشوزید و مردی
که روی صندلی مشغول مرتب کردن کاغذ ها بود از
جایش بلند شد.
_ سلام.
جوابشرا داد.
ربات جذاب کتیزن که ساعت ها سرگرمتون میکنه و در حال لیست شدن در صرافی هست از دستش ندید 😍
یوسفی وارد شد و به او اشاره کرد لوازم جانبی
همراه جنازه را به امیرکیا نشان دهد.
_ اینا وسایلی بود که این جنازه همراه خودش
داشته گوشی موبایل شکسته، ایرپاد و یه سری
کاغذ که مشخصه برای فروشچیزیه و یکم دلار تو
کوله ش...
امیرکیا دستشرا مشت کرد و سرچرخاند و به
وسایل نگاهی انداخت اما بعد بی توجه مصمم
دستشرا طرف ملافه ی سفید رنگ برد و آن را
پایین کشید.
با نمایان شدن چهره و لبا س های آشنایی که تن
جنازه بود، چشم هایشگرد شد و تنشگر گرفت.
زانوهایشلرزید و دست هایشرا بند فلز کنار تخت
کرد.
سخت بود درک چیزی که می دید و سخت بود
تحمل کردن سنگینی این غم...
نگاهی به پوست دون دون شده ی گردن سوخته اش
انداخت و جانشبه لب آمد.
زبانش نمی چرخید دوباره اسمشرا صدا بزند با
اینکه دلشمی خواست از ته وجودش، با تمام توان
اسمشرا فریاد بزند و آرام بگیرد.
اما نمی توانست...
بغضشرا قورت داد و سعی کرد از شوکی که در آن
فرو رفته بود بیرون بیاید اما سخت بود...

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

دست سوخته و زبر شرا در دست گرفت و با همان
گیجی پرسید:
_امیرکسری، داداش...چرا رفتی؟ فرار کردی که
خودت و به این روز بندازی؟ که جنازه ت برگرده
پیشم؟ میدونستی که هرچی هم بشه من پشتتم و
رفتی؟
بی توجه به حضور یوسفی و آن مرد دیگر، دستش
را روی صورت زبرشکشید.
با دیدن خال زیرچانه اشپوزخند زد .
صورتشطوری نسوخته بود که قابل شناسایی
نباشد اما بدنش، کاملا خاکستر شده بود.
می توانست نشانه های امیرکسری را ببیند، بفهمد،
بسوزد و نابود شود.
_ میدونستی که هرچی بشه حمایت همه رو داری
چرا رفتی؟ فکر کردی من ازت رو برمی گردونم؟
قرارمون این نبود امیرکسری با تموم بی معرفتی هات
نباید اینطوری می شد داداش!
جوری حرف می زد و سوال می پرسید که انگار
جوابی هم می گیرد و اوج عصبانیتشاینجا بود که
برای همیشه دیگر جوابی نمی گرفت...او برای
همیشه رفته بود.
یوسفی نزدیکشرفت و رو به امیرکیای داغدار لب
زد:
_ من واقعا متاسفم، تسلیت میگم فکر نمیکردم
برادرت تو این وضع پیداش بشه.
امیرکیا پوزخندی زد و چشم بست.
گنگی عجیبی در وجودشاحساس می کرد. دلش
می خواست فرو بریزد اما جلوی این ناآشناها که
نمی شد!
دلشمی خواست فریاد بزند و عزاداری کند اما
وجود این آدم ها همه چیز را بدتر می کرد.
امیرکیا مرد فروریختن جلوی دیگران نبود...
_ از وقتی که خبری ازش نشد همشدلم به طرف
اتفاقای بد می رفت هی میخواستم خودم و قانع
کنم چیزی نیست و حالش خوبه اما قانع نمی شدم.
یوسفی آهی کشید و وسایل جانبی امیرکسری را که
در نایلون کوچک بسته بندی شده بود به دست او
داد.
به جای همستر این ربات رو استارت کن زودتر از همه و هر 4 ساعت بهش سر بزن و سکه هاتو برداشت کن.
_ برای مطمئن شدن وسایلشو هم چک کن
مامورای ما بعد از بررسی وضعیت قتل و موقعیت
یه سری چیزا فهمیدن که بهتره توهم خبر داشته
باشی.
امیرکیا سوالی نگاهشکرد و در میان غمی که
قلبشرا تیکه تیکه می کرد، سعی کرد حواس جمع
باشد.
_ از بین کاغذهای پاره و نیمه سوخته ، فهمیدیم که
برادرت همه اموالی که به نامشبوده رو
فروخته و.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins