روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.52K photos
787 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپنجاه

دوباره دستش را حلقه کمرم کرد و چانه اش را به سینه ام چسباند.
- دیاکو که نیست. شنیدم رفته آمریکا. دلم نیومد تو این شرایط تنها بمونی. درسته که از دستت دلخورم، اما من مثل بعضیا بی
مرام نیستم. خصوصا که می دونستم بعد از من با کسی نبودي. اصلا این جیگرم آتیش گرفت.
خندیدم. لپش را کشیدم و گفتم:
- حتما با خودت فکر کردي از عشق توئه که با کسی نیستم؟ ها؟
اخم کرد و تمام تنش مماس بدنم شد.
- تو چرا انقدر ضد حالی دانیار؟ یعنی دلت واسم تنگ نشده بود؟
گرمم شد. از خودم جدایش کردم و گفتم:
- فکر می کنم تو آخرین بحثی که با هم دیگه داشتیم تمومش کرده بودیم.
شالش سر خورد و روي شانه اش افتاد. موهاي لخت و اتو کرده اش بوي خوشی در فضا می افشاند. گردنش را کج کرد و
گفت:
- نشد خب. نمی دونم چی تو این اخلاق زهرماریت هست که نمی ذاره بی خیالت شم، وگرنه مهتا کسی نیست که آویزون یه
پسر شه.
نیشخندي زدم و گفتم:
- آره. کاملا مشخصه.
چشمان درشتش را خمار کرد و با ناز گفت:
- دنی! کوتاه بیا دیگه. تو این شرایط نمی تونی تنها بمونی.
به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:
- تو از کجا می دونی من تنهام؟
صدایش از دور آمد.
- آمارتو دارم بچه پر رو.
فایل کامل رمان در لینک زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سالاد الویه آماده را از یخچال بیرون کشیدم و روي میز گذاشتم. نان و خیار شور را هم کنارشان گذاشتم و با ولع مشغول شدم.
- بفرمایید شام.
از گوشه چشم نگاهش کردم. تاپ قرمز چسبان و شلوارك مشکی کوتاهی بر تن داشت و دست به سینه، کمرش را به کانتر
تکیه داده بود. نفس عمیقی کشیدم و جوابش را ندادم و لقمه توي دهانم را با حرص جویدم. صندلی رو به رویم را پیش کشید
و نشست. با ابرو اشاره اي به لباسش کردم و گفتم:
- مجهز اومدي.
با هر حرکت گردن و موهاي مواجش اعصابم را تحریک می کرد. لبخند ملیحی زد و گفت:
- واسه این که می دونم دل تو هم تنگه، اما چون مث آدم نمی تونی ابراز احساسات کنی، به خودت سخت می گیري.
شامم زهرم شد. ظرف غذا را به عقب هل دادم و گفتم:
- من خستم مهتا. می خوام بخوابم. حوصله هم ندارم.
چشمکی زد و گفت:
- خستگیت رو بسپار دست من. درستش می کنم.
کمی میز را به عقب راند و روي پایم نشست. چشمانم را بستم. حس هاي خفته ام بیدار شده بودند، اما نمی توانستم به خانه
دیاکو که همیشه پاك مانده بود خیانت کنم.
سرش را توي گردنم فرو برد و گفت:
- من دوست دارم دنی. می خوام همیشه باهات باشم. همین جوري هم قبولت دارم. پدرم رو هم که می شناسی. اونم تو رو
می شناسه. حرفی هم نداره. چرا نمی ذاري همه چی رو رسمی کنیم؟
هه هه! چشمانم را باز کردم و گفتم:
- چی رو رسمی کنیم؟ بغل خوابی رو؟
با عصبانیت گفت:
- یعنی منو فقط واسه همین می خواي؟
شقیقه ام را مالیدم و گفتم:
- من کی گفتم تو رو می خوام که واسه این باشه یا هر چیز دیگه؟
چشمانش مثل گربه کمین کرده می درخشید، از خشم، از حرص.
- بهتر از من سراغ داري؟
براي لحظه اي گذار شاداب و چشم هاي همیشه خیس و مظلومش پیش چشمم آمد.
- بهتر؟ آره سراغ دارم.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوپنجاه

لبخند زد :
-هیچی دیوونه این خیلی خوبه مامانش اینا هم میان دل تنگ مادرشو آروم میکنی عاطفه . فقط
خودت باش و انگار نه
انگار که شبیه کسی شدی از این که شبیهشی بدت میاد ؟
لبخند زدم :
-نه اصلا فقط نگرانم که خانوادش ناراحت شن .
-نه دیوونه اون موقع هم که میرفتیم خونه ی فاطمه اینا مامانش خیلی دوست داشت چون شبیه
فاطی بودی .
لبخندم بیشتر شد و تازه تونستم نگاهش کنم لباسش یاسی رنگ بود و موهاش رو مدل بافت
درست کرده بود بهش
میومد :
-خوشگل شدی .
-غزاله خوشگل شده ؟
-ماه شده ایشالا عروسی تو .
سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول کرد و میدونستم آقا میلاد همچین طاقت زیادی هم
نداره ...
شال قرمز رنگم رو همراه گوشیم برداشتم و با سعیده بیرون رفتیم ...
مراسم تو خونه بود ولی با تالار و باغ فرقی نداشت واقعا بچه ها ترکونده بودن ... به مریم جون و
زهرا خانوم نگاه
کردم چه شیک بودن ...
-مادران گرامی کاری از دست ما برمیاد انجام بدیم ؟
خندیدن .
مریم جون :
-نه عزیزم دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی فقط امشب حواست به غزاله باشه .
-چشم .
زهراخانوم :
-البته آقایون دارن آخرای کار رو انجام میدن یه سر بزنی بد نیست .
و آروم خندید . چه تیکه ای هم میندازن ... خندیدم :
-فکر بدی نیست .
شالم رو روی سرم کشیدم و به سمت آقایون رفتم ، حسین آقا منو دید :
-سلااام عاطفه خانوم چه عجب دیر کردی بابا .
لبخند زدم آخی چقدر خوشحال بود :
-سلام ببخشید دیگه . کارا تموم شده ؟
-بله تموم شده فقط یه زحمتی برات دارم .
-بفرمایید .
-اگه میشه برو یه نگاه به اتاق عقد بنداز چیزی کم نباشه الانا میرسن .
-چشم .
سعیده رو صداش زدم که با هم بریم . در اتاق عقد رو باز کردیم و رفتیم تو . تقریبا همه چیز سر
جاش بود ...
قرآن رو سر جاش گذاشتم که آماده باشه صندلی ها هم چینده شده بود ، نگاهم روی مبل سه نفره
افتاد که اظافی بود .
حسین آقا رو صداش زدم .
-بله ؟
-این مبل سه نفر رو شما گذاشتین ؟
-نه بابا اگه اظافیه بگو ببرن .
سرم رو تکون دادم خوب به کی بگییییییم . آهاااان خود خودشه ...
-آقا شهرام .
نگاهم کرد که چشماش گرد شد بیچاره ترسیده .
-میشه بیاین ؟
سرش رو تکون داد و به سمتم اومد .
-بله ؟
-اگه میشه با یه نفر این مبل رو از اینجا ببرین اظافیه .
سعیده :
-البته مواظب باشین پروانه خانوم نیشتون نزنه .
به سختی جلوی خندم رو نگه داشتم و با سعیده بیرون رفتیم و پکیدیم از خنده ...
با دختر عمه ها و دختر داییاشون آشنا شدیم دخترای پایه ای بودن برای شیطونی ...حس کردم یه
کسی خیلی بهم نگاه
میکنه انقدر انرژی نگاهش زیاد بود که با چشم دنبالش گشتم و رسیدم ... مادر فاطمه با چشمای
خیس و مشتاق نگاهم
میکرد ، دل تنگیش رو از اینجا حس میکردم ... به سعیده نگاه کردم چرا کسی بهم نمیگه باید
چیکار کنم ؟؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوپنجاه

بغضمو قورت دادم..به كلي گرسنگي از يادم رفت ديگه ميلي
به خوردن نداشتم.. اروم گفتم:
_ميل ندارم..
از كنارش گذشتم و وارد قسمت فضاي سبز باغ شدم..باد
ملايمي درحال وزيدن بود. موهاي لختمو بدجوري به بازي
گرفته بود..
بعد از طي مسافتي به اشكام كه اماده ي باريدن بودن ازادانه
اجازه ي ريختن دادم قطره قطره از چشمام سرازير شدن..
روز اول عروسيم چجوري گذشت!؟چي فكر ميكردم چي ش د!
چرا ديشب فكر ميكردم ديگه دامون تغيير كرده و عاشقم
شده!چرا داشتم به محبتاي كوچيكش عادت ميكرد م!!
نكنه يادم رفته بود نقش من تو زندگيش چيه!؟!اره من داشت
يادم ميرفت چرا تو زندگيشم..
داشت يادم ميرفت كه براش حكم يه وسيله براي ارضاي
نيازش هستم!
چرا ازش انتظار داشتم با من ميومد بريم ماه عسل!مگه كسي
با زير خواب و عروسك جنسيش سفر مير ه!!
انقدر غرق فكراي مختلف بودم كه اصلا نفهميدم كي به ته باغ
رسيديم !نگاهي به اطرافم كردم اين قسمت باغ خيلي ترسناك
بود و درختاش پير و خشك شده بودن...
صداي هوهوي باد كه توي شاخ و برگاي خشك شدشون
ميپيچيد ترسو به دلم انداخت!..
به خودم نهيبي زدم و تصميم گرفتم زودتر برگردم..
چند قدمي كه دور شدم با شنيدن صداي شكسته شدن شاخه
ايي از پشت سرم ترسيده پا به فرار گذشتم و شروع به دويدن
كردم..
وسطاي باغ بودم كه يهو پام به ريشه بيرون زده ي يكي از
درختا گير كرد جيغي از ترس كشيدم و با صورت روي زمين
افتادم و ديگه نفهميدم چي ش و توي سياهي مطلق فرو
رفتم...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
توي خواب و بيداري بودم كم با صداي بغض الود هيلا كه
داشت حرف ميزد گوشام تيز شد
هيلا با بغض گفت:
_دايه ابجي چش شده ؟
دايه با مهرباني گفت:
_چيزيش نشده دختر قشنگم يه كوچولو فشارش افتاده تو
بغض نكن قربونت برم..
تو جام تكون ريزي خوردم و با سنگيني پلكامو باز كردم به
اطرافم نگاه كردم هيلا و دايه روي صندلي كنارم نشسته بودن
و سرمي هم به دستم وصل بو د!
دايه با تكون خوردن تخت سمتم برگشت با ديدن چشما ي
بازم گفت:
_خداروشكر دخترم بهوش اومدي...حالت خوبه؟
هيلا از صندلي پايين پريد و سمتم اومد با احتياط روم خم
شد و صورتمو غرق بوسه كرد..
از اين همه محبت و مهربونيش دلم لبريز از شادي شد
صورتشو بوسيدم و رو به دايه گفتم:
_اره خوبم..چه اتفاقي افتاده دايه جان؟
_منم دقيق نميدونم دخترم تو اتاق بودم كه با جيغ يكي از
خدمتكارا بيرون رفتم هول شده گفت هيلدا خانم تو باغ غش
كرد ن
ديگه سريع اوردنت بالا و دكتر خبر كرديم گفت فشارت
افتاده..دخترم ازچيزي نارحت شدي؟
دستي به موهاي هيلا كشيدم به دروغ گفتم:
_نه
از جاش بلند شد و گفت:
_باشه مادر من برم به خانم بزرگ و اقا بزرگ خبر بدم بهوش
اومدي خيلي نگرانت بودن...
سري تكان دادم و گفتم:
_چند ساعت بيهوش بودم؟
_چهار ساعت دخترم..

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاه

به اطراف چشم دوخت و جواب داد:
_ با این شلوغ کاریا مشخصه که از دست مامانش
فرار کرده.
یلدا با دیدن شیرین کاری های پسربچه لبخندی زد و
او هم بلند شد.
_ کاریشنداشته باش بچه س خب... امیدوارم گم
نشده باشی کوچولو!
دستی به موهایشکشید و دست های کوچک تپلش
را در دست گرفت.
_ اسمت چیه؟
درکمال تعجب که فکر می کرد مثل چند دفعه ی دیگر
جوابی نمی شنود ولی این بار پسرک زبان باز کرد.
_ آلتین .
با دیدن شیرین حرف زدنش خندید.
امیرکیا آرام صدایشکرد.
_ میخوای با این بچه چیکار کنی یلدا؟ ولشکن
اینجا خیابون یا بازار نیست که بگی ممکنه گم بشه
هرجا باشه پیدا میشه خانواده ش.
شانه ای بالا انداخت. حقیقتا آنقدر که این مدت حال
بد را تجربه کرده بود کمک کردن به یک بچه شدیدا
روحیه اشرا عوضمی کرد و چرا احساس می کرد
خدا هوایشرا بیشتر از قبل دارد و وجود این بچه
خالی از لطف نیست؟
لبخند کمرنگی که روی لب هایشبود گرسنگی اشرا
از یادش برد و گارسون متعجب نزدیکششد.
_ چیزی شده خانوم؟ چیزی لازم دارید بگید
راهنمایی کنم.
اشاره ی به آرتین کرد و با لحن نگرانی پرسید:
_ مامان این بچه رو می خواستم پیدا کنم انگار گم
شده نمیدونم هیچ حرفی هم نمیزنه.
گارسون کمی فکر کرد و امیرکیا با کلافگی دستی
داخل موهایشکشید. از دل مهربان یلدا خبر داشت
اما میترسید خانواده اش بی آیند و جای ثواب کباب
شوند.
اگر از نات کوین جا موندید و نتونستید دلار بگیرید دوباره فعال شده قبل از همه اینجا کلیک کنید و ربات رو استارت کنید😍
اما از طرفی هم نمی خواست دلشرا بشکند.
گارسون با یادآوری چیزی ابرویی بالا انداخت.
_ برم از بقیه همکار ها بپرسم بهتون خبر میدم صبر
کنید.
یلدا روی پاهایش نشست تا با آرتین هم قد باشد.
سپسبا لحن نگرانی پرسید:
_ میشه جای مامانت و بهمون نشون بدی کوچولو؟
آرتین تا زبان باز کرد چیزی بگوید صدای عصبی زنی
از پشت حواسیلدا را به خودش جلب کرد و
متعجب از جایشبلند شد.
زن با همان اخم های درهم قدم قدم جلو آمد و چشم
ریز کرد.
_ آرتین اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم بشین کنار
دخترعمه ت هنوز یه دقیقه نشده راه افتاده بودم،
زنگ زده میگه نیستی!
با عصبانیت جلو آمد و در یک آن دست بچه را
محکم کشید که یلدا طاقت نیاورد و با تعجب تذکر
داد.
_ خانوم دست بچه رو شکوندی!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins