روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
771 videos
9 files
1.65K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوشش

چطور می توانست به ندای درون اشگوش نکند و
خاطرات خانواده اشرا برای غریبه ها بگذارد و برود؟
_ میخوام اون دفتری که برای بابا بود و بردارم،
شاید توی اون دفتر یه سری چیزا باشه، یه سری
حرفا نوشته باشه... میدونم با خودم لج کردم ولی
هرچی نباشه، هرکاری که کرده باشه بابای من بود!
کمی مکث کرد و نفسی گرفت .
سپسبا دلی پر ادامه داد:
_ بابا همیشه درمورد کارای روزمره ش می نوشت و
من نمیخوام با ندونستن بهش بدبین بشم ، باید همه
چی و بفهمم یلدا!
یلدا چند قدم میان شان را پر کرد و دفتر را برداشت.
سپسبدون آن که بازشکند، به سمت امیر کیا آمد
و آرام گفت:
_ میبریمش... دلت گرفته از پدری که توقع محبتش
و داشتی، ولی لازم نیست چشمت و روی دونسته و
ندونسته هات ببندی، تو قرار نیست از خاطرات هیچ
کدوم بگذاری!
عمیق و معنادار نگاهشکرد و با تکان دادن سر،
همراهشاز اتاق بیرون آمد.
همانجور که از ساختمان خارج می شد به امیرکیا
که با نایلون خیلی بزرگ و دست پر بیرون آمد و در
ماشین نشست خیره شد.
شاید جسماً خوب به نظر می رسید ولی روح اش
آزرده و نگران بود.
از عمارت که دور شدند با دیدن مقصد دیگری که
امیرکیا پیشگرفته بود ابرویی بالا انداخت و
پرسید:
_ جایی می ری؟ نمیریم خونه؟
امیر کیا حجتشرا با خودش تمام کرده بود. با
اینکه هنوز قلبشدرد می کرد، هنوز جواب سوالِ
خودشرا نگرفته بود ولی دیگر نمی خواست در این
نقشِامیرکیای شکسته بماند.
او قوی تر از این ها بود و خودشهم خوب این را
می دانست . خصوصا جلوی یلدا...
جلوی یلدایی که می دید چطور با هر حرفشبی پناه
تر می شود.
_ میریم رستوران یلدا... میریم یکم حالت عوض
بشه فکر نکن حواسم نیست بخاطر من از دیروز
هیچی نخوردی و همشغصه داری!
لبشرا گاز گرفت و نگاه دزدید. امیرکیا باهوشو
تیز بین بود اما توقع نداشت در این موقعیت این
حرف را بزند.
تا همین چند دقیقه پیشدر سخت ترین شرایط به
سر می برد و چطور می توانست در آن موقعیت به
فکر او باشد؟
وجودشکمی لرزید اما چیزی بروز نداد.
نه اینکه این کارها در شان و شخصیت امیرکیا
نباشند و او هیچوقت انجامش ندهد، نه...
اما این برای یلدایی که هیچوقت از او چنین
کارهایی ندیده بود شوکه کننده بود.
_ لازم نیست بخاطر من جایی بری لطفا برگرد خونه
که استراحت کنی.
هنوز بعد از اینکه دیشب کنارهم خوابیده بودند با
او احساسراحتی نمی کرد!
مگر این مسئله با یک شب حل می شد؟
امیرکیا بی توجه به او سرعتشرا بیشتر کرد.
_ میدونی باید یه داستانی نوشته بشه درمورد تو؟

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهفت

یلدا با تعجب سرچرخاند و به امیرکیا که با لحن
خیلی جدی ای سعی داشت فضا را عوضکند نگاهی
انداخت.
_ از من؟چرا؟ چون زیادی اسطوره ی بدبختی ام؟
امیرکیا اخم هایشرا درهم کرد.
_ بدبخت نیستی، هرچند خوشبختم نیستی ولی
میتونی نمونه ای باشی برای بقیه...
اولین باره دارم بهت این حرف و میزنم اما تو زیادی
برای این همه سختی حیفی، لایق این همه بدی
نبودی!
ماشین را جلوی رستورانی پارک کرد.
ضربان قلب یلدا بالا رفت.
اولین بار بود که از او یک جورهایی تعریف می کرد و
این هیجان زده اش می کرد.
از ماشین که پیاده شد به طرف او آمد و در را
برایشباز کرد.
نگاهی به چهره آرام او انداخت و گفت:
_ اینجوری نگاه نکن سرم به جایی نخورده حقیقت
و گفتم یلدا... به خودت توی آینه نگاه کن به
چشمات، به وجودت، وقتی فکر میکنم که سر یه
چیز ناخواسته چقدر اذیتت کردم...
دستی داخل موهایشکشید و دست های سرد و
خشک شده ی یلدا را لمسکرد و کمک کرد پیاده
شود.
سپسطرف پارک قدم برداشت.
یلدا با دیدن مسیرِ عوضشده رستوران به پارک
ابرویی بالا انداخت اما چیزی نگفت.
_ فکر نمیکردم دختری که انقدر اذیتشکردم شب تا
صبح بالای سر من می شینه و توی درد من شریک
میشه!
راستششنیدن این حرف ها از جانب امیرکیا برایش
تعجب آور که نه، شوکه کننده بود!
او هم امیرکیایی که به دست بازی چند نفر و بازی
روزگار نامرد در کنار هم قراره گرفته بودند و مجبور
به تحمل یکدیگر بودند.
_ اینطوری نبود که تو همش بد رفتاری کنی امیرکیا،
منم ازت حرصداشتم و یه جورایی تورو مسبب
بدبختی خودم میدونستم هیچ کدوم بی تقصیر
نبودیم و حقم داشتیم!
امیرکیا دستشرا کشید و روی سنگ فرش های پارک
قدم برداشتند. باد می وزید، دل خورشید گرفته بود
به حال دل این دو نفر...
هرآن ممکن بود باران ببارد اما آسمان هم زیادی
مقاومت می کرد!
_ هر اتفاقی که افتاد نه حق تو بود نه من ولی یه
جورایی ته این داستان حسمی کنم خوشحالم که
آدمی مثل تو وارد زندگیم شد

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهشت

یلدا باتعجب نگاهشکرد . چه بلایی سراین مرد
آمده بود که انقدر راحت از احساساتش حرف می زد؟
آن هم وقتی که در سخت ترین برهه ی زمان زندگی
اش به سر می برد!
_ تو مطمئنی که داری درمورد من این حرفارو
میزنی؟ تا جایی که یادمه تو از م...
حرفشرا قطع کرد و اشاره کرد روی صندلی کنار
درخت بشیند و خودشهم نشست.
_ هرچی که اتفاق افتاد، هرچیزی که تجربه کردیم،
خنجر خوردیم تو از صمیمی ترین آدم زندگیت، من
از برادرم، اما تموم شد.
ابروهای یلدا بالا پرید و دستشرا داخل دست های
امیرکیا تکان داد و لب زد.
_ چقدر راحت درمورد فراموشکردن گذشته حرف
میزنی ... برای من که فکر نمیکنم هیچوقت تموم
بشه!
امیرکیا حرف های او را درک می کرد، موقعیت
خودشرا هم درک می کرد، می فهمید که این گذشته
پاک شدنی نبود ولی می خواست با دلی خوشپا به
آن رستوران بگذارد.
_ می دونم سخته... نصف چیزایی که کشیدیم و
کنار هم بودیم، باهم بودیم بعضی وقتا هم مقابل
هم دیگه ولی الان میخوام همه چی و همین جا تموم
کنم و برگردم به همون امیرکیا سابق، همونی که
محکم تر از الان بود.
یلدا چشم بست و نامطمئن سرچرخاند.
_ و اگه گذشته دست از سرما برنداره چی؟
امیرکیا با همان جدیت سرچرخاند و به چشم های
نامطمئن و لرزان او چشم دوخت.
انگشت هایشرا روی دست های او کشید و لب زد:
_ گذشته دست از سرما برمیداره یلدا، همه چی
تموم شد کیمیا تموم شد، امیرکسرای من تموم شد،
کابوسگذشته ی تو هم باید تموم بشه.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر اینو رباتو استارت نکنی بعدا پشیمون میشی 👌
یلدا تنشلرزید و از حرکت دست های او مورمورش
شد . عادت به این لمس های یک هویی امیرکیا
نداشت.
_ من خیلی دلم میخواد که همه چی و فراموش کنم
ولی نمیشه. جای زخمشمیمونه امیر کیا.
امیرکیا این بار نفسی گرفت و انگشت های سرکشش
سمت موهای روی صورت یلدا رفت.
یلدا که در مرز شوکه شدن بود ناخودآگاه کمی
سرشرا عقب کشید.
_ تو کمکم کردی به خودم بیام، کنارم بودی از این
به بعد من میخوام که کنار تو باشم یلدا، کنارتم که
همه چی و فراموش کنی شاید اون موقع جبرانِ
تموم اذیت هام باشه.
یلدا سرشرا تکان داد و سعی کرد تمرکز کند اما
مگر حرکات دست امیرکیا این اجازه را به او می داد؟
ناخواسته لب زد:
_ یعنی باور کنم این امیرکیایی که الان جلوی منه
دیگه ازم متنفر نیست؟
نامطمئن پرسید تا مطمئن شود و امیرکیا بی حرف از
جایشبلند شد و دستی داخل موهایشکشید .
_ از اولشهم نبودم یلدا، گشنه ت نیست؟ نمیخوای
بریم غذا بخوریم؟
یلدا سریع از جایش بلند شد و سعی کرد طوری
رفتار کند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
او هم تعجب کرده بود ولی یک حسِعجیبی هم در
وجودش بود که باعث می شد ناخواسته در دلش
لبخند بزند.
_ چرا خیلی گشنمه!
به راهشان ادامه دادند.
در سکوت و با وجود فکرهای عجیبی که در سرشان
بود وارد رستوران شدند.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلونه

با دیدن صمیمیت بین خانواده تقریبا پر جمعیتی که
صدای خنده هایشان تمام رستوران را پر کرده بود،
لبخند تلخی زد و گفت:
_به نبودنشون عادت نکردم ولی عادت کردم که با
دیدن خوشی بقیه یاد بدبختی خودم نیفتم. این
خوبه یا بد؟
امیرکیا سر تکان داد و طرف میز خالی ای کنار دیوار
قدم برداشت و صندلی را برای یلدا عقب کشید.
ممنونی زمزمه کرد و روی صندلی نشست.
خودشهم صندلی جلوی یلدا نشست و در جوابش
گفت:
_ مطمئنم روزی میرسه که بدی هارو یادت نیاد.
مطمئن نبود که میسر شود اما مخالفتی هم نکرد.
شاید باید می گفت این اولین باری بود که برای بعد
از آن همه اتفاق ، داشتند نرم نرمک از خودشان می
گفتند.
بعد از حرف های امیرکیا، بعد از آن همه استرسو
شکسته شدن!
_ انگار که دوتا آدم جدید که تازه باهم آشنا شدن
اومدن غذا بخورن به روی خودت هم نیار!
امیرکیا با شیطنت افکار او را زمزمه کرد.
لبخند روی لب های یلدا نشست و ریزخندید.
گاهی هم وسط ناخوشی ها، شوخی های ریز و خنده
دار می توانست به زندگی روح ببخشد نه؟
شاید این به امیرکیا نمی آمد اما می خواست بحث را
از غم به سمت خوشی بکشاند. برای هردو تا این حد
کافی بود...
_ چی می خورید جناب؟
یلدا نگاهی به امیرکیا انداخت و به صندلی تکیه
داد.
_ هرچیزی خودت میخوری سفارش بده برام زیاد
اهمیتی نداره.
امیرکیا سری تکان داد و برای هردو لازانیا سفارش
داد و همزمان که روی میز ضرب گرفته بود گفت:
_ آخر هفته احتمالا سرم خلوته میخوای باهم بریم
کوه؟ یکم کوه نوردی میتونه فکرمون و بازتر کنه!
یلدا با تعجب نگاهشکرد و کمی کنجکاو شد و
خودشرا جلو کشید.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر خانم خانه دار هستی این ربات رو که بهت دلار میده استارت نکنی بعدا پشیمون میشی پس همین الان روی این لینک بزن 👌
_ از خونه موندن که خیلی بهتره. هرچند بعید
میدونم همراه مناسبی باشم برات.
امیرکیا مشغول آب ریختن برای خودش شد و در
همان حال بچه ای که با شیطنت از میز ها رد می شد
طرف میز آن ها آمد و پای یلدا را چسبید.
یلدا شوکه خم شد و با دیدن پسربچه ی شیطون که
درحال نفسنفسزدن بود پرسید:
_ خوبی خاله؟ کجا می رفتی با این عجله؟ مامانت
کو؟
چشم در اطراف گرداند ولی زنی را ندید که دنبال او
آمده باشد.
پسربچه به زبان خودش چیزی گفت که یلدا نفهمید
و در آن موقع امیرکیا با دیدن بچه که به یلدا
چسبیده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیکش
رفت .
_ میدونی مامانت کجاست پسر؟ پای خاله رو ول
کن.
یلدا با ذوق لبخند بزرگی زد و دستی به موهای
فرفری بچه کشید.
مشخصبود که بخاطر سن کم اش، زیاد نمی تواند
حرف بزند.
_ امیرکیا نکنه گم شده طفلک.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins