روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
771 videos
9 files
1.65K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهلوهفت

مادر با پر چادر اشک هایش را پاك کرد و رو به دانیار گفت:
- خیر از جوونیت ببینی مادر. خدا ایشاا... برادرت رو بهت صحیح و سالم برگردونه. شاید اگه این دو تا بچه برادرم داشتن مثل
شما دو تا برادري رو در حقشون تموم نمی کردن. من فقط می تونم دعات کنم پسرم. خدا ازت راضی باشه.
دانیار نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه. واسه سه ماه واسش لباس و وسایل ضروري بذارین. فردا میام می برمش.
و با یک خداحافظی ساده، بدون این که منتظر بماند بدرقه اش کنیم از در بیرون رفت. دنبالش دویدم. تبسم هم آمد. بند
کفشش را بست و راست ایستاد. کمی سرش را نزدیک صورت تبسم برد. ابرویش را بالا داد و با پوزخند گفت:
- محض اطلاع، پرتابت سه امتیازي نبود. گل نشد. زیاد خوشحال نباش خندان کوچولو!
من یخ زدم و دیدم که تبسم به مدت چند ثانیه مرد!
با بسته شدن در، از آن حالت بد انجماد درآمدم و با کف دست بر سر تبسم کوبیدم. چادرم را زیر بغل زدم و پله ها را دو تا یکی
کردم و با سرعت هرچه تمام تر خودم را به دانیار رساندم. هنوز یک پایش روي زمین بود که صدایش زدم.
- صبر کنین.
رمان جدیدی که در انتهای صفحه قرار گرفته از دست ندید😍
نگاهی به سر تا پایم کرد و پاي دیگرش را هم داخل ماشین گذاشت و در همان حین گفت:
- بیا سوار شو. با این چادر سر کردنت.
متعجب از حرفش به خودم نگاه کردم. شلوار ورزشی ام تا زانو مشخص شده بود و لبه بالایی چادر هم به گل سرم گیر کرده
بود که کامل از روي شانه هایم نیفتاده بود. شرمزده پارچه گلدار تیره رنگ را رها کردم تا شلوارم را بپوشاند و کمی به جلو
کشاندمش و سوار شدم. استارت زد. پرسیدم:
- کجا؟

- مگه نمی گی همسایه ها حرف در میارن؟
و دنده عقب رفت. کمی دورتر از کوچه ایستاد و گفت:
- خب بگو.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- می خواستم تشکر کنم. نمی دونم چرا این کار رو می کنین اما قول میدم جبران کنم.
چشمان سیاهش را به من دوخت. نوعی استهزا، نوعی تمسخر، نوعی شیطنت دانیاري در نگاهش موج می زد.
- چه جوري می خواي جبران کنی؟
از بو داري کلامش ترسیدم. کمی خودم را جمع کردم و گفتم:
- هزینه ش هر چی بشه جور می کنم و ...
یک تاي ابرویش به بالا جهید.
- و ...؟
به در چسبیدم و گفتم:
- و این که هرجا کمکی از دستم بربیاد انجام میدم.
هه هه بلند و کشیده اي گفت و سرش را با خنده تکان داد. چند ثانیه در سکوت تماشایم کرد و گفت:
- حالا از چی ترسیدي که این جوري کز کردي؟
چادرم را محکم تر گرفتم و گفتم:
- نترسیدم.
نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه داد و هر دو دستش را روي فرمان گذاشت.
- ببین دختر جون، اگه نگرانی که این کار من از روي ترحم باشه باید بهت بگم نگرانیت کاملا به جاست، چون دلم واست
سوخته و می خوام کمکت کنم.
خودم را از در کندم و خواستم جوابش را بدهم. فرصت نداد.
فایل کامل رمان در لینک زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- گوش کن و انقدر حرف نزن. اگه فکر می کنی تنهایی و بدون کمک آدم هاي دور و برت می تونی از پس مشکلاتت بر
بیاي و سالم زندگی کنی، کاملا در اشتباهی. تو زندگی هر آدمی باید یه نفر باشه که یه جایی، یه جوري، به یه شکلی دستش
رو بگیره و از زمین بلندش کنه. همیشه همه کمک ها مالی نیست. آموزش یه حرفه. کشف استعداد یه آدم، معرفی یه مرکز
مشاوره یا چه می دونم بازپروري و گاهی حتی یه حرف، می تونه کمک کنه. همون طور که پدر کیمیا به ما کمک کرد. شاید
اگه اون نبود هنوز من و دیاکو دو تا کارگر ساده بودیم، اما اون استعداد دیاکو رو توي طراحی دید و مردونگی کرد و راحت
ازش نگذشت. اگه دیاکو می خواست غد بازي در بیاره الان اینجایی که می بینی نبودیم. اینکه تو عزت نفس داري خیلی
خوبه. جدي میگم. واقعا خوبه، اما اگه بخواي هر دست کمکی که به سمتت دراز میشه رو پس بزنی نمی تونی ادامه بدي. کم
میاري. اینم بدون که هر دختري این شانس رو نداره که یه مرد جوون، بی چشمداشت و بی توقع کمکش کنه. اگه امروز
جلوي من در بیاي شاید فردا به خاطر یه سرماخوردگی ساده خواهرت مجبور شی جلوي خواسته هاي یه مرد دیگه سر خم
کنی. چه بخواي چه نخواي این واقعیت جامعه ماست. اکثر این دخترایی که کنار خیابون می ایستن و هر شب مهمون خونه یه
مردن، از سر خوشی و تفریحشون نیست. محتاجن، محتاج! می دونم الان تو دلت میگی هزار تا راه به جز تن فروشی هست،
اما من بهت میگم این حرفا شعاره. گاهی انقدر یه آدم درمونده میشه که از جونشم می گذره چه رسیده به تنش، به شرافتش!
من نمی خوام تو به اونجا برسی. شاید همسایه ها یه بار دستت رو رد نکنن و به دادت برسن، اما از دفعات بعدي ازت توقع
دارن. کم شدن آدمایی که محض رضاي خدا دست کسی رو بگیرن و از زمین بلندش کنن. پس انقدر گردن کشی الکی و
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهلوهفت

غزاله :
به خودم تو آیینه نگاه کردم خداروشکر خوب شده بودم ، عاطفه رو فرستادیم بره برای شیطونی و
لبخندم کنار نمیرفت
با همه ترسم دوست داشتم بلند بخندم صدای کلافه ی بهرام که عاطفه رو صدا میزد منو به خنده
انداخت معلوم بود
حرصش در اومده . در باز شد و بهرام تو اومد به اولین چیزی که نگاه کردم موهاش بود و با دیدن
مدل موهاش نفس
راحتی کشیدم اصلا نمیخواستم موهاش رو لخت کنه حالت دار بهتر بود ، به سیاه چاله ها نگاه
کردم و اخم هاش که
هیچ وقت صورتش رو ترک نمیکردن ... سیاه چاله ها قصد کشتن منو داشتن ...
گل رو به طرفم گرفت ، دسته گل رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم .قبل از این که به خاطر نگاه
خیرش دست و پام
رو گم کنم صدای آروم و در عین حال محکمش رو شنیدم :
-بریم دیر شده .
دستم رو گرفت و بین صدای کل و دست و جیغ بیرون اومدیم کمکم کرد از پله ها پایین بیام ،
خیلی خوب بود که
مثل چیزی که تو فیلم ها دیده بودم یا تو کتاب ها خونده بودم خیره نگاهم نمیکرد ، خیلی خوب بود
که فرق نکرده
بود ....تمام مدتی دستم رو گرفته بود و یا کمکم میکرد لرزش دستم رو نمیتونستم کنترل کنم و
قلبم که تند میزد همش
به خودم تلقین میکردم آروم باش ترس نداره بهرام ترس نداره .... قبل از این که در ماشین رو
باز کنه صداش زدم .
-بهرام ...
-جانم ؟
سعی کردم به ریخته شدن دلم توجه نکنم .
-شاید مسخره باشه ولی ...
سرش رو تکون داد :
-ولی ؟
لبخند زدم :
-ولی من میخوام عاطفه رو بغل کنم بعد بریم آخه بر گردیم نمیدونم میشه بغلش کنم یا نه .
لبخندش رو دوست داشتم :
-خوب برو بغلش کن .
شمارش رو گرفتم .
-بذار بری بعد زنگ بزن آدامس .
خندیدم :
-بی تربیت من جلوی در آرایشگاهم بیا کارت دارم .
-وا مامانت اینا کجان ؟
-وای عاطفه هنوز بالان بیا دیگه .
-باشه .
قطع کردم و گوشی رو به بهرام دادم تا بذاره تو جیبش من که جایی برای نگه داریش نداشتم .
عاطفه :
-چته تو بذار پاتو از در آرایشگاه بذاری بیرون بعد بیا ب ...
نذاشتم حرفش تموم شه بغلش کردم و تا تونستم به خودم فشارش دادم حس خوبی بود ، حس
این که هست دلم رو
قرص میکرد ...
عاطفه :
-وزغ جون خفه شدم .
به خنده از خودم جداش کردم چشماش رو لوچ کرده بود و زبونش رو بیرون آورده بود .
بهرام :
-ببین انقدر فشارش دادی چشاش داره از دماغش بیرون میزنه .
عاطفه چشماش رو درست کرد و با حرص گفت :
-دست زنتو میگیری میبری یا من ...
بهرام :
-باشه باشه میدونم قاطی نکن .
براش دست تکون دادم و سوار ماشین شدم .
-الان راحت شدی ؟
لبخند پهنی زدم :
-آره الان راحت شدم .
ماشین رو روبه روی آتلیه پارک کردیم و رفتیم تو ...
خانومه :
-خوب برای عکساتون ژست خاصی مد نظرتونه ؟
دهن نیم بازم رو بستم ، فکر اینجاش رو نکرده بودم ...
بهرام :
-ببخشید ما الان خدمت میرسیم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهلوهفت

لباشو به پوست گردنم چسبوند و شروع به بوسيدنم كرد با
دستش پامو بلند كرد و روي پاي خودش انداخت..
مردونگيشو جلوي دهانه ي واژنم گزاشت و يواش يواش
خودشو تا اخرين سانت داخلم فرو كرد..
لبمو گزيدم و چشمامو بستم با برخورد لباي نرمش با پوستم
و مردونگي داغش كه تو وجودم بود بدجوريزغرق لذت شده
بودم..
خودمو توي بغلش ولو كردم..دامون سرعت ضربه هاشو بيشتر
كرده بود صداي برخورد بدنامون به هم توي فضاي ساكت
اتاق پ يچيده بود..
خودشو ازم بيرون كشيد با دستاش سينه هامو فشاري داد و
زير گوشم خمار زمزمه كرد:
_عروس كوچولوي من بدجوري حالش خراب شده...بازم
ميخوايي؟!
با حالت مستي كه داشتم بهش نگاه كردم و لب زدم:
_ارره ادامه بده..
با شنيدن حرفم خودشو روم كشيد بوسه ايي به لبام زد سرشو
عقب كشيد گفت:
_چشم...
وسط پام روي زانوهاش نشست و بعد جفت پاهامو روي شونه
هاش گزاشت دوباره عضو مردونشو واردم كرد و شروع به
تلمبه زدن داخلم كرد..
دستامو روي سينه هام گزاشتم فشاري بهشون دادم دامون
شرو ع كرد با انگشت شصتس نقطه ي جيمو ماليدن..
اهي كشيدم كم كم داشتم به اون انفجار درونيم ميرسيدم با
صداي ضعيفي ناليدم...
_تند تر لطف ا..
دامون ضرباتشو تند تر و محكم تر كرد بعد از چند چند دقيقه
با جيغي كوتاهي ارضا شدم و بعد از دو روز تو خماري بودن
بلاخره اروم گرفتم..
خودشو ازم بيرون كشيد و با دستمال وسط پامو تميز كرد
دستشو روي بهشتم گزاشت و اروم شروع به ماليدنش كردن..
بوسه اي روي شكم لختم زد و گفت:
_اروم گرفتي.....؟!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بهش نگاه كردم و سري به نشانه ي مثبت تكون دادم بعد از
چند دقيقه دوباره التشو بين پاهام كشيد و گفت:
_خوب خوب بريم براي دور بعد ي...
انقدر خسته بودم كه تحمل دوبار ارضا شدنو نداشتم با بي
حالي نگاش كردم كه بي توجه بهم خودشو واردم كرد و اروم
شروع به تكون دادن خودش كرد...
ميدونستم تا ارضا نشه اروم نميگيره پس همراهش شدم تا
همون اندازه لذتي كه بهم داده خودشم ببره!...
بعد از ده دقيقه تلمبه زدن داخلم بلاخره با اه و ناله ي بلند
خودشو روي شكمم خالي كر د!...
بعد از تميز كردن خودش و خودم كنارم روي ولو شد و نفسشو
با صدا بيرون داد منم كه تقريبا در حال بيهوشي بودم..
چشمام از خستگي بسته شد و ديگه نفهميدم كي خوابم
برد!!...
صبح بعد از باز كردن چشمام خودمو لخت توي بغل دامون
ديدم!!دستاي مردونه ي بزرگشو دورم حلقه كرده بودو اروم
خوابيده بود...
نگاهمو روي ديوار اتاق چرخوندم و به ساعت نگاه كردم اووووه
نزديك يازده صبح بود!؟عجيب بود كسي براي بيدار كردنمون
نيومده بود!!!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهفت

یلدا با تعجب سرچرخاند و به امیرکیا که با لحن
خیلی جدی ای سعی داشت فضا را عوضکند نگاهی
انداخت.
_ از من؟چرا؟ چون زیادی اسطوره ی بدبختی ام؟
امیرکیا اخم هایشرا درهم کرد.
_ بدبخت نیستی، هرچند خوشبختم نیستی ولی
میتونی نمونه ای باشی برای بقیه...
اولین باره دارم بهت این حرف و میزنم اما تو زیادی
برای این همه سختی حیفی، لایق این همه بدی
نبودی!
ماشین را جلوی رستورانی پارک کرد.
ضربان قلب یلدا بالا رفت.
اولین بار بود که از او یک جورهایی تعریف می کرد و
این هیجان زده اش می کرد.
از ماشین که پیاده شد به طرف او آمد و در را
برایشباز کرد.
نگاهی به چهره آرام او انداخت و گفت:
_ اینجوری نگاه نکن سرم به جایی نخورده حقیقت
و گفتم یلدا... به خودت توی آینه نگاه کن به
چشمات، به وجودت، وقتی فکر میکنم که سر یه
چیز ناخواسته چقدر اذیتت کردم...
دستی داخل موهایشکشید و دست های سرد و
خشک شده ی یلدا را لمسکرد و کمک کرد پیاده
شود.
سپسطرف پارک قدم برداشت.
یلدا با دیدن مسیرِ عوضشده رستوران به پارک
ابرویی بالا انداخت اما چیزی نگفت.
_ فکر نمیکردم دختری که انقدر اذیتشکردم شب تا
صبح بالای سر من می شینه و توی درد من شریک
میشه!
راستششنیدن این حرف ها از جانب امیرکیا برایش
تعجب آور که نه، شوکه کننده بود!
او هم امیرکیایی که به دست بازی چند نفر و بازی
روزگار نامرد در کنار هم قراره گرفته بودند و مجبور
به تحمل یکدیگر بودند.
_ اینطوری نبود که تو همش بد رفتاری کنی امیرکیا،
منم ازت حرصداشتم و یه جورایی تورو مسبب
بدبختی خودم میدونستم هیچ کدوم بی تقصیر
نبودیم و حقم داشتیم!
امیرکیا دستشرا کشید و روی سنگ فرش های پارک
قدم برداشتند. باد می وزید، دل خورشید گرفته بود
به حال دل این دو نفر...
هرآن ممکن بود باران ببارد اما آسمان هم زیادی
مقاومت می کرد!
_ هر اتفاقی که افتاد نه حق تو بود نه من ولی یه
جورایی ته این داستان حسمی کنم خوشحالم که
آدمی مثل تو وارد زندگیم شد

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins