روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.59K photos
791 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهلونه

سرم را عقب انداختم. هر دو لبه چادرم را گرفت و بهم نزدیک کرد. میان دستانش محصور شده بودم.
- می گفت مشکل زناي ایرانی فقط و فقط یه چیزه. اونم کمبود اعتماد به نفس. روزي چند ساعت جلوي آینه به خودشون می
رسن، اما وقتی می خوان برن بیرون بازم از صد نفر می پرسن خوبم؟ به مدارج بالاي علمی می رسن اما فقط درصد کمیشون
موقع حرف زدن تو یه جلسه مهم و مردونه دست و پاشون رو گم نمی کنن. گواهینامه رانندگی دارن اما اگه موقع پارك کردن
چند نفر نگاهشون کنن، خودشون رو می بازن و خراب می کنن. در طول تاریخ اعتماد به نفس زناي ایرانی به وسیله مرداي
جامعه شون، خانواده شون و حتی دولت هاشون کشته شده. در حالی که در واقعیت از زیباترین و باهوش ترین زن هاي این
دنیا هستند.
فایل کامل رمان در لینک زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چادرم را رها کرد و دوباره دستش را کنار سرم گذاشت.
- تو مصداق بارز این حرفی. بدون هیچ امکاناتی داري تو یکی از بهترین دانشگاه هاي کشور و یکی از بهترین رشته ها درس
می خونی. کاري که ممکنه صد تا پسر با هزار برابر امکانات تو نتونن انجام بدن، اما خودت رو باور نداري. قبول نداري و تا
وقتی که اینی، همینی!
چند لحظه مکث کرد و بالاخره عقب رفت. کمربندش را بست و گفت:
- فردا برو شرکت. خودت رو معرفی کن. نگران پدرت هم نباش.
مثل پرنده اسیري که تازه رنگ آزادي را دیده با خوشحالی در را باز کردم، اما قبل از پیاده شدن گفتم:
- از آقاي حاتمی خبر دارین؟
اخم هایش درهم شد.
- هفته دیگه عملش می کنن.
- الان خوبه؟
از آینه پشت سرش را دید زد و گفت:
- خوبه. برو دیگه. خسته م.
اگر اعتیاد پدر، بیماري مادر، فقر و گرفتاري و دوري از دیاکو دیوانه ام نمی کرد، بی شک این مرد با این رفتارهاي متناقضش
مرا از پا در می آورد.
دانیار:
سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و عصبانی از حضور مهتا مقابل خانه دیاکو، ماشین را به پارکینگ بردم. توي لابی منتظرم
ایستاده بود و به محض دیدنم آرام سلام کرد. به خاطر حضور نگهبان سکوت کردم و دکمه آسانسور را زدم. دنبالم آمد.
هایلایت شرابی و ملایم جدیدش همراه با رژ سرخ و آتشین روي لب هایش، صورتش را زیباتر کرده بود. می دانستم چرا آمده،
اما اینجا، خانه دیاکو، جایش نبود.
رمان جدیدی که در انتهای صفحه قرار گرفته از دست ندید😍
برق را زدم و کیف و کاغذهاي توي دستم را روي مبل انداختم و گفتم:
- کی بهت گفته بیاي اینجا؟
دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- دلم بهم گفت. تو که این چیزا حالیت نیست، اما من دیگه طاقت نیاوردم.
بوي عطرش در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد. دستانش را از هم گشودم و گفتم:
- اینجا خونه دیاکوئه. صد بار بهت گفتم این دور و برا نیا.
چرخیدم و در چشمان آرایش کرده اش خیره شدم.
- برادرم که مثل من بی آبرو نیست.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهلونه

عاطفه :
لباسم که قدش تا زانو بود و تنگ آستین های حریر سه رب داشت قرمز رنگ و کارشده ،خیلی
دوستش داشتم با
جوراب شلواری مشکی رنگم رو با صندل های قرمزم پوشیدم ، موهام رو فر کرده بودم و با چندتا
نگین کوچیک
سفید روش رو درست کردم آرایشم دخترونه بود با این که تقریبا از همه چیز استفاده کرده بودم
ولی معلوم نبود یه
آرایش ملیح که با نمکم کرده بود ،نگاه آخر رو تو آینه انداختم نفسم کم شد و تند ... دستم رو روی
قلبم که از سینم
داشت بیرون میزد گذاشتم ... از چیزی که میدیدم خودم تو شک بودم .بغضم رو به سختی قورت
دادم ...
خدای من ، دوتا آدم که هیچ جوره هم خونه هم نیستن چه طور میتونن انقدر به هم شبیه باشن ؟؟
این که تو آیینست
منم یا فاطمه ؟؟ روز تولد سعیده فاطمه با همین آرایش بود و مو با لباسی شبیه لباس من ...
-عاطفه ...
جیغ خفه ای کشیدم و پشت سرم رو نگاه کردم کسی نبود ... فاطمه صدام میزد ؟ دوباره تو آیینه
نگاه کردم چه طور
انقدر شبیه بودیم ؟ میدونستم که مادر و پدر امیرعلی دعوتن چون نامزدی دوست پسرشون بوده ،
وای که اگر
امیرعلی منو میدید ... چرا من انقدر شبیهش شدم ؟ دستم رو روی قلبم گذاشتم :
-فاطمه ...
مانتوم رو پوشیدم و شالم رو طوری که موهام خراب نشه روی سرم کشیدم .
در خونه رو باز کردن همانا دیدن روباه مکار هم همانا . این سامه در به در اینجا چی کارمیکنه ؟
حالا من چجوری
با این سر و وضع برم خونه غزاله اینا ؟ ای داغت به دل ننت بمونه الهی ...
نمیتونستم به مامان بگم چون کلا در جریان نبود ناچار شماره ی امیرعلی رو گرفتم .
-الو .
-سلام کجایی ؟
-خونه ی غزاله اینا با شهرام داریم کارا رو میکنیم .
-ببخشیدا ولی میتونی یه دقه بیای خونه ی ما ؟
-ها ؟؟؟
خندم گرفت .
-یکی از اون سه تا منگل دقیقا جلوی خونمونه منم وضعیتم خوب نیست اگه میتونی بیا یه دقه
دنبالم اگه هم نه که من
اینجا قطعا یه دعوا دارم .
-اومدم .
از صداش ترسدم . چه یهو قاط میزنه ... واااااای خاک تو سرم شالم رو جلوتر کشیدم و سرم رو
پایین انداختم ، نباید
امیرعلی منو ببینه ولی خوب آخرش که چی ؟ خدایا میشه امشب به چشمشون نیام ؟ میشه منو
نبینن ؟ خدایا چرا ما
انقدر شبیه همیم ؟
با تک زنگی که زد فهمیدم پشت دره ، بسم اللهی گفتم و در رو باز کردم سرم پایین بود و
کفشاش رو میدیدم .
امیرعلی :
-بدو .
بی حرف کنارش راه رفتم متوجه نگاه سام شدم و نفس های تند شده ی امیرعلی ...در رو باز کرد
و رفتم تو خونه .
نفسم رو با صدا بیرون دادم .
اخم های امیرعلی در هم بود قبل از این که برگرده بدو بدو رفتم پیش خانوما .
مریم جون :
-سلام عزیزم خوش اومدی .
-ممنون .
-برو اتاق لباساتو عوض کن فک کنم تا نیم ساعت دیگه بیان .
به ساعت نگاه کردم 5 و نیم بود و 6 و نیم عاقد میومد . رفتم تو اتاق غزاله کسی اونجا نبود
وسایلم رو اینجا میذاشتم
راحت تر بود مانتوم رو در آوردم ، به موهام دستی کشیدم که مرتب شه . خوب بودم .
صدای در اومد و بعد سعیده :
-سلام عاطی خو ...
از قطع شدن صداش تعجب نکردم خودم هم داغون بودم .
سعیده :
-وای عاطفه چقدر شبیه فاطمه شدی یادته روز تولدم ...
-آره یادمه ، سعیده چیکار کنم ؟
لبخند زد :
-هیچی دیوونه این خیلی خوبه مامانش اینا هم میان دل تنگ مادرشو آروم میکنی عاطفه . فقط
خودت باش و انگار نه

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهلونه

از شنيدن حرفش حرصم گرفت خوب من گشنم بود يعني با
خودش فكر نكرد ممكنه من گرسنم باشه!! چشم غره ايي
بهش رفتم كه متعجب نگاهم كرد!
_باشه مادر پس ميگم الان ناهارو بچين ن
بعد اشاره ايي به يكي از خدمتكارا كرد و گفت:
_ميز ناهارو بچينين
با شنيدن اين حرف خانم بزرگ چشمام برقي زد و نگاهمو از
دامون گرفتم اقا بزرگ حرفي نميزد و عميق توي فكر
بود!دليل اين همه تو خودش بودن چي بود؟
بعد از چند دقيقه اقا بزرگ پاكتي كه كنارش بود و رو بهم
گرفت گفت:
_بيا بگيرش براي شماس
هم من هم دامون با تعجب بهش نگاه كرديم با ترديد سمتش
رفتم و پاكتو از دستش گرفتم تشكر كردم
دوباره سر جام نشستم كه دامون سوالي گفت:
_اين چيه اقا جون
_بازش كن ميفهمي...
با كنجكاوي پاك باز كردم برگه هاي توشو در اوردم و نگاهي
بهشون كردم كه دامون با تعجب گفت:
_بليط هواپيما!!؟
اقا بزرگ سري تكان داد گفت:
_اره...براي ماه عسل براتون بليط و هتل توي تركيه رزو كردم..
چشمام از شنيدن اين حرفش برقي زد باورم نميشد..تا حالا
سفر خارج از كشور نرفته بودم و اين بهترين فرصت بود كه
تجربش كنم..
ولي دركمال تعجب دامون گفت:
_ولي اقاجون من وقت اينكه برم مسافرت و ندارم كلي كارام
عقب افتاده اين چند روزه..
با شنيدن مخالفتش وا رفتم با حالت مايوس به آقابزرگ نگاه
كردم...
_تو نگران شركت نباش..اريا و دانيال به كارات ميرسن..
دامون اومد باز مخالفت كنه كه اينبار خانم جون گفت:
_اره پسرم برين اب و هوا عوض كنيد همش يك هفته هست
و زود تموم ميشه..
منتظر شنيدن جواب دامون بودم كه بي حوصله باشه ايي
گفت ك از جاش بلند شد و پذيرايي ترك كرد!..
دليل اين تغيير رفتار يهيشو درك نميكردم اونكه ديشب اين
همه مهربون بود باهام حالا براي يه ماه عسل رفتن انقدر دودل
بود!
يعني فقط به خودش و حالش فكر ميكرد!با ديدن اين رفتارش
دوباره سيل عظيمي از سوالاي بي جواب به ذهنم هجوم اوردن
كه جواب هيچكدومشونو نميدونستم!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
كلافه پاكتو روي ميز گزاشتم كه اقاجون گفت:
_فردا عصر پرواز دارين چمدوناتون ببند
خواهرتم پيش دايه ميمونه از بابتش خيالت راحت باشه..
_ممنون اقا جون..
با صداي يكي از خدمتكارا كه گفت ميز ناهار امادس هر سه
بلند شديم بعد از خانم بزرگ و اقابزرگ پشت ميز نشستم ولي
خبري از دامون نشد!..
ميدونستم نبايد بدون شوهرم غذا بخورم براي همين با كسب
اجازه از اقابزرگ از سر ميزبلند شدم تا دنبال دامون برم...
از در عمارت كه بيرون رفتم متوجهش شدم كه زير يكي از
درختاي باغ ايستاده بود داشت سيگار ميكشي د!
توي چند قدميش ايستادم صداش زدم :
_دامون...
با اخم سمتم برگشت و با لحن تندي گفت:
_چيه؟!
از اين لحنش حسابي جا خوردم!ديگه چشماش مثل ديشب و
صبح مهربون نبود و توشون خشم و عصبانيت فرياد ميزد!...
_چيزي شده؟چرا ناراحتي ؟
سيگارشو زير پاش خاموش كرد و گفت:
_اومدي كه سوال پيجم كني ؟
سري به نشانه ي نه تكان دادم و گفتم:
_ناهار امادس بيا بريم سر ميز زشته!...
پوزخندي زد و گفت:
_عصر اماده باش ميام دنبالت بريم خونه ي خودمون
الانم بيرون كار دارم بايد برم..
و بي توجه بهم از كنارم گذشت و رفت!...
چند دقيقه سر جام بي حركت ايستادم اصلا نفهميدم كي
براش سويچ ماشينشو اورد و كي از حياط خارج شد!!!
با صداي يكي از خدمتكارا به خودم اومدم كه گفت:
_خانم ناهارتون سرد ميشه..

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلونه

با دیدن صمیمیت بین خانواده تقریبا پر جمعیتی که
صدای خنده هایشان تمام رستوران را پر کرده بود،
لبخند تلخی زد و گفت:
_به نبودنشون عادت نکردم ولی عادت کردم که با
دیدن خوشی بقیه یاد بدبختی خودم نیفتم. این
خوبه یا بد؟
امیرکیا سر تکان داد و طرف میز خالی ای کنار دیوار
قدم برداشت و صندلی را برای یلدا عقب کشید.
ممنونی زمزمه کرد و روی صندلی نشست.
خودشهم صندلی جلوی یلدا نشست و در جوابش
گفت:
_ مطمئنم روزی میرسه که بدی هارو یادت نیاد.
مطمئن نبود که میسر شود اما مخالفتی هم نکرد.
شاید باید می گفت این اولین باری بود که برای بعد
از آن همه اتفاق ، داشتند نرم نرمک از خودشان می
گفتند.
بعد از حرف های امیرکیا، بعد از آن همه استرسو
شکسته شدن!
_ انگار که دوتا آدم جدید که تازه باهم آشنا شدن
اومدن غذا بخورن به روی خودت هم نیار!
امیرکیا با شیطنت افکار او را زمزمه کرد.
لبخند روی لب های یلدا نشست و ریزخندید.
گاهی هم وسط ناخوشی ها، شوخی های ریز و خنده
دار می توانست به زندگی روح ببخشد نه؟
شاید این به امیرکیا نمی آمد اما می خواست بحث را
از غم به سمت خوشی بکشاند. برای هردو تا این حد
کافی بود...
_ چی می خورید جناب؟
یلدا نگاهی به امیرکیا انداخت و به صندلی تکیه
داد.
_ هرچیزی خودت میخوری سفارش بده برام زیاد
اهمیتی نداره.
امیرکیا سری تکان داد و برای هردو لازانیا سفارش
داد و همزمان که روی میز ضرب گرفته بود گفت:
_ آخر هفته احتمالا سرم خلوته میخوای باهم بریم
کوه؟ یکم کوه نوردی میتونه فکرمون و بازتر کنه!
یلدا با تعجب نگاهشکرد و کمی کنجکاو شد و
خودشرا جلو کشید.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر خانم خانه دار هستی این ربات رو که بهت دلار میده استارت نکنی بعدا پشیمون میشی پس همین الان روی این لینک بزن 👌
_ از خونه موندن که خیلی بهتره. هرچند بعید
میدونم همراه مناسبی باشم برات.
امیرکیا مشغول آب ریختن برای خودش شد و در
همان حال بچه ای که با شیطنت از میز ها رد می شد
طرف میز آن ها آمد و پای یلدا را چسبید.
یلدا شوکه خم شد و با دیدن پسربچه ی شیطون که
درحال نفسنفسزدن بود پرسید:
_ خوبی خاله؟ کجا می رفتی با این عجله؟ مامانت
کو؟
چشم در اطراف گرداند ولی زنی را ندید که دنبال او
آمده باشد.
پسربچه به زبان خودش چیزی گفت که یلدا نفهمید
و در آن موقع امیرکیا با دیدن بچه که به یلدا
چسبیده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیکش
رفت .
_ میدونی مامانت کجاست پسر؟ پای خاله رو ول
کن.
یلدا با ذوق لبخند بزرگی زد و دستی به موهای
فرفری بچه کشید.
مشخصبود که بخاطر سن کم اش، زیاد نمی تواند
حرف بزند.
_ امیرکیا نکنه گم شده طفلک.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins