روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
863 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
ربات #همستر مثل #نات_کوین اعلام کرد که به زودی لیست میشه و قیمت میگیره
اگر فرصت استفاده از نات کوین رو از دست دادید این فرصت دوباره برای استخراج رو از دست ندید
کافیه ربات رو استات کنید و بعد مراحل کلیک‌کردن رو پیش برید

لینک استارت ربات:
https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId170140570
ربات #همستر مثل #نات_کوین اعلام کرد که به زودی لیست میشه و قیمت میگیره
اگر فرصت استفاده از نات کوین رو از دست دادید این فرصت دوباره برای استخراج رو از دست ندید
کافیه ربات رو استات کنید و بعد مراحل کلیک‌کردن رو پیش برید

لینک استارت ربات:
https://t.me/hamster_komBat_bot/start?startapp=kentId1935838288
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوچهار

نگاهش بلافاصله روی اسم بالای چهارچوب در
نشست...
اسم خودشکنار برادر بی معرفتش...
پاهایشرمق حرکت نداشتند، بی حسو حال بود
اما مطمئن و جدی...
انگار که آمده بود به جنگ با غرور و احساس اش!
باید به نتیجه می رسید و الان کاملا درحال سوختن
بود.
در را که کاملا باز کرد، عروسکی از بالا روی زمین
افتاد.
خم شد و عروسک را برداشت.
_ این برای کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
یلدا عروسک کوچک قورباغه ای شکل را از دستش
گرفت و با لبخند نگاهشکرد.
_ برای بچگی امیرکسراست، همشاصرار داشت
عروسکاشو این ور و اون ور آویزون کنه اینم من
براشآویزون کردم با نردبون، بالاخره بعد سال ها
افتاد...
عروسک را از دست یلدا گرفت و در دستشفشار
داد
_ درست وقتی افتاد که همه چی بین من و اون
تموم شد، گذاشت و رفت.
یلدا با نگرانی نگاهشکرد و او بی اهمیت به سوزش
قلبش، کمی جلوتر رفت و به اتاق بچگی هایشان
نگاه کرد.
یلدا قدم هایشرا آرام آرام همراه او داخل کشید و
با کنجکاوی به اتاقی که تمام وسایلشقدیمی و
دست نخورده بودند نگاه کرد.
_ من همیشه محبوب مامان بودم و امیرکسری
محبوب بابا...
مکث کرد و از بالای کمد آلبوم عکس خانوادگی شان
را برداشت و خاک های روی اشرا فوت کرد.
سپس صفحه اولشرا باز کرد و به عکسامیرکسری
در آغوشپدرش نگاهی انداخت.
_ من احساسی بودم و امیر کسری منطقی... باب
دل بابا!
نیشخندی زد و آلبوم را سرجایشگذاشت.
یلدا لبشرا آرام گزید و نگران به امیرکیا نگاه کرد.
صورت اشسرخ بود و رگ های پیشانی اش متورم.
حالش خوب نبود و او... بلد نبود زخم های دلشرا
مداوا کند.
روی تخت نشست و ادامه داد:
_ محبت مامانمو داشتم... اما دلم تشویق بابامو می
خواست. که عین امیرکسری، روی شونه های منم
بزنه و با افتخار نگام کنه.
که همه جا تعریفمو بکنه و بگه عصای دستشم... اما
نبودم یلدا.
نور چشم بابا امیر کسری بود.
افتخارش... غرورش... آینده اش...
یلدا آرام جلو رفت.
کنارشروی تخت قدیمی نشست و بی توجه به
صدای قیژ قیژ اش، دستشرا روی بازوی امیرکیا
گذاشت و آرام لب زد:
_ تموم شده امیر کیا...تلخ یا شیرین، گذشته!
شکسته و غمگین نگاهشکرد.
عادت نداشت چشم هایشرا مغرور نبیند اما انگار
این روزها جای غرور، باید به نگاه غمگین امیرکیا
عادت می کرد.
_ بچگی به کنار یلدا... مرد شدم اما بازم محبوب
بابام نبودم. این عذابم میده.
لبخندی زد و برای آرام کردن اش، به مسخره ترین ح
الت ممکن زمزمه کرد:
_ همه باباها بچه هاشون و دوست دارن امیر کیا.
فقط بسته به شخصیت بچه هاشون، با هرکدوم یه
جور رفتار میکنن.
تلخ خندید.
حق داشت.
دلایل اشزیادی بچگانه و سطحی بودند.
نگاه غمگین اشرا به یلدا دوخت و لب زد:
_ اونقدر که تمام دارایی چندصد میلیاردی شو بزنه
به اسم پسر بزرگش؟ اونم در حالی که پسر کوچیکه
روحشم خبر نداره!
بعد اونقدر به پسر بزرگشاعتماد داره که فقط
زبونی بهشوصیت کنه اگه مرد، سهم داداش
کوچیکه رو بده؟

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوپنج

نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوشش

یلدا هم به این عمارت سرد و خلوت عادت نداشت
پساستقبال کرد و دنبالشقدم برداشت.
امیرکیا پله ها را پایین آمد و وارد اتاق مادر و پدرش
شد.
آهی کشید و قلبشلرزید.
در یک آن چهره ی زیبای مادرش مقابل چشم هایش
نقش بست و لبخندی کنج لبش نشست .
هرچقدر که قدم هایشرا جلو می کشید بوی خاصی
زیر بینی اش می پیچید و وجودشرا قلقلک می داد.
_ بوی خیلی قشنگیه، این بو برای چیه امیرکیا؟
با تعجب جلوتر قدم برداشت و کنار امیرکیا ایستاد
و نگاهشرا دور تا دور اتاق دوخت.
امیرکیا بیشتر از هرزمانی احساس تنهایی می کرد و
دلشنوازشدست های مادرشرا می خواست...
آهی کشید و سعی کرد دوباره چشم هایشاز فرط
فشار زیاد سرخ نشود. سپسپاسخ داد:
_ عطری که مامانم استفاده می کرد تقریبا بعد مرگ
مامانم بابا هر روز از این عطر داخل اتاقشاستفاده
می کرد که بوی مامان و داشته باشه. ولی خب مثل
اینکه مرحوم زیادی عاشق بود که هنوز بوشو بعد
از این همه مدت میشه حسکرد!
پوزخندی که کنج لب هایش نشست به هیچ وجه
دست خودش نبود اما انگار با این پوزخند ها قلبش
را التیام می بخشید.
سپسآرام تر ادامه داد:
_ به جز من همه رو دوست داشت.
نگاهشرا به امیرکیا دوخت و سعی کرد بحث را
عوضکند.
_ عکسای مادرت و میخوای برداری؟
در سکوت وسیله های مادرشرا برداشت و به نشانه
تایید تنها سری برایش تکان داد.
نوبت رسید به پدرش...
سخت بود اما دست دراز کرد و عکساو را هم در
دست گرفت.
قلبشدرد می کرد اما همه چیز سرجایشبود.
او همان امیرکیای سخت پوست بود و نباید در
چشم یلدا یک شبه فرو می ریخت.
با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
دست هایش با قدرت دور قاب عکس حلقه شده بود
و صورتش به سرخ ای می زد.
شاید باید کمی دوستانه تر رفتار می کرد
به جهنم که هنوز بین شان فرسنگ ها فاصله بود!
دستشرا روی بازوی امیرکیا گذاشت و به او اشاره
کرد.
_ برشدار، یه روزایی هم انگار باید کوچیک ترا از
اشتباه بزرگترا چشم پوشی کنن.
انگار که منتظر تایید از کسی بود.
و چه کسی بهتر از یلدا؟
برداشت و بدون حرف، اتاق را دوباره چک کرد.
عطر مادرشرا هم برداشت. می خواست درست
مثل پدرش همیشه کنارشداشته باشد!
_بریم یلدا، تموم شد... تموم چیزایی که من از این
خونه میخواستم و برداشتم.
یلدا سرتکان داد و همین که خواست برود صدای
امیرکیا در گوششپیچید.
_ یلدا!
چرخید و نگاه سوالی اشرا به او که نگاهش می کرد
دوخت.
چشم های خون بارش به شکلی عجیب ناراحتیِ
درون اشرا نشان می دادند و این برای یلدایی که
شاهد شخصیت قویِ او بود اذیت کننده بود.
چشم ریز کرد و پرسید:
_ بله؟ چیزی شد امیرکیا؟
امیرکیا نمی توانست تحمل کند.
یعنی می خواست فراموشکند و بگذرد از چیزی که
روی عسلی کنار تخت بود اما مگر این احساس
لعنتی می گذاشت؟

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins